پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

امروز رو به خودم اجازه دادم که هیچ کاری نکنم و غصه بخورم...

باید این غصه رو دیر یا زود میخوردم!

همینطور به خودم اجازه دادم براونی و سیگار بخرم!

بعد از فکر کردن های زیاد به این نتیجه رسیدم برای اینکه بتونم کنترل کنم شرایط رو باید رها کنم!

یعنی سعی نکنم فراموشت کنم!

دست و پا نزنم...که هی بیشتر غرق شم...

شروع کننده هیچ صحبتی نباشم...بزارم پیش بیاد...

بزارم زندگی فاکینگ جلو بره!

خیلی سختن پذیرفتن....پذیرفتن اینکه دست من نیست که کی رو دوست داشته باشم و کی رو دوست نداشته باشم!

سخته پذیرفتن اینکه یه چیزی تموم شده!

بعضی اوفات درک کردن خودم از همه کارای دنیا سخت تر میشه!

اینکه دارم چیکار میکنم و چرا یه سری از تصمیمات رو میگیرم

 

به خودم اومدم دیدم جمعه رو رها کردم و نشستم خونه...نه مهمونی ایرانیا رو رفتم نه پینیک دانشکده نه حتی وقتی بهروز گفت جمع شیم بازی اینا کنیم قبول کردم!

میخواستم تنها باشم...میخواستم غصمو بغل کنم...

غصه اینکه یه موجود بیگناه دیگه رو اذیت کردم سر احساساتی که خودمم نمیتونم کنترلی روشون داشته باشم!

غصه اینکه از تصمیماتی که تو این یه سال و نیم گرفتم چقد ناراحتم...

از اینکه هنوزم با این سنم دارم اشتباهاتمو تکرار میکنم و از یه سوراخ چند بار گزیده میشم!

 

وسط فکرام یه پترن اشتباه رو فهمیدم! اینکه هر بار وارد رابطه ای میشم که میدونم یه جای کارش میلنگه و با خوش بینی و سادگی میگم خب نه درست میشه... و هر بار دست و پا دراز تر از قبل میام بیرون!

وقتی اون اول داری لنگشو میبینی چرا خودتو میندازی تو چاه؟ تو چاهی که شاید پشیمونیش بشه عین دو سالی که گذشته و خودتو کلی ادم دیگه رو غرق کردی!

ادما لنگ نمیزنه رابطه اشون و وقتی میرن توش تازه کلی درز و دورزش در میاد!

چه برسه به وقتی که همیشه یه جایی میلنگیده برا تو! همیشه یا گفتی خب طرفو دوس ندارم ولی حالا میریم جلو شاید خوشم اومد! یا بازی بازی کردی! یا چمیدونم میدونستی طرف از تو خوشش نمیاد ولی هی به پر و پاچه اش بیشتر پیچیدی! یا میدونستی داری از اون خراب شده میری بیرون ولی رفتی جلو و عین سوپر استارای فیلما اینطوری بودی که خب نمیخوام حسرتش به دلم بمونه! حالا خوب شد؟ الان حسرتش نموند برات؟

 

احسان راست میگفت! میگفت تو همیشه زندگیو عین یه فیلم میبنی! ولی نکته اینه فیلما نشون نمیدن که خب بعدش که این دوتا ادم بهم میرسن یا نمیرسن چه گهی میشه!

یک فیلم هیچ وقت زندگی کامل یک ادمو نشون نمیده که تازه اگرم بده بازم با زندگی من، شرایط من و خوده من فرق داره!

الان که دارم از بیرون بهش نگاه میکنم خوب شد که ایبو به این نتیجه رسید که بره! اونم الان درد داره ولی قطعا براش بهتره!

 

واقعا باید یه مدت به خودم وقت بدم و هیچ کاری نکنم...واقعا واقعا هیچ کاری نکنم...سمت هیج ادمی نرم...بتمرگم تو غار تنهایی خویش!

اگه هم نتیجه‌اش اینه که تا اخر عمرم تنها بمونم خب به درک! بهتر از اینه که خودم و بقیه رو ازار بدم! اونجوری فقط بعضی روزا خودم ناراحت میشم!

 

بس کن آدم ساده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۵۴
پنگوئن

این روزا سراپا استرسم برای آزمونی که چند وقت دیگه‌اس و این استرس داره نابودم میکنه!

همزمان استرس شرایط مالی و استرس حال خوب بودن کسی که دوسش دارم!

هر روز هم این وسط باید از خواب بیدار شی و دو ساعت به خودت التماس کنی که لعنتی از این تخت بکش بیرون!

 نمیتونی خودتو تکون بدی و تو استدیوی کوچیکت فقط به آشپزخونه برسی تا یه کوفتی بخوری که ضعفت بخوابه!

نمیدونم چی شد که اینجوری درگیر سقوط شدم از لحاظ روحی!

واقعا چیزایی که قبلا خوشحالم میکرد الان دیگه واقعا خوشحالم نمیکنه!

و حس میکنم تنها توی زندی یه قسمت هست که ارزش داره که واسش ادامه بدی! اونم حس دوست داشتن ودوست داشته شدنه!

حالا هر کی! میخواد نیکای فسقل باشه یا بابایی که براش اصلا مهم نیست!

نمیدونم

حس میکنم تنها چیزی که داره منو برای ادامه سوق میده همینه که من یه سری آدم دارم که بخوام یا نخوام دوسشون دارم! حتی اگه اونا دوسم نداشته باشن!

و حال و روزم چقد به حال و روزشون بستگی داره!

مرتب کردن حال و احوالم واقعا ازم انرژی میگیره و شبیه یه دومینوعه که اگه یه ضربه ریز بخوره بهش همه چیزای دیگه هم فرو میریزه!

به شدت از لحاظ روانی ان استیبلم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۰۶
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۱۲
پنگوئن

توییت کردم که هر روز بیشتر از دیروز به این پی میبرم که چقد رفتارهای ت خ م ی دارم!

حالا چی شد که به این نتیجه ارزشمند رسیدم؟

دیروز که بچه ها اینجا بودن داشتیم حرف میزدیم و یهو یکیشون یه چیزی رو راجب یه ادمی گفت که ما داشتیم جاجش میکردیم! گفتش که این آدم اگه الان خانوادش بفهمن که اینجا این روابطو داره و اینا احتمالا نفله اش میکنن و از یه خانواده مذهبی اومده و طرف خودش مذهبی بوده و از این چیزا!

من یهو خودمو جمع کردم! و گفتم که خب منم همین تجربه رو داشتم وقتی رفته بودم تهران از یه سری از فشارا راحت شده بودم و خب یه سری کارایی میکردم که اگه خانوادم میفهمیدن یا حتی بعضا الانم بفهمن کله امو میکنن!

بعد یکم سکوت کردیم! گفت نمیدونم!

و بعد داشتم فکر میکردم که ما مثلا یه ساعت نشستیم فلانی و بیساری که آدمای خوبی نیستن در کل رو هم جاج کردیم ولی خب ما که نمیدونیم که ایا اون ادمم مث من بوده یا نه؟ شاید تغییر کرده! شاید به مناسبت اومدن یه ادم دیگه تو زندگیش این ادم تغییر کرده خب چ عیبی داره! حالا اینکه اون تغییره خوبه یا بد، ما انقدی نیستیم که بتونیم اصن راجبش نظر بدیم! من به خود دیشبم دارم فک میکنم اینجوریم که شت چقد ریدم در حالی که تو اون لحظه بنظرم کار درستی بوده! حالا چه برسه که بخواد محیطم عوض شه سن و سالم عوض شه تجربه هام عوض شه!

معلومه که منم عوض میشم!

خلاصه به شدت عصبی شدم! که چرا اصن اون حرفا رو زدم! چرا جاج کردم! حتی دوست خودمم جاج کردم تو مستی! برگشتم به اون یکی گفتم که بنظرم فلانی اصن رابطه جنسی نداره! خب به تو چه؟ به تو چه که داره یا نداره! واقعا به من ربطی نداشت ولی ذهنم اینومدت ها بود داشت بهش فکر میکرد و دیشب که یکم مست شده بودم زرت انداختمش بیرون و تبدیلش کردم به کلمه!

بعد داشتم با خودم میگفتم دو دقیقه پیش داشتیم میگفتیم چرا فلانی رابطه جنسی داره الان داریم میگیم چرا این یکی نداره! و چقد چقد باید آدم چیپی باشم که اصن بگم این چرت و پرتا رو!

نمونه بارز در دهن مردمو نمیشه بست!

 

داشتم فکر میکردم اخه خب انگار این جمعه اصن اینجوریه! نداریم چیز دیگه ای که راجبش حرف بزنیم! حالا بعد کلی وقت هم که دور هم جمع میشیم نهایت بیست دقیقه اول راجب کار و بدبختیمون باشه بعدش زرت میرسه به جاج!

 

الان از دست خودم عصبیم ! میتونم کلی بهونه هم ردیف کنم که خب کالچرمونه تقصیر جمع ادماس و ال و بل!

ولی واقعیت اینه که آدم حداقل ۳۵ ساله ای که کنترلی روی حرف زدن خودش نداره و رفتار و حرفاش رو متاثر از محیط میبینه راستش باید بره بمیره! به جای اینکه از رشد و آزادی حرف بزنه!

 

همه اینا رو گفتم که بگم وقتایی که ادم یهو تو صورتش میخوره که خودشم یکی از همون تیپیکال رفتارایی رو داره که همیشه ازش متنفر بوده واقعا حالش بد میشه و نمیدونم راه حل واسه مواجهه با همچین حسی چیه!

 

فقط میدونم میشه پیشگیری کرد! و یکی از روشاش هم اینه که خب فاکینگ الکل نخور! و انقد خودتو با کار خودت مشغول کن که اصن وفت نکنی به چیز دیگه ای توجه کنی که به مرحله جاجش برسی

به قول مامانم اینا همش از بیکاریه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۳۱
پنگوئن

حس میکنم یه کشتیم که آروم آروم دارم میرم پایین و غرق میشم!

اینکه دست و پا میزنم تا خودمو تنها تر از قبل کنم هم جالبه!

 

یه قسمتی از من مدام از من میخواد که برم زیر میز قایم شم... پاهامو تو شیکمم جمع کنم و بشینم تا یه نفر بیاد و نجاتم بده!

انگار که زلزله اس و خونه داره خراب میشه و تنها راه نجات قایم شدن زیر میزه!

میدونم به این احتیاج دارم که بزنم بیرون و آدم ببینم ولی یه قسمتی از من اینجوریه که خب که چی؟ حالا بگو بری بیرون! کی رو قرار هست ببینی؟ یه مشت ادم غریبه که حتی نمیتونی باهاشون حرف بزنی!

 

یه فکرای عجیبی تو سرم میرن و میان که دارم دیوونه میشم! کاش یه اغوشی بود برای بغل شدن!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۴۳
پنگوئن

به نظر خودم من واقعا تلاش میکنم که نرینم وسط دوستی هام! و روابطم با آدم ها خیلی برام همیشه مهم بوده!

معمولا آدمیم که هی کوتاه میام و دوست ندارم چیزی خراب بشه! و ابایی از عذرخواهی هم ندارم!

ولی واقعیتی که باید ادم بپذیره اینه که خب آدم ها میرن و تو فراموس میشی و به قول سپهر شاید اصن انقدر که تو فکر میکنی دوست صمیمیشون نبودی! یعنی صمیمیت از دید اونا کمتر از صمیمیتی بوده که تو تصور میکردی و وقتی اینو میفهمی  خیلی خیلی ناراحت میشی

انگار که چیزی در درونت میسوزه!

انگار که همیشه تو احمق داستان بودی!

و من متنفرم از این حس که یهو به خودم بیام و ببینم این آدمی که فک میکردم جز ۱۰ تا از بهترین دوستامه حتی جز بیستای بهترینشم نیستم! اصن تو لیست نیستم! میگیری چی میگم؟

ناراحتم میکنه!

 

 

میدونی یادته میگفتم که همیشه از بچگیم میدیدم که خودم تنهای تنهام تو خونه و یه جراغ زرد روشنه اون گوشه خونه و منم و خودم؟؟

یه مدتی برام رویا بود یه مدتی کابوس!

حالا هر چی که هست همونو دارم زندگی میکنم!

نه اونقدر هیجانی مثل رویا میمونه نه اونقد ترسناک مثل کابوس 

داشتن دوستای قشنگم که دیدمشون تو ایران اینجا برام زندگی رو سوپر هپی میکرد!

ولی خب نیستن...

نیستن و دورن و من غمگینم!

 

از حسین پرسیدم چرا مهاجرت نه؟

گفت ببین یکی از دلایل قوی دوستامن! بارنی بود میگفت وات اور یو دو این دیس لایف ایز نات لجندری انلس یور فرندز ار در...

من لبخند غمگینی بهش زدم...و اون ادامه داد که اون معنی خانواده و دوست داشته شدن و پذیرفته شدن و فلان رو تو دوستاش فهمیده!

و من چقدر میفهمیدم که چی میگه!

ولی خب برای من ایران جای موندن نبود و نیست... نمیتونم اونجا باشم! نمیتونم پیش اون دایره نزدیک دوستام باشم

و خدا میدونه چقدر اینجا تلاش کردم! چقدر تلاش کردم تا دوست بسازم! ایرانی خارجی هر چی...

ولی تهش!

دوباره خودمم و خودم با این یه دونه چراغ زرد گوشه خونه!

 

که الان که دلم گرفته به هر ادمی که فکرم میرسه که بخوام باش حرف بزنم و اونقد راحت باشم که الان بش تکست بدم حداقل ۴ ساعت فاصله زمانی دارم....

 

میدونی خب خاصیت زندگی همینه همین تنها بودن لعنتی!

اصن خاصیت گرد استودنت بودن هم همینه! تو اگه تنها نباشی جلو نمیری اصن...

ولی من انگار از جهان جا موندم انقد که تنهام...

انگار دلم رو وا کردن و خالیش کردن!

انگار که اگه این گوشه خونه بیافتم و بمیرم شاید کسی بعد از چند روز منو پیدا کنه! میدونی اینه که بده! اینه که اذیتم میکنه!

دوست داشتم ادم هایی میداشتم که بخاطرشون صب پاشم دوشمو بگیرم لباس بپوشم و برم تا ببینمشون تا با هم روزمون رو بگذرونیم... با هم درس بخونیم با هم پیشرفت کنیم

و خدا میدونه که واقعا تلاش کردم برای داشتن همچین ادم هایی ولی نشد!

و نمیدونم اشکال کار کجاس... تلاش مذبوهانه من؟ یا خاصیت جهان بی بنیاد؟

 

ولی میدونم تو مجبوری دووم بیاری و ادامه بدی... تو مجبوری به زنده بودن و نشون دادن اینکه لعنتی داره بهم خیلی خوش میگذره!

که من کون جهان رو پاره کردم  تا قوی باشم تا تنها باشم

اها بیا... حالا رو قله‌ی تنهایی نشستم و برای داشتن ادم هایی که شاید تو استاندارد هامم جا نمیشدن یه روزی التماس میکنم!

 

کاش ایران نمیرقتم تا روی زخمم حداقل نمک پاشیده نمیشد....

الان انگار زخم قدیمی باز شده... انگار دوباره برگشتم به اون ماه هایی که تازه مهاجرت و تنهایی خورده بود تو صورتم و اینجوری بودم که شت چقدر تنهام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۳۹
پنگوئن