اوه اوه از حال جسمیم نگم که نابودم!
سردرد سرگیجه حالت تهوع دل درد...!
حال روحیم هم به شدت مبهمه!به شدت نمیدونم دارم چه غلطی میکنم!
باز گند زدم!اون از دیشب که واقعا نفهمیدم شوخی شوخی چیکار کردم
و اینم امروز که برگشتم به این یکی گفتم دارم ترحم میکنم !!!
دیدی انگار حرف زدنت دست خودت نباشه؟!
دقیقا اونجوری شدم!
تعطیلات بین دو ترمه!میخواستم از دانشکده برم یه جای دوووور ولی...
اون ادمایی که از دیدنشون اذیت میشم الان هیچ کدوم نیستن و با خیال راحت میتونم برم دانشکده ای که بهم ارامش میده!
سعی کردم خومو اروم کنم...یعنی الان عصبانی یا ناراحت هم نیستم تو یه حالت منگ طوری به سر میبرم...
که انگار یه کارایی میکنم ولی مغزم نمیفهمه دارم چیکار میکنم!
فقط میدونم این حالتا طبیعی نیست!
نمیدونم بعد از چند روز دارم مینویسم ولی فک کنم زمان زیادی گذشته!
و چقـــــــــــــــــدر حال خوب دارم!
دیروز امتحان اخر رو دادم و تمــــآم!
و امروز با بچه های دانشکده رفتیم توچال و حقیقتا چقــــدر چسبید بهم!چقــــدر دوست داشتم جمعو!واقعا ازار دهنده نبود!
من همیشه از اکیپ و این چیزا فراری بودم ولی امروز واقعا حضور بچه ها بهم حال داد!
جالب اینجا بود که اکثریت اون بچه ها ارشد بودن!و چقدر راحت ما با هم کنار اومدیم!شاید اصن دلیل اینکه خیلی به نظرم جمع خوبی بودن همین بود که ارشد بودن!چون بزرگتر از من بودن!
خب یه ادم جدید امروز شناختم!که باز اسمش یادم رفت :)) مهرزاد بود فک کنم!مهرزاد ارشد کامپلکس سیستمه!من بار ها تو دانشکده دیدمش پیش بچه ها ولی خب باهاش هیچ برخورد خاصی نداشتم!امروز اومده بود توچال!من خیلی قبلا از این ادم بدم میومد!کلا از ادمایی که ظاهرشون تو قیافس بدم میاد!و خب ایشونم مثل فلوکی(یا همون مهدی)تو قیافه بود!و اسم مهرزاد دودکش شد!
از تنهاییاش گفت!از اینکه چجوری ادم میتونه تو تنهایی جالب زندگی کنه!و با وجود همه ی سختی های تنهایی یه وقتایی هست که از اینکه تنهایی واقعا خوشحال میشی!و دودکش این حس رو تجربه کرده بود!
این تنها بودنه این شانس رو بهت میده تا ادمای بیشتریو بشناسی!توجمع های جالبی پا بذاری و یه دنیااااا تجربه پیداکنی!
تک تک ادمایی که امروز بودن:
ماهرخ -پویان-فرزین-مهرزاد-شایان-سمیرا-مهران-سحر-مرضیه-مهدی-مهدی(کاظمی)-علی-سینا
همشوووون یه نزدیکی و صمیمیتی به ادم میدادن که انگار n ساله همو میشناسیم!!!و خب با حرف زدن با تک تک شون کلی چیز یاد گرفتم!
راجب بهروز بیشتر شنیدم!و واسم عجیب تر شد!
حرفای متفکرانه ی پویان همیشه یه تلنگر باحاله :)
شاد بودن و فلکسیبل بودن ماهرخ همیشه رفتاریه که تحسینش میکنم و دوست دارم داشته باشم!
منطقی و مهربون بودن و گرم بودن شایان چیزیه که بهم این حسو میده که انگار دوستیم!و خب خیلی نیست که میشناسمش
حرفای مهرزاد راجب سفر تنهایی رفتن رو هیچ وقت یادم نمیره و هر وقت بخوام تجربه اش کنم حتما ازش کمک میگیرم
سینای مهربون و ارومی که خیلی انسان جالبیه!
مهدی که مهربونه و بهم اینو فهمونده که نمیشه ادما رو از روی ظاهر قضاوت کرد و بودن امروزش ... :)
علی بچه ی گرم و باحالیه که شوخیاش همیشه منو میخندونه :)
سحر دوست گرمابه و گلستانه که همیشه هست :)
سمیرا و مهران که واسه اینکه تا همیشه با هم باشن کلی دعا میکنم!
من خوشحالم!بیشتر از هر موقع دیگه ایه!
خوشحالم که دارم چیزایی که میخواستم تجربه کنمو تجربه میکنم و ادمای اینجوری رو میشناسم!
خوشحالم تنهایی زمینم نزد!
خوشحالم از اینکه به خودم این فرصت رو دادم تا ادمای بیشتری رو بشناسم!
انقد الان خستم که فک کنم هر چی بخوام بنویسم همش همیناست با واژه های شاید متفاوت!
ولی دوست داشتم حال خوبه بعد از رهایی از امتحانامو بگم!
به مبینای قوی این روزا تبریک میگم!
به مبینایی که میتونه به همه لبخند بزنه و سلام کنه!
به مبینایی که به ادمای مختلف سر میزنه ولی بهشون نمیچسبه!
به مبینایی که از کسی انتظار خاصی نداره!
مبینایی که میتونه تو چند ساعت زمین خوردنشو جمع کنه و مثل مامانی که بچه اشو اروم میکنه روحشو اروم کنه!
مبینایی که این روزا داره از ادمای مختلف فیدبک این یه سالو اندی رو که تو این دانشکده بوده رو میگیره و نه مغرور میشه برا تعریفا و نه ناراحت برا انتقادا!
مبینای این روزا به هر چیزی سریع واکنش نشون نمیده!
سعی میکنه دچار برچسب خوردگی نشه!
از متفاوت بودنش دیگه نمیترسه!
نظرای مختلفو میشنوه و لبخند میزنه!
در مقابل بی احترامی یه لبخند میزنه و به طرف یاداوری میکنه که باید با ادب باشه!
مبینای این روزا میتونه تو چشم ادمی که دوسش داشت نگاه کنه و خیلی منطقی مثل تمام ادمای دیگه باهاش رفتار کنه!
مبینای این روزا میتونه از یه لبخند جدید خوشش بیاد ولی خودشو نبازه!میتونه گند نزنه!
مبینای این روزا میتونه صبر کنه!
میتونه مهربونی های یه غریبه رو ببینه و برای اینکه بازیش نده از زندگیش شوتش کنه بیرون!
مبینای این روزا انقدی محکم شده که تند و تند به مامانش همه چیزو نگه و گند نزنه!
اول هضم میکنه اتفاقو!خوبیا و بدیاشو میبینه بعد برای مامانش میگه!
داشتم فکر میکردم که چند وقته اون حالتای عصبی سابقمو ندارم!
موقع ناراحتی هم تنها کاری که میکنم گریه اس و بعدم یه ذره ارامش میدم به خودم با چیزای مختلفی!
باشگاه بهترین چیز برای ترمیم روحیه داغونم بود!
این که یه ادمایی رو میبنم که دغدغه هایی که من دارم براشون خیلی ترسناک طوره برام جالبه!
یه کسی که برام خیلی عزیزه و قابل احترام امروز بهم میگفت:
بعضی خوشحالیا درونین بعضیا بیرونی
و این خوشحالی های درونی هستن که زندگی تو رو درست میکنن!
حس رضایتی که تو چشمای این ادم هست وقتی راجب خودم حرف میزنم بهم نیرو میده!انقدی که بتونم یه کوهو جا به جا کنم! :)))
احساس میکنم بعد از اقای مربع و بلاگش یه ادم دیگه هم پیدا کردم که بهم انگیزه ی خیلی کارا میده!
انگیزه ی اینکه بیشتر به خودم و خوشحال بودنم اهمیت بدم!
خیلی رو استرسم کار کردم....ولی هنوز نرفته!میگفت استرس دیرترین چیزیه که از وجودت کنده میشه!
و میبینم روزی رو که میام اینجا و مینویسم:
استرسم از وجودم کنده شد!
و زحمتهام داره نتیجه میده :)
خب اتفاقای زیادی تو طول روز واسه ادم میافته...و این اتفاقای طول روز در گذر زمان میشن اتفاقای ماه و...
خب راستش من فک نمیکنم که زمان ادما رو عوض کنه!من فکر میکنم گذشت زمان باعث میشه ادما برن تو جایگاهی که باید باشن!
من از اون دسته ادمام که بزور ادمای زندگیمو میخوام تو جایگاه بهتری نگه دارم!ولی زمان که میگذره از دست من خارج میشه و ادما میرن اون جایی که باید باشن!
الان اینجوریه که زمان گذشته و ادما برگشتن سر جای خودشون!
جایی که باید باشن!هر کسی همون جاس که باید باشه دیگه!
میخوام تموم کنم این بساط غم و اندوه رو!
اینکه بشینم غصه ی هر رفتار هر ادمی رو بخورم!اینکه چرا کسی دلش برام تنگ نمیشه!یا اینکه چرا نبودن من معلوم نیست!چرا جای خالیم معلوم نیست!باید تموم بشه!
شاید وقتشه ادمای جدیدی رو بشناسم!شاید وقتشه عوض کنم اون محیطی که واسه خودم درست کرده بودمو!
شاید دوست داشتن این هیجانات مسخره ای که فک میکنم نیست!شاید دوست داشتن یهویی نیست!
شاید برای اینکه بخوام رفیقای تازه ای پیدا کنم باید زمان بدم!عجله نکنم!تا باز ادما رو تو جاهای اشتباهشون نچینم!باید محتاطانه تر قدم بردارم!
باید یاد بگیرم خانوم باشن!
همونقدی که شاد باشمو لبخند بزنم و شیطونی داشته باشم باید متین و مودب باشم!
باید به خودم مثل یه بچه یاد بدم چجوری تاتی کنه!!!
باید به خودمم وقت بدم حتی!تا برای خودم برم تو جایی که باید باشم!
باید خودمو بیشتر دوست داشته باشم!باید خورده هامو بچسبونم بهم و قربون صدقه خودم برم!
چرا ما همیشه عادت به نالیدن داریم؟!
اصن چطوره هر روز که از خواب پا میشم برم تو اینه و به خودم بگم صب بخیر خوشگل خانوم :))))
چرا خودشیفتگی یه صفت بد محسوب شه اصن؟!
تا وقتی که من خودمو دوست ندارم کسی هم منو دوست نخواهد داشت!
تا وقتی که خودم به خودم احترام ندم کسی به من احترام نمیده!
وقتی یادت بره چجوری باید با ادما برخورد کنی که بهت احترام بذارن اینجوری میشه که کم کم بی ارزش میشی...یه روزی چشتو وا میکنی میبینی انقد بی ارزش شدی برای خودت و اون ادم که از چشش با مخ افتادی!
میدونی چی میشه که یادت میره باید به ادما اجازه ندی هر چیزیو بهت بگن؟!اینکه عجله میکنی!
برای هر چیزی من عجولم!
زود دوست دارم با یکی دوست بشم دوست دارم زود تموم بشه دوست دارم زود صمیمی بشم یا...!
و خب اینا فرایندایین که زمان میگیرن!
من باید زمان بدم به تمام ادمای زندگیم!
قبل از اینکه بذارم هر ادمی وارد زندگیم شه بشناسمش!
باید یاد بگیرم حرمتم رو حفظ کنم!
باید بگیرم یه حصار بکشم دورم یه سری چیزا رو بزارم فقط برای خودم!نه هیچ کس دیگه ای!
باید خودمو پیدا کنم!و چه خوبه که چند روز دیگه تعطیلات بین دو ترمه :)
باید یکم به مغضم ارامش تزریق کنم و خب چی بهتر از یه سفر کوتاه:)
هر چی بیشتر فکر میکنم رفتار معقول تری پیدا میکنم!و خب باید وقت بیشتری برای شناخت خودم بذارم!برای اینکه بدونم با خودم چند چندمو من کیم!
و خب شاید همینم به زمان نیاز داره!میدونی چی میگم؟
امروز صبح امتحان فارسی بود :)))
بعد از امتحان با بچه ها جمع شدیم بریم توچال!
من سحر زهرا فاطمه!
و خب حقیقتا بهم خوش گذشت حقیقتا!خیلی توچال رو بیشتر از درکه دوست دارم!
از اون بالا همه چیز کوچولو بود!برگشت که با تله سیژ اومدیم سحر جاهای مختلف تهرانو نشون میداد و میگفت اینجا فلان جاست...و من به این فک میکردم تهران چقد کوچیکه!
از دیروز باید قشنگ تر بگم!
مثل همیشه که پیش سپنجی میرم بازم دیدمش تو راهرو و سلام کردم گفتم استاد باید راجب یه چیزی باهاتون مشورت کنم!با لبخند همیشگیش به اتاقش اشاره کرد که یعنی بیا بریم حرف بزنیم!
رفتم تو اتاقش گلداشتاین به دست!
شرایط ترم بعد رو توضیح دادم و کلاس مکانیک کلاسیک رو!و وقتی فهمید قبل از اینکه حرف تموم شه گفت حتما بردار این شانسیه که هر کسی نداره!
گفتم اخه میگن خیلی سنگین میشه استاد!نگام کرد و گفت :"مگه برای همین اینجا نیستی؟"
لبخند زدم!
گفتم برمیدارم!
گفت این ترم اوضاع چطوره؟!دوست پیدا کردی؟
گفتم این ترم با تقریب خوبی خوبم!یعنی برای خوب بودن وضع درسیم تلاش کردم دیگه امیدوارم درست شه!
دوستم بهتر شدم!دارم با بچه ها بیشتر گرم میگیرم!
ابراز خوشحالی کرد و بازم مثل همیشه صحبت های اخر حول اعتقاد و باور گشت!
همونجوری که سعی میکرد اروم حرف بزنه گفت مبینا خیلی خوبه که عمیق به این قضیه فکر میکنی!و خیلی خوبه که جسارتشو داری :)
لبخند زدم!
بعد از حرفی که حول خانواده ام بود نیگام کردو گفت:"کاش یه دختر مثل تو داشتم!"
دوباره یه ابرویی بالا انداخت و گفت البته الانم دارم و اونم تویی :)
من سراسر وجودم حال خوب شد !
دیروز موقعی که داشتم میرفتم سلف هم با دکتر شجاعی همقدم شدم و راجب برف و اینا ازش سوال کردم!و اون لبخندی که زد موقع گفتن چطوری ! :) یاده حرفش روشنم میدارد !!
:
تو دختر باهوشی هستی و ویژگی که در تو هست و من خیلی تحسینش میکنم جسارتیه که داری!
دچار برچسب خوردگی نشو!
به خوبیات اضافه کن!
خوبیاته که تو رو تو میکنه :)))
باره بعدی که میای پیشم با دست پر بیا!من وقتمو از سر راه نیاوردما دختر جون :)
.
.
گودرزی دیروز بهم گفت:اون اوایل که اومدم تو دانشکده بهم میگفتن دختر جغ جغه! چون همش با صدای بلند بلند حرف میزدم :)))
البته دیشب همه میخواستن منو اروم کنن!که یکم با صدای اروم تری فارسی بخونم :))))
.
.
امروز فاطمه اومد اتاقم!و مهربونیاش و چهره ی ارومش حس خوبی بهم داد :) امروز حس تنهایی نداشتم!احساس کردم چه خوبه که میتونم وقتمو با دوستام پر کنم و کوه برم و چقد خوبه که دوستی مثل فاطمه دارم که میاد اتاقمو میشینیم با هم چند ساعت حرف میزنیم :)))
.
.
دوست ندارم یکی میشینه میگه یارو خوب نمره نمیده و دیگه قرار نیست تلاشی واسه امتحانش بکنیم!در هر صورت که نمره مون بد میشه خب بذار که نخونیم!من موافق نیستم!تلاشت یه جا جواب میده!این چیزیه که من بهش باور دارم!
.
.
یهو دلم خواست که بلاگ مربعو بخونم!اونم بعد از اون خواب عجیبی که دیده بودم!رفتم میچرخیدم تو بلاگش و پستاشو نیگا میکردم!نمیدونم چرا اون رابطه اشو تموم کرده ولی چیزی که جالب بود برام حرفایی بود که راجب اون نوشته بود!
برام استدلالش جالبه!زندگی سینوسیش جالبه!اینکه مثه تابع دلتای دیراک تو با نقطه ای یه پیک خفن بودن میزنه و دوباره میاد پاییین و یه تابع دیگه درست میکنه:))
شاید زندگی هممون همینه!نه؟!
نوشته بود:سوال اینجاس که اگه همیشه انقد اسون بوده چرا تا حالا نتونستم؟!
.
.
یه نیروی خاصی رو احساس میکنم!
درسته امروز خواب موندم و باشگاه نرفتم!ولی کوه باشگاه یا هر ورزش دیگه ای بهم حس خفن بودن میده :) حس تونستن میده بم :)
.
.
شیرازیا یه اصلاح دارن میگن:سبز باشی
مربع میگه سبز روشن :)
منم تقلید میکنم!
مغزم شلوغه میخوام خط خطی کنم فقط!
روزی که سپنجی بهم میگه: کاش یه دختر مثل تو داشتم!
خوابی که راجب یه دوست در امریکا میبینم و میفهمم که شت واقعا حالش خوب نبوده!
روزی که دل تنگی بهم فشار میاره و...بازم بوووم!
شبی که دوباره کیک تولد میخرم و بابام میرقصم!
حرمتی که باز میشکنه!
حالی که خرابه!
بغضی که فرو نمیره
شبی که فرداش امتحان ادبیاته!
دلی که تنهاس...
چراغی که خاموشه!
روزی که با شجاعی تا سلف همقدم میشم و لبخنداش!
شبی که دلم اشوبه...
شبی که تهدید میشم به اینکه جواب کارامو میبینم!
شبی که فکر میکنم چه کاری کردم که ممکنه جوابش بد باشه برام!؟
تنی که دوست داره فرار کنه بره یه کشور دیگه و روحی ک تو این شهر لعنتی گیر کرده!
استرسی که تمومی نداره....
دلی که گریه میخواد....
فلوکی میگه از یه تایمی به بعد انگار نباید حرف بزنی!الان میفهمم ینی چی!
اصن شاید از یه تایمی به بعد نباید بیدار باشی!
شاید برا اینه تو این یکی دوسال شبا مثل مرغ زود خوابیدم!
روزی که دلم داشت جون میکند!
شبی که دلم داره جون میکنه!
سوال اینجاس چرا همه چی هی بدتر میشه و خوب نمیشه؟!
به قول شاعر پایان شبه سیه سفید است!
دیشب یکی از بدترین شبای عمرم بود!از ظهر حس غمگینی داشت ذره ذره توم شکل میگرفت!وقتی برف اومد خوشحال شدم با ذوق رفتم زیر برفا و به اسمون نیگا میکردم!عصر که شد دیدم واقعا نمیتونم دیگه ریاضی فیزیکو تحمل کنم مامانمم زنگ زده بود بم که شب مهمون داریم و اگه خواستی بیا!یهو تصمیم گرفتم برم خونه!
البته قبل از اینکه برم خونه راجب مکانیک کلاسیکی که ترم بعد ارائه میشه که مرددم بردارم یا نه با چند نفری مشورت کردم!و انقد جوابا متنوع بود که...!
خلاصه برای رهایی از غمگینی به مهمونی پناه بردم!ولی چه فایده!
حتی هدیه ای که داداشام برام خریده بودنم باعث نشد ناراحتیم بره!
زل زده بودم به صحفه ی گوشیم و اون جایی که نوشته بود لست سین لانگ تایم ا گو!
بلاکم کرده!
اون اشتباه میکنه تازه بلاکم هم میکنه!بچه ها میگن تقصیر توعه تو پروش کردی!البته سحر اینو نمیگه و میگه فک نکن که حال اون خوبه!راست میگه!
میدونم حالش بده و هیچ کاری نمیتونم بکنم
م میگفت اگه میبنی نمیتونی حالشو خوب کنی لطفا هیچ کاری نکن چون فقط اونجوری حال هر دوتونو بدتر میکنی!راست میگه!
دو روزه هیچ خبری ازش ندارم و هیچ کاری به کارش!دو روز چقد زیاده و چقد کم!!!!
امروز اما حالم بهتر بود!تقریبا ظهر رفتم دانشکده!جلو اتاق دکتر جعفری نشسته بودم!یهو عباس کریمی با حالت خنده ی همیشگیش اومد بیرون!!خب طبق معمول که من با همه حرف میزنم یه ساعتم با ایشون نشستم حرف زدن!خب معمولا انگیزه میده!و امروزم داد!بهم گفت خوبه دغدغه هام ولی انقد نگران نباید باشم!
مثل اون چند نفر دیگه بهم گفت که درسای الانمو جدی بگیرمو خودمو شدیدا توش قوی کنم اگه واقعا میخوام که چیزی باشم!
و خب عباس کریمی هم یکی از کسایی بود که منو به مکانیک کلاسیک تشویق کرد!
بعدشم که برام چایی اورد و من خوشحال از اینکه چقد میتونه جو دانشکده خوب باشه که من بتونم انقد راحت با یه کسی که ارشدش تموم شده حرف بزنم و باهاش چایی بخورم ! فقد عباس کریمی نیستا!خیلیای دیگه که حتی دکتران!
ماهرخ...ایراندوست...گودرزی...شایان(فامیلیشونمیدونم!)...هما...بنیهاشمی...محمدی...عسگری...پریسا...
و خب الانم لبخند میزنم به اوردن اسمشون حتی :)
جو دانشکده ی ما اینجوریه که خیلی بزرگا به کوچیکا کمک میکنن!حداقل بین این چه هایی که نام بردم!
راستش بعد از تجربه ی تلخ رقابتی که تو دبیرستان فرزانگان و کنکور داشتم الان جو اینجوری دانشکده بهم حس ارامش میده!الان که فک میکنم حتی بین بچه های خودمونم رقابت بد نیست واقعا!و اینا شیرین کردن خب این درس خوندنه رو!
شیرین کرده که زهرا شب امتحان ریاضی فیزیکی که ترس افتادنشو داره با لبخند پست میذاره اینستا و کپشنی راجب حس رضایتش نسبت به این موضوع میذاره!
داره کم کم از این ازاد بودنه خوشم میاد :)
خب تا حالا همیشه حداقل یکی باید میبود که من باید کارامو باش هماهنگ میکردم یا...
الان با وجود همه تلخیا و سختیاش نبودنه یکم حس خوب داره میده بهم!
اینکه هر روز خودم برای خودم تصمیم میگیرم کی برم دانشکده یا اصلا کجا برم و کی برگردم!چی بخورم چی بخرم چیکار بکنم...همشو خودم یه تنه تصمیم میگیرم!حتی اینکه چه اهنگی گوش کنم :))
جاهایی که تو این یه سال برام پر از خاطره شده رو میرم و میبینم!جدیدا قادر به فرو دادن بغضمم هستم :)
میخوام بگم داره پیش میره!اقای زمان داره کار خودشو میکنه!و شاید همیشه قرار باشه ادم از یه جاهایی که میگذره بغضشو مجبور باشه قورت بده!
شاید همیشه یه شبایی هست که سیاهه و توش پر از اشکه مثل دیشب!بعد صبحش به سپیدی برف میشه!
میخوام بگم نمیشه انتظار داشت اوضاع همیشه خوب پیش بره همونطوری که بد!
خلاصه که شبه امتحان ریاضی فیزیکه :)
استرس دارم؟نه!
تمام تلاشامو کردم!تا هر جا که جا داشته زور زدم برای اینکه فردا برگه امو خوشحال تحویل بدم ولی خب مثل همیشه نمیدونم چی میشه!
تنها چیزی که میدونم اینه که استرسی ندارم....من وضعم از خیلیا بهتره از خیلیا بدتر!ینی همیشه یه عده ای هستن که تو وضعیتی باشن که بهتر از منه!ولی چیزی که خیلی برام مهم و قشنگه اینه که من از مبینای ترم پیش،سال پیش،از مبینای سالهای پیش اصن وضعم خیـــــــــــــــلی بهتره!و این گپ بین مبینای سال های پیش و الان رو خودم حس میکنم...
و خب شاید وقتشه بگم خدایا مرسی....مبینا مرسی...دوستای مبینا شما هم مرسی :)
ترم پیش طبق حرف یه ادم دچار برچسب خوردگی شدم و گفتم من درسم ضعیفه و فلانم!من قابل مقایسه با بچه ها نیستم و ...
میخوام بگم یه ترم داشتم میزدم تو سرم که من خوب نیستم و قبول کرده بودم که هیچم!بعدش چنان محکم خوردم زمین که درد برداشته بود تمام تنم رو !
دقیقا ترم تابستون با یه ادمی ملاقات کردم که بهم این حسو داد که تو خفنی و فلان!و بازم دچار برچسب خوردگی شدمو شدم هفن و فلان!
الان!
دوباره نشستم همه ی این ترم رو میزنم تو سرم که کسی منو دوست نداره و من از خودم خوشم نمیاد و حس خوبی ندارم و از این حالتا!
خب معلومه بازم دچار برچسب خوردگی میشم!!
معلومه که حال روزم این میشه!!!
این بار خودت فرشته ی نجات خودت باش لطفا!