پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

کلا من ادم بی جنبه ای تشریف دارم!

تو تعطیلات هر چیو که کلی واسش تلاش کرده بودمو خراب کردم!!!همشو خراب کردم!

و الان دوباره باید واسه درست کردنش جون بدم!

قبول داری ادما بی خودی ب سمت هم کشیده نمیشن؟!مخصوصا وقتی که میینی این کششه دو طرفه اس!واقعا باید فرار کنی از همچین چیزی!!!واقعا!

اونم دو تا ادمی که انقد کرم درون و عوضیت درونشون فعاله واقعا!

قبلا عاشق دانشکده بودم!ینی ولم میکردن شبم همینجا میموندم!

اما الان...الان واقعا تمرکز ندارم اینجا...واقعا اینجا که میام درگیر میشم!

خوشحالم که حتی اپ تلگرام رو هم پاک کردم از رو گوشیم!اینجوری درگیر نیستم!درگیر هیچ ادمی...

الان اون وقتیه که من باید بیشتر برا خودم وقت بذارم تا بقیه ولی ....

بی خودی کشیده میشم به اینور و اونور...

امان از بوی ادما!دقت کردی چقد بو میتونه هممممه چیزو یادت بیاره؟!

شجاعی یه چیزی میگفت سر کلاس:

تنها برا یاین مفهوم زمان برامون قابل لمسه که ما حافظه داریم!

همش میگن بذار  زمان بگذره!زمان بگذره حافظه چی پس؟!

بهم وصلن دیگه!حافظه باعث میشه اصن زمانه...!

ولش کن بحث مزخرفیه!

بنظرم باید فرار کنم!

خوب نیستم!خوب نیستم!

الان که این همه دوست خوب پیدا کردم!الان که ادما مبینا رو بدون خانواده اش بدون مذکر ذیگه ای شناختنش و یا حتی سعی کردن دوسش داشته باشن...الان چرا باید بد باشه حالم واقعا!

نمیتونم درس بخونم و این شروع ماجراست..!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۳۲
پنگوئن

برگشتم شهرم!جایی که شاید بهش تعلق داشته باشم!!

دو تا برنامه ی تو گوشیم شدن برام ازار دهنده ترین!دوست دارم یه فکری به حال کانالای درسای مختلف و تمریناش کنم و بعدم برم و اصن یه سال تو این تلگرام پیدام نشه!پیدام نشه و نبینم چه خبره!نمیخوام حال هیشکیو بدونم!!!واقعا نمیخوام!

هی میبینم هی شوک میشم...گربه میکنم...میخندم...و بعد جنگ با خودم برای قوی بودن!

درس و اینا رو این چند روز کنار خانواده کنار گذاشتم!با اینکه کتابامم پیشمه!

باره اولیه ک فک میکنم تو زمان درستی اومدم دزفول!

هم بخاطر تولد مامان که امشب بود و هم اینکه حال خودم!باید یه جایی میبودم که حس کنم شاید شاید بهش تعلق دارم!

باید مهربونیای پدرمو تزریق میکردم‌تو نقطه نقطه ی وجودم تا مهربونیای هیچ مذکر دیگه ایو دلم نخواد...

اما امان از نیشای این برادرا!حسادتشون...حسادتشون داره منو زجر میده!دیگه به حدی رسیده که خودشونم میدونن!نه تنها خودشون!حتی مامان بابامم میدونن!و بعد من باید اینجا هم نقش مامانای دانا رو درارم و به خودم یاداوری کنم که ارزش این مادر و پدره انقدی زیاد هست که باید این حسای بچگانه رو کنار بذاریو بیخیال این باشی که حتی ناراحت شی!

نازنینو دیدم!دوست قدیمی!دوست مهربون!ولی حیف که فاطمه رو نشد ببینم!اما مهم اینه که از حالش خبر دارم...هرچقد دور...هرچقد کم..نازی خیلی خوبه

...نمیدونم چرا ولی با اینکه خیلی صمیمی نیستیم یه احساس راحتی و اعتمادی دارم بهش که شاید به کمتر کسی داشته باشم!

میگفت همه چی به یه ورمه و خیلی حالم خوبه این مدت!بعد از اینکه از تهران برگشتم اهواز همه چی عوض شد برام!

بر خلاف حرفی که میزد حس میکردم یه حالیه...یه حالی که خودشم نمیدونه چشه!ولی همه چی به یه ورش نیست!فقط اونقد خسته اس که نمیتونه بفهمه بعضی چیزا مهمه یا نیست یا اصن انقد خسته که راجب مهم بودنشون هم حوصله فک کردن نداره...

و من!من نمیدونم!تنها واژه ای که این روزا حالمو میگه اینه:"نمیدونم"

یه سری چیزای معدودی رو میدونم:

میدونم مبینا هیچ وقت عقب گرد نمیکنه!هیچ وقت!اگه تموم شدی یعنی تموم شدی!حتی اگه تو تک تک لحظه هامم به فکرت باشم محاله باز بشم مثل قبل!

میدونم راهم سخته!میدونم هدفم چیه!میدونم حداقل تا چند ماه دیگه برنامه هام چیه!و میخوام چیکار کنم!

میدونم هر ادمی که الان تو زندگیم مونده قرار نیست بیشتر به خودم راه بدم!و هیچ کس قرار نیست اون خط قرمز تو ذهنمو بشکونه!

میدونم انقلاب در راهه...انقلاب خانوادگی..و داستانی دیگر!

میدونم باید تلگرام و اینستا افتابی نشم تا امپر نچسبونم...تا از عصبی بودن مجبور نشم درد شونه امو تحمل کنم!یا حتی معده...

و خیلی چیزا رو نمیدونم...خیلیاشو....

دل تنگ رودخونه ی این شهر لعنتی بودم!این اب روان!این که بشینم بازم بهش بگم و بگم بعدم بگم برو...برو و به هیشکی نگو برات چی تعریف کردم رودخونه...

و دلتنگ یه جسم سردم که زیر یه مشت خاک خوابیده...که اگه بود...که اگه الان بود واقعا داستان فرق داشت...و دلتنگ فرشته خطاب کردناشم...دلتنگ چشمای به رنگ اسمونش..دلتنگ خنده هاش!بعد از بابا مهربون ترین کسی ک میشناختم بود...و هنوز وقتی روز مرگش...وقتی تابوتش....وقتی فرودگاه لعنتی یادم میاد میلرزم...گاهی هنوز فکر میکنم هست..هست ولی رفته اصفهلن...هست ولی پیش من نمیاد...و هنوزم نفهمیدم چرا!چرا باید یه ادم غریبه رو انقد دوست میداشتم...روزمرگش بابام خیلی سعی کرد ارومم کنه!ولی نمیتونست...و من چقد با بابام دعوا کردم که چرا نذاشتی برم بیمارستان پیشش!بخاطر اینکه باش نسبت خونی نداشتم؟!اون ادم از عمو های واقعیم برام عزیز تر بود!!!

و هر چیزی پایانی داره...

اینم پایان اون بود...

پایان من چه جوریه؟!کجاست؟!

راجب مرگم یه نظراتی دارم که واسه چند تا گفتم و بهم گفتن دیوونم!

اره من دیوونم :)

یه پایان بد بهتر از یه تلخی بی پایانه

البته بازم نمیدونم که به قضیه ربط داره یا نه:)))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۴۱
پنگوئن

نشستم تو تختم و به این فکر کردم که باید چی بنویسم!

به گذشته فکر کردم.به اینده فکر کردمو چیزی که میخوام باشم!

تعطیلات داره ساعاتای اخرشو میگذرونه ولی من از همیشه خسته ترم!

و راستش من از تعطیلات متنفرم برعکس تموم ادما!فک کنم تو این مورد من واقعا نرمال نیستم!من دوست دارم سرم شلوغ باشه همیشه!دوست دارم همیشه کلی کار داشته باشم که نتونم به چیزی فک کنم!

یعنی فکرم میکنما!ولی پرکار بودنو بیشتر دوست دارم!برا همین همیشه واسه خودم کلییی کار میتراشم!

ولی خستم..

نمیدونم این خستگی و غمی که شونه هامو خم کرده و انگااار خیلی سنگینه رو باید کجا و چجوری زمین بذارم!

از ادما خستم...از دوستایی که ادعاشو دارن..از این احساسومیگن دوسم دارن و به فکرمن ولی من یه ذره این احساسو نمیکنم...

تهران شده برام درد و درمان!هم  دوسش دارم هم ازش متنفرم!

ولیعصرشو....بلوار کشاورزشو...پارک لاله شو...پارک ملت...پارک ساعی...طباخی ساعی...طباخی کاج...میدون ولیعصر و بستنیاش...تئاتر شهر...کافه لمیزای ونک و فاطمی و چارراه ولیعصر...حتی گل فروشیای سر پارک وی...گل رز ابی و سفید...برگر بار...شیلای رو به رو پارک ملت...پیتزا داوود...جمهوری و سازفروشا...پرپروک ولنجک...ایسگا اول توچال...پاساژ پایتخت...رستوران یاس...درکه...حتی حتی ایستگاه سعدی!!...جلوی خوابگاتون...جلوی خوابگامون...بیمارستان...همه چی یادمه...همش یادمه....دوست دارم یه الزایمر بگیرمو همه چیزو تموم کنم

زندگیم شده پر از یاده ادمایی که دیگه نیستن...بعضیاشون مردن...بعضیاشون تو یه شهر دیگه ن...بعضیا هم که اینجان و تموم شدن...زندگیم پر از یاده...پر از روح...

ولی دیگه هیچ کسی نه تو دلمه نه تو ذهنم...هر چی که هست خاطره اس...

گاهی حتی حوصله ادم جدیدای زندگیمم ندارم...از اینکه یه روزی اونا هم خاطره میشن...

خیلی ادما حرمتمو شکستن....و میدونم که تقصیر منه که این اجازه رو دادم...

باید راهم مشخص شه...باید حالم مشخص شه....باید اعتقادم مشخص شه...گم شدم...از همون 28 ابان گم شدم!انقد همه چیزمو برای تو گذاشته بودم که وقتی رفتی دیدم هیچی از این مبینا نمونده!انگار همیشه این تو بودی که تصمیم میگرفتی اون چجوری باشه نه هیچ کس دیگه ای...و تهش...ولش کن کاری به تهشم ندارم...

راستش امروز تنها جمله ای که تو سرمه اینه که طوفان تموم شده!طوفانی که تو باش اومدی تو زندگیم...خوبیا و بدیاش تموم شده...

بعد از مدت ها حس خالی بودن دارم...حس بی حس بودن...بی تفاوت بودن...امیدوارم ادامه داشته باشه...امیدوارم این حسا فعلا فعلنا نپره...

فردا شروع یه ترم هیجان انگیزه برام!

دلتنگ بودم...برا استادام....برا هم کلاسیام...برا ادمای دانشکده....برا دوستام....و خوشحالم که فردا میبینمشون :)

من حتی برای این دیوارای خوابگاه ...برای نازی و طلوع (گلدونام) تو پنجرم...برای سنتورم...برا غلامرضا(اسم خرسمه)...برای فرمولایی که باش دیوار کنار تختمو تزیین کردم....برای تک تکشون دلتنگ بودم...من چقد دل میبندم اخه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۰۹
پنگوئن
چقد حرف دارم واسه گفتن و چقدر چیزا هست که باید خالی کنم از وجودم!
دیروز روز عجیبی بود!
بعد از کلی دویدن دنبال مکانیک کلاسیک دکتر کریم زاده ه سطل اب با دمای -10 درجه برداشت خالی کرد تو سرم و گفت نمیشه!
من چی شدم؟چیکار کردم؟!یه کاره بد!خیلی بد!
ناراحت شدم بغض کردم و گفتم لعنت به راهی که انتخاب کردی کپ میزدی نمره میگرفتی استرس نمیگرفتی گند نمیزدی الان اینجوری نبود...
همونجوری با خودم فکر کردم و چشممو وا کردم دیدم طبقه سومم شجاعی هم رو به روم!
موندم نیگاش کردم با عجز گفتم نمیذارن کلاسیک بردارم!گفت خب برندار!گفتم استاد من میخوام کلاسیکو !گفت اگه واقعا هدفت یادگیریه بیا سر کلاس!
منم مثل همیشه که کلا به هیچی فکر نمیکنم و حرفمو ساده میگم گفتم اگه تغلب میکردم اگه راستگو بازی درنمیاوردم ...الان اینجوری نبود...
وقتی داشتم اینا رو میگفتم انقد بغض داشتم که چونم داشت میلرزید!
شجاعی با جدیت تمام نگام کرد و گفت بشین!اگه یه قطر اشک بریزی نمیذارم بیای سر کلاس!حتی کریم زاده هم موافقت کنه من نمیذارم!
یهو مثل یه موش خودمو جمع کردم و بغضمو خوردم!
یه دقه به این فکر کردم یه ادم سرکش و شر و شوری مثل من چجوری میتونه حرف یه ادم انقد روش تاثیر بذاره که حتی جلو کارایی که فک میکنه غیر ارادیه رو هم بگیره؟!
باهام حرف زد اروم و شمرده!بهم یاد اوری کرد که من اینجام تا بلد شم!تا بیشتر یاد بگیرم نه چیز دیگه!و شاید خوب باشه این موضوع...
بهم گفت هیچ وقت هیچ چیزی باعث نشه که یادم بره راهم چی بوده!هیچ چیزی سد نشه برام!بهم گفت همه دنیا اومدن گفتن نه تو اگه مطمئنی رو تصمیمت بگو اره!!
اون منو تشویق میکنه به سرکش تر شدن!سرکش شدن برای هدفم!منو به جنگجو بودن دعوت میکنه!برا خواسته هام بجنگم!با هر کس و هر چیزی!و خب هر کسی جنگش فرق میکنه!
تمام حس بده سطل اب یخ پرید!شد لبخند!
من داشت توصیه هاشو یادم میرفت!داشت یادم میرفت که بهم گفته هیجان زده نشم!داشت یادم میرفت بهم گفته دچار برچسب خوردگی نشم!یه لحظه ناراحتی و عصبانیتم باعث شد همه چی یادم بره! همه قولام!
و من نمیخوام مبینایی باشم که زیر قولاش میزنه!
بهروز یه فرشته اس شاید :) شبیه پشتیبانای قلم چی میمونه :)))
بهروز فقط حرف نمیزنه!عمل میکنه!بهم کمک میکنه!واقعا داره بهم کمک میکنه!داره به یه جوجه یاد میده چجوری باید درس بخونه برنامه بریزه سعی کنه درست فکر کنه حتی!
دیروز دو ساعتی برام وقت گذاشت!
من مدیونم...به این ادما مدیونم!
شاید همیشه یه فرشته نجات تو زندگیم نباشه!ولی خوشحالم خوشحالم الان ....
این ادما بهم ماهی نمیدن!بهم ماهی گیری یاد میدن!
و چه ماهی گیری بشه....
ادمای جدیدی که به زندگیم اضافه شدن نمیدونن منو!بلدم نیستن...
گاهی اوقات حتی فک میکنم نکنه شاخ دارم :))
گاهی وقتا فکر میکنم چرا باید دوستی مثل شایان داشته باشم؟یا دوستی مثل مهدی؟!یا اصن مثل مهرزاد؟!
هر کدوم از این ادما انگار اومدن تا بهم یه چیزایی رو یاد بدن!ازم بزرگترن کم یا زیاد ولی بزرگ ترن!و حرف زدن با هر کدومشون یه چیزایی رو برام روشن میکنه که قبلا روشن نبوده!که قبلا نمیدیدمشون حتی!
ولی خب من قطعا برای اون ادما اینجوری نیستم...!و نمیدونم جدا اونا تا کی تصمیم دارن دوست بودنو داشته باشن!اصن خوشحالن یا نیستن!
ولی چیزیو که میدونم اینه که قطعا زبون دارن و میتونن حرف بزنن!
پس نیاز نیست زیاد به خودم عذاب بدم هوم؟!
مرسی فرشته های این روزام :)مرسی که تک تکتون به بهتر شدن هر روز مبینا کمک میکنین :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۲۱
پنگوئن
به خودم که نیگا میکنم میگم چقد عوض شدم من اخه!
چی میشه که ادم به این عوض شدنا میرسه!؟
یه روزی برگردی میبینی از خوده یک سال پیشت هیچی نمونده!تو پوست انداختی!بزرگ شدی شایدم بزرگ نه!تغییر کردی میبینی یه عمر یه کاری میکردی که حتی دلیلشم نمیدونستی!
یعنی الان دلیل تمام کاراتو میدونی؟!خب بازم نه!
اومدم مشهد!فکر کنم الان اصلا زمان خوبی واسه مشهد اومدن نبودن!زل زده بودم به ضریح که همه داشتن برای رسیدن بهش جنگ و دعوا میکردن!
بهم پیام دادن گفتن برامون دعا کن!مگه دعا از تهران به خدا نمیرسه؟!مگه خدا همه جا نیست!
به مامانم میگم خب الان واسه چی داری میرم تو ضریح؟!مگه از این ور وایسی حرف بزنی نمیشنوه!؟گفت نه اونجوری یه حال دیگه س!!!
حتی جدا از خوده ضریح امام رضا چند تا ضریح دیگه هم دیدم که حتی قبر هم توشون نبود و مردم اویزون شده بودن و داشتن گریه میکردن!!!
من دیوونه شدم یا بقیه؟!
امام جماعته داشت حرف میزد من یه ریز تو دلم جواب تک تک حرفاشو میدادم!دوست داشتم جوابامو داد بزنم!
انقد مغزم درد میگره از فکرای مختلف وقتی میرم حرم که دوست دارم زود بزنم بیرون تا یکم باد بخوره به کلم داغ نکنه!
ما هممون نتیجه ی یه مشت حرف دیکته شده ایم!پس کی قراره خودمون باشیم؟!
اصن خوده لعنتیمون کدومه؟!
نشستم برای رفتنم با بابام حرف زدم!چشماشو بسته بودو گوش میداد به حرفم!بهم گفت موفقیت تو برام مهمه نه چیز دیگه ای!اما میدیدم که داره چشماشو بهم فشار میده!گفتم حالا شایدم نرفتم!ولی مهم اون مستقل شدنس!مهم اینه که سر پای خودم واستم!تاییدم کرد!
خیلی چیزا رو به مامانم گفتم ! اگه قبلا میگفتم همینا رو با هم کلی جنگ و دعوا میداشتیم!ولی الان فقد ساکت موند و گفت تمام ری اکشنام خوب و مناسب بوده!
این همون زمانه درستیه که میگفتم!
مامانم گفت مطمئنی نمیخوای با ما برگردی؟نیگاش کردم گفتم دلیلی برای برگشتن به اون شهر ندارم!
اخیی چه صحنه ی خوشگلی جلو چشممه! :) بابام داره موهای مامانمو شونه میکنه :)))) عاخیییی
گاهی وقتا فک میکنم شاید واسه من هیچ وقت از این رویدادا رخ نده دیگه!ادمای تو زندگی من هیچکدومشون موندنی نیستن!
با تقریب خوبی همه رهگذریم برای هم!و فقط به اقتضای زمان و مکانه که الان کنار همیم!و شاید این وسط دو نفر تصمیم بگیرن با هم بگذرن نه از هم!فعلا که همه رهگذریم!طول میکشه این تصمیمه!
اینکه ما اول راهیم و راه طولانی و اینکه انقده وقت هست واسه اشتباه و درست زندگیم منو میترسونه شاید!
اینکه انقده که اومدم شاید یه کوچولو از چیزیه که باید برم!
تا حالا شده تو یه مسیر باشی یهو یه مسیر دیگه بیاد مسیرتو عوض کنه؟!فک کنم زندگی از الان به بعد همش همینه!
با فلوکی حرف میزنم.عادی و درست!دیگه شوخی شوخی گند نمیزنم!و چیزی که جالبه اینه که فلوکی هم باهام حرف میزنه!چیزی که جالب شده :)
انگار این ذوستی یه طرفه بالاخره دو طرفه شده!
دلم تنگه برای هر چی که نیست....دلم تنگه برای هر چی که بود!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۰۲
پنگوئن
4 روز از تعطیلاتم میگذره
که دو روزشو باز دانشگاه بودم!
ولی امروز بعد از صحبتی که با بهروز داشتم میتونم بگم یه نفس راحت کشیدمو واقعا میتونم بگم میتونم برای یه چند روزی دیگه دانشکده نرمو دنبال حرف زدن نباشم!
نتیجه ی یک ساعت حرف زدن من با بهروز این بود که:
باید برنامه داشته باشم!و قراره یه روز برنامه ریزیمو ببینه تا بهم اشکالات کارمو بگه!
تلگرام و اینستا باید دور ریخته شه!حالا نه لزوما پاک شه ها!نباید اینقده تو دست و پام باشه!یه مدتیه حس میکنم خیلی قاطی شدم توش....و خب میخوام الان کمش کنم و با شروع ترم شاید یه کارای مهمتری بکنم
بحث فهمیدن درس و نحوه ی درس خوندن شد که قرار شد یه بار برم براش یه چیزی که خوندم رو توضیح بدم تا اشکال گیری بشم!!:)
و شاید یک بار یه مسئله حل کنم!
و خب دیروز هم با مهرزاد حرف زدم و نتیجه این شد:
تنها بودن هم زمان که حس قوی بودن به ادم میده حس لوزر بودن هم میده!و تو باید با این تناقص بزرگ بتونی که کنار بیای تا بتونی تنهایی رو در مرحله ی اول قبولش کنی!
چیزی که باعث میشه بتونی با تنهاییت خوش بگذرونی اینه که تو میدونی اگه بخوای میتونی یه ادم دیگه هم کنارت باشه و فلان جا بری ولی "ترجیحت"اینه که تنها باشی!به جای اینکه خلوتت رو به کسی بدی که شاید اونقدر که با خودت حال میکنی با اون نکنی یا شایدم حال کنی ولی مناسب اون مکان و زمان نیست اصن!
مهم ترین ادم تو جهان برای خودت خودتی و در جهان مبینا مهم تر از مبینا وجود نداره و نبودن یه ادم نمیتونه تو فکرت تاثیر بذاره حالا هر چقدرم میخوای مهربون و انسان دوست باش ولی هیچ وقت اینو فراموش نکن!
حس میکنم این روزا به قدر زیادی دیتا گرفتمو با همه حرفای زیادی زدم و ادمای مختلفی شناختم! و شاید الان وقتشه که یه مدتر حرف نزنم و برم جلو و چیزایی که یاد گرفتمو اجرا کنم بعد دوباره یه تایمی برای اینکه بشینمو به کارام نیگاه کنم بذارم!
برای تصمیمی که گرفتم تا با بهروز و مهرزاد حرف بزنم و سعی کنم با شایان رفاقتی نو پا رو شروع کنم خوشحالم!
شاید سوال اینجاس که چرا همه پسرن و خب چرا با دخترا حرف نمیزنم!؟
خب خودمم بهش فکر کردم واقعا یه مدتی بین دخترا دنبال ادمی میگشتم که حس کنم میتونه به دردم بخوره!ولی واقعا نبود!یعنی  دخترایی که میدیدم اونجوری نبودن که دوست داشته باشم بهشون نزدیک شم یا ادمای اونقدر موفقی ندیده وبدمشون یا کسایی نبودن که بتونن یه زندگی تنهایی رو جمع کرده باشن!
و بعد به خودم این فرصتو دادم که خارج از جنسیت و سن و هر چی دنبال این تیپ ادما بگردمو ...!و الان دوستایی دارم که خوشحالم برای داشتنشون!برای اینکه میدونم برای چه چیزی باید سراغ چه کسایی برم!
و خب راستش اشنایی با ادمای مختلف خیلی اتفاقی اتفاق میافته :)
مثلا چی شد که بهروز رو شناختم؟
ترم دوم سهیل تی امون بود!پسری که واقعا مهربونیشو بی چشم داشت به همه میده!و خب واقعا کسیو ندیدم از این بشر خوش نیاد!از اون خوبای روزگاره :)
از طریق سهیل فهمیدم که ترم سوم یه تی ای داریم به اسم عبدالعلی!و بعد از شناخت عبدالعلی فهمیدم چقد میشه خوب فکر کرد!فهمیدم دانشجو های دکترا هیولا نیستن واقعا!و فهمیدم میتونم با بزرگترا حرف بزنم!حتی میتونم تو جمعشون باشم!باهاشون چای بخورم یا حتی شام!
تو اتاق عبدالعلی یه دانشجوی ارشدی بود به اسم ارین!ارین جز بامزه ترین ادماست!و خب واقعا وجود این همه ادم با مزه حس خوب میده به ادم!حس اینکه اون دانشگاه خونه است و ما هم خانواده :)میدونی چی میگم؟!
و البته تو اون اتاق یه انشجوی دکترایی هست که همیشه نیست :)و من که داشتم از جامدا غر میزدم جلوم بود و بعدم فهمیدم که عه خودشم جامده :)یعنی میخوام بگم پیدا کردن یه  ادمی مثل بهروز که الان انقد به من حس خوب میده و کمک میکنه از طریق اشنایی با یه دنباله ادم متفاوت و خوب بود :)
شایان چجوری بود؟اینجوری که دنبال جواب سوال ریاضی فیزیکم میگشتم!یکی پای تخته ی طبقه سه بود!شاید اگه من هیچ وقت انقده راحت و ایزی گوینگ نبودم نمیتونستم سوالمو از شایان بپرسم و بعدا هم کماکان هی سلام کنمو حرف بزنم و...
ماهرخ چجوری بود؟تو کافه فیزیک نشسته بود و نظرات فیلسوفانه میداد :)حس میکنم اونم دلش میخواست دوست پیدا کنه که تو کافه فیزیکا پیداش شد و خب کم کم دیدنش کنار فرزین و پویان باعث شد بشناسمش :)و بفهمم عه هم دیاری شدیم که :))
مهرزاد؟مهرزاد خیلی ساده از یه کوه تونستم باش حرف بزنم !خب خیلیا هستن که میگم بیا بریم فلان جا با این ادمامیگه که من که نمیشناسمشون!خب میری میشناسی!و به خودت فرصت شناخت ادمای بیشترو میدی :)
دیگه ادمای دیگه ای هم هستنا....ولی خب یه وجه اشتراکاتی دارم باهاشون بالاخره!مثلا هم کلاسی هم باشگاهی هم اتاقی یا هرچی...
که اینم برمیگرده به خودت!واقعا شاید اگه هیچ وقنت من انقد نمیپرسیدم از ادما و انقد کنجکاو بازی در نمیاوردم این نمیشد!
راستی دلم میخواد با بهار هم بیشتر اشنا شم!فک کنم بهار یه چیزایی داره که میتونم ازش یاد بگیرم!
و خب...حالم خوبه!
شاید بهترین تصمیم این یه سال اون جدا شدنی بود که به خاطرش پاره پوره شدم!ولی منو با خیلی وجه های دیگه ی دنیا اشنا کرد راستش :)و خب میتونم بگم مرسی!با اینکه هیچ وقت اینا رو نمیخونی !
من دارم یاد میگیرم...و دارم بزرگ میشم :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۷ ، ۲۱:۴۶
پنگوئن

اوه اوه از حال جسمیم نگم که نابودم!

سردرد سرگیجه حالت تهوع دل درد...!

حال روحیم هم به شدت  مبهمه!به شدت نمیدونم دارم چه غلطی میکنم!

باز گند زدم!اون از دیشب که واقعا نفهمیدم شوخی شوخی چیکار کردم

و اینم امروز که برگشتم به این یکی گفتم دارم ترحم میکنم !!!

دیدی انگار حرف زدنت دست خودت نباشه؟!

دقیقا اونجوری شدم!

تعطیلات بین دو ترمه!میخواستم از دانشکده برم یه جای دوووور ولی...

اون ادمایی که از دیدنشون اذیت میشم الان هیچ کدوم نیستن و با خیال راحت میتونم برم دانشکده ای که بهم ارامش میده!

سعی کردم خومو اروم کنم...یعنی الان عصبانی یا ناراحت هم نیستم تو یه حالت منگ طوری به سر میبرم...

که انگار یه کارایی میکنم ولی مغزم نمیفهمه دارم چیکار میکنم!

فقط میدونم این حالتا طبیعی نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۷ ، ۲۳:۱۷
پنگوئن

نمیدونم بعد از چند روز دارم مینویسم ولی فک کنم زمان زیادی گذشته!

و چقـــــــــــــــــدر حال خوب دارم!

دیروز امتحان اخر رو دادم و تمــــآم!

و امروز با بچه های دانشکده رفتیم توچال و حقیقتا چقــــدر چسبید بهم!چقــــدر دوست داشتم جمعو!واقعا ازار دهنده نبود!

من همیشه از اکیپ و این چیزا فراری بودم ولی امروز واقعا حضور بچه ها بهم حال داد!

جالب اینجا بود که اکثریت اون بچه ها ارشد بودن!و چقدر راحت ما با هم کنار اومدیم!شاید اصن دلیل اینکه خیلی به نظرم جمع خوبی بودن همین بود که ارشد بودن!چون بزرگتر از من بودن!

خب یه ادم جدید امروز شناختم!که باز اسمش یادم رفت :)) مهرزاد بود فک کنم!مهرزاد ارشد کامپلکس سیستمه!من بار ها تو دانشکده دیدمش پیش بچه ها ولی خب باهاش هیچ برخورد خاصی نداشتم!امروز اومده بود توچال!من خیلی قبلا از این ادم بدم میومد!کلا از ادمایی که ظاهرشون تو قیافس بدم میاد!و خب ایشونم مثل فلوکی(یا همون مهدی)تو قیافه بود!و اسم مهرزاد دودکش شد!

از تنهاییاش گفت!از اینکه چجوری ادم میتونه تو تنهایی جالب زندگی کنه!و با وجود همه ی سختی های تنهایی یه وقتایی هست که از اینکه تنهایی واقعا خوشحال میشی!و دودکش این حس رو تجربه کرده بود!

این تنها بودنه این شانس رو بهت میده تا ادمای بیشتریو بشناسی!توجمع های جالبی پا بذاری و یه دنیااااا تجربه پیداکنی!

تک تک ادمایی که امروز بودن:

ماهرخ -پویان-فرزین-مهرزاد-شایان-سمیرا-مهران-سحر-مرضیه-مهدی-مهدی(کاظمی)-علی-سینا

همشوووون یه نزدیکی و صمیمیتی به ادم میدادن که انگار n ساله همو میشناسیم!!!و خب با حرف زدن با تک تک شون کلی چیز یاد گرفتم!

راجب بهروز بیشتر شنیدم!و واسم عجیب تر شد!

حرفای متفکرانه ی پویان همیشه یه تلنگر باحاله :)

شاد بودن و فلکسیبل بودن ماهرخ همیشه رفتاریه که تحسینش میکنم و دوست دارم داشته باشم!

منطقی و مهربون بودن و گرم بودن شایان چیزیه که بهم این حسو میده که انگار دوستیم!و خب خیلی نیست که میشناسمش

حرفای مهرزاد راجب سفر تنهایی رفتن رو هیچ وقت یادم نمیره و هر وقت بخوام تجربه اش کنم حتما ازش کمک میگیرم

سینای مهربون و ارومی که خیلی انسان جالبیه!

مهدی که مهربونه و بهم اینو فهمونده که نمیشه ادما رو از روی ظاهر قضاوت کرد و بودن امروزش ... :)

علی بچه ی گرم و باحالیه که شوخیاش همیشه منو میخندونه :)

سحر دوست گرمابه و گلستانه که همیشه هست :)

سمیرا و مهران که واسه اینکه تا همیشه با هم باشن کلی دعا میکنم!

من خوشحالم!بیشتر از هر موقع دیگه ایه!

خوشحالم که دارم چیزایی که میخواستم تجربه کنمو تجربه میکنم و ادمای اینجوری رو میشناسم!

خوشحالم تنهایی زمینم نزد!

خوشحالم از اینکه به خودم این فرصت رو دادم تا ادمای بیشتری رو بشناسم!

انقد الان خستم که فک کنم هر چی بخوام بنویسم همش همیناست با واژه های شاید متفاوت!

ولی دوست داشتم حال خوبه بعد از رهایی از امتحانامو بگم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۷ ، ۱۵:۵۳
پنگوئن

به مبینای قوی این روزا تبریک میگم!

به مبینایی که میتونه به همه لبخند بزنه و سلام کنه!

به مبینایی که به ادمای مختلف سر میزنه ولی بهشون نمیچسبه!

به مبینایی که از کسی انتظار خاصی نداره!

مبینایی که میتونه تو چند ساعت زمین خوردنشو جمع کنه و مثل مامانی که بچه اشو اروم میکنه روحشو اروم کنه!

مبینایی که این روزا داره از ادمای مختلف فیدبک این یه سالو اندی رو که تو این دانشکده بوده رو میگیره و نه مغرور میشه برا تعریفا و نه ناراحت برا انتقادا!

مبینای این روزا به هر چیزی سریع واکنش نشون نمیده!

سعی میکنه دچار برچسب خوردگی نشه!

از متفاوت بودنش دیگه نمیترسه!

نظرای مختلفو میشنوه و لبخند میزنه!

در مقابل بی احترامی یه لبخند میزنه و به طرف یاداوری میکنه که باید با ادب باشه!

مبینای این روزا میتونه تو چشم ادمی که دوسش داشت نگاه کنه و خیلی منطقی مثل تمام ادمای دیگه باهاش رفتار کنه!

مبینای این روزا میتونه از یه لبخند جدید خوشش بیاد ولی خودشو نبازه!میتونه گند نزنه!

مبینای این روزا میتونه صبر کنه!

میتونه مهربونی های یه غریبه رو ببینه و برای اینکه بازیش نده از زندگیش شوتش کنه بیرون!

مبینای این روزا انقدی محکم شده که تند و تند به مامانش همه چیزو نگه و گند نزنه!

اول هضم میکنه اتفاقو!خوبیا و بدیاشو میبینه بعد برای مامانش میگه!

داشتم فکر میکردم که چند وقته اون حالتای عصبی سابقمو ندارم!

موقع ناراحتی هم تنها کاری که میکنم گریه اس و بعدم یه ذره ارامش میدم به خودم با چیزای مختلفی!

باشگاه بهترین چیز برای ترمیم روحیه داغونم بود!

این که یه ادمایی رو میبنم که دغدغه هایی که من دارم براشون خیلی ترسناک طوره برام جالبه!

یه کسی که برام خیلی عزیزه و قابل احترام امروز بهم میگفت:

بعضی خوشحالیا درونین بعضیا بیرونی

و این خوشحالی های درونی هستن که زندگی تو رو درست میکنن!

حس رضایتی که تو چشمای این ادم هست وقتی راجب خودم حرف میزنم بهم نیرو میده!انقدی که بتونم یه کوهو جا به جا کنم! :)))

احساس میکنم بعد از اقای مربع و بلاگش یه ادم دیگه هم پیدا کردم که بهم انگیزه ی خیلی کارا میده!

انگیزه ی اینکه بیشتر به خودم و خوشحال بودنم اهمیت بدم!

خیلی رو استرسم کار کردم....ولی هنوز نرفته!میگفت استرس دیرترین چیزیه که از وجودت کنده میشه!

و میبینم روزی رو که میام اینجا و مینویسم:

استرسم از وجودم کنده شد!

و زحمتهام داره نتیجه میده :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۷ ، ۲۲:۰۸
پنگوئن

خب اتفاقای زیادی تو طول روز واسه ادم میافته...و این اتفاقای طول روز در گذر زمان میشن اتفاقای ماه و...

خب راستش من فک نمیکنم که زمان ادما رو عوض کنه!من فکر میکنم گذشت زمان باعث میشه ادما برن تو جایگاهی که باید باشن!

من از اون دسته ادمام که بزور ادمای زندگیمو میخوام تو جایگاه بهتری نگه دارم!ولی زمان که میگذره از دست من خارج میشه و ادما میرن اون جایی که باید باشن!

الان اینجوریه که زمان گذشته و ادما برگشتن سر جای خودشون!

جایی که باید باشن!هر کسی همون جاس که باید باشه دیگه!

میخوام تموم کنم این بساط غم و اندوه رو!

اینکه بشینم غصه ی هر رفتار  هر ادمی رو بخورم!اینکه چرا کسی دلش برام تنگ نمیشه!یا اینکه چرا نبودن من معلوم نیست!چرا جای خالیم معلوم نیست!باید تموم بشه!

شاید وقتشه ادمای جدیدی رو بشناسم!شاید وقتشه عوض کنم اون محیطی که واسه خودم درست کرده بودمو!

شاید دوست داشتن این هیجانات مسخره ای که فک میکنم نیست!شاید دوست داشتن یهویی نیست!

شاید برای اینکه بخوام رفیقای تازه ای پیدا کنم باید زمان بدم!عجله نکنم!تا باز ادما رو تو جاهای اشتباهشون نچینم!باید محتاطانه تر قدم بردارم!

باید یاد بگیرم خانوم باشن!

همونقدی که شاد باشمو لبخند بزنم و شیطونی داشته باشم باید متین و مودب باشم!

باید به خودم مثل یه بچه یاد بدم چجوری تاتی کنه!!!

باید به خودمم وقت بدم حتی!تا برای خودم برم تو جایی که باید باشم!

باید خودمو بیشتر دوست داشته باشم!باید خورده هامو بچسبونم بهم و قربون صدقه خودم برم!

چرا ما همیشه عادت به نالیدن داریم؟!

اصن چطوره هر روز که از خواب پا میشم برم تو اینه و به خودم بگم صب بخیر خوشگل خانوم :))))

چرا خودشیفتگی یه صفت بد محسوب شه اصن؟!

تا وقتی که من خودمو دوست ندارم کسی هم منو دوست نخواهد داشت!

تا وقتی که خودم به خودم احترام ندم کسی به من احترام نمیده!

وقتی یادت بره چجوری باید با ادما برخورد کنی که بهت احترام بذارن اینجوری میشه که کم کم بی ارزش میشی...یه روزی چشتو وا میکنی میبینی انقد بی ارزش شدی برای خودت و اون ادم که از چشش با مخ افتادی!

میدونی چی میشه که یادت میره باید به ادما اجازه ندی هر چیزیو بهت بگن؟!اینکه عجله میکنی!

برای هر چیزی من عجولم!

زود دوست دارم با یکی دوست بشم دوست دارم زود تموم بشه دوست دارم زود صمیمی بشم یا...!

و خب اینا فرایندایین که زمان میگیرن!

من باید زمان بدم به تمام ادمای زندگیم!

قبل از اینکه بذارم هر ادمی وارد زندگیم شه بشناسمش!

باید یاد بگیرم حرمتم رو حفظ کنم!

باید بگیرم یه حصار بکشم دورم یه سری چیزا رو بزارم فقط برای خودم!نه هیچ کس دیگه ای!

باید خودمو پیدا کنم!و چه خوبه که چند روز دیگه تعطیلات بین دو ترمه :)

باید یکم به مغضم ارامش تزریق کنم و خب چی بهتر از یه سفر کوتاه:)

هر چی بیشتر فکر میکنم رفتار معقول تری پیدا میکنم!و خب باید وقت بیشتری برای شناخت خودم بذارم!برای اینکه بدونم با خودم چند چندمو من کیم!

و خب شاید همینم به زمان نیاز داره!میدونی چی میگم؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۷ ، ۲۱:۵۲
پنگوئن