از دیشب داره بارون میاد...نم نم و پیوسته! و حس زندگی رو پخش میکنه تو شهر!
منم صبح زود پاشدم و رفتم دنبال کار و زندگیم و این بین داشتم به آدم ها فکر میکردم!
به اینکه نمره بیمکس میشه ۱۴ از ۱۷ و من شوکه میشم! که شت برا همینه که نتونستم از ذهنم بیرونش کنم! بعد به حرفای دیشبم به ایبو بیچاره فکر میکنم که انقد دلش رو شکستم که فک کنم دیگه بی حس شده!اصن نمیفهمه که الان داره با بخشیدن من و باز کنارم بودن اشتباه میکنه!
داشتم فکر میکردم مامانمم با این رفتنش به دیار باقی عجب گره کوری رو دستم گذاشت! اگه یه ذره صبر میکرد تا من انقده بفهمم چه چیزا که باهاش حل میشد! و اینجوری هی دوباره و دوباره مغز منو نمیخورد! و منو تبدیل به کلکسیونی از مرض های روانی نمیکرد!
داشتم به این فکر میکردم که چرا مدام دارم تکرار میکنم که ایران رفتنم اشتباه بود و خسران بزرگی رو تو زندگی من پیاده کرد! و دیدم صادقانه من وقتی اومدم اینجا تلاش کردم یه ورژن جدید از خودم بسازم و ورژن قدیمیم رو بندازم دور!
و وقتی برگشتم انگار که تمام تروماهام از اون سرزمین تموم مشکلاتم تموم خنده ها و شادی هام خوب و بد اون زندگی زده بود بیرون! با مبینایی که دیگه اون مبینا نبود! انگار این مبینا الان داره سوگ اون مبینا رو میکشه!
که خوب یا بد اونم عین مامانش همه رو ول کرد و رفت! و خاک شد!
دیگه خبری از مبینای مودب و ملاحضه بکن نبود!
دیگه خبری از مبینایی که مورد تایید خاندان مذهبی مادری بود وجود نداشت!
و انگار به آدم های دیگه هم این حس رو میداد که زیبا یک بار دیگه مرده! حتی به خودم! وقتی میدیدم جسم همونه شباهت همونه ولی دیگه من اون مبینایی نیستم که مامان ازم ساخته بود فرو میریختم!
نمیخوام بگم چیزی که الان هست خوبه یا بد! نه! فقط یه مدل دیگه س! و این باعث میشه گاهی این حس رو داشته باشم که انگار هرگز مامانی نبوده هرگز مبینایی با اون خصوصیت در وحود من نبوده و انگار من اون زندگی رو از بیرون دیدم! و هر بار با تعریف کردنش درد تموم وجودمو میگیره! و به شکل یه لبخند کج میاد بیرون!
بحثی کع راحب والد درون و اون صدای عذاب وجدان بود خیلی خیلی بعد از مامان کم رنگ شده ولی وقتایی که تو محیطی قرار میگیرم مثل محیط خانواده، مثل سفرم به ایران اون والد انگار هزار برابر از قبل قوی تر میشه و یه چماق بزرگ برمیداره میزنه وسط فرق سرم!که تو با این همه موفقیت حبابی هیچی نیستی!
تو حتی خوشحال هم نیستی!
تو به خانوادت کمک نکردی و همیشه بهشون رنج دادی...
همیشه دعوا کردی و همیشه جنگیدی!
همیشه خواستی اونی باشی که خودت میخوای و ببین الان همونی که خواستی هم اینجوریه! ببین تو حتی به چیزی که خودت هم میخوای قانع نیستی!
تو یه موجود ازار دهنده ای که به هر چیزی دست میزنی خراب میشه و همیشه حضورت نحسی داره!
از همون ۷ صبحی که حال مامان رو بد کردی و بجای اینکه طبیعی بدنیا بیای سزارین شدی
بعدشم که مامان بخاطر تو فتح ناف گرف
و ۴، ۵ روز بیمارستان بودن مامانم که حتی الان که دارم فکر میکنم واقعا یادم نمیاد کسی بهم گفته باشه چرا من ۴، ۵ روز اول زندگیم رو پیش عمم بودم نه مامانم!و چرا مامان من حالش بد میشه و ۴ ،۵ روز بیمارستان میمونه!
تا همون روزای اخری که مامانم داشت نفسای سخت اخرشو میکشید! که بابام بهم پیام داد گفت حال بد مامان بخاطر دعواییه که تو باهاش کردی و فشارشو بردی بالا...
الان داره یادم میاد که من همیشه بابت همین بود که فکر میکردم از اون خونه خواهم رفت!
بخاطر اینکه همیشه مسبب خراب کردن همه چیز من بودم! و هر چقد داد و بیداد میکردم که بابا حواسم نبود اشتباه شده یا هر چی بازم نمیشد...
حتی یادمه هر بار که موقع ظرف شستن چیزی از دستم میافتاد و میشکست چقدر از مامانم میترسیدم
یادمه شکستن گوشیمو پنهون کردم
یا اینکه یه گوشه دیگه رو انداخته بودم تو توالت!
و الان دارم میبینم که چقدر هر باری که من تو یه چیزی شکست خوردم چقد بیشتر از حالت معمول به من سخت گذشته!
و الان میفهمم چرا همه کسایی که باهام در ارتباط بودن میگفتن چرا تو ری اکشنت نسبت به هر اتفاق بدی اینه که خب دیگه باید تموم کنیم!؟
چون فقط میخوام پاک بشه!
و سفر ایران بد بود چون پر از اشتباه بود! از تصادف ماشین تا دعوام با بابا! از تلاش مذبوهانه برای اینکه به یه ادم بیگاه دیگه یاداوری کنم که روزی روزگاری ما همدیگه رو دوست داشتیم ! و هم خودمو بندازم تو چاه سردرگمی هم اونو!
هنوزم نمیفهمم چرا این کارو کردم! چرا به زور خواستم که باهاش باشم؟! چرا انقد بدم که دوباره حال اون و خودمو و کلی ادم دیگه رو خراب کردم؟
بعد شما میگی سفر ایران بد نبود؟ اشتباه نبود؟ اونم از وضع مالیم! اه!