عوض شدنم رو دارم به وضوح میبینم!
آدمی که تو جمع خانواده مادریش دیگه احساس راحتی نداره! ولی با خانواده پدریش اوکی تره!
آدمی که تو جمع های فامیلی اصن دوست نداره برقصه! و حس عذاب وجدان میگیره براش!
آدمی که حتی با دوست هاشم بیرون میره نسبت به قبلا خیلی کمتر حرف میزنه یا شلوغ بازی درمیاره!
در کل آدمی که گوشه گیر تر از قبله!
این نه خوبه نه بد :)
یعنی میدونی باهاش مشکل خاصی ندارم. دارم تلاش میکنم با آدمایی که احتمالا در ماههای آینده کمتر میبینمشون نایس باشم.
ولی عملا خیلی چیزا برام واقعا مهم نیست. مثل عروسی داداشم! واقعا واسم مهم نیست که باشم یا نباشم... حس میکنم هر کدوم از اینا که بشه یه سری خوبیا داره یه سری بدیا!
حتی دیگه واسم فرقی نداره تهران باشم یا دزفول!
راستش الان که دزفولمم خیلی بد نیست! رسما خونه تنهاعم عین تهران! نازنین و زینب هستن که میتونم ببینمشون و وقت بگذرونم!فاطمه هم هست! اینجا یه نکتهی مثبت یعنی ماشین داشتن رو داره! و اینکه برای خرید مجبور نیستم جر بخورم! پس خیلی بد هم نیست!
به هر کی تونستم گفتم که من از داستانها جدائم! خودتون بزنین تو سر هم اصن! به من چه!
حس اون میم رو دارم که همه دارن میزنن تو سر هم یارو از باا لم داده نیگاشون میکنه!
اخه واقعا هم به من ربطی نداره!
الان اضطراب و استرسمم کمتره حس میکنم. حداقل نگران روابط قاراشمیش تهرانم نیستم...
هرچند تماس هادی یکم بهمم ریخت...و حس عذاب وجدان دارم... ولی خب فک میکنم بهترین راه کمتر درگیر شدن با این مسائل و عبور کردنه! هر چی آدم بیشتر حرف بزنه بیشتر خودشو توضیح بده همه چیز عمیق و عمیقتر میشه...
حقیقت حس میکنم اوضاع اونقد هم بد نیست...فقط مجموع اتفاقات باهم وقتی یهو وارد ادم میشه ادم هنگ میکنه...
الان که سالگرد گذشته اوضاع بهتره... همین که تونستم گریه کنم برام خیلی خوب بود حس میکنم...واقعا بعد از مراسم حس خالی شدن داشتم...انگار که این بغض ها رو مدتها با خودم حمل میکردم...
تنهاییم تو این مراسم دوباره و دوباره به صورتم خورد...ولی میدونی... انگار دارم بهش عادت میکنم... اینکه سر پای خودم بایستم رو!
میدونی قبل تر ها برای هر کاری که این روزا دارم میکنم حس افتخار خاصی میکردم...ولی الان نه! حس میکنم زندگی همین بوده! من اشتباه برداشت کرده بودم... کاری که دارم میکنم کار شاقی نیست. ماها اشتباه میکردیم تا الان که مستقل بودن رو یاد نگرفته بودیم انگاری....
قبل از اینکه بیام دزفول با وحید رفته بودیم جمشیدیه....داشت از خودش و سختیاش میگفت! میفهمیدم کاملا چی میگه! چون منم همون حس ها رو تو زندگیم تجربه کرده بودم بارها و بارها.... لای حرفاش گفت ادم تا یه جایی پشتش به خودش میتونه گرم باشه...دیگه یه جایی خسته میشه! من الان خسته شدم!
واقعا میفهمیدم چی میگه! منم بارها خسته شده بودم! ولی اینجوری نیگاش نمیکردم....فک میکردم این خستگی یعنی بریدن! ولی خب نه! ما تو همه چیز خسته میشیم...ولی میخوابیم....استراحت میکنیم...انرژی جمع میکنیم و دوباره تلاش میکنیم!
(یه کتابی هست «چرا میخوابیم؟» :))) :دی)
در کل کاش این دید و آرامشی که الان دارم رو میتونستم تو بیشتر روزام پخش کنم تا شاید تصمیمات بهتری بگیرم :)