خوبه که اینحا وجود داره :)
از صبح که بیدار شدم پکرم!دلیلش؟ نمیدونم واقعا!
ممکنه از حرفایی باشه که شنیدم! ممکنه از نزدیک شدن به سالگرد و پنجشنبه بودن امروز باشه! ممکنه از حس تنهایی بیاد! نمیدونم
دیروز رفتم خونه خالم اینا! بعد از دو ماه داشتم فامیل میدیدم! فامیل با دوز پایین :)) ینی این خالم از بقیه بهتره!
اولش که سارا اومد دنبالم! تو راه داشتم فکر میکردم جالبه واقعا! فکر میکردم اولین نفری باشم که ماشین داشته باشم و بتونم خودم اینور اونور برم! اما اخرین نفرم نیستم انگار :))
بعد رسیدیم خونه خالم اینا! خالم شروع کرد حرف زدن! از بقیه گفت! از اینکه خواب مامانمو دیدن که نگران مبیناس! نگران رفتن مبیناس! و گریه میکنه!
و من واقعا نمیدونم آیا باید دیگران انقد تو زندگی من همیشه دخالت کنن؟
به خالم گفتم بار بعد بهشون بگو بیان مستقیم به خودم بگن تا جوابشونو بدم تا دیگه واسه من خواب نبینن!
الان خانوادم میتونن مخالفت کنن! منم توضیح بدم! ولی درنهایت هیچ کسی نمیتونه واسه موندن یا رفتن من تصمیم بگیره!
و باز حرف شوهر!
انقد از این موضوع خسته و عصبیم که هر بار حرفش میشه به این فکر میکنم واقعا یه نفرو پیدا کنم سوری باهاش ازدواج کنم و برم! بلکه راحتم بزارن!
حرفای خاله خستم کرد...عصبیم کرد!
بعدشم با فاطمه قرار تماس داشتم! زنگ زدیم و بی وقفه شروع کردم حرف زدن!
نیاز دارم...به حرف زدن! به اینکه بگم چقد از این ادما خستم! و چقد حس خوبی ندارم!
ازش پرسیدم بنظرت روانی شدم؟ گفت نه من فقط دارم یه ادمیو میبینم که فشار خیلی زیادی روشه! و حق داره!
بعد از تماس با فاطمه رفتم شام!
یکم به خواستگار سارا خندیدم! بعدشم دوباره همون حرفا شروع شد!
تفاوت اعتقادات! تفاوت دیدگاه! تفاوت نظر! شوهر و مشکلات موجود!
سعی کردم با منطقی ترین حالتم حرف بزنم! تهشم خالم گفت که حق دارم! ولی کاش میشد یه کار دیگه کرد!
برای رهایی فکرم از این جرفا و این حس عذاب وجدانی که شبیه اب به خوردم میدن همه گفتم میرم بخوابم!
ولی خوابم نبرد! همش داشتم غلت میزدم!
یهو سارا گفت بیداری؟
گفتم اره
و شروع کرد! از خواستگارش گفتن و نظر پرسیدن از من! چی باید میگفتم؟ میگفتم من اصن نمیفهمم چی میگی؟
میگفتم چرا منتظری یه شاهزاده بیاد که همه چی داشته باشه؟ پس سهم خودت تو ساختن این زندگی چیه؟
هیچی نگفتم! هیچی! گفتم به من چه! اگه یه عده هستن که به جای ساختن نون اماده میخوان و یه عدهای هستن که بجای اینکه ساختن رو با همراهشون تجربه کنن دوست دارن براش پر قو اماده کنن ، من چیکارم واقعا؟؟
با بدترین حالت ممکن خوابیدم :)
صبح هم از ۸ بیدار شدم! منتظر بودم تا بقیه بیدار شن که پاشم بیام خونه! یهو همشون بیدار شدن فهمیدن کلاسشونو یادشون رفته :) منم بین همین داستانا از خونه زدم بیرون برگشتم خونه!
اول رفتم سراغ درست کردن کارتام!
میدون کاج شلووووغ! همه تو صف دلار بودن! دیگه حالم از اسم دلار هم بهم میخوره!
برگشتم خونه! نتونستم درس بخونم!فیلم دیدم! ناهار درست کردم! بعدشم تلاش کردم یه ویدیو از کلاس رو دیدم! که خوابم برد!
احساس کرختی و خستگی دارم!
از اینکه قراره برگردم دزفول به شدت عصبی و ناراحتم! حس میکنم قراره همه چیزا دوباره برگرده!
باید بریم دوباره اسباب کشی!
دوباره دیدن شهری که ازش متنفرم!
از همه بدتر سالگرد!و دیدن ادم ها!
علل خصوص مامان بزرگم!
چرا هر کی زنگ میزنه حالمو میپرسه میگه ایشالله زودتر امتحانات تموم شه برگردی؟ به شماها چه واقعا؟؟ واقعا به شماها چه که من میخوام کجا زندگی کنم؟! چطوری زندگی کنم؟
پوووف
دوست نداشتم اینا رو اینجا بنویسم! دلم میخواست با کسی درد و دل کنم! ولی اون کسایی که خواستم الان باشون حرف بزنم نبودن!این اتفاق داره به دفعات و با ادم های مختلف برام تکرار میشه!
و این ناراحتم کرده!
حس میکنم ادم غیر قابل تحملی شدم دیگه!
میدونی حس میکنم ادما ازم پر شدن! باید رها کنمشون یکم!
دقیقا حس سال اخر دبیرستان! اونجا هم حس میکردم از همه پرم! و همه از من پرن! حس میکردم جام هیچ جایی و تو هیچ جمعی نیست! مثل الان!
حس میکنم همه رو اذیت میکنم! تو هر جمعی که باشم!
مثلا همش اویزون این و اونم که باهاشون حرف بزنم!
یا مثلا سه شنبه تو کوهسار همش میگفتم بریم گرممه! و حس میکردم دارم بقیه رو ازار میدم! یا اخرشب که بچه ها مجبور شدن پیاده از پرواز تا خونه من بیان!
یا اینکه به اریا گفتم بیا کوانتوم اینفرمیشن کمکم کن!
یا...
نمیدونم
شاید باید ادم های بیشتری داشته باشم!
شاید نباید انقد به این رابطه ها عمق داد!
دلم میخواد داد بزنم خلاصه :) و برم جایی که هیچ کس نباشه!
نه خانواده...نه فامیل....و نه حتی دوستام!