مینویسم از یک مبینای جدید!
از مبینایی که کنار خانوادهاش خوشحاله! دوست نداره برگرده و تنها باشه!
مبینایی که شاید جواب تلاشاشو نمیگیره ولی اینا باعث نمیشه بیخیال لبخند صبحه جمعه و خوردن املتش با داداشش و باباش بشه!
از مبینایی که وقتی باباشو تو چرت میبینه، دستشو میگیره و بلندش میکنه میگه بیا برقصیم!
با باباش میره قدم میزنه
دختر کوچولوی داداششو ساعت ها تو بغلش میگیره و به خوابیدنش که شبیه فرشته هاست نگاه میکنه!
مبینایی که داره زندگی رو یه جور دیگه میبینه!
دوست داره برای داداشش زن بگیره! دوست داره باباشو خوشحال کنه!
که دیگه دزفول براش خفه کننده نیست! دزفول خوبه ارومه!
مبینا عوض شده :)
زندگیم داره جلو میره و من روزهاست که ننوشتم! از روزایی که برای تافل دوم استرس نداشتم تا روزایی که سر کله استرسه پیدا شد!
روز خود تافل دوم که عجیبترین لول استرس رو تجربه کردم!
آزمون اصلا به اون خوبی که اوایل میخواستم نشد! ازمون فقط طوری شد که بتونم دانشگاهای امریکا رو بزنم! و خدا میدونه که چقد بابت این موضوع خوشحالم :)))
اپلای کردن از هر کاری که این سال ها کردم سخت تر و استرسزا تره!
هر چند وقت یه بار با خودم تکرار میکنم یعنی همه این ادما همه این کارا رو کردن؟؟
ولی نکته اینه که زندگی لای همهی این سختیا و استرس ها و هیجاناتش قشنگه برام! حتی وقتی توییتر پر از چس نالهس یا اینستا پر از ادما و دوستیای فیک!
این روزا اینجوریه که اصن دوست ندارم این سوشال مدیا ها رو وا کنم! تو جمعمم! با ادمایی که دوسشون دارم گپ میزنم! فیلم میبینم! اون کنار منارا ایمیل میزنم و سعی میکنم یه ایندهی کوچیکی رو بسازم :)
مثل قبلنا کارام واسه خوره روحی نیست :)
واقعا نمیدونم چی شده که انقد حس میکنم عوض شدم و پوست انداختم! ولی هر چی که شده دمش گرم :)