پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

یه وقتایی هست که واقعا خسته ای!واقعا دیگه کلافه میشی

اونموقع ها بزن کنار :) یکم حال خودتو خوب کن!اون موقع به قلبت گوش کن!اصن مهم نیست که عقلت داره چی میگه اون وسط...با دلت برو جلو !یه وقتایی هست چند ماه با عقلت میری جلو اون دلت اون وسط حسودیش میشه میگه پس من چی؟!

خب گناه داره دیگه یه وقتیم به اون بده :)

حالم؟خوبه یا بد؟!نمیدونم!یه وقتایی فک میکنم که کلی ادم لا به لای همین سو سوی چراغا هست که دردشون از خیلیای دیگه مثل من بیشتره...من خیلی دارم بی انصافی میکنم که میگم دردام درد میکنه :)

ولی از خودم راضیم!از اینکه کنار میزنم ولی زانو نه!از اینکه تو این بیست سالی که کردم انقدی تجربه کردم که بتونم با یه چند سال بزرگ ترم بشینم حرف بزنم و از تجربه هایی براش بگم که اون نداشته!

میدونی الان کجام؟الان یه جاییم که خودم حال خودمو خوب میکنم!خودم تصمیم میگیرم برا خودم!خودم به خودم یه سری رفتارا رو یاد میدم!خودم خودم اروم میکنم!

میدونی چه روزایی واسه این روزم تلاش کرده بودم؟!

دیروز سحر یه حرفی زد گفت:من احساساتمو میشناسم خوبم میشناسم!

به این فکر کردم منم میتونم همچین حرفی بزنم؟الان میگم اره منم میتونم!شاید با اون یقین نباشه ولی اره میتونم...میشناسمش...

مرسی مبینا که انقد قوی شدی!مرسی که هستی! :)

یه روزی یه ادمی اومد تو زندگیم تا بهم بفهمونه دوست داشتن معامله نیست!دوست داشتن این نیست که طرف مقابل هم دوست داشته باشه!

راستش الان میفهمم دوست داشتن،داشتن نیست!

دوست داشتن همون ضعف ته دلته!دوست داشتن همونه که میبینیش تمام روزو دلت ضعف میره بعد که تنها میشی یه اهنگ میزاری با صدای بلند میخونی انگار که رو به روته و داری برای اون میخونیش!

من واسه ادامه راهم انگیزه دارم!

من واسه زندگی کردنم بهونه دارم!

من واسه خندیدنم دلیل دارم!

دلیلایی که تازه پیدا کردم و به ادمی وابسته نیست!چون بازم یه ادمی تو زندگیم پیدا شد که بهم فهموند تا اینجا من اشتباه چیده بودم پازلمو همش بر اساس ادما بود!ولی الان دیگه نیست!

من چارچوب درست کردم واسه خودم!چارچوب مبینا!چون بازم یه عزیزی پیدا شد که بهم یاد داد فارغ از دین فارغ از جنسیت میتونی برای خودت مبینا رو تعریف کنی!براش حد بزاری!تزیینش کنی اصن :)))

من میتونم تصمیم بگیرم!چون بازم یه ادم دیگه پیدا شد تو زندگیم که بهم هر بار اینو یاداوری میکرد که اونی که باید تصمیم بگیره منم!اون پیدا شد تا بهم یاد بده چجوری سرپای خودم واستم!حتی اگه پاهام میلرزه!

من حال خودمو خودم خوب میکنم چون یه از یکی دیگه یاد گرفتم که اونی که حال خودتو خوب و بد میکنه خودتی!بهم گفت بد کردن حال چجوری!خوب کردنشم پیدا کردنی!اون ادم بهم نشون داد که راه ادما با هم فرق میکنه!

من از تجربه هام پشیمون نیستم چون یکی دیگه بهم یاد داد که تجربه کردن میتونه تو رو بسازه!تجربه میتونه یه جایی تو زندگیت که حتی فکرشم نمیکنی یه کمک بزرگ بهت بکنه!

من از هر ادمی یه چیزی یاد میگیرم :) حتی شما دوست عزیز :))

روزخوش میگفت ما بچه شهرستانیا بعد از اینکه چند سال از تهران بودنمون میگذره حار میشیم :) میگفت پوست میندازی تو این شهر یاد میگیری چجوری باید برا خواسته هات بجنگی :)

ما بچه شهرستانیا بزرگ میشیم!پوست میندازیم و یاد میگیریم که بدون ادمای نزدیکمون کی هستیم واقعا!

و من الله توفیق :)))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۰۱
پنگوئن

من معمولا کم پیش میاد این موقع شب ها رو ببینم :)

من همونقدی که عاشق صبح های زودم عاشق شب های دیرم هستم...دیر تر از الان!

ساعت دو شبه!من مثه بختک افتادم رو تحلیلی :)))

پنجشنبه قشنگ بود :) از صبح که دانشکده بودم و درس خوندم.شبشم قشنگ بود!یه پارک عجیب غریب رفتم که تمام مدت فکر میکردم اینجا نیستم !مبینا در سرزمین عجایب بود :)))

کلا شب عجیبی بود!پنجشنبه ی اسفند بود و همه جا خلوت طور بود!انگار همه کز کرده بودن تو چار دیواریشون .

یادمه میگفتم مهدی هوامو داره!بدجوری داره!لامصب گاهی فک میکنم مگه میشه یه ادمی پیدا شه انقد هوا ادمو داشته باشه؟!مگه میشه!!!یه وقتایی مغزم جرقه میزنه میگم خب حتما یه دلیلی داره!راستش نمیتونم خوبی بی دلیلو قبول کنم!ولی اون بدبخت تا حالا خوب بوده بی دلیل!من در جبران کاراش هیچ کاری نکردم!اینکه یه ادمی وجود داره تو دنیا که از رفتارات میفهمه حال و حوصله نداری و چی میخوای باحال نیست؟!رفیقک...هر چی بیشتر میشناسمش بیشتر از دست خودم ناراحت میشم که چرا این همه من راجبش تصورم منفی بود!

خب بسه دیگه راجبش حرف زدن :)

خب جمعه ی تنهایی که گذشت :)

صب ۹ اینا بود پاشدم فک کنم...خونه بودم و حس هیچ کاری نداشتم.نشستم یکم درس بخونم ولی نمیشد حوصله نداشتم.احساس تنهایی داشتم!

کلا من از اون ادمایم که دوست دارم تنها باشم بعد وقتی تنهام غصه میخورم میگم ای خدا ای فلک من تنهام :)))

این وسط یه شخصیت جدید دارم برای معرفی!ارشیا!ملقب به قاسم :))

همکلاسیمه تو این دو سال کشفش نکرده بودم!البته تقصیر من نبود من همیشه فک میکردم لاله :))) کلا بچه حرف نمیزنه از اون مدلا که کلا تو خودشه!الان ک فک میکنم شباهت عجیبی به لاک پشت داره :)))

خلاصه این بچه رو من تازگیا باش حرف میزنم!برام جالبه!حرفایی که میزنه با ادمای دیگه فرق داره!جنسشو میگم!انگار از یه دنیای دیگه س‌..دنیایی که من هیچ وقت راجبشم فکر نکردم!هیچ وقت نمیدونستم ادما میتونن زندگی اینجوری داشته باشن!

خب حالا این قاسم داستان چی میگه؟!

هیچ من گرفته و تنها و خسته و غمگین نشسته بودم اهنگ گوش میدادم که یهو به سرم زد با یکی حرف بزنم!پیام دادم گفتم قاسم نابودیم!کلی برا خودم حرف زدم!این بچه گفتم که زیاد حرف نمیزنه ولی وقتی باش حرف بزنی خیلی حرف میزنه :))) هیچی دیگه کلی بام حرف زد !

یه حرفی زد جالب بود برام:

مبینا از همه چی مهم تره!

میگفت تو از بیرون دختر شادی هستی ولی از درون پوکیدی :))

یا حتی بم گفت معدل حالت چنده؟!

فکر کردم به حرفاش!راست میگفت من تو ۶ خطی ک حرف میزنم ۸ تاش دارم میگم میخوام فلان کارو کنم چون فلانی ...!یعنی دلیل یکی از کارام خودم نیستم!یا بخاطر خوب کردن حال کسی دارم یه کاریو میکنم یا بخاطر رو کم کردن!

اونم مث تموم ادما بم نوید گذشتن این روزا رو داد...کاش یه روزی بیام بگم گذشت!!!همش گذشت!

من شاید خیلی خوش شانسم که انقد ادم خوب دور و برمه!

یکمم ترسیدم!از همین خوبیه!میترسم یه روز چشمو وا کنم ببینم هیچ کدوم از این ادم خوبام نیستن دیگه!

شایان فرفریمون هم هستا!اون بچه هم با وجود همه کارایی ک داره حواسش هست هم دید حال بدمو هم خوند هم پیام داد!اینا عزیزه برام...تک تک این چیزا برام عزیزه!

صفر که همون سحره این روزا حالش اوکی نیست...میبینم بچه رو...ولی اونم خیلی لاله وقتی حالش بده!نمیدانم باید چه کنم!از طرفیم خودم نابودم:)))

دو تاییمون وقتی تنهاییم خیلی جالبیم زل میزنیم یه وری کلا کاریم بهم نداریم ۱۰ دقه بعد یکیمون یه نظری میده یکم حرف میزنیم دوباره ساکت میشیم :)))

کلا موجود جالبیه میشه در کنارش سکوت کنی!چیزی که کنار خیلیا نمیشه!

من معمولا وقتی ساکت میشم همه فک میکنن ناراحتم!ولی یه وقتایی واقعا یه وقتایی هست که سکوت همون حرفه!!!

خب بیا اینم پستی که نوشتم همش از بقیه شد:)))

ولی این داستانش فرق داره یه جورایی نامه تشکره :) یه جورایی میخوام حرفامو بگم که اگه یه روزی نبودم تو دلم نمونده باشه!میخوام ادمای داستانم بدونن ار حرکتشون چقده برام ارزش داره!

از حال خودمم میگم...ولی الان نه...وقتی شستمش...وقتی حالم پاک بود :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۲۸
پنگوئن
نور چراغا سو سو میزنه تو شب و تو دلت میخواد تا جایی که میتونی توشون غرق شی!
رزولوشن چشاتو کم میکنی تا چراغا رو دایره های زرد و قرمز ببینی و عشق میکنی :)
امروز رفتم رو به روش واستادم باهاش حرف زدم!تو چشماش زل زدم...همون سیاهی که میشه تو سوسوش غرق شدو میگم!
بقیه ی مکالمه مهم نیست...اخرین حرفم:
-یه سوال ازت میپرسم جون اوا راستشو بگو بم!
+بگو
-دیگه دوسم نداری؟
[...خنده اش]
+نمیفهمم راجب چی حرف میزنی!
-خودت میدونی منظورمو!یه "نه"بگو خودتو راحت کن!
[چند ثانیه خنده و سکوت..]
+"نه" من الان تو موقعیتی نیستم که به این چیزا فکر کنم!
[+اشک..]
-ولی گفتم به جون اوا....!
و دویدم و فرااار...
گریه هامو کردم و رفتم کلاس شجاعی!تو کلاس شجاعی همه سعیمو کردم به درس گوش کنم!و شد!به درس گوش کردم!
مثل همیشه تو بحث های کلاسی شرکت کردم!راهنمایی کردم...و حالم خوب شد!
بعد از سلف رفتم کارگاه...بعد از کارگاه هم با بچه ها رفتیم بوفه بعدم کلاس بودم!دوباره تو کلاس تی ای هم کلی حرف زدمو حواسمو جمع کردم!کلی هم جواب دادم!
بعد از کلاس دو ساعت و ربعش همه خسته بودن ولی من نه!همه گشنه بودن ولی من نه!
پیاده کوه بهشتی رو کشیدیم و اومدیم بالا...رفتیم چهار تایی جلو پله های پژوهشکده نشستیم...
و سوسوی چراغا...
کم کم فاطمه و سمیرا پاشدن و رفتن...من موندم و سحر...
حرف زدیم...گریه کردم...حرف زدیم...اهنگ گوش دادیم...یخ کردیم...حالمو خوب کردم...برگشتیم خوابگا :)
داشتم به سحر میگفتم:امروز بعد از حرفاش گفتم لعنتی نمیخوادت!واستادی اینجا که چی؟!
نمیخواد!زوری که نیست!
تا حالا به این فکر کردی هیچکی نخوادت چه حسی داره؟!هیچکی منظورم یه ادم نیستا!دقیقا هیچکی!اینکه یکی هم پیدا نشه که تو رو بخواد به خاطر خودت!نه به خاطر نسبت خونیت نه بخاطر شرایط جغرافیایی و ...!
 دوست کم ندارم...دوستایی که تو این مدت شاید یکم فاصله گرفتم ازشون....
خانواده و فامیلم کم ندارم...همه هستن!
فکر کنم الان بیشتر از هر موقعی فکر میکنم باید خودمو دوست داشته باشم!
خیلی تعریف ها از خودمو واسه خودم عوض کردم...
دارم تمام تلاشمو میکنم هندل کنم داستانو..دارم همه ی زورمو میزنم...


*تا در طلب گوهر کانی،کانی
تا در هوس لقمه نانی،نانی
این نکته رمز اگر بدانی،دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی


ربطش به قضیه اینه که نمیخوام در جستن چیز بیهوده باشم...میخوام خودمو پیدا کنم!خوده مبینا!کسی که خودم دوسش داشته باشم حتی اگه هیچکی دوسش نداره!حتی اکه همه دنیا قد علم کنن که غلطه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۳۸
پنگوئن

وقت ناله اس...

خیلی پرم...خیلی پرم و خوب نمیشم...خوب شدنم برای یه ساعته...بعدش دوباره حالم ابریه..

حالم خرابه خراب!

یه اهنگه که فک کنم از دو ساعت پیش داره ریپیت میشه!اهنگ عتاب یار از علیرضا قربانی!

حرف زدم...تنها وقت گذروندم..با دوستام وقت گذروندم...کلاس رفتم...باشگا رفتم...سعی کردم درس بخونم...کتاب خوندم...سیگار کشیدم...

هیچ کدوم حالمو خوب نکرد!حتی حتی حرف زدن با خودشم حالمو خوب نکرد!

چشای اشکیش...و لبخند جوکریش!

زیر چشی نگاه کردناش...د لعنتی من حال بدتو میفهمم د اگه دنیا هم نفهمه!چرا اینجوری میکنی با من!؟

عکسای پروفایلت چی میگه؟!منو که بلاک کردی...از گوشی بقیه که میتونم ببینم!مگه منو نمیشناسی؟!استوری میذاری فک میکنی من نمیبینم؟!

میبینم...میبینم که حالم اینه!

دو سه تا فیلم ازت مونده تو گوشیم...یه ریز رو اون فیلمام!حفظ شدمشون!تو همشون دارم بهت میگم یه روزی من اینا رو میبینم دیوونه میشم...دارم میگم میری!دارم میگم تموم میشه!

لعنت لعنت...

چرا تموم نمیشی!؟کی میخوای تموم شی واسه من؟!

چرا چشمام خشک نمیشه دیگه اشک نیاد!امروز تو کلاس نمیدونستم چیکار کنم که جلو استاد انقد اشکم سر نخوره بیاد تو صورتم...

احساس میکنم دلم خورده...مثل شیشه خورده داره زخم میکنه همه وجودمو...

بر من مسکین ستم تا کی کنی؟

خستگی و عجز من میبین،مکن...

چند نالم از جفا و جور تو

بس کن و بر من جفا چندین مکن...

هر چه میخواهی بکن بر من رواست..

بی نسیبم زان لب شیرین مکن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۴
پنگوئن

من تا حالا خیلی زیاد برام اتفاق افتاده که نصفه شب یه خواب ببینم و وقتی پا میشم نفس نفس بزنم!و وقتی اینجوری میشم خوابم راست بوده!

دیشب!دیشب دوباره همین بلا سرم اومد!!!اونم چه خوابی!!!چه خوابی...

خوابشو دیدم که خسته و ناراحت و کلافه بود!گند زده بود تو زندگیش!گندای بدی زده بود....با ان نفر ادم حرف میزد و به ان نفر ادم قول داده بود!یکی از این ادما مبینا ورودی ۹۷مون بود!دیدم که دوسش داشت!دیدم که امیر هیچ حسی نداره...

تو خوابم سیلی زدم تو صورتش هر چقد تونستم زدمش!بهش گفتم اشغال!همون فوشی که به من داده بودو بهش دادم!اونم هیچی نگفت...فقد گریه کرد!

اخرشم گفت مبینا حالم خیلی بده!

و منه لعنتی از خواب پریدم!

چند روز کلافگی رسید به یه خواب!و امروز دیگه کلافه نیستم عصبیم...نفس کشیدن اذیتم میکنه!حتی میخوام کلاسامو نرم!

عصبی و خستم!از اینکه هیچ غلطی نمیتونم بکنم!نه پای پس دارم نه پای پیش!

من موندم و کلی راه واسه رفتن کلی ارزو کلی انگیزه

از اون طرف یه گذشته که دست گذاشته رو گردنم و میگه نفس نکش!

با تموم وجودم حس دلتنگی دارم!

با تموم وجودم دلم میخواد برم باهاش حرف بزنم!اون امیری که من میشناختم وقتی حالش خوب نیست نمیتونه با هیچکی حرف بزنه...باید برم چند ساعت باهاش قدم بزنم...یه چیزایی بگم حرصش دراد دعوام کنه وسط دعوا حرف بزنه خالی شه...حالش خوب شه...کاش الان حرف بزنه حداقل...با هر کی...با هر کی که دورشه...کاش خوب شه...دیگه نمیتونم بیشتر از این بد بودن حالشو ببینم...

چیزایی که تو این مواقع به خودم میگم اینه که تو اونو بیشتر دوس داری یا خودتو؟

یه وقتایی مثل الان جوابم سکوت میشه نمیتونم هیچ کدومو انتخاب کنم مثل وقتایی که میگن مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو!!

یه سوال دیگه هم میپرسم:میخوای برگرده؟

این یکیو جوابشو میدونم!نع!

سوال دیگم اینه:پس چرا بهم ریخته میشی برای کسی که نمیخوای دیگه تو زندگیت باشه!؟

جوابم: به قول مهدی ما ادما تو زندگی هم بودیم!با هم وقت گذروندیم!نمیشه که یادم بره!فراموشی نگرفتم که!به هر حال یه زمانی تو ذهن هم ثبت شدیم...طول میکشه تا بره قسمت های ته ذهنم...لای خاطره های باطله...

پیش خودم فکر میکردم اگه بفمم که اونم مث من کلافه س ناراحته یا هر چی حالم بهتر میشه!اینجوری میفهمم اونم داره اذیت میشه فقد من نیستم...ولی اشتباه خالص بود...حالم به مراتب بدتر شد برای بد بودن حالش...

میگذره... :)

شاعر میگه:چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۳۳
پنگوئن

بعد از ۱۲ ساعت پای کتاب بودن به همراه استراحت های کوتاه دارم مینویسم!

از پنجشنبه ای بگم که سه نفر بهم پیشنهاد دادن که بیا بریم بیرون و انصافا با هر کدومشون میرفتم خیلی بهم خوش میگذشت اما نرفتم چون درس داشتم!

کلی امروز برا اینده برنامه ریختم!

کلی نوشتم!

ته شبم کلی دل تنگی داشتم!دیدی انگاری زخمت هنوز خوب نشده میخوره به یه جایی و دوباره سوزشش سر میزنه؟!این دقیقا حال منه!

وسط تحلیلی خوندن!یهو سوزش شروع شد!از چشمام سر ریز شد!

فاطمه که داشت راجب تحلیلی بام حرف میزد گفت مبینا سرمو اوردم بالا گفت الان اخه؟!

خودمم نفهمیدم چی شد!سریع با بچه ها شوخی‌پوخی کردم یادم بره!

اما این فقد یه مسکن چند ساعتی بود!کلا هر وقت سوزشه میاد سراغم مسکن چند ساعتی میزنم و حواله اش میکنم به چند ساعت بعد و دوباره...

فاطمه اظهار داشت باید تمام خاطرات فیزیکی ینی تمام هدیه هاشو از بین ببرم!بندازم دور!ولی نمیتونم!هم از نظرم حیفه!هم دوست دارم باشه!چه بخوام چه نخوام اون یه بخشی از زندگیم بوده!چه خوب چه بد!حالا این هدیه ها باشن یا نباشن زخمم که عوض نمیشه ،میشه؟!

نه اینکه بد باشم!نه اینکه نخندم!اتفاقا این روزا صدای خندم سر به فلک میکشه و نیشمم تا بنا گوش بازه!سگ درون چشمام هار تر شده و موهام زاغ تر!

ولی بی قراریم معلومه...از تک تک کارم معلومه اروم نیستم که سحر وسط درس خوندن میگه: حسن چی شده باز بی قراری!چته مث مرغ سر کنده پر پر میزنی(مثل همیشه نمیدونم ضرب المثلو درست گفتم یا نه!!)

من میگم نمیدونم!

اونم‌میگه :میدونی خوبشم میدونی!

امروز که میگفتم دلم تنگ شده فاطمه رو بروم نشسته بود پرسید برا چیش دلت تنگ شده؟!تا اومدم دهنمو وا کنم گفت برا دروغاش؟!

خفه خون گرفتم!گفتم تو از کجا میدونی دروغ بود اخه!گفت اگه مهربونیاش راست باشه هیچ وقت نمیتونی باهات اونجوری جلو همه حرف بزنه و سرت داد بزنه!یا حداقل اگه اینم درست بود الان کجاس پس؟!

ساکت شدم!

دلم تنگ شده برای رفتن به دفتر شجاعی!اما چند باره ک میرم درو وا نمیکنه!!فک میکنم اینم جز اون امتحانای قشنگشه ک همه بچه ها تست میکنه باهاشون!

تو دانشکده اروم و قرار ندارم...نمیخوام امیرو ببینم.ازطرفیم میخوام برم پیش ادمای جدید زندگیم ک هم حس میکنم سر بارشونم هم داستان های حاشیه ای اذیتم میکنه...!

اینا رو نگفتم‌که بگم کم اوردما!نه :) من پرو تر از این حرفام!خوشحالم که الانم رو پای خودمم!روی پای خودمم همه چیو درست میکنم!

از دیدن ادمای جدید جاهای جدید و اتفاقای جدید هم تو زندگیم خوشحال و سرمستم!

ادم قدیمیا هم فراموش نمیشن!روزخوش به همراه وبلاگش در صدر جدول انگیزشیه منه:))

فکر کنم خیلی دارم از در و دیوار میگم...خیلی خوابم میاد چون!و فردااا هم کلییی کار در راهه!و کلی درس که منتظرن من بخونمشون :)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۵۸
پنگوئن

از بادها خسته ام

از دریا دلم گرفته است

همچون قایقی

که بر دست ِ آب مانده

نمی دانم کجای جهان

آرام خواهم گرفت


یاور مهدی پور

روزا داره با سرعت عجیبی میگذره!هر روز سرم شلوغ تر از دیروزه!

ارتباطات گسترده و مناسبی دارم ب جز یکی که رو اعصابمه جدیدا!نه به خاطر خودش بخاطر باز خوردای مسخرش!

من نمیفهمم!نمیفهمم این داستانا رو!مغزم به صورت منطقی ارور میده به داستان

تصمیم گرفتم برای یه مدتی دور باشم ازش!

اون دوستی بود ک معنی واقعی دوستی رو داشت برای من ترسیم میکرد!به قول سمیرا مثل فیلم فرندز!

میدونی ولی...

امروز یه نگا به خودم کردم!همون موقعی که داشت از چشمام اشک میومد و من زل زده بود به اون نقطه از دانشکده ک توش فوش شنیده بودم!فکر کردم که دمم گرم!

واقعا هم گرم!

میدونی چرا؟!

چون کلی ادم دیدم تو این مدت که بعضیاشون یه کدوم از دغدغه های منو داشتن و یا زمین خوزدن یا حالشون خیلی بد بود!

ولی من چی!چند تاااا بحرانو با هم دارم هندل میکنم!

این واقعا خوشحال کننده نیست؟!هست میدونی چرا؟!چون منو هار میکنه به قول روزخوش!

یا به قول شجاعی هی میزنن تو سرم تا جسارت‌منو بسنجن!

امروز داشتم با فاطمه حرف میزدم و گریه میکردم گفتم فاطمه احساس میکنم پیر شدم!احساس میکنم این حس نتونستنه واسه پیر شدنس!!!پیر شدم تو راه جنگیدن با همه چیز و همه کس :))

خندید گفت ولی تو زانو نزدی!

اره زانو هام لرزید ولی زانو نزدم!

خورد شدم شکستم ولی تسلیم نشدم!

من بچه پروام! یا به قول صبا تخسم!از اونا ک وقتی میزنیشون زبونشونو درمیان میگن هه هه اصنم درد نداشت :))) این ری اکشن من نبست به اوضاع الانه ها!نه اینکه همیشه :)

مبینا کم کم دارا میسازه خودشو:)

مبینا ته قلبش یه نیرویی هست ک خوشحالش میکنه... :)

خوابم میاد و باید بخوابم..ولی مبینا در دست تعمییر است :)))

خدافس :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۰۸
پنگوئن

خیلی دیر وقته الان

و من تازه بعد از ۸ ساعت از پای کتابام پاشدم..خسته ام خیلی

ولی فکر کردم من همیشه اینجا اومدم و از حال بدم گفتم!الان که حالم خوبه هم باید بنویسم که یادم بمونه!یادم بمونه یه لحظه هایی هست که بی هیچ دلیلی شادی!و این قشنگی داستانه!

بعد از دیروزی که صبش سراسر استرس بودم ، دیشب یعنی پنجشنبه ی خوبی داشتم!بعد از اینکه استرس و لرزش فک و اون سردی جسمم رفت انگار سردی روحمم رفت!

اروم شدم!

و این ارامشه از دیشب تا الان هست...الانی که خسته تر از همیشم برا درسای زیادم...

الانیکه با کلی قضاوت و حرفای جور واجور سرو کار دارم

حالم خوبه...

حس قدرت...حس تونستن...حس مهربونی...حس دوست داشتن خودم!

امروز حس کردم یه بچه ی تازه متولدم وقتی نسیم رو لای موهام حس کردم!

شاید از نظر کلی ادمای دنیا عجیب باشه که من تو این سن تازه دارم حس پیچیدن باد لای موهامو حس میکنم و ذوق میکنم!چیزی ک هیچ وقت نداشتم!

موهایی که همیشه زیر دو لایه پارچه بود!

نمیدونم خوبه بده،درسته،غلطه...نمیدونم...اینو میدونم که ارومم که خوشحالم!

که بالاخره دارم کاریو میکنم که هیچ کسی بهم نگفته بکن!

تاثیرات باشگاه داره بیشتر و بیشتر میشه!سالم تر از همیشم!

حتی اینجوریه ک بچه ها همه بم میگن ترگل ورگل شدی..پوستت خوب شده...خوشگل شدی و فلان..

درگیر تر از همیشم :) سرم شلوغه و وقتی به تخت میرسم مث الان یه جنازم که دوست دارم بخوابم فقد!

و جالبه که فک کنم دو هفته ای هست که قسمت های اخر وایکینگز رو گرفتم که ببینم و هنوز وقت نکردم!

تفریح و شادیمم به راهه!

من خوشحالم!من حالم خوبه!من میتونم!من دوباره پاشدم!دوباره ایستادم!دوباره اروم شدم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۰۰
پنگوئن

تو عاشق نبودی

که درده دلِ عاشقارو بفهمی

تو بارون نموندی که دلگیری این هوارو بفهمی

تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگن

دلت تنگ نبوده میخندی تا از حسِ دلتنگی میگم

تو تنها نموندی که حال

دل بی قرارو بفهمی

عزیزت نرفته که تشویش سوتِ قطارو بفهمی

تو از دست ندادی

بفهمی چیه ترس از دست دادن

جای من نبودی بدونی چیه

فرق بین تو و من

تو هیچ وقت نرفتی

لبِ جاده تا انتظارو بفهمی

پریشون نبودی که نگذشتن

لحظه هارو بفهمی

تو اونی که رفته چی میدونی

از غصه ی جای خالی

من اونم که مونده چی میدونم

از قصه ی بیخیالی

تو عاشق نبودی

که درده دلِ عاشقارو بفهمی

تو بارون نموندی که دلگیری این هوارو بفهمی

تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگن

دلت تنگ نبوده میخندی تا از حسِ دلتنگی میگم

تو تنها نموندی که حال

دل بی قرارو بفهمی

عزیزت نرفته که تشویش سوتِ قطارو بفهمی

تو از دست ندادی

بفهمی چیه ترس از دست دادن

جای من نبودی بدونی چیه

فرق بین تو و من






این متن اهنگ عاشق سیاوش قیمشیه که کلا داره پلی میشه تو گوشم!

تلخی شیرین اسم این روزاست!

کلی دوست خوب دارم الان!کلی ادم هست که میتونم باهاشون بیرون برم بخندم...خوش بگذرونم!ولی دلم!امان از دلم!

نه میتونم بگم همه چی فراموش شده نه میتونم بگم همه چیز هست!

وسط راهم و استاپ کردم!نه میتونم برم جلو و فراموش کنم بدون اینکه به پشت سرم نگا کنم نه اینکه میتونم برگردم یا حتی بشینم و به پشت سرم زل بزنم!

رابطه ام با مهدی که اسمش به تازگی عوض شده و شده "بربر" خیلی بهتر از قبل شده!واقعا پسر خوبیه!واقعا من در موردش اشتباه فکر میکردم!ولی کماکان یه حس ترسی هم برام هست!

کسی هست که هوامو داره!و این هوا داشتنشو حس میکنم!دور بودن و از دور هوا کسی رو داشتن رو میشه حس کرد!دوست ندارم بگم مثل یه خواهر ولی مثل یه دوست داره هوامو!مثلا وقتی که دید حالم اومی نیست از باشگاش زد تا بام حرف بزنه!قشنگ نیست؟!قشنگه یکی باشه که همش میگه من برای جبران کاری نمیکنم!

با شایان در حالت استیبل خیلی خوبی قرار دارم!ینی تقریبا میتونم بگم رابطه ای که خیلی خوب تونستیم هندلش کنیم همین بود!خودش خواست که اسم فلوکی رو برگزیند!ولی بنظر من که اون فلوکی نیست :)

شایان خیلی خوبه!حقا که نردبون اسم مناسبیه براش!نه به خاطر قد بلندش!نه!به خاطر اینکه میتونی باهاش بالا بری و بهش تکیه کنی!میدونی خوبی شایان اینه که خیلی بی شیله پیله اس!اصن نیاز نیست برا اینکه بخوام باش برم بیرون یا هر چیزی کلی به این فکر کنم که باید چی بگم چی کار کنم یا هر چی...!درضمن خیلی خوبه که بانک سوالات منه :)) هی زرت زرت میرم سوال میپرسم ازش!یا حتی میتونم بشینم رو به روش و براش از جهشم بگم و بی اینکه بخواد به من این حسو بده که داه نظراتشو تحمیل میکنه بام حرف بزنه!خیلی ساده :) و این ساده بودنه رفتارش خیلی بهم حس خوب میده!باعث میشه دلم بخواد که هر تجربه امو باهاش درمیون بذارم!

بعد از مدت ها چند روز پیش که دانشکده بودم مهرزادو دیدم که یه حالت لش طوری داشت!میدونی همیشه من از قبل این پیش فرض رو راجب مهرزاد داشتم که ادم قوی طوریه!از اون ادمایی که میتونن بی اینکه به یهچیزی زیاد فکر کنن انجامش بدن!از اونا که میرن جلو تا ببینن چی پیش میاد...خلاصه!چند لحظه بعد که من تو حیاط بودم دیدم با هندزفری تو گوشش اومد پایین و میخواست سیگارشو اتیش کنه!از نگاهش بغض میپاشید!نمیدونستم کاره درستیه که برم پیشش یا نه ولی تصمیمو گرفتم و رفتم چند باری صداش کردم تا شنید!منو که دید قیافه اش عوض شد!دیدی حس کنی ادمی که تو میری پیشش از اینکه اومدی و دستشو از اب کشیدی بیرون تا غرق نشه خوشحاله؟!اونجوری بود!نمیدونم این تصور درسته یا من تونستم این کارو بکنم  یا نه!ولی خب اره نشستم پیشش و حرف زدیم!برام جالب بود!یه ادمی پیدا کردم که در موقعیت منه با تقریب بالایی!ینی ممکنه خیلی چیزا رو خیلیا بفهمن ولی مهرزاد کسیه که میتونه اینو درک کنه!مغزم لبخند زد!

یه وقتایی فک میکنم خیلیی جالبه سیستم ادم!مثلا اینکه ادم به سمت ادمایی میره با نمیره که بعدا میفهمه چرا!

من میخواستم مستقل بودن رو از مهرزاد یاد بگیرم!الان فهمیدم من مهرزادو پیدا کردم تا مستقل بودنو ازش بشنوم و تنهایی رو باهاش یاد بگیرم!مهدی یه حرفی میزد که بعضی ادما میان تو زندگیت تا بهت یاد بدن تنها زندگی کنی!و بنظرم اون ادم برای من مهرزاده نه مهدی!

به صورت جالب و اتفاقی شادم خنده داری تو ازمایشگاه فیزیک 4 گروه بندی میشدیم که من و سحر با هم بودیم و یهو سر و کله ی رضا عجم پیدا شد!منو میگی؟!میخواستم خودمو بکشم!چرا؟چون کسی بود باعث یه دعوا شده بود تو رابطه ام!بعد از ازمایشگاه بهش نگاه کردم گفتم ببین عجم درسته الان دیگه تموم شده و هیچ فرقی نداره ولی من نمیتونم ببخشمت!هیچ وقت! اینو گفتم و اون گفت که هیچ وقت نخواسته که زندگی کسیو خراب کنه و این حرفا...بعد یه چیزی گفت که...من هنگ کردم!در کمال ناباوری فهمیدم امیر بهم دروغ گفته بود!پنهون کرده بود!شکست!بت اعتمادمم شکست!

به قول خودش تمام باور هایی که داشتم دونه دونه جلو چشمام شکستن و صدای خورد شدنشونو شنیدم!

تمام ری اکشنم یه لبخند بود به داستان!

و بعد از ناهار با بچه ها رفتیم لمیز :) حقیقتا میچسبه!میچسبه که دوستای جدید پیدا کنی و باهاشون بری بیرون !قدم بزنی و حرف بزنی :)

اینا رو گفتم که بگم کلی ادم خوب تو زندگیم هست!کلی دوست باحال و با مزه!کلی اتفاقای جالب این روزا برام افتاده!ولی چیزی که هست اینه که یه ساعتایی تو روز هست که کلافه میشم کلافه تر از همیشه!

راستی اینم بگم!ری اکشن ادما راجب مبینای جدید خیلی جالبه!دیروز که داشتم از باشگاه برمیگشتم یکی از بچه های ارشدمونو دیدم!خیلی با تعجب نگام کرد !و پرسید که ت لباست عوض شده؟!خندیدم!گفتم راستش یه تغییری رخ داده که فعلا هنوز تثبیت نشده برای همین دانشگاه به روال سابقم!لبخند زد گفت افرین!خیلی جالب بود :)

 و چند نفر دیگه که شوکه شدن .. کلا جالب بود!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۳۳
پنگوئن

خیلی دوست داشتم این روزامو میتونستم و مینوشتم!

حرفایی که میشنیدم از تموم ادما....ری اکشنا...دعوا ها...اشتیا....بودنا...نبودنا...

وای که چقد پرم!چقد پرم از حرف!پرم از خستگی...

چقد دوست دارم بشینم یه گوشه و زااار بزنم...خسته شدم انقد یه تنه مخالف جهت اب شنا کردم!چند روز با داغونی تمام گذشت!

با انجام یه سری کارایی که نمیدونم باید ازشون خوشحال باشم یا پشیمون باشم یا...

سپنجی نگام کرد و گفت تو هیچ اشتباهی نکردی مبینا!هیچی!خودتو سرزنش نکن!تو فقط شجاعی!شجاع تر از خیلیای دیگه که اطرافتن...

گفتم استاد ولی انصاف نیست تنهایی نمیتونم!

گفت من بهت ایمان دارم میتونی...این روزای سختی هم میگذره...

من چند سالمه؟تازه وارد 21 سالگی شدم!

این چند روز خیلی فکر کردم!من هیچ وقتی خودم نبودم!هیچ وقت همه کارام اونی نبوده که خودم فکر میکردم باید انجام بدم!

من همیشه بخاطر کس یا کسانی چادر میپوشیدم!!!

یا هزار تا کاره دیگه!یه نمونه اش ظاهرم بوده!

به خودم ربط داره مگه نه؟

گناه من چیه؟!اینکه خودم میخوام واسه خودم تن خودم روح خودم تصمیم بگیرم دارم گناه میکنم!؟

دلم میخواد تف کنم تو صورت یه عده!

یه عده که بدون اینکه به خودشون زحمت بدن فکر کنن،بشناسن،حرفای طرفو بشنون به خودشون اجازه میدن قضاوتش کنن بهش صفت بچسبونن!بدون اینکه اصلا از چیزی خبر داشته باشن!

حالم بهم میخوره از خیلیا...خیلیا

تو این چند وقت که داشتم جون میدادم تو سختی کی کنارم بود؟!

دیشب تو اون حال خوبِ بدم کی بود؟!

کسایی که فکرشو نمیکردم!در عوض اونایی که همیشه انتظار داشتم باشن نبودن!

عسل قبل از تجربه ی دیشبم برام یه داستان تعریف کرد!داستان یه دختری به اسم نیلوفر!که یه اتفاق بد تو زندگیش چه گندی تو زندگیش زده بود!

بهم گفت نمیخوام بگم تو شبیه اونی ولی میخوام بگم تغییرات شاید تغییرات خوبی باشن ولی علتی که این تغییرات رخ میدن...

فکر کردم...فکر کردم...

چی شد که ورق برگشت؟!چی شد که مبینا اینجوری شد؟

راهنماییم یادم اومد...

دبیرستانم...

کودکی پر از کنجکاویم!

من هیچ وقت اون ادمی که مامانم اینا میخواستن نتونستم باشم!نتونستم یه دختر پاک و ساده باشم!دختری که افتاب مهتاب ندیده!دختر نجیب و اروم!دختر با لبخند!

من یه دختر شر و شیطون بودم!دختری که دلش میخواست با دنیا حرف بزنه!دختری که عاشق اینه که همه بشناسنش!دختر پررو و رک!من دختر با لبخند داستان نبودم!من همیشه دختری بودم که خنده اش از ته دل بود!از اونایی که تموم دندونات معلوم میشه!غیر از اون خندیدن بلد نیستم!من همون دختریم که هیچ وقت نتونست بفهمه واسه چی باید جنس دختر با صدای اروم بخنده!

من از بچگیم همین بودم!

مامانم اینا تلاشای زیادی کردن...ولی متاسفم...واقعا متاسفم...نمیتونم بیشتر از این روح خودمو ازار بدم!نمیتونم اونی باشم که شما ها یخواین

با این که از ته دلم عاشقتونم...عاشق مهربونیای بابام...عاشق اقتدار و صبر مامانم...عاشق غیرتی بازیای احسان...عاشق غد بازیا و کارای محسن...

ببخشید...ببخش منو مامانم!ببخش که نمیتونم مثل تو از خواسته هام بگذرم و بشم خانوم خونه!بشم اون زن مهربونی که همه چیزو تحمل میکنه!نمیتونم از خواسته هام بگذرم!نمیتونم...

ببخش منو بابایی جونم!میدونی چقد قلب مهربونتو دوست دارم!میدونی که دوست دارم هر لحظه ای پیشت باشم اما نمیشه...میدونی ببخش منو که مثل خودت اجتماعیم...مثل خودت شوخم...مثل خودت نمیتونم مهربون نباشم....ببخش که مثل توام بابا!ولی جنسم باهات یکی نیست و این گناه منه!ببخش

ببخش منو خان داداشم!تو هم ببخش که مثل توام!زرنگ بازی درمیارم!ببخش که یکی پیدا شده تو این خانواده که میتونه تو رو دور بزنه و نفهمی!ببخش که از بچگیم با هر کاریت ذوق میکردم و میگفتم منم یه روزی مثل تو میشم!تو هم ببخش که گناهم اینه که دخترم!

ببخش منو داداش کوچیکه!درسته بزرگ تر از منیا ولی همیشه داداش کوچیکه ای!ببخش که هر چقد تلاش کردی زیر اب منو پیش مامان بابا بزنی اونا نتونستن دختر کوچولوشونو دوست نداشته باشن...ببخش که همیشه اونی که میخواست مثل پسرا تو خونه رفتار کنه من بودم و تو جور دختر بودن منو میکشیدی...ببخشید که صد بار بهم گفتی دیگه کاری به کارت ندارم ولی نتونستی...ببخشید که من اون خواهریم که باعث شد چند ماه تابستونو زندگی تنهایی نه به سختی زندگی که من دارم میکنمو تحمل کنی...ببخش منو داداشم!

امیر منو ببخش!من خیلی تلاش کردم اونی باشم که تو میخوای!همون دختر خوبی که تو دوست داشتی...خودتم دیدی...هر چی گفتی گوش کردم!از طرز پوششم بگیر تا رفتارم...میدونی چقققد دوست دارم ولی نیستم!من اون مبینای تو نیستم!من اون دختری که سعی کردی از همه قایمش کنی نیستم!اره امیر مهربونِ وحشی!اره میفهمم اعصابتو خراب میکردم!ببخش!ببخش که من نمیتونم جلوی خیلی کارا رو بگیرم...جلوی مبینا بودنمو بگیرم...ببخش برا اینکه فکرم هیچ وقت نتونست بسته بمونه!ببخش که از نطر تو حیا نداشتم....دختر خراب بودم...با اینکه تا وقتی تو بودی به خاطر تمام حسم بهت نخواستم خودم باشم!خودم نخواستم!

من خیلی سعی کردم....کاش میتونستم به تمام ادمای متعجب این چند روز بگم که من داشتم تو این 20 سال فقط تلاش میکردم چیزی باشم که شما ها میخواین....ولی نمیتونم...خسته شدم!خسته شدم از اینکه نشسته بودم هر کسی بیاد نقاشی خودشو رو من بکشه و با هر حرفش خردم کنه!دوباره یکی دیگه بیاد.... دوباره داستان!

این بار اون کسی که قراره مبینا رو خرد کنه خودمه!خودم میخوام بزنمش زمین!از نو بسازمش!

چیزی که من میخوام!چیزی که با نظر هر ادمی عوض نشه!

چیزی که به قدر کافی تجربه کرده پرسیده..

نمیگم من الان دارم درست ترین کارو میکنم!شاید بدترین کاره!ولی تو رو قسم میدم به همون خدایی که قبول دارین بذارین اشتباه کنم!نترسونینم از اشتبا کردن!اصلا مگه این جمله رو نشنیدین که میگن:زندگی ادامه ی اشتباهات ماست؟!

بذارین اشتباه کنم و خودمم بفهمم...بذارین اونی که قراره پای این نهال اب بده خودم باشم!حتی با اشک!

این زندگی دو ساله ی نسبتا مستقلی که داشتم خیلی چیزا رو بهم یاد داد...مهمترینش این بود که هیچ وقت نباید از هیچ چیزی مطمئن باشم!هیچ وقت!

انقد تو این مدت عوض شدن ادما و دوست و دشمن شدنشونو دیدم...انقد دیدم که چه فرقایی میکنه این ظاهر و باطنه....

انقد دیدم پشت هم خالی کردنو که....همشو از برم همشو!

الان از من بپرسی بنطرت کی رو حرفش میمونه؟!تو از کی مطمئنی!؟بهت میگم هیچ کس و این بد نیست!واقعا بد نیست و فهمیدن این بد نبودنه خیلییی مهمه!زمان ادما رو حل میکنه تو خودش...جاشونو درست میکنه...جاشونو تغییر میده....

هیچ وقت نفهمیدم دل شکستن یه ادم وقتی بهش تهمت میزنی چقد میتونه خراب کننده باشه...اصن میتونه خراب کننده باشه؟!

من خط قرمزم اینه .... این که دلم نشکونین اونم به خاطر کاری که نکردم!به خاطر یه مشت تخیلی که تو ذهن خودتونه....این جوری که دلم بشکنه....اینجوری....

فکر کنم داشتم اینو میگفتم که میخواستم ببینم این ورق برگشتنه از کجا بود....و الان فک کنم تو نوشته هام معلومه از کجا....

این داستان سر دراز دارد راستش.....

چرا امشب بعد از چند روز که واقعا نمیدونم چند روز بوده دارم این حرفا رو میزنم؟!

چون تصمیم گرفتم انقد به همه مسئله ها با هم موازی نگاه  نکنم....و شاید روحمو اول باید درست کنم!چون خیلی رو درسمم داره اثر میذاره.....میخواستم حالمو خوب کنم....و مهم نیست که  الان باید خواب باشم یا نه....مهم نیست کلاس فردام 8 صبه...مهم نیست برام!

الان تنها چیزی که برام مهمه حال مبیناس....

میخوام بازم خنده هاش بلند بلند باشه!میخوام ازاد باشه....میخوام رها باشه...میخوام خودش باشه...

روز خوش بهم میگفت:به این فکر کن که مبینای خوشحال چشماش چه طوریه؟

نازنین میگفت:برق میزنه :)

این چیزی نیست که یه شبه ادم استیبلش کنه و بگه اهان خودشه....قطعا راهم روز به روز داره سخت تر میشه....

ولی هر چی محکم تر قدم برداری بیشتر میتونی قدم برداری!

هیچ وقت انقد احساس پوست انداختن نمیکردم!....

هنوزم حرف دارم...هنورم تو ذهنم دارم با خودم حرف میزنم....ولی فک کنم دیگه بقیه اش داره خصوصی میشه :))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۱۷
پنگوئن