بعد از مدت های طولانی مینویسم که کلی اتفاقات مختلف افتاد و در نهایت یه جلسه با ساناز یکم اشفتگی مغزم رو باز کرد. و فکر های تنهایی بعدش باعث شد که حرف هایی داشته باشم برای گفتن.
همونطوری که میدونین من خیلی درگیر کانسپت روابط با آدم ها بودم بعد از ورودم به آمریکا
ترس از تنهایی
پیدا کردن کامیونیتی که میخوام
پیدا کردن یه همراه
و ترس از دست دادن!
سلسله اتفاقات اخیر عین یه تکون دادن شدید بود که باعث شد از خواب بیدار شم بنظرم!
و در نهایت احساسی که الان دارم یه حس آرامش به شدت زیباس! که دلم نمیخواد با هیچ چیزی عوضش کنم!
توی صحبت هام با ساناز به این نتیجه رسیدیم بیشتر از اینکه من دنبال رابطه باشم دنبال پیدا کردن اون تیم و گروهم! گوهی که توی ایران طی سال ها همیشه داشتم! به جز بچگی!
یعنی من زمانی که پامو گذاشتم تو مدرسه شروع کردم برای خودم ادم پیدا کردن! گروه دوستی ساختن! و همیشه علارغم تمام حرفایی که خانوادم میزدن که رفیق خوب نیست و فلان من خیلی جس خوبی به ادم ها و گروهام داشتم!
حس تعلقی که شاید خانواده بهم نمیداد رو میتونستم از دوستام بگیرم!
با بزرگ تر شدن سنم دسته ادمایی که باهاشون دوست میشدم عوض میشد و ادم های بهتر و همراه تری پیدا میکردم و همیشه این تو ذهنم بود که رفیق پایان نداره!
دور و نزدیک بودنش فرقی نداره! اون همیشه هست!
و واقعا هم همینطور شد! من از دزفول رفتم تهران ولی اون رفیق هام برام موندن!
از تهران اومدم امریکا ولی بازم اون رفیق هام برام موندن!
حتی روزایی که خانواده داشت انواع و اقسام فشار های عصبی رو بهم وارد میکرد من اغوش هایی داشتم که هیچ کدوم از اعضای خانوادم نداشتن!
و همینجوری هم اصن سروایو کردم!
پس وقتی وارد امریکا شدم و دور شدم از اون ادم ها و دیدم بعد از دو روز و دو هفته و دو ماه و ... نمیتونم اون آغوش ها رو داشته باشم رفته رفته شبیه یک مرغ پر کنده خودمو به در و دیوار کوبیدم!
شروع کردم تنها بودن رو فهمیدن! ترومای بچگی و ترس از اون روزای کزایی تنهایی و هیچ کسی رو نداشتن برگشت! دونه دونه اتفاقات بچگیم شبیه یه فیلم دوباره برام تکرار شد! اتفاقاتی که با برادرم افتاده بود، دعواهای بچگیم! اون روزایی که میشستم گوشهی اتاقم و برای خودم روز مرگم رو تصور میکردم! یا روزی که فرار میکنم رو! اصن همون کنج اتاق نشستنه!
یک دور کامل من اون مبینای کودکی رو دوباره زندگی کردم!
دوباره به ادم ها پناه اوردم و شکست خوردم! دوباره شده بودم یه ادمی که باید دعوا میشد تا کاری میکرد و...
انگار تمام اون کودک رو توی این یک سال من دوباره تجربه کردم!
الان که دارم مینویسم بنظرم بیشتر میک سنس میکنه و پشمام ریخته!
و درنهایت تهش با یه سری دعوا و اینا من برگشتم به مبینای ۲۰ و خورده ای ساله!
یه خودم اومدم دیدم رو به روش نشستم و ازم داره میپرسه تو اصن میدونی از رابطه چی میخوای و من در حالی که دارم ساندویچ مکدونالدمو گاز میزنم میخندم و میگم خیلی چیزا! تهش هم با یه حالت گوز پیچی میگم فک کنم نه! و به نظرم تموم چیزایی که شمردم براش چرت و پرتی بیش نبود!
توی جلسه رو به روی ساناز نشستم که بهم. میگه اسم اینا رابطه نیست تو رابطه نمیخواستی!تو داشتی محبت جمع میکردی!
یادم میاد شب قبل در حالی که با هم خیابونای ارلینگتون رو متر میکردیم داشت بهم میگفت رفیق بمون! من بخدا رفیق بازم :))
به ساناز لبخند میزنم و خوشحالم.که این ادم از بیرون گود هر از چند گاهی یه چیزی بهم میگه که پشمامو میریزونه!
تو باشگاه درحال دویدن به رابطه فک میکنم!به خواستن و نخواستنش! به داشتن و نداشتنش!
به این نتیجه میرسم که من واقعا نمیخوام تنها باشم در نهابت!
ولی من هر جوری حساب میکنم فقط رفیق هام برام موندن! نه زید هام نه خانواده و نه هیچ چیز دیگه ای!
شاید واسه من اینجوری کار میکنه خب! چه اصراریه که همه ادما یه قالب و فرمول یکسان رو جلو برن!؟
حتی من تو رابطه ای که با رفیقم داشتم خوشحال تر بودم!!
همونجا پای دستگاه بهش پیام میدم که ما رفیقیم :) و لبخند میزنم و با خودم میگم نمیزارم تو از دستم بری :)