پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

تنهایی نشستم گوشه افیس با ویپ و قهوه‌م و دارم طز یکی از بچه های لبمون که تازگی دفاع کرده و کارمون با هم مرتبطه رو میخونم!

و به این فکر میکنم که چقد منتظر این لحظه بودم!

اینکه بشینم تو امریکا با تمام چیزایی که خودم خریدمشون ! تو افیسی که برا رسیدن بهش تلاش کردم! درسی رو بخونم که دوسش دارم!
و هی کف کنم واسه خودم!

فک کن!! چقد این روزا رو خیال پردازی میکردم!

راستش خیال پردازیام یکمم فرق داشت! تو خیال پردازیام من تنها نبودم اینجا! مخصوصا اون شبی که ادمیشن جفتمون اومد! با خودم فکر میکردم دیگه هیجی ما رو از هم جدا نمیکنه! ولی شاید یک ماه بعدش خودم کاری کردم که از هم جدا شیم!

 

ویپین نشسته بود رو به روم با صورتی که درگیر فکر کرد بود گفت تو چرا هیچ وقت راضی نیستی؟ همیشه یه چیز جدید میخوای؟

در حالی که لبخند داشتم دو تا جواب متناقض دادم:

۱- همه ادما همیشه راضی نیستن و بیشتر میخوان!

۲- من ادم راضی هستم که اتفاقا!

 

 

ولی فک کنم جواب درست هیج کدوم از این جوابا نیست! راستش من اره خب همیشه بیشتر میخوام! همیشه چیز ها رو نصفه ول میکردم میرفتم بعدی اگه خیلی طول میکشید پروسه‌اش

این کامیتمنت ایشوعه؟

اره خب من همیشه خیلی چیزا میخوام! و این رو دلیل پیشرفتم میدونم! راستش بنظرم اگه بیشتر نخوای اصن معنی نداره زندگی دیگه!!

ولی این که نصفه ول میکنم ربطی به بیشتر خواستن و پیشرفت کردن نداره! شاید بخاطر هایپراکتیو بودنمه! شایدم بخاطر بی صبر و حوصله بودنم! شایدم ترس از دست دادن باعث میشه خودم ول کنم برم!

یه مرض دیگه‌ای هم که در من وجود داره اینه که هی به خودم ثابت کنم «میتونم» و ذوق کنم!

 

یادمه قبل تر ها هر ادمی رو که میخواستم باهاش دوست شم و نمیشد انقد بازی میدادم و از طرق مختلف بهش نزدیک میشدم تا بشه اونی که من میخوام!

الان ولی از وقتی اینجام دیگه حوصله اینکارم ندارم!

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۰۲ ، ۰۴:۰۷
پنگوئن

برای اینکه گذشته تکرار نشه شروع کردم...

اومدم دانشگاه و برای بار چندوم بهش گفتم که نمیتونم با تو باشم چون دوست ندارم!

من الان که دارم به تمام روایط ادما فکر میکنم میبینم اگه یه روزی یه پسری دختری رو دوست داشته یه کاری کرده که رابطهه اونجوری پیش بره که میخواد و بعد از مدتی دختره عاشقش میشه! و بالاخره یه رابطه خوب میسازن

ولی اگه برعکس باشه و دختر اول از کسی خوشش بیاد اینجوری نمیشه! نمیدونم چرا!!

نمیخوام تلاشی برای سپهر بکنم!

اکه بتونم!

امروز که داشتم بهش زنگ میزدم شبیه ۱۶ سالگیم قلبم تند میزد! و استرس داشتم!

ولی خب وقتی یکی دوست نداره تلاش بیفایده س تو باید زندگی خودتو بکنی... من نمیتونم دنیال یه نفر بیافتم تا دوستم داشته باشه و منتظر بمونم...

میشه یه چیزی مثه اریا!

و من نمیخوام تکرار شه!

الان که حس میکنم زندگی یه رنگ دیگه گرفته و انگار از خواب بیدار شدم ... نمیخوام خرابش کنم!

 

قردا بالاخره سالگرد مامانه! و خب تو تمام این یه هفته من هر کاری کردم تا حواسمو پرت کنم از اینکه مامان یه ۲۰ تیری فوت شده و دیگه نیست!

 

ولی الان میخوام به خودم یه قولی بدم...

هر سال من به این فکر میکردم.که ما ها تو خونه هممون داریم کارایی رو میکنیم که مامان یه روزی خوشش نمیومده!

من همیشه فکر میکردم خب جهت فکری من و مامانم واقعا با هم فرق داشته!

ولی الان....

 

میخوام یکم مدیفای کنم... و یه خطی رو بکشم که بنظرم هم مامانمو راضی میکنه هم منو!

 

امسال میخوام مبینایی رو نشون بدم به ادما که واقعا هست! مبینایی که بالاخره پیداش کردم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۲ ، ۰۲:۱۴
پنگوئن

باید راحب دیشب بنویسم....بنویسم که چی شد...

با یه پاستیل ما معراح رو دیدیم قشنگ! من و نگین و ویپین بودیم!

اولش فان بود و من توی موزیک ویدیو محو شده بودم! یکم بعد احساس میکردم تمام اون صداهایی که از تلوزیون میاد داره با حرکات بدن من تنظیم میشه یا برعکس!

انگار نمیتونستم از اون لوپ بیام بیرون!

تا نگین شروع کرد ب فیریک زدن!

درست یادم نیست چی شد...ولی میدیم که توی یه دنیا ما همه خوشحالیم و حالمون خوبه

اهنگ بوم بوم میکرد و میرقتم دنیای بعدی...تو اون همه چیز استرس داشت!

دنیای بعدی داشتم به ریسمان فکر میکردم

دنیای بعد یهو سپهر...

دنیای بعد حس کشیدن رنگ ابی روی بوم!

دنیای بعد! حس دست نزدیک موهاش...حس وقتی سرمو گذاشته بودم رو شونه اش تو ماشین....

سرمو تکون دادم....دنیای بعدی ویپین میگه چرا من هیچی حس نمیکنم

دنیای بعد من نمیتونم انگلیسی حرف بزنم دیگه....

دنیای بعد...نگین داره به یکی میگه بیاد نجاتمون بده!
دنیای بعد دارم بالا میازم روی تخت...

دنیای بعدی صدای سپهره که میگه بیاد یا نه و ارمین میگه نه

دنیای بعدی من و نگین زیر دوشیم یهو نگین پووووف روی من بالا میاره!

به خودم میام تمام بدنم از روی زمین بودن درد گرفته....پا میشم میرم لباسای خیسمو عوض میکنم

روی تخت کنار نگین دراز میکشم

 

 

دیشب عجیب بود! واقعا عجیب بود...

ولی عحیب تر حس های امروزم بود!

دلم میخواد زندگی کنم! عاشق شم! و حتی ازدواج کنم!

فیزیکو دوست دارم و هنر مثل یه معشوق پنهان اون گوشه هستش تا حال دلمو بند بزنه!

و ورزش! برای بیرون کردن تمام مبینای گذشته لازمه!

مبینا دو روز مونده به سالگرد سوم مامانش تازه دوباره به دنیا میاد....!

 

دوست داشتم بازم سپهر رو ببینم....ببینم حسم همونیه که فکر میکنم یا نه

 

دوست داشتم برای یه نفر اونقد عزیز میبودم که الان میومد کنارم و مراقبم میبود...بغلم میکرد و میگف گذشت...همش گذشته...

بغلم میکرد میگفت با هم میسازیمش...

و من غرق میشدم تو امنیتش....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۰۲:۴۶
پنگوئن

میام اینجا مینویسم چون دلم لک زده واسه اینکه با یه ادمی راجب این چیزا حرف بزنم!

روزهاست که دارم فک میکنم...به خودم روابطم...چرایی رفتار هام...

تو این راه مشاورم خیلی کمکم کرد و بهم یه راهیو نشون داد که هی پایین و بالا کنم همه چیو

این روزا تازه مبینا مرزهای شخصیتش شکل گرفته

تازه داره معنی و بار بعضی کلماتو میفهمه

ولی هنوزم نمیتونه ساده بگه نه!

من این مدت فهمیدم که بلد نیستم پرونده روابطمو ببیندم! و امروز بالاخره دلیلشو پیدا کردم

وقتی داشتم تو دفترم مینوشتم چیا باعث شد که من اعتماد رو بفهمم رسیدم به یه اصلی توی خونمون که بنظرم شاید اصل بدی هم نیست ولی خب به خاطر یه سری عوامل زندگیمو خراب کرده..

اون اصل این بود: هر چقدر که خانواده با هم مشکل داشته باشه....هر چقد که ادماش با هم بد باشن....تو بحران تو شرایط سخت...کنار هم میمونن...پشت هم ... و بهم کمک میکنن! و هر چی هم بشه ما یه خانواده‌ایم!

همین اصل لعنتی باعث شد من نتونم ادما رو به راحتی حذف کنم!

میدونی چرا؟

من هیچ وقت حس خانواده رو از خانواده نگرفتم...بخاطر سختگیری های مسخره...بخاطر عدم اعتمادی که همیشه بود! بخاطر عدم امنیت کنارشون....و هزار و یک چیز....

میخواستم اعتماد رو توی ادمای بیرون خونه پیدا کنم...معنی خانواده رو شاید!

پس به هر دری چنگ زدم....

هر ادمی که وارد اون لایه ار صمیمیت میشد حس میکردم خانواده‌س... پس خودمو و اعتمادمو میسپردم دست اون ادم...

حالا بسته به ذات اون ادم برخوردای متفاوتی با این فرایند میشد!

و وقتی به هر دلیلی تموم میشد اون رابطه این اصل هنوز برای من پا بر جا میموند! { هر چی هم که بشه، ما یه خانواده‌ایم!}

ولی نبودیم....ولی نیستیم

یه لایه دیگه این وسط باید بیاد که خانواده نیست ولی نزدیکه و این اصل براش کار نمیکنه!\درسته اون لایه‌ی خانواده خلا داره! منکرش نمیشم....ولی اون خلا نمیتونه با همچین عمقی از صمیمیت به راحتی پر شه...

حفره ای در من خالیه که به این اسونی ها پر نمیشه!

خانواده...

شایدم هیچ وقت نشه... نمیدونم...

ولی خب بهتره با واقعیت روبه رو شم و این حفره رو بپذیرم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۹:۴۲
پنگوئن

حالم واقعا خوب نیست!

هی همه زندگیم میاد جلو چشمم و هنگ میکنم...باید چیکار کنم و کدومش درسته؟

یهو دوباره کلی اتفاق سرازیر شد تو زندگیم!

من خسته شدم بس که راجب روابط عاطفی زور زدم!

از تلاش کردن از فکر کردن و از خواستن خستم!

حتی از اینکه کسی بخواد منو هم خستم! دلم ارامش میخواد!

ادما میرن تموم میشن بعد از چند وقت که داری زندگیتو میکنی یهو دوباره پیداشون میشه! بهت میگن دلتنگتن!

بعد وقتی صورتت علامت سوال میشه میگن فقط همین! فقط دلم تنگ شده! میگم ینی الان دوستیم؟ میگه نه! میگم اشناییم؟ میگه نه من میخوام بیشتر بات حرف بزنم

میگم رابطه میخوای؟ میگه نمیشه تو دوری من دورم! نمیشه!

میگم پس چی

میگه دلتنگتم!

میگم دوستم داری هنوز؟ میخنده!

بعد از حرف زدنمون من میرم تو فکر! بعد تو دانشگاه کسیو میبینم که دیروز تلاش کردم بهش بفهمونم که به درد هم نمیخوریم! ازم میخواد بازم صحبت کنه!

میگه من هیج تلاشی نکردم که نگهت دارم و میخوام تلاش کنم!

میگم من الردی تصمیم گرفتم!

میگه تو از اینده چیزی نمیدونی

میگم از الان که خبر دارم!! الان که میدونم چ خبره!

ساکت میشه نگام میکه بعد با یه حالت بغصی بهم میگه why are you the way that you are

میخندم و دوست دارم بهش بگم من ک س ش ر م خب! برا همین چیزاس که اصن با هم فرق میکنیم!

همینجوری که دارم با این حرف میزنم میرم سمت داروخانه تا داروهای روانمو بگیرم! این وسط اکسمو میبینم! بدون سلام کردن بهش و با انزجار میرم تو اتوبوس ولی داستان همینجا ختم نمیشه!

ادمایی که ازشون نفرت دارم هم یکی یکی میان تو همون اتوبوس!

از دل درد پریودی به خودم میپیچم و اون ادمی که تا چند دقیقه پیش ازم میخواست که بازم باهاش ادامه بدم شروع میکنه به تیکه انداختن و شوخی کردن! 

جشمام رو به اطراف میچرخونم و فقط میخوام که زودتر به مقصد برسم!

 

بعد از برگشت به خونه میافتم روی تخت! میرم توی گالری گوشیم! به سیل ادم های اومده و رفته تو زندگیم نگاه میکنم!‌به شلوغی قبل از اومدنم!

چقد وقت نشد من اصن چیزیو هضم کنم این وسط!

چقد همه چیز تو گلو گیر کرده!

این وسط یه خط درمیون یادم میاد یک ماه تا سالگرد مامان مونده!

با کلی احساسای درگیر میشینم پشت میز تا شاید بتونم برگه هامو حداقل صحیح کنم!

ولی فایده نداره...

پس اینجا رو باز میکتم و سعی میکنم بنویسم تا یکم شاید از این مغز شلوغم راحت شم!

دارم فک میکنم دلم چی میخواد الان تا خوب شم؟!

واقعا چیزی جز تنهایی نیست! دلم میخواد تنها باشم برای مدتی! 

خستم.....از همه ادم ها خستم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۰۵:۱۳
پنگوئن

نستم تو بالکن خونمون

انقد رو به روم زیباس که نمیتونم چشم ازش بردارم!

من از وقتی تونستم انتخاب کنم همیشه جاهایی رو واسه زیستن انتخاب میکردم که ویو داشته باشه و نگا کردن به اون دور دورا واسه من از همه چی لذت بخش تره!

شاید مبینا با ویو تعریف میشه اصن :)))

همیشه تو زندگی یه چلنجی هست! یه چیزی هست که بوم بترکونتت!

دیروز با استرس خیلییی زیاد داشتم تقلا میکردم که سوالای اماری رو حل کنم... اونقد استرس داشتم که سوال رو باز درست نمیدیدم! همیشه شروع هر امتحان و هر چیزی که ضربه نهایی باشه بهم استرس میده مث سگگگگ

حالم بد بود نروس بودم

یه قهوه ریختم که بخورم کنار کلی تمرین و لپتاپ و نوت و ...

نفهمیدم چی شد که دستم خورد رو لپتاپ و تق همه قهوه ریخت رو لپتاپم و تصویر رفت قبل از اینکه بتونم لپتاپو خاموش کنم!

نگا کردم به شیلا و گفتم فقط همین رو کم داشتم!

مستاسر و خسته بودم... لپتاپم سوخت! با یه اشتباه مسخره با یه دلهره مسخره تر!

واقعا حالم بد بود!

دوباره گریه کردم و گفتم واقعا خسته شدم...

وقتی بهش از دور تر نگاه کردم دیدم تو همه زندگیا همیشه همینه همیشه یه چیزی تر میزنه به روزت! همیشه یه جای کار میلنگه! همیشه همه چی خوب نی

همه چیو جمع کردم اومدم خونه افتادم رو امتحانم...

انگار بدترین چیزی که میشد اتفاق بیافته اتفاق افتاده بود! به خودم گفتم حاجی تو هیچیو نمیتونی کنترل کنی که بهترین باشه پس بیخیال!

و همین یه بیخیال گفتنه منو اروم تر کرد تونستم سوالا رو ببینم و بنویسم!

گاهی وقتا فک میکنم دکتر شدن تو این رشته کار نابغه هاس و من هیچ وقت نمیتونم اونقد خفن باشم و همین مسئله ناراحتم میکنه!

ولی بعد با خودم میگم خب مشکل معمولی بودنه چیه؟ چرا نمیخوای بپذیری ک تو معمولی‌ای؟

یک دختر معمولی با تمام المان های معمولی بودن!

چیه این تلاش واسه بهترین بودن که حتی نمیزاره یه ادم معمولی باشیم؟

چیه این خواستن های بی‌پایان واسه بهترین ها رو داشتن!؟

این ادمیزاد چیه واقعا؟

دیشب دوباره تا دو بیدار بودم! با خودم میگفتم حالا چ فرقی میکنه ۲ بخوابم یا ۱۰ در هر صورت روزم از ۱۰ صب یا ۹ صبح شروع میشه!

نمیدونم ولی دارم تلاشمو میکنم به معمولی بودن خودمو قانع کنم!

به متوسط بودن!

حس میکنم انقد دویدم برای بهترین بودن و بهش نرسیدم که دیگه امیدی برام نمونده! میدونی چی میگم؟

حداقل الان با تصویر متوسط بودن و قانع بودن بهش روحم اروم تره و اونقد بی قرار نیستم!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۵۵
پنگوئن

چند سال پیش همینقد موهام رو کوتاه کرده بودم!

بعد از این بود که با امیر کات کرده بودیم و همه چیز زندگیم داشت تغییر میکرد! و من مبینای دیگه ای داشتم میشدم!

امسال دوباره موهامو کوتاه کردم!

یادمه حتی سال اولی که میخواستم برم دانشگاه هم موهامو کوتاه کرده بودم!

هر تغییرم با کوتاهی مو همراه بوده!

انگار با موهای کوتاه قدرتم بیشتره! نمیدونم!

هر چی بیشتر جلو میرم بیشتر میفهمم که من تنها خواهم موند! و راستش دیگه مثل قبل درد نداره! حتی الان واقعا تایمای تنهاییمو بیشتر از وقتایی دوست دارم که با ادم ها دارم ارتباط برقرار میکنم!

راستش خستم دیگه از اینکه من گله کنم به آدم ها یا آدم ها گله کنن به من خستم! از انتظاراتی که براورده نمیشه خستم!

همون بهتر ادم کسیو نداشته باشه تا هی زرت زرت انتظارش زخم شه میدونی چی میگم؟

شایدم من از همون دسته آدم هام که تحملم سخته!  و آدم ها نمیتونن منو تحمل کنن!

خیلی خستم اسماعیل!

یه مدته هیچ دلیل خاصی واقعا واسه زندگی ندارم!

فقط عین یه ماشین دارم کار میکنم و چیزای دیکته شده ی مغزم رو سعی میکنم انحام بدم بدون هیچ احساس خاصی!

 

لعنت بهت! به تویی که حتی نمیتونم راجبت با خودمم حرف بزنم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۲۶
پنگوئن

گاهی وقت ها با خودم فکر میکنم وقتی که همهچیز رو درست انجام میدم و وقتایی که جر زنی میکنم یا لایی میکشم تو بعضی از کارا یه جواب رو میگیرم! و خب پوینتش چیه؟

اینکه این همه جون بکنی تا آدم درسته باشی؟

همه کلاسا رو بری تمرینا رو کپ نزنی و تلاش کنی! تهش زرت همونی میشه که تو اگه کلاسا رو نمیرفتی و کپ میزدی هم بهش میرسیدی!

گاهی وقتا شک میکنم که دلیل این زندگی سگی اصن چیه!

حس یه لاک پشت دارم کنار کلی خرگوش!

گاهی وقتا فقط حس میکنم که خنگم! ولی خب میدونم ربطی نداره! خنگی و باهوشی یه برچسبه فقط که میزنیم رو خودمون! در واقع چیزی که مهمه اینه که وقتی داری برای چیزی تلاش میکنی تا یاد بگیریش مغزت باز باشه و اون چیز جدید رو بپذیره

وقتی اونقد مغزت با ک س  و ش ر پر شده که نمیتونی چیز جدیدی توش راه بدی همین میشه دیگه!

من اعتقاد داشتم که آدمی میتونه هر کاری که میخواد رو بکنه! فقط باید گیو اپ نکنه و ادامه بده!

ولی هر روز بیشتر از دیروز میفهمم که همه چیز رو هم نمیشه به دست اورد حتی اگه با پشتکار ترین ادم دنیا باشه!

الان ماه هاست ک میخوام زندگیمو عوض کنم و یه استایل دیگه بهش بدم!

اولش گفتم باید ساعت خوابم رو تغییر بدم! فک کنم بیشتر از 2 ماه طول کشید تا بتونم ساعت خوابیدنم رو تغییر بدم و شبا 10 بخوابم! و صبا 6 بیدار شم!

ولی نکته اینه که اصلا از اونصب زود بیدار شدنم استفاده نمیکنم!

قرار بود برم جیم اون تایم رو! قرار بود دوش بگیرم برم سر کلاس و کلی پروداکتیو باشم

نکته اینه که شبیه یه موتور فرسوده شدم وقتی از خودم کار میکشم به تر تر میافتم و پف... کار نمیکنم برای چند روز!

پیر شدن اینحوریه ینی؟

یا من به اندازه کافی انگیزه پشت کار ندارم؟

چرا نمیتونم صبح ها برم باشگا!؟

مشکل استرس رو کنترل کردم مشکل بعدی چیه که 100 نمیشه!

اون لکچرمزخرف که نمیدونم خنگم و فلان رو برا من نده! بچه نباش اینکه ادما برات دلبسوزنن واقعا چیزی رو درست نمیکنه!

بیا دوباره بررسی کنیم!

ما از اول خوب جلو نیومدیم پس طبیعیه که از بقیه عقب تر باشیم!

دلیل بعدی؟

من تمرین حل نمیکنم فقط اسکیم میکنم! این کمه! بعد از اون باید حلشون کنم!

دیسترکت میشم خیلی زیاد هم توامتحان هم وقتایی که درس میخونم!

منه جدید رو بپذیر مبینا! منه جدید.... باطن جدید ظاهر جدید ترس های جدید و آرزو های جدید!
 

من همه این چیزایی که بقیه دارن تجربه میکنن رو پاس کردم!

باید بیشتر بنویسم! بیا دوباره عوض کنیمش!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۰۲
پنگوئن

روزگار غریبی ست نازنین!

 

یه جوری سنگین نفس میکشم انگار تن تن وزنه گذاشتن رو قفسه سینه ام!

چیز ها اونقد هم بد نیستن! ولی من به شدت ناراخت و خستم...و فقط دوست دارم گریه کنم.... همین

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۱۸
پنگوئن

به شدت کار دارم و به شدت استرسیم این روزا.... ولی وسط این همه شلوغی یهو یادش می افتم... که چقد دلتنگشم... نابود میشم!

یعنی میفهمه که چقد دوسش دارم؟

اصن بدونه یا بفهمه هم چه فایده ای داره؟

واقعا دلم تنگه و لبریزم از دلتنگی

دوست ندارم با هیچکسی حرف بزنم...چون عملا هر بار گریه م میگیره

وقتی دیدم رضا هم بهم پیام داد پشمام ریخت! راستش انتظار نداشتم و فکر میکردم از طریق نازنین خبر بگیره...ولی وقتی پیام داد بهم دلم خیلی گرم شد! ولی دلیل نمیشد که گریم نگیره بازم :)
 

دلم گرفته مثه سگ!

ارزششو داشت ینی؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۳۵
پنگوئن