در حالی که خب عصبانیتمم قروکش کرده بود بهش زنگ زدم! گفتم میشنوم!
این دفعه اون عصبانی بود و شاید نیاز داشت تا حرف بزنه، تیکه بندازه، غر بزنه و آروم شه!
و من فقط میخندیدم و گوش میدادم!
راستش الان یعد از تمام این مدتی که گذشته دارم کم کم میپذیرم که گاهی شاید واقعا تایمینگ خوب نیست. و اگه نمیشه، شاید دلیل این نباشه که یکی از دو طرف نخواستن!!
من همیشه به این باور داشتم که ادم ها اگه بخوان تمام تلاششون رو برای چیزی که میخوان میکنن و تمام تلاش یعنی رسیدن به اون چیزی که میخوان!
ولی شاید بشه یه تبصره برای این قانونی که واسه خودم وضع کردم داشته باشم؛ اونم اینکه شاید تو هر چیزی که فقط یک ادم درش دخیله این مسئله صدق کنه ولی تو روابط انسانی نمیتونی همچین چیزی رو بسط بدی. همه چی توی روابط انسانی کلپس میکنه!
من از بچگی دارم روی این قضیه ارتباطم با آدم ها کار میکنم و همیشه فکر میکردم خیلی ادم موفقی هم هستم تو روابط اجتماعی!
ولی چیزی که هست اینه که یه نقطه ضعف بزرگ داشتم که اونو نمیدیدم!
دیروز وقتی مراقب امتحان بودم یه دونه هندزفری گذاشتم تو گوشم و به قسمت بعدی <رود> از مجتبی شکوری گوش دادم
داشت راجع به خود فهمی حرف میزد. میگفت آدم ها نسبت به یه تروما یا حادثهی سختی که تو کودکیشون رخ داده، به طرق مختلفی جواب میدن که تو یکی از این دسته ها یا ترکبیتی از اینا میشه جاشون داد:
تجربه مجدد
اجتناب
برانگیختگی شدید
و گفت جفری یانگ هم یه مفهومی داشته به اسم طرح واره که اینجوری تعریفش کرده: باز افرینی ناخوداگاه زخم های کودکی!
که اینم باز تو سه دسته میشه بهش جواب داد:
تسلیم
فرار
حمله
وقتی داشت قسمت تسلیم رو میگفت من حس میکردم زندگی من رو گذاشته به عنوان یه نمونه جلوش و داره از روی اون تعریف میکنه و مثال میزنه.
کودکی که همیشه فشار و استرس بیش از اندازه ای رو تحمل کرده تا کافی باشه و یه وقت اشتباه نکنه!
من همیشه بچگیمو اینجوری تعریف کردم: خلاصه ای از ری اکشن هام به ۴ جفت چشم که همیشه و همه جا حواسشون بود که من اشتباه نکنم!
و کاش به همینجا ختم میشد!
من همیشه سر کوچیک ترین چیزا بدترین دعوا ها رو داشتم!
برای همین از تابستونا همیشه بدم میومد! چون از تابستون ها ترموتایز شده بودم!
از اینکه خونه بشینم و بیشتر وقتم با خانواده بگذره و نتونم از زیر اون ۴ جفت نگاه برای چند ساعت هم که شده فرار کنم برام جهنم بود!
و اون حس ناکافی بودن لعنتی! که هی تلاش میکنی و تهش اون ادم خوبه تو نیستی! هی تلاش میکنی و هنوز از تو انتظار بیشتری هست که براورده نکردی!
اینکه بعد از سه سال فیزیک خوندن تو یکی از دانشگاهای خوب، وقتی داری برای مامانت تعریف میکنی که چقد استادت ازت راضیه و اینا، برگرده بگه تو حیف شدی! فیزیک که تموم شد نمیخوای دوباره کنکور بدی شاید بری پزشکی؟
اینکه علاوه بر ۴ جفت چشمی که الردی ازشون فراری هستی مدام بشنوی که نباید بیرون از خونه فلان کنی و بسار کنی چون مردم چی میگن؟ دختر فلانی خرابه!
و بعد تو کم کم توی سال های مختلف تبدیل میشی به موجودی باج دهنده! که برای اینکه دعوا پی نیاد و دوباره ضربه های خشم خودت و دیگری نشینه روی مغزت، جوری باشی که هر کسی میخواد!
بعد یه من درونه ریز پیزه داری که اون وسط بعد از اینکه یه مدت زیادی اونی بودی که دیگران خواستن قاطی میکنه به در و دیوار میزنه و میگه لنتی این تو نیستی! و میزنه زیر میز! تو هم میزنی زیر میز و همه چیز رو از اول خراب میکنی!
و این میشه سیکل معیوب تو و رابطه ات با آدم ها!
و بعد آدم های مختلف میان و میرن و تو میشینی یه گوشه و زانوی غم بغل میگیری که مشکل چیه؟ چرا همش تو زندگی من اینجوری میشه؟
بعد میری میگی هی فلانی من بهتر بودم یا اون یکی؟
منتظری که دوباره بشنوی که هیچ وقت کافی نبودی!
که عشق دادی....که باج دادی.... که سکوت کردی...که چیزی شدی که اون میخواسته ولی...
هیچ وقت کافی نبودی!!
هیچ وقت اونی نبودی که باید!
تو یک مبینای ۲۵ ساله ای که هیچ وقت سعی نکردی چیزی باشی که خودت میخوای! چون میترسیدی که بازم دعوا شه! فارغ از اینکه وقتایی که چیزی میشدی که بقیه میخواستن دعوا میشد!
تو همیشه درگیر این بودی که یه دیگری ای یک برچسب صد افرین بزنه!!
و اینو همه فهمیدن! حتی استادی که یک ترم باهاش کلاس داشتی برگشت و بهت گفت تو همیشه درگیر برچسب خوردگیای!
بعد یادت میادت میاد که اون اوایل که مامانت مرده بود و توی شوک بودی یه وقتایی حتی خوشحال بودی! شاید برای اینکه یه جفت چشم از زندگیت کمتر شده بود! و یک زندانبان رفته بود!
تو زندانی بودی که در عین حال عاشق زندانبانت هم بودی!
وقتی زندانبان رفت تو میتونستی فرار کنی! ولی گیج شده بودی! از یه طرف اون همیشه کنارت بود! از وقتی که شروع کرده بودی به وجود داشتن، از طرف دیگه هم اون یک زندانبان بود! و تو رو توی یه زندونی از انتظارات حبس کرده بود!
و همین میشه که سه سال از رفتن زندانبان میگذره و میبینی تو نشستی گوشهی زندان داری به در باز شده نگاه میکنی و نمیدونی که کار درست چیه!
نمیدونی اون بیرون و بدون زندانبان حتی چه شکلیه! و بعد بقیه سربازا چی؟
از قلعه انتظارات چطوری باید فرار کرد!
میدونی کلید فرار دست خودته ولی راه خروج کردوم وریه؟
و این لعنتی سخت ترین هزارتوی زندگیته!