همیشه با این شروع نوشتنه مشکل دارم!
که از کجا بگم!
صدای منو میشنوید از تهران!از خانه!
داشتم به این فکر میکردم که این بلاگ قراره جایی باشه برای تجربه های من!برای اینکه توی 25 سالگی بدونم دغدغه ها و روزمرگی های مبینای 20 ساله چی بود!
پس میگم!از دغده های این روزام!از چیز هایی که باهاشون درگیرم.از احساسم.از اطرافیانم ، و از شریطم :)
امروز یازدهم مرداد ماه یکهزارو سیصد و نود و هشت خورشیدی هست :)
مبینا 21 سال داره. رشته ی تحصیلیش فیزیک و دانشگاهی که توش بزرگ میشه شهید بهشتی واقع در تهران هست. مبینا عاشق رشته اش هست.یه تابلو فرش داره که به زحمت تعداد رج هاش زیاد میشه.یه سنتور که گوشه ی اتاقشه و داره دستاشو جون میده!
در حال حاظر 4 ترم از دانشگاشو گذرونده به علاوه ی دو تا ترم تابستونه.که در حال حاضر هم داره دومین ترم تابستونشو میگذرونه و این هفته هفته ی اخر هستش.
دوستای زیادی داره.تقریبا وارد دانشگاه میشه با همه سلام و احوال پرسی میکنه.
پر از سر و صداس و خیلی غر میزنه ولی به گفته ی دوستاش غرغروی بدی نیست غراش دل نشینه :) ولی باید سعی کنه کمتر غر بزنه!
اهنگای دوف دوفی دوست داره.
عاشق هیجان و سرعت و چیزای پر سر و صداست.
عاشق گل و گیاهه!و هر باری که کسی براش کادو گلدون خریده ذوق مرگ شده و با دیدن اون گلدونا همش به اون ادما تو خیال خودش لبخند میزنه و تشکر میکنه!
از ویژگی های شخصیتش (به گفته ی بقیه) میشه اشاره کرد به : جسارت-رک و راستی-زبلی-شنگولی :) - انرژی داشتن- غرغرو-سخت کوش-نترس-با اندکی بی ادبی در زبان- دارنده ی زبانی تند-بعضا مهربانی - بدون اعتماد به نفس و ...
خودم اضافه میکنم: با وفایی و با معرفتی!
خب این چیزایی هست که شخصیتش رو ساخته!
نه ظاهرش!
نه خانوادش!
نه جایگاهش!
نه شغلش در اینده!
نه ماشینی که سوار میشه یا پای پیاده اش!
نه گوشی که دستش میگیره و لباسایی که میپوشه!
اینو گفتم برای خودم!برای به خودم بگم ادمایی که باهات راجب چیزایی غیر از موارد بالا حرف میزنن و تو رو میسنجن ادمایی هستن که کوته نظرن!ادمایی هستن که خودتو ندیدن!اونا فقد یه جسم دیدن!جسمی که یه روزی میزاریش زیر چند متر خاک و تمام!
اما خودت!هویتت و وجودت همون چیزاییه که بالا گفتم!همون چیزایی که خودت به دستشون اوردی و براشون تلاش کردی!
حالا یکی این وسط بهت بگه بی ابرو! چیزیو عوض میکنه؟!
اصن بیاین راجب صفت "ابرو" بحث کنیم.ایا همچین صفتی خوبه یا بد؟!
راستش یکی از دغدغه های من همینه از بچگی.مثلا ابرومون میره اگه بقیه بفهمن ما پول نداریم یه دفتر بخریم!مثلا ابرومون میره اگه ماشینمون مدل پایین تری باشه!یا ابرومون میره اگه دیگران بفهمن دخترامون عقایدی شبیه به ما نداره!ابرومون میره بقیه بفهمن معدلت چنده!یا مشروط شدی!ابرومون میره اگه با یکی رو راست باشی و اگه یه چیزی بهت گفت و تو بهت برخورد نباید جوابشو بدی! ابرو اینه که اگه تغییر کردی و نخواستی چادر بزنی ، این حقو نداری! ابروت میزه اگه تو یه مدت با یکی دوست بودی به هر دلیلی رابطه اتو تموم کردی کسی بدونه!ابروت میره اگه تو جلوی کسی گریه کنی....
اینا همه مباحثیه که من رو نسبت به صفت ابرو بدبین کرده!
کاش ابرو اینجوری تعریف میشد: صداقت ، درستی ، پاکی ، شخصیت و احترام!
کاش ابرو رو هر نفر خودش به دست میاورد!نه اینکه بدو تولد به نسبت وضعیت خانوادگی چند کیلویی به هر نوزار ابرو بدن بعد که بزرگ شد هی فقد ابروش بره و ازش کم شه با هر کاری!!!
فکر نمیکردم ساختار شکنی انقد سخت و درد اور باشه!کاش هر کی ساختمون خودشو از اول خودش میساخت که بعد مثل الان من یه روزی نزنه همشو خورد کنه!واقعا سخته!ببین یه سری چیزا برات پیش میاد میگی که میدونم طبق دید جدیدم این موضوع درسته ولی ریشه ی کودیکیت نمیذاره بپذیریش!یا حتی برعکس!این کودکی چقدر نقش داره تو روح ادم!
جدی میگم!ادما به شدت تحت تاثیر دوران کودکیشونن!تمام عقده و دیدایی که تو بزرگی براشون درست میشه ریشه تو کودکیشون داره!
حالا دردش کجاس؟تو با یه سری ادما رشد میکنی!خانواده و فامیل و فلان...بعد میری تو اجتماع اون شخصیت و اون عقلت یه سری ادما رو به خودش جذب میکنه!بعد میبینی یه دنیای ادمای خانواده و فامیل با ادمایی که جذب کردی و یا جذبشون شدی فرق میکنی!و این شروع دوگانگیه!حالا کی درست میگه کی غلط بماند!اینکه تو تو هر جمعی چی میگی و چجوری رفتار میکنی باعث میشه خودت دهنت وا بمونه!!!ولی واقعیت اینکه که تو راجب اون خانواده و فامیل حق انتخابی نداشتی اما راجب این دوستات و ادمای بیرون حق انتخاب داری!پس کساییو انتخاب میکنی که حالتو خوب میکنند!که رشدت میدن!که یه چیزایی بهت یاد میدن!
پس نترس!
تغییر بد نیست!
چیزایی کوچیکی حال منو خوب میکنه مثل: عطر چایی دارچین!بوی گلاب!رسیدن به گل و گیاه.مرتب کردن خونه و تر تمیز کردن.دور زدن با ماشین.غذایی خوش مزه خوردن.یه اتاق تنهایی.قهوه.یکی بشینه رو به روم ساز بزنه!خودم ساز بزنم!قالی بافتن!فیلم کمدی ببینم!اشپزی کنم.حتی گاهی درس خوندن هم حالمو خوب میکنه!اینکه بشینم با ادما بحث کنم بحثای مفید.این یکی ازم تعریف کنه خیلی خوشحالم میکنه.وقتی میبنم یکی دوسم داره ذوق میکنم.
من ابدا ادم پیچیده ای نیستم.خیلی ساده :)
داشتم فکر میکردم این خونه واقعا ظرفیت 6 نفر ادم رو نداره!شایدم مغز من این ظرفیتو نداره!
کلی دلم واسه پاییز تنگ شده :)
کاش بتونم بابا مامان رو راضی کنم بمونم خونه و دیگه خوابگا نرم!
یه روزی میام راجب تجربه ای که داشتم از بچه های ردلاین میگم!
به شدت دلم واسه بچه ها تنگ شده که بشینم و کلی باشون حرف بزنم:شایان...مهدی...زهرا... :)
حتی دلم واسه سکوتام با سحر و نگاه کردن به سوسوی چراغا هم تنگ شده :)
من مثل یه توپم میخورم زمین هوا میرم :)))))))
من ادمیم که به هر چی میخوام رسیدم، اگه به تو نرسیدم ینی نخواستمت !اره دقیقا همینه!این منم که انتخاب میکنم!اگه انتخاب کردم که الان کنارم باشی یعنی حالمو خوب میکنی!!
+رمان پشت یک دیوار سنگی!برای بچگیامه!دوباره خوندمش!ناخوادگاهی که درگیر شخصیت ارشین شده و الان!مبینا چقد شبیه ارشینه :))) یه چیز جالبه که دیروز فهمیدمش!
و فکر کنم وقت اعلام کردنه پایانه :)
پایان.
مبینا-تابستان 98