پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

امم دوست دارم برگردم به مبینای سال چهارم دبیرستان بگم این رشته ی فیزیکی که انتخاب کردی خیلیییی با فیزیکی که میخونی الان و فکر میکنی فرق داره!

اینو همه ادمایی که فیزیک میخونن میگن!ولی هیچ کس نمیگه که چقققققققققد این فیزیکی که الان میخونیم خوشگل تره و شیرین تره!

همه غر میزنن از سختیش منم میزنم عین همه :) ولی امان از اون موقع که یه درسیو دوس داشته باشم :))))

من برخلاف خیلیا عاشق اینم که ترم شروع شه!چون رشته امو دوست دارم یا به قول نیگا قلبم دوپ دوپ میزنه براش!

از وقتی با کوانتوم اشنا شدم ، یعنی همون از فیزیک ۴ به بعد ، هر روز و هر روز بیشتر دوست دارم بخونمش!و بیشتر ازش یاد بگیرم!تک دلمو برده لعنتی :)) (با لحن آریا خونده شه :))) )

امروز جلسه اول جامد بود!استادمون دکتر وظیفه شناس بود :) بعد از فرهنگ اولین استاد زنی بود که میتونستم به خوبی باش ارتباط برقرار کنم و گوش کنم :)))

من یه مشکل اساسی که با استادای خانوم دارم لحن صداشونه!اگه نتوم ارتباط بگیرم نمیتونم گوش کنم که چی میگن! :))) البته واسه بعضی اقایونم صادقه ، ینی موضوع جنسیت نیست! ولی خب اقایون کمتر تو صداشون قر و ناز دارن!

خلاصه که منم عین همیشه که ذوق زده میشم از درس خوشم میاد دهانمو وا میکنم ، دهان خود را وا کرده و سعی میکردم اظهار وجود کنم!

بعد از کلاس داشتم با خودم همش فکر میکردم که ، واقعا چی میشه اگه رتجب یه چیزی  بلد نیستم صرفا بگم نمیدونم!انقد سخته؟!

اخه صبی هم یه دختره اومد ازم پرسید ازمایشگاه فیزیک دو کجا برگزار میشه یا اینکه مطمئن نبودم گفتم طبقه دو!ارشیا گفت فیزیک دو؟همینجاس که!

گفتم اره اره راست میگه همینجاست!

بعد دختره گفت که خب اخه کلاس ده بوده ولی الان هیچکی نیست!

رضا گفت البته که هفته ی اول آز ها تشکیل نمیشن

منم گفتم اره اره 

بعد خودم به خودم تو ذهنم میگفتم د زهرمار!یه کلوم بگو بلد نیستم!

عصرم یه پسره اومد گفت مرزداران کجاست؟!باز با اینکه نمیدونستم گفتم اونور!

حالا ادرسه هم زیاد بی راه نبودا! ولی خب د زهرمار عه!

تو مترو بودم پس از له شدن های فرااااوان یکم جا باز شد تونستم میله رو نیگه دارم.از این تابلو ها که روشون یه چیزی مینویسن جلوم بود یه داستانی نوشته بود.

خیلی جالب بود!دقیقا راجب همین موضوع حرف زدن بود!طرف یه تئوری داشت که ادما نمیتونن جلوی حرکت زبونشونو بگیرن!وهمش میخوان یه چیزی بگن!انگار اگه نگن اون زبونشون خراب میشه!بالاخره باید یه استفاده ای بشه!

حالا یه جور تئوری دیگه هم هست که میگه که اگه طرف زبونشو نچرخونه و هر کلمه ای رو به زبون نیاره ، مغزش بهتر کار میکنه

(یه همچین چیزی بود درست حسابی یادم نیست!)

خلاصه که به تابلوعه خندم گرفت :)

هر چی میگفت راست میگفت!

تمرینای این ترم رو ووسه خودم میذارم با صدای اروم حرف زدن و بهینه حرف زدن!

این هم درس امروز ما! :)))

فردا بابام باید بره بیمارستان!دلم زیاد اروم و قرار نداره که بخوابم!این قلبم چیز مسخره ایه!یا آدما رو احساسی میکنه!یا ابنکه هزار درد و مرض واسه ادم میاره

بابام الان داره با مامانش تلفنی حرف میزنه و مثل بچه ها بهش میگه :دوست دارم مامانی!

من و بابام عین همیم!‌پنم هر وقت به بابام یا مامانم میرسم همین حرفا رو میزنم!ولی اغلب داداشم مسخرم میکنه که خیلی لوسی!

ولی لوس بودن نیست!من میدونم با این یه جمله چقد دل مادر بزرگم اروم میشه و حتی دل پدرم برای ابراز احساسش!

ابنکه به ادمایی که دوستشون داری بگی که چه حسی داری شاید اون چیزی که میخوای رو نتونی تو کلمات بگنجونی و بگی!شاید حق مطلب رو ادا نکنه و هر چی...

ولی‌وقتی میگی...وقتی میشنوی تازه دلت اروم میشه!تازه میفهمی که لبت انحنا پیدا میکنه به سمت بالا و دوست داری لبخند بزنی!

من عاشق بابامم...همینطور مامانم!ولی همه میدونن بابام یه جور خاصه!

وقتی همینجوری که گفتم به مامانش میگه دوست دارم من حسودیم میشه :))) حتی وقتی به زنش (مامانم) میگه :))) منم همیشه بهش غر میزنم تو کس دیگه ای رو نباید دوست داشته باشی

همیشه میخنده و باهام شوخی میکنه و میگه من دلم یه دریاااس

قربونه دل دریاییت بشم که میدونم خیلیا رو دوست داری ، امیدوارم این دل مهربونت فردا خوب خوب بشه

دوست دارم بابایی :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۴۰
پنگوئن

قبل از سفر:

جمعه بود! روزی که قرار بود یه عده از اون شیش تا بیان خونه پیش هم تا غذا درست کنیم بخوریم بعدم راهی شیم راه آهن!

تا حالا اینجوری نبوده واسم که انقدر راحت باشم کنار ادمایی که پیشم میان :)) معمولا اینجوریم که پذیرایی کنم یا معذبم و فلان!ولی اینا اومده بودن من حتی آشپزیم نکردم درست حسابی :))) بیشتر کارای غذا رو رضا کرد !حتی آرش ظرف شست!به شخصه که دهانم نیم متری از تعجب باز مانده بود :)

 

سفر:

شاید میشه گفت اولین مسافرت دوستانه ای بود که تجربه کردم!قبل از اون با مدرسه و اینا بود که...اینجوری نبود!

همون ۶ تایی که همیشه حرفشو میزنم بودیم!سحر آریا ارشیا آرش رضا!

یکی دو روز آخر برای من خیلی فوق العاده بود!

اون مسیری که تا گاوازنگ رو پیاده رفتیم و برگشتیم!حتی اون گوله برفی که آریا مستقیما خالی کرد تو صورتم :)))‌ که البته خب انتقام سختی بود که گرفته بود :)))

سولماز و دوست پسرش  :)

دعواهای مسخره بازی من با آرش سر حسن صدا کردن و کوتوله بودن و این چیزا!

تلاش برای پیدا کردن یه جای تفریحی در زنحان :)))

همکاری های صبح من و سحر برای پیچوندن سمینار ها :)))

کافه رفتن یهویی با ارشیا

دور دور شبانه با آرمین و فرزین و مهدی و ارشیا

صبونه های سلف سرویس و فک باز ما از امکانت انشگاه باحالشون!

ضحبت با دوتا دختر هم ورودی ما که دکتری پیوسته ی زنجان میخوندن و کنار هم بودنه کوتاهی در آفیسشون!

کتابخونه ای که حس آرامش باحالی داشت و 

انتخاب واحدی که آخرشم نفهمیدم چی شد :)))

هوای سردی داشت!سرد تر از تهران!ولی من دلم گرم بود :)

سمینار های کریمی پور تک دل منو برد و یکم بیشتر مطاع شدم که از چی خوشم میاد!کوانتوم اینفرمیشن!و خب به طبع کوانتوم کامپیوتیشن!

من اصرار داشتم که هر جایی که میریم عکس داشته باشیم سلف کافه ی دانشگاه بستنی فروشی فود کورت  جای جای دانشگا  قطار های رفت و برگشت سالن سمینار :)))

البته الان که فکر میکنم تو کتابخونه عکس نداریم و همچنین موزه ی مرد نمکی و راه هایی که پیاده میرفتیم :))))

(از دس شویی هم نداریم البته :))))‌ :دی)

آرش یه حرف باحالی زد وقتی جلوی بستنی فروشی بودیم و باعث شد یکم فکرم درگیر بشه!

میگفت : چند سال دیگه من تنها میام اینجا و به خاطره ها فکر میکنم :)

ولی من فکر نمیکنم آرش بره اونجا!احتمال زیاد گوله میکنه و تا پیزا رو پیاده میره :))))

احساس میکنم این سفر این ۶ نفر و رو بیشتر از قبل بهم نزدیک کرد!که امیدوارم اتفاق خوبی باشه :)

 

انتخاب واحد:

میخوام  یه حرکتی بزنم که تا خرداد بتونم به خودم فوش بدم :))))

میدونم قدم گنده ای و بازم ممکنه زمین بخورم یا هرچی!ولی خب شایدم شد!میخوام یه ترمم که شده کاری رو کنم که دلم میگه!نه عقل و منطقم!شاید به قول آرش قهوه ای کردن ضفحه ی انتخاب واحد باشه!شاید به قول سحر  سخت و سنگین باشه!شاید به قول ارشیا خریت باشه!ولی میخوام انجامش بدم!

میخوام این ترم یه کارایی بکنم که تا حالا نکردم!

و خب میدونم در قبال هر کاری که میکنم باید هزینه هایی هم بپردازم!میخوام به قول نیگا صدای دوپ دوپ قلبمو بشنوم!

احتمالا هزینه ای هم که باید بپردازم یکم دردناک و سخته...

ولی میخوام که بتونم!

 

نمره:

این ترم نتونستم همه یدرسای که برداشتم رو پاس کنم و الکترومغناطیس رو افتادم!ولی چیز جالبی که دارم بهش نیگا میکنم اینه که بعد از اون ترم دو و مشروی دارم پیشرفت میکنم هر ترم!درسته که پیشرفتم زیاد و عالی نیست!شاید معدلم داره جون میکنه و بیشتر میشه!ولی مهم اینه که روند صعودیه!

یه پستی شاهین داشت که اسمش دل ریش طور بود نوشته بود:

تایع توانیه

تایع تواینه

تایع توانیه

تایع توانیه!

به زور  رشد میکنه زووووور ها!اما یه دفعه جوری میکشه بالا که مثل سوپر من میمونه که هیدورژن ب گ و ز ه!

.....

بهر یک جرعه ی می منت ساقی نکشیم!

که امیدوارم همینی بشه که میگه :)

 

سنتور:

بعد از مدت ها امروز کلی سنتور زدم!چقدر دلتنگش بودم!چقدر دوست دارم بیشتر کار کنم!

 

ورزش:

یه تصویریه چند روزی تو ذهنمه!که دارم تو پارک چیتگر تو اون پیست دوچرخه سواری میدوم!خیلی دلم میخواد اجراش کنم!

به شدت خوشحالم که روزای فردم خالیه و میتونم برم باشگاه!این ترم ورزش کردنمم قراره فرق کنه!

از یه جایی باید شروع بشه!

 

 

اگه تونستم ...بعدا میگم همه چی از اونجا شروع شد که بعد از زنجان تو خونه نشسته بودم داشتم سنتور میزدم که ارشیا پیام داد گفت پست نمیذاری؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۰۸
پنگوئن

گاهی وقتا فکر میکنم که جایی تو جمع های دوستانه ندارم!!
دیروز بحثش با ارشیا یه جورایی پیش اومد ولی دلیل من کجا و اون کجا!

گاهی وقتا فکر میکنم بدترین جمعی رو که میتونستم واسه دوستی انتخاب کردم!نه اینکه اونا خوب نباشن!نه اصلا و ابدا!فقط برای اینکه حس میکنم دارم اذیتشون میکنم!(به شدت یاده تله ارزشی صبا افتادم :)))‌) )

شوخیای بی مزه ی من و صمیمی شدن بی حد و مرزم شاید واقعا ازار دهنده اس!یا اینکه به قول آرش اگه دو ساعت پیش یکیم همش دهنم بازه و دارم حرف میزنم!

زنجان و شناختن ادما داره خیلی بهم میچسبه...

گذروندن وقت تو سمینار های کریمی پور منو یاده حال و هوای ترم یکم تو کلاس شجاعی میندازه!شوقی توم به وجود میاره که منو کش میده به سمت درس و  دونستن!

خیلی دوست داشتم تو بهشتی یه ساختمونی به عظمت ساختمونای اینجا بود و به همه دانشجو ها آفیس میدادن!

یا ازادی های اینجا رو داشت!قطعا دیگه بهشت میشد!ولی خب هر جایی یه باگی داره!اونجا هم باگش اینه

مثل من که باگم حرف زدن زیادمه!

یه وقتایی هست وجودت یخ میزنه!هر چقدرم لباس بپوشی انگار گرم شدنی نیست!باید از درون گرما پیدا کنی!

بحث این بود که به ' ‍‍انسان ' بودن ادمای اطرافت چه نمره ای میدی!و جدا داشتم فکر میکردم از نظر من انسان ترین آدم ها یا شریف ترین آدم ها کیا هستن!قطعا تو این لیست: پویان - آرمین - سهیل - آرش- سپنجی-مهدی-   قرار دارن ولی نمیتونم نمره بدم!

نمیتونم بگم کی بیشتره کی کمتر!اینا آدم هایی بودن که تو شرایط های بدی که گیر کردم خواسته یا ناخواسته بهم کمک های عجیبی کردن!

حالا اینا هیچی...

چند روز پیشا که به هوتن پیام دادم جوا های خیلی خوشبینانه ای گرفتم!ولی نمیدونم کی قراره اتفاق بیافته....بی صبرانه منتظرم

دوست دارم یه پیله بکشم دورم....یه مدت از هجوم آدم های دورم کم کنم!برم تو دنیای لعنتی خودم!میخواد دنیای اسب شاخ دار باشه یا جوون افغانی کپسول گاز بر بغل یا دنیای آدم اهنی و ماشینای ضفر و یکی!فرقی نداره!فقط دوست دارم برهم کنش هامو کم کنم!

کاش...

کاش اندکی بیشتر دنیا را میتوانستیم به یه ورمان بگیریم!

در ادامه:

باگ من اینه که زیادی حرف میزنم.

باگ آرش از نظر من اینه که زیادی تلاش داره مثل ماشینا باشه!

باگ سحر اینه که انقد به همه چی میخنده که حتی بلد نیست درست حسابی ناراحت شه!و موقع ناراحتی واقعا اذیت میشه

باگ ارشیا اینه که زیادی شبیه لاک پشت هاست ! تجمع بیش از ۴ نفر رو نمیتونه بپذیره میره تو لاکش!

باگ آریا اینه که خیلی خود محوری داره!

باگ رضا اینه که در بعضی موضوعات سه سالشه و بالغ نشده!طرف مقابل مطلقا واسش ارزشی نداره!

هر کسی یه باگی داره خلاصه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۵۲
پنگوئن

آدمیزاد چیه؟!

آدمیزاد خیلی پروعه من تازه فهمیدم!خیلی پروووعه!

هی به هر چی میرسه بیشتر میخواد بیشتر و بیشتر..

یا مثلا زمین میخوره دوباره پا میشه وامیسته و بازم میخواد!هاره شاید!

اکثر اوقاتم طلبکاره!همشم پشیمونه :))) پشیمون ا کارایی که کرده و کارایی که نکرده!

بعد میشینه به گذشته های دور زل میزنه میگه اگه فلون کارو میکردم خیلی بهتر میشد!یا فیلان کارو کردم بد شدش!

مبخوام بگم آدمیزاد همینه!

میشینه یه نیگا به تاریخی که گذرونده میکنه میگه عجب مویی سفید کردیم تا بفهمیم!تا بفهمیم چی میخوایم!اصن چیکاره ایم!کجای داستانیم!

بعدم که میفهمی دیگه موهات سفیده!!میخوای چیکار کنی...

هر بار که به خونه سر میزنم شکاف بین خودمو خانوادمو بیشتر و بیشتر میبینم...عمیق تر...

من خیلی عوض شدم!شایدم اون قسمتای وجودم که خواب بودن بیدار شدن!نمیدونم!

خیلی دوست داشتنین برام.ولی خب نمیفهمم...خیلی چیزا رو نمیفهمم...این همه تفاوتو...

یه‌باری داشتم با‌آرش حرف میزدم میگفتم که واسه من ادما یه دوره ای دارن...دیگه نمیتونم بیشتر از اون حد ببینمشون خسته میشم...بعدشم یادم نیست داستان چی بود که به این رسیدم که وقتی با یه سریا حرف میزنی از یه جایی به بعد با اینکه شبه قبول میکنی که روزه و میری پی کاره خودت! و متاسفانه واسه خانواده این داستان بیشتر اتفاق میافته!

داشتم به مامانم از رفتن میگفتم...برگشت گفت عاقت میکنم :)) من با خنده و شوخی میگفتم فیلان میکنم...مامانم اما یه لبخندی داشت که من میدونم چقد پشتش درد بود!گفت نمیذارم!بری شیرمو‌حلالت نمیکنم!گفتم شیرتو دادی به من بزرگ شدم تموم شده حلال و حرومش دیگه الان اخه...؟!

ولی میدونم...میدونم نمیتونم اینجوری و وقتی انقد دلش خونه کاری کنم...

یه وقتایی به خودم فوش میدم میگم عجب بچه ناخلفی هستی...نمیشد تو هم عین همه این بچه های فامیل سرتو مینداختی پایین زندگی معمولیتو میکردی...عین همه دخترای دیگه ی شهرت...

گاهی‌وقتا از خودم از دونستن چیزایی که میدونم از کارایی که میکنم لجم میگیره!

کلافه تر از همیشم راجب این موضوع!کلافه تر از همیشه...

اینبار دزفول برام تلخ نیست...سنگینه!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۳۸
پنگوئن

رو مبل نشسته بودیم تو لمیز یه نیگا به خودمون انداختم گفتم عه فرندز :)

۶ تا دوست :)

امروز بیشتر از هر روزی اینجوری بودیم

Image result for friends in central perk

 

 

 

صرفا اومدم اینو ثبت کنم و برم....

گاهی زندگی از چیزی که فکر میکنیم بیشتر شبیه به فیلما میشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۴
پنگوئن

علیرضا شاخ ترین فرد ورودیمون دیروز رسما انصراف داد!

از وقتی دیدم ارشیا نوشته که علیرضا انصراف داده ، دارم فکر میکنم که چقدر دنیا عجیب و غریبه!

ترم یک یا حتی بهتره بگم ترم دو ،  همش به این ادما نیگا میکردم و میگفتم تا وقتی اینا تو فیزیک هستن من اینجا چی میگم؟

حرف شجاعی تو مغزم میپیچه که میگفت اینجوری نمیمونه!خیلی از اینایی که شروع طوفانی داشتن خسته میشن!اینا نمره ها که میبینی نتیجه ی دبیرستان خوبه!بعد از اون میشه تلاش ادما!

کسایی مثل علیرضا ، امیر‌، فاطمه فرهنگ یا حتی دوستای نزدیک ترم...آرش سحر زهرا زهرا....

فاطمه که از همون ترم سه شروع کرد زمزمه اینو که کاش تغییر رشته بدم و فلان کنم و...و خب از یه جایی به بعدم رسما بیخیال فیزیک شد!

زهرا اون روز بهم پیام داد که اگه امتحانامو نیام چی!و من فقط میخواستم ازش بپرسم که آیا خری؟

امیر به طرز عجیبی این ترم دنبال درساش نیست!!!همون آدمی که به من میگفت این زندگی تلف کردنه وقته و باید درس خوند و فلان...چی شد؟

اونم که از علیرضا!

سحر و آرشم که کلا تو فاز بیخیالی عجیبین!ولی خب به طرز جالبی با همون بیخیالی نمره های خوبیم میگیرن!انگار که زیاد مهم نیست که آدم بهش فکر کنه یا نه....فقط باید در جهتش باشه!

اون یکی زهرا رو هم خبر زیادی ازش ندارم...حس میکنم یه مدته فاصله گرفته ازم!شایدم من گرفتم !نمیدونم!ولی خوشم نمیاد :/

دیشب خیلی سعی کردم پست بنویسم ولی نتونستم!

اصلا حرفم نمیومد!

مدت های زیادیه که حرفم نمیاد!

ولی این روزایی که میگذره روزایی که باید ثبت بشه!

میدونی ....دارم احساس میکنم که دارم خودمو میشناسم...احساس میکنم دارم جامو پیدا میکنم و میدونم چی میخوام...

و این موضوع یه حس عجیبی بهم میده...وقتی بعد از مدت ها گم بودن بالاخره یکم پیدا شدم!حس عجیب و لذت بخشی داره!

تازگیا حس میکنم دیگه زیاد از خودم حرف نمیزنم!و حس میکنم یکم حالت منزوی تری پیدا کردم...شایدم فقط اینجوری احساس میکنم و از بیرون اینجوری نباشه!

چند روز پیش ...یعنی اون روزی که شانت سر کلاس از رفتن گفت دوباره نشستم و مرور کردم که چرا میخوام برم!و اگر نرم چی!

جدای از زندگی بهتر و آرمان و این چیزا.....من نمیخوام برم چون فکر میکنم اونجا مدینه فاضله اس!من میخوام برم چون شرایطمو نمیتونم اینجا تغییر بدم!

من میخوام برم چون نمیتونم اینجا اونی باشم که میخوام...

راستش یکم برام دیگه خنده دار شدن گفتن این حرفا که من زندگی مستقلانه ای رو میخوام زندگی که همه چیش دست خودم باشه و من باشم اونی که داره کارگردانی میکنه زندگیمو!

خنده دار شده چون حس میکنم خیلیا این حرفو میزنن ولی بهش عمل نمیکنن و یه جورایی انگار داره کلیشه میشه!

و اینو دوست ندارم!

من میدونم اینو ولی...اگه ایران بمونم...هیچ وقت نمیتونم اونی که تو ذهنمه رو پیاده کنم...

یادم نیست کی بود!ولی داشتم با زهرا حرف میزدم و میگفتم که خیلی سخته که عاشق خانوادت باشی ولی بدونی بهترین راه حل واسه شرایط موجود اینه که ازشون دور باشی...و شاید هر چی دور تر شرایط بهتر...

گاهی هم میترسم!از اینکه شایدم اگه دور شم اونقدا شرایط بهتر نشه که فکر میکنم!

شاید واقعا از دلتنگی دق کنم...

نمیدونم!

کاش میشد یه سری چیزا رو تغییر داد!یکم دنیا رو فانتزی ترش کرد!مثلا وقتی دلت واسه کسی تنگ میشه کنارت حسش کنی بغلش کنی بوسش کنی...بعد دوباره بره!

برف خوشگلی از آسمون میباره....من تهران برفی رو دوست دارم! و تو را دوست تر :)

میدونم اینو یه روزی با یه لبخند وقتی موهام مثل این برف سفید سفیده نشستم لب پنجره ی خونم در حالی که دارم توی لیوان (یه دیگ دیگه دارم احتمالا اون موقع :) ) چایی با عطر دارچین میخورم به این سالایی که از زندگیم گذشته نیگا میکنم و ازشون خوشحال میشم...از تک تک لحظه ها... و از سیر تکامل...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۰۹:۴۷
پنگوئن

رخنه کرد!

بالاخره فشارای بیرون خونه به دانشکده هم رخنه کرد!

امروز ادما به معنای واقعی کلمه غمگین بودن و غم زده!

مدت هاست حال خوب شایان رو ندیدم!یا لبخندای پویان که مدت هاست ب رمق شده!

آرمینی که خنده هاشم حرصی شده!

یا مهدی که از عصبانیت راه میره!

مهرزادی که چشمای نگرانی داره...

یا ماهرخی که دیگه شلوغ و پر سر و صدا نیست

مینویی که گریه میکنه!

مرضیه ای که حرصی بجای درس خونون توییتر رو بالا پایین میکنه!

سحری که مدت هاست تو دیواره

آریایی که فقد میخواد از اینجا فرار کنه!

هیچ کی حالش خوب نیست!

هیچ کسی ادم پر انرژی قبل نیست!حتی من!حسن پر انرژی دانشکده با سر و صدای زیاد!که از طبقه یک تا طبقه سه صدام میپیچید!

چی شدیم؟!

هیچ!

اومدم از دانشکده بزنم بیرون بر اثر حرفایی که با کاوه زده بودمو فیلمایی که شایان نشونم داد انقد ترسیده بودم که نمیتونستم تا در خروجی برم

برگشتم و دست به دامن پویان شدم!

پویان اومد!و با هم برگشتیم خوابگا...

داشت میگفت ۱۶ آذر که روزه دانشجو شده...فقد ۳ نفر مردن ولی الان...

ابان آذر دی....هر ماه...هر روز... هر روز...ادم میمیره...

ولی دیگه مرتبه اش مهم نیست!دیگه مهم نیست!برای هیچکی مهم نیست!

داریم چی میشیم؟!

داریم میریم تو دیوار!

یک م ل ت واقعا در جهل علامه! به معنای واقعی ...

خوشحالم که یکی مثل پویان هست...

اون تیکه که داشتیم جدا میشدیم بهم گفت مبینا بلدی دیگه صدای جغد دراری؟!

گفتم اره

گفت مشکلی‌پیش اومد صدای جغد درار میام کمکت

من: هو هو ،حله کار میکنه :)))

....

گاش درست شه...کاش‌خواب بودم...کاش تموم شه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۲
پنگوئن

چند روزی هست که حوصله ندارم چیزیو چک کنم!

ینی میریم توییتر همش داستانای نضخرف میبینم راجب هواپیما و سردار و فلان...

میرم تلگرامم همینم

از درد و رنج خستم

از اینکه همه غر میزنن خسته شدم!دلم یه ادم شااااد و پر انرژی میخواد با هم بریم بگردیم و برای چند ساعتیم که شده به این همه مشکل نیگا نکنیم!

دو روز پیش دانشکده بودیم!حتی اونجا هم بحث و مشکل پیش اومد! داشتم فکر‌میکردم من دوساله ندیدم ادمای اینجا اینجوری بیافتن به جون هم!اگه مشکلی بوده هم بین یکی دو نفر و تموم شده!

از رفتارای ارمین و شایان و مهرزاد و .... از رفتارای همه پیداس که چقدر خسته شدن!و چقدر کلافن!

اون روز وقتی داشت فرزین راجب بحثای سالار حرف‌ میزد من بغض کرده بودم!اخه دوست نداشتم این تیکه از زندگیمم اروم نباشه!

دلم واسه خودمون سوخت!خیلی از ماها جو خانوادگی ارومی نداریم حالا به واسطه مشکلات مالی، مشکلات اعتقادی یا اختلاف عقیده و نظر و فلان...

پناه میاریم به دوستامون!به درس!به دانشکده ای که برامون حس خونه داره و ادمایی که از صبح تا شب یا به قول شایان از صبح تا صبح میبینیمشون!و بعد بحث و ناراحتی و نا آرومی هم بین این آدما واقعا بده!

وقتی اون بیرون ،،، بیرون از اون خونه میدونی هیچ چیزی سر جاش نیست!

آدمای اون سایت، چندتاییشون در حال اقدام واسه رفتنن چند تا هم هستن که دارن درس میخونن تا بتونن سال های بعد برن!هر کدوم دلیلی دارن!هر کدوم یه تیکه از امیدشون رفتنه!ولی بیرون از این خونه هیچ چیز سر جاش نیست و من ترس رو به وضوح تو صورت این آدما میبینم...حتی تو خنده هاشون :)

دیروز من و سحر دو ور آرمین نشسته بودیم که کدمونو چک کنه!نمیدونم سر چه داستانی بود که من برگشتم جمله معروف اون تیکه از عصر یخبندان رو گفتم: we ganna die  :))) و هر سه تاییمون خندیدیم!

شاید بشه به بدبختیامون بخندیم :)

نمیخواستم بنویسم!چند روزی هم هست که توییت نذاشتم!صبح میرم دانشکده و تا اخرین وقتی که‌میتونم بیرون باشم بیرون میمونم بعد میام خوابگا...حتی با مامانم اینا هم در حد کلمه حرف میزنم!نمیخوام چیزی منو از حال و هدفم دور کنه!نمیخوام درگیر حاشیه های زندگی بشم!

ولی در نهایت گفتم شاید بد نباشه این روزا ثبت شه!شاید یه روزی اوضاع آروم شد و به این روزا نیگا کردم و لبخند زدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۰۸:۱۷
پنگوئن

یکی از چیزای که تو این مدت دو سال و خورده ای متوجه شدم اینه که ، بدن به هر چیزی که تو عادتش بدی عادت میکنه!واقعا همینه!

ذهنم همینه!ذهن هم به هر چیزی که عادت بدیش عادت میکنه!عادت به فعل بودن یا عادت به تنبلی!ذهن هنری ذهن ریاضی ذهن اجتماعی....

ولی روح!

اگه روح رو یه چیز مجزا از بدن بدونیم ، میشه گفت روح یا به چیزی عادت نمیکنه!یا اگه بکنه خیلی فرآیند طولانی تری رو سپری میکنه بنظرم!

مثالش میشه وقتی که کسیو دوست داری!هر چند سال بگذره باز هم اون آدم تو ذهنت میمونه!حتی اگر قاره ها ازت دور باشه!

و بعضی وقتا حتی حس میشه!

به نظرم خاطرات رابطه ی خیلی مستقیمی با روح داره و خب روحم در مقابل عادت کردن به شدت مقاومت میکنه!

روح قسمت لجباز آدم هاست!

روح از نظر من شامل احساس هم میشه!اونجایی که هر چقدر میگردی دنبال دلیل و پیداش نمیکنی و در نهایت میگی: خب دلم میخواد!

میخوام بدنم آیا میشه به این قسمت لجوجت حالی کنی که عادت کنه؟

به خواسته های خوب عادت کنه؟

به فراموش کردن ها عادت کنه؟

یا مثلا براش قوانین جدید وضع کنیم که هی لجوج ، نبینم تا اطلاع ثانوی دلت بخواد!

.

یه وقتایی فکر میکنم کاش زندگی کنترل زد داشت!ولی بلافاصله بعدش به این نتیجه میرسم که اگه گذشته برمیگشت و من همه ی ردو راهی های گذشته رو راه درست انتخاب میکردم....الان مبینا نبودم!

.

یه وقتایی فکر میکنی ته چاهی الباقی ادما بالای چاهن و دارن بهت میخندن!ولی بعد میبینی چاه و بقیه سراب بودن!با تقریب خوبی حتی شاید جلوتری...

.

تولدم از طرف دریا یه گلدون خیلی خوشگل هدیه گرفتم!گلدونی که خیلی حساسه!اسمشو گذاشتم دریا!

مراقبش بودم!ولی اونطوری که باید نه!الان حالش خوب نیست...و دل منو انگار یکی گرفته چلونده :(

داشتم فکر میکردم نصف جوابایی که تو زندگیم میگیرم خوب نیست بعدم غر میزم که چرا فیلان شد عین همین داستانه!میدونم باید چطوری به فیلان اتفاق اب بدم ولی نمیدم...و وقتی گلدونم خراب میشه میگم مراقبش بودما بهش \یس \یس زدم فقد دیر تر بهش آب دادم!گله درست میشه با این بهونه؟نه!

حواست باشه گلتو پژمرده نکنی :)

.

داشتم از خونه میومدم خوابگاه ، انقده که مغزم درگیره گوشیمو جا گذاشتم...برگشتیم گوشیمو اوردم...رسیدم خوابگا دیدم شارژرمم جا گذاشتم...زیبا نیست؟!

.

این روزا حال عجیبی دارم....منتظرم....منتظر یه اتفاق...که نویدشو از چند طرف شنیدم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۳
پنگوئن

دیروز بعد از روز ها رفتم خونه!حس عجیب غریب آرامش داشتم و امروز دوست نداشتم بیام خوابگا!

وقتی رسیدم گواهینامه امو از عظیم گرفتم :) و با ذوق کلی بهش نیگا کردم

همه چیز تا دیشب خوب بود!

امروز چشممو وا کردم اول با خبر فوت آن مرحوم مواجه شدم!و چون از قبل میشناختمش و میدونستم چیکاره اس در جا خشکم زد!

رفتم کانون!قرار بود اون یکی کلاس ریاضی رو هم من برم ولی بچه هاش نیومدن و برگشتم خونه

اصن شاید نوشتن اینا مهم نباشه!

چند روز پیشا بود که با قاسم نشسته بودیم وسط حیاط دانشکده.نمیدونم من چی گفتم که گفتش که خوبه اگه یه سال دیرتر بری میتونی تو اون یه سال کار هم بکنی!و این فکر به ذهن ما رسید که بله!میشه یه سال دیرتر رفت و کار کرد!

امروز بعد از دیدن خبر ها!به شدت مایوس شدم!از‌اول این ترم هر اتفاق اسمانی و زمینی و‌ابی و هی چی بود پیش اومد!چرا تموم نمیشد این اتفاقای لعنتی!همش هدفم داره تبدیل به رویا و ارزو های دور تری‌میشه!

اومدیم با سحر کد کوانتوم بزنیم دیدم اصلا اصلا مغزم نمیکشه!واقعا خیلی چیزای ساده ای رو هم یادم نمیاد انگار که مغزم پره پره!الان یه ساعته دارم فک میکنم اسم دوست دختر فلانی چی بود!و یادم نمیاد!

خلاصه برنامه نویسی رو با یه حس بد ول کردم اومدم ولو شدم رو تخت!

یهو صبا برگشت گفت مبینا دیدی ساسان از ایران رفته؟!

منو میگی؟! دهنم اندازه یه گاراژ واشد!

پیجشو نشونم داد که استوریشو ببینم!چون من هنوزم اینستا ندارم و بی خبرم از همه چی...

یه پستی رو دیدم تو پیجش که همه بچه های ردلاین جمع شده بودن حتی نگین و خواهرش و شقایق و بقیه هم بودن...و یه ایونت بودش !

دروغ چرا دلم شیکست!فکر میکردم بازم به من میگن که برم!ولی انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم!

هرچند همه ادمای اون عکس قدیمی تر از این حرفا بودن و واقعا اگه منو نگن چیزه اونقدرا عیجیبی هم نیست...ولی نمیدونم چرا...یه انتظار دیگه داشتم انگار...

حس کردم بازم رویا و ارزوهام داره دور و دور تر میشه....

در کل امروز روزه خوبی نبود!و خیلیم عجیب بود!

از صبحم که کلا مغزم تعطیله!و از همه چی عصبیم....

از اون پسر کوچولوی تو مترو که ازم پول میخواست و نداشتم بهش بدم....اون یکی پسره که افتاده بود به پای یه خانومه تا کفشاشو واکس بزنه و خانومه نمیذاشت...

از مرگ ان محروم تهدید و خبر های عجیب غریب

از ندیدن آریا

از امتحانای لعنتی

از کد پایتونی که ننوشتم و ۲۴ ساعت به ددلاینش مونده!

از ردلاینی که انگار جایی توش ندارم....

از همه چی عصبانیم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۶
پنگوئن