پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

بنظر من آدم ها تو یه وقتایی از زندگیشون به یه نقطه های عجیبی میرسن!

اون نقطه عجیبس که انگار تمام اراده ای که تو خودشون سراغ دارن میاد رو و بوووم میتونن!

هر چی بیشتر جلو میرم و بیشتر میفهمم میبینم انگار همه چیز انرژیه!و این انرژی خواستن و تونستن چیز عجیبیه!

میدونی تو اوج سیاهی تو اوج نا امیدی یهو تموم اراده ات جمع میشه و تو کارایی رو میبینی میتونی بکنی که شاید روز قبلش کلی تلاش کرده بودی و نشده بود!

فکر میکنم بیشتر از اینکه همه چیز خواستن باشه انگار همه چیز دید توعه!

تو چطوری نیگاش میکنی!

یه چند شبه تو یوتیوب یه فیلمی پیدا کردم که ینی صداش مهمه نه تصویرش ، گوش میکنم!

تیترش اینه it goes straight to your subconscious mind

اولش که آدم تو اوج سیاهی خودشه وقتی گوشش میکنه به این حرفایی که میشنوه میخنده!

ولی بعدش..

اصن به طرز عجیبی وقتی اتفاقای خوب تو زندگیت میافته همون صدا تو گوشت زنگ میزنه!و همون جمله ی مربوطه رو تکرار میکنه!

واقعا چیزه عجیبیه این ناخوداگاه ادم!خیلی دوست دارم بیشتر و بیشتر راجبش بدونم!

مثل اینکه ناخوداگاهت و اینکه راجب خودت چی تو مغزت هست اثر مستقیم میذاره روی کارایی که میکنی و زندگیت!

من فهمیده بودم مشکلم کجلس!مشکلم عدم اعتماد بنفسی بود که از بچگی توم بزرگ و بزرگ تر شده بود راجب یه سری از مسائل!

و یه سری حرفا که همش تو ذهنم بولد شده بود

رفتم مشاور بهش گفتم ببین من میدونم مشکل کجاس فقد نمیدونم چجوری باید رفعش کنم!

ولی الان فکر کنم میدونم!الان میدونم باید ناخوداگاهمو تربیت کنم!باید بهش بگم گه مبینا اون چیزیه که تو ارزوهامه!همین :)

چقد پشت یه جمله ی "خواستن ، توانستن است" فلسفه و درس وجود داره :))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۲
پنگوئن


این موقعیت‌های نفرت‌انگیز زندگی من کِی قرار است تمام شوند؟ تصمیم‌های زجرآور بین بد و بد، بدتر و بدتر. دوراهی‌هایی که انتهای هرکدام‌شان یک شهر سوخته است. راهِ محکوم به شکست باید تنها راه باشد تا زجرش فقط زجر شکست باشد. همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذاب وجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجه‌ی وسوسه‌ی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزان‌تر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه. کار باید یا خوب باشد یا بد، که بفهمم باید قبولش کنم یا نه.

پاییز فصل آخر سال است/ نسیم مرعشی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۴
پنگوئن

تا حالا فکر کردی که چقد قدرتمندی؟!

تا حالا چند بار به این نتیجه رسیدیم که بابا زندگی، یه بازیه!یه بازی که خودت داری استپ بای استپ میچینیش!

تا حالا شده قانون جذب رو باور کنی؟!اینکه این تویی که انتخاب میکنی که چه کسایی جذبت بشن!یا حتی موقعیت هات تو زندگی!

یه مدته ذهنم درگیره اینه که من زیادی به درسم دارم فکر میکنم و خودمو محدود میکنم به درسم ولی در واقع درس هم نمیخونم!

فقد غرشو میزنم که فلان امتحان رو دارم فلان تمرینو دارم!به قول سحر هی سختش میکنم واسه خودم!

تو یه موقعیت عجیبیم!شل کردم به طرز عجیبی!یعنی اینطوریم که خب هر چه پیش آید خوش آید!

فکر میکنم بیشتر از اینکه ما تو موفعیتی هستیم که براش تلاش کردیم ، تو موقعیتی هستیم که بهش فکر کردیم و ذهنمون خواسته اینجوری باشه!

ینی میشه ادم تلاششو درست و به موقع کنه و به بقیه جنبه های زندگیشم برسه!

من سال هاست درگیر اینم که چطوری میشه آدم تو چند تا از جنبه های زندگیش پرفکت باشه؟!

هم ورزشش به موقع و هیکل رو فرم

درس مرس ها هم ردیف و همه چی درست

هم خانواده و رلشو هندل کنه و جنبه های احساسی و ج ن س ی زندگیش

هم مثلا به خودش برسه و خوشتیپ و خوشگل و اینا

هم کار کنه و تو کارشم موفق باشه!

من همش میبینم که ادم یه مدت به یه چیز میچسبه میبرتش جلو بعد یه چیز دیگه!انگار نمیشه همه چیو با هم داشت

ولی یه چیز عجیبی درونم میگه میشه همه چیو با هم داشت!و به همه چیز با هم رسید!

اینم از مشکلات کمال گرایی ادمه دیگه!

بعد یهو به خودت میای میبینی میخواستی همه چیو با هم جلو ببری در حالی که هیچی رو جلو نبردی و غافل بودی!

کم واسه خودم وقت میذارم!

وقت گذاشتن وایه خودم گشت و گذار نیستا!اونو دارم...اوکیه گشت و گذار و خرید مرید و همه چی به راهه

ولی وقتی که بشینم با خودم یکم خلوت کنم خیلی کمه!

دلم دفتری میخواد که توش بنویسم!ولی از دخالت دوباره به شدت بدم میاد :/

نمیدونم چیکار باید کنم!!!

اراده چیز عجیبیه!یه سریا هستن یه اراده خاصی توشون هست!انگار هستن که بتونن!

محمدصادق خیلی موجود جالبیه برام!هدف گذاریشو دوست دارم!یه سری هدفا برا خودش گذاشت و حرکت کرد سمتشون ولی بعد دید انگار بیشتر میتونه بعد بیشتر خواست و هدفاشو بزرگ تر کرد!

ولی من اینجوری نیستم!!!از همون اول دستمو میذارم رو اون بزرگ بزرگه!

نمیدونم الان این درسته و کمال طلبیه یا پا رو از گلیم خودمون دراز تر کردنه؟!

پا دراز کردن یا ۹۹ رو خواستن و ۱۰۰ رو گرفتن؟!

دلم یه گپ میخواد!گپ با یه با تجربه ی خفن!

برم فکر کنم....

دو روزه درس رو کنار گذاشتم و دارم به خودم فکر میکنم!به اینکه چی میخوام!

دیشب حس عجیبی داشتم...فکر کنم تا حالا یه چیزیو انقد عمیق نخواسته بودم!داشتم با چشمام بهش میگفتم که چقدر میخوامش!میگفت اینجوری نیگام نکن!!ینی نخوامش؟!

زندگی چیه؟این که عشق کنی و بخندی و بعد بری خودتو تو بغلش گم کنی؟!

یا بشینی درس بخونی و اپلای کنی؟!

یا نه یه پلن دیگه

تو بغلش درس بخونی و با هم اپلای کنین؟!

اگه هدف بغل این نبود چی؟!

یاده حرف آرش افتادم :)))) دهنت سرویس بچه!از اون روز با اون بحث مسخرت فکرم درگیر اینه که خب واسه چی داریم یه سری کارا رو میکنیم جدا!

فقد اینو میدونم که باید یه کاری واسه خودم بکنم!

دچار باید بود!مرد این روزگار باید بود!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۶:۲۴
پنگوئن

صدای منو از خونه میشنوید :)

خونه جایی که وقتی میرسی توش حس کنی تو آرامشی!

یه حس امنیت فوق العاده!

دلم نمبخواد مامان بابام برگردن :(

عمیقا دوس داشتم شرایط اینجوری که هست نباشه

مثلا انققققد با داداشام خوب و دوست بودم که ارزو میکردم هر لحظه پیشم باشن یا مجبورشون میکردم بیان تهران اصن!

یا اصلا تک بچه بودم!

نمیدونم شرایط اگه یه کوچولو فرق میکرد واقعا برام بهشت میشد!شاید برا اینکه زیادی خوشی نباید بزنه زیر دلم اینجوریه!

الان که دارم مینویسم یاده حرف آرش افتادم :))) بش میگم چرا بلاگمو میخونی؟! میگه چون اط اینکه میبینم یه ادمی اسکول تر از من هست خوشحال میشم :)))

ولی مگه مهمه؟! مگه مهمه اسکل جمع من باشم یا نباشم؟!

دوباره انرژیمو گرفتم و بنظرم دنبا هنوزم خوشگلیاشو داره :)))

دوباره دارم واسه تولدم برنامه میریزم و خوشحالم :)))

دوباره به مامانم لیست هدیه هایی که میخوامو گفتم :))

شایان و آرمین رو دیدم داشتن واسه یو بی سی یه چیزایی میفرستادن!

بعد شایان میگفت ما میرم اونجا پیش هم عشق و صفا (یه همچین چیزی) بعد من گفتم منم میام پس :)

گفت بخون کوانتومتو خوب شی بیا پیش ما!

اهااا اینن :) کوانتوممون بالاخره با شانت شد :))) من میدونستممم از تابستون میدونستم :))))

ولی واقعا ترسناکه ها!ولی خب مهم اینه همه چی داره طبق برنامه پیش میره دختر :)

گاهی وقتا یه چیزایی پیش میاد که غر میزنی اه چیه اینجوری و اینا!ولی بعدش میبینی کمممممان چقد خوب شد که این شد!

فوقع ما وقع :)))

دلم روشنه!من به روزای روشن آیندم مطمئنم!

به اینکه الک مغ واسم سخت نباشه!به اینکه کلاس شانت رو بترکونیم!به اینکه بتونیم!

دیدی به یه نقطه ای میرسی که حس میکنی قله رو کشیدی بالا و سختیاش تموم شده و انگار الان وقت لذت بردنت از اون بالاهاس!

یه سری مشکلات هنوزم حل نشده 

مثل گواهینامه

مشکل خواب

مشکل ریزش موی شدید به خاطر فشار و استرس

مشکل تمرکز

ولی خیلی چیزا هم حل شده خب :)

همینش خوبه:)

کسایی که میتونن انگار یاد گرفتن که بتونن !

ینی فقد کافیه یادش بگیری!بعدش هی میتونی :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۷
پنگوئن

جا داره به مناسبت شروع ماه آذر یه پست بذارم!

امروز ماهی که هر سال منتظرشم رسید!زرت چه روزی بود!

صبحی نشسته بودیم با صبا داشتیم ریز ریز حرف میزدیم یهو ریحانه با یه حال زار از خونه دریا برگشت!وقتی حالشو دیدم دلم میخواست فقط بغلش کنم..

ریز ریز گریه کرد...و از حس تنهاییه دیشبش گفت!اینکه آدم ها چقد میتونن خودخواه باشن!و برای خوشی دل خودشون بقیه رو راحت زیر پاشون له کنن!

رفتم حموم و زیر دوش مدام فکر میکردم که نباید تولدم مثل تولد کیمیا بشه..

اصن چرا تولد؟!

همینجوری با این فکرا اومدم بیرون دیدم هیجی از امتحان فردام نخوندم و دلمم به شدت گرفته...

غذا درست کردمو داشتم میخوردم که گوشیم زنگ خورد!دیدم سلامیانه!یهو یادم اومد که امروز جمعس و من یادم رفته برم کانون

احساس کردم کل اتاق گوله شد و خورد وسط فرق سرم !

یه گوشه نشستم بغض کرده بودم...همیجوری هم بارون میومد!

اومدم گفت بیخیال بیا بخوابیم !‌خواب دوای هر درد بی درمانیه

خوابیدم ، چند دیقه گذشت مامانم زنگ زد!گفتم میخوام بخوابم قط کردم دوباره خوابیدم

بابام زنگ زد!گفتم میخوام بخوابم و قط کردموو دوباره خوابیدم

اس ام اس اومد! نه یکی نه دو تا!

کلافه شدم!

پاشدم گفتم بذار یه توییتر چک کنم!توییترم که خبری نیست چون نت دانشگاها فقد وصل شده بقیه ندارن نت...شایان تو توییتر پیام داده بود

گمیگفت وضع و ببین و انگیزه بگیر و درس بخون

قیافمو چپ کردم! این وضع فقط داره از من انگیزه میگیره...

سراسر  استرس شدم!از اینکه هیچی از ایندم نمیدونم!از اینکه همش میترسم که نکنه یه وقت منم قاطی مرغا برم هوا...

چجوری انگیزه بگیرم!

دیدم دانشگاه مک گیل توییت زده بود که واسه دانشجو های ایرانی دوباره اپلیکیشن باز کرده که اونایی که به اینترنت دسترسی نداشتن باز بتونن ثبت نام کنن!

گفتم باز دمشون گرم!ما به فکر خودمون نیستیم ولی اونا به فکرمونن!

دوباره پتو رو کشیدم تو سرم...ولی خوابم نمیبره!

چون همش دارم به روزگاری که پیش اومده فکر میکنم

صبا دیروز داشت راجب استعداد درخشان حرف میزد الانم یه دخترس داره حرف میزنه دارم صداشو میشنوم!به اینم امیدی ندارم!

یه حرفی که سپنجی همیشه میزنه اینه که اگه مبینا تو تمام تلاشتو کن واسه اینکه بری ولی اگه یه درصد نشد بری میخوای چیکار کنی!؟

واقعا فکر کردن به کنکور دوباره اشکمو درمیاره!!

کاش استعداد بودم :/

من هیچی نیستم...نشستم این پایین و فقد ارزوهای بزرگمو نیگا میکنم!

اونروز هوشیار یه حرف قشنگ زد به من!گفتش که نمره هاتو به من بگو و اینا

بعد من گفتم استاد من استرسیم‌و ... برگشت گفت به من ربط نداره استرس داری یا نداری!با وجود همین استرست تلاش کن و راهشو پیدا کن و بتون!

لال شدم نیگاش کردم!فک کرد ناراحت شدم!ولی نشدم واقعا داشتم فکر میکردم این همون حرف حقیه که جواب نداره...

داشتم به این فکر میکردم که اوانس های اذرم چی پس...

دیدم من امسال کلا تو اوانس بودم!دیگه آذر و غیر اذرش واقعا حرفی نیست....

چی میشد جمعه ها از این هفته ها حذف میشد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۴:۲۷
پنگوئن

دوست ندارم باز بشینم غر بزنم

ولی الان‌وقته غره!

چی بگم جز غر!

امروز آرش یه حرفی بم زد که حتی نتونستم جوابشو بدم!

رضا تو گوشیم یه عکسی رو دید که هنگ کردم برا یه لحظه!

با آریا دعوام شد و اصلا همه چی از چشمم افتاد!

اومدم اتاق دیدم یکی از زبون من یه حرفی رو زده و اون حرف باعث میشد من از چشم دوستام بیافتم!

پس فردا امتحان اماری دارم

و شنبه هم الکترومغناطیس و زبان تخصصی

دوست دارم الان بشینم قد دنیا عر بزنم!

سه روز دیگه ماه تولدم شروع میشه!!!!!

همه پلنام واسه تولد خوابید و ریخت بهم

دیگه هیچ ذوقی واسه هیچی ندارم!

من نمیدونم مگه من چقد به ادما بد میکنم که اینجوری میشه همش؟!

چرا جواب مهربونی اینه همیشه!

دانشگا این یه هفته کلا رو هوا بود!

دیشب اومدم دو کلوم با شاهین حرف بزنم پراکسیه پهنای باندش نمیدونم چی شد!ترکید!

امروز دیدم مهران واس خودش پراکسی ساخته اینجوری شدم :/

جریان آرشو واسه سحر تعریف کردم حتی اونم حق داد ناراحت باشم ولی‌همش میگف مبینا حق داریا ولی اون آرشه!

خب منم مبینام!

برای داستانم با آریا هم بچه ها میگن حق داریا ولی آریاس!خب منم مبینام!!!!!

کلافم یه شدت

کمتر پیش میاد از این اعترافا یکنم ولی جدا دلم برای مامان بابام تنگ شده!

دلم میخواست الان بودن فقد بغلشون میکردم

برا مامانم نق میزدم ...اونم میگف ولشون کن!

من نمیدونم انقد قیافه من ضایعه؟!پس قیافه اونا که ضایعه چی؟!

دارم رسما چرت و پرت میگم

نبود فضای مجازی باعث شده همممههه غرامو اینجا خالی کنم

ولی خب بهتر!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۳:۱۸
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۷
پنگوئن

حالا اینجوریه دیگه. آدم یه روزی خوشحاله یه روزی تلخه. یه ساعتی میرقصه یه ساعتی گریه میکنه. یه لحظه هایی عاشقه یه لحظه هایی دلتنگه. یه وقتایی امیدواره و میدوئه و یه وقتایی ناامیده و نا نداره حرکت کنه حتی. آدم مگه دوساعت غذا درست نمیکنه واسه یه ربع لذتِ خوردن؟ آدم اصلا از سختیه که دوس داره ادامه بده. واسه اینکه یه ساحلی هست که بگی هی اونجا رو، ارزششو داره ادامه بدی.
که دیدنت شبیهِ امنیتِ ساحلیه که آدم مطمئنه به ارزیدنِ ادامه دادن.

#نازنین_هاتفی

.

.

.

فقط اون تیکه اش که میگه:آدم مطمئنه به ارزیدن ادامه دادن!

تو!حس عجیبی داری مثل راه رفتن پا برهنه روی ساحل...مثل حس خوب وقتی که تو چمنا دراز بکشی و نمشون رو حس کنی!

تو حس تازه بودن میدی...حس خوشحالی!

حسی شبیه به پریدن بچه بغل پدرش بعد از گفتن یک ، دو ، سه اون....

زندگیم یه جوره دیگه شده!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۸:۲۸
پنگوئن

ده بار زمین میخوری یازده بار بلند شو!

تلاش کن!تلاش کن!تلاش کن!

سه بار روی برگه ای که جلوته و داری درس میخونی بنویس:نتیجه میده!نتیجه میده!نتیجه میده!

چقد دوست دارم این قسمت resilience تو اون ویدیویی که گفتم رو بنویسم تک تک جمله هاشو!

اینکه وقتی تو حرکت میکنی بری سمت هدفت چقد همه چیزای عجیب غریبی اتفاق میافته!

یه کاری نکن که زندگی فکر کنه زمینت زده.

وقتی یه هدف مشخص کردی ... براش بجنگ!حتی اگه قلبت باهات راه نیاد!

حتی اگه سخت باشه...

باید بدویی...راه بری...بخزی و بری سمت هدفت....هر چقد آهسته و آروم میخواد باشه این حرکت بذار باشه!

ولی دست نکش!

نذار کسی  آرزو هاتو بدزده!

تو کلی آرزو های خوشگل و رنگی داری...تو کلی تلاش کردی...تو کلی راه اومدی...با خون و جیگر نگه داشتی یه روزایی آرزوهاتو...وقتی همه گفتن نمیشه تو توی دلت یه نوری پیدا کردی و گفتی میشه...به دلت...به نوره توی دلت... به اعتقادت...به ایمانت احترام بذار.

یه شطل رنگ بردار و بپاش به دنیات نذار سیاه سفید بمونه!

مثل خونی که جریان پیدا میکنه...امید رو جریان بده تو رگات...

لا هر نبضی که قلبت میزنه تکرار کن که: "نتیجه میده،"

و به خودت و چیزی که هستی ایمان داشته باش و احترام بذار :)

این تویی که دنیاتو میسازی!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۴:۴۴
پنگوئن

از وقتی یادم میاد همه چیزو تنهایی درست کردم!

تنهایی چیدم...

حتی اگه دنیا دورم بود!

یاده حرفه عمو مسعود میافتم که میگفت مبینا واقعا از وقتی اومده تهران واسه خودش مردی شده!

من مرد نشدم گرگ شدم!

گاهی از اینکه انقد میتونم تنها باشم خودمم میترسم!از یه جایی به بعد این تنها یودنه به نظرم ترس داره!

اینکه تو بفهمی به هیچکی نیاز اونقدا مبرمی نداری‌... و خودتی و خودت!

بچه شهرستانی هایی که میان تهران حار میشن!اینو به وضوح دیدم....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۸:۴۵
پنگوئن