پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

یه بارون باحالی میاد! انگار که تو وسط شمالم از قاره ها اونور تر

خیلی عجیبه که مغز برات تداعی میکنه! و هر چیزی تو رو میبره تو گذشته ای که اصن هم دقیق نیست! حس نوستالژیک خفنی میده! انگار که تو هزار سال زندگی کردی و با این هوا با فلان عطر با فلان وایب یهو پرت میشی تو یه حس خوب عجیبی که شاید اون موقع هم درکش نکرده بودی!

 

بوی قهوه! تلخیش! بعد از وینستون لایت با آهنگ شرقی غمگین اونم تو این هوا :) خداییش حق داره که نوستالژیک باشه دیگه!

 

داشتم به بارون نگاه میکردم و فک میکردم که بله بنده یه آدم درماتیکی هستم که زیادی کصونه واویلا میکنم!:)

داشتم فک میکردم اطرافیان چطوری این دراماکویین بودن و این سلف سنتر بودن من رو تحمل میکنن!

انگار که من مرکز تمام اتفاقات عالم باشم رد شدن یه موتور جلوی ماشین برادرم رو به خودم ربط میدم!! در حالی که زندگی و دنیا پر از اتفاقات رندومه که واقعا من گوز کدوم کون باشم که به من ربطی داشته باشه؟

 

الان میتونم از این بگم که خوشحالم و شاکرم بابت تک تک چیزای توی زندگیم. بابت آدمای امن عزیزم! بابت تجربه‌ی کوتاه و زیبای عشق و شور و خواستن!

بابت آمریکا و سختیاش!

بابت خانواده‌ی دیوانه ولی ساپورتیوم! 

 

که آره شاید ضربه زده باشن بهم ولی واقعا تقصیر خودشونم نبوده! شرایط و چیزایی که اونا رو شکل داده بوده! مهم اینه که میدونم دوسم دارن...واقعا دارن... و همین خوشحالم میکنه! و همین کافیه که یه سری ادم ها دوستت داشته باشن!

و قلبم رو گرم میکنه ... که هستن!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۳۴
پنگوئن

یه وقتایی تو زندگی هست که هیچ کسی جز خود احمقت مسئول اتفاقی که برات افتاده نیست!

و الان من دقیقا تو همون وقتام!

هیچ کس دیگه ای جز خودم رو نمیتونم مقصر بدونم برای شرایطی که برام پیش اومده و بسیاااار از این موضوع ناراحتم و میخوام کله خودمو بزنم به دیوار

و نکته اینحاس که هیچ کس جز خود ادم اینجوری نمیتونه برینه تو زندگی خودش!

اشتباه بعدی من تو زندگیم اینه که وقتی یه گندی میزنم و حالم بده میرم سیگار میکشم که بیشتر گند بزنم!

نمیدونم چه فازیه!

خب چند روز بود عین ادم سیگار نکشیده بودم و داشتم زندگیمو میکردم که فهمیدم انتخابی که چند ماه پیش برای رفتن به ایران کردم از اون چیزی که فکر میکردم برام گرون تر تموم شد

 

 

------------------

زنگ زدم به شاهین بعد از نوشتن متن بالا. بعد از شاق سلامتی اینجوری بود که خب بگو :) و من شروع کردم به گفتن!

گفت زنگ زدی واسه راه حل نه دردو دل درسته؟ پس برو سراغ نتیجه!

من هم گفتم خلاصه اش اینه که بنظرت وام بگیرم؟

گفت نه!

بعد ازم دیتل پرسید! دیتیل کارام و باعث شد که اکچولی خودم برم و نگاه کنم! چون تا قبلش نمیرفتم نگاه کنم چون میترسیدم! #ترس مواجهه!

 

بعد یکم باهام حرف زد مجبورم کرد چیزایی که خریدمو ریترن کنم! تا بتونم خودمو جمع کنم!

و بعد اهرشم بهم گفت میدونی که الان اوضاع تحت کنترله ولی اوضاع میتونه جوری باشه که تحت کنترل هم نباشه!

و من چقد میفهمیدم چی میگه!

و بعد گفتم میفهمم!

وقتی اومدم تماس رو قطع کنم دیدم یک ساعت و ربع با ارامش کنارم نشسته بود برام وقت گذاشته بود و راهنماییم کرده بود!

یه لبخند گنده زدم! که یعنی چقدر خوشحالم از بودنش!

----------------

 

همه این حرفا از دوران سخت و جالب و طاقت فرسای بزرگسالی میاد!

همون وقتی که باید همه چی رو بدوزی تو هم تا برسی تا بتونی و تا قدم برداری!

امروز ۱۵ اگوست بود! و من به خودم قول داده بودم که وقتی برمیگردم تموم تلاشمو بکنم و زندگیمو درست کنم!

ولی نکته اینه که زندگی اینجوری خیلی پیش نمیره! ادمیزاد باید له و لورده شه زیر هزار تا فشار و استرس تا خمیرش شکل بگیره!

نمیدونم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۰۵:۲۲
پنگوئن

عاشق ورژنی از خودمم که تو رو اینجوری خوشگل دوست داره!

یه مدل خوبی دوست دارم! اینجوری که تو دلمی یه گوشه اش نشستی و من همینجوری میشینم دستمو میزارم زیر چونه امو بهت نگاه میکنم!

ریز ریز خاطره هامو مرور میکنم!

گاهی یه چیزایی میبینم و فانتزی میسازم! فانتزی هایی که هیچ وقت شاید واقعی نشه!

ولی میدونی انقد این حسه قشنگه که هر چقد همه بهم میگن بابا بیخیال شو نمیتونم بشم!

به این فکر میکنم که این حس قشنگ جوونه زده تو وجودمو نمیخوام بزارم کنار! که انگار صرفا با فکر کردن بهت حالم بهتر میشه! با همین فانتزی های ریز و درشت!

نمیدونم! یکی هم نیست بگه این همه هندی بازی رو از کجات اوردی؟! تو که اصن نمیتونی توی روابطت عین ادم احساسی باشی!

نمیدو.نم امروز داشتم فکر میکردم من ادمایی رو که خودم انتخاب کردم و خودم جلو رفتم و سمتشون رفتم رو خیلی بیشتر دوس داشتم و برای فراموش کردنشون هم خیلی تلاش کردم! میخوام بگم ینی حس میکنم اون چیزی که من اسمشو میزارم عشق احتمالا برای من این مدلی نیست که من بشینم افتاب و مهتابو تماشا کنم و بعد یکی از راه برسه و بگه منو میخواد منم یهو بگم شت اره!

برعکس!

من دوست دارم خودم پیداش کنم! مثل زندگی!

مثل تجربه!

اره مثل زندگی! عشق عین زندگیه! هیچ وقت نمیفهمی دنبال چی داری میگردی! وقتی داریش قدرشو نمیدونی! مگر اینکه یه مریضی بیاد سراغت و ازش جون سالم به در ببری یا مثلا از دست دادن یکیو دیده باشی از نزدیک! هم توی عشق هم توی زندگی فانتزی داری! و راستش حسشونم خیلی شبیه به همه!

حس گاز زدن یه میوه تازه میدن!.

عشق برای من اینجوری تعریف میشه که نگاهت توی جمع گره میخوره تو نگاه اونی که باید و یه جوریه که نه تو ول میکنی نه اون! و هی نگاه میکنین! انگار هی با نگاهتون حرف میزنین!

عشق اون لحظه‌ایه که سرتو میزاری رو شونه اش و حس میکنی تموم امنیت دنیا روی این منحنی شونه خلاصه شده!

عشق اون جاییه که اون حالش بد میشه و تو میلرزی!

عشق وقتیه که یکیو بیشتر از خودت دوست داری!

عشق دیگه کانسپت من نداره! فقط اونه اون!

 

داشتم فکر میکردم چقد تو ورژن نزدیکی از عشق رو به من میدی!

تو گفتی بنظرت عشق ینی نرسیدن!

ولی من میگم عشق هم رسیدن داره هم نرسیدن! منتها چیزی که عشق رو عشق میکنه راه رسیدن یا نرسیدنشه!

عین داستان اون چای عجیبی که یه روستایی داشت و همه مردم اون شهر با خوردنش به شدت مهربون و اروم بودن!

با همه این تعریفا و این چند روز فکر کردن، حس میکنم جوابم به سوالای ساناز اینه که من دارم راهی رو میرم که برام معنی عشق میده! یا میرسم یا نمیرسم! خیلی فرقی هم نداره! مهم اون راهه! این راهه که منو اروم میکنه! دلم و قیلی ویلی میده و بهم انگیزه میده تا بجنگم و زندگی بهتری بسازم!

بجنگم و بهت نشون بدم که ادم ها میتونن خوشحال باشن میتونن اروم باشن میتونن عاشق باشن...

بجنگم و بهت نشون بدم که تو ... که من ... ارزششو داریم.

 

حالا این که تو چه فکری میکنی و کجای این کوه وایسادی اونقد داستانو عوض نمیکنه! من به دلایل نامعلومی قرار شده این مسیرو با تو برم... حالا هر چقد هم که طول بکشه.... ما همراهیم و هم مسیر! یعنی امیدوارم که باشیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۰۷:۰۶
پنگوئن

دیروز نشستم رو به روی شساناز و گفتم من حسی بهش ندارم دیگه فقط یه دوستم! بهم گفت مطمئنی؟

گفتم اره بابا...خودمو که نمیخوام گول بزنم!

و واقعا هم دیروز همچین فکری میکردم...

امروز اومدم کتابخونه و بالاخره یوتیوبی که درست کرده بودم رو باز کردم و شورع کردمم اهنگ گوش دادن! اهنگا یکی یکی پلی میشد و چهره ای که تو ذهن من میومد اون بود!

گفتم بابا ول کن جوون درستو بخون! به خودم اومدم دیدم دوباره امروز هم بهش ویدیو مسیج دادم از خودم و کتابخونه!

که شاید از حالم خبر داشته باشه!

مونده بودم که خب الان که چی اینکارا رو میکنم؟ نمیدونم!

چند ساعت طول کشید تا جواب بده! جواب اونم یه ویدیو مسیج بود! از خودش! تو راه خونه! ساعت ۱۰ و نیم شب...انگار تازه کاراش تموم شده بود! فهمیدم خسته اس!

یکم حرف زد و من ازش سوالی که از چند نفر دیگه پرسیده بودم رو پرسیدم که ببین بنظرت کدوم یکی از این شیت های رو تهتی رو بگیرم! همه میگن این راه راهیه ولی بنظرم اولیه هم خیلی با کلاسه!

جواب داد که اولیه رو بگیر بنظرم! و این ادم ۴مین. نفری بود که ازش پرسیده بودم! ۳ تای قبلی همه گفته بودن راه راهیه! و هیچ کدوم دلمو راضی نکرده بود! ولی وقتی بهم گفت اون اولیه انگار که میخواستم که همینو یکی بهم بگه از همون اول!

خندم گرفته بود!

که مغز ادم چطوری کار میکنه! انگار که تو میدونی چی میخوای ها ولی منتظر یه مهر تاییدی!

بعد حالا مهر تایید از طرف کی میخوره هم خب وزن کار رو عوض میکنه!

نمیدونم چرا تو دلم دوباره شروع کردن رخت شستن! با نظر راجبه یه دونه رو تختی!

 

پذیرش هر چیزی خیلی مهمه! اینکه بپذیری... صرفا بپذیری!

نمیدونم چیو! ولی حس میکنم این وسط چیزی هست که من نپذیرفتم!و باید بپذیرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۸
پنگوئن

انگار که بوش جا موند تو بینیم....

نشستم به رو به رو نگاه کردم و کلمه به کلمه حرفاشو شنیدم...

و اینجوری بودم که تو رو به خدا بسه... نگو... بیشتر از این نگو! نمیخوام بفهمم که اشتباه میکنم! نمیخوام ضعیف بودنمو ببینم...نمیخوام ببینم نتونستم...نمیخوام ببینم نشد...

نمیخوام ببینم که دوباره کنترل یه آدم عزیز تر از جونم از دستم خارجه....

یاد اون روزی افتادم که یه سری واقعیت راجب بابام شنیده بودم... همینجوری انگار که سرم خورده تو دیوار گنگ داشتم به رو به روم نگاه میکردم...و میدونستم چیزی که از دست رفته رو نمیشه درست کرد....مثل روزی که مادری نبود و پدری که مادری رو. فراموش کرده بود....

که تو یادت نمیومد....

که من مونده بودم و کاسه‌ی گدایی

و التماس داشتن خانواده ای لعنتی از آدم هایی که نمیدونن کجان و چی میخوان.....

که انگار دوباره خانه و خانواده رو از دست دادم...

که همه چیز روی دور تکراره...

که خسته ام از گشتن.... از به دنبال خونه و خانواده بودن!

که فکر میکردم تو خونه‌ی منی و الان باید ببوسمت بزارمت کنار! کنار که نه! رو طاقچه به عنوان یه دوست! 

 

چرا بوت رو روی من جا گذاشتی؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۴۱
پنگوئن