اینو درک میکنم که این حس کمبود و نیازم به وجود یه خانواده باعث شده که شاید بیشتر از هر ادم معمولی به دوستام وابسته بشم!
اون حس حمایت و اعتمادی که یه آدم رو ارضا میکنه هیچ وقت توی اون خونه نگرفتم و الان....دنبال ساختن یه خانواده با دوستامم! همین باعث میشه که گاها سرخورده شم!
هر وثت تو هر جمعی حالم خوبه مدام میافتم رو دور اینکه هر روز بخوام اون ادم یا ادم ها رو ببینم!
مثلا همین جمع دوستای نگین!
این تلاش هر روزهی من واسه وقت گذروندن باهاشون بنظرم منطقی نیست!
یا اصن خود نگین! احساس وابستگی عجیب و غریبی که بهش دارم! مثلا از اینکه داره با دوس پسرش میره نیویورک و به من نگفته دلخور میشم و بعد میگم خب میخوان با هم باهم باشن! ولی از اونطرفم میگم من که بهشون کاری ندارم! همیشه هم فضای دوتاییشونو بهشون میدم!
یا اینکه نمیدونم من انگار دوستی عمیق تری تو ذهنم با نگین ساختم که اینجوری نیست از جانب اون ادم حس میکنم!
و این کاریه که من همیشه میکنم!
مثلا فردا دارن میرن! با اینکه من امروز برنامم این بود که برم دانشگاه الان اینطوریم که خب داره میره بزار امروز رو خونه باشم و دم دست حالا کار همیشه هست واسه کردن!
من همیشه ادم ها رو به کارهام ترجیح دادم!یا حتی به خودم بعضا
اون یکی سپهر بعد از دو روز پشت هم باهام حرف زدن امروز دیگه ویدیوکال نکرد! با اینکه خیلی مسخرس ولی حتی حس میکنم نیاز دارم که اون ادمم بهم زنگ بزنه و فقط چرت و پرت بگه تا حس کنم کنارم ادم ها رو دارم!
من تو ایران همیشه ادم های زیادی داشتم دور و برم! و این مسئله داره اینجا از هر جهتی بهم فشار میاره!
با تنهاییم اوکیم مشکلی ندارم....ولی احسا نیاز میکنم عمیقا!
و اراتباط گرفتن با ادم های دور و نزدیک چه فیزیکی چه روحی از همه چیز سخت تره تو این روزا!
تراپیستم بهم گفت دارم بزرگ شدنت رو میبینم!و من لبخند شدم!
و فاینالی ۵۰ میلیگرم از دوزم کمتر شد :)
اینا واسم خیلی پرسنال ایمپرومنته!
تو ویدوکالمون با بچه های حلقه ارمین یه حقیقتی رو گفت که چند روزه ذهنم باهاش درگیره: این مدلیه که جهان کار میکنه....
مدله سنگدلانهی جهان!
یه نکته ای هم فرزین گفت: باید مطابق شخصیت ادم ها توقع داشت!
نکته ای که از همه نکته های عالم بنظرم سخت تره!
نرگس میگفت ادم از نردیک تر هاست که ناراحت میشه ادم های دور که ارزشی ندارن! و راست میگه! من اگه ازت دلخور میشم یا تو از من....یعنی بهم نزدیکیم! حداقل یه حدی رو!
دیدن سپهر تو تنیس و شبی که فیلم دیدیم بنظرم اروم ترم کرد! یعنی خب دارم میپذیرم که هر کسی میتونه یه نظری داشته باشه و همه ادم ها که نباید حتما منو دوست داشته باشن!
باید یاد بگیرم تو همین فاصله های نزدیک احساساتمو کنترل کنم!
بشینم تو خلوت خودم و درحالی که گنجور سعدی رو بالا پایین میکنم به این فک کنم که چقدر ذات دوست داشتن قشنگه! و چقدر دید تو رو عوض میکنه! وقتی کسی رو دوست داری و نگاهش میکنی حس میکنی از تو چشمات داری این علاقه رو میریزی بیرون و یه خونی که تو تنت پمپاژ میشه و حس زندگی بهت میده!
حتی همون درد مچاله شدن دل هم باعث میشه آدم حس کنه که زندهاس!
که شاید دلیل این جهان اینه که ادم هایی رو پیدا کنیم که خون رو تو تمام تنمون حرکت بدن! انگیزه بدن... و روحت رو لبریز کنن از شوق... شوق زندگی...
که شاید اون خالق کوزه ای میسازه و همونو میشکنه ولی بعد از اینکه ان کوزه دیگه حس و شوقی به کوزه بودن نداره! دیگه با جهانش کار نمیکنه!
شاید کار کوزه گر عبثه ولی کابرد کوزه که عبث نیست خیام!
ما همون کوزه ایم و باید کابردمونو پیدا کنیم! شاید کاربرد من اینه که عاشق بشم و دوست داشته باشم آدم ها رو....
سپهری که زنگ میزد خیام میخوند:
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
این کوزه چو من عاشق زاری بودهاست،
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بودهاست؛
این دسته که بر گردن او میبینی:
دستی است که بر گردن یاری بودهاست!
هیج نقاشی نقاشیاش رو برای خودش نگه نمیداره! هیچ کوزه گری کوزه هاش رو برای خودش نگه نمیداره!
اون میسازه با عشق و دلش و بعد میده و میره!
و انگار تنها چیزی که از اون نقاشیه/کوزهه میخواسته اصن همین بوده! عشق به خلق کردنش... شاید اگه یه روزی یه خالقی هم باشه دلیل خلق کردنش همین باشه! انسان خلق کنه بعدم بزنه و بشکونتشون :ّ)) و بعدی و بعدی تر! شاید با خواص بهتر :)
حالا که من همون کوزه ایم که یه روز میشکنم چرا باید ذات خود کوزه رو زیر سوال ببرم؟
بهتره به خواصم فک کنم! خودم خلق کنم! خودم حس کنم! و شاید خودم بشکونم!