پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

خی یکم اتفاقات عجیبی این روزا افتاده

واضحا که حالم و حالتم عوض شده! 

و حتی نمدونم این خوبه یا نه...

یه میدون جنگی هست تو خونمون که من وسط دو تا طرف جنگ نشستم. یکم به این نگاه میکنم یکم به اون! دیروز داشتم فک میکردم که بد نیست اگه قید همه رو بزنم...حق و سهممو بگیرم و برم پی کارم!

ولی الان؟

راستش یه حسی به پدرم دارم که نمیتونم بیخیالش بشم! نه که بگم دوست داشتنه! نه که بگم حس مسئولیت و این چیزاس...

نه...

یه چیزی هست که نمیزاره الان زنگ بزنم و بشورمش! مدام به این فک میکنم که زندگی خودشه...و من حق دخالتی ندارم! اونی که باید حق خودشو نگرفته! اخه منو سننه؟

به این فک میکنم که ایا این که حرفی نزنم باعث میشه مادرمو دوست نداشته باشم؟ باعث میشه فک کنه که میدون رو براش باز گذاشتم؟ باعث میشه که جاج شم؟

نمیدونم!

به این فکر میکنم که رفتنم نزدیک تر از هر موقع دیگس و چرا بحث کنم؟ چرا اصن چیزیو بخوام؟

دوباره میگم حقمه! دوباره میگم پولای پشت سرم چی؟ دوباره فک میکنم میدونو خالی کردم! دوباره میگم حال خودم چی؟

نکته اینه که ادمی احساس میکنه یکیست با پدر و مادرش! و موجودی جدا نیست! در عین حال خودشو مستقل میبینه با امید و ارزوهاش!

به بابام جوری نگاه میکنم که انگار خودم یه خبطی کردم! و الان باید با خودم کنار بیام! بپذیرمش و سعی کنم اروم شم! اما بدجوریم از دست خودم ناراحتم که حتی نمیتونم با خودم وقت بگذرونم! میدونی چی میگم؟ کاش ندونی چی میگم! خیلی حال پیچیده‌ایه!

 

اون روز آریا نگاهم کرد و گفت مشکل ژنه! بنظر من یه چیزی فرا تر از ژنه! مشکل اینه که من  خودم رو یک نفر نمیبینم! عین این سانسوریایی که آرش بهم داده یه پاجوشم که به گیاه مادرم چسبیدم در عین اینکه جداعم واقعا! تو یه حاکم باهاش! و از همون خاک تغذیه میکنم! شاید شاید... اگه جدا بشم... اگه درد کنده شدن از گیاه مادر رو قبول کنم و گلدونم عوض شه بتونم از این هوا خارج شم.....از این فکرا دست بردارم! ولی برای کنده شدن باید اون قسمت از ریشه‌ای که مال خودمم هست رو بردارم درسته؟

 

راستش اوضاع شاید اونقدا هم بد نیستش!

دارم مقدمات جدایی رو فراهم میکنم و هر روز بیشتر از دیروز جدا میبینم خودمو!

از خانواده! از دوستام و از هر چی که منو به این گلدون وصل میکنه

 

کلی دوست جدید که قراره با هم از این گلدون بریم پیدا کردم! کلی فکر جدید! کلی ادم نابی که پشتکاراشونو جمع کردن جایی رو بسازن که حقشونه! 

تمام تلاشمو میکنم این ادمایی که ازشون حس خوب گرفتم رو ببینم بیشتر و بیشتر و حس خوب جمع کنم برای ایندم..

میدونی قرار نیست با رفتنم همه دوستیام خط بخورن و این قسمت ماجرا قشنگه!‌درسته ارتباطم کم شده و کمترم میشه ولی میدونی این ادمایی که دوسشون دارم و تو این خاکن قسمتی از منن که یه جای دیگه میتپن! قسمتی از منن که یادم میارن کی بودم! قسمتی از من که منو به این خاک وصل میکنه! حتی اگه سال های بعدی خودشونم تو این خاک نباشن!

 

نمیخوام از الان به فکر دلتنگیام باشم ... میخوام داشته باشمتون.... تک تکنونو.... نیکا...ارش ... ارشیا.... صبا ... ریحون...فاطمه... زهرا...حسین...نازنین... علی... علی... پویان... سحر... و...

میخوام ببینمتون...دلمو پر کنم از داشتنتون...

قوت بشین برام...heart

 

میدونم که همه چی بهتر میشه... میدونم و بهت قول میدم حالمون خوب میشه...کم کم :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۱۲
پنگوئن

سلام از روزهای آروم من :)

 

روزایی که از دنیا و ادماش مرخصیم انگاری.. دنبال آرامش میگردم

دوباره کتاب خوندن رو شروع کردم... برنامه میریزم واسه آینده‌ی نزدیک و فصل جدید زندگیم!

دو روز پیش با آرش تو نیاوران قدم میزدم و میگفتم الان بیشتر از هر موقع دیگه‌ای آدم ها توی جای درستشونن! اونایی که باید دور باشن دورن و اونایی که باید نزدیک باشن نزدیکن!

از تموم شدن اون رابطه‌ای که داشت از هر طرف بهم فشار میاورد به شدت راضیم! و چقدر نمیفهمیدمش! دوبار تو زندگیم اینجوری پشیمون شدم از رابطه! 

از فرهنگ لعنتی این مردم! از ادعای روشنی و روشن فکریش گرفته تا سنت و مذهبش!

از آدم هایی که یاد نگرفتن چطوری از کلمات باید استفاده کنن....

دورم از اون سمی که تو زندگیم پاشیده شده بود! و این موضوع منو واقعا خوشحال میکنه :)

 

دوستای مهربون انگشت شماری تو روزام هستن! اونایی که حتی اگه مدتها از هم خبر نداریمم باز رفیقن! باز با معرفتن! باز هم کنارمن حتی اگه مقصر هم باشم!

 

و شاهین عجیب‌ترین دوست این سال‌هام که هی دور و نزدیک میشیم! ولی هستیم همیشه کنار هم!  و چقدر کمک کرد برای اپلای کردنم! چقدر بود کنارم! و چقدر میتونم روش حساب کنم!

بیشتر از هر آدم دیگه‌ای تو زندگیم میتونم رو بودنش و رو کمکش حساب کنم! 

که هر آدم دیگه‌ای نباشه اون هست :)

 

من آدم‌های زیادی رو بدرقه کردم... 

که اولیش شاهین بود! فک کن کلی انتظار دیدن ادمی رو داشته باشی و اولین دیدن مساوی بشه با رفتن اون ادم :)

بعدیش آرمین! توی آذر سرد اون سال! بغلم کرد تا خونه همراهم اومد و رفت...

بعدش شایان! که با رفتنش جمعمون رو هم برد انگار! رفتن حول حولیش روزای اخر تابستون!

بعدش نگین! که بعد از مدت ها دوری نزدیک شده بودیم! تو همین بالکن بهمن د و ل کشیدیم و تو شهر مادریمون کلی گشتیم و اخرش وقتی اخرین نفر منو رسوند خونه نگاش کردم و گفتم که من مامانی ندارم تا با اونم خدافظی کنی... و اشکامون!

 

من ادم های زیادی اومدن تو زندگی و رفتن! دور و نزدیک.. عزیز و نا عزیز :)

و این روزا حتی نمیدونم خودم تا کی هستم و اصن کسی هست که منو بدرقه کنه یا نه؟

 

ولی به این امید دارم که وقتی میرم و فصل جدیدمو شروع میکنم دوباره یه سری از همین ادمایی که بدرقه‌اشون کردم رو دوباره میبینم :) دوباره شاهینو بغل میکنم و سر به سر هم میزاریم! دوباره با موهای فرفری شایان بازی میکنم تا عصبی شه!
شاید به رودی نه... ولی بازم نگین رو میبینم و فوشش میدم :)‌و با ذوق به پیشرفت های هم نگاه میکنیم و میخندیم :)

 

در رابطه با خانواده هم.... بیخیال تر از این حرفام! دیگه هر چیزی که ناراحت کنندس رو میشنوم فقط  میخندم و میگم که این چ خانواده‌ایه ک من دارم و رد میشم :)

 

فقط چند ماه مونده تا ندیدن کامل بعضی ادما! و از اونایی که باید م جای ادما درست تر میشه :)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۸
پنگوئن

من تلاش کردم برای اولین بار هم که شده مثل تمام ادمایی که میرن گند بزنم و خودمو دق و دلیم رو خالی کنم! ولی نمیتونم!

نمیتونم تو چشای یکی زل بزنم به گذشته خوبی که باهاش داشتم فک نکنم! و بدیاش رو تو ذهنم بیارم فقط!

نمیتونم ادما رو سیاه ببینم!

تو بدترین شرایط هم به خوبیاشون فک میکنم!

همونطور هم نمیتونم بدیاشونو فراموش کنم! و همزمان که قلبم میتپه برای ادمی، پاره پاره هم هست و درد زخمش هی بدتر و بدتر میشه!
تو استیتیم که از همه نا امیدم!

از همه بدم میاد!

 

من همیشه همه سختیای زندگیمو تنهایی گذروندم! هیچ وقت هیچ کس عرضه و لیاقتش رو نداشته که تنهام نزاره!‌که اگه هر چقدم بدم کنارم بمونه و بخواد درستش کنه!

هیچ کس اونقد عاشقم نبوده که از چیزی برای من بگذره!

هیچ کس اونقد دوسم نداشته که برام بجنگه!

 

تنهایی هم همچین بد نیست! حداقلش دیگه انتظاری نیست! دلی نیست که شکسته شه!

و روحی که آسیب ببینه!

 

من برای همه رهگذرم! حتی خودم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۳۲
پنگوئن

دیشب داشتم به آرش میگفتم که صبحی گه عینک دودی روی چشمم بود متوجه شدم که دیدم نسبت به زندگی هم همینجوریه! خوشگلیا و زشتیای زندگی به اندازه‌ی قبله ولی انگار یه عنک دودی سیاه جلو چشممه و همه دور و برمو کدر کرده :)

برای همین حتی تو شادترین موقعیت ها هم خوشحال نیستم اونطوری که باید!

اضطراب و ترس قسمتی از وجودم شده که باعث میشه بیشتر و بیشتر تمایل به خوابیدن داشته باشم! و چون نمیتونم هیچ کاری هم بکنم و عملا بیکارم همه‌ی فکر ها میتونن حمله کنن تو سرم و این تشویشمو بیشتر و بیشتر کنن!

سعی تو کنترلش دارم! سعی دارم تنها نمونم! سعی دارم بخوابم! یا هر کار دیگه‌ای بکنم تا کمتر فلج شم :)

برای همین به طرز مسخره‌ای دنبال کار میگردم! مسخرس چون الان دم رفتنمه! و چون تو نقطه‌ایم که اصلا معلوم نیست کی میرم و چی میشه!و گشتن دنبال کار واقعا عجیب و مسخرس!

این چند روز بار ها و بار ها تصمیم های مختلفی گرفتم تا از این حالت در بیام! مثل همیشه اولین گزینه‌ام سفر بود! که باز هم به اینجا رسیدم که نمیدونم باید کجا برم یا با کی برم! پس بیخیال!

تصمیم بعدیم همین کار بود! که رسما بابام بهم گفت ک س خلی

تصمیم دیگه‌ام رفتن به دزفول بود! که در این قسمت دیگه مغز خودمم این حجم از ک س خ ل ی رو نتونست تحمل کنه!

میدونم برم دزفول حالم بد میشه! میدوونم کلافه میشم! عصبی میشم

ولی برای فرار از این حس مصرف کننده بودنم الان میتونم دست به هر کاری بزنم!

 

یه حس و حال عجیبی داره این روزا! نه خوشحالم نه ناراحتم! نه عصبیم! نمیدونم چیم! فقط و فقط تنها چیزی که میخوام تموم شدن این روزا و معلوم شدن تکلیفمه! 

دارم روز ها و ساعت ها رو میشمارم...

 

خوشبحال بچه ها که وقت سفارتشون زودتر از من بود :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۰۷
پنگوئن

واقغا خسته و ناشکیبم :)

دل خوشی خاصی ندارم! و دلیل خاصی هم واسه پایین بودن مودمم ندارم!

یه حالیم در کل که توضیح دادنش واسم سخته!

دوت دارم سریع تر برم سفارت و از این برزخ لعنتی که توشم خارج شم! از اینکه جواب تمام سوالایی که ازم پرسیده میشه نمیدونمه واقعا خستم!

دلم میخواد کاری بکنم برای زندگیم!
ولی باید بشینم و گذشتن روز ها رو ببینم!

احساس مفید بودن ندارم هر کاری که میکنم!

خس تعلق هم که دیگه کاملا تعطیل شده واسم! یه چ *سه حس تعلقی هم اگه بوده دیگه وجود نداره! نه به حایی نه به کسی!

قشنگ اون تخته چوب رها منم :)))

نمیدونم دیگران چطوری اینجوری زندگی میکنن!
من از اینکه صبح ها دلیلی برای زود بیدار شدن ندارم متنفرم!

از اینکه تنها فعالیتم بیرون رفتن و خرج کردنه نفرت دارم!

و حس مصرف کنننده خالص رو دارم به خودم!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۹
پنگوئن

اره حدودا دو ساله که سخت‌ترین روزا رو گذروندم و فکر بهش تمام وجودمو درد میاره

ولی توی همین دو سال یه لحظه‌هایی داشتم که از عسل برام شیرین تر بود! 

کلی مستقل تر شدم! موفق شدم! و دوباره و دوباره به خودم ثابت کردم با پشتکار میشه هر چیزی رو خواست و داشت!

سختی هست! همیشه! ولی شاید هم بد نیست

بهت این قدرت رو میده که ادم‌های بیشتری رو درک کنی! چون سختی‌های زیادی رو مزه کردی که هر کدومش ممکنه تجربه یک ادمی باشه! پس پخته‌تر میشی :)

من با ۲۳ سال زندگی کوهی از تجربه و سختیم واسه خودم! کلی چیز انلاک کرده دارم :)

و اینا نشون میده که زندگی کردم!

اره من بار ها زمین خوردم! ولی اینا ینی من راه رفتم و جلو رفتمم :) یعنی زندگی کردم و زنده بودم! تو اگه جلو نری قطعا نمی‌افتی :)

من یاد گرفتم چطوری با نبودن ادم‌ها کنار بیام!  یاد گرفتم با هر آدمی بتونم ارتباط بگیرم! یاد گرفتم مغرور نباشم! یادگرفتم در لحظه زندگی کنم! یاد گرفتم بجنگم! یادگرفتم تو دعواها سکوت کنم و حرمت نشکنم! یاد گرفتم که آدم‌ها رو از دور دوست داشته باشم! من خیلی چیزا بلدم...

چیز‌هایی که با هر بار خوردن تو دیوار عاطفی و احساسی بلد شدم!

و هر بار ضربه محکم تر و دردش بیشتر بود درسش بزرگ تر بود و از من آدم بهتری ساخت!

 

شاید اینی که هستم انسان با اخلاق و قشنگی برای همه آدم ها نباشه! شاید نتونم همه رو همزمان راضی نگهدارم! شاید یه آدم بشینه و از دور جاجم کنه! وقایع رو کنار هم بچینه و داستان خودش رو براشون بگه! ولی آیا مهمه؟

نه...

چون من یاد گرفتم که قضاوت‌های خوب یا بد دیگران هیچ تاثیری در زندگی من ایجاد نمیکنه! اوکی ممکنه استیت روحیمو تغییر بده!‌ حالمو خوب یا بد کنه! و به سببش کارهایی بکنم! ولی حرف من اینه که مستقل از تاثیرات روحیش... هیچ تاثیر مستقیمی نداره! به دمپاییم که یکی منو دوس داره یا نه! به دمپاییم که فلان ادم از نظرش من ادم معمولی هستم یا نه! به چپ و راستم که یکی اونقدر مغز خامی داره که نسبت هایی رو که حتی من دوست ندارم به زبون بیارم رو پشت هم برام ردیف میکنه! به پایه‌هام که فلانی فکر میکنه من ادم مناسبی برای کار نیستم...

 

اوکی نصف این آدم‌هایی که این حرفا رو به من زدن الان تو زندگی من نیستن و من مدت‌هاست که ازشون بیخبرم!و این موضوع نه باعث شده من بمیرم!‌و نه اون‌ها‍! 

من احساس پیشرفت داشتم تو این مدت و الان دوباره سیل دیگه‌ای از همین جاج ها نمیتونه منو شکست بده! چون من بار‌ها و بارها یاد گرفتم که ته همه اینا دوباره فصل عوض میشه و چرخ گردون همیشه اینجوری نمیمونه!

تنها چیزی که الان مهمه یادگرفتن مشکلاته! و پیدا کردن راه حل ها :)

 

دیگخ نمیزارم حالم مثل این چند شبی که گذشت خراب و داغان باشه! قول میدم
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۴۹
پنگوئن

بهار فصل قشنگیه! وسط این دود و دم تهران گلا شکوفه میزنن درختا سبز میشن! انگار اصن به دمپاییشونم نیست که چقد اوضاع بده!

کاش میشد منم عین همین گیاها باشم :) 

از آشوب ترین روزامو میگذرونم!‌و نمیدونم باید چیکار کنم دیگه! باز حالا خوبه که دارم دارو میخورم! نمیدونم اگه این دارو ها نبود چه بلایی واقعا سرم میومد!

واسه تک تک قسمت های زندگیم استرس دارم! هر طرفش یه داستانی داره!

داستانای خانوادگیم که تمومی نداره! و هر دفعه یه چیز جدید سبز میشه! این موضوع از بچگی بوده واسم! یا دعوامون سر مسائل خودمون بوده یا کارای فامیل! ولی هر چی که بوده یه دعوایی بوده! و واقعا نمیدونم بقیه چطوری بدون دعوا زندگی میکنن؟ ینی واقعا چطوری تو صلحن!

هیچ کاری از دستمم بر نمیاد و باید بشینم نگاه کنم به کشتی که داره هر روز غرق تر از دیروز میشه!

بابام دوستاشو داره.... خواهر برادراش و مادرشو داره!

داداشام همدیگه و زناشون رو دارن!

همه به یه جایی تعلقی دارن :) ولی من ؟ :) 

راستش من بیشترین تعلقمو این روزا به مامانم حس میکنم! حداقل تو یادمه! خاطره هاش همه جا همراهمه :) و هر وقت بخوام میتونم بشینم به عکسش نگاه کنم و باهاش حرف بزنم! کنارش سیگار بکشم و با هم فکر کنیم!

راستش دیگه نه میخوام نه میتونم کاری برای این ادما بکنم.... اره هنوزم عزیزترینامن! ولی؟ چه میشه کرد؟ هیچ!

باید عین ببینمشون و عین یه شمع آب شم فقط :) و به خودم بگم به خاطر نیکا و بچه های دیگه اون خونه باید برم! که اگه یه روزی دور از جون اونا هم مث من دیگه نتونستن یه نقطه اتصالی به دنیای بیرون داشته باشن! شاید راحت تر از من زندگی کردن :)

باید برم و همه رو پشت سرم چا بزارم... اگه کشتیه داره غرق میشه ... با این شنای دست و پا شکسته ای که بلدم خودمو نجات بدم....! شاید تونستم بعدا واسه کس دیگه ای هم طنابی بندازم :)
 

پارت احساسی زندگیمم که بله! اصن نمیفهمم چه خبره تو دلم! چی میخوام؟ چی نمیخوام؟! هیچی نمیدونم

کاش میتونستم یه سری چیزا رو با دست خودم عوض کنم قطعا وضعم بهتر میشد!

اینکه اون همه حسم خاموش شه واقعا چیز عجیبیه! و منو میترسونه! بیشتر از هر چیز دیگه ای منو میترسونه! اگه من هیچ وقت نتونم کسی رو برای همیشه بخوام چی؟ تکلیف تشکیل خانوادم چی میشه؟ تکلیف اون جمعی که به خودم قول دادم بسازمش با آرامش و برای تعلق داشتن چی؟

میترسم... میترسم برم اونور و از اینی که هستمم تنها تر شم!

آره یه وقتایی میگم واقعا دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم! ولی یه چیزی هست که واقعا نگران از دست دادنشم! دلم! دلم رو از دست بدم چی؟ اگه تبدیل به یه ماشین شم چی؟ اگه دیگه هیچ وقت کسیو نخوام؟ دیگه نتونم کله شقی کنم چی؟

راستش آره! منم مثل بقیه آدما ترس برم داشت بالاخره از بزرگ شدن! واقعا میترسم از این موجودی که دارم میشم!

چیزی که میخوام با کارایی که دارم میکنم خیلی متفاوته! و نمیتونم هندلش کنم.... اوضاع از دستم حسابیییی خارج شده!

 

پارت دوستانه! هی! من با اینکه همیشه عاشق روابط دوستانم ولی همیشه روابطم در این زمینه ریدس :) نمیدونم چرا... نمیدونم دیگه باید چیکار کنم... که دوست خوبی باشم! که بتونم حس کنم به دوستام تعلق دارم! همش حس میکنم این ادما هستن چون چند صباحی کنار همیم :)‌ حس تعلقی ندارم! حسی که میخوام نیست :)

اینم از عوارض داشتن خانواده‌ایه که به همه مشکوکه! مدام تو سرت میگفتن که ببین دوست بی فایدس :)) با اینکه من خودم خیلی فایده هاشو دیدم :) نمیدونم واقعا نمدونم!

 

پارت درسی؟؟ هع!

کاملا رها کردم!‌ دست و دلم به کار نمیره! همزمان هم انقد استرس دارم واسه آمریکا که کلا هنگم! هیچی تقریبا از گذشته یادم نمیاد! و باید تمام تلاشمو بکنم!

ولی؟

نشستم یه گوشه و به نابود شدن زندگیم دارم نگاه میکنم!

 

پارت مالی؟ کمممممان بیبی

بیا دیگه ادامه ندیم :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۳۰
پنگوئن

باید از خیلیا عذرخواهی کنم :)

روزهاست که انقد درگیر مشکلات خمی خوم شدم که اصن وقت نکردم از دوستام حالشونو بپرسم یا درست حسابی کنارشون باشم!

همیشه زندگی بالا پایینای خودشو داشته ولی الان نمیتونم بگم بالام یا پایین؟

فکر اینکه کمتر از ۶ ماه دیگه باید این همه پرونده باز و این همه آدم تو هم لولیده شده رو ول کنم برم هم وشحالم میکنه هم ناراحت!

هیچ سطری نقطه نداشت! هیچ داستانی تموم نشد! و همش کش اومد!

میخواستم دنیامو یه طور رنگی منگی بسازم! میخوساتم بتونم رابطه‌ی اروم و قشنگی بسازم که پایدار باشه ولی جلو بره... اما نشد! نشد که بشه!

 

چیزی که من فهمیدم اینه که نباید زیادی ادم ها رو مطلع کرد که چق از بودنشون خوشحالی با دوسشون داری :) چون میشه عین این اتفاقاتی که افتاد

عین این بت های زندگیم که دونه دونه شکستن!

و حس تنهایی که به قلبم سرازیر شد!

توی بدترین موقع....وقتی که چند ماه دیگه اخرین برخوردم با این خاک و ادماش میشه بوی گه جاده فرودگاه!

 

یه نقطه ای هست برای شروع!

برای شدن یه ادم بهتر! برای بهتر و بهتر نشون دادن خودم!

ولی آیا میتونم که بازم بجنگم؟

بازم تلاش کنم؟

باز هم انرژیمو بریزم وسط؟

 

 

نمیدونم! این چیزیه که میترسوندم!

 

ولش کن انقد ننوشتم حس میکنم دارم میرینم الان فقط

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۵۰
پنگوئن

این چند روز درگیر اتفاقاتی بودم که خب خیلی وقته منتظرشون بودم :)

۸ اسفند بود که با یار خداحافظی کردم و برگشتم دزفول! و هیچ ایده‌ای از اینده نداشتم!

دو روز اول رو به شدت درگیر کارای عقد احسان بودیم! و چقد همه چیز خوب بود! چقد بهم میومدن! چقد پریسا زیبا شده بود! چقد احسان چشماش میخندید!

تو همون یکی دو روز البته دعوای دوباره‌ام با بابا باعث شد که با نازنین همانگ کنم و واسه ۲۹ ام اسفند بلیط بگیرم به مقصد تهران با این استتوس همیشگی که برنخواهم گشت :) اینبار ولی فرق داره! دارم میرم که عید رو بمونم اونجا! عیدی که خب همه از هر جایی پناه میبرن به جمع های خانوادگیشون! و من عید اخری که قراره ایران باشم رو قراره تنها بگذرونم :) 

میدونی ناراحت نیستم بابت این اتفاق! چیزیه که خودم انتخابش کردم! و حس میکنم باید یه بار تنهایی رو انجوری که دوست دارم مزش کنم! دوست دارم برای یک بار هم که شده دوباره با تنهاییم خوشحال باشم!

خبر بعدی مربوط به گرفتن پذیرشه :) بالاخره! پذیرش اومد هم برای من هم برای یار :) چیزی که ماه ها تصورش میکردم! چیزی که مدت‌ها بود میخواستمش!

اتفاق افتاد و این باعث شد منم از قافله‌ی اتفاقات خش عقب نمونم :))

داداش محسنم بالاخره خونش آماده شد و مستقر شدن!

هر کسی به نوعی تو خونه‌ی ما داره با سال جدید پوست میندازه و نو میشه :)

و فکر کنم واقعا بالاخره وقتش بود که هر کدوممون سرپای خودمون خوشحالیامونو پیدا کنیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۱۸
پنگوئن

هوا به شدت زیبا و دوست داشتنیه!

بارون مداومی که داره چند ساعته نم نم میباره!

من توی نقطه امن خودمم و وقتی با خانوادمم حرف میزنم به نظر میرسه بقیه هم تو نقطه امنای خودشونن!

بابام با دوست موستاش برنامه کرده و خوشحاله

احسان دنبال خریدای عقدشه و بعد از مدت هاست دارم میبینم یه لبخند پنهونی داره رو صورتش

محسن داره اسباب کشی میکنه تو خونه‌ای که خیلی وقته داره براش زحمت میکشه 

بنظر میاد همه دارن آرامش نسبیشون رو پیدا میکنن!

 

منم واسه هر روزم یه برنامه‌ای دارم و با این چیزا هم خوشحالم! کارایی که دوست دارم رو میکنم... با آدم هایی که دوست دارم معاشرت میکنم! توی شهریم که دوست دارم و هوا هم که خوبه :))

 

امروز خوشحال بودم ... عین سابق تو دانشکده راه میرفتم و با آدم ها شوخی میکردم! حس میکردم مبینای دوران کارشاسی با همون فراغ بالیش برگشته! منتها دیگه واسش تفکر و قضاوت دیگران مهم نیست! اینبار انرژی داشتنش از سر سرخوشی نیست از سر تلاشه! 

هزار جا دیدم و شنیدم که نیاز نیست همه ادما کول و خفن باشن! و یه مسابقه‌ی کول تر بودنی بین همه ادم ها جدیدن راه افتاده!
این موضوع باعث شده بود من فکرم درگیر بشه که آیا منم دارم صرفا شرایط مسابقه رو رعایت میکنم یا چی؟

دیدم نه! من شاید آدم خیلی کولی نباشم... یه روزایی دپرس باشم.... یه وقتایی پاچه بگیرم... مدام غر بزنم... ولی ته ته تهش.... من آدم راحت و شوخیم... یه جورایی باید گفت حالی واحدی :)

هر جوری که بهم حال بده رفتار میکنم... بستگی به جمع و شرایط مود منم عوض میشه :)

عین همه‌ی آدم های دیگه! همونقدر که خوشحالی و کولی تو وجودم هست غم و ناراحتی هم وجود داره!

و یه وقتایی شاید تو زندگی باشه که ام واقعا هیچ حسی نداشته باشه :)))) (تلمیح :دی)

 

برخلاف قبل ها که وقتی بیشتر ناراحت بودم مینوشتم تو بلاگ این بار که حالم مساعده هم مینویسم... مینویسم که یادم بمونه سیاهی موندنی نیست! همونطور که سفیدی :)

 

خلاصه که دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۵۳
پنگوئن