بعد از اینکه برگهی تخمین هزینههای دندون پزشکی رو بهم دادن در حالی که انگار یه تریلی از روم رد شده بود تو هوای سرد دسامبر به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و با اتوبوس مستقیم اومدم خونه!
هی به برگه نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم چقدر زندگی عجیب، غیرقابل پیشبینی و سخته!
یه لحظه خودمو مقصر شرایطی که توشم میدیدم یه لحظه خانواده یه لحظه شانس ...
اخرشم سر در گرم در خونه رو وا کردم و اومدم تو!
به آدمهایی فکر کردم که اینجا به دنیا اومدن! ادم هایی که هیچ ایدهای از نداشتن استقلال ندارن! ادمایی که نمیدونن ماها چه چیزایی رو پشت سرمون گذاشتیم تا اینجا باشیم!
پریروز که با دوستایی که برام موندن از گذشته های دور حرف میزدم داشتم فکر میکردم که چه روزایی رو گذروندیم! چه روزایی بود که فقط میخواستیم از اون شهرستان کوچیک بزنیم بیرون...بعد کم کم از تهران...و حالا...
چقد بالا پایین گذروندیم! چقد سر کوچیک ترین حق هامون با خانواده و جامعه و ادما جنگیدیم تا بیایم و برسیم اینجایی که هستیم!
اینجایی که تازه دارن بهش میگن زندگی!
و زندگی؟ اصن چیز خفنی هم نیست حالا!
کلی جون میکنی تا خودت رو ثابت کنی به آدم ها که بزارن روی پای خودت وایسی! بعد در حالی که هنوز داره زانوهات میلرزه از تلاشت برای وایسادن، بوم ... میخوری زمین!
خب تو برای یه بچهی یک سالهی کوچولو که داره اولین تلاشهاش رو میکنه همچین صحنهای رو ببینی قطعا میخندی و تشویقش میکنی که پاشه و بازم ادامه بده!
ولی برای بچهی بزرگی مثل من و تو، هیچ کسی اون بغل ننشسته که تشویقمون کنه، دست بزاره روی شونههامون و بگه عیبی نداره پاشو ببینم! دوباره تلاش کن!
حتی نمیدونم بودن همچین آدمی برای بچههای بزرگی مثل من و تو چقد فایده داره!
شاید در حالی که زانومون زخم شده و عصبی هستیم، یکی همچین چیزی رو با خنده بهمون بگه یه دونه تو دهن اونم بزنیم که خفه شو بابا!
میدونی نکته انتظار از ادم ها هم هست! مثلا کسی از اون بچهی کوچیک که تا حالا راه نرفته انتظاری هم نداره که الان بدوعه!
ولی از بچه های بزرگی مثل من و تو انتظار میره که خب تو سن n سالگی دیگه بلد باشیم تو اکثر زمینهها بدوییم! حتی اگه نه اموزشی دیدیم و نه تمرینی کردیم! تازه دوی مارتن!
اگرم نتونیم که بدوعیم اولین نفری هم که بهش برمیخوره و ناراحت میشه خودمونیم...!
منم عین یه بچهی بزرگ اومدم خونه زانومو جمع کردم تو شیکمم به قرضام فکر کردم و اتفاقاتی که افتاده...!
به این یک سالی که گذشته و بدهی که بالا اومده. چقدش تقصیر من بود؟ و چقدش به قول نگین زندگی؟
مشتهای مالی گندهای که به صورتم خورد رو چیدم کنار هم:
رفتن به فلوریدا در اولین قدم! و ندونستن اینکه باید چطوری خرج کنم! بلیط گرون و ...
کار نکردن گوشیم توی امریکا بخاطر کلاهی که توی ایران رو سرم گذاشته بودن و هیچ کاریش نمیتونستم بکنم.
سوختن لپتاپم بخاطر حواس پرتیم!
مجبور به پرداخت هزینهی دوم برای بلیط هواپیما که یه نفر دیگه اشتباه کرده بود توی سفر به شیکاگو!
کنسل کردن پروازم به ایران و برنگشتن ۴۰۰ دلار از پول پرواز!
پول آب عجیب غریبی که برای خونمون داره هر ماه میاد و هیچ کسی هم نمیگه چرا!
خرید یه سری وسایل غیر ضروری همون اول کاری که اومدم امریکا به خاطر هیجانات و ذوق های احمقانه!(مثل اپل واچ، پیانو، تخت و میز صندلی که میتونستم دست دو بخرم و ....)
خراب شدن دوباره دندونم درحالی که قبل از اومدنم به امریکا، همه دندونامو تو ایران درست کرده بودم!
و حالا من اینجام و با چیزایی که گذشته و نمیتونم الان هیچ کاریش بکنم و مسئولیت تمامش روی همین شونه و همین زانوهاس!
بله من هم مثل تموم بچههای بزرگ دیگه زمین خوردم!
دو تا مسئله ای که هیچ وقت نتونستم درستشون کنم و همیشه برام چالشین همیناس! یکیش کنترل مالی یکیشم رابطه عاطفی درست داشتن!
همه آدم ها همینن؟ نمیدونم! برامم مهم نیست راستش! من از زمین خوردن خودم دارم درد میکشم! من هی پا میشم هی امیدمو جمع میکنم که قدم بردارم و هی میخورم زمین! و خب راستش خسته هم شدم.
دیدی میگن یه چیزایی رو باید تو یه سنی یاد بگیری اگه یاد نگیری بعدا یادگیریش خیلی سخت تر میشه؟؟
من حس میکنم سنی که شروع کردم واسه یادگرفتن و دیل کردن با این دو تا چالش خیلی دیر بود!! خیلی دیر!
همون سنی بود که از من انتظار میرفت که بدوعم!و خب میتونم بگم شاید ۸۰ درصدش واقعا تقصیر من نبود ولی مسئولیت ۱۰۰ درصدش با منه! و این سخت ترین قسمت واشکافی خوده! اینکه وایسی پای خرابه های خونهت درحالی بمب بیرونی باعثش بوده!
و فکر میکنم توی این شرایط شاید قدم اول بخشیدن اون فرد یا سازمان بمب گزاره!
تو میتونی ببخشی اما فراموش نکنی! ببخشی و یاد بگیری که چطوری یه خونه بسازی که نه بمب خرابش کنه نه زلزله!
و این همون زندگی بود که من و تو کلی جنگیدیم تا خودمون رو پای خودمون مزش کنیم!
پس پاشو رفیق :)