احساس میکنم به یه نقطه ی عجیبی تو زندگیم رسیدم...
یه چند روزیه یه جوره خاصی شده اوضاع!انگار خودم از این جسمم خارجه!و انگار خودم داره خارج از گود میبینه!
دارم یاد میگیرم!دارم برنامه ریزی کردن .... درس خوندن... فهمیدن....مدارا کردن...صبر کردن...شناختن...ساختن رو یاد میگیرم!
من ادمیم که یه هفته پیش خانواده بودم یه دعوایی میکردم!الان یک ماه و ۲۲ روزه که خونم بدون دعوا!
برنامه ریزی کردن رو بالاخره یاد گرفتم!یادگرفتم روزی حداقل یه ربع کتاب بخونم!یه برنامه ی ورزشی رو دنبال کنم!برای روزم هدف درسی بچینم و اجراشون کنم!و یه تایمی رو کنار انواده فیلم ببینم یا باهاشون به هر طریقی وقت بگذرونم!
میدونی!بالاخره دارم یادمیگیرم تنهایی تمرین بنویسم...من خیلی وابسته بودم!و فکر میکردم بدون آدمها نمیتونم هیچ کاری رو جلو ببرم اما اینجوری نیست واقعا!واقعا اینجوری نبود!من تونستم...
دارم سعی میکنم حال مامانمو بفهمم...اخلاق ها رو بفهمم...دارم سعی میکنم درک کنم که شاید یکی حالش خوب نیست!دارم میفهمم خیلی چیزای دیگه رو! چون دارم بیشتر میخونم!
میدونی من قبلنا فک میکردم باید تجربه کنم تا بفهمم!یا باید با ادمها حرف بزنم!ولی انگار میشه تو چهار دیواری خودتم بفهمی!بفهمی و پیش بری!سرچ کنی!کتاب بخونی!و از همه مهم تر فکر کنی!و اونقدر غرق باشی که نتونی بخوابی :) و این شاید تو نگاه اول بد بنظر برسه!ولی از اینکه فکرم درگیره فهمیدن بود و خوابم نمیبرد یه کوچولو خوشحال بودم و یه ذوق کودکانه عجیبی داشتم!تا حالا از این لحظه ها ۴ ،۵ باری گیرم اومده....که بخاطر ذوق فهمیدن بیدار بمونم!منه خوابالو :)
میدونی حس میکنم تک تک سلول های وجودم دوست دارن به زندگی عادیم برگردم و خیلی دلتنگ تهرانم!خیلی!یه جورایی خودمو انگار بیشتر از اینکه به اینجا متعلق بدونم به تهران متعلق میدونم!چون بنظرم مهم نیست کجا به دنیا اومدی یا چطوری بدنیا اومدی!مهم اینه که دوست داری الان کجا باشی و چجوری زندگی کنی!همه اینا رو گفتم که بگم...این وضع کرونا یه توفیق اجباری شده برام!توفیقی شده تا صبر کردن رو یاد بگیرم!تا هر چی رو خواستم زرت نداشته باشم!تا یاد بگیرم برا رسیدن به بعضی چیز ها و بعضی ادم ها باید صبر کنی!و این صبر کردن به نحوه درسته که ارزشش رو داره....اینجاس که بی تابی و بیقراری و وقت تلف کردن هیچی رو درست نمیکنه!باید زندگیتو بکنی ولی صبر کنی برای روزای بهتر!و تو این مدت ارزشش رو درک کنی!
دارم ادم های دورمو بیشتر میشناسم...این روزا دلم واسه ادم هایی تنگ شده که روزی فکرشم نمیکردم دل تنگ همچین ادم هایی بشم!و برعکس ادم هایی هستن که دیگه واسم بود و نبودشون فرقی نداره...و انار چشمم رو به شناختنشون بیشتر وا کردم...میدونی...یه چیز دیگه هم یاد گرفتم که سعی نکنم ادم ها رو واسه خودم تو ذهنم بسازم!!!حرف بزنم!حرف زدن و وقت گذروندن تنه راهیه که میتونم ادم ها رو بشناسم!نه صرفا حس کردن!و نه صرفا خیال پردازی ذهنی!شناخت ادم ها باعث میشه لیست ادم های دورت رو خودت انتخاب کنی...ادم ها رو تو این موقعیت ها میشناسی!دقیقا تو همین وقتا....یه سری ادم ها واقعا گم شدن لای قرنطینه!و یه سریا روز به روز داره جاشون محکم تر میشه!یه سریا حالشون خوب نیست و یه سریا کنار یه سریا هستن...
حقیقت زندگی اینه که هر چیزی رو میشه ساخت :) رابطه رو....حال خب رو!اعتماد رو!لبخند رو!قشنگی رو!محکم بودن رو!هیکل خوب رو!عادت رو !.....زندگی رو :)
و شاید اگه کسی ازم بپرسه بزرگ ترین حسرت زندگیم چیه میگم اینکه دیر فهمیدم که حقیقت زندگی اینه که هر چیزی رو میشه ساخت!
میدونی حس میکنم باید هر از چند گاهی بیای عقب...خار از گود....نگا کنی به زندگیت...ببینی روند چیه؟کلیت ماجرا چیه؟! با وجود هم غر زدنات و بالا و پایین رفتنات...روندت چجوری بوده؟نمره کوییزا مهمه نمیگم نیست ولی چیزی که مهم تره اون نمره پایانی و جمع میان ترم و پایان ترم و کوییزاته! :)
پ.ن : براش نوشتم:
بنظرم هر چی جلو تر میریم میفهمم این چیزی که دوست دارم فهمیدنه!
و هر چیزی که دید بزرگتری بهم بده و گردنمو دراز تر نه رو بیشتر میپسندم :)