امروز روز خیلی عجیبی بود :)
از ۴ صبح بیدار شدم از خواب...کارامو کردم و یه نموره درس خوندم :)
ساعت ۹ اینا بود که دیگه از حموم هم اومده بودم بیرون تصمیم گرفتم موهامو فر کنم :))))
بعد موهامو فر کردم ، گفتم کاش یه کوچولو آرایش کنم؟ :)))یهو یه چیز خفنی شد :) دیگه بند کردم به هر کی میشناختم گفتم بیا بریم بیرون :)))))) ولی چون کاره دنیا اصولا چپه، هیچکی نبود :)
منم لباسامو پوشیدم همش داشتم با آریا چونه میزدم که بی فایده بود!فقط باعث شد دو تومن اسنپم به دانشگاه ارزون تر شه :)))
رفتم خوابگاه کارتمو تحویل دادم
با اون تیپی که من زده بودم واقعا امیدی نبود که دانشگاه رام بدن!ولی از در خوابگاه خیلی شیک رفتم پایین :))) هیچکی هم نگفت چرا اینطوری تو؟
حراستیه هم به شدت با گوشیش گرم صحبت بود
خلاصه قدم زنان مثل گذشته رفتم پایین و واسه خودم اهنگ گوش دادم تا رسیدم به دانشکدمون :)
که پشت سرم دکتر شجاعی بودو بازم سوتی بد دادم :))
دکتر شجاعی فردی به شدت مذهبی هستن :) وقتی که منو دیدن اونجوری احساس کردم که ، شیطانم در برابر پیامبر :))))))
نشد درست حرف بزنم و ببینم وضعم چطوریاس
اتاق دکتر شجاعی دقیقا بغل اتاق دکتر سپنجیه :) دو فرشته ای که عاشقشونم :)))
در اتاق دکتر سپنجی رو زدم!اصلا اصلا اصلا انتطار نداشتم که باشن :) با کمال تعجب بودن!با یه لبخند خیلی بزرگ ازم خواستن تا بشینم و صحبت کنیم :)
تمام اتفاقایی که دزفول افتاده بود رو گفتم :)و با یه لبخند بزرگ منتظر ری اکشنشون شدم :)
سپنجی موقع حرفام گاهی لبخند میزد گاهی پوزخند و گاهی هم ناراحت میشد !
بعد از تموم شدن حرفام بهم گفت: میدونی که چقد دوست دارم :)
منو میگی؟ :)))))))))))))))))))
بعد گفت که مبینا خیلی خوبه که به فکر رفتنی و تقریبا براش پی ریزی کردی :) اما باید اماده ات کنم که با توجه به این وضعیت رفتن برات خیلی سخت تر شده امـــــا اینم میدونم که تو مبینایی و میری!با هر سختی که باشه :)
نیگام کرد و گفت بری دلم برات تنگ میشه :)))
من با چشمایی که اشکی بود و یه لبخند خیلی گنده سر تکون دادم و گفتم منم استاد خیلی خیلی خیلی
گفت ولی جای تو اینجا نیست :)
لبخند شدم :)
بعد بهم گفت مبینا بری بازم فیزیکو ادامه میدی؟
با تامل و اطمینان گفتم اگه از ایران برم اره!من اون مبحث مورد علاقمم فک کنم پیدا کردم یا حداقل میدونم به چه سمتی گرایش دارم :)
گفت بازم میگم راحت نیست و خیلی خیلی سخته ولی تو ادم تونستنشی :) بعدم با لبخند و یه نیگاه شیطون گفت اگه بخوای فیزیک رو ادامه بدی و از ایران بری برات خیلی خوب میشه!چون تو یه دختر شرقی هستی :) و داری علوم پایه میخونی :)
گفتم استاد من هر جا برم لطف و محت هاتونو یادم نمیره هرگز!و انقدر حامی و پشتیبان بودنتون رو!
گفت و همچنین من!مطمئن باش تو رو یادم نمیره!و دوستای دیگه ایت که مثل تو بودن ! گفت من شماها رو میبینم واقعا احساس خوشبختی میکنم!اینکه به قدر سهمم دارم رو ادم ها تاثیر میذارم!
(دلم میخواست بغلش کنم :))) ) چقدر یه ادم میتونه خوب باشه؟بنظرم باگ خلقت به حساب میاد :)))
با تمام وجودم داشتم لذت میبردم از حرفاش و اصلا اصلا دوست نداشتم پامو از اتاقش بزارم بیرون :))) حتی با اینکه نصیحتم کرد!حرفایی که همیشه بابام میزنه و عصبانی میشم!ولی من با لبخند داشتم نیگاش میکردم و میفهمیدم چرا داره این حرفا رو بهم میزنه :)
تهشم بهم گفت مبینا میدونم خیلی تلاش میکنی ولی بازم تلاشتو بیشتر کن من بهت ایمان دارم :)
منم با یه دنیا خوشحالی و انگیزه ازش خدافظی کردم عین همیشه ایستاد و بدرقم کرد :)))
بعد از دیدن دکتر سپنجی رفتم پیش دکتر فرهنگ از گوگولی ترین استادایی که میشناسم :)
یکم گپ زدیم راجب نمره هام!گفت چرا انقد سخت میگیری!این ترم ترم کرونایی بوده!همه ی جهان هم اینو میدونن!انقد به خودت سخت نگیر :) همه میخواستن خیلی اتفاقا بیافته و نشده!میفهمم سخته ، عجیبه ...ولی همینه که هست مبینا :)
دیدم کاملا راست میگه!
شاید نشه نمره ای که برنامه ریزی کرده بودمو به دست بیارم!ولی حداقل تلاشمو میکنم بهش نزدیک شم! و اینه که مهمه!
.
.
.
الان من خونم!با یه دنیا درس :) و یه دنیا کار :)
امتحان هام از هفته ی اینده شروع میشه!و باتوجه به حرفای امروزم با سپنجی شایان و فرهنگ باید بدجوری تلاش کنم! حداقل برای دل خودم!
برا اینکه بگم بازم انجامش دادم و بنویسم : ف ا ک ی ن گ گرل :)))
.
.
.
گاهی وقتا ادم باید به نیاز هاش احترام بزاره!حتی اگه نیاز هاش بر خلاف رفتاریه که انتخاب کرده :)
.
امروز ۴ ضبح یه نقاشی کشیدم که یه زرافه اس که یه سیگار برگ میکشه :) کنارش نوشتم : my town,my rules!
.
هر چه سریع تر باید برم انقلاب :) دفترچمو بگیرم
.
.
من امادم...برای هر سختی که قراره پیش بیاد!که شاهین که شایان که آرمین که سپنجی بهم بار ها گوشزدش کردن!یه سری تغییرات لازمه و یه سری محدودیت درست کردن برای خودم که برخلاف خواسته هامه!ولی میدونی برا به دست اوردن هر چیزی لازمه یه سری چیزا رو از دست بدی :) فقط باید ببینی ارزش کدوم بیشتره!
نمیخوام یه روزی به گذشته نیگا کنم و بگم همه بهم گفتن و من درس نگرفتم...