پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

بعضی چیزا شبیه یه هل دادن میمونه برا تویی که تازه از جاه بیرون اومدی و داری نگاه به راه اومده میکنی! و اون هل یهو دوباره پرتت میکنه ۱۰۰ متر پایین تر!

یه میم بامزه دیدم که یادش افتاد! بخاطر این تیکه کلامه دیگه چه خبرش!

و براش توی توییتر فرستادم! و یهو نمیدونم چرا اسکرول کردم و پیامای قبل رو دیدم! پیامای ثبل با هل دادن تو چاه ۱۰۰ متری هیچ فرقی نداشت!

یاد اون روزا که چطوری دیوونه شده بودم و فقط له له میزدم ببینمش! حتی از دور!

بعد دلم گرفت!

حرفش توی تماس دیروزمون یادمون اومد! بهش گفتم اون جایی که میخوای چاقو فرو کنی رو من بوسیدم!

یه صدایی توی مغزم میپیجید که تو آمدی و همه معادله ها ریخت بهم و تصویر تو با پیرهن چارخونه جلو در خونمون! اولین باری که دیدمت! هنوزم نمیفهمم چرا اون روز تو از ماشین پیاده شده بودی و جلو در خونه واستاده بودی تا منو ناز بیایم پایین! و چرا یه جوری وایساده بودی که انگار منتظری در باز بشه و کسی که منتظرشی بیاد!!

و من همون موقع دلم ریخت! ولی زدم تو سر خودم که ساکت!

شروع کردم باهات کل کل کردن و تو سر خودم زدن که ساکت!

زدم زیر میز رابطه‌ای که داشتم چون تو همه چی رو ریخته بودی بهم!‌ و هی به دلم میگفتم ساکت!

میدونستم دارم میرم و به دلم میگفتم ساکت!

بوسیدمت و به دلم گفتم ساکت...

رفتم و به دلم گفتم ساکت!

نشد ... و به دلم گفتم ساکت!

دوباره دیدمت دوباره دلم شروع کرد تپیدن و دوباره گفتم ساکت!

بهم از مرگ گفتی...شنیدم بغض کردم و شکستم و به دلم گفتم ساکت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۳ ، ۲۰:۲۳
پنگوئن

داشتم فکر میکنم که واقعا تقصیر من نبود!

من تقریبا تمام این مدت داشتم خودم رو مقصر میدونستم که وقتی شبیه ترین چیز نزدیک به عشق رو تجربه کردم گذاشتم و رفتم! ولی واقعیت اینه که تقصیر من نبود!

من سال ها قبل یه برنامه ریخته بودم تا از زندان دورم بیروم بزنم! زندانی که همه زندگیم رو گرفته بود! باید آزاد میشدم! و نمیتونستم تو زندان بمونم!

این وسط مرگ مامانم و پیدا کردن بیمکس اتفاق افتاد و من وسط رسیدن به کلید در آزادیم بودم!

باید یه چیزی رو فدای یه چیز دیگه میکردم! باید تصمیم میگرفتم به خانواده تعلق داشته باشم یا به آزادی! باید تصمیم میگرفتم که عشق بهتر است یا علم؟! باید تصمیم میگرفتم دوست داشتن ادم های دورم رو به دوست داشتن خودم ترجیح بدم یا نه!

و بعد از دو سال که خودم رو به دیگران ترجیح دادم نتونستم با عذاب وجدان این قضیه که خودخواه بودم کنار بیام!

انگار که میخواستم من ازاد شده باشم و قفس خالی نبودنم کسی رو هم اذیت نکنه!

ولی نمیشد! کلی ادم بودن که میومدن به اون قفس و من سر میزدن و همین باعث شده بودم ماها بهم وابسته بشیم!

الان که من از قفسم در رفتم هم من اذیتم هم اون آدما! ولی خب من اگه تو قفس میموندم تا همیشه این حسرت آزادی به دلم میموند!

بنظرم کافیه این همه سرزنش کردن برای ترحیخ دادن خودم به ادم های دیگه!

من اگه خودم رو بغل نمیکردم. خودم رو دوست نمیداشتم هیچ کس دیگه ای اینجوری منو دوست نمیداشت!

راستش گاهی دلم تنگ میشه واسه اینکه دیگری ای وجود داشته باشه که برام تو قفسم اب و غذا بزاره و بهم بگه تو قفس گذاشتمت تا ازت مراقبت کنما! و من بوجی بوجی شم!

ولی خب الان دارم پرواز میکنم! به هر جا میخوام میرم و هر غذایی میخوام میخورم!

و خب اره درد داره همین آزاد بودنه هم

و میدونم من یه وقتایی فکر میکنم که کاش ادمایی که دوستم داشتن قلاده دور گردنم نمیزاشتن و میزاشتن ازادانه کنارشون باشم! اونوق شاید هیج وقت اینجوری سودای ازادی نمیکردم و اینجوری درد نمیکشیدم از زندانبان هام!

 

و الان درک میکنم که شاید برای همینه که از نظر جنسی من دوست دارم همون قلادهه دور گردنم باشه تا یادم بیاد اون حس بوجی بوجی شدنه رو!

و شاید یه ادم دیگه از اینکه قدرتی رو داشته باشن که هیچ وقت تو زندگی واقعی نداشتن حس بوجی بوجی میگیرن!

 

و چقد مغز ادمی عجیبه!

ما همیشه دنبال چیزی هستیم که نداریم! پس شروع میکنیم به فانتزی سازی! به اینکه تو فانتزی هامون شاید اون ابر قهرمانی باشیم که همیشه دوست داشتیم تو دنیای واقعی باشیم! مثلا ابر قهرمان دنیای قانتزی من یه دختر آروم و تسلیمه! کسی که دنیای واقعی هیچ وقت نتونستم باشم! و یاد گرفتم با سرکش بودنم زنده بمونم!

 

و خوشا اون روزی که یاد بگیرم در جای مناسب اروم و تسلیم باشم و در جای مناسب سرکش و یاغی! تا بتونم بالانس زندگیمو دست خودم بگیرم!

اونوق تو قفس کسی نیستم و بوجی بوجی هم خواهم شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۳ ، ۲۱:۴۷
پنگوئن

از دیشب داره بارون میاد...نم نم و پیوسته! و حس زندگی رو پخش میکنه تو شهر!

منم صبح زود پاشدم و رفتم دنبال کار و زندگیم و این بین داشتم به آدم ها فکر میکردم!

به اینکه نمره بیمکس میشه ۱۴ از ۱۷ و من شوکه میشم! که شت برا همینه که نتونستم از ذهنم بیرونش کنم! بعد به حرفای دیشبم به ایبو بیچاره فکر میکنم که انقد دلش رو شکستم که فک کنم دیگه بی حس شده!اصن نمیفهمه که الان داره با بخشیدن من و باز کنارم بودن اشتباه میکنه!

داشتم فکر میکردم مامانمم با این رفتنش به دیار باقی عجب گره کوری رو دستم گذاشت! اگه یه ذره صبر میکرد تا من انقده بفهمم چه چیزا که باهاش حل میشد!‌ و اینجوری هی دوباره و دوباره مغز منو نمیخورد! و منو تبدیل به کلکسیونی از مرض های روانی نمیکرد!

داشتم به این فکر میکردم که چرا مدام دارم تکرار میکنم که ایران رفتنم اشتباه بود و خسران بزرگی رو تو زندگی من پیاده کرد! و دیدم صادقانه من وقتی اومدم اینجا تلاش کردم یه ورژن جدید از خودم بسازم و ورژن قدیمیم رو بندازم دور!

و وقتی برگشتم انگار که تمام تروماهام از اون سرزمین تموم مشکلاتم تموم خنده ها و شادی هام خوب و بد اون زندگی زده بود بیرون! با مبینایی که دیگه اون مبینا نبود! انگار این مبینا الان داره سوگ اون مبینا رو میکشه!

که خوب یا بد اونم عین مامانش همه رو ول کرد و رفت! و خاک شد!

دیگه خبری از مبینای مودب و ملاحضه بکن نبود!

دیگه خبری از مبینایی که مورد تایید خاندان مذهبی مادری بود وجود نداشت!

و انگار به آدم های دیگه هم این حس رو میداد که زیبا یک بار دیگه مرده! حتی به خودم! وقتی میدیدم جسم همونه شباهت همونه ولی دیگه من اون مبینایی نیستم که مامان ازم ساخته بود فرو میریختم!

نمیخوام بگم چیزی که الان هست خوبه یا بد! نه! فقط یه مدل دیگه س! و این باعث میشه گاهی این حس رو داشته باشم که انگار هرگز مامانی نبوده هرگز مبینایی با اون خصوصیت در وحود من نبوده و انگار من اون زندگی رو از بیرون دیدم! و هر بار با تعریف کردنش درد تموم وجودمو میگیره! و به شکل یه لبخند کج میاد بیرون!

بحثی کع راحب والد درون و اون صدای عذاب وجدان بود خیلی خیلی بعد از مامان کم رنگ شده ولی وقتایی که تو محیطی قرار میگیرم مثل محیط خانواده، مثل سفرم به ایران اون والد انگار هزار برابر از قبل قوی تر میشه و یه چماق بزرگ برمیداره میزنه وسط فرق سرم!‌که تو با این همه موفقیت حبابی هیچی نیستی!

تو حتی خوشحال هم نیستی!

تو به خانوادت کمک نکردی و همیشه بهشون رنج دادی...

همیشه دعوا کردی و همیشه جنگیدی!

همیشه خواستی اونی باشی که خودت میخوای و ببین الان همونی که خواستی هم اینجوریه! ببین تو حتی به چیزی که خودت هم میخوای قانع نیستی! 

تو یه موجود ازار دهنده ای که به هر چیزی دست میزنی خراب میشه و همیشه حضورت نحسی داره!

از همون ۷ صبحی که حال مامان رو بد کردی و بجای اینکه طبیعی بدنیا بیای سزارین شدی

بعدشم که مامان بخاطر تو فتح ناف گرف

و ۴، ۵ روز بیمارستان بودن مامانم که حتی الان که دارم فکر میکنم واقعا یادم نمیاد کسی بهم گفته باشه چرا من ۴، ۵ روز اول زندگیم رو پیش عمم بودم نه مامانم!و چرا مامان من حالش بد میشه و ۴ ،۵ روز بیمارستان میمونه!

تا همون روزای اخری که مامانم داشت نفسای سخت اخرشو میکشید! که بابام بهم پیام داد گفت حال بد مامان بخاطر دعواییه که تو باهاش کردی و فشارشو بردی بالا...

الان داره یادم میاد که من همیشه بابت همین بود که فکر میکردم از اون خونه خواهم رفت!

بخاطر اینکه همیشه مسبب خراب کردن همه چیز من بودم! و هر چقد داد و بیداد میکردم که بابا حواسم نبود اشتباه شده یا هر چی بازم نمیشد...

حتی یادمه هر بار که موقع ظرف شستن چیزی از دستم میافتاد و میشکست چقدر از مامانم میترسیدم

یادمه شکستن گوشیمو پنهون کردم 

یا اینکه یه گوشه دیگه رو انداخته بودم تو توالت!

و الان دارم میبینم که چقدر هر باری که من تو یه چیزی شکست خوردم چقد بیشتر از حالت معمول به من سخت گذشته!

و الان میفهمم چرا همه کسایی که باهام در ارتباط بودن میگفتن چرا تو ری اکشنت نسبت به هر اتفاق بدی اینه که خب دیگه باید تموم کنیم!؟

چون فقط میخوام پاک بشه!

و سفر ایران بد بود چون پر از اشتباه بود! از تصادف ماشین تا دعوام با بابا! از تلاش مذبوهانه برای اینکه به یه ادم بیگاه دیگه یاداوری کنم که روزی روزگاری ما همدیگه رو دوست داشتیم ! و هم خودمو بندازم تو چاه سردرگمی هم اونو!

هنوزم نمیفهمم چرا این کارو کردم! چرا به زور خواستم که باهاش باشم؟! چرا انقد بدم که دوباره حال اون و خودمو و کلی ادم دیگه رو خراب کردم؟

 

بعد شما میگی سفر ایران بد نبود؟ اشتباه نبود؟ اونم از وضع مالیم! اه!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۳ ، ۰۲:۴۲
پنگوئن

با ساناز صحبت میکردیم که به این نتیجه رسیدیم که من کلا تو زندگیم نمیدونستم که چی رو دوست دارم چی رو دوست ندارم صرفا بر اساس مخالفت با خانواده یه سری تصمیمات گرفتم! و الان که دیگه خانواده مخلفتی برام نداره گیر کردم! نمیدونم که چه تصمیمی باید بگیرم٬

داشتم فکر میکردم که شاید دوست داشتن بیمکس هم از یه لجبازی و مخالفت میاد! مخالفت با دنیایی که کونمو پاره کرده!

که انگار من همیشه مخالف جهت رودخونه باید شنا کنم!

 

این روزا بیشتر به این فکر میکنم که واقعا معیارم واسه یه پارتنر چیه!

مثلا به این نتیجه رسیدم اینکه یه آدمی سنش بیشتر از من باشه یه ۶ ۷ سالی به شدت منو خوشحال میکنه! این فقط سن عددی رو شامل نمیشه! مجوریتی و بالغانه برخورد کردن طرف هم خیلی مسئله اس!

بعد دیدم عموما از آدم هایی که یه ذره خودشون رو میگیرن ولی در نهایت آدم های حوش برخورد و شوخی ریزی دارن خوشم میاد! نه آدمی که همش شوخی کنه و هول بازی دراره! یه ادمی که ریز و گاهی شوخی کنه! مثلا کسی مثل سپهر که مدام باهاش کل کل میکنم الان دیگه برام جذاب نیست! دلم کسی رو میخواد که احترام بزاره ولی گاهی یه شوخی ریز و اروم بکنه!

کسی که توی روز مره به شدت بهم احترام بزاره و مثل یک خانوم باهام برخورد کنه و باعث بشه کنارش احساس کنم که خانومم! که محترمم! که عزیزمم! ولی خب شبا... اونجا فرق داره!  :)))

یه چیزی که به شدت اذیت کننده اس برام یکی مدام ازم بپرسه که برای ارتباط داشتن با من باید چیکار کنه! به جای اینکه خودش منو یاد بگیره و بفهمه!! دوست دارم طرف بدون سوال پرسیدن و با دقت و ریزبینی بفهمه من چیا دوست دارم و از چیا بدم میاد!و باید دور و برم چطوری رفتار کنه! و این بنظرم خیلی نکته مهمیه!

از نظر تیپ و قیافه ای کسی رو دوست دارم که تیپش یه جورایی کلاسیک اسپورت باشه!

از پسرایی که یه دونه گوشواره میندازن و ته ریش دارن به شدت خوشم میاد!

و عاشق موهای فرم :) یکم نامرتب :)

از پوست روشن خوشم نمیاد! بیشتر از ادمای سبزه و خونگرم خوشم میاد!

بنظرم قشنگ ترین چشم ها رو چشم عسلی ها دارن! عسلی تیره! گرم و مهربون!

از آدم هایی خوشم میاد که میدونن کی لاس بزنن کی پشتیبان باشن و کی محترم و صمیمی!

دلم کسی رو میخواد که اگه یه مشکلی تو زندگی به وجود اومد بشه بهش تکیه کرد! بشه کمک گرفت بشه حرف زد! بشه باهاش بلند فکر کرد!

نه کسی که نگران باشم که با گفتن مشکلاتم ممکنه فرو بریزه!

دلم آدمی رو میخواد که بهم حس خونه بده!

حس امنیت!

دلم مساوات و برابری حقوقی میخواد کسی که بفهمه این جمله رو نه که بگه زن و مرد یکین! نه زن و مرد یکی نیستن! زن ها دنبال حق مساوین نه بیشتر!

کسی که بتونم کنارش پیشرفت کنم و بتونم اونو برای پیشرفت کردن بوست کنم!

کسی که بتونم باهاش از دغدغه های عمیقم حرف بزنم با هم پادکست بشنویم و بعد یه وقتایی هم دوتایی خل بشیم و در مستی با اهنگای ساسی یا حتی تتلو بخوانیم و برقصیم!

کسی که هنر رو ببینه! زیبایی رو و طبیعت رو ببینه!

کسی که جهان بینیش در جهت جهان بینیم باشه که دنیا بر پایه ی آدم هایی ست که دوستشان داریم که بیشتر کنارشان باشیم و بیشتر بدانیم و بیشتر بفهمیمشان! و جهان چیزی جز یادگرفتن و دوست داشتن نداره!

 

نمیدونم این کسی که توصیفش کردم میتونه اصن وجود خارجی داشته باشه یا نه!

نمیدونم اگه وجود داشت میتونه با من باشه یا نه؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۳ ، ۰۶:۰۶
پنگوئن