پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

تو افیس نشستم و بعد از ۴ روز از شروع طوفان جدید میتونم بگم بالاخره خودمو جمع و جور کردم!

هفته اخر تابستون بود که با بچه ها رفتیم یه جای خوشگلی نزدیکی های بلکسبرگ....ناهید زنگ زد و داشت میگقت که حالش خوب نیست و باید بره دکتر و کلونسکوپی و اینا...

و جهار روز پیش که زنگ زدم به داداشم و اشک هاش و هق هقش که می گفت ناهید حالش خوب نیست و دکتر ترسوندتم...

یک لحظه انگار که یه سطل و اب سرد و خاک رو ریخته باشن توی سرم....همونجوری که با محسن حرف میزدم سیگار رو بردم که برم سیگارمو بکشم...

نمیتونستم فکر کنم و مدام قربون صدقه اش میرفتم که درست میشه...

پنجشنبه جواب ازمایش رو وقتی چشمام رو باز کردم محسن برام فرستاده بود! ماموریت من این بود که چک کنم ببینم سرطان هست یا نه!

و بله بود....

برای یک زن ۳۰ ساله...با یک بچه‌ی ۲ ساله تشخیص سرطان اومده بودم! و شوهری که هنوز مرگ مادرش رو هضم هم نکرده بود! هنوز با دعوای پدرش کنار نیومده بود! هنوز نامردی برادرش رو قورت نداده بود....و طوفان جدید...

و منی که فرسنگ ها دورم....به نیکا فکر میکردم... به نیکا فکر میکردم و اشک میرفتم

ویپین بفلم کرد گفت بات شی گات یو!

وسط اشکام فکر کردم دلیل زندگی من همین بچه‌‌س.... همینه که من باید زندگی کنم و ادامه بدم...زودتر گرین کارت بگیرم تا نیکا بیاد پیش من....

من میتونم از اون مملکت پر از نحسی و طوفان نجاتش بدم...

درسته بخت ما ایرانیا همه جا گره خوردس...ولی نیکا باید پیش من باشه...من مراقبش خواهم بود....بیشتر از پدر و مادرش...میدونم اینو....

و هی انگار تیکه های پازل زندگیم مینشست کنار هم...

اون مبینایی که تو تاریکی خونه بود و تنها! نور اشپزخونه‌ای که زرد بود روشن بود فقط....مبینا تنها بود...تنها موند تا باقی مونده های طوفان زده‌ی خانوادشو نجات بده...

یه قایق برداره...تو بد و بارون و طوفان عزیزاشو نجات بده....

از دست بده... به دست بیاره... عشق رو پیدا کنه.... توی شیرینیه گرفتگی زبون یه دختر دو ساله که میگه عسل!

عشق رو توی چشمای اشکی برادرش پیدا کنه.... زن برادرش رو اروم کنه...

روزهایی که مادرشو از دست داده نقش مادرشو بازی کنه....

تمام روزای کودکیش رو با رویای ازادی و استقلال بگذرونه که بتونه اون قایق رو هدایت کنه...

 

روی شونه هام مسئولیت رو حس میکنم که گاهی زانوهام رو خم میکنه....

ولی زندگی چیزی جز همین نیست...

جز دوست داشتن و رنج کشیدن برای هر آنچه و هر آنکه دوستش داری....

 

پس سرت رو بزار رو شونه‌ی من خواهر من...برادر من... برادر زاده‌ی من....که من شونه‌ی امن شما میشم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۳۲
پنگوئن

داد از دل من، داد ای داد....

 

به جایی تو زندگیم رسیدم که دلیل زندگی دیگه برام معلوم نیست! نمیدونم رنج و درد قراره تا کی ادامه داشته باشه! و این درد ناپایان داره همه‌ی ما رو از پا در میاره...

برادرم...پاره تنم...کسی که از همه قوی تر و شجاع تر بود...زنگ میزنه به من های های گریه میکنه!

و من ... من دیگه زانو هام خم شده زیر زندگی ... دیگه نمیتونم....

کاش فقط تموم شه این زندگی سگی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۵۶
پنگوئن

چشم هام رو از خستگی که رو هم میزارم یاد روزایی میافتم که تو خونه‌ی قدیمی بودیم...هنوز محسن ازدواج نکرده بود...تابستون بود. ظهر یه روز تعطیل...

یه چرت زهر گاهی میزدیم و بعد صدای بیدار شدن مامانم که میرفت توی آشپزخونه برامون چایی دم میکرد...یه کاسه میوه برمیداشت هندونه قاچ میکرد میاورد میزاشت تو حال.... همه کم کم بیدار میشدن چایی میخوردن و میوه...

چه جسی داشت!

یه وقتایی یادم میره که زندم! یادم میاد که مامانی داشتم! و یادم میره که چقدر حسی خوبی بود وقتی که بود!

اون روزایی که از مدرسه میرسیدم خونه و به شدت گشنه بودم...از همون تو حیاط بوی دستبخت مامان....بوی باثالی پبو با ماهی...بوی ته چین! بوی فسنجون...آخ! آخ که چقد دلم میخواد یه بار دیگه در خونه رو وا کنم و لباسامو تک تک بکنم بندازم وسط خونه و همنجوری که مامانم داره غر میزنه که چرا اینجوری همه چیو پرت میکنی رو زمین بپرم رو غذا!

چثد دلم واسه روزایی که سیل سیل مهمون میومد خونمون تنگ شده! صدای قاشق و چنگال اون همه ادم که تو خونه پخش میشد!

چثد خونواده داشتن قشنگ بود!

چقد مامان شیرازه‌ی اون خونه بود!

حس شیرین مامان! گاهی وقتا فقط چشمام رو میبندم! تو مغزم تصویری رو میسازم از بغل کردنش! از اون بازو های نرمالوش! از موهای نازش...انگار همه صداها وایسمن...انگار همه چیز تو اون ثانیه ها سکوت میشه!

 

انگار صد سال داره میگذره... صدسال از اون روزایی که بعد از آب تنی توی رودخونه با اون لباسای خیس کف زمین مینشستیم تا خاله برامون رنگینک درست کنه! بادمجون سرخ شده ای که چیایک چیایک روغن ازش میچگید رو لقمه میکردن میدادن بهمون! 

 

چقد دلم برای مامانم موقعی که نماز میخوند تنگ شده!

اون چادر گل گلیش...

اون ظهر های آروم خونه...

خیلی بغضیم....خیلی زیاد! میدونی کاش میتونستم دستمو دراز کنم از خیالم بکشمت بیرون و بازم بغلت کنم!

بازم بوت کنم.... بازم دستمو بکنم تو موهای قشنگت...موهای نرم و نازت....

 

عکس تو توی تک تک قاب هام خالیه....

توی خونه‌ی جدیدم هیچ اثری ازت نذاشتم...شاید تلاش میکردم که اون رنجی که از نبودن میکشم رو فقط خفه کنم...سرکوب کنم...با فرار کردن از تو!

ولی نمیشه! ولی نمیشه!

شاید تصویرت توی قاب عکسام نباشه اما تو خیالم که هست....تو دلم که هست...

چظوری اونقد از خودت میگذشتی؟

چطوری اخه؟

 

گاهی وقتا حس میکنم بودنت یه خواب بود! یا اون ندگی یه خواب بود یا این یکی که توشم!

چون اصلا شبیه به هم نیستن!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

بهم زنگ زد در حالی که از مستی پاره بود...داشتم فک میکردم دوستانی که میزن فضا از مستی یا چتی چی میشه که به من زنگ میزنن دو ساعت حرف میزنیم و من پا به پای اونا جلو میرم!!

 

میخواست متقاعدم کنه اونقدی هم که فک میکنم وضعم بد نیست! حداقلش اینه که یه خسته‌ی ناراحتیم که کنج یه خونه‌ای توی امریکاس!

داشت میگف ما یه جوری شکل گرفتیم که عرفان برامون ارزشه... همون عرفانی که اون حافظ و مولوی داشتن!

داشت میگف تو توی ناخوداگاه خودت دنبال همون مجنونی هستی که میبرن که شفا بگیره برمیگرده به خداش میگه هر چی از عمر من مونده کم کن و به لیلی اضافه کن!

منم به عنوان جنس مذکر این داستان ناخوداگاه دنبال همون لیلیم که براش اونقدی مجنون شم که خودمو یادم بره!!

 

ازم پرسید تا حالا او یه رابطه ای بودی که دو طرفتون همو خیلی دوست داشته باشین؟

فک کردم... مکث کردم...ولی تهش گفتم نه!

انگار که دیپ داونم معتقد بود که هیچ کدوم اون حس دوست داشتنی که من دنبالشم نبوده! که شاید یک سو تفاهم بوده!!! در حالی که الان که بهش فک میکنم حداقل میتونم حسین رو تو اون دسته ادمایی نام ببرم که یه حس دوطرفه رو تجربه کردم باهاش!

ولی بهش گفتم نه!

ینی تو ناخوداگاهم باور دارم که کسی نیست! که کسی نبوده! که من براش همون لیلی باشم! یا همون شیرین...یا شاید اصن کسی نبوده که جفتمون مجنون باشیم!!!

 

بهم گفت بخاطر دختره سعی کردم یه چیزایی رو توی خودم عوض کنم تا چیزی بشم که اون دوست داره! ولی بعد اون گذاشت و رفت! و از من هیچی نبود! من شده بودم اون چیزی که اون ساخته بود!

 

با خودم فکر میکردم من چقد بخاطر ادما تغییر کردم؟ من چقد تلاش کردم فلکسیبل باشم تا ادم ها راضی باشن؟

 

اون وسط مدام توی سرم پزواک میشد که خستم...باید چمدونم رو جمع کنم و برم توی غار تنهاییم!

 

بعد از این که گوشیو قطع کردم یادم افتاد که گاهی یک گوش غریبه از هزار تا گوش اشنا بهتره!

لبخند زدم....و گفتم خوبه هر از گاهی یه غریبه‌م....برای کسی که مسته یا کسی که چته...

میشم همون غریبه...هم اون حرف میزنه هم من....

بدون اینکه نگران باشم که فردا تو زندگیم چه تاثیری میزاره این حرفا....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۲۸
پنگوئن

در حالی که حبیب توی گوشم میخونه دلم از دنیا گرفته شب من مهتاب نداره لپتاپمو باز میکنم تا بنویسم!

خستم! خیلی زیاد!‌دوس دارم برم تو غار تنهاییم و کاری دیگه به هیچ کسی نداشته باشم....

تو این ۸ ماه خیلی تلاش کردم...خوذمو جر دادم برای روابط انسانی اما هیچی جز شکست و حس سرخوردگی برام نداشت!

امروز وقتی نررگس بهم پیام داد که میشه نیای سینما جون حس میکنم برای روابطم خیلی بهت وابسته شدم یهو انگار یه سطل اب سرد ریختن رو سرم!

من داشتم تمام تلاشمو میکردم که اون حس تنهایی که من داشتم رو اون نداشته باشه!! و در جواب؟

داشتم فک میکردم تو بقیه روابطمم همینم! به ادما سرویس بی خود میدم! اونقد که صدای طرف درمیاد که بابا ولمون کن!

منم باید ول کنم!

حوصله هیچکیو لیترالی ندارم! 

حتی چراغ اتاقمم خاموش کردم....برای اولین بار تو زندگیم حوصله نور رو هم ندارم!!

 

حس میکنم سال ها فقط دویدم!

 

اون همه حس نزدیکی و تلاش برای سارا! دختر خاله ای که همیشه حس میکردم همون خواهریه که من میخوام داشته باشم!

اون همه تلاش برای به دست اوردن و نگه داشتن تک تک دوستام!

راستش حس میکنم همه ادما یه تریلی برداشتن و با سرعت از روم رد شدن!

حس میکنم دوست داشته نشده ترین ادم تو این جهانم...و با خودم فک میکنم که چی اخه؟این. همه تلاش کردی که چی شه!

 

واقعا حوصله ای واسه زندگی کردن ندارم!

میخوام برم به یه خواب زمستونی و همیشه هم زمستون بمونه اصن....

 

خلاثه که روزگار غریبیست نازنین!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۷:۱۱
پنگوئن