پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

بعد از یه مدتی که به زندگی نگاه میکنی انگار همه چیز مثل یه فیلم داره ثبت میشه و تو بازیگر این داستانی.وسط یه تئاتر زنده با ادمایی که هواسشون نیست!
چند سال باید بگذره که به دغدغه های امروزم بخندم؟
و چند سال باید بگذره تا بازی احساس به راند های پایانی خودش برسه؟!
هر ادمی تو یه شکلی از احساس گیر کرده!بعضیا خطن!بعضیا مثلث بعضیا مربع بعضیا هم دایره!!!این وسط یه سری ادم سینگولاریتی هم پیدا میشن که نقطه ان!نقاط سینگولاریتی!که حالا این نقاط میتونن مراتب مختلف داشته باشن که ماها بهشون میگیم pole مرتبه n ام!!!!
ادمای مختلفی وارد زندگی ادم میشن و بعد از گذشتن از تونل زمانی که بر حسب شرایط و شخصیت ها کوتاه و بلند میشه، از اونورش خارج میشن!
حالا خارج شدنه واسه بعضیا که عینک افتابی دارن و یا تونلشون کوتاهه سخت نیست...
ولی امان از اون ادمایی که تونلشون طولانیه،عمیقه یا اون ادمایی ک عینک افتابی ندارن یا چشاشونو بسته بودن تو تونل!
وقتی تونل تموم میشه نور ازادی مستقیم میخوره وسط چشماشون!درد میگیره!
برا همین میگن چشم بسته تونل انتخاب نکنین!
و اما من...
منِ این‌روز های سرگردون و خسته!
منِ این هوای نسبتا ابری!
ایستادم و شکلای رابطه ها رو نیگا میکنم!بعد یه نیگا به تونلا و ادماش...بعدم یکم دود!دوباره به این نتایج میرسم که :
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کاره خویش گیرم...
ولی امان از این دل غافل!تا میام صبر پیش بگیرما یه اتفاق (لزوما بد نه هر اتفاقی) گوله میشه همچین میافته وسط صبری که پیش گرفته بودم!!!!
بعد این میپیچه تو گوشم که:
بین ما فوق العاده بود همه چی رک و ساده بود
انگار خدا به ما این رلو داده بود....
بریم تا اخر خط
نشیم ما از همه رد
انگار خدا اَ ما ناراحته بد....!
وسط اینگونه دپی خود میگذرانیم که صدای سحر ملقب به صفر در گوشمان میپیچد: عه حسسسسن! (لقب اینجانب) شُل کن... :)
خب ما نیز گوش به حرف رفیق شفیقمان فرا داده و شل میکنیم!
و دوباره....
فک کنم این چیزیه که بر همگان ثابت شده:
ناراحتی ادما رو میشه یه جوری درست کرد
ناراحتی خدا رو هم گریه میکنیم و خودشم که کریم و رحیم...
اما امان از اون لحظه هایی که خودت از خودت ناراحتی!
حالا سمت راستت میزنه تو سرت و دعوا میکنه ، سمت چی بوس و بغل!
وسطت هم گاهی به خودت حق میده و گاهی چشم غره میره بهت!
بعد اینجوری میشه که: خودت اروم تو نگاهت حرف زیاد...
نگات پر میشه حرف!چشات حرفی میشه اصلاحا!حرفایی که ترجمه اش سخت میشه!
این وسط یه سری دوستان هستنا میگن چشات سگ داره!د لامصب سگشو دیدی حرفشو نه؟!
امان امان!
حرف داره چشم!حررررف! حتی لحن ادما هم حرف داره!
دقت شود خب!
بعضیام هستنا انقد کسی حرف چشاشونو نفهمیده که خسته شدن چشاشونو خاموش کردن بعد تو نیگا به این چشا میکنیا میافتی داخل یه چاه بلند ساکت و بی حرفی!ترسناکه!
فک کنم این دسته از ترشحات مغزی به علت ساعت نوشتن این مقاله ی علمیه :)))
روایت داریم ک میگن از یه ساعتی به بعد با کسی حرف نزن من اضافه میکنم حتی از یه ساعتی به بعد دست به قلم (همون دست به کیبرد) نشین حتی!
شب عالی متعالی اصن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۴۸
پنگوئن
امروز زیاد تلاش کردم که بتونم درس بخونم!
ولی نتونستم!
حوصله پوصله هم ندارم!نه حوصله چت کردن دارم نه اینکه ظرفامو بشورم ن اینکه بشینم درس بخونم!
هیچ دلیل خاصی هم ندارم!حالمم بد نیست فقد بی حوصلم!
از این سرگیجه که دارم خیلی خستم!
چند روزی هست سرگیجه دارم و دقیقا نمیدونم برای چیه!
امم خب دارم از این در به اون در میزنم ولی مگه مهمه؟!
اضن مگه مهمه اینجا چی مینویسم!؟
امیر حسین تی ای فیزیک 4مون بهم پیام داده بود قبل از شروع کلاس که حواستو جمع کن برای کوییز!
ولی جمع نکردم حواسمو!اضن پیامشو بعدا دیدم که لپتاب روشن کردم!
از اینکه تلگرام پاک کردمم راضیم چون حوصله تلگرامم ندارم اصن!
اممم دیگه اینکه نمیدونم
راستش دوست داشتم بشینم و درس بخونم!ولی نشد!متمرکز نیسم اصن
تو فکر اینم برم یه چند تا از این کلیپا ببینم راجب تمرکز ببینم باید چیکار کنم!
بلیط گرفتم برای دزفول و نمیدونم کاره خوبی بود یا نه.. !
ضعیف شدم...و دارم با تمام وجودم این ضعفو حس میکنم.
.
.
.
«پای من شکست، وقتی دوازده سالم بود. سر کلاس ژیمیناستیک، به‌خاطر یک شیطنت، به‌خاطر یک پشتک بیجا و...آه، خیلی درد داشت. می دونی بعد از اینکه پات میشکنه چی میشه؟»
«نه.»
«باید پایت روگچ بگیری، تا چند وقت هم نباید حرکتش بدی. بعد یاد می‌گیری که چطوری با عصا راه بری. آهسته، نامطمئن و بی‌تعادل، اما به هرحال راه میری. چند وقت بعد وقتی دکتر داره گچ رو باز می‌کنه بهت میگه که کم کم همه چیز مثل گذشته میشه، ولی نمیشه. به نظرم هیچ کسی بعد از اینکه شکستگی رو تجربه می‌کنه، مثل گذشته نمیشه. حتا اگه کاملا خوب بشه، حتا اگه هیچ اثری از شکستگی روش نمونه. نمی‌گم بدتر میشی یا بهتر. فقط دیگه اون آدم سابق نیستی. اون اتفاق، یا چنان شجاعتی بهت می‌ده که باعث می‌شه که دیگه از شکستگی هراس نداشته باشی و حتا باز هم شکستگی رو تجربه کنی، یا اینکه انقدر می‌ترسوندت که از حاشیه امنت تکون نخوری.»
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
.
.
.
دو تا مچم شکسته و در کل 16 نقطه ی اسیب دیده دارم...و هیچ وقت ادم نشدم!چون همش جو شجاع بودن میگیرم و بازم تجربه میکنم این شیطنت های کودکانه رو.....!!
برم بخوابم که خواب دوای هر دردیست این وسط!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۳
پنگوئن

دوباره شروع!دوباره!

اینکه خودت تصمیم بگیری که کسی کنارت نباشه جز سخت ترین کاراییه که ادما انجامش میدن!

تصمیم میگیری بشکونی خودتو و دوباره از اول بسازی!

الان که دارم نگاه میکنم تقریبا هر چند ماه یکبار من این صفت ابراهیم گونه رو رو میکنم! :)

یه دو راهی جلوم بود!یه راهش میشد احساس مطلق و قلب خالص!یه راه دیگه ش میشد قلب و عقل میکس و رهایی!

ولی من راه سومو برگزیدم!در جستجوی معنا بودن!

ازم پرسید جهانبینیتو از کجا گرفتی!؟

با خودم فکر کردم جهان بینی دارم مگه!؟؟من واقعا چی فکر میکنم!واقعا برای خودم چی درست کردم!

من یه روزی به این نتیجه رسیدم که اعتقادات دیکته شده رو باید گذاشت کنارو گذاشتم کنار!ولی عایا به این فکر کردم که چی درست تره؟!ایا رفتم سراغ معنا؟!سراغ اینکه خودم چی فکر میکنم و چرا؟!

امروز استاد ازمایشگاهمون سخنرانی تحت عنوان جلسه ی اخر ارائه داد!حرفاش قشنگ بود!

گفت هر وقت یه مشکلی پیدا کردین و دیدین حل نمیشه بدونین که باید برگردین عقب و یه خشتی رو که تو جهانبینیتون کج گذاشتینو درست کنین!

یه کتاب گفت بخونیم که اسمش جهان بینی توحیدی بود!من رفتم این کتابو سرچ کردم و در این بین کلی کتاب دیدم که توی توضیحاتشون دغدغه های من نوشته شده بود!

و یهو خندم گرفت!حرف امیر یادم اومد که کتاب چی میخونی؟!کتاب بخون و دردت رو درمون کن! :)))

تصمیم گرفتم در اسرع وقت یه سر به کتابخونه ی دانشگاه بزنم!!و لابه لای اون کتاب قدیمیا دنبال دوای دردم بگردم!

دیروز یه حرفایی شنیدم که لازم بود!

شایان که به حالت شوخی ولی با جدیت زیادی بهم گفت که گند زدم!و ازم خواست یه مدتی واقعا کاری نکنم :)))

و صبا!

صبا ادم عجیبیه!هیچوقت راجبش اینجا ننوشتم!ولی از معدود ادماییه که قبولش دارم تو حرف زدن!تو این یه هفته ای که هر بار وارد اتاق میشدم و بچه ها میگفتن چی شده و من تعریف میکردم که داستان از چه قراره صبا هیچ حرفی نزد!هیچ نصیحتی هم نکرد!

دیروز بعد از پیامایی که به امیرداده بودم نشستم کف اتاقو گفتم واقعا نمیفهمم چرا داره اینجوری میشه!

همه ساکت شدن به جز صبا!و صبا چیزایی گفت که شاید هر کس دیگه ای بهم میگفت خیلی ناراخت میشدم!ولی خیلی مهربون و خیلی درست بهم گفت!

گفت حرفای امیر حرفای بدی نیست ولی چون تو دوسش داری نمیتونی درست راجب حرفاش فک کنی و اعتماد بنفسم که نداری و سریع ناراحت میشی!دیدم راست میگه!

گفت مبینا واسه تو هنوز زوده!زوده واسه این که یکی دیگه رو تو زندگیت قبول کنی وقتی نمیدوونی هنوز خودت چی میخوای!نمیدونی امیرو میخوای میلادو میخوای!اصن چه تایپ ادمی رو میخوای!اصن میخوای با زندگیت چیکار کنی!

یه مشت هدف داری که ریختی دورت و یهشون فقد نوک میزنی!درست سمت یکی نمیری!

اعتماد به نفس نداری و هر کی هر چی بهت میگه سریع قبول میکنی!

دور و برت پر از ادمه و اینا باعث میشه که رو خودت وقت نذاری...

یه مدت تنها باش...برو سراغ هدفات...هدفاتو بچین..عجله نکن تو کارات...برای خودت وقت بذار...همون جوری که امیر بهت گفته کتاب بخون...شخصیتتو بساز...محکم شو!

شاید یعد از این دوره به این نتیجه برسی که نه میلاد مناسب تو بوده نه امیر!یا اصن به این نتیجه برسی که دقیقا چه جور ادمی رو میخوای!و قراره با بقیه زندگیت چیکار کنی!

و  حرفای زهرا سادات که میگفت من نمیفهمم دلیلت واسه دوستی با فلان ادم چیه!؟

و من که میگفتم مگه دلیل میخواد؟!

درسته دارم از حرفای بقیه اینجا مینویسم اما راجبشون فکر کردم خیلی فکر کردم!دیدم خب اره!همون طوری که امیر با تندی بهم گفت من ادمیم که انقد تو بقیه قاطی میشم که یادم میره خودم کیم!

این بقیه میتونن کلی ادم باشن یا یه نفر!رقی نداره!

فهمیدم همه چی خواسته ی دل نیست!درسته دل خیلی مهمه و وقتی حالش خوب نباشه اذیتت میکنه!اما نباید انقد بهش راه بدی که همش حرف حرف این بچه ی تخس بشه!

گاهی وقتا هم به دلت بگو نه!

گاهی وقتا هم بهش بها و جایزه بده!

میخوام بگم بعضی چیزا خیلی ادمو اذیت میکنه ها ولی به ادم یه درسایی یاد میده!

میخوام درسامو شروع کنم!میخوام محکم سازی رو شروع کنم!پی بریزم و بیام بالا!
میخوام ادمای دورمو کم کنم و به قول مهرزاد حلقه ها رو جدا کنم!دو سه تا دوست نزدیک کافیه و بقیه باید برن تو حلقه ی دوم و سوم!

از وقتای پرتیم استفاده کنم!بی خود دانشگاه نمونم حرف بزنم!نه اینکه همیشه ها!ولی خب این مدت زیاد شده این حرفای دانشگاهی! :))

برا خودم کتاب صوتی انلود کنم و گوش کنم!

یکم بیشتر با خودم وقت بگذرونم!در حال خوب و استیبل!نه با ناراحتی و غصه!

میسازمش :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۱۱
پنگوئن
این روزا همه میخوان بگن که فکرشون فکر مهمیه!و ادم خیلی خاص و مهمی ان!
حتی شاید در واقع نخوانا ولی در نهایت این حس رو به طرف مقابلشون میدن!
این روزا همه یه حرفی واسه نیحت دارن و یه دهنی که بازه!
بودن یا نبودن؟!مسئله این است!
با ادما رکی همه حرفاتو بدون هیجدو رویی و دروغی میگی...تهش چی میشه؟!
ادمای اینجا از رک بودن بیزارن!فقد میگن از ادمای رک خوششون میاد!ولی درواقع همینم اداس.....
زندگی مستقلانه من داره میگذره و مبینا تقریبا هر چند وقتی یه بار جلوی دو راهی های متعدد قرار میگیره برای تصمیم گیری و زندگی شاید همینه نه؟
دلم میخواد برای مدتی شل کنم و به هیچ چیزی فک نکنم!بذارم ببینم چی پیش میاد!
حتی با تمام وجود دوست دارم فردا دانشگاه نرم!ولی نمیشه....شایدم بشه نمیدانم!
میخوام لش کنم!همن لشی که تو 13 روز عید کردم!
احساس چیز عجیبیه جدا! یکم بهش میدون بدی گلوتو سفت میچسبه و وای...
سوال اینه که هدفت چیه!؟
زهرا امروز میگفت هدفت از دوست پسر داشتن چیه اضن!میگفت واسه دوستای معمولیتم باید هدفی داشته باشی...مگه میشه؟!
بنطرت یکی که یه بار از یه سوراخ گزیده شده باز گزیده میشه؟!
دلتنگی باید بمونه و مستت کنه یا باید بریو عطشتو خاموش کنی؟!
تاریکی شبو دوست داری یا طلوعه صبحو؟!
خانواده ؟دوست؟!تنهایی؟
میتونی دوباره دستتو رو زانوهات بذاری و پاشی؟
باز پاشی و بخندی؟باز بخندی و...
تا حالا شیفته شدی؟
امان از اون روزی که عشق زمینی بشه....
چقد دلم برای سازم تنگه!برای سازی که گوشه ی این اتاقه و یه ماه دستی به شونه اش نکشیدم....
خیالم چون کبوتر های وحشی میکند پرواز...
باز باید بینم و به این فکر کنم که اگه اینجوری بشه  چه اتفاقایی میافته...؟!
ارامشت چیه؟!
با چی حالت خوبه!
اصن با کی حالت خوبه...
پیام داد که:هیچ چیز موندنی نیست!
من گفتم که کاش هیچی موندی نبود نه این که یه سری چیزا بمونه یه سری چیزا بره!
مثلا خودت بری و حست بمونه...
شاید باید برم چند ساعتی قدم بزنم و فکر کنم...بدون وجود هیچ ادمی...!
چقد این مغز لعنتی نامرتبه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۰۱
پنگوئن

پستی که در روز پنجشنبه برای چهارشنبه نوشته شد و در جمعه روزی منتشر گردید:

دیشب با مهرزاد بیرون بودم!

من اعتقاد دارم ادم وقتی میخواد یکیو بهتر بشناسه باید تنها ببینتش!فارغ از تاثیرات جمع و محیط!

یه جای باحال رفتیم واه شام و کلی حرف زدیم!حرفایی که منو عمیقا به فکر فرو برد!حرفایی که یه جورایی کامل کننده ی حرف های ادمای دیگه بود!

مهرزاد برای من یه شخصیتی داره که منو خیلی کنجکاو میکنه!وکم حرف زدنش باعث یشه بیشتر دلم بخواد راجبش بدونم!

و جالبه تا حالا هر چی راجبش فکر میکردم درست از اب دراومده!

اون شب که با سحر روی بلندی خوابگا نشسته بودیم و شهر رو نیگا میکردیم سحر میگفت که به طرز عجیبی دوست دارم حال مهرزاد خوب بشه من نگاش کردم و هیچی نگفتم!ولی تو دلم همش با خودم میگفتم منم!

من و سحر هیچ نسبتی به جز یه هم دانشکده ای ساده با این بشر نداریم و خب اینجوری هم نیستیم که راه بیافتیم دنبال اینکه ببینیم حال کی بده و خوبش کنیم!و این حس مشترک برای مهرزاد با وجود تمام تفاوت های فکری منو سحر برام عجیب بود.

اینکه یهو من با یه سری ادما احساس صمیمیت و دوستی میکنم عجیبه!

یه چیزی که از دیشب ذهن منو مشغول کرده اینه که چند نفر از این ادمایی که من هر روز میبینمشون زندگی بیرون از دانشگاه خوبی دارن!؟

مهرزاد میگفتش ادما اینجوری میشن که وقتای خالیشونو میان دانشگاه و بعد از یه مدتی این میشه عادت!

دقیقا من همین بودم!بین دو ترم هم که تعطیل بود همش دانشگاه بودم!و برای خودم زندگی بیرون دانشگاه رو تعطیل کرده بودم!

راستش دانشگاه هم مثل دیدن همون تئاتره که وقتی داری میبینی تو اسمونایی و وقتی تموم میشه تلپی میخوری زمین!باید اینو بدونی که تایم دانشگاه واسه خودشه!و تایم بیرونش هم برای خودش!

و چقد این هندل کردن برای من سخته!

- سوال اینجاس از کجا میخوای شروع کنی و یه زندگی خارج دانشگاهی موفقی داشته باشی؟!

و بحث بعد!ادم وقتی میخواد چیزای بیشتری رو تجربه کنه از زمانای پرتیش میزنه و تجربه میکنه!این زمانای پرتی میتونه تایم هایی باشه که واسه ادمای دسته سوم میذاری!البته این دسته بندی مهرزاد بود!

منم یه بار دسته بندی کردم!وقتی که پیش مشاور میرفتم!

فک کنم باید دوباره توش یه تجدید نظری بکنم!

و فکر میکنم به زودی باید برای خودم یه وقتی بذارم تا همه ی این اشفتگیی های مغزی رو مرتبشون کنم!و یه حالت استبیلی داشته باشم!

الان چیزی واسه فکر کردن و تصمیم گیری ندارم!تقریبا اون دو راهی گنده ها رو گذروندم تو این چند ماه و الان وقتیه که باید بذارم زمان بگذره تا این حالت جدید جا بیافته و پذیرفته بشه هم از طرف خودم و هم بقیه!

شاید شبی که با مهرزاد گذشت انچان واسه اون ادم خوب و مفید نبوده باشه ولی به من کلی چیز یاد داد و کلی چیز یاداوری کرد!

ادم خوبه از این دوستا داشته باشه :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۲۹
پنگوئن

پس از تلاش های زیاد برای نوشتن و نشدن الان در دانشکده و با گوشی تایپ میکنم :)

امروز فک کنم سیزدهم اردیبهشته.قراره با انجمن بریم رصد!رصد خاطره انگیز و لعنتی!

دو روز پیش به قدری کلافه و عصبی بودم که یه بلندی پیدا کردم رو به روی خوابگاه و دو نخ سیگار واسه کشیدن!

چیز بدیه!ادم نباید بدونه چجوری میتونه خودشو اذیت کنه!

ادم کاش ندونه نقطه ضعفای خودش چیه!کاش ندونه خودش کی ضعیف میشه!

هر پک یه خاطره س که میسوزه!

یه سرگیجه س واسه اینکه بهت بفهمونه اون خاطره ها تو ذهنته و الان تو همینی هستی که هستی !

میلاد خیلی خوب منو شناخته!فعلا البته!

چند وقت پیش بهم میگفت:تو به هیچ دختری دیگه اعتماد نداری به خاطر نگین!

و به هیچ پسری دیگه اعتماد نمیکنی به خاطر امیر!

و درست میگفت!و درست میگفت!

و من این دو تا ادمو انقددد به خودم راه داده بودم که هنوز با اینکه سال ها مثلا از داستان نگین میگذره برای من فراموش نشده !خاطره هاش حال خوبی که باهاش داشتم!و در اصل همون شیفتگی!

میلاد پسر واقعا خوبیه!گاهی اوقات حالم از خودم بهم میخوره!میگم چرا دارم اینجوری میکنم!

اره درسته با گذشتنه ۷ ماه من امیر گذشته رو فراموش نکردم!

ولی قسم به هر چی پاکیه این امیر اون امیری نیست ک من فراموشش نکردم!این امیر فیزیکی که الان هست واسه من یه غریبه س...یه غریبه ی دور!

امیر ذهنم...امیر خاطره هام این نیست...

و لعنت به روزایی که اینا رو واسه خودم اعتراف میکنم!

و لعنت به شبایی که به سرم میزنه خودمو اذیت کنم!

من حال خوبی داشتم!

ولی همونقد که بدی تا ابد نمیمونه‌خوشی هم تا ابد نمیمونه!

ادم نرمال همینه دیگه!یه روزایی از ته دل میخنده و انرژی مثبت...یه روزاییم اینجوری میشه...

هر به دست اوردنی از دست دادن داره....و من‌اینو خوب میدونم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۳۶
پنگوئن
حال استیبلی این روزا حاکمه!
و خب همه چی نرمال و اوکیه!
آخر هفته های شیرینی دارم!اوقات خوشی که با دوست میگذرد :)
پنجشنبه برای بار دوم با پویا بیرون رفتیم!پسری بس بامزه و خون گرمه!
دوستای میلاد مدلشون خیلی بامزه طور و راحته!تقریبا من ادمای اینجوری ندیده بودم تو اطرافم!سه تا از دوستاشو از نزدیک دیدم:میلاد،پویا،شایان و خب دقیقا این رفتار بین همشون مشترک بود :)
جمعه هم یه جمع چارتایی بامزه داشتیم!فاطمه رو بعد از مدت ها دیدم!و خب با فاطمه پویا و میلاد بیرون رفتیم!کوهسار عجیب چسبید!
من دارم جاهای جدید میرم!ادمای جدید میبینم!کارای جدید میکنم!کلیی تجربه داره به مبینا اضافه میشه :)
یکشنبه که دو روز پیش بود!ظهر با میلاد رفتیم خرید!
و به شدت چسبید :) من عاشق خرید مواد غذاییم! :))) میوه و تخم و مرغ و شیر و فلان....یه سبد پر از خوراکی :))
بعد رفتیم شیرینی فروشی کیک خریدم و بادکنک :)
رفتیم خونه!بادکنکا رو باد کردیم غذا درست کردیم و ...
اخه شب بابام اینا میومدن!و من میخواستم به جبران نبودنم پیش خانواده برای تولد های احسان و بابام یه تولد خوشکل بگیرم براشون!
بعد این خانواده محترم ساعت 12 شب تشریف اوردن!
من از شدت خستگی داشتم میمردم قشنگ
ولی خب شب خوب و قشنگی بود!
کلی رنگی منگی :))
میگم که این روزا کلی لحظه های قشنگ طور دارم!
یه استان قشنگ دیگه داستان شنبه بود که برای یکی دو ساعتی نشستیم دور هم با بچه های ورودی مختلف دانشکده و سوال حل کردیم و من نقطه نقطه تنم حال خوب شد :)
یه اتفاق خوب دیگه این روزا شروع دوباره باشگاه رفتن و کلیییی انرژی خوب گرفتنه!
مهسان تمرینای سنگینی بم داده!ولی تک تک سلول های تنم با این تمرینا حال میکنن!!!
حال خوبی که دارم از تو خنده هام از تو چشمام از وجودم ساطع میشه اصن!اینو همه ادمای دور و برم بهم گفتن!گفتن که چقدر این روزا حالت خوبه و ارومی!
چقدر خنده هات ته دلی و خوشگل شده!
حس یه گلی رو دارم که تازه داره میشکفه!تازه داره جون میگیره!
بین این همه خوبی...رفیق قدیمیم ، کسی که ازش کلییی چیز یاد گرفتم،کسی که همیشه انگیزه بود برام حالش خوب نیست!و اونقدددر دوره که هیچ کاری نمیتونم براش بکنم!و این به شدت منو ناراحت میکنه!
شاهین الان تو یه قاره ی دیگه!با ان کیلومتر فاضله از من وضع خوبی نداره و لال شده!حتی حرف هم نمیزنه!
من این ور دنیا جاییم که چند سال پیش شاهین بود!شاید با همون حال خوب اصن!
و عجیبه.... همه چیز عجیبه :)
حال خوبمونو پخش کنیم :)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۳۱
پنگوئن
داره نوشته هام دیر به دیر میشه!
معمولا دو تا موضوع هست که ادم کم مینویسه یا حالش اونقد بده که لال میشه یا حالش خوبه و سرش شلوغه !
برا من مورد دومه!
البته من وقتی  حالم خیلیییی خوب باشه هم با نوشتن خودمو خالی میکنم :)
حالا بگذریم!
اون اویل که اومده بودم تهران و به تمام اون ارزو های کودیکم رسیده بودم(حالا یکی دوتاش هنوزم مونده ها ،از اونا بگذریم) یه حس بدی داشتم!این حس اینجوری بود که انگار واسه هیچی در تلاش نیستم مثله یه قایق ولو که به هر جهتی میره!
بعد که یکم گذشت و شد ترم دو، درس و پارتنرم شده بود تمام زندگیم!انقد به این دو تا چیز توجه کرده بودم که عالم از یادمان برفته بود!
و خب اون ترم بدترین نتایجو داشت!هم روحی هم درسی هم...!
ترم سه ملو تر شد!درس پررنگ تر شد!وقتای پرتیمو درس میخوندم!اما ارتباطمو با فامیل و اینا هم بیشتر کرده بودم!ولی خب خبری از اجتماع نبود!
اواخر ترم سه بعد از اون خاک مالی که کردیم شدم دوباره شدم همون قایق ولو که به هر جهتی میرفت!ولی خب زیاد طول نکشید!قایق رفت سمت اجتماع!
قایق رفت و قاطی ادما شد!
قایق رفت و تجربه های جدید کرد!
و درس شد یه خوشی زندگی نه یه عادت!نه یه وظیفه!!!
میدونی درس خوندنه نتیجه نمیداد چون شده بود یه وظیفه شده بود تمام زندگی من!و با اینکه براش وقت زیادی میذاشتم حال خوبی باهاش نداشتم!
خب بعد حضور همون اجتماع و دیدن ادمای مختلف و بعضا موفق بهم اینو فهموند که درس خوبه درس عالیه حس فوقالعاده ای داره  تو داری با این کارت گند میزنی بهش!
بار ها اینو به  میلاد گفتم که چقد حالم باهاش خوبه و چقد از حضورش در این یک ماه زندگیم راضیم!
من همیشه تو زندگیم میگشتم دنبال ادمایی که زندگیشونو وقف یه چیزی کردن و توش فوقالعاده ان!بعد میرفتم و از نزدیک تر میدیدم!میدیدیم اونقدا که از دور شاد و خوشحالن از نزدیک نیستن!من با چشم خودم دیدم که به دست اوردن از دست دادن داره! :)
حضور میلاد و شناخت بیشترش بهم اینو یاد داد ادم نیاز نیست که همه زندگیشو وقف یه چیز کنه!بهم یاد داد که چقد حال ادم مهمه!واسه هر چیزی!اون کلی چیزی که باعث هیجان من میشدو بهم نشون داد!کاری کرد که تجربه کنمشون یا از نزدیک ببینمشون!
یه جوری شد که من تونستم بعد از مدت ها دوباره یه صقجه ی کاغذ باز کنم و توش از ارزو های رنگی رنگیم بنویسم!دوباره بشم همون دختر دبیرستانی که دلش میخواد کلی چیز باحالو تجربه کنه!و کلی حال رنگی رنگی پخش شه تو دنیام!
بعد کم کم دو زاریم افتاد که حرفایی که شجاعی و سپنجی میزدن چی بود!حرفایی که سحر یه مدت مدیدی سعی کرد بهم بفهمونه!حرفایی که هیچ وقت تا امروز انقد واضح نفهمیده بودم!
حال دل!
حال دل مهم ترین چیز این دنیاس!
یا بقول شجاعی خوشحالی درونی!
یا بقول سپنجی جنبه های دیگه ی زندگی!
حتی اصن حرفای نیما خسروی راجب اینکه ما حق داریم :)
یه سری چیزا هست که من هر روز به خودم میگم:
-تو هم حق داری خسته شی!اگه یه روزی حس کردی خسته ای به خودت سخت نگیر!تو سر خودت نزن!خودتو رها کن!بذار خسته باشه!
-اگه از چیزای مادی بگذریم، ادما بر اساس لیاقتشونه که یه جایی هستن!اگه من دوست دارم معدلم 17 باشه و نیست لیاقتشو نداشتم!این معنیش اینه که لیاقت من هنوز اماده ی دریافت این معدل نیست :) همون مثال معروفه که میگه خدا خرو شناخته که بهش شاخ نداده!
-تو مهم تری!
-تو هر روز و برای هر چیز کوچیکی حق داری تصمیم بگیری!ولی خوب بودن بهتره :)
-تو محدود نیستی!
-اگه اون ترسناکه تو ترسناک تری :))
-هر وقت از یه ادم ناراحت شدی منطقی و درست همون موقع بهش بگو نذار چرک شه تو دلت!بشه تیکه!
-درد جزیی از مسیره که باید بهش احترام بذاری!
-reasons come first ,answers come second
-به خودت جرئت تجربه بده!
-اگه زمین زدنت همون موقع جلو چشماشون از زمین پاشو!
-جسور باش!
-تنها چیزی که جلوتو گرفته خودتی!
-واسه این که چیزی باشی که تا حالا نبودی، باید کارایی کنی که تا حالا نکردی :)
-اگه 1000 تا راه امتحان کردی و نشد اضلا ناراحت نشو!تو 1000 تا تجربه داری که بقیه ندارن!پس برو سراغ هزارو یکمین راهت :)
-تو منحصر به فردی!نه کسی شبیه توعه!نه تو شبیه کسی هستی :) خودت باش :) مگه خودت بودن چشه!
-بیشترین چیزی که باعث جذاب بودن ادما میشه رفتار خوب و چشمای راستگوشونه :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۲۱
پنگوئن

اقا امسال خیلی سال خنده داریه :))

بشینم بگم که باز چی شد :)))

دیروز من و‌میلاد و میلاد(که دوسته میلاده :))) ) رفتیم چیتگر!

اقا اول اینکه رفتیم بشینیم بارون اومد:)) ولی ما‌ در کمال پرویی نشستیم

بعد میلاد گفت بریم دوچرخه سواری

من گفتم اخرین باری که دوچرخه سوار شدم با سر رفتم تو سطل اشغال

بچه ها گفتن کاری نداره حالا میریم یاد میگیری

منم که خیلی دوست داشتم گفتم باشه

خلاصه‌رفتیم و سه تا دوچرخه گرفتیم

بعد بچه ها گفتن اینجوری کن حرکت کن

منم حرکت کردم!چیتگر دو تا پیست داره یکیش کوچیک تره با شیبه یکیش بزرگ تره شیباش کمتره

بعد میلاد برگشت گفت پیست کوچیکه رو برو منم رفتم

همینجوری جو گرفته بودم از اینکه دوچرخه داشت خوب میرفت یهو پیچ شیب دار اومد نتونستم کنترل کنم همون دقیقه ۱۰ داستان با کله رفتم تو دیوار :)))

دماغم اندازه یه گوجه باد کرد تو صورتم :))) از اونورم انگشت پام تیر میکشید :)

انقد بد خوردم تو دیوار این بدبختا نه تنها نخندیدن که داشتن سکته میکردن

سریع خودمو جمع کردم گفتم من خوبم نمیخواستم روزشونو خراب کنم

خلاصه رفتیم دوچرخه رو عوض کردیم اخه سفت بود دوچرخه و از اون پیست رفتیم

تجربه ی هیجان انگییییز دوچرخه سواری فوقالعاده بود :)

منی ک هیچ وقت تو بچگیم نذاشتن دوچرخه سواری کنم!!!

چقدم که مسیر چیتگر قشنگ بود :) داشتم به‌معنای واقعی کلمه حال میکردم!هوا هم رو به غروب ، خنک :) خیلی خوب بود!

بعدش که اومدم خونه‌تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده:))) دماغم کج شده :)))

بعد شب‌خالم اینا اومدن از دم در بهم وسیله بدن دیدن دماغمو بردن منو بیمارستان

کل بیمارستان داشتن ب من میخندیدن انقد که مسخره بازی دراوردم 

رو ویلچر بیمارستان رو دور زدیم :))) کلی مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم :)

چیز خاصی نشده بود فقد تاندون پام کشیده شده بود که گفت باید چند روزی تکون مکونش ندی :)

و اما دو روز پیش بازم یه تجربه هیجان انگیز دیگه :))

من همیشه عاشق شهربازی بودم ولی‌چون هم سن و سالم ادم نبود و بقیه‌هم زیاد پایه شهربازی نبودن‌هیچ وقت نشده بود ک برم!

ولی با میلاد شهربازی هم‌رفتیم :)))

فوق العاده بود :)))

اولش رفتیم ستاره نمیدونم چی چی!خیلی بهم حال داد‌چون میبرد اون‌بالااا...منم عاشق ارتفاع!داشتم‌کییییف میکردم کلی هیجان داشت

بعد رفتیم سالتو اولش خیلی خوب بود داستان ولی‌نمیدونم چرا به جا‌اینکه ما رو دو دور سوسیس طور بپیچوندمون سه دور پیچوند :))) دیگه احساس کردم همه ی خون مغزم خالی شد :)) بعد سرگیجه گرفتم :))) ولی من پرو تر از این جرفام :)) بعد از اونجا رفتیم اسکیت :)

این اسکیته یه چیز دایره طوری بود ک روش میشستیم میرفت از روی یه ریل یو طور یهو سر میخورد پایین

بعد وقتی اومدیم سوار شیم میلاد اصرار‌داشت یه تیکه خاص بشینیم، وقتی نشستیم اقاهه پیچون اون صفه ی دایره ای رو و جای میلاد عوض شد! :)))

بعد میلاد هی میگفت اقا بپیچون :))) بعد اقاهه میگفت خودش میپیچه

خلاصه هیچی ما‌رفتیم بالا ومیلاد دقیقا روی نوک اون ریل یو شکل بود منم سمت راستش

وای خیلی خنده دااار بود :)))

من ترکیده بودم از خنده

فروردین تا به امروز ینی ۱۶ روزی که گذشته واسه من پر از اتفاقات هیجانی و جالب بوده!اتفاقاتی که به جای اخم و عصبانیت فقد برام لبخند و خنده داشته!!

حال روحم به طرز عجیبی خوبه!

میلاد یه حرفی میزنه میگه:قبل تو تو زندگیم یه خلایی بود.الان از وقتی اومدی همه چیز سرجاشو درسته!

ولی واسه من اینجوریه که انگار همه حفره های وجودم همه اون شکستگیا ترمیم شده.انگار همه ی احساسات روح‌جسمم کامله و به چیز دیگه ای نیازی ندارم!

هیجان ، خنده ، شوخی، ارامش، خوش گذرونی، درس،همه چیز جایه که باید باشه :)

وقتی میخوام‌از ماشین میلاد پیاده شم میگه چیزی جا نذاشتی؟میگم نه!میگه به جز یه مشت خاطره :)

همه این حال خوبا همه این داستانا اینا همش یه مشت خاطره اس که داره تقویم زندگیمونو پر میکنه!

کاش تو این یه‌مشت خاطره هایی که جا میمونه همش خنده و حال خوب باشه :)

تهران-بهار۱۳۹۸

مبینا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۲۶
پنگوئن

ورود شاهانه :)))
دوست دارم بنویسم تا یادم باشه چیکارا کردم :)))
دیروز یعنی ۱۳ فروردین من به تهران بازگشتم.خوشحال و خندان اومدم سمت خونمون
در واحدمونو باز کردم‌دیدم بوی سطل اشغالای سر کوچه رو میده!!!
چراغا هم که روشن نمیشد
خلاصه رفتم نگهبانیو اینا فهمیدم فیوز پریده
بیچاره این نگهبانه اومد فیوز زد
در فریزر رو وا کردم دیدم حاجیییی هررر چی توش بوده ترکیده!!!
ببین گند برداشته بود فریزرو!
طبقه اخر ماهیا بودن!اینا کپک زده بودن بعد ابشون را افتاده بود ریخته بود رو قالیچه
بعد این قالیچه کرم کرده بود!!!
به طرز فجیعی خونه نابود بود!!!!!
افتادم به جون خونه همه چیزا رو از تو فریزر خالی کردم ریختم بیرون ، کشو هاشو شستم ، بالکن و شستم، سینک ظرف شویی رو با وایتکس و آب جوش شده شستم!
کلا اصن حتی فرصت نکردم لباسامو عوض کنم!یه رییییز شروع کردم شست و شو!
در بالکن و پنجره رو وا گذاشته بودم شاید این بوی مصیبت از خونه بره بیرون!
بعد یادم اومد مامانم دوباره خورشت مورشت فریز شده داده بهم!اومدم ببرم بدم همسایمون بذاره تو فریزرشون یهو در روم بسته شد!!!!
منو میگی؟! خندم گرفته بود!
رفتم دوباره پیش این نگهبان بدبختمون گفتم در روم بسته شده! بیچاره با پیچ گوشتی و اینا اومد درو وا کرد!
خلاصه خونه رو تمییز اینا کردم و لش شدم رو تخت!
نیم ساعتم نگذشته بود که میلاد زنگ زد گفت اماده شو بریم بیرون :))))
منم فشنگی لباس پوشیدم :))) فک کنم ۱۰ دقه بیشتر طول نکشید! :)))
بعدم رفتیم بیرون همش چرخیدیم :)
رفتیم جلو پاک جوانمردان یه پیتزایی بود میخواست از اونجا پیتزا بخره!خلاصه اونجا بودیمو اینا
بعد یهو داییم زنگ زد! :)))
گوشیمو برداشتم گفت کجایی و اینا ! منم گفتم خونه! :))
بعد گفت ما پارک جوانمردانیم بیا اینجا :)))
اون لحظه مبخواستم از خنده زمینو گاز بگیرم دیگه :)))
خلاصه داییو خالمو پیچوندمو به میلاد گفتم فقد دووور شو از اینجا :))
بعدم که اومدیم سمت خونه خودمونو داشتیم شیرموز میخوردیم یهو داییم زنگ زد گفت من جلو در خونتونم برات غذا اوردم!! :)))
من نمیدونم چرا عصبانی نمیشدم فقد خندم میگرفت :)))
خلاصه هیچی
دیروز ورود شکوهمندانه ای به تهران داشتم و خیلی خندیدم :)))
میخوام بگم گاهی وقتا یه چیزایی واسه ادم‌پیش میاد که هیچ وقت حتی به ذهنشم نرسیده شاید اینجوری بشه...
مهم اینه که تو اون لحظه چیکار‌میکنی!
عقب میکشی یا وا میستی :)))
هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۲۲
پنگوئن