پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

یه شبایی هم هست مثل امشب که خوابم نمیبره... خیره میشم به سیاهی سقف و فقط یه تصویر میاد توی ذهنم...تو و بغل بیمکسیت :))

چقدر دلم واسه بغل کردنت تنگ شده!

چشمامو میبندم میخوام تصور کنم کنارمی... که با هم تو این استدیو نقلی هستیم! که خوشحالیم که حالمون خوبه! که نمیترسیم!

چشمام باز میشه و تصورهام پوچ میشه! یادم میاد که اصن ممکن هم نیست! هی میگردم دنبال یه راهی تو مغزم! چطوری میشه باشی... هیچ جوری

دنیا عجیبه میدونی؟

دوست داشتم میتونستم الان بهت پیام بدم بگم ببین خوابم نمیبره! وسط این خواب نبردنه به جای فک کردن به هزار و یک چیز، دارم به تو فکر میکنم!
به منحنی لبخندت!

به من با تو! که چقدر ذوق داشت و خوشحال بود!

به آرامش اون روز صبح که جفتمون فارغ از دنیا روی لحاف و تشکی که رو زمین پهن کرده بودیم، داشتیم بهم نگاه میکردیم! تو موهام رو ناز میکردی! بهت گفتم کارت دیر نشه!

بهم گفتی دوست داری زمان رو تو همین نقطه نگه داری! ازت پرسیدم چرا؟ گفتی چون خیلی ارومم...و میدونم از الان به بعد انقد اروم نخواهم بود!

و از اون روز داره دو سالی میگذره! هر وقت میخوام برای کسی معنی آروم بودن تو آغوش کسی رو توضیح بدم همون فریم از اون صبحی که نمیدونم چندومین روز از چندومین ماه بود میاد جلو چشمم!

بهم میگن شاید دارم الکی بزرگت میکنم! یا شایدم  افکت نرسیدن به چیزیه که میخواستم!نمیدونم شاید راست بگن!

امیدوارم همین باشه! من که روزهاست منتظرم از ذهنم بپری :)

منتظرم که بیای و ببینمت و بفهمم ازت بت ساخته بودم!و تو واقعی نیستی!

منترم بهم ثابت بشه بغل بیمکسیت دیگه ارومم نمیکنه! که ما عوض شدیم! که اون فریم الان فقط یه خاطره‌س! یه خاطره به شیرینی لبخندت تو کنج دلم!

گاهی با خودم فک میکنم حالا گیریم که تو اصن معنی همین عشقی باشی که من دنبالشم! خب بعدش چی؟

حالا بگو اینم ثابت شده باشه! چیکار میخوایم بکنیم؟ هیچی!

 

-بوسیدمت در رویا و میل به بیداری ندارم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۰۸
پنگوئن

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

از شاملو*

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رقتم نشستم لب پله و سیگارمو اتیش کردم، چند دقیقه بعد دختر همسایه با ماشین مشکی کوپه اش با صدای خوشگل اگزوزش رسید. لبخند زدم!

داشتم به حرفای چند روز پیشم با ایبو فکر میکردم روزی که این دختر رو دیدم! لبخند زدم و گفتم نمیدونم یه حسی دارم وقتی این دختر رو میبینم که انگار یکی از اون زندگی هایی که میخواستم رو داره میکنه! یه استدیو داره با یه سگ بامزه و ماشین باحال! شبا که میاد خونه تو ماشینش یه دور ماری رو داغ میکنه و یکم میشینه اون تو! بعد پا میشه میاد تو خونه‌ش

چند ساعت بعدش وقتی تو دوان توان نشسته بودیم و منتظر ناهار بودیم یه پیرمرد و پیرزن باحال دیدم سوار بر یه بنز کروک داشتن عشق میکردن! دوباره همون لبخند تو صورتم سبز شده بود! ایبو بهم نگاه کرد و گفت یه جوری داری بهشون نگا میکنی که انگار...اصلا همین صبی همینجوری به دختره نگاه کردی!با همون لبخندم گفتم دقیقا! این یه نوع زندگی دیگه ایه که دلم میخواست بکنم! زندگی با عشق کنار ادمی که با هم موهاتونو سفید کنین!

یه اوهومی کرد و گفت تناقض!

یه نگاهی کردم که ینی چه میدونی تو پسر! که من سال ها تناقض رو دارم با خودم میبرم همه جا

 

امروز صحبت هام با ساناز به یه جایی رسید که گفت من حس میکنم تو خودت نمیخوای که یه رابطه عمیق و جدی داشته باشی!

یه لبخند کجکی گوشه لبم بود! از اون حرصیا! که از خودم حرصم میگیره میزنم!
میدونم میدونم که این قسمت از زندگیم تناقض داره!

انگار اصن این قسمت از زندگیم مغزم تبدیل به مغز یه ادم دو بعدی میشه!

یه بعد رها و سرخود و مغرور که اینجوریه که من تنهام و تنهایی از پس همه چی برمیام!

یه بعد پر از عشق و همراهی! که دلش میخواد یه خونه و خانواده اروم داشته باشه!

 

سال ها فکر میکردم اگه اولیو زندگی کنم بالاخره روزی میرسه که خسته میشم و دلم دومی رو میخواد!

ولی همینجوری سال ها پشت هم رد شد و من هیچ وقت نتونستم با تموم خواسته و خواهشی که واسه دومین بعد دارم کنار بیام و برم و بسازمش!

انگار که سال هاست منتظرم! منتظر کی؟ منتظر جی؟ نمیدونم!
 

هر وقت به هر کی میرسم حس میکنم این میتونه همونی باشه که منو از بعد اول میندازه تو بعد دوم! ولی روزها میگذره و میبینم نه! خبری نیست! انگار که مشکل از اون ادم باشه، دلم میخواد ادمه رو عوض کنم!

 

در حالی که چیزی که مسئله اس ادما نیستن! منم! و ترسم!ترس از جدی شدن! وارد شدن به مرحله دیگه ای از زندگی! ترس از راه برگشت نداشتن! انگار داشتن یه رابطه جدی قل و زنجیره و راه برگشت نداره

ترس شدیدی که دیدم داداشم موقع ازدواجش داشت!

دو روز هیچی نخورد و اینجوری بود که ده بار به مامانم گفت نمیشه کنسل کنیم؟ و مامانم با اینکه خودشم از ترس رنگش پریده بود میگفت نه دیگه نمیشه!خودت انتخابش کردی دیگه!

و همون موقعی که عقد رو خوندن ... من لبخند روی لبم و زانو های لرزونم...دستام که قند رو میسابید اروم میلرزید و گوشه ی لبم شروع کرده بود ضرب گرفتن!

عاقد که خطبه رو تموم کرد انگار که اضطراب منم تموم شده باشه پریدم وسط و رقصیدن!

ولی وقتی مراسم تموم شد و دیگه محسنی نیومد با ما و دیدم انگار واقعی شد زدم زیر گریه!

و همین دوباره تکرار شد برای محدثه و شادی...برای هر ادم نزدیک دیگه ای که دیدم داره ازدواج میکنه! یه دور یه حالت سکته ای گرفتم.... و همیشه واسم این سوال بود که مردم دقیقا چطوری به این نقطه میرسن که تصمیم میگیرن عملا ازدواج کنن!

 

یادمه بار اولی که دیدم مامانم رفته جهیزیه خریده برام اولش زدم زیر خنده یه جوری میخندیدم که همه با من شروع کردن خندیدن بعدش عصبی تمام پریدم به مامانم که هدفت چیه؟اضافه ام برات؟ میخوای سریع از دستم راحت شی؟

 

الان که دارم فکر میکنم مامانمم رفتارای متناقض عجیبی داشت روی این قضیه! با اینکه خیلی دوست داشت ما ازدواج کنیم ولی وقتی محسن و احسان به اون مرحله ها میرسیدن به شدت اضطرابی میشد و شروع میکرد بد رفتاری کردن!دیدم که داداشام هم میگفتن فاز مامانمو نمیفهمن!

یا مثلا زنداداشم تعریف میکرد اون اوایل که من رفته بودم دانشگاه یکی میاد با مامانم حرف میزنه که مثلا جلسه اشنایی بزارن منو با پسره اشنا کنن! و اونجوری که زنداداشم میگفت پسره وکیل بوده و شرایط خوبی هم داشته! و تهرانم زندگی میکرده! ولی مامانم بهشون میگه من هنوز دخترم کوچیکه! و به زنداداشمم گفته بود واسه مبینا هنوز زوده و یعنی چی این همه سال بزرگش کردم الان انقد زود شوهرش بدم!!!در حالی که همون موقع ها مدام به من میگفت تو باید ازدواج کنی! یا میرفت چرت و پرت جهیزیه میخرید!

و اینو مطمئنم اگه این ترس مامانم نبود اصن واسش مهم نبود که منو داداشام چی میگیم اصن! خودش سریع تر از اینها دست به کار میشد!

حالا از تحلیل مامانم بیام بیرون ترس من از چیه رو نمیفهمم!

این که چی میخوام رو هم نمیدونم راستش!

راستش گاهی اوقات حس میکنم من فقط وارد رابطه میشم که تنها نباشم! یکی باشه باهاش فیلم ببینم غذا بخوریم بیرون بریم! هر وقت بخوامش باشه!بیشتر کارای دوستانه رو دوست دارم انجام بدم تا مثلا عشق بازی کردن رو!

بیشتر انگار دلم همراه میخواد تا دوس پسر! یعنی اون لاو سایدش خیلی برام مسئله ای نیست!یعنی هستا! ولی توقعی ندارم! اینجوریم که این خب د وان من نیست! پس اگه لاوی هم نباشه اوکیه!

یا حتی اون روز برا سارا تعریف میکردم که من خیلی خستم واسه ناز کشیدن و این حرفا! من حوصله بحث کردن رو هم ندارم!‌هستیم دیگه!‌چه کاریه!

بنظرم خیلی مسئولیت بزرگیه داشتن یه رابطه جدی و ازدواج و این حرفا! حتی از اسمشم میترسم! ولی یه جورایی هم میخوامش! نمیدونم!

یعنی مثلا مهاجرت هم خب ترس داشت! ولی نه انقد! 

نمیدونم شاید از اینکه همه قراره بفهمن و قضاوت کنن میترسم! از اینکه بزنن تو سرم بگن این چه کاری بود کردی! یا اینکه اگه پشیمون شم و بعدا ادما جاجم کنن! یا شاید پرفکشنیسم دارم و دنبال یه ادم بی نقصم! انگار که وجود داره!

یا شایدم یه عقیده مسخره ای تو ذهنمه که اگه موقعش باشه ادم خودش میفهمه؟

بخدا اگه بفهمم این آدمیزاد چطوری کار میکنه!

واقعا بنظرم سخت ترین کار دنیا فهمیدن خود ادمه!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۴۴
پنگوئن

خونه ی من یه مستطیله که روی هر دو عرضش پنجره داره!

زیر یه پنجره یه مبل خیلی نرم و کرم رنگه و زیر یکی دیگه اش تختم و این میزی که الان لپتاپم روشه!

فرق نداره کدوم کنج رو انتخاب کنی! هر دوش کنج های اروم و نرمیه!

این خونه نرم و خوش بو با کلی حس خوب هم باعث شد که باز یه سری چیزا به دست بیارم و یه سری چیزا رو از دست بدم!

و داشتن یا نداشتن همخونه از مهمترین این تغییرات بود!

میدونی داشتن کسی که خیلی هم ربطی بهت نداره ولی یه جورایی هم خیلی نزدیکه جالبه! تو هیچ مسئولیتی در قبال اون آدم نداری. بعضی وقتا میشینین با هم یه چایی میزنین و از ته دلتون میخندین! یا یه وقتایی که از گریه پاره شدی کی درو باز میکنه و میاد تو و بدون هیچ حرفی فقط بغلت میکنه! انتظار نداره ختی توضیح بدی که خب چرا داری گریه میکنی!

یه وقتایی هم که حوصله نیست و جهان ریخته وسط فرق سرت، در رو میبندی و با یه در بستن طرف میفهمه الان نیاز دارم تنها باشم!

و داشتن هم خونه خوب نعمته! واقعا!

 

ولی این هم مثل تموم چیزای دیگه روزی تموم میشه! و اون هم خونه هم قایق تنهایی خودشو برمیداره و میره!

و تو میمونی و یه خونه ای که تک تک وسایلشو با هم انتخاب کردین و یه غریبه ی نزدیکی که الان دوباره دور شده!

 

بعد به تنهایی فک میکنی و مزیت هاش! کسی کاری به کارت نداره! تو هم کاری به کار کسی نداری! راحت میخوابی راحت پا میشی! هر وقت حال داری مهمون داری و هر وقت حال نداری نداری دیگه :)

 

حالا این یه نمونه کوچیک شده از داشتن خانواده و نداشتنشه!

میدونی بنظرم خیلی جرعت میخواد! خیلی حرفه. که تو تصمیم بگیری از یه جمعی که بدون هیج هزینه ای بهش تعلق داشتی بکنی و بری!

بعد باید در به در بگردی دنبال تعلق داشتن! دنبال دلیلی برای این سگ دو زدن هات!

برای جمعی که اونقدی که میدی بگیری!

چون روزی توی گوشه ای از این جهان تصمیم گرفتی که متعل به جایی و چیزی باشی که خودت انتخابش کردی! نه چیزی که برات از قبل مشخص شده!

 

میکنی...کشورت عوضت میشه، شهرت عوض میشه، زبونت عوض میشه، ظاهرت عوض میشه و یه روزی که کنج خونه ات نشستی به این فک میکنی که حالا تعلق واقعی به کدومه!

تو کدومی؟ اینی که ساختی؟ یا اونی که بودی؟ یودن...صرف بودن! یعنی هیچ کار خاصی نمیکردی و عزیز بودی! عضو یه جمع بودی و برای خوشحالیت تلاش میشد!‌حالا زیاد یا کم!

 

من الان دیدم نسبت به خانواده واقعا عوض شده! قبل تر ها فک میکردم خب وظیفه اشونه! در حالی که الان اینجوری نمیبینمش!

الان واسم یه جمعی معنی میشه که هیچ کاست ورودی نداره! و هیج پری کوالیفیکیشنی هم نمیخواد! تو کافیه که زاده اون جمع باشی! حتی در بعضی موارد هم نه!

 

روزهاست دارم به این فکر میکنم بیا اگه دختر کسی هستی دختر کسی بودن رو زندگی کن! اگه خواهر کسی هستی خواهر کسی بودن رو تجربه کن!

 

من دو سال از زندگیم تلاش میکردم مادر کسایی باشم که نبودم! من اصن مادر نبودم!

دو سال از زندگیم سعی میکردم برای پدرم مادری کنم! بهش یاد بدم!

یادم رفته بود اصن دختر کسی بودن یعنی چی! اینکه میشستم زندگی خودمو میکردم و بقیه مسئولیت یه سری چیزا رو داشتن رو از یاد برده بودم!

فقط میخواستم از خودم یه هیرو بسازم! یه ادمی که تو همه جنبه های زندگیش تونسته!

ادمی که ضعفی نداره! ادمی که غمش رو تبدیل کرده به موفقیت!

فارغ از اینکه چقد اون لایه های زیری احساسم رو خراش دادم!

هر بار هر رفتار و هر حرفی چقد قلبم رو مچاله میکرد!

 

الان حتی اینم یاد گرفتم که خب به خودم حق بدم اگه بلد نیستم! مگه من چند بار قبلا مهاجرت کرده بودم؟ مگه چند بار کردیت کارت داشتم؟ مگه من یاد گرفته بودم اینجوری زندگی کنم و گند زدم؟

نه!

چیزی که مهمه اینه که الان بلد شدم! الان یاد گرفتم! که عجله نکنم برای داشتن همه چیز! به اولویت بندی فکر کنم! اصلا فکر کنم!!

به قول امیررضا اگه چیزی رو میخوام همون لحظه دست و پا نزنم که داشته باشمش! یکم صبر کنم! شاید اصن نباید اونو میداشتم! شاید اصن اون چیز خوبی نبود!

و چقد سخته که عمری رو اینجوری گذرونده باشی و الان یاد بگیری و بخوای دونه دونه اون عادت های بدت رو ترک کنی!
عین جدا کردن ساچمه تیر از بدن میمونه!

و تا وقتی هم که تو تو هستی جای اون تیر روی بندت به یادگاره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۱۲
پنگوئن

این مدت انقد اتفاقات عجیب و بالا پایین افتاده که نمیدونم چطوری خودمو جمع کنم و راجبشون بنویسم

الان نزدیک ترین ورژن به مبینای ۲۵ ساله ی توی رویاهام رو دارم!

یه خونه نقلی با یه عالم حس خوب! اینجوری که دلت میخواد بیای و از اینجا نری!

واسه خودم زرشک پلو بار گذاشتم :))

نگین به من میگف که همیشه وقتی خیلی دیگه پر و خسته میشه ترکیب دو تا چیز کامفرت زونش رو تشکیل میده پاستا و فرندز!

برای من این پاستا تبدیل میشه به زرشک پلو :)

و دیدن فرندز تبدیل میشه به تنهایی قدم زدن!

هی قدم بزنی قدم بزنی...

 

نمیدونم چی شد که به اینجای زندگی رسیدم ولی اینجا اینجوریه که ترجیح میدم فقط تنها باشم! بشینم تو همین چار دیواریم! با بوی سوپم حض کنم و نور افتابی که از پنجره ردش میافته روی بدنم رو حس کنم!

 

بعد از ۶۵ تا اپیزود رواق گوش دادن و خوندن کتاب و صحبت با ادم ها تهش به این نتیجه رسیدم که همینه! زندگی همینه همین لحظه های کوتاهی که داره میگذره و بهش بی توجهم!

الان دیگهه نه از تنهایی ترسی دارم نه از هر چیزی که تو مسیر جلوم سبز میشه!

هنوز هدف اونجوری هم برا خودم پیدا نکردم...صرفا یه سری امید و ارزو دارم که ایمان دارم زمان درستش که برسه میتونم بهشون برسم!

 

تصمیم گرفتم آدم هام رو باز هم الک کنم!

دوباره یه سری ها ریزش کردن! اینجوری نیست که بگم دعوا کردم یا ارتباطم باهاشون تموم کردم نه....

بعد این همه مدت اینو فهمیدم که رابطه ها یه تاریخ انقضایی دارن وقتی تاریخشون برسه دو طرف انگار خودشون میفهمن و توی یه سکوت رضایت بار عجیبی از هم فاصله میگیرن...انقد دور میشن که تو با لبخند با خودت فک میکنی این همونی بود که روزی مثل خانواده برام عزیز بود؟

 

بعضی وقتا هم یه سکوت توافقی بین تو و یه ادم دیگه هست... میدونی الان نمیتونی باش ارتباط بگیری به هر دلیلی...ولی میدونی هنوز تاریخ این رابطه تموم نشده!

و بعد یه روزی به خودت میای میبینی نشستی باهاش عین قدیما میگی و میخندی و براش هر چی ارزوی خوبه رو تو دلت داری!

 

دیروز که آریا و بوسه رو توی اتوبوس دیدم فکرم تا ساعت ها درگیر بود! کی فکرشو میکرد داستان ما اینجوری چرخه و بچرخه و بچرخه و اینجوری کنار هم قرار بگیریم باز؟

بنظرم خیلی زوج خوبین و بهم میان! و فقط وقتی میبنمشون به این فکر میکنم که امیدوارم روزای شاد و خوبی رو بگذرونن!

دیورز وقتی دیدم باسمون هم یکی شده و عملا همسایه شدیم و حتی تا ماه های اینده همسایه تر میشیم یاد حرفم افتادم که بهش زدم!

یه روزی از اون روزای دور وقتی تو بغلش بودم بهش گفتم فرقی نداره کجا و چطور ولی میدونم من و تو همیشه هستیم!

و دیروز توی باس درحالی که کلی خرید دستم بود و با ایبو سارا داشتیم میومدیم خونه و کلی هم با اریا و بوسه حرف زدیم پس ذهنم یه لبخند سراسر با یه بغضی جا خشک کرده بود!

نمیدونم بغضه برای چی بود! نمیدونم حتی لبخنده برای چی بود! فقط میدونم این جایی که هستیم درسته خیلی درست!

دور و نزدیک! اشنا و غریبه!

و بنظرم دنیا انقد چرخید تا بریم سر جای درست.

همکلاسی...دوست...رفیق...رابطه....دشمن...همکلاسی.... و الان که هیچ اسمی واسش ندارم!

 

و آریا یه نمونه ای از این ادم هایی بود که چرخیده بود تا بره سر جای درستش....آدم های دیگه ای هم بودن که تو همین مدت چرخیدن و چرخیدن و نهایتا رفتن سر جای درستشون!

 

با یه صلح درونی نشستم و به زندگیم نگاه میکنم...راضیم

نه خوشحالم نه ناراحت...نه اینجوریم که بگم سخت گذشت نه اسون!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۰۲:۳۹
پنگوئن