پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

تو این دنیا واسه کسی مهم نبودن هم حال عجیبیه!

 

دیروز داشتم با نگین هم خونه‌ای ایندم حرف میزدم.. خبر سرطان مادرش رو شنیده بود... و یه سری مشکلات دیگه باعث شده بود که کلا اولین ترمی ک مهاجرت کرده رو حذف کنه

داشتم فک میکردم این که من هیچ کسی واسم نمونده از این لحاظ شایدم بد نیست...

 

روز هاست میخوام ببینمش! صد دفعه بهش زنگ زدم و پیام دادم! هر بار کسی پیشش بود! ولی دم از‌تنهایی میزنه! نمیدونم من تنها ترم یا تو! نمیدونم اصن فرقی میکنه یا نه! کاش ولی میفهمیدی منو!

 

حالم خوش نیست! حتی نمیدونمم که چمه...شبیه دلتنگی! شبیه جا‌موندن در گذشته ام...

این روزای برزخی لعنتی تمومی نداره!

فقط میخوام بگذره

برم خودمو با کار و درس خفه کنم و بمیرم توشون!

از ادما به شدت خسته و فراریم...

دیگه کشش هیچی برام نمونده

روحم تاریک تاریک شده.

این لاشه ای ک ازم جا مونده واسه بکی دو نفر شده امید اینطوری ک خودشون مبگن! همین موضوعه ک نمیزاره زندگیم رو تو همین نقطه جمعش کنم بره! میدونی چی میگم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۷:۲۷
پنگوئن

۵۷

 

نمیدونم چرا همیشه تو زندگی من اتفاقات وجود دارن! یعنی یه سری اتفاقاتی ک ممکنه چند سالی یه بار برای کسی اتفاق بیافته برای من پشت هم و نان استاپ اتفاق میافته!

دوس ندارم ناله کنم! بگم بددبختم فلانم! نه!

ولی دیگه کلا حسی برام نمونده سر اتفاقات! ینی هر اتفاقی میافته میشینم نگاه میکنم! نه مثل قبل عصبی میشم نه استرس دارم نه خوشحال میشم! همه چیز در بی حسی برام میگذره! قطعا اینو هیچ کسی از ظاهرم نمیفهمه

ولی خودم میدونم این زندگی پر از اتفاق و بالا و پایینی ک گذروندم چ بلایی سرم اورده!

به یه ادم خسته‌ی بی امیدی که مثل یه ماشینه تبدیل شدم و فقط دارم جلو میرم! حتی نمیدونم کجا! فقط میگذرونم! در عجله‌ام واسه جلو رفتن! انگار حالا تو فصل بعدی مثلا برای ما ریدن!

 

صبح ها که از خواب پا میشم همش حالت تهوع و اضطراب طور دارم! و این اتفاق تا ظهر ادامه داره

درست نمیتونم بخوابم! و تمام روز دلم میخواد برگردم گوشه اتاق و بخوابم!

 

به هیچ کسی امیددی ندارم میدونی چی میگم؟ انگار ادم ها سال های نوری ازم دورن! انگار هیچ کسی نیست! با اینکه روزانه کلی ادم ممیبینم!

هر کسی به جوری منو مایوس کرد!

ادمیزاد از هر کسی یه انتظاری تو ذهنشه با توجه به مقدار نزدیکیش ب اون ادم! تقریبا اکثر ادمای زندگی من ریدن تو انتظاراتی ک داشتم :) و معمولا زمانی اینکارو انجام دادن که بیشترین نیاز رو بهشون داشتم!

 

همیشه نیازمو بلند گفتم.. تا ادما نگن ک نمبدونبم که نفهمیدیم! ولی شنیدن و شاشیدن توش :)

 

راستش اوضاع مملکت هم اونقدی قر و قاطی هست که تمام این مدت حس میکردم خودخواهیه اگه بیام و بنویسم حس میکنم خالی‌م!

ولی لان مینویسم که خیلی خالی‌م

اونقدی که دلیل خاصی واسه انلاین شدن تو هیچ پلتفرمی رو ندارم

تلاشی برای تغییر خاصی ندارم

حتی درست حسابی شوق رفتن و خرید رفتن هم ندارم

 

فقط میگذرونم

و این نتیجه تمام ابنب اتفاقات بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۱ ، ۰۰:۱۳
پنگوئن

مرگ از این زندگی که من دارم شیرین تر خواهد بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۱ ، ۰۰:۵۸
پنگوئن

تو نقطه ی صفر زندگیم...

نگاه میکنم تا جایی که چشم کار میکنه تنهاییه! صفر صفر! ولی همچین بد هم نیست....بعضی ادم ها هم هستن اینطورین دیگه...خانواده ای ندارن خب!باید بمیرن؟نه...

من تو زمینه های مختلفی دست گذاشتم روی زاوی خودم و دوباره از جا بلند شدم....اینم همینه! سنم که کم نیست....میتوم زندگی بدن ادم های دیگه داشته باشم...

همیشه از این تنهاییه میترسیدم...از وقتی که یادم میاد همیشه در تلاش بودم که اگه شده یه نفر باشه!ولی دونه دونه همه رو از دست دادم!

اگر چه ایستاده ام شکسته پای من....

 

میدونی ولی من فکر میکردم ادم هر کسیو از دست بده خانواده اشو که داره...ولی اول از همه اونا رو از دست دادم...

 

همه میگن وقتی میری یه زندگی جدید رو شروع میکنی...

تو زندگی جدیدم کسی رو ندارم و نخواهم داشت...منم و خودم...روی پا های زخم خورده و کبودم...ولی میدونی میتونم...میتونم بهترینا رو بسازم

میتونم تصور کنم زندگی که هیچ خانواده ای نیست ولی خوشحالم توش...موفقم توش...

 

76...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۴:۰۵
پنگوئن

من دختری 24 ساله متولد دزفولم یکی از شهرای خوزستان.

من بزرگ شدنم لحظه به لحظه اش با تعصبات و خشونت بود! سر داشتن کوچیک ترین آزادی هام جنگیدم!

اینکه بتونم با دوستای هم جنس خودم بیرون برم! اصلا بتونم دوستی داشته باشم! اینکه بتونم تکنولوژی رو داشته باشم مثل بقیه هم سن و سال هام!

اینکه برم یه دانشگاه خوب توی یه شهر دیگه و رشته ای رو بخونم که دوسش دارم!

اینکه خودم انتخاب کنم که پوششم چی باشه و چادر سر نکنم!

اینکه برای تار تار موهام بجنگم! اینکه تنها زندگی کنم! اینکه ازاد باشم و بگم اعتقادم چیه! اینکه آزاد باشم تا برای رفتن از ایران تلاش کنم و بگم که میخوام برم!

 

برای تک تکشون خون دل خوردم! دعوا کردم! گریه کردم! فحش خوردم! چندین بار تا ئای مرگ رفتم ولی چقر تر از این حرفا بودم! همشو تک تک شو تیک زدم!

 

وقتی اومدم تهران، تازه متوجه شدم آدم ها دارن واسه چه چیزایی تلاش میکنن! ادم ها چقدر ازادترن به نسبت اون شهر کوچیک مذهبی که توش بودم!

رفته رفته، از مذهب متنفر شدم!

از هر چیزی که منو به اون ایده ها وصل میکرد، به اون گذشته ی تلخ و پر از تلاشم!

از همون 96 کلی اتفاقا افتاد که هر بار میگفتم انقد تجربه های جالب الان دارم که میتونم واسه نوه ام تعریف کنم!

اون اوایل میترسیدم...یادمه تو میدون ولیعصر وقتی داشتم به این یگان ویژه ها توی 96 نگاه میکردم یکیشون اومد و پرتم کرد اونور که تو حق نگاه کردن هم نداری!

یه حق ساده! یه حق کوچیک!

یادمه یه مرد ولگردی بود شبا تو سرما و گرما وایمستاد تو بلوار کشاورز لیزر میزد به اتاق خوابگاه دختران و وسط خیابون ج ق میزد !

یادمه ترسمون رو اینکه هر شب سریع میومدیم خوابگا تا به اون آدم برخورد نکنیم و پرده ها رو میکشیدیم تا یه اون حس لعنتی رو بازم تجربه نکنیم!

یادمه جلو در دانشگاه مرد موتور سواری که اومده بود الت تناسلیش رو انداخته بود بیرون و سعی میکرد باهامون حرف بزنه تا ارضا شه!!!! یادمه حالت تهوع و حال بدم رو!

یادمه زیر پله عابرپیاده به سمت خوابگا بودیم که یکی دستش رو گذاشت رو شونه امون و ما دویدیم و اون ابی که پرت شد روی چادرمون!

یادمه تو ازمایشگاه یه ادم معروف رفته بودم کار اموزی و یه ادمی منو برد تو یه اتاقی که مثلا یه چیزی رو بهم یاد بده و همونجا حمله کرد بهم! و من که میدویدم و گریه میکردم!

یادمه اولین دوس پسری که با هزار امید و ارزو کنارش بودم بخاطر باز بودن چادرم و بیرون افتادن پام تو کلاس که ردیف اول هم نشسته بودم یه چک زد تو صورتم!

یادمه زده شده بودم از همه چیز و همه کس!

چادر و حجاب و نماز و هر چی اعتقاد بود رو گذاشتم کنار...گشتم دنبال ادم های واقعی! ادمایی که بتونم کنارشون احساس ارامش کنم!

ادمایی که بخاطر حرف زدن با یه ئسر به من نگن ج ن د ه!

 

یادمه هواپیما رو که زدن...یادمه توی سایت نسته بودیم گریه میکردیم...و من کلافه از همه میپرسیدم باید چیکار کنیم؟! میترسیدم! بی پناه بودم! میخواستم برم کنار دوستام تو خیابون...ولی نمیتونستم...میترسیدم...

تو دانشگاه جمع شدن...همه جامو پوشوندم و رفتم.... نمیتونستم دیگه انقد بیتفاوت باشم...

 

یادمه سر یه برف ساده که بعد چندسال اومد همه چیز این شهر به ظاهر مدرن و بزرگ از کار افتاد! نت نداشتیم! ترسیده بودم! که باید چیکار کرد!
یادمه کرونا شد...

کلاسا رو تعطیل کردن... یادمه یه هفته تو خونه نشستم و فک میکردم تو یه هفته درست میشه!

یادمه برگشتم به همون زندانی که 96 ازش فرار کرده بودم!

حس خفگی داشتم تو اون خونه...گنار ادمایی که از هر اعتقادشون نفرت داشتم...

امتحانا شد برگشتم تهران تا بتونم تمرکز کنم....واکسن نیومده بود هنوز! به خاطر حرف قدرت مطلق کشورمون! همه کشورا داشتن سر و سامون میگرفتن ولی ما چی؟؟

من مادرمو از دست دادم! ئناه زندگیمو از دست دادم! به خاطر مغزهای پوسیده ای که فکر میکردن این ولایت حقه مطلقه!

این گنده گوز خاورمیانه یه دستگاه اکسیژن نداشت بزنه به مادر من که بتونه نفس بکشه! خفه ش کردن! خفه اش کردن.......

مرد!

 

یادمه از پشت خنجر زدن بابامو!

یادمه فامیلای احمقم که با دهن و گاله بازشون چیا بهم میگفتن!

 

یادمه همه زورمو که جمع کردم تا برم از این خراب شده!

 

دیگه چیزی مهم نبود...دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم! سنگ شده بودم! ادما دوباره بلند شدن! شعارمون این بار این بود زن زندگی آزادی!

شعاری که من تمام زندگیم جنگیده بودم!

با اینکه ویزام هم اوکی شده بود...رفتم کنار دوستام تو یک اکتبر وایسادم...

ئشمام ریخته بود...تنم میلرزید از این همه ادم که بیدار بودن! از اینکه دیگه هیچ کدوممون به هیچکی اعتماد نمیکردیم!از اتحادمون! از کنار هم بودنمون! ادمایی که با هم مشکل داشتن هم دست تو دست هم وایساده بودن برای : زن زندگی ازادی...

 

دیشب وقتی کام ویدم رو گرفته بودم چشمام برق میزد و میگفتم خوشحالم که این روزا رو دارم زندگی میکنم! درسته هیچی خوب نیست و ما سراسر خشمیم! ولی خوشحالم که میبینم دیگه نمیترسیم! سرائا قدرت شدیم و هیچ چیزی جلو دارمون نیست :)

 

ما میجنگیم تا حق های ساده ادمای دیگه رو داشته باشیم... ولی این به دست اوردن شیرین ترین چیزیه که تجربه خواهیم کرد :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۲:۴۷
پنگوئن

بعد از جلسه‌ی اخر تراپیم تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم و با خودم دفترمو میبردم کافه! تایمایی که بیکار بدم یا میرفتم سیگار شروع میکردم به نوشتن...

و خب بنظرم اوضاع واقعا بهتر شده!

داشتن کار که وقتمو پرمیکنه و منو تو یه فضای جدید برده! پس من دوباره همون مبینای اکتیو شدم! با کلی سر و صدا...

با کلی ادم جدید معاشرت کردم! باریستای مهربون افغانمون! بچه های اشپزخونه از لرستان! اینا بهترین دوستامن توی کافه!

با مشتری ها هم که به شدت گرم میگیرم :) دو روز پیش یه خانومی تنها اومده بود و بنظر حالش خوب نبود! یه بازی بردم که اگه حوصله داشت با هم بازی کنیم. ولی گفت که اصلا حوصله نداره! نشستم پیشش و گفتم گاهی ادم دوس داره با یه غریبه حرف بزنه بدون اینکه جاج بشه! پس من هستم!  خانومه شروع کرد به حرف زدن!

یا اون روز که یه پسره جشن رفتنش به امریکا رو تو کافه گرفته بود..حس عجیب خوبی بود! باهاشون کلی دوست شدم و حرف زدیم!

انقد سعی میکنم با همه بگم و بخندم که وقتی مشتریا دارن میرن میان پیدام میکنن هر گوشه‌ی کافه باشم تا باهام خدافظی کنن! یا بعضا تو پارک دوباره میبیننم و باهام صحبت میکنن :)

دوستام رو از دانشگاه باز دیدم... و دوباره باهم جمع شدیم! دوباره اون حس خوب رو کنارشون داشتم! حس نمیکردم پرت شده به بیرونم :)

 

نوشتن‌های کم و بیشم که دارم تلاش میکنم بیشترش کنم حالم رو بهتر میکنه!

 

کمتر خواب مامانو میبینم..! یا حداقل دیگه خواب اینو نمیبینم که زنده شده! ینی انگار یه جورایی پذیرفتم،  نه؟

 

ولی خب با وجود همه اینا، خسته شدم از انتظاره...

حوصله‌ام یهو پرید 

ولش کن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۱
پنگوئن

نمیدونم چه اتفاقی فتاده بود که این همه مدت از نوشتن دور شده بودم

شاید از نالیدن هام دیگه خسته شده بودم! از اینکه چیزی تغییر نمیمرد و دست و پا زدنام هیچ فایده‌ای نداشت!

اینحا ننوشتم که این روزا دارم تو یه کافه بازی کار میکنم! خوبیش اینه مجبورم یه مدتی رو خارج از خونه باشم و از این پیله تنهایی لعنتیم بزنم بیرون!

نمیدونم چی حالم خوب میکنه! ولی میدونم دلم واسه اینکه حالم یه مدت خوب باشه تنگ شده واقعا!

هر کاری میکنم من اون مبینای خوشحال نیستم دیگه!

اونی که قبل کرونا بود!‌همون ک س خ ل ی که تو راهرو دانشکده راه میرفت و صدای حرف زدنش تو هر سه طبقه میپیچید!

یه چیز عجیب که این مدت دو سه بار شنیدم اینه که اروم حرف میزنم :))) فک کن!!‌من!!

الان تو کافهه هم سعی میکنم شاد و شنگول بنظر برسم ولی... همین که برمیگردم خونه.... نمیدونم یه خستگی ت خ م ی بدی دارم!

تراپیم رو دارم هر هفته میرم و یه سری چیزا رو شده که پشم ریزونه برام... ولی صرفا الان داره مشکلات رو میشه!

سیگار برگشته تو روزام متاسفانه.... بابتش ناراحتم واقعا! ولی حس میکنم نیازه که باشه این مدت....

دل‌تنگ... دل تنگ خیلی چیز‌ها و خیلی آدم‌ها!

و واقعیت اینه که نمیشه هیچ آدمی رو با کس دیگه‌ای جایگزین کرد! و این تلاش بیخودیم برای گرفتن محبت از دست رفته‌ام صرفا همه چیزو برام سخ تر و بدتر کرد!

کاش هیچ وقت اون روز تو ویو نمیشستم باش حرف بزنم! کاش هیچ وقت اون پسره تو زندگیم پیداش نمیشد که بعدش این اتفاقات بیافته

کاش الان دوستامو داشتم

کاش مسئول حال بد خودم و دوستام نبودم! کاش هیچ وقت آرشو اینطوری نمیدیدم....

کاش کرونا نمیشد....کاش یهو ورق زندگیم برنمیگشت!

خیلی زود بود واسه این همه تحربه! واسه این همه تحمل کردن...

 

دلم آشوبه اسماعیل!‌ دلم آشوبه!

دل‌تنگ و واقعیت اینه! که مدام از تنهایی فراریم میده! مقابله کردن با این احساس تخمی دل‌تنگی!

 

پارسال این روزا....به فکر امسال این روزا بودم....یادته؟

 

اما نحسی افتاده بود.... هر جی اب میجستیم تشنگی میومد...

 

دیگه توان نوشتن نیست!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۲
پنگوئن

عوض شدنم رو دارم به وضوح میبینم!

آدمی که تو جمع خانواده مادریش دیگه احساس راحتی نداره! ولی با خانواده پدریش اوکی تره!

آدمی که تو جمع های فامیلی اصن دوست نداره برقصه! و حس عذاب وجدان میگیره براش!

آدمی که حتی با دوست هاشم بیرون میره نسبت به قبلا خیلی کمتر حرف میزنه یا شلوغ بازی درمیاره!

در کل آدمی که گوشه گیر تر از قبله!

این نه خوبه نه بد :)

یعنی میدونی باهاش مشکل خاصی ندارم. دارم تلاش میکنم با آدمایی که احتمالا در ماه‌های آینده کمتر میبینمشون نایس باشم.

ولی عملا خیلی چیزا برام واقعا مهم نیست. مثل عروسی داداشم! واقعا واسم مهم نیست که باشم یا نباشم... حس میکنم هر کدوم از اینا که بشه یه سری خوبیا داره یه سری بدیا!

حتی دیگه واسم فرقی نداره تهران باشم یا دزفول!

راستش الان که دزفولمم خیلی بد نیست! رسما خونه تنهاعم عین تهران! نازنین و زینب هستن که میتونم ببینمشون و وقت بگذرونم!‌فاطمه هم هست! اینجا یه نکته‌ی مثبت یعنی ماشین داشتن رو داره! و اینکه برای خرید مجبور نیستم جر بخورم! پس خیلی بد هم نیست!

به هر کی تونستم گفتم که من از داستان‌ها جدائم! خودتون بزنین تو سر هم اصن! به من چه!

حس اون میم رو دارم که همه دارن میزنن تو سر هم یارو از باا لم داده نیگاشون میکنه!

اخه واقعا هم به من ربطی نداره!

الان اضطراب و استرسمم کمتره حس میکنم. حداقل نگران روابط قاراشمیش تهرانم نیستم...

هرچند تماس هادی یکم بهمم ریخت...و حس عذاب وجدان دارم... ولی خب فک میکنم بهترین راه کمتر درگیر شدن با این مسائل و عبور کردنه! هر چی آدم بیشتر حرف بزنه  بیشتر خودشو توضیح بده همه چیز عمیق و عمیق‌تر میشه...

حقیقت حس میکنم اوضاع اونقد هم بد نیست...فقط مجموع اتفاقات باهم وقتی یهو وارد ادم میشه ادم هنگ میکنه...

الان که سالگرد گذشته اوضاع بهتره... همین که تونستم گریه کنم برام خیلی خوب بود حس میکنم...واقعا بعد از مراسم حس خالی شدن داشتم...انگار که این بغض ها رو مدت‌ها با خودم حمل میکردم...

تنهاییم تو این مراسم دوباره و دوباره به صورتم خورد...ولی میدونی... انگار دارم بهش عادت میکنم... اینکه سر پای خودم بایستم رو!

میدونی قبل تر ها برای هر کاری که این روزا دارم میکنم حس افتخار خاصی میکردم...ولی الان نه! حس میکنم زندگی همین بوده! من اشتباه برداشت کرده بودم... کاری که دارم میکنم کار شاقی نیست. ماها اشتباه میکردیم تا الان که مستقل بودن رو یاد نگرفته بودیم انگاری....

قبل از اینکه بیام دزفول با وحید رفته بودیم جمشیدیه....داشت از خودش و سختیاش میگفت! میفهمیدم کاملا چی میگه! چون منم همون حس ها رو تو زندگیم تجربه کرده بودم بارها و بارها.... لای حرفاش گفت ادم تا یه جایی پشتش به خودش میتونه گرم باشه...دیگه یه جایی خسته میشه! من الان خسته شدم!

واقعا میفهمیدم چی میگه! منم بارها خسته شده بودم! ولی اینجوری نیگاش نمیکردم....فک میکردم این خستگی یعنی بریدن! ولی خب نه! ما تو همه چیز خسته میشیم...ولی میخوابیم....استراحت میکنیم...انرژی جمع میکنیم و دوباره تلاش میکنیم!

(یه کتابی هست «چرا میخوابیم؟» :))) :دی)

در کل کاش این دید و آرامشی که الان دارم رو میتونستم تو بیشتر روزام پخش کنم تا شاید تصمیمات بهتری بگیرم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۱ ، ۲۱:۵۵
پنگوئن

با آدم‌های زیادی این چند روز صحبت کردم و متوجه شدم که چند وقته با خودم ننشستم خلوت کنم و فکر کنم!

هادی میگفت تو از فکر کردن میترسی انگار! و شاهین برگشت بهم گفت همش فک میکنی باید در جرکت باشی .... باید دمی بشینیم و با خودمون باشیم نه؟

راست میگن بچه‌ها

یه سری فکت ها هست که نمیشه منکرش شد!
تاثیر عجیب غریبی که خانواده روی آدم میزاره

اگه بخوام ازش حرف بزنم:

 

باید بگم که خانواده و محدودیات و سختگیری های بیجای کودکیم و نوجوونیم خیلی زیاد بهم فشار اورد!

علاوه بر اون نوع بیان آدم‌های خونه! توصیه کردن ها و دعوا کردن‌های هارشی که داشتن باهام!

دید منفیشون به همه آدم‌ها!

نگاه عجیبشون به زندگی!

ابراز محبت نکردن!

جدا بودن از بقیه افراد!‌و این حس مداومی که انگار با بقیه فرق دارم!

دعواهای بی‌پایانشون! حتی تو همین شرایط و کنار هم نبودنمون! تو سختی پشت هم رو خالی کردن! 

وقت نذاشتیم همو بشناسیم تو خونه ما! داداشم از چی خوشش میاد؟ بابام ناراحتیشو چطوری خالی میکنه؟

فحش دادن! چقد از این بدم میاد من! فحش چه از روی عصبانیت چه از روی شوخی یه حس بدی بهم میده!

تیکه انداختن مدام!

تعریفامون از آدم خوب! موفقیت! 

و...

 

 

راستش هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم خانواده تاثیری بیشتر از چیزی که فک میکردم روی این روان آشفته‌ام داشته!

من برای فرار از اون محیط پناه اوردم به ادم‌های بیرون اون خونه!

و چون بلد نبودم هندلش کنم شکست خوردم!‌ و چیزی که بهم القا شد یه سری دید بد و خشن بود!

انگار میخواستم به همه بگم شماها دارین اشتباه میکنین! پس بیشتر به در و دیوار میزدم. بیشتر تلاش میکردم یاغی باشم شاید. کارایی کنم که خلاف خواسته‌های خونه و اون آدم هایی بود که به من تهمت میزدن!

تو هیچ کدوم از این کارا من واقعا فک نکردم که آیا واقعا این کار برام خوشحال کنندس یا نه؟!

مثال میزنم! این سیگاری که فک میکنم دارم با لج به خودم میکشمش چه تاثیری داره روم؟دوسش دارم یا نه؟ اصن چرا نشانه‌ی لج با خودمه؟ غیر از اینه که سیگار تو خونه‌ی ما یه چیز بد بود و من دارم اون حرکت رو میزنم که خلاف خانوادم باشم و عصبانیتم رو خالی کنم؟

لج و لجبازی با مسیر فکری آدم‌ها! توی خفای خودم!
 

من همیشه از حس ترحم هم فرار میکردم! پس هر وقت کسی بهم میگف با محبت که فلان کار رو نکن اینجوری بودم که تو داری ترحم میکنی! پس یاغی تر میشدم!

 

یعنی همیشه نظر آدما رو توی دو دسته جا دادم: یا اینکه میخوان باهام مخالفت کنن و نظر خودشونو تحمیل کنن یا اینکه دارن بهم ترحم میکنن!

شاید نشده یه وقت فکر کنم شاید کسی از روی علاقه و محبتشه که داره یه حرفی رو میزنه... هر چی اون آدم نزدیک تر لجم باهاش بیشتر!

 

پووف چقد سم!

 

نمیدونم باید دنبال ریشه گشت الان یا دنبال راه حل؟

شاید باید هر دوشو با هم پیش برد نه؟

 

یه سری چیزا رو باید از اول برای خودم تعریف کنم! چیا تو دسته‌ی خوب‌هان چیا بد ها!

با چشم باز تصمیم بگیرم که کاریو بکنم! نه اینکه در لحظه تصمیم بگیرم!

چه عیبی داره اگه سریع به نتیجه نرسید؟ چه عیبی داره اگه بزاریم همه چیز درست بشینه سر جای خودش؟

 

شاید باید یکم از سرعتم کم کنم...

بشینم و حس کنم!

 

خب نظرت راجب چیزایی که پیش اومده چیه؟ منظورم دعوای جدید خانوادس...

آیا من مسئولیتی برای درست کردنش دارم؟ آیا درسته اگه فرار کنم؟ اصن اسمش فراره؟ یا دخالت نکردن؟ شاید باید یه طور دیگه رفتار کنم

اگه اون روز که پریسا اومد و نشست باهام حرف زد نگاهش میکردم و میگفتم من تو زندگیت دخالتی ندارم چقد اوضاع فرق میکرد الان. نه؟

اگه بعد ترش که محسن میگفت تو بهش بگو فلان میگفتم من نمیتونم و همچین مسئولیتی رو نمیپذیرم چی میشد؟ اوکی احتمالا بهشون بر میخورد.... ولی شاید این دعوا و آتیشه دامن منو نمیگرفت نه؟

 

شاید یه کاری که باید بکنم اینه که اگه آدمی اومد ازم چیزی پرسید بگم دخالتی ندارم!

 

اوکی بعد اگه برسم به حالتی که با دوستام پیش اومد چی؟ بیان بگن تو ایگنور میکنی مثلا! مرز بودن و زیادی نبودن کجاس دقیقا؟

شاید میش بود و شنید و واکنشی نشون نداد! اینم بد نیست نه؟

 

میدونی مبینا چیزی که تو سرته بد نیست! دوستی با ادمای جدید و کشف کردن و خودت و بقیه! سعی کن رها کنی!‌انقد خودتو توی یه قالب جا ندی!

ولی نکته اینه که باید همیشه چشمات باز باشه!‌دلیلت یادت باشه! راهت معلوم باشه و بدونی که میخوای از این کاری که میکنی به چی برسی!

 

کور کورانه و نمیدونم طور جلو نرو! واضح کن احساسات و خطوط روابطت رو :) میدونی چی میگم دیگه درسته؟

 

 

فردا با ساناز وقت دارم! اینبار دیگه تا مدتی نمیخوام ترک کنم جلساتمو! از خیلی چیزا مهم تره این موضوع!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۶
پنگوئن

میخوام بازم بنویسم! چون احساس میکنم دارم منفجر میشم از درون!

ولی وقتی بعد از مدت ها میخوام شروع کنم به نوشتن نمیدونم از چی و از کجا بگم!

شاید بهتره برگردم به قبل از دوبی!

به حال بد اون تایم که داشتم دست و پا میزدم و غرق میشدم!

به روزی که زنگ زدم به اریا و بهش گفتم به یه نقطه پایان نیاز دارم! چند ساعت با هم حرف زدیم! و من هر لحظه به این حس پشیمونی مضخرف میرسیدم که چرا اینکار رو با خودم کردم؟ چرا بعد از اون همه تلاش اون همه بودن، باز آدم بده‌ی داستان من بودم؟

چرا این ادم جدیدی که پیداش شده بود بهتر از من بود براش؟! چرا تلاشامو ندیده بود؟ چرا انقد خودم رو له کرده بودم واسه این ادم؟

رفت و من با خودم عهد کردم این اخرین باری باشه که ببینمش... و نقطه پایان باشه واقعا برام! رها کنم! اگر خوب بودم یا بد بودم!‌یا هر چی بوده اون روزا گذشته!! بپذیرم گذشته و رها کنم!

رفتم دوبی! اون روحیه‌ی مبینای سابق برگشته بود! میتونستم دوست پیدا کنم! با همه گرم بگیرم بگم و بخندم و بیخیال باشم! سه روز واقعا فوق العاده رو گذروندم! خودم بودم و خودم! بدون وصل بودن به هیچ ادمی! شده بودم نقطه اتصال کلی ادم به همدیگه... تو دوبی راه میرفتم و با ادما سلاملیک میکردم بس که با همه گرم گرفته بودم!

خوابم رو به حداقل رسونده بودم و همچین خواب ارومی داشتم که همون سه ساعت هم کافی بود برام!

نه جای خاصی رفتم تو دوبی نه کار خاصی کردم ولی به شدت تجربه قوی و خفنی بود برام! انقدر خوب بود که به امریکا امیدوار تر از قبل شدم! و یادم اومد چقد یه محیط جدید میتونه خستگیا و بار محیط قبلی رو بشوره و ببره!

بعد از سه روز که برگشتم از فرودگاه اما اسنپ گرفتم به سمت ترمینال شرق و بعد تاکسی به سمت بابلسر :)

جمع شدن با صبا و ریحون و علی و هادی و ممدحسین! اون شب کنار دریا :) رقص و سرخوشی!‌فردای اون روز و جنگلش! بعدم برگشت به تهران!

حالم توپ شده بود! حس میکردم الان انقد حالم خوبه که میتونم شروع کنم به خوندن مقاله هام بالاخره! 

شنبه شد! هادی گفت بیا حرف بزنیم! شروع کردیم به حرف زدن و شناختن بیشتر هم! و نزدیک شدن بیشتر بهم! جوری نیگام میکرد که انگار من تنها ادم روی زمینم! جوری میبوسیدم انگار از لبام نفس میگیره! و جوری اون شب خوش گذشت بهم که دنیا رو فراموش کرده بودم!

اما پایان اون روز تبدیل شد به پایان خوشیا!

باید برمیگشتم به دنیای واقعی :)‌ باید دعوای محسن احسان رو میشنیدم! باید اون خوشی که تجربه کرده بودم بدون فکر رو تنظیم میکردم و فکر میکردم براش که باید چیکار کنم... داداشم اومد تهران! و دوباره همه زخما رو وا کرد!

دوباره یادم اومد که چند روز دیگه سالگرد شروع بدبختیا و نبودنه مامانه!

دوباره با اریا دعوام شد! و دیگه نکشیدم و خودشو و دوس دخترشو زدم بلاک کردم!

باید سیگار رو قطع میکردم بخاطر حضور داداشم!

باید جواب سوالای بیشمار هادی رو میدادم

باید صبا رو مطمئن میکردم که درستش میکنم!

باید به محسن میگفتم که واقعا قصد خراب کردن کسیو نداشتم!

باید رابط میشدم بین بابامو داداشم برای مراسم مامانم

و مقاله های کوفتیم موند!‌ایمیل سفارتمو دیر زدم و هنوز کانفرمیشنش نیومده! و یهو به خودم اومدم دیدم کلی ادم هست که ازم شاکین و میگن من بی معرفتم!

چیکار باید میکردم؟

بله درست حدس زدید! رد میدم! رد میدم و کارایی میکنم که در لحظه بقیه فکرا رو از سرم بشوره و ببره!

شب تا صبو میرم بیرون!

با ادمایی که میدونم چه مدلین! و کارایی میکنم که فقط خودمو ازار میده نه کس دیگه‌ایو!

فرو پاشیدم؟

نمیدونم! انقد بی حسم که حتی نمیتونم بفهمم که فرو پاشیدم یا نه!

یه دکمه پاز میخوام واسه زندگیم!

و دوست دارم از همه فرار کنم :)

دوست دارم خالی شم از همه چیز و همه کس :)

احتمال میدم بعد از خوندن این پست هم یه عده دوباره بهم پیام بدن که فلان کارو نکن و اینا!

و این موضوع باعث میشه فقط دیگه حرفشو نزم! نه اینکه انجامش ندم!

 

تنها کمی که ادما میتونن بهم بکنن اینه که تشویش اضافه دیگه برام نسازن

بزارن راحت باشم

به اندازه کافی اخرین بار ها داره عذابم میده!

 

تو این مدت تنها چیزی که بهم ثابت شد این بود که آدم های اطرافم اصلا نمیدونن من کیم! مبینا رو نمیشناسن رسما :) و این ناراحت کننده ترین اتفاق بوده برام...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۱ ، ۲۱:۴۶
پنگوئن