خیلی دوست داشتم این روزامو میتونستم و مینوشتم!
حرفایی که میشنیدم از تموم ادما....ری اکشنا...دعوا ها...اشتیا....بودنا...نبودنا...
وای که چقد پرم!چقد پرم از حرف!پرم از خستگی...
چقد دوست دارم بشینم یه گوشه و زااار بزنم...خسته شدم انقد یه تنه مخالف جهت اب شنا کردم!چند روز با داغونی تمام گذشت!
با انجام یه سری کارایی که نمیدونم باید ازشون خوشحال باشم یا پشیمون باشم یا...
سپنجی نگام کرد و گفت تو هیچ اشتباهی نکردی مبینا!هیچی!خودتو سرزنش نکن!تو فقط شجاعی!شجاع تر از خیلیای دیگه که اطرافتن...
گفتم استاد ولی انصاف نیست تنهایی نمیتونم!
گفت من بهت ایمان دارم میتونی...این روزای سختی هم میگذره...
من چند سالمه؟تازه وارد 21 سالگی شدم!
این چند روز خیلی فکر کردم!من هیچ وقتی خودم نبودم!هیچ وقت همه کارام اونی نبوده که خودم فکر میکردم باید انجام بدم!
من همیشه بخاطر کس یا کسانی چادر میپوشیدم!!!
یا هزار تا کاره دیگه!یه نمونه اش ظاهرم بوده!
به خودم ربط داره مگه نه؟
گناه من چیه؟!اینکه خودم میخوام واسه خودم تن خودم روح خودم تصمیم بگیرم دارم گناه میکنم!؟
دلم میخواد تف کنم تو صورت یه عده!
یه عده که بدون اینکه به خودشون زحمت بدن فکر کنن،بشناسن،حرفای طرفو بشنون به خودشون اجازه میدن قضاوتش کنن بهش صفت بچسبونن!بدون اینکه اصلا از چیزی خبر داشته باشن!
حالم بهم میخوره از خیلیا...خیلیا
تو این چند وقت که داشتم جون میدادم تو سختی کی کنارم بود؟!
دیشب تو اون حال خوبِ بدم کی بود؟!
کسایی که فکرشو نمیکردم!در عوض اونایی که همیشه انتظار داشتم باشن نبودن!
عسل قبل از تجربه ی دیشبم برام یه داستان تعریف کرد!داستان یه دختری به اسم نیلوفر!که یه اتفاق بد تو زندگیش چه گندی تو زندگیش زده بود!
بهم گفت نمیخوام بگم تو شبیه اونی ولی میخوام بگم تغییرات شاید تغییرات خوبی باشن ولی علتی که این تغییرات رخ میدن...
فکر کردم...فکر کردم...
چی شد که ورق برگشت؟!چی شد که مبینا اینجوری شد؟
راهنماییم یادم اومد...
دبیرستانم...
کودکی پر از کنجکاویم!
من هیچ وقت اون ادمی که مامانم اینا میخواستن نتونستم باشم!نتونستم یه دختر پاک و ساده باشم!دختری که افتاب مهتاب ندیده!دختر نجیب و اروم!دختر با لبخند!
من یه دختر شر و شیطون بودم!دختری که دلش میخواست با دنیا حرف بزنه!دختری که عاشق اینه که همه بشناسنش!دختر پررو و رک!من دختر با لبخند داستان نبودم!من همیشه دختری بودم که خنده اش از ته دل بود!از اونایی که تموم دندونات معلوم میشه!غیر از اون خندیدن بلد نیستم!من همون دختریم که هیچ وقت نتونست بفهمه واسه چی باید جنس دختر با صدای اروم بخنده!
من از بچگیم همین بودم!
مامانم اینا تلاشای زیادی کردن...ولی متاسفم...واقعا متاسفم...نمیتونم بیشتر از این روح خودمو ازار بدم!نمیتونم اونی باشم که شما ها یخواین
با این که از ته دلم عاشقتونم...عاشق مهربونیای بابام...عاشق اقتدار و صبر مامانم...عاشق غیرتی بازیای احسان...عاشق غد بازیا و کارای محسن...
ببخشید...ببخش منو مامانم!ببخش که نمیتونم مثل تو از خواسته هام بگذرم و بشم خانوم خونه!بشم اون زن مهربونی که همه چیزو تحمل میکنه!نمیتونم از خواسته هام بگذرم!نمیتونم...
ببخش منو بابایی جونم!میدونی چقد قلب مهربونتو دوست دارم!میدونی که دوست دارم هر لحظه ای پیشت باشم اما نمیشه...میدونی ببخش منو که مثل خودت اجتماعیم...مثل خودت شوخم...مثل خودت نمیتونم مهربون نباشم....ببخش که مثل توام بابا!ولی جنسم باهات یکی نیست و این گناه منه!ببخش
ببخش منو خان داداشم!تو هم ببخش که مثل توام!زرنگ بازی درمیارم!ببخش که یکی پیدا شده تو این خانواده که میتونه تو رو دور بزنه و نفهمی!ببخش که از بچگیم با هر کاریت ذوق میکردم و میگفتم منم یه روزی مثل تو میشم!تو هم ببخش که گناهم اینه که دخترم!
ببخش منو داداش کوچیکه!درسته بزرگ تر از منیا ولی همیشه داداش کوچیکه ای!ببخش که هر چقد تلاش کردی زیر اب منو پیش مامان بابا بزنی اونا نتونستن دختر کوچولوشونو دوست نداشته باشن...ببخش که همیشه اونی که میخواست مثل پسرا تو خونه رفتار کنه من بودم و تو جور دختر بودن منو میکشیدی...ببخشید که صد بار بهم گفتی دیگه کاری به کارت ندارم ولی نتونستی...ببخشید که من اون خواهریم که باعث شد چند ماه تابستونو زندگی تنهایی نه به سختی زندگی که من دارم میکنمو تحمل کنی...ببخش منو داداشم!
امیر منو ببخش!من خیلی تلاش کردم اونی باشم که تو میخوای!همون دختر خوبی که تو دوست داشتی...خودتم دیدی...هر چی گفتی گوش کردم!از طرز پوششم بگیر تا رفتارم...میدونی چقققد دوست دارم ولی نیستم!من اون مبینای تو نیستم!من اون دختری که سعی کردی از همه قایمش کنی نیستم!اره امیر مهربونِ وحشی!اره میفهمم اعصابتو خراب میکردم!ببخش!ببخش که من نمیتونم جلوی خیلی کارا رو بگیرم...جلوی مبینا بودنمو بگیرم...ببخش برا اینکه فکرم هیچ وقت نتونست بسته بمونه!ببخش که از نطر تو حیا نداشتم....دختر خراب بودم...با اینکه تا وقتی تو بودی به خاطر تمام حسم بهت نخواستم خودم باشم!خودم نخواستم!
من خیلی سعی کردم....کاش میتونستم به تمام ادمای متعجب این چند روز بگم که من داشتم تو این 20 سال فقط تلاش میکردم چیزی باشم که شما ها میخواین....ولی نمیتونم...خسته شدم!خسته شدم از اینکه نشسته بودم هر کسی بیاد نقاشی خودشو رو من بکشه و با هر حرفش خردم کنه!دوباره یکی دیگه بیاد.... دوباره داستان!
این بار اون کسی که قراره مبینا رو خرد کنه خودمه!خودم میخوام بزنمش زمین!از نو بسازمش!
چیزی که من میخوام!چیزی که با نظر هر ادمی عوض نشه!
چیزی که به قدر کافی تجربه کرده پرسیده..
نمیگم من الان دارم درست ترین کارو میکنم!شاید بدترین کاره!ولی تو رو قسم میدم به همون خدایی که قبول دارین بذارین اشتباه کنم!نترسونینم از اشتبا کردن!اصلا مگه این جمله رو نشنیدین که میگن:زندگی ادامه ی اشتباهات ماست؟!
بذارین اشتباه کنم و خودمم بفهمم...بذارین اونی که قراره پای این نهال اب بده خودم باشم!حتی با اشک!
این زندگی دو ساله ی نسبتا مستقلی که داشتم خیلی چیزا رو بهم یاد داد...مهمترینش این بود که هیچ وقت نباید از هیچ چیزی مطمئن باشم!هیچ وقت!
انقد تو این مدت عوض شدن ادما و دوست و دشمن شدنشونو دیدم...انقد دیدم که چه فرقایی میکنه این ظاهر و باطنه....
انقد دیدم پشت هم خالی کردنو که....همشو از برم همشو!
الان از من بپرسی بنطرت کی رو حرفش میمونه؟!تو از کی مطمئنی!؟بهت میگم هیچ کس و این بد نیست!واقعا بد نیست و فهمیدن این بد نبودنه خیلییی مهمه!زمان ادما رو حل میکنه تو خودش...جاشونو درست میکنه...جاشونو تغییر میده....
هیچ وقت نفهمیدم دل شکستن یه ادم وقتی بهش تهمت میزنی چقد میتونه خراب کننده باشه...اصن میتونه خراب کننده باشه؟!
من خط قرمزم اینه .... این که دلم نشکونین اونم به خاطر کاری که نکردم!به خاطر یه مشت تخیلی که تو ذهن خودتونه....این جوری که دلم بشکنه....اینجوری....
فکر کنم داشتم اینو میگفتم که میخواستم ببینم این ورق برگشتنه از کجا بود....و الان فک کنم تو نوشته هام معلومه از کجا....
این داستان سر دراز دارد راستش.....
چرا امشب بعد از چند روز که واقعا نمیدونم چند روز بوده دارم این حرفا رو میزنم؟!
چون تصمیم گرفتم انقد به همه مسئله ها با هم موازی نگاه نکنم....و شاید روحمو اول باید درست کنم!چون خیلی رو درسمم داره اثر میذاره.....میخواستم حالمو خوب کنم....و مهم نیست که الان باید خواب باشم یا نه....مهم نیست کلاس فردام 8 صبه...مهم نیست برام!
الان تنها چیزی که برام مهمه حال مبیناس....
میخوام بازم خنده هاش بلند بلند باشه!میخوام ازاد باشه....میخوام رها باشه...میخوام خودش باشه...
روز خوش بهم میگفت:به این فکر کن که مبینای خوشحال چشماش چه طوریه؟
نازنین میگفت:برق میزنه :)
این چیزی نیست که یه شبه ادم استیبلش کنه و بگه اهان خودشه....قطعا راهم روز به روز داره سخت تر میشه....
ولی هر چی محکم تر قدم برداری بیشتر میتونی قدم برداری!
هیچ وقت انقد احساس پوست انداختن نمیکردم!....
هنوزم حرف دارم...هنورم تو ذهنم دارم با خودم حرف میزنم....ولی فک کنم دیگه بقیه اش داره خصوصی میشه :))))