خب... همونی شد که منتظرش بودیم!
چند روز پیشا بود که با شایان حرف زدم...وقتی دیدم داره کارای رفتنشو میکنه یه لبخند غمی زدم به صفحه ی گوشیم و دانسته هامو به همین محدود کردم که تا مهر ایرانه و بعدم به مقصد امریکا اینجا رو ترک میکنه!کدوم شهر؟ کدوم دانشگا؟نمیدونم!فقط میدونم امید دارم به دیدن دوبارش :)
همون چند روزه بعدش بود که با ارمین حرف زدم...خیلی کلافه و عصبی بود از جوابی که نیومده!دوست داشتم بهش بگم که بازم به نیمه پر لیوان فک کن و درست میشه!ولی نتونستم!اخه میفهمیدم چقد شرایط داره اذیتش میکنه!
بعد از اون راجبش با رضا حرف زدم....گفتم ارمین بنده خدا خیلی اذیته و ...
گفتم دوست ندارم بره ولی!و رضا گفت من امیدوارم بره و بره پیش اونی که دوسش داره!
یکم نیگا کردم به صفحه ی گوشیم !خودمو جای ارمین گذاشتم و بعد نوشتم امیدوارم!
دیروز به طرز عجیبی حالم مساعد نبود!عصبی دلخور!در یک کلمه پ ر ی و د!!!!!!!!!
رفتیم با خانواده باغ!هر کاری کردم که درس نخونم!قدم زدم!بازیکردیم!توت چیدیم!نشستم حرف باطل و بیهوده زدم و درس نخوندم!
انگار قهر بودم با خودم!
بابام گفت بریم خونه ساعت ۱ اینا بود!که همه رفتن خونه ی داداشم اینا به جز من و بابام!همه هم منظورم مامان خودمو و احسانه و خانواده ی زنداداشم!
من و بابام اومدیم خونه!توی راه نوشته ی فرزین رو دیدم تو گروه که نوشته بود باید از ارمین شیرینی بگیریم!!
بعد به رضا گفتم فک کنم ارمین کلگری قبول شد!همونی که میخواست!! رضا تبریک گفت و اینا...ولی من با یه لبخند غمی گفتم راستش انقد ارمین بدشانسی اورده که تا از اینجا نره من باور نمیکنم:)))
گفتم برم درس بخونم
ولی چشمام میسوخت!
سعی کردم بخوابم
پادکست رو پخش کردم تو گوشمو کم کم چشمام سنگین شد!نیم ساعت بعد مامانم زنگ زد گفت پاشین بیاین اینور سحری بخورین!
چشمامو مالوندم تلگراممو وا کردم!
اولین خبر بد: تو گروه نظریه گروه نمره کوییزمو دیدم!بدترین نمره ای که میشد داشت!و بدترین نمره ای که داشتم :)
دومین خبر به شدت خوب و بد! : نوشته ی فرزین که در جواب ماهرخی که ازش دلیل شیرینی رو خواسته بود نوشته بود کلگری :)
من میدونستم که تنها گزینه ی دانشگاهی که مونده واسه ارمین کلگریه! و میدونستم ارمین بابت تنها چیزی که باید شیرینی بده ادمیشنه :) ولی به طرز عجیبی شکه شدم!
خیلی سعی کردم خوشحال باشما...و لبخندن غمی بود!
حاجی نمیخوام :(((
نمیخوام از دوستام جدا شم!
تازه این اولشه!....تازه اولشه...هنوز به سخترینش نرسیدم...به رفتن خودم نرسیدم!
چقد سخته...چقد!
آرمین هم همونجایی در اخر قرار گرفت که باید!این همه چرخ گردون گردوندش...تا اخرش همونجایی باشه که مریم هست :) همونجایی که باید باشه!همونجایی که منتظرش بود!
چقد زندگی عجیب میچرخه دیدی؟!
چقد ادم روانی میشه تا بشه....ولی وقتی میشه اینجورب میشه :)
راستش یکمم دلخور شدم!که چرا ارمین به من نگفت!انتظار داشتم بگه...بعد از اون همه حرفا....ولی خب حق میدم که دور باشم و نیازی به گفتن به من نباشه :)
نمیدونم دارم چرت میگم....
حاجی مهرزادم ادمیشن بگیره دیگه من زار میزنم فک کنم :((((((((
اومدم اینجا که پست بنویسم...
دیدم شاهین و صدرا پست گذاشتن!
اول پست شاهین رو خوندم!شاهینی که ۹۰ دیقه میدوئه یا شاهینی که سه دیقه میدوئه؟ هر دوش شاهینه :) داشتم به روزی که اونم رفت فکر میکردم!به اخرین باری که دیدمش...به انرژی عجیبی که ازش گرفته بودم...به گردنبدی که بهم داد!و به کاغذایی که هنوز پیششه.... :) پشت کاغذه یه تیکه از اهنگه رضا یزدانیه:
شنیدم تو از خونه بیرون میای
درختای تجریش حظ میکنن
تو که ساکتو بستی اخبار گفت
دارن پایتختو عوض میکنن
:) چه حس غریبیه این رفتن ادما :)
رفتم پست صدرا رو خوندم....تیترش این بود "عادت، این موهبت الهی" :)
راس میگه!ما فقط عادت میکنم...به کرونا...به رفتنا...به ندیدنا...به قورت دادن بغض!به همه چی!
نوشته بود ولی دیگه عادت دونیمون داره پاره میشه!
حاجی این حرفا درست!
ولی من نمیتونم به عادت کردن ، عادت کنم...خیلی سخته!
آرمین شهبازیان!شانت تابش :)) فرفر جان!نردبون!با شتری در دست!
دلم براتون قد نیا تنگ میشه!ینی تنگه...الان دلم تنگه خیلی...خیلی...خیلی...
یاده اخرین باری که جمع شدیم افتادم...همون موقع که فهمیدم شایان پذیرش گرفته...حس کردم یه سطل اب یخ رو سرم خالی کردن :(( خیلی لحظه بدیه
میخوای با تموم وجودت نشون بدی چقد خوشحالی از موفقیت دوستات!ولی این خودخواهی لعنتی میزنه پس کله ی ادم!ادم دلش میخواد زار زار گریه کنه....
دوستون دارم
خیلی!
شما بچه های بهشتی...هیچ وقت فراموش نمیشید حتی دیگه اگه نشه باهاتون یه قاب عکس ساخت ... :)