پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

پستی که در روز پنجشنبه برای چهارشنبه نوشته شد و در جمعه روزی منتشر گردید:

دیشب با مهرزاد بیرون بودم!

من اعتقاد دارم ادم وقتی میخواد یکیو بهتر بشناسه باید تنها ببینتش!فارغ از تاثیرات جمع و محیط!

یه جای باحال رفتیم واه شام و کلی حرف زدیم!حرفایی که منو عمیقا به فکر فرو برد!حرفایی که یه جورایی کامل کننده ی حرف های ادمای دیگه بود!

مهرزاد برای من یه شخصیتی داره که منو خیلی کنجکاو میکنه!وکم حرف زدنش باعث یشه بیشتر دلم بخواد راجبش بدونم!

و جالبه تا حالا هر چی راجبش فکر میکردم درست از اب دراومده!

اون شب که با سحر روی بلندی خوابگا نشسته بودیم و شهر رو نیگا میکردیم سحر میگفت که به طرز عجیبی دوست دارم حال مهرزاد خوب بشه من نگاش کردم و هیچی نگفتم!ولی تو دلم همش با خودم میگفتم منم!

من و سحر هیچ نسبتی به جز یه هم دانشکده ای ساده با این بشر نداریم و خب اینجوری هم نیستیم که راه بیافتیم دنبال اینکه ببینیم حال کی بده و خوبش کنیم!و این حس مشترک برای مهرزاد با وجود تمام تفاوت های فکری منو سحر برام عجیب بود.

اینکه یهو من با یه سری ادما احساس صمیمیت و دوستی میکنم عجیبه!

یه چیزی که از دیشب ذهن منو مشغول کرده اینه که چند نفر از این ادمایی که من هر روز میبینمشون زندگی بیرون از دانشگاه خوبی دارن!؟

مهرزاد میگفتش ادما اینجوری میشن که وقتای خالیشونو میان دانشگاه و بعد از یه مدتی این میشه عادت!

دقیقا من همین بودم!بین دو ترم هم که تعطیل بود همش دانشگاه بودم!و برای خودم زندگی بیرون دانشگاه رو تعطیل کرده بودم!

راستش دانشگاه هم مثل دیدن همون تئاتره که وقتی داری میبینی تو اسمونایی و وقتی تموم میشه تلپی میخوری زمین!باید اینو بدونی که تایم دانشگاه واسه خودشه!و تایم بیرونش هم برای خودش!

و چقد این هندل کردن برای من سخته!

- سوال اینجاس از کجا میخوای شروع کنی و یه زندگی خارج دانشگاهی موفقی داشته باشی؟!

و بحث بعد!ادم وقتی میخواد چیزای بیشتری رو تجربه کنه از زمانای پرتیش میزنه و تجربه میکنه!این زمانای پرتی میتونه تایم هایی باشه که واسه ادمای دسته سوم میذاری!البته این دسته بندی مهرزاد بود!

منم یه بار دسته بندی کردم!وقتی که پیش مشاور میرفتم!

فک کنم باید دوباره توش یه تجدید نظری بکنم!

و فکر میکنم به زودی باید برای خودم یه وقتی بذارم تا همه ی این اشفتگیی های مغزی رو مرتبشون کنم!و یه حالت استبیلی داشته باشم!

الان چیزی واسه فکر کردن و تصمیم گیری ندارم!تقریبا اون دو راهی گنده ها رو گذروندم تو این چند ماه و الان وقتیه که باید بذارم زمان بگذره تا این حالت جدید جا بیافته و پذیرفته بشه هم از طرف خودم و هم بقیه!

شاید شبی که با مهرزاد گذشت انچان واسه اون ادم خوب و مفید نبوده باشه ولی به من کلی چیز یاد داد و کلی چیز یاداوری کرد!

ادم خوبه از این دوستا داشته باشه :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۲۹
پنگوئن

پس از تلاش های زیاد برای نوشتن و نشدن الان در دانشکده و با گوشی تایپ میکنم :)

امروز فک کنم سیزدهم اردیبهشته.قراره با انجمن بریم رصد!رصد خاطره انگیز و لعنتی!

دو روز پیش به قدری کلافه و عصبی بودم که یه بلندی پیدا کردم رو به روی خوابگاه و دو نخ سیگار واسه کشیدن!

چیز بدیه!ادم نباید بدونه چجوری میتونه خودشو اذیت کنه!

ادم کاش ندونه نقطه ضعفای خودش چیه!کاش ندونه خودش کی ضعیف میشه!

هر پک یه خاطره س که میسوزه!

یه سرگیجه س واسه اینکه بهت بفهمونه اون خاطره ها تو ذهنته و الان تو همینی هستی که هستی !

میلاد خیلی خوب منو شناخته!فعلا البته!

چند وقت پیش بهم میگفت:تو به هیچ دختری دیگه اعتماد نداری به خاطر نگین!

و به هیچ پسری دیگه اعتماد نمیکنی به خاطر امیر!

و درست میگفت!و درست میگفت!

و من این دو تا ادمو انقددد به خودم راه داده بودم که هنوز با اینکه سال ها مثلا از داستان نگین میگذره برای من فراموش نشده !خاطره هاش حال خوبی که باهاش داشتم!و در اصل همون شیفتگی!

میلاد پسر واقعا خوبیه!گاهی اوقات حالم از خودم بهم میخوره!میگم چرا دارم اینجوری میکنم!

اره درسته با گذشتنه ۷ ماه من امیر گذشته رو فراموش نکردم!

ولی قسم به هر چی پاکیه این امیر اون امیری نیست ک من فراموشش نکردم!این امیر فیزیکی که الان هست واسه من یه غریبه س...یه غریبه ی دور!

امیر ذهنم...امیر خاطره هام این نیست...

و لعنت به روزایی که اینا رو واسه خودم اعتراف میکنم!

و لعنت به شبایی که به سرم میزنه خودمو اذیت کنم!

من حال خوبی داشتم!

ولی همونقد که بدی تا ابد نمیمونه‌خوشی هم تا ابد نمیمونه!

ادم نرمال همینه دیگه!یه روزایی از ته دل میخنده و انرژی مثبت...یه روزاییم اینجوری میشه...

هر به دست اوردنی از دست دادن داره....و من‌اینو خوب میدونم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۳۶
پنگوئن
حال استیبلی این روزا حاکمه!
و خب همه چی نرمال و اوکیه!
آخر هفته های شیرینی دارم!اوقات خوشی که با دوست میگذرد :)
پنجشنبه برای بار دوم با پویا بیرون رفتیم!پسری بس بامزه و خون گرمه!
دوستای میلاد مدلشون خیلی بامزه طور و راحته!تقریبا من ادمای اینجوری ندیده بودم تو اطرافم!سه تا از دوستاشو از نزدیک دیدم:میلاد،پویا،شایان و خب دقیقا این رفتار بین همشون مشترک بود :)
جمعه هم یه جمع چارتایی بامزه داشتیم!فاطمه رو بعد از مدت ها دیدم!و خب با فاطمه پویا و میلاد بیرون رفتیم!کوهسار عجیب چسبید!
من دارم جاهای جدید میرم!ادمای جدید میبینم!کارای جدید میکنم!کلیی تجربه داره به مبینا اضافه میشه :)
یکشنبه که دو روز پیش بود!ظهر با میلاد رفتیم خرید!
و به شدت چسبید :) من عاشق خرید مواد غذاییم! :))) میوه و تخم و مرغ و شیر و فلان....یه سبد پر از خوراکی :))
بعد رفتیم شیرینی فروشی کیک خریدم و بادکنک :)
رفتیم خونه!بادکنکا رو باد کردیم غذا درست کردیم و ...
اخه شب بابام اینا میومدن!و من میخواستم به جبران نبودنم پیش خانواده برای تولد های احسان و بابام یه تولد خوشکل بگیرم براشون!
بعد این خانواده محترم ساعت 12 شب تشریف اوردن!
من از شدت خستگی داشتم میمردم قشنگ
ولی خب شب خوب و قشنگی بود!
کلی رنگی منگی :))
میگم که این روزا کلی لحظه های قشنگ طور دارم!
یه استان قشنگ دیگه داستان شنبه بود که برای یکی دو ساعتی نشستیم دور هم با بچه های ورودی مختلف دانشکده و سوال حل کردیم و من نقطه نقطه تنم حال خوب شد :)
یه اتفاق خوب دیگه این روزا شروع دوباره باشگاه رفتن و کلیییی انرژی خوب گرفتنه!
مهسان تمرینای سنگینی بم داده!ولی تک تک سلول های تنم با این تمرینا حال میکنن!!!
حال خوبی که دارم از تو خنده هام از تو چشمام از وجودم ساطع میشه اصن!اینو همه ادمای دور و برم بهم گفتن!گفتن که چقدر این روزا حالت خوبه و ارومی!
چقدر خنده هات ته دلی و خوشگل شده!
حس یه گلی رو دارم که تازه داره میشکفه!تازه داره جون میگیره!
بین این همه خوبی...رفیق قدیمیم ، کسی که ازش کلییی چیز یاد گرفتم،کسی که همیشه انگیزه بود برام حالش خوب نیست!و اونقدددر دوره که هیچ کاری نمیتونم براش بکنم!و این به شدت منو ناراحت میکنه!
شاهین الان تو یه قاره ی دیگه!با ان کیلومتر فاضله از من وضع خوبی نداره و لال شده!حتی حرف هم نمیزنه!
من این ور دنیا جاییم که چند سال پیش شاهین بود!شاید با همون حال خوب اصن!
و عجیبه.... همه چیز عجیبه :)
حال خوبمونو پخش کنیم :)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۳۱
پنگوئن
داره نوشته هام دیر به دیر میشه!
معمولا دو تا موضوع هست که ادم کم مینویسه یا حالش اونقد بده که لال میشه یا حالش خوبه و سرش شلوغه !
برا من مورد دومه!
البته من وقتی  حالم خیلیییی خوب باشه هم با نوشتن خودمو خالی میکنم :)
حالا بگذریم!
اون اویل که اومده بودم تهران و به تمام اون ارزو های کودیکم رسیده بودم(حالا یکی دوتاش هنوزم مونده ها ،از اونا بگذریم) یه حس بدی داشتم!این حس اینجوری بود که انگار واسه هیچی در تلاش نیستم مثله یه قایق ولو که به هر جهتی میره!
بعد که یکم گذشت و شد ترم دو، درس و پارتنرم شده بود تمام زندگیم!انقد به این دو تا چیز توجه کرده بودم که عالم از یادمان برفته بود!
و خب اون ترم بدترین نتایجو داشت!هم روحی هم درسی هم...!
ترم سه ملو تر شد!درس پررنگ تر شد!وقتای پرتیمو درس میخوندم!اما ارتباطمو با فامیل و اینا هم بیشتر کرده بودم!ولی خب خبری از اجتماع نبود!
اواخر ترم سه بعد از اون خاک مالی که کردیم شدم دوباره شدم همون قایق ولو که به هر جهتی میرفت!ولی خب زیاد طول نکشید!قایق رفت سمت اجتماع!
قایق رفت و قاطی ادما شد!
قایق رفت و تجربه های جدید کرد!
و درس شد یه خوشی زندگی نه یه عادت!نه یه وظیفه!!!
میدونی درس خوندنه نتیجه نمیداد چون شده بود یه وظیفه شده بود تمام زندگی من!و با اینکه براش وقت زیادی میذاشتم حال خوبی باهاش نداشتم!
خب بعد حضور همون اجتماع و دیدن ادمای مختلف و بعضا موفق بهم اینو فهموند که درس خوبه درس عالیه حس فوقالعاده ای داره  تو داری با این کارت گند میزنی بهش!
بار ها اینو به  میلاد گفتم که چقد حالم باهاش خوبه و چقد از حضورش در این یک ماه زندگیم راضیم!
من همیشه تو زندگیم میگشتم دنبال ادمایی که زندگیشونو وقف یه چیزی کردن و توش فوقالعاده ان!بعد میرفتم و از نزدیک تر میدیدم!میدیدیم اونقدا که از دور شاد و خوشحالن از نزدیک نیستن!من با چشم خودم دیدم که به دست اوردن از دست دادن داره! :)
حضور میلاد و شناخت بیشترش بهم اینو یاد داد ادم نیاز نیست که همه زندگیشو وقف یه چیز کنه!بهم یاد داد که چقد حال ادم مهمه!واسه هر چیزی!اون کلی چیزی که باعث هیجان من میشدو بهم نشون داد!کاری کرد که تجربه کنمشون یا از نزدیک ببینمشون!
یه جوری شد که من تونستم بعد از مدت ها دوباره یه صقجه ی کاغذ باز کنم و توش از ارزو های رنگی رنگیم بنویسم!دوباره بشم همون دختر دبیرستانی که دلش میخواد کلی چیز باحالو تجربه کنه!و کلی حال رنگی رنگی پخش شه تو دنیام!
بعد کم کم دو زاریم افتاد که حرفایی که شجاعی و سپنجی میزدن چی بود!حرفایی که سحر یه مدت مدیدی سعی کرد بهم بفهمونه!حرفایی که هیچ وقت تا امروز انقد واضح نفهمیده بودم!
حال دل!
حال دل مهم ترین چیز این دنیاس!
یا بقول شجاعی خوشحالی درونی!
یا بقول سپنجی جنبه های دیگه ی زندگی!
حتی اصن حرفای نیما خسروی راجب اینکه ما حق داریم :)
یه سری چیزا هست که من هر روز به خودم میگم:
-تو هم حق داری خسته شی!اگه یه روزی حس کردی خسته ای به خودت سخت نگیر!تو سر خودت نزن!خودتو رها کن!بذار خسته باشه!
-اگه از چیزای مادی بگذریم، ادما بر اساس لیاقتشونه که یه جایی هستن!اگه من دوست دارم معدلم 17 باشه و نیست لیاقتشو نداشتم!این معنیش اینه که لیاقت من هنوز اماده ی دریافت این معدل نیست :) همون مثال معروفه که میگه خدا خرو شناخته که بهش شاخ نداده!
-تو مهم تری!
-تو هر روز و برای هر چیز کوچیکی حق داری تصمیم بگیری!ولی خوب بودن بهتره :)
-تو محدود نیستی!
-اگه اون ترسناکه تو ترسناک تری :))
-هر وقت از یه ادم ناراحت شدی منطقی و درست همون موقع بهش بگو نذار چرک شه تو دلت!بشه تیکه!
-درد جزیی از مسیره که باید بهش احترام بذاری!
-reasons come first ,answers come second
-به خودت جرئت تجربه بده!
-اگه زمین زدنت همون موقع جلو چشماشون از زمین پاشو!
-جسور باش!
-تنها چیزی که جلوتو گرفته خودتی!
-واسه این که چیزی باشی که تا حالا نبودی، باید کارایی کنی که تا حالا نکردی :)
-اگه 1000 تا راه امتحان کردی و نشد اضلا ناراحت نشو!تو 1000 تا تجربه داری که بقیه ندارن!پس برو سراغ هزارو یکمین راهت :)
-تو منحصر به فردی!نه کسی شبیه توعه!نه تو شبیه کسی هستی :) خودت باش :) مگه خودت بودن چشه!
-بیشترین چیزی که باعث جذاب بودن ادما میشه رفتار خوب و چشمای راستگوشونه :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۲۱
پنگوئن

اقا امسال خیلی سال خنده داریه :))

بشینم بگم که باز چی شد :)))

دیروز من و‌میلاد و میلاد(که دوسته میلاده :))) ) رفتیم چیتگر!

اقا اول اینکه رفتیم بشینیم بارون اومد:)) ولی ما‌ در کمال پرویی نشستیم

بعد میلاد گفت بریم دوچرخه سواری

من گفتم اخرین باری که دوچرخه سوار شدم با سر رفتم تو سطل اشغال

بچه ها گفتن کاری نداره حالا میریم یاد میگیری

منم که خیلی دوست داشتم گفتم باشه

خلاصه‌رفتیم و سه تا دوچرخه گرفتیم

بعد بچه ها گفتن اینجوری کن حرکت کن

منم حرکت کردم!چیتگر دو تا پیست داره یکیش کوچیک تره با شیبه یکیش بزرگ تره شیباش کمتره

بعد میلاد برگشت گفت پیست کوچیکه رو برو منم رفتم

همینجوری جو گرفته بودم از اینکه دوچرخه داشت خوب میرفت یهو پیچ شیب دار اومد نتونستم کنترل کنم همون دقیقه ۱۰ داستان با کله رفتم تو دیوار :)))

دماغم اندازه یه گوجه باد کرد تو صورتم :))) از اونورم انگشت پام تیر میکشید :)

انقد بد خوردم تو دیوار این بدبختا نه تنها نخندیدن که داشتن سکته میکردن

سریع خودمو جمع کردم گفتم من خوبم نمیخواستم روزشونو خراب کنم

خلاصه رفتیم دوچرخه رو عوض کردیم اخه سفت بود دوچرخه و از اون پیست رفتیم

تجربه ی هیجان انگییییز دوچرخه سواری فوقالعاده بود :)

منی ک هیچ وقت تو بچگیم نذاشتن دوچرخه سواری کنم!!!

چقدم که مسیر چیتگر قشنگ بود :) داشتم به‌معنای واقعی کلمه حال میکردم!هوا هم رو به غروب ، خنک :) خیلی خوب بود!

بعدش که اومدم خونه‌تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده:))) دماغم کج شده :)))

بعد شب‌خالم اینا اومدن از دم در بهم وسیله بدن دیدن دماغمو بردن منو بیمارستان

کل بیمارستان داشتن ب من میخندیدن انقد که مسخره بازی دراوردم 

رو ویلچر بیمارستان رو دور زدیم :))) کلی مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم :)

چیز خاصی نشده بود فقد تاندون پام کشیده شده بود که گفت باید چند روزی تکون مکونش ندی :)

و اما دو روز پیش بازم یه تجربه هیجان انگیز دیگه :))

من همیشه عاشق شهربازی بودم ولی‌چون هم سن و سالم ادم نبود و بقیه‌هم زیاد پایه شهربازی نبودن‌هیچ وقت نشده بود ک برم!

ولی با میلاد شهربازی هم‌رفتیم :)))

فوق العاده بود :)))

اولش رفتیم ستاره نمیدونم چی چی!خیلی بهم حال داد‌چون میبرد اون‌بالااا...منم عاشق ارتفاع!داشتم‌کییییف میکردم کلی هیجان داشت

بعد رفتیم سالتو اولش خیلی خوب بود داستان ولی‌نمیدونم چرا به جا‌اینکه ما رو دو دور سوسیس طور بپیچوندمون سه دور پیچوند :))) دیگه احساس کردم همه ی خون مغزم خالی شد :)) بعد سرگیجه گرفتم :))) ولی من پرو تر از این جرفام :)) بعد از اونجا رفتیم اسکیت :)

این اسکیته یه چیز دایره طوری بود ک روش میشستیم میرفت از روی یه ریل یو طور یهو سر میخورد پایین

بعد وقتی اومدیم سوار شیم میلاد اصرار‌داشت یه تیکه خاص بشینیم، وقتی نشستیم اقاهه پیچون اون صفه ی دایره ای رو و جای میلاد عوض شد! :)))

بعد میلاد هی میگفت اقا بپیچون :))) بعد اقاهه میگفت خودش میپیچه

خلاصه هیچی ما‌رفتیم بالا ومیلاد دقیقا روی نوک اون ریل یو شکل بود منم سمت راستش

وای خیلی خنده دااار بود :)))

من ترکیده بودم از خنده

فروردین تا به امروز ینی ۱۶ روزی که گذشته واسه من پر از اتفاقات هیجانی و جالب بوده!اتفاقاتی که به جای اخم و عصبانیت فقد برام لبخند و خنده داشته!!

حال روحم به طرز عجیبی خوبه!

میلاد یه حرفی میزنه میگه:قبل تو تو زندگیم یه خلایی بود.الان از وقتی اومدی همه چیز سرجاشو درسته!

ولی واسه من اینجوریه که انگار همه حفره های وجودم همه اون شکستگیا ترمیم شده.انگار همه ی احساسات روح‌جسمم کامله و به چیز دیگه ای نیازی ندارم!

هیجان ، خنده ، شوخی، ارامش، خوش گذرونی، درس،همه چیز جایه که باید باشه :)

وقتی میخوام‌از ماشین میلاد پیاده شم میگه چیزی جا نذاشتی؟میگم نه!میگه به جز یه مشت خاطره :)

همه این حال خوبا همه این داستانا اینا همش یه مشت خاطره اس که داره تقویم زندگیمونو پر میکنه!

کاش تو این یه‌مشت خاطره هایی که جا میمونه همش خنده و حال خوب باشه :)

تهران-بهار۱۳۹۸

مبینا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۲۶
پنگوئن

ورود شاهانه :)))
دوست دارم بنویسم تا یادم باشه چیکارا کردم :)))
دیروز یعنی ۱۳ فروردین من به تهران بازگشتم.خوشحال و خندان اومدم سمت خونمون
در واحدمونو باز کردم‌دیدم بوی سطل اشغالای سر کوچه رو میده!!!
چراغا هم که روشن نمیشد
خلاصه رفتم نگهبانیو اینا فهمیدم فیوز پریده
بیچاره این نگهبانه اومد فیوز زد
در فریزر رو وا کردم دیدم حاجیییی هررر چی توش بوده ترکیده!!!
ببین گند برداشته بود فریزرو!
طبقه اخر ماهیا بودن!اینا کپک زده بودن بعد ابشون را افتاده بود ریخته بود رو قالیچه
بعد این قالیچه کرم کرده بود!!!
به طرز فجیعی خونه نابود بود!!!!!
افتادم به جون خونه همه چیزا رو از تو فریزر خالی کردم ریختم بیرون ، کشو هاشو شستم ، بالکن و شستم، سینک ظرف شویی رو با وایتکس و آب جوش شده شستم!
کلا اصن حتی فرصت نکردم لباسامو عوض کنم!یه رییییز شروع کردم شست و شو!
در بالکن و پنجره رو وا گذاشته بودم شاید این بوی مصیبت از خونه بره بیرون!
بعد یادم اومد مامانم دوباره خورشت مورشت فریز شده داده بهم!اومدم ببرم بدم همسایمون بذاره تو فریزرشون یهو در روم بسته شد!!!!
منو میگی؟! خندم گرفته بود!
رفتم دوباره پیش این نگهبان بدبختمون گفتم در روم بسته شده! بیچاره با پیچ گوشتی و اینا اومد درو وا کرد!
خلاصه خونه رو تمییز اینا کردم و لش شدم رو تخت!
نیم ساعتم نگذشته بود که میلاد زنگ زد گفت اماده شو بریم بیرون :))))
منم فشنگی لباس پوشیدم :))) فک کنم ۱۰ دقه بیشتر طول نکشید! :)))
بعدم رفتیم بیرون همش چرخیدیم :)
رفتیم جلو پاک جوانمردان یه پیتزایی بود میخواست از اونجا پیتزا بخره!خلاصه اونجا بودیمو اینا
بعد یهو داییم زنگ زد! :)))
گوشیمو برداشتم گفت کجایی و اینا ! منم گفتم خونه! :))
بعد گفت ما پارک جوانمردانیم بیا اینجا :)))
اون لحظه مبخواستم از خنده زمینو گاز بگیرم دیگه :)))
خلاصه داییو خالمو پیچوندمو به میلاد گفتم فقد دووور شو از اینجا :))
بعدم که اومدیم سمت خونه خودمونو داشتیم شیرموز میخوردیم یهو داییم زنگ زد گفت من جلو در خونتونم برات غذا اوردم!! :)))
من نمیدونم چرا عصبانی نمیشدم فقد خندم میگرفت :)))
خلاصه هیچی
دیروز ورود شکوهمندانه ای به تهران داشتم و خیلی خندیدم :)))
میخوام بگم گاهی وقتا یه چیزایی واسه ادم‌پیش میاد که هیچ وقت حتی به ذهنشم نرسیده شاید اینجوری بشه...
مهم اینه که تو اون لحظه چیکار‌میکنی!
عقب میکشی یا وا میستی :)))
هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۲۲
پنگوئن

۱۲ روز از سال جدید یعنی سال ۹۸ میگذره.

مبینای جدید که اروم تر و بیخیال تره ساخته شده!یه مبینای ریلکس تر!کسی که راحت تر شرایطو کنترل میکنه!کسی که نسبت به همیشه بیخیال تره و ملو داره میره جلو :)

میتونم به جرئت بگم این ۲۰ روزی که شهرستان بودم واقعا هیچ کاره مفیدی انجام ندادم :))) فقد خوابیدم و لش کردم!البته بعد از مریضی داغونی که گذروندم ولی واقعا راضیم :) من به این تایم بیکاری و بی فکری نیاز داشتم!

شاید زوده واسه اینکه اعلام کنم که یه ادم جدید‌اومده تو زندگیم ولی‌خب اومده دیگه :))

یه ادمی‌که هر وقت باش حرف میزنم حس میکنم مبیناس ولی خب جنسش فرق داره :) مبیناس ولی تو یه ظاهر دیگه :)

تا حالا این حسو به کسی داشتین؟!

من دیدم ادم هایی ک دوست داشتم‌مثلشون باشم و ادمایی که حال کردم باهاشون خیلی

ولی‌این ادم فرق داره!این ادم ، منه!حتی غذا هایی ک دوست داره حتی اهنگایی که گوش میده :))) یعنی به حدی رسیده ک خودمون دیگه میخندیم!
یکم احساس میکنم واقعا شاید یه ادمی شدم که برا خودمم غریبه :))) انقد بیخیالی و این حجم ایزیگوینگ بودن در من عجیبه :)))
به یه روالی رسیدم که تقریبا خودمو با خیلی از شرایط وفق میدم :)))
امید ، حس شور و زندگی، خنده ،حال خوب، ارامش مثل نور افتاب تابیدن تو زندگیم :))))
این حال خوب به خاطر ادم خاصی نیست!به جرئت میتونم بگم اینی که باعث شده خوب باشم مطلقا مبیناس و وابسته به هیچ عامل بیرونی نیست :)
این یعنی یه حال خوب واقعی!
ولی خب این ادمای زندگی هم باعث میشن که حال خوبم خراب نشه دیگه!
تازگیا فهمیدم چقد مهمه که چه کسایی رو واسه معاشرت انتخاب کنی!
تازگیا فهمیدم چقد شرایط میتونه تو روحیه و حال تو تاثیر داشته باشه!
وچقققد ادم میتونه باوراش رو حالش تاثیر داشته باشه!
اینکه همش منتظر باشی تا یه اتفاقی از اسمون بیافته و حال تو رو خوب کنه!اینکه منتظر باشی با دعا درسِت خوب شه!نمره خوب بگیری یا چمیدونم هر چیزی ...!اینا ادم رو نابود میکنه!کم کم امید رو هم میکشه!
من حس میکنم وقتی یه ادمی خودش برا چیزی که میخواد تلاش کنه امیدش هم باهاش میاد و حالشو خوب میکنه و بهش انرژی میده!
من فهمیدم هیییییییییچ چیزی وجود نداره که انسان نتونه انجامش بده!
و تنها کسی که جلوی تو رو میگیره فقد و فقد خودتی!
باور کردن این جمله میتونه غوغا کنه تو زندگیت!
اینکه چند سالته!اینکه کجای این کره خاکی هستی هیچ کدوم نمیتونه چیزی از تو کم یا بهت اضافه کنه!
شجاعی درست ترین حرفو بهم زد باز!دل!!دله که مهمه!!!
منطقی ترین ادم کره خاکی هم باشی بازم چیزی که درنهایت باش تصمیم میگیری دلته!و اگه این نباشه شکست میخوری!
حالا میدونی چی میشه که یه ادمایی موفق میشن؟!دلشونو منطقشون یه فازی رو پیش گرفتن :)))
شاید بتونیم بگیم دلشون فهمیدس :)))
زندگی همیشه قشنگیاشو داره!
زندگی همیشه سختیاشو داره!
زندگی همونقد که غیرقابل تحمل و چندشه همونقد هیجان انگیز و شیرینه!!!
باید واسه دلت بجنگی!واسه حال خوبت!واسه انحنای قشنگ لب ادمایی ک دوسشون داری و مهمتر از همه خودت!
من میجنگم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۲۸
پنگوئن

وقتشه بنویسم!

چند روزی هست که دلم میخواد بتونم بنویسم‌و وقتی فکر میکنم مغزم خالیه خالیه!

سال ۹۷ تموم شد!با تموم شدن سال امیر هم تموم شد!

نمیدونم از دوریه یا هر چی!ولی چیزی که هست اون حس بدو عذاب وجدان شایدم امید به برگشتش تموم شد!

و مغز من خالی :)

روز به روز به ادمای زندگیم اضافه میشه! :)

این ادما هر‌کدوم یه خصلتای خوبی دارن که باعث میشه من از حضورشون تو زندگیم خوشحال باشم :)))

فک کنم نزدیک به ده خط نوشتمو پاک کردم!چون همش راجب ادمای زندگیم بود نه مبینا!

خب بیا بگم که حال مبینا چطوره این روزا؟!

ها اولین چیز ابنه که مبینا به شدت مریضه :))) دارم‌تحلیل میرم :)) صدا ندارم.گلوم سرویسم کرده..

هر کی میبینتم میگه انقد به تهران عادت کردی؟ و من میخندم :)

از دزفول بودنم ناراحت نیستم!

لشینگ تایم باحالی رو دارم میگذرونم بی دغدغه بی فکر

میخوابم..بیرون‌میرم...فامیلو میبینمو یکم نمک پرونی‌میکنیم...فیلم میبینم...از همه مهم تر غذا های مامان پز میخورممم :))

و خوشحالم از اینکه میخوام زودتر برم تهران!به یه تایم بین شروع درس و پایان تعطیلات احتیاج داشتم...یه تایمی که فارغ از چارچوب خانواده و درس واسه خودم باشم

دوستای قدیمیم رو دیدم این چند روز و دلی از عزا دراوردم :)

با داداشام دیگه زیاد  کل کل نمیکنم :))) ینی اینجوری شده که حتی حوصله ندارم باهاشون بحث کنم! میگم باشه و کاره خودمو میکنم :) فک کنم دیگه اونا هم بی حس شدن :)))

اینا همش نشونه اینه که این روزا به خودم بیشتر اهمیت میدم :) به مبینا به کسی که باید باشم! :)

راستش یه روزی دیدم که من خیلی ادم احساساتیم و دوست دارم کسیو دوست داشته باشم!بعد که فکر کردم گفتم که مگه خودم چه ایرادی داره که برم یکی دیگه رو دوست داشته باشم؟! :)

حرف بقیه..حرف بقیه مثل قبل برام مهم نیست و روز به روز داره کم رنگ تر میشه اهمیتش!منم روز به روز بیشتر خودم میشم!حداقل خودی که واسه خودم تثبیت شده س :)))

از دوستای اخیرم خوشحالم!

از اینکه ادم رله و راحتی هستمم خوشحالم!

اصن مگه ما چقد زنده ایم که به این فکر کنیم که با ادما معاشرت نکنیم که فکر بدی راجبمون نکنن!یا اینکه چجوری اعتماد کنیم و فلان!

میگم که ادما رو تو یه حدی نگه دار که اذیت نشی!ولی دورشون نریز!دور ریختن ادما بهت این حسو میده که بی مصرفی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۹
پنگوئن

سال سوم بودم یا چهارم دبیرستان یادم نمیاد!

یه شب بود از همین شبای نزدیک عید داشتم با فاطمه(فافا) حرف میزدم!دلشوره ی بدی داشتم!کلی حرف زدیم بهم!بهم قول دادیم همیشه این شبو یادمون باشه!اصن دوستی منو فاطمه از همون دلشوره ی شب عید شروع شد!

سه یا چار سال داره از اون روز میگذره!

امروز اخرین روزه ساله!دلشورهه هست!یکم گیجی یکم خستگی یکم ترس هم هست!و خیلی زیاد حس تنهایی!

نمیدونم چی شده که ته دلم انقد خالیه!

نمیدونم چرا انقد خودمو تنها میدونم...

با اینکه کلی دوست دارم!کلی ادم که باهاشون این ور اونور میرم...هم دختر هم پسر!

ولی یه تیکه هست تو وجودم که خالیه!

اشتبا نکن جای خالی از ادمای گذشته نیست!

جای خالی یه ادم اینده س!شایدم ادم نیست!جای خالیه یه حسه!شاید جای خالیه یه حاله!

هر چی هست خالیه!

میخوام از روزای 97 بگم:

-اردیبهشت بود یادم نمیاد چندم.چون تولد امیر تو ماه رمضون بود رفتم یه کیک خریدم و رفتیم پارک نیاورون :) هدیه ی تولدش یه کیف پولی بود :) اونروز ته چشماش یه برق عجیبی بود!یه حرف خیلی عجیب زد !گفت چند سالی هست که کسی برام تولد نگرفته و بهم کادو تولد نداده!

-همون 15 خرداد تو ماه رمضونی همه با هم رفتیم پیتزا داوود مهمون امیر!ما براش کیک خریدیم!تو اون جمع حتی دختر خالمم بود!تمام تلاشم اون شب این بود امیر خوشحال باشه!ولی یه حس مضحکی داشت اون شب برای من!

-تیر ماه بود بعد از اخرین امتحان 14ام! رفتیم برای سمیرا تولد گرفتیم!پارک ملت!کلی هم عکس گرفتیم!اون روز فهمیدم خوبیایی که امیر به من میکرد مختص من نبود!اون به همه از این خوبیا میکنه!رفتیم یه کافه ی عجیب و غریب :) ناهار خوردیم!بعدش امیر من و تا خونه ی خالم برد!اونجا هم طالبی خوردیم :)من عاشق اب طالبیم چون!بعدشم راهی شد و رفت...

-قبل از اون تحویل پروژه ی دکتر لطیفی من و امیر یه هفته تو پژوهشکده ی دکتر قمی کار میکردیم!8 صبح میرفتیم تا 8 شب!همش کار میکردیم :) اونجا با یه ادم خوب اشنا شدیم!پویان سیفی!

-یه شب خونه ی خالم اینا بودم که رها زنگ زد به سارا گفت محمد اومده تهران بیاین بریم بیرون!من و رها و سارا و سرور و محمد با پرادوی دوست محمد رفتیم لواسون :) اونشب خیلی بهم خوش گذشت!خیلی خندیدیم!

-ترم تابستونه  برداشته بودم دانشگاه خواجه نصیر!بعد از اخرین امتحانش با سحر و سمیرا رفتیم کاخ گلستان و گشتیم خیلی خوش گذشت!

-وسطای همون ترم تابستونه از طرف دانشگاه همگی با هم رفتیم رصد تخت سلیمان!تو اون رصد من بودم ، امیر، سحر،سمیرا،مهران،مهدی،علی،هستی...همونجا من یکم با مهدی حرف زدم!چراشم خیلی جالبه!امیر از تو اتوبوسی که من بودم رفت تو اتوبوسی که سمیرا و سحر و مهران بودن!من موندم و علی و مهدی و هستی!منم با اون حرف زدم!تو اون رصد برا اولین بار امیر گفت پشیونه!

-مهر ماه هر هفته دو تایی میرفتیم کوهنوردی!درکه!

-مهرماه تولد مهران بود!رفتیم درکه 5 تایی :) کیک کوبوندیم و صورتش!کلی عکس خوشگل گرفتیم!ناهارم منو امیر خریدیم..شب قبلشم...

-25 مهر بود میخواستیم جشن یه سالگی رابطمونو بگیریم!امیر گفت دست جمعی باشه!من دوست داشتم دو تایی باشه!به بچه ها گفتیم !مهران و سمیرا نیومدن!ولی سحر اومد!پس جشنمون سه تایی شد!درکه!سه تا کاپ کیک که روش شمع یک داشت!

-25 مهر بود نگین تولدشو گرفته بود عصر بود پارک ملت!نذاشتن برم!ده دقیقه رفتم پیشش!با یه شاخه گل فقد!دوست نداشتم دوست بی معرفتی باشم که تو روز تولد دوست قدیمیم نباشم!

-یادم نیست چه روزی داشتمبا فاطمه (زری) تلفنی حرف میزدم از اتوبوس جا موندم!رفتم تجریش داشتم تو خیابون راه میرفتم یکی زد تو کمرم برگشتم دیدم فاطمه اس :)

-اوایل ابان ماه بود یه شب نشسته بودم رو به روی امیر داشتیم حرف میزدیم!به این نتیجه رسیدیم که جوونی نکردیم!به این نتیجه رسیدیم همه چی زود بوده!امیر پیشنهاد داد برای یه ترم از هم جدا باشیم!من گریه کردم!اون گفت فقد پیشنهاد بوده!

-28 ابان تموم شد رابطمون!جلوی پرپروک بودیم که گفت این اخر رابطه ی ما نیست مبینا!داشتم سوار اتوبوس میشدم گفت من حواسم بهت هست..

-با فاطمه (زری)رفتیم باغ کتاب!عر میزدم!بعد از باغ کتاب رفتیم تو پارک طالقانی بعد از یه سال سیگار گرفتم دستم!

-15 اذر روز فیزیک!با اینکه کلی باهاش دعوا کرده بودم تو اون روز تنهاش نذاشتم!میدونستم چقد فشار روشه!وقتی مراسم تموم شد رفتم تو حیاط و کلی گریه کردم!یکی از هم کلاسیام داشت از کنارم رد میشد دید دارم گریه میکنم کلی گفت چی شده گفتم خوبم!بعدش که رفت اشکامو پاک کردم رفتم کیک خریدم با کیک برگشتم دانشکده!شبش بهم پیام داد تو کوچولوی قوی هستی!از سریال وایکینگا یاد گرفتم ادمایی که به راهشون ایمان دارن موفق میشن!تو هم همینی تو هم موفق میشی!

-20 اذر!با مهدی رفتم موتور سواری :) کلی حال کردم!

-23 اذر تولدی که نحسی افتاده بود!هیچکی نبود! من و دیوارای خوابگا!فک کنم دور و بر ساعت 5 عصر بود ریحانه از شمال برگشت با هم رفتیم فکرکده و بازی کردیم!

-شنبه ی همون هفته زهرا و سحر و فاطمه و اون یکی زهرا با هم اومدن خوابگا و برام تولد گرفتن!

-تو همون اواخر اذر بود فک کنم نازنین اومد تهران با نازی و حدیث و نگین رفتیم کله پاچه خوردیم بعدم رفتیم باغ فردوس!..چه روزی بود!

-1 دی!به اصرار مهدی رفتم باشگاه!

-4 دی ماه تولد سحر!با پویان و ماهرخ و امیر و مهران و سمیرا رفتیم درکه!تولد گرفتیم!امیر کیک کوبوند تو صورتش!کلی رقصیدیم!

-امتحانای پایان ترم بود!فرداش امتحان تحلیلی داشتیم تو دانشکده جز من و چند تا استاد و چند تا ارشد هیشکی نبود!اسکندری اومد گفت چرا انقد پایانیتو افتضاح دادی...شکستم!

-تو امتحانا بود که دیدم دیگه دوست ندارم مبینای دیکته شده باشم!نماز و گذاشتم کنار!

-تو همونامتحانا یه ادم پیدا شد تو زندگیم به اسم بهروز!یادم داد چجوری درس بخونم و چیکار کنم!

-بعد از اخرین امتحان با بچه ها رفتیم توچال!همون ارشدا و ...پستی که اینجا نوشتم!

-بین دو ترم میرفتم دانشکده تا بهروزو ببینم و بفهمم اشکال کارم کجاست!و خب درس میخوندم!

-بین دو ترم دوست جدید پیدا کردم شایان!

-ترم بهمن شروع شد!همت کرده بودم یه ترم عالی بسازم!وقتی از دزفول برگشتم اولین کسیو که دیدم مهدی بود!بستنی گواهینامه اشو بهم داد :)

-12 بهمن خیلی حالم بد بود!به یاده 12 بهمن 96!

-20 بهمن تولد مامانم بود!دزفول بود سوپرایزش کردم!

-مبینای تجربه گرا رفت پیش عسل!یه چیز جدید تجربه کرد!خندید با صدای بلند!معلق بودن!تو اسمونا بودن!

-تو کلاس کارگاه عکس میگرفتم از بچه ها!رسیدم خوابگاه فرستادم برای ارشیا!با ارشیا دوست شدم!

-یه چهارشنبه بود بعد ازمایشگاه با بچه ها رفتیم لمییز :))

-16 اسفند تولده رضا :))رفتیم پارک قطریه!بی بی کیو! :)) کیک بی بی :))

-22 اسفند!بعد از ماه ها با جمعی میرفتم بیرون که امیر بود توش!

-23 اسفند تولد فرزین!چیتگر!عصرش تئاتر سالگشتگی با ارشیا!

....

امروز 29 اسفند 97...

میترسم از 98 میترسم!از بزرگ شدن میترسم...از ادامه میترسم...

دلم یه ادمی میخواد که وقتی دارم روز اخر 98از روزاش مینویسم تو همش باشه....بگم بازم هست....دلم "دوست" میخواد!یه دوست ساده که بلد باشه بمونه!!چیز زیادیه نه ؟!

تموم شو...

مبینا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۱۳
پنگوئن

حس میکنم انقد ادم لال های دورم زیاد شده منم لال شدم :)))

امروز شنبه اس!ولی من میخوام از پنجشنبه بنویسم!از اخرین روز سال ۹۷ که تو تهران گذشت!تهرانی که هر چی بیشتر میگذره حس غربتم میپره و حس میکنم شهر منه!

شاید از قبل تر بگم اصن از چهارشنبه!بعد از امتحان و اخرین روز دانشگا تو ۹۷!

فک کنم واقعا دیگه کسی تو دانشگا نبود خلوت خلوت..

ما هم دو ساعت داشتیم تصمیم میگرفتیم این روز اخری کوجا جمع شیم بریم که شاید باورتون نشه ولی رفتیم بوفه مرکزی :)))ینی از دانشگا حتی خارج نشدیم!

بعد از بوفه ۵ تایی رفتیم تجریش تا برای اقا فرزین که فردا ینی پنجشنبه تولدش بود کادو بخریم!

یکم وضعیت نابسامانی بود!بعد از چند ماه من با جمعی بیرون بودم که امیر توش بود!و زرت و زرت من و اون روبه روی هم بودیم!و امان از چشمای من!

اخرش برگشت گف چرا اینجوری نگام میکنی؟میترسم!

برای پویان و فرزین هر کدوم یه کتاب خریدیم

و برگشتیم به سمت خوابگا وسیله پسیله ها رو جمع کردیم و با سمیرا راهی خونمون شدیم :)

این خلاصه ی چهارشنبه!

و اما پنجشنبه!روزی که کلی براش استرس داشتم!

با یه گله ادم که کوچیک تریناشون ما بودیم ، رفتیم چیتگر!

مبینا با ورژن جدید ظاهر شده بود!از ری اکشنا از هر چیزی میترسیدم!ولی هیچکی به روی خودش نیاورد اصن :)

امیر و مهران و سمیرا برامون ساز زدن :) بماند که موقع ساز زدن نگاش چیا میگفت!

من و مهدی ساری جوجه ها رو سیخ زدیم

پویان و ارمین و ارین اتیشو درست کردن

یه عده دیگه از بچه ها بازی کردن

ببین تنها حرفم اینه که اون جمع خیلیییی قشنگ بود!خیلی!همه با هم کار میکردیم و میخندیدیمو ... صمیمی بود!خیلی صمیمی :)

انقدی که دوست داشتم هر هفته میتونستم این ۲۰ و خورده ای ادمو جمع کنم و باهاشون برم بیرون :))

امیر زود رفت چون بلیط داشت برا شیراز!وقتی داشت میرفت یه چیزی تو سرم میپیچید:من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

خدافظی هم نکردیم حتی!!!

بعد از رفتن امیر ، به بهار گفتم وقت اسپیکره!اهنگ گذاشتیم و کلی رقصیدیم!

تقریبا جایی که ما نشسته بودیم کسی نبود و این خیلی باحال بود!

فرین کیکشو اورد:) بچه ها نذاشتن فوت کنه اصن:)))نذاشتن ارزو کنه :))) کلا انگار کیک برا بقیه بود :))

از ته دلم خوشحال بودم میدیدم مهرزاد میخنده و شاید شاید از داستانش دوره :))

بهار نمک داستان بود :) چقد من از این بشر خوشم میاد:) شباهنگ ، دوست پسرش خیلی پسر رله و باحالی بود :) از اونم خوشم اومد ..بمونن برا هم

پرهام به شدددت منو یاده شاهین مینداخت :)) خیلی قیافش شبیه بود.یه سری کارای بانمک هم میکرد :)) رقصیدنش :)))

فرفرمون (شایان) همیشه از اون‌کنارا که وامیسته تو متن اصلی یه کامنتی میده و یه شرکتی داره :))) بامزه :) رفیق :) بودن :) این سه تا کلمه برای شایانه :) جز معدود ادماییه که وقتی بهش فکر میکنم لبخند میزنم!

فرزین :))) شخصیت مسخره و دوست داشتنی :)) نمیدونم خودش میدونه که من اونو دوست داشتنی میدونم یا فقد فکر میکنه من یه ادمیم که یه سره دارم اذیتش میکنم :))) امیر دستمال میخواست و به صورت قطری اون ور زیر انداز نشسته بود، فرزین بغل سحر و سحر هم بغل من بود :))من ناخواستههه واقعا نا خواسته جعبه ی دستمالو محکم زدم تو سرش :))) وای اون بارم ناخواسته بهش فوش دادم رسما :))) نمیدونم چرا ناخواسته انقد اذیتش میکنم :))

کلا من همه رو اذیت میکنم الان که فکر میکنم :)

ماهرخ :) خوشحالم که جنوبیه :) جنوبی بودن من و اون فک کنم گرمیه جمعه نه؟! :))) دو عدد پر سر و صدای شلوغ هستیم :) خوب بود ک بود و جمع و گرم ترش کرد :)

پویان بچه ی کاری و بابا طور :) مهربون :)از اون ادماییه که یکم بهش محبت میکنی کلی خوشحال میشه و این خصلتیه که خیلییی من میپسندمش :)

مینو :) بچم :) موهاش :) یه جورایی خسته و لش طوره :) ارومه زیاد حرف نمیزنه و بیتشر مواقع میخنده :) ترکیبشون با پرهام وقتی داشتن از دور میومدن خیلی خوشگل بود :)

سمیرا ! سمیرا همون ادمیه که ابتدا از من متنفر بود مثل خیلیا :) الان خیلی با هم خوبیم :) یه وقتا حرفایی که میزنه منو میندازه تو حال و هوای که داشتم و گاهی الانم دارم...نمیخوام اونم اشتباهای منو کنه...تو چیتگر بیشتر اوقات تو خودش بود!مهران هم!زوجه افسرده  :))

سحر!صفر!وقتی اسمشو میگم صدای حسن گفتنش میپیجه تو سرم :))) بچم :) دوست گرمابه و گلستان :) دوست لال و پایه!ما تو هر‌جمعی سر و کلمون پیدا میشه :)) بی سحر هرگززز :))

مهدی(بربر)،علی،ارمین،مریم،مرسا،سینا،حامد،ارین(داداش ارمین یا شاید بهتره بگم کپی برابر اصلش:)) ) اینا هم‌تو جمع بودن و تو جمع بودنشون یه حس خوب داشت :)

اینکع اینهمه ادم با سن های نختلف جمع شده بودیم‌و با هم خوش میگذروندیم :))

من ساعت ۴ بود که دست خدافظی دادمو راهی شدم!راهی شدم به سمت مترو چیتگر :)

روی سکوی مترو چیتگر ارشیا به انتظار نشسته بود :)

از دیروزش خیلی استرس این موضوع رو هم داشتم!با وجود اجتماعی بودن زیادم، باوجود اینکه باهاش بیرون رفته بودم قبلا تو جمع اما بازم استرسش رو داشتم.

تا تئاتر شهر تو مترو بودیم و حرف زدیم :) جدا من اصلا فکرشم نمیکردم این بشر یه روزی با من حرف بزنه!هییییچ وقت فکرشو نمیکردم :)

رفتیم تئاتر :)

اولین تئاتری که مبینا تو زندگیش میره :) تو ۲۳ اسفند ماه ۹۷ و با ارشیا!

یه فیلمی که زنده جلو چشاته :) سالن سکوت بود،تاریک،صدای بازیگرا میومد!انقد تو داستان بودم‌که حرف میزد من اشکام سر میخورد میومد پایین :) حس میکردم منه!منه که داره این حرفا رو میزنه ... موضوع داستان به شدت به حال و هوای من میخورد...

وقتی تموم شد و همه دست زدن مثل این ادما که تو یه دنیای دیگن هی داشتم نگا میکردم میخواستم دوباره بشینم دیدم ارشیا کیفشو برداشت که بریم و همه دارن میرن :)

راهی شدیم...رفتیم بازم حرف زدیم...رفتیم دوک :)

و باز هم دوک :)) خیلی بارا این کافه رو رفتم با ادمای مختلف!و هر بار یه حس‌متفاوت!جالبه!خیلی جالب :)

ارشیا اون شب یه لبخندایی میزد که به من حس خوب میداد و دلم میخواست بخندم!از اون ادماس ک وقتی حالشون خوبه وایب خوب و حس خوب میدن و وقتی حالشون بده برعکسش :)) 

با مزه حرف میزنه خیلی :)) یه چیزایی میگه من خندم میگیره کلا :))

و اینکه حرمت رعایت میکنه خیلی به من حس خوب میده!اینکه میفهمه دوستیم و دوستی چه شکلیه خوبه!واقعا خوبه :)

خوشحالم از اولین تجربه تئاترم!و همون شب وقتی صندلی تک کنارمو تنها دیدم دلم خواست یه بار منم تنها برم تئاتر :)

ای ادمایی که اسمتون تو این نوشته بود شما روز اخری که مبینا تهران بود رو براش افسانه ای کردین :) شما کلی بهش حس خوب دادین و یه پایان خوشگل برای تهران ۹۷ ش درست کردین!مرسی که تو لحظه هام بودین :)

چرا اسم نوشتم اینه ؟!

این اسم اهنگ ادل از البوم ۲۱اشه!چند وقت پیشا شایان برام یه پادکست فرستاد که راجب همین البوم بود :) 

باران را به اتش بکش!قشنگ نیست؟!کاری که من این روزا دارم میکنم همینه :)

یه جورایی منم تو مراحل اهنگای اون البوم ادل گیر کردم ...

مثل اهنگای اون البوم، شاکی  دلشکسته، حس تنهایی،پذیرش اشتباها،حس دوست داشتن و...

حال من اب رو اتیش نیست حال من اتیش روی ابه :)

این حال خوب بیرون رفتن و روز اخرم بود که گفتم همش یه بارون قشنگ بود که امیر وسطش داشت شعله میکشید :)تو هر لحظه اش!حتی وقتی رفته بود ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۱۶
پنگوئن