پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

بین بچه های اینجا اینطوریه که دیگه نه حس سال جدید رو به عید نوروز دارن نه به کریسمس!

ولی من فک میکنم هر جای دنیا هم که باشم با تغییر فصل ها تازه میشم! با بهار جون میگیرم و عید همیشه برای من روزیه که بهار رو ببینم!

و نوروز قشنگ ترین اتفاق و ایونتیه که ما تو کشورمون داریم!

امسال هم مثل همه ی سال های گذشته فکرم رفت سمت اینکه خب این یه سال چطوری بود و اینا!

حاجی بهش فک میکنم پشمام میریزه! 

جایی که الان هستم هزار ها کیلومتر با جایی که پارسال بودم فرق میکنه!

اینجا هم کلی دوست دارم با عمق های مختلف! و مهم ترین اتفاقی که امسال برام افتاد پیدا کردن بیشتر و بیشتر خودم بود! و تغییرات بزرگی که توی خودم ب وجود اومد

و این ارامش نسبی که الان هست..

راه طولانی رو طی کردم برای این ارامشه! گریه ها کردم... با ادم ها حرف زدم راه های جدید امتحان کردم و مبینا رو باز کردم تمام شیشه خورده های توی وجودمو دیدم و دونه دونه شیشه ها رو با پنس دراوردم...

نمیتونم بگم الان از هر شیشه ای خالیم و دیگه زخمی تو بدنم نیست! ولی میتونم بگم جای شیشه خورده هایی که دراوردم داره التیام پیدا میکنه!
میتینگای گروهی میرم برای کنترل کردن استرس که روی نورن ها مانور میدن!

وسایل یوگا خریدم و یوگا میکنم

مشاوره میرم هر هفته و یه ساعت حداقل خودمو بررسی میکنم!

بعضا باشگاه میرم و دارم روی دویدنم کار میکنم و این حالمو به شدت بهتر کرده!

راستش هدفم از تغییر شکل ظاهری برای باشگاه رفتن تبدیل شده به بهتر شدن حال روحیم! انقد که تاثیرگذار بود برام!

تایمایی که با پازل ور میرم باعث میشه ذهنمم مرتب شه! انگار با هر تیکه پازل دارم تیکه تیکه مغزمم میچینم!

میخوام بگم اون مبینایی که هیچ وقت براش وقت نمیزاشتم رو بغل کردم و الان محور اصلی زندگیم اونه! 

با همه کمتر حرف میزنم! معمولا جواب پیاما رو یه درمیون میدم یا کسی که زنگ میزنه میگم الان نمیتونم صحبت کنم!

بیشتر دوست دارم ادما رو از نزدیک ببینم و حسشون کنم... تو چشماشون نگاه کنم و کنارشون باشم! حتی اگه حرفی هم نزنم :)

دغدغه هام از سال پیش خیلی عوض شده!

همین دیگه :)

خوشحالم بابتش و از خودم هم ممنونم :)

 

پیش به سوی سالی سبز تر!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۰۴
پنگوئن

فکر نمیکردم تو 24 سالگی وقتی بالاخره توی امریکا و یه دانشگاه خوبم لپتاپمو باز کنم و بنویسم باز هم ب گ ا رفتم :)

بنویسم که هنوز بلد نیستم امتحان بدم!

که اعتماد بنفس ندارم و هر بار که چیزی درست پیش نمیره تمام دیوار های عالم رو سر خودم خراب میکنم که دیدی تو ریدی! تو هیچ وقت خوب نبودی! و انگار اشتباهی اینجایی!

این همه سال تلاش رو یه امتحان مسخره یک ساعته ببره زیر سوال و بگه شاید اشتباهی اینجایی؟

دینگ: اگه من از لحاظ احساسی ب گا برم تو از نظر درسی ب گا میری :)

دینگ...

اره! تو برنده شدی! شاید آره! شایدم فعلا آره!

راستش نمیخوام بپذیرم که ک ص ش ر ی که راجبم گفتی درست باشه! نمیخوام بپذیرم که ضعیفم! که بلد  نیستم امتحان بدم و هندل کنم!

که شاید عمیق نمیفهمم چیزا رو! انگار روی یه سطح بیرونی از مغزم میشنن تمام اطلاعات و اون زیر ها رو ک ص ش ر هایی مثل حرف تو پر کرده!

میگف اگه فهمیدی یه آدمی ک س ش ر بوده به این نتیجه برس که حرفاشم مثل خودش بوده و مووآن کردن از همچین آدمی یعنی بفهمی نه خودش مهمه نه هیچ کدوم از حرفاش و قضاوت هاش 

ولی میدونی یه حرفایی تو تموم این سال ها دینگ شدن تو مغزم! حرفایی که گوینده شون شاید الان زنده هم نباشه ولی دینگه! سر بزنگاه از اون زیر میرا یه صدایی اکو میشه!

شاید بهترین راه حزف کردن این دینگ ها نیست! بهترین راه پر کردن اون فضاس با چیزهای مناسب کههر بار اون دینگه صدا داد اکو نشه! تو نطفه خفه شه! تو توی نطفه خفه شی در واقع :)

میدونی که برام مهم نیستی دیگه؟ بودنت نبودنت؟ خوب بودن یا بد بودنت واقعا واسم مهم نیست!اینکه داری چیکار میکنی هم برام مهم نیست! نمیفهمم این ک س ش ری که یه روزی گفتی چرا مهمه این وسط!

شاید از اینکه دیپ دوان یه جایی توی خودم به این حرف باور دارم! و ازش میترسم

به قول شاهین همیشه منتظرم دستم رو شه که هیچی بلد نیستم!

وی بلواقع من هر کی رو دیدم همین حس رو داشت که کافی نیست!

حاجی پس کی کافیه؟

ما چمونه؟

چرا هر چی میرسیم باز کمه؟

چرا انقد میخوایم؟

چرا اگه یه بار یه پیکی زدیم دیگه انتظارمون از خودمون تو اون پیک میمونه حتی اگه خودمون دوباره  سر بخوریم پایین؟

بهش میگفتم حاجی من عین اون مورچه ام که هی میره بالا هی سر میخوره زرت دوباره میافته پایین دیوار! گفت تو پایین دیوار نیستی الان اینجایی کنار من!

نگاش کردم انگار هر کدوممون یه جاده بودیم از گذشته تا اینجا

برای اونم پیچ و خم داشت!

ولی برای من یه جاهاییش رسما نابود شده بود! جاده ی من راه برگشت نداشت! حتی میخواستمم نمیتونستم اون مورچهه باشم!

من هیچ وقت دوباره اون مبینای 19 ساله که بعد از یه شوک شروع کرد به عوض شدن نیستم! من الان یه مبینای 24 سالم با کلی موی سفید توی سرم...که خیلی چیزا رو فهمیده! که میدونه خودشه و خودش!

چقد این مبینا فرق داره با اون مبینا!

چقد اروم تره! چقد جا افتاده تره! چقد جداس از هر ک ص و ش ر ی که اونموقع ها تفت میداد! 

چقد ادم ها کمتر مهمن این روزا...

 

میدونم که ریدم...قبول دارم....چرا انقد حالم بده؟ چون انتظارم رو پیک بود! حاجی نمیشه همه چیو با هم هندل کنی! بیا اینو قبول کن! از نظر شخصیتی ب گا دادی خودتو تا این بشی! انتظار نداری که وسط این همه سختی و جنگ همه چیزای دیگه هم خوب پیش بره دیگه نه؟

تو تلاش کردی... من واقعا تحسینت میکنم...خیلی چیزا یادت رفته بود... یه گپ بزرگ با یه شوک بزرگ تر...صفحه مغزتو سفید کرده بود من میفهمم! من میفهمم تو حق داری برینی...

یکم مهربون تر باش با خودت حاجی..تو فقط خودتو داریا :)

اگه قرار باشه انقد با خودت دعوا کنی و سخت بگیری که این 5 سال رو مییمیری!

 

امروز دوباره اون جنون اومد سراغم! داشتم فکر میکردم من هیچ چیزی ندارم برای زنده بودن!

این خظر ناکه..... نمیدونم اگه اون ادم از تو راهرو رد نمیشد جنون من رو ب کجا میرسوند!

گاهی حس میکنم این مرز باریکه رو هر بار دارم شانس میارم 

 

انقد از باختن میترسم که ترجیح میدم بمیرم تا ببازم!

 

انگار وسط یه شو وایسادم و همه دارن نگاهم میکنن و پچ پچ!

چرا انقد مورد قضاوت بودن ترسناکه؟ چرا انقد دید دیگران راجبمون مهمه؟ چرا رها نمیکنیم؟ 

 

بیا نگاه کن ببین چرا اصن نمره مهمه؟ اصن مهمه؟

جدای از اون قضاوت شدنه...

یه حس اچیومنت میده خب!

میدونی من مشکلم با نمره نیست اونقد! مشکلم از اینه که نمیتونم امتحان بدم! انگار هر کس تو زندگیش یه چیزی داره که هر بار باید باهاش کشتی بگیره! و هی نمیشه!

مثلا چاقی، لاغری، خواب هر جی...

برا من امتحان دادنه! بزرگترین چلنجم اینه!

انقد میترسم و ب این فکر میکنم بقیه چی میگن که اصن نمیتونم به سوالا فکر کنم تو امتحان! مغزم سفید میشه یهو!

اولین بار این حس رو توی راهنمایی داشتم! وسط امتحان ریاضی! یه سوال اومد جلوم که بلدش نبودم! و همونجا پنیک کردم... معلممون برام اب قند اورد! من از اون امحان فقط 25/0 کم شدم ولی تا خونه رو گریه کردم! و اونقد حالم بد بود که اصن نمیتونستم برا کسی توضیح بدم که چمه!

از مامانم میترسیدم! که ناراجت شه! که اون دختر زرنگه نباشم دیگه!

الان که فکر میکنم شاید اولین بار این حس لعنتی تو ازمون تیزهوشان بود ! اون حس سرخوردگی بعدش گ ا یید منو!

همیشه فک میکردم و میکنم که عن خاصیم تو درس!  و  وقتی نتیجه از عن خاص فاصله میگیره اینجوری بهم میریزم!

 

نتیجه خاصی نداشت :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۱ ، ۰۶:۲۳
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۴۱
پنگوئن

یه جایی از این زندگی ک ی ری م وایسادم که حالم اصلا خوب نیست!

مدام جلوی همه میخندم...هر کی میگه مشکلی داری میگم نه! و از خوبیای روزام فقظ میگم

ولی واقعیت اینه که زندگی داره پارم میکنه!

همونطور که میترسیدم ناتوانیم توی کنترل وضع مالی رید به هیکلم!

دلم واسه ی ادم ها تنگ شده...و دلم زندگی رو میخواد که کمتر از این ها مستقل بودم! وایسمیستادم تا بقیه مشکلات رو هندل کنن!

الان همه چیز این زندگی دست خودمه! همه مسئولیتش! بالا و پایینش.... همه چیش دست خودمه!

نمیگم این ینی که کاملا بده ها! نه...

یه خوبیایی هم داره قاعدتا...ولی زیر فشار دارم له میشم!

تازه بنظر خودم خیلی هم یهو وارد این زندگی جدی نشدم!ولی خب...

 

میدونی شایدم چسناله س

اکچولی امروز از صب خوب نیستم...دلم خیلی گرفته

احساس میکنم این روزا خیلی راجب مامان خودمو کم خالی میکنم... و همین موضوع داره خفم میکنه....واقعا دلم براش تنگ شده....دلم صداشو میخواد!

نگین توییت زده بود که دوست دارم ئوست مامانمو لمس کنم و دلم برای این تنگ شده

من ولی تشنه ی صداشم... همین که مثل بقیه آدم ها بهم زنگ بزنه....روزی صدبار حالمو بپرسه....براش از غذاهایی که درست میکنم عکس بفرستم و به همه پز بده...

با هم دعوا کنیم کل کل کنیم...

دلم برای همه چیزش تنگ شده

هر بار که میبینم یکی با مامانش حرف میزنه...دلم پاره میشه که مامان من نیست...

اگه بود قسعا دل تنگ میشد...قطعا اذیت میشد...میدونی از این لحاظ خوبه که نیست! درداشو من میکشم...بزار اون آروم باشه....

 

خوبه مامان...خوبه که خوابیدی و نیستی این روزا....خوبه که درد کشیدن من رو تو این دوسال ندیدی...سر هر داستانی... میدونم که چقد هر بار درد کشیدن من تو رو اذیت میکرد....

اون دلتنگی که تو میترسیدی ازش رو من دارم میکشم مامان...

فرقش این بود که اون دلتنگی که تو ازش میترسیدی با ویدیو کال و شنیدن صدای هم میتونست یکم اروم شه....اون دلتنگی میتونست با دیدنت بعد از یه سال اروم شه....

الان چی؟

اوکی ویزام مولتیه! ولی تو کجایی؟ با کدوم پزواز باید بیام پیشت!

من اونقد بی کس و تنها بودم که موقع رفتنم عزیزترین ادم زندگیم بدرقم نکرد چون زیر خروار خروار خاک بود!

خواهرات اومدن! ولی اونا هیچ کدوم تو نمیشن مامان!

خیلی زود تنهام گذاشتی!

وقتی بهش فکر میکنم که هیچ وقت این دلتنگی پایانی نداره نفسم میگیره

تا همیشه باید دلتنگ موند!

اینا که میگن خاک سرده و این چرت و پرتا...فقط چرت و پرته...چطوری میشه کسی که از بند بند وجودش بودی رو نبینی و عادت کنی؟ عادت کنی که نبینیش؟

چطوری میشه دیگه اون آغوش رو هیچ وقت نداشت و عادت کرد؟تنها اغوشی که اون جس رو به آدم میده!

درسته کم بغلم میکردی...درسته میچسبیدم بهت میگفنی برو اونور... ولی همون یکمش رو هم دیگه ندارم....

 

 

فرق نمیکنه جمعه کجای دنیا باشی...تعطیل باشه یا نباشه...جمعه جمعه اس! و ماهیت ت خ م ی خودشو از دست نمیده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۰۳:۳۴
پنگوئن

داشتم یکی از پادکست های شکوری رو گوش میدادم! اون پادکستی که راجب کافکا بود.

یکم که دقت کردم، اون تعصبی که پدر کافکا داشت یه چیزی شبیه به تعصبی بود که مامان من داشت! و نتیجه دقیقا همین شده بود! تو دنیایی که منو مامانم بودیم من اون دیو سیاه بد صفت بودم و مامان اون پاکی منزه! چیزی که خودش بارهای بار بهش اعتراف کرده بود!

تفاوت من با کافکا این بود که من میجنگیدم مثل تعریفی که توی اون نامه ش از خواهرش کرده بود! من قبول نکردم اون چیزایی که مامان میگه رو انجام بدم اما برای هر نافرمانی که میکردم یه ضربه ای میخوردم که ادامه دادن رو هی برام سخت تر میکرد.

نکته این نبود که مامان ادم بدی بود! نه! اون ادمی بود مثل همه ادم های دیگه با خوبی و بدی! نکته تربیت تعصبی و روحیه ی به شدت خودرای ای بود که داشت! اجازه اشتباه به من نمیداد! و اگرم اشتباه میکردم به چشم اشتباه نگاهش نمیکرد. اشتباه مساوی بود با یه جنایت انگار! چیزی جبران نشدنی! و تنبیه شبیه یه مهر داغی که به جای روی بدن روی روحم زده میشد!

برای همینه که من هنوز مرگ مامان رو نتونستم هندل کنم! چون رفتنش هم با یه عذاب وجدان سخت برام موند! چون اخرین مکالماتم باهاش یه دعوا بود بابت همون تعصبات همیشگیش...و دوری من!فرار من از اون تعصبات لعنتی باعث شده بود اون تایم تهران باشم...در حالی که اگه اون تعصبات نبود من میتونستم دزفول باشم ئیشش...دست کم روزای اخرش رو کنار هم میبودیم...

همه ی همه ی اینا احساست خیلی مخلوط و عجیبی به من داد...یه تایمی از نبودنش خوشحال بودم...چون با رفتنش انگار از زندان ازاد شده بودم...تعصبات پر کشیده بود و میتونستم خودم باشم بیشتر از هر وقتی...و دیگران چقد راحت تر منو پذیرفتن! و فهمیدم چقد بیخود از برادرام میترسیدم! و چقد الکی اونا رو برای من غول های ترسناک کرده بود مامان!

یکی دیگه از احساساتم عذاب وجدان دعواعه بود!

عذاب وجدان اینکه میخوام زندگی خودم رو بکنم و به عنوان جانشین مامان باید سکان رو خالی کنم و این بدترین کار توی تعریفات همون مامان بنظر میومد!

ناراحت از نبودنش و ندیدنش...و حس از دست دادن یه ادمی که هر چقد متعصب میتونستم بهش تکیه کنم!

تلاش زیاد برای پر کردن جای مامان واسه ادمای خونه ی دیگه و انتظارات بی اندازه اشون که منو با اون مقایسه میکردن و کم میدیدنم...

ناراحت برای از دست دادن یه منبع محبت

ناراحتی شدید وقتی متوجه شدم چقد از حرفاش راست بوده و چیا رو تحمل کرده بوده!و اصن چرا انقد متعصب بوده! و روانش چرا انقدر اشفته بوده!

غم دیدن جای خالیش...وقتی دیگران اون جای خالی رو تو زندگیشون نداشتن!

فروپاشیدن کشتی....جدا شدن ادم ها از هم ناراحتی و عصبانیت رو چند برابر میکرد! انگار من مقصر بودم! انگار سکان بان  خوبی نبودم!

باید تصمیم میگرفتم خودم باشم یا مامان! درحالی که میخواستم هم خودم باشم هم مامان! تحمل فشار جفتش دیوانم میکرد

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۱ ، ۰۷:۵۹
پنگوئن

و در نهایت یک جایی تو زندگیت میرسی که عملاو عملا دیگه هیچ کس رو نداری!

 

مامانم که دو سال پیش مرد فکرشم نمیکرد یه روز من انقدر تنها بشم!

که بابام گند بزنی به بتی که ازش ساخته بودم! که داداشام اونجوری پشتم رو خالی کنن

که تهش خانواده دومم هم با یه سری حرف مردم و فلان اینجوری نابودم کنه!

 

هیچ وقت تو زندگیم انقد تنها نبودم! هیچ وقت!

و دلم برای خودم خود کوچولم میسوزه! 

برای اعتمادی که هیچ وقت دیگه نمیتونم به ادما بکنم! برای دلم که هزار ویک بار شکسته!

 

نقطه شروع یا پایان احتمالا همین روزه! 7 ژانویه روزیه که من یه آدم دیگه میشم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۰۱:۳۷
پنگوئن

 

 

الان که دارم مینویسم، ۱۹ روز از اومدنم به امریکا میگذره!

زندگی اینجا یه سبک دیگه‌سولی آدم ها… امان از آدم ها اسماعیل!

 برعکس اون ضرب المثل قدیمی که میگه اسمون

همه جا یه رنگه،اسمون یه رنگ نبودچیزی که یه رنگ بود عجیب بودن آدم ها بود!

 

توی این چند روز من بلکسبرگ، دی سی و تمپا رو دیدم!

و بنظرم هیچ کسی نیست که اینجوری مهاجرتش رو شروع کرده باشه :)

 

یکم به مشکل مالی میخورم احتمالا… ولی خب بنظرم ارزششو داشت!

حتی با وجود گند هایی که زدم :)

سفر سختی بودسفری که واقعا گیج و منگ بودم که باید چیکار کنم و چطوری برخورد کنم

اینکه لاین کجاس؟ تا کجا محبت کنم؟ تا کجا چس کنم؟ و تا کجا باید پیش برم اصن؟

تا الان که تو فرودگاهم و دارم مینویسمم جواب این سوالا رو نمیدونم

ولی یه چیز رو خوب میدونماینکه خوب شد که امریکام :)

خوب شد که جنگیدمخوب شد که تلاش کردم!

خوب شد که اون روز با شاهین کلنجار رفتم و راضی شدم تا باز اپلای کنم!

و کنار نکشم بخاطر مردن مامانم!

خوب شد رفتم تمپا و رفیق قدیمی رو دیدم!

 

سفر پشم ریزونی بودتو روز دوم اور دوز کردم!

تجربه ای نزدیک به مرگ که بهم یاداوری کرد چرا الان تو این خاکم :)

 

میخوام بگم جایی که زندگی میکنیم مهمهمهم تر از چیزی که فکرشو بکنی!

هر کسی بگه اسمون همه جا یه رنگه 

چرت میگه!

 

نمیدونم کجای این داستانی… دلت میخواد مهاجرت کنی یا نه!

ولی اگه تو مسیرشی محکم جلو برو… چون بنظرم هر چی هم که بشه

ارزششو داره :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۱ ، ۰۴:۳۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آذر ۰۱ ، ۰۰:۳۸
پنگوئن

کاش میتونیتم حالمو توصیف کنم!

اضطرابمو! اعصابمو!

وضعم واقعا از لحاظ روحی بده! اصلا تمرکز ندارم و مدام خرابکاری میکنم! نمیدونم چرا اینجوری شدم! حتی نمیدونم از چی میترسم!

یهو میزنم زیر گریه! یهو میخندم!

یه لحظه شادم و هبجان دارم! یه لحظه ناراحت و غمگینم!

سریعا باید دوباره یه تراپی برم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۲:۴۸
پنگوئن

به شدت کار ریخته روی سرم!و منم تنها!

نمیدونم چطوری باید هندل کنم! گیج شدم و همش حس میکنم به مامانم تو این شرایط احتیاج داشتم تا کنارم باشه بهم بگه برای سفرم چیا میخوام!

وحید پیشنهاد زودتر رفتن داد! منطقیه که ادم بخواد زودتر بره...ولی...میترسم به کارام نرسم!

نمیدونم انگار یه چیزی بنظرم منطقی نیست که تو دسامبر برم احتمالا برسم اونجا تعطیلیه... و خب چ کاریه؟نه؟

 

نمیدونم...خیلی دوس داشتم الان یکی باشه همه فکرای تو مغزمو بکشه بیرون

 

مدرکم و پاسپورتم به شدت رو مخم رفته...و انقد خستم از این کارای اداری مسخره که واقعا دوس دارم داد بزنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۱ ، ۰۰:۱۹
پنگوئن