پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

از روی بی حرفی این صفحه رو باز کردم تا شاید کمی بتونم حرف بزنم

یه ادم پر حرفی مثل من وقتی انقد بی حرفی پیشه میکنه یه چیزیشه نه؟

وقتی با تقریب خوبی هر شب کابوس میبینه!

هی نیگا میکنم میبینم همه چی سرجاشه!همه چی درسته!استراحت کافی به موقع هم درس و دانشگاه!تقریحات خوب!همه چی دارم!

همه چیزایی که میخواستم!ولی بی حرفم!ولی تو فکرم!ولی تمرکز ندارم!ولی خستم!ولی حوصله ندارم!ولی ...

خیلی فکر کردم که چمه!که چرا پنجشنبه شبیه جمعه شده برام!یا حتی شنبه ....

حتی دیگه وصله جنگیدنم ندارم!

چقد تلخم امروز!

بعد از ماه ها دوباره قالی بافی کردم  سنتور زدم ...

یه سوالی ذهنمو مشغول کرده:

ادم اونیه که تو فکر خودش فکر میکنه هست یا اونیه که داره عمل میکنه؟!

میدونی به نظر من ادما خوب نمیشن!

بنظر من هیچ دردی خوب نمیشه...فقد کهنه میشه ولی جای داغش هست همیشه....

مثلا جای داغ رفتن عزیزی از دو سال پیش هنوز هست....که هر بار میرم دزفول باید بهش سر بزنم...براش گل بخرم و اون سنگی که رو خاکش گذاشتنو بشورم....

که ادما به طرز عجیبی با بعضی از ادما پیوندایی دارن که خودشونم نمیدونن از کجا اومده و اصن چرا...

دلم بسی تنگ است و سرد و خاموش!

صبی ماهرخ بهم پیام داد!عکس دستشو واسم فرستاده بود!داستانش این بود که ما دیروز با بچه ها رفتیم پلنگ چال!هی بین راه سحر مشت میزد به من منم میزدمش!بعد اون بالا که رسیدیم ماهرخ گفت منو بزن ببینم درد داره یا نه!منم زدمش!

راستش محکمم نزدم!فقد زدم!

و عکسی که فرستاده بود دستش بود که کبود شده بود!و زیر عکس نوشته بود: مبینامون قویه یادت نره :)

رراستش یه وقتایی فک میکنم من یه مشت شیشه خورده ام که با حرارت بالا بهم وصل شده!و خب تیزی هم زیاد داره!

یه تیزی زبونمه!یه تیزی دیگه زورم برای زدن!

ولی من همون شیشه خورده ام!

هر چیم زمین میخورم و میشکنم تیز تر میشم!برنده تر میشم!

دلم میخواست میتونستم به جای اینکه ارزو کنم که از نطر همه قوی بنظر بیام ارزو کنم که مهربون و خوش اخلاق بنظر بیام!

دوست داشتم به جای اینکه ادما ازم بترسن مثل سینا که دیروز میترسید حتی بهم بگه کوله اتو بده من میارم ، لطیف بنظر برسم!

دوست داشتم به جای اینکه وقتی سحر بهم دست میزنه و سعی میکنه غلغلکم بده و بی اثر میمونه تهش میگه بی احساس، یه ادم پر از احساس باشم با شیرینی زیاد!

ولی نمیدونم چرا شرایط زندگی نمیذاره!نمیذاره من یه دختر کوچولو شیرین ،با احساس و لطیف باشم!

به جاش باید یه ادم قوی و ترسناک و بی احساس بنظر بیام!

کاش  هر باری که به مامانم زنگ میزدم تا حالشو بپرسم تهش به جای بحث با بوس پشت تلفنی تموم میشد!

کاش میشد به امیرحسین میگفتم قشنگ نیست که یه دختر مثل من باشه!و این ارزو رو برای خواهرت نکن!

کاش میشد به زنداییم بگم عسل هیچ وقت شبیه من نبوده و خدا رو هم شکر که نبوده!

میدونی شیشه با چاقو بریده نمیشه اتیش کمم زیاد نمیتونه کاریش کنه!اون وقتی پرت شه میشکنه!وقتی سقوط کنه!

احساس میکنم زیادی زنده بودم!زیادی زندگی کردم!احسا میکنم دیگه جونی برای رسیدن به اون تارگتی که ماهرخ روش اصرار داره و پویان همش میگه یکم دیگه مونده ندارم!احساس میکنم دیگه دستی نیست که بخوام بگیرمش و بکشتم بالا!احساس میکنم افتاب داره قورتم میده!و پاهام از راه تاول زده....و یه ضربه ی کوچیک میتونه کاری کنه که سقوط کنم!

دلم میخواد یه لحظه از زندگی پیاده شم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۱:۰۷
پنگوئن

از فصلی گرم مزاخمتان میشویم :)

دیروز اخرین نمره ی ترم گذشته رو هم زدن!و خب بد نشد خوب بود!ولی نه به اون خوبی که منتظرش بودم!

میدونی ما میدونیم که داریم یه جای کار رو اشتباه میکنیم ولی دوباره همون کارا رو میکنیم و منتظر تغییر نتیجه هم هستیم!

من از اون ادمام که میشینم یه گوشه و غرمو میزنم!

داشتم به بچه ها میگفتم فلانی فلان درسو 20 شده و تو شرایط من بوده و شده!

پس من مغزم ضعیفه!تنها نتیجه ای که میشه گرفت!

ولی همین دو روز پیش اریا داشت حرف میزد که شریف کوانتومو شروع کرده!یا فاطمه به من پیام داده بود که نمیخوای شروعش کنی؟!

اینا همون کسایین که نمره هاشون خوب میشه!

 و خب ببین!همه یه وقتایی یه تلاشایی میکنن که من نکردم!

فرزین یه پیشنهاد جالب واسه برنامه نویسی داد!فک کنم بهتره دوباره شروع کنم برای برنامه نویسی کردن!

فک کنم یه ماهی هست که شل کردم ولی باید برگردم به داستان!

فکر کنم که راهی که دارم میرم خاکیه! و از جاده اصلی جدا شدم!

اگه شرایطشو ندارم تا کار کنم حداقل درسمو بترکونم!

اگه شرایطشو ندارم که باشگاه بم حداقل ورزش هوازی کار کنم!

اگه کلاس برنامه نویسی ارمین لغو شد حداقل میتونم چند تا کار واسه خودم تعریف کنم و برنامه اشونو بنویسم!

اگه شرایطشو ندارم که تو ردلاین باشم حداقل فتوشاپ و پریمر یاد بگیرم!

اگه شرایطشو ندارم که برم گواهینامه بگیرم به جاش چیزایی که قبلا اولشو یاد گرفتم قوی کنم مثل قالی بافی مثل سنتور!

من یه برنامه ریختم و نشد!بعد حالا نشستم میگم چرا نشد!و به این فک نمیکنم که اگه یه راه بسته شده 1000 تا راه دیگه هنوز هست! و من میتونم  استفاده کنم و نمیکنم!

میدونی درسته به 100 نرسیدم اما اینجوری که شل کردم دارم به 50 میرسم نه 99!!!

بهروز بهم گفت:خیلیا نمیدونن که دارن چیکار میکنن!گفت یه وقتی میبینی یکی درس نمیخونه ولی کلی کار مفید غیر درسی میکنه!

ولی بعضیا هم هستن که نمیدونن دارن چیکار میکنن!نه درس میخونن نه حتی تفریح درستی دارن!

ادم باید حواسش باشه اینجوری نشه!

به سرعتی که فکرشو نمیکردم داره تابستون هم میگذره!

الان 20 تیره! و تا شروع ترم بعد فقط 2 ماه دیگه مونده!

برای رویاهام برای هدفام باید یه تلاشی بکنم!

شاید سخت باشه

شاید هزار بار زمین بخورم!ولی پامیشم!

یه حس گفت 9 بار زمین خوردی 10 بار بلند شو!

درستش میکنم!

درستش میکنم!

درستش میکنم!

نتیجه میده

نتیجه میده

نتیجه میده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۷:۱۱
پنگوئن

پس از روز ها میخوام بنویسم :)
الان ک مینویسم انقد خستم که حال ندارم لپتابو روشن کنم هات اسپات کنم و...
و با گوشی مینویسم.
اومدم دزفول!شهری که بار ها میگم ازش متنفرم!
نه از خوده شهرش!از ادماش!
نه از همه ی ادماش!از فامیلام!
از حاشیه های فامیلی!
از دعوا!
از حرفِ مفت!از ننه من قریب انبازی (حتی بلد نیستم درست بنویسمش!)
از دو رویی!
از میش بودن تو لباس گرگ!و تظاهر!
وقتی میام دزفول فقد منتظرم از شهر بزنم بیرون تا از این قالب لعنتی که برای خودم ساختم رها شم!
من غیرتیم رو خانوادم!به شدت!
شاید اونقدا از‌خانوادم دل خوشی نداشته باشم!
شاید ترجیح بدم که جدا باشم ازشون و دوری و دوستی!ولی غیرت دارم روشون!خیلی!ینی میدونی...من میگم دعواهای خانوادگیش واس خودمه و از‌بیرون کسی حق نداره یه نیگای چپ به این خانواده بندازه...
و دزفول...شهر درده برای من!که هر وقت‌میام توش تمام وجودم درد میگبره...
که بحث دزفول بودنش نیست...هر‌جایی که این‌ادما یا حرفشون باشه برای من درد اوره....
این یه قسمت تلخ و گس زندگیه منه که مثل یه زخمه‌و هر بار زخمه باز میشه...و تمام تلخی و گسیش تا مغز استخونمو تلخ میکنه...
دو روز پیش که تو فرودگاه بودم ، پروازم با تاخیر مواجه شده بود!
نشسته بودم پیش خودمو فکر میکردم!که چرا!که اصن اقا این ۲۱ سالگی من همونی هست که من میخواستم؟!
که اقا اصن من چی میخوام!؟
گیج شدم!حس میکنم نمیدونم چی میخوام و واسه چی دارم میدوعم!
اینقده دویدم که یادم رفته این وسط اون مقصده کجاس...راه چه شکلیه...دارم با کی مسابقه میدم اصن...
۲۱ سالگی...
من ۲۱ سالگی پر ماجرا ، پر تجربه، پر از دلخوری، پر از خنده،پر از ناامیدی، پر از برنامه داشتم‌تا به اینجا...
یه اهنگی هست جدیدن خیلی گوشش میدم توش میگه:
The world's not perfect but its not that bad...!
راس میگه :)
شاید خیلییی چیزا سخته!
شاید فیزیک خوندن درد داره...مو سفید کن بوده واسه من!
شاید تنها زندگی کردن و‌رو پای خودت واستادن خون دل خوردن داره
شاید جنگیدن و واستادن و ساختن اعتقادات و اینده ی خودت کلی جدال و فکر و اعصاب خوردی داشته باشه...
اما لحظه های شیرینش زیاده!لحظه هایی که میتونی...
یا مث اون‌روز ک لب ساحل ولو شده بودم و به خودم گفتم به مبینا!تو دیگه کی هستی!!
یا اون شبی که با بچه ها رفتیم دور دور و من مثل مستا داشتم اهنگ مبخوندم و میرقصیدم و فارغ از دو جهان شاد بودم!
یا اون روزی که با بچه ها خیابونا رو متر‌کردم تا به کافه پارادیزو رسیدیم و هد میزدیم :)
یا لحظه ی تونستن تموم کردن‌پیست دوچرخه سواری چیتگر بدون زمین خوردن :)
یا‌اون موقع که از فرودگاه میام خونه و مامانم میاد جلوی در تا بغلم کنه...
نمره ها میاد و درسی رو نمیافتم...معدلمم یه‌خورده شاید بیشتر‌بشه این ترم...
اون شبای خوابگا که با هم میشینیم قاسم یادگاری میبینیم
با بچه ها میریم ویو چ س دود میکنیم و میریم تو فاز مثلا
شبای رصد که بعد از کلی دویدن به اسمون پر ستاره خیره میشیم‌و سکوته :)
لحظه های شیرین حل کردن مسئله های تحلیلی با فاطمه
اون شب قبل از امتحان ریاضی فیزیک که تو انجمن با فاطمه دو تایی فکر میکردیم و بوووم...یهو جوابمو میفهمیدیم...
یا اون لحظه هایی که میفهمی یکی هست و دوست داره و برات هر کاری میکنه تا شاد ببینتت!
...
این روزام داره همه چیز شباهت بیشتر و بیشتری به ارزو ها و تصورات بچگیم پیدا میکنه....
.
.
از امیر حسین بگم!
امیر حسین تی ای فیزیک ۴ ما بود این ترم!
یه ادم مذهبی ، که فلسفه فیزیک خونده، دانشجوی دکتراست!
یه ادمی که مهربونه!دلسوزه!و نسبتا‌محرتم!چرا میگم نسبتا!
پس از داستان هایی که پیش اومد و حرفایی که زده شد راستش یکم از اون احترامه رفت بنظرم و بنظر سحر هم!
چیزی که میخوام از‌امیر حسین بگم راجب حرفاشو حاشیه اش نیست!
امیر حسین اینو بهم یاداوری کرد که من واسه چی اومدم فیزیک!!انگار رسالتش این بود که اینو یاده من بندازه!
دو تا کتاب بهم داد...که الان دارم با خوندنشون میفهمم چقد منو به تصورات دبیرستانم داره نزدیک تر میکنه...حرفی که زد...تشویق بزرگی بود‌که مسئولیت بزرگیم داشت...
که امیرحسین نه اولین ادمیه که این حرفو میزنه...نه اخریش!
که تا حالا چندین نفر گفتن...
که داره مسئولیته زیاد تر میشه و...
که مبینا باید بتونه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۷
پنگوئن

حیفم اومد از دیروز نگم :)

دیروز که اخرین روز هفته ی پیش بود منم باید اون برنامه هایی که تو دو پست قبل گفته بودمو اجرا میکردم تصمیم گرفتم صب پاشم برم توچال!

5 از خواب بیدار شدم و با همراهی فاطمه راهی توچال شدم!

اقا ما رفتیم حرکت کردیم و اینا رفتیم و رفتیم...هوا بسی گرم بود!منم کلاه نداشتم افتاب داشت مغز کله ی بنده رو میخورد!

در سه روز گذشته ی دیروز که کلا در خوابگا سکنا گزیده بودم و تنها تفریح و مسافت زیادی که طی نموده تا دس به اب بود ، دچار چشم درد شده بودم و فک کنم نمره چشمام ریخته بهم!

خلاصه که تو کوه هم این افتابه فشار اورد و اینا ما چشم درد گرفتیم

چشمه واستادم تا صبونه بخوریم!ولی بعد تصمیم گرفتیم بالاتر نریم و برگردیم!چون هم باید درس میخوندیم هم بالا تر رفتن مساوی خستگی بیشتر و ...!

درسته به اون حدی که به خودم گفته بودم نرسیدم ولی حداقلش اینه که انجامش دادم :)

برگشتم خوابگاه و مادر گرام زنگ زد!

دیدم صداش بغض الود ایناس...فهمیدم با زنداییم صحبت کرده که یکم نا خوش احواله!

بعد گفتش که بیا بریم ببینیمش یا اینکه بگم اونا بیان اونجا

منم لباس عوض کردم و راهی خونه شدم!

رفتم خونه ی جدید :)

خونه ی خوبی بود!امم یکم دل باز تر از خونه ی قبلیه ولی خب اون گوگولی بودن اونورو نداره احساس میکنم!

و اینکه شدیدا به زنگ و تعمیر یه سری جاهاشو خوشگل سازی نیاز داره کلا!

بعد هیچی دیگه

مامانم کارتونای وسایلامو داد دستمو گفت بچین :)

منم عاشق این قرتی بازیا چیدم!

داداشم اومد گفت قراره 10 روز دیگه بیایم نقاشی کنیم جمع کن !! منو میگی اینجوری شدم :(((

اخرشم چیزی جمع نکردم گفتم بعدا جمع میکنم!

دوبار تلاش کردم بخوابم و تلاشام بی ثمر بود!عصر که شد مامان با زنداییم صحبت کرد و معلوم شد حالش باز بد شده و بیمارستانه!

همه غمبرک زده بودیم نگا هم دیگه میکردیم

بابام دستور فرمود که همه به خط شیم بریم بیرون!

رفتم نشستیم تو ماشین داداش گفت کجا برم؟!بابا گفت میخوای برو تجریش

داشتیم میرفتیم تجریش من تو راه چشمم خورد به برج میلاد!گفتم عه میلادم میتونیم بریما

داداشم گفت عه اره منم نرفتم تا حالا بریم میلاد :))

ما هم رفتیم میلاد :)

اینقده با مزه بود :) دو بار اومدم بیرون از شهر و همه شهر و ریز دیدم دیروز!

دیروز روز خارج شدن از حدود بود :)

درسته نتونستم درس بخونم ولی واقعا بهش احتیاج داشتم!به این که بدون دردسر یه تایمی با خانواده باشم!

به اینکه برم کوه و رفرش شم!

به بابام و خنده هاش نیاز داشتم!

و خب راضیم خدا رو شکر :)

حالا از اون کارای هفته ی پیشم بگم!

تقریبا به طرز معجزه اسایی همه چیز طبق روال برنامه پیش رفت!

حتی برای تموم کردن تحلیلی که من سه روز وقت گذاشته بودم ساعت 12 شب روز سوم دقیقا تحلیلیم تموم شد :)))

5 تا از کارای دو پست پیشم انجام شد و دو تاش موند!که یکیش رو منتظر دختر خاله ی گرام بودم که خبر بده دومیشم گلدون نتونستم بخرم چون میخوام نقاشی اینا کنیم گفتم اذیت نشه :))

اینه که میگن ادم باید تایم تیبل بچینه :)

و تامام :)

مبینا

تهران-بهار 98


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۳۷
پنگوئن

چند وقت پیش دیدم که بچه ها دارن از یه مستند حرف میزنن که برای مهراد هیدنه!

من هیچ وقت از همچین مصاحبه هایی خوشم نمیومد اما این...!جالب بود!

نمیدونم چند بار از اون روز دیدمش!

وقتی شروع میکنه به حرف زدن میگه که چقد دویدن براش سخت بوده!و شاید سخت ترین کار واسش دویدن بوده!

بعد اخر مستند میره ماراتن!نمیگم مقام میاره و اینا که اصلا این چیزا مهم نیست!

این مهمه که میدوعه!کاری که براش سخت ترین بوده!نه دوی عادی!42 کیلومتر میدوعه!

یه سری حرفا میزنه که دوست دارم جدا کنم و بنویسمشون :) :

-هوای سرد همیشه هست ولی تو باید یاد بگیری درو ببندی!هوای سردو نمیتونی نابود کنی!

-10 کیلومتر اخر ماراتن یکی از تنها ترین جاهای دنیاس!

-یه چیزی راجب دویدن هست که خیلی عجیبه، یه ژن قبیله ایتو میاره بیرون و به هیچ چیزیم احتیاج نداره!
-من میخوام مغزم به بدنم یاد بده که رییس کیه!معمولا برعکسه!تا گرسنه ات میشه میری سر یخچال،تا خوابت میگیره میخوابی،تا سردت میشه خودتو میپوشونی...

-میگن دویدن وقتی دویدنه که یادت میره داری میدویی!

-من باید ،باید همیشه دنبال راه های جدیدی باشم که به خودم نگاه کنم و به بقیه بگم اگه من تونستم اونا هم میتونن! هیچ فرقی نداره!هر وقت اینو کاملا درک کردم ، میفهمم که همیشه میتونم خودمو عوض کنم!تو هر شرایطی..

- من همیشه فکر میکردم باید دنیا رو عوض کنم تا وقتی فهمیدم باید دنیای خودمو اول عوض کنم!از اونجا همه چیز تغییر کرد..

-به نظر من یه ادم کاملا ادمیه که همه کار بتونه تو زندگیش بکنه!

-بیشتر حس میکنم الان دوست دارم دور و برم ادمای پر انرژی باشن!میدونی ، کسی که حرف خوب برا گفتن نداره اصن تحملش واسه یه ساعت هم نمیتونم بکنم!

-این چیزای کوچیکه که تعیین میکنه تو چه ادمی هستی،کی هستی،اصن چیکار میتونی بکنی!؟خوتو با این کار تست میکنی!میدونی..میفهمی چقد قوی!؟چقد میتونی بری جلو!

-میدونی زندگی خیلی باحاله ولی اگه بلد باشی با بالا پاییناش چطوری رفتار کنی!

-این اتفاق های کوچیکی که تو زندگیم میافته یه جورایی داره خودمو به خودم معرفی میکنه، که من چه قابلیت هایی دارم؟..

-شاید همه باید این دردو تجربه کنن ،که تو بدونی ، بفهمی ، بشناسی بدنتو که کی حدشه...بدونی که این دردیه که گذراستباید تحملش کنی و ازش رد شی یا نه دردیه که باید بهش احترام بزاری..

-ولی وقتی که از قدم اولی که میذاری تو مسابقه به این فکر کنی که این 42 کیلومتر کی تموم میشه...خیلی کارو سخت میکنه!تو باید از مسیر لذیت ببری از اتمسفری که اونجا هست...از ادمایی که دارن کنارت میدون..!

-میرسم...!

- هر چی به خط پایان نزدیک تر میشی دور و برتو بیشتر کم رنگ تر میکنی...تاریک تر میکنی...هیچیو دیگه نمیبینی...فقط یه چیز تو ذهنته اینکه برسی!همین!

-خیلیا نگاه میکنن ، یه سریا هم نظر میدن ،بعضیا هم انجام میدن!!!


چند سال پیش یه ویدیو شاهین داد بهم که شده بود برام انگیزه!الانم هر وقت کم میارم میرم و میبینمش.این همونیه که دنیالش میگشتم توی دو تا پست پیش...اینجا هست خواستید میتونین ببینین:

دریافت ویدیو!
حجم: 15.8 مگابایت


حالا چی شد که تصمیم گرفتم اینا رو بنویسم!

تایم امتحاناس هم خودم هم دورو بریامو میبینم که وسط درس خوندن یهو سیماممون قاطی میکنه میزنیم کنار که بسه و اینا...

اول از همه به خودم میگم:

راستش آخرشه!الان باید برسیم...پس مقاوت کن و بدو!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۱
پنگوئن
خب از اونجایی که شروع کردم فاصله گرفتن از دنیای مجازی و این حرفا اینجا بیشتر حرفم میاد!
یا شایدم نمیدونم بدجور یاد قدیم الایام افتادم!
من از اون دسته ادمام که تصمیماشونو مینویسن!
که تایم تیبل میچینن واسه درست کردن روزاشونو و اینا...
امروز حس کردم برای اینکه به تصمیمام متعهد بم باید تصمیم هامو بنویسم!یه جایی که یه عده دیگه هم شاهدش باشن!باحال میشه نه؟!
اینجوری از رو کم نیاوردن هم که شده تلاش میکنی تا انجامشون بدی!
خب و حالا بریم سراغ کارایی که دوست دارم این هفته انجامشون بدم:
  • توچال ایستگاه سوم!
  • درس خوندن طبق برنامم
  • رفتن به دکتر
  • نوشتن تمرین های نیما
  • دیدن کتابخونه ی نزدیک خونه
  • برم کافه درس بخونم یه روزیشو
  • گلدون جدید برای خونه ی جدید!
و خب موضوع بعد:
دلم میخواد دوست پیدا کنم!
شاید جمله ی مسخره ای باشه!واسه منی که تلگرامو پاک کردم تا با ادما کمتر حرف بزنم!
ولی نمیدونم چرا دلم دوست خواست دوست واقعی!
از اونایی که با هم تایم بذاریم بریم بدویم!
از اونای که با هم تایم درس خوندن ست کنیم
چمیدونم با هم بریم باشگاه!
دلم یه دوست میخواد که با هم کار انجام بدیم نه تفریح!
اها اره شاید داستان همینه!
دوتای من دو بخشن!یا باهاشون تفریح میکنم!یا تو دانشگاهن و واسه درس و اینا!
پس دوستای خارج از این فازم کجان؟!
اون روزی که مهرزاد حرف میزدم بحث این بود که ادما رو باید دسته بندی کرد و رابطه اتو باهاشون سر و سامون داد تو یه چارچوب مشخص انداخت!بعد مهرزاد گفت که وقتی معتاد دانشگاه شی همه تایمتو میذاری براش!
و از اون روز فکرم در گیر این داستانه و نمیخوام اینجوری باشه خب!
نمیخوام یه روزی به خودم بیام و ببینم به جز دانشگاه و دوستای دانشگام هیچ گزینه ای ندارم!
شاید یه روز از دانشگاه و جو ش کلافه باشم اونوق چی؟!
راستش بحث اینه که من همیشه دوستامو از تو مدرسه پیدا کردم یا الانم از تو دانشگاه!
ته ته شم دو تا دوست مجازی داشتم!که حالا یکی دو بارم تو دنیای واقعی دیدم!
مسئله اینه که جدی جدی چجوری میشه دوست پیدا کرد؟!
اممم همیشه دوست داشتم یه کافه ای پاتوقم بشه !
ولی هیچ وقت هیچ تلاشی براش نکردم!
ینی خب فکر میکنم باید اتفاقی از یه جایی خوشم بیاد و دینگ به پاتوقم!  اما مثکه این راهش نیست!
میخوام جرئت بدم به خودم یه سری جاها رو که همیشه میخواستم برم رو برم!و شاید یکیش شد پاتوقم؟!

موضوع بعدی:
داستان درسی شده مسئله ای که هر کاری میکنم ازش فرار کنم از بس راجب استرس دارم!
یه حالت دفاعی بدی که دارم اینه که از هر چی باعث استرسم بشه فرار میکنم!یکی از بهترین راه های فرارمم فیلم دیدن و خوابیدنه!
و این بد چیزیه!
میدونی باید انقد جسور باشی که بری تو دل چیزی که ازش میترسی!
برنامه رو ریختم اماده س...وقت هم خالی...جای درس خوندن هم اماده...قهوه هم هست!دیگه چی میخوام...؟!

موضوع بعد:
باید خودمو برای اولین بار تو چیزی که دوست دارم نشون بدم!چند روز پیش داشتم با میلاد حرف میزدم و یهو بحث کارش شد!کاره میلاد کاریه که خیلی جذابه برام و خب اینجوری نیستم که بگم چون میرن عشق و حال جذابه!برای من چون تیم ورکه ، چون بهت اجتماع هدیه میده ، چون پویا و فعاله، چون بهت کلی مهارت یاد میده ، چون تهش حس تونستن بهت میده جذابه!
راستش من اصلا اصلا راجبش فکر نمیکردم چون برام خیلی دور و غیر قابل دسترس بنظر میومد!ولی وقتی میلاد راجبش حرف زد دلم خواست!دلم خواست امتحانش کنم!دلم خواست برم جلو و خودی نشون بدم!شاید خودی که نشون میدم پذیرفته نشه و این مهم نیست!
مهم اینه من واسه چیزایی که دوسشون دارم میجنگم!
با وجود هر مانعی!
و وقتی یه چیزیو میخوام مانعا شکلشونو برام از دست میدن!
من راهمو میسازم!پس برای این موردم تلاشمو میکنم!

موضوع بعد:
امروز داشتم با ارشیا حرف میزدم بحث این پیش اومد که از نظر اون من تسلیم شرایط میشم!و من داشتم همش مقاومت میکردم که نه!
اما بیا رو راست باشم با خودم!
این مدت خیلی تسلیم شدم!این مدت اون مبینای به قول سارا سرکش و پرو نبودم!
و اینجوری بودم که نشد هم نشد!شد هم شد!
واسش تلاشی نمیکردم!
اممم...
الان جاییم که نباید دکمه احساساتم روشن باشه!واسه یه سری ادما!واسه یه سری کارا...
درستش میکنم!..!

پ.ن:دارم به این فکر میکنم دوباره موهامو کوتاه کنم!نمیدونم چرا حس میکنم با موی کوتاه قدرت بیشتری دارم :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۸
پنگوئن
از دیروز هی میخواستم درس بخونم و نمیشد!
امروز صبی پاشدم یکم درس خوندم...بعد شروع کردم فرندز دیدن!
اصن فاز درس نداشتم!
این وسط رفتم یه سر به یوتیوب بزنم دنبال یه کلیپ بودم!
سه سال پیش بود!که روزخوش یه کلیپ برام فرستاده بود که اسمش life بود!اون شده بود انگیزه من واسه درس خوندن و کنکور!
به قول خودش معجونی که صب به صب مصرف میکردم!خلاصه پیداش نکردم!
تصمیم گرفتم یه سر به بلاگش بزنم!
خب یه ماهه که دیگه هیچی نمینویسه!و عنوان اخرین پستش اینه خشم و قهر!
بازم رندوم زدم رو یکی از پستاش! صفحه ی اردیبهشت 94 باز شد!اون موقع یه بچه دبیرستانی بودم که الگوم شاهین بود!شاهین روزخوش:)
که آرزوم تهران بود!که ارزوم فیزیک بود!که انقد همه چیز برام دور و دست نیافتنی بود که یه ساعت هایی فقط میشستم تصور میکردم و با تصورم خوشحال بودم واسه خودم!
لعنتی یاده تمام روزایی افتادم که با شاهین حرف میزدم و از ارزوهام میگفتم!
و اون میگفت که یه روزی بهشون میرسم!
روزی که برام یه عکس فرستاد از بلندی توچال و بعد زنگ زد!وقتی داشتیم حرف میزدیم گفت تو یه روز سیگاری میشی و من اون روز کلی به حرفش خندیدم!
روزی که بعد از اولین تجربه در یه حیطه ی باحال زنگ زد به من و با ذوق برام همه چیزو تعریف کرد!
اون روزی که خسته شده بود کلافه شده بود و میخواست از تهران فرار کنه و من نذاشتم!
شب کنکورم که با دوستاش بیرون بود و کلی شلوغ بود دورش ولی برام ویس گرفت و کلی بهم انرژی داد!
اولین باری که بعد از سه سال دیدمش که داشت میرفت کوه و یهو دم در دانشگامون ظاهر شده بود!درسته عین فرشته نجات!
و خدافظیش!که رفت!
که از ایران رفت!که دور زدیم!که حرف زدیم!که دوستم بود!که دوستم هست!
اوه شوووت!چقد دلم تنگ شد یهو براش!
شاهین همیشه واسه من همون دوستی بود که وقتی حالم خراب بود اویزونش بودم!
همونی که هر چی بود  و نبود بدون هیچ خجالتی بهم میگفتیم!
یه ادمی پر از تجربه!مهربون ، مغرور، بلند پرواز،باپشتکار،باهوش!
که اگه الان بود!که اگه بود هیچی اینجوری که الان هست نبود!
یه دوستی که به طرز خیلی عجیبی باهاش دوست شدم و هیچ وقت ازش هیچ انتظاری نداشتم!و همون بودنش گاه و بیگاه از دور که اصلا دوریش حس نمیشد واسه من ارزش داشت!
اینکه میدیدم باهام خوبه باهام راحته!اینکه میدونستمش...ایناش قشنگ بود برام!و هست!
یه روزی بازم میرم پیشش!
چیزی که هست اینه که هنوزم کم میارم اویزون بلاگش میشم!
که میخونم روزمرگی هاشو وقتی هم سنم بود!
و گاد :)
یه وقتایی فکر میکنم که چند سال پیش حتی یه سال پیش فکر نمیکردم زندگیم این شکلی که الان هست بشه!
چیزای دور و غیرقابل دسترسم الان شدن واسم جز کارایی که روزانه انجام میدم!
مثلا همین دیروز از شمال برگشتم!شب با دوستم پاشم برم شمال و صبش برگردم!!!
یا شب تا صبح بیرون باشمو کسی خبر نداشته باشه!و بچرخم!و ببینم!
یا اینکه توچال بشه واسم پناهگاه!
یا اینکه با دوسه تا از دوستام لش کنیم خونمون!
با یه اکیپ گنده برم چیتگر و جوجه بزنیم و بازی و شوخی و خنده!
با همون اکیپ بریم کوه و برف بازی؟!
برم شهربازی ...برم دوچرخه سواری
بشینم ساعت ها با استادام حرف بزنم
دو سه تا کویر برم و مسئولیت کار گروهی بگیرم!
که بشم این!بشم این مبینا!به قول ارشیا چقر و بد بدن :)))
حالا اینا هیچی...!اومدم که اینو بگم!
خلاصه که به یه پست برخوردم!
پستی که کلی حرف توشه!
میخوام یه سری جمله هاشو کپی کنم اینجا!(مشکی ها نوشته های شاهین و آبیاش برای منه):

-خانواده! شاید با مفهوم ترین و قابل تکیه ترین چیز دنیاست. مهم ترین چیزی که من تازه امسال فهمیدم و درکش کردم!با وجود هر مشکل و سختی تو خانواده و هر جنگ و دعوایی!بازم خانواده یه مفهوم خیلی مهمه که میشه بهش تکیه کرد!

-یه تجربه از سال 94 : خواب خوب چقدر مهمه تغذیه ی خوب چقدر مهمه میشه گفت کسی که این دوتا رو داره حالش خوبه! جسمی روحی.

-وقتایی میشه که یه سری تصمیم میگیری ولی هرچی جلو تر میره انگار هم انگیزه هه کم تر میشه ... تصمیما هم یه ماه عسل دارن که تموم میشه :دی 
خب خیلی منطقیه دیگه نیست؟! وقتایی که این حالتو حس میکنی بدون داره روند طبیعیشو میره. آخ آخ...امیدوارم روند طبیعی همین باشه :)))

-یه آقای عقیقی داشتیم که همیشه یه سری سوال ریاضی تو کیفش داشت موقع بیکاری روشون فکر میکرد :) ایران نیست الان خیلی بهش فکر کردم ولی هیچ وقت انجامش ندادم!

-صدرا میگفت وقتی شروع میکنی به درس خوندن فقط دو هفته ی اولش سخته... درست میشه! نه تنها درس! هرررر چیزی... :) قبول دارم خیلی :)

-باید بیشتر شنا برم! شنا یه آرامشی داره که هیچی نداره...آخرین باری که شنا بودم پارسال بود!نمیدونم چرا تنبلیم میشه!

-شت! تو کتابخونه چققققد مفیده!   =>اینو یه روز ناراحت بودم واسه این که خونه تنها نباشم رفتم کتابخونه نوشتم. من خیلی از کتابخونه حس خوب میگیرم!تازگیا فهمیدم تنهایی درس خوندن جز سخت ترین کاراس!من همش باید یه جایی باشم که همه سرشون تو کتاباشونه تا منم موتورم فعال شه!باید کتابخونه نزدیک خونه رو هم امتحان کنم!

-گاهی فکر میکنم زندگی نباید انقدر سخت باشه که من سخت میگیرم... دقیقا!!

-گاهی از همون بالا که نگاه میکنم میفهمم چقدر بیشتر از چیزی که انتظار داشتم بزرگ شدم تو این 3 سال برای من دو سال گذشته و واو!خیلی عوض شدم...به قول ارشیا پوست انداختم!

-یه سری کارا هستن که تنهایی نمیشه! نمیشه! و این معنیش این نیست که ضعیفم!

-غصه گذشته رو نخور :) عبرت بگیر فقط

-آن آتش زمانی که به آن احتیاج داشته باشیم روشن میشود!

-یه سری آدمن باید فاصلمو باهاشون تنظیم کنم.

-دومین دغدغه : وقتی انقدر درگیر زندگی یه نفر میشی, ینی اون آرامشی که تو زندگی خودت میخوای باشه نیست!

-وقتی یه آرزویی میکنی زندگی تورو به همون سمت میبره. ولی از راه هایی که انتظارشو نداری! اوهوم!!الانم منتظر ارزوی بعدیمم که نزدیکشم!خیلی نزدیک!

-حتی اگه قراره شکست بخوری ، مردونه شکست بخور ، حداقل اینبار شکست بهتری می‌خوری

-هیچ کس با کم خوابیدن نمرده ! منم شیرازی :)) البته من شیرازی نیستم ولی فک کنم یه جهش ژنتکی به اون سمت داشتم :))))

-لذت شگفت زده کردن خودتو کشف کن !

-همیشه دنبال بهونه ایم که ناراحت شیمو دلمون بگیره ، چرا دنبال بهونه نباشیم که شاد شیمو از ته دل احساس خووووب بودن کنیم ؟ :)

- اگه حتا اراده نداری ، این اراده رو داری که اراده رو به دست بیاری ( اثبات ندارم ، اما مثال نقض هم ندیدم ! )

- استعدادشو داریم ، وقتشم داریم ، باید یکم به خودمون سخت بگیریم

- نابغه نیستم ، خاص نیستم، عادیم ! حالا می ارزه ! یه بحث عمیقی داشتم راجب این موضوع بار ها و بارها!و میدونی چیه بنظر من همین ادم معمولیان که وقتی یه کاری میکنن کارشون خفن میشه!به قول شاهین وقتی معمولی و میتونی یه کار خفن بکنیه که می ارزه! و من میخوام انجامش بدم!!

- کاری که انجام می‌دهید را دوست داشته باشید

- گذشته رو فقط بپذیر ! همین ! نه فراموش کن نه خیلی‌ بهش فکر کن .. آدمیم دیگه ، اشتباه می‌کنیم :)

-- اهانت هارو فراموش کن ، اهانت هارو فراموش کن ، اهانت هارو فراموش کن :) اهانت ها رو فراموش کن :)

- یه آرامشی هست که باید ته دلت بهش برسی‌... برو دنبالش :) خیلی بهش فکر کرده و میکنم... ولی نمیدونم کجاس!

- حقیقت ، نه به رنگ است و نه بو ، نه به‌های است و نه هو‌

- پای خودت وایسا ... پای دلت

-اگه بخوام حال و هوای این روزامو بگم ، میگم : نقطه ، سر خط :)

-نوشته بود "انسان تنها زمانی‌ خود را میشناسد که به مرز‌های خود برسد..."

-وقتی یه طرفه بشه... رو به زوال میره... :) U Are Loosing Me Little By Little

-یکی قطره باران ز ابری چکید خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم؟ گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لؤلؤ شاهوار
بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد

-برای آن که نشان بدهید مسیری که شما میروید درست است لزومی ندارد که ثابت کنید مسیر دیگران غلط است خیلی حرفه !

-تو خونه باید گلدون باشه :) آفرین منم همینو میگم!

-آدم وقتی آرامششو از دست میده با یه تلنگر میسیرش عوض میشه! سبک میشه شایدم انقد سنگین که رسوب میکنه

-آدم نتیجه ی تلاشاشو میگیره. همیشه به این جمله ایمان دارم!

-Let Your Success Be Your Voice

-ماها جایی هستیم تو زندگیمون که تکلیفمون ملوم نیست!
و خب هررکسی تا واقعا" تکلیفش با خودش معلوم نباشه نمیتونه بهترین عملکردشو داشته باشه...

-پشتکار و اراده دو چیزن!

-دوربین میخوام ... گرونس این حرف 94عه!الانو چی میگی حاجی.. :)) منم میخوام!ولی گرونس!

-من میخووام ورزشکار محسوب بشم! مدتیه که به یه ورزش حرفه ای فکر میکنم!

-پیشرفت رو دیدن و دوست داشته شدن قشنگ ترین حس هایین که تو این چند سال تجربه کردم.

-واژه “همیشه” کلمه ای وحشت آور است چراکه اشاره به آن دارد که مابـقی عـمـر خـود را باید به همین منوال و بدون هیچ انحرافی طی نمایید. کاری که باید انـجـام دهـیـد ایـن است که روز به روز پیش روید؛ با اهداف دراز مدت خود را هراسـان نـکنـیـد. امـروز سخت تلاش میکنید. فردا نیز دوباره به همین ترتیب. معنی یک کلمه!

-آدما رو از اولویتاشون میشه شناخت .

بریم که داشته باشیم ادامه روزمونو :)
مبینا
تهران-بهار 98
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۷
پنگوئن

بعد از مدت ها اومدم بنویسم!

این مدت که ننوشتم برا این بود که حال خوبی نداشتم!و ندارم...!یعنی ناراحت و اینا نیستما...اما یه حال عجیبیه!

از شبی بگم که تا 7 صبحش بیرون بودم با دوستام!شبی که قدر بود و تهرانی که عجیب بود!

امامزاده صالح کلی ادم بودن که داشتن گریه میکردن و تو سرشون میزدن...چند قدم اینور تر باغ فردوس اجرای موسیقی زنده گیتار الکتریک داشتن!

و کلی ادم که شب بیرون بودن...

و چیز هایی که دیدم!

و انتظار برای طلوع توی بام تهران....سرما...بچه های پایه...

از گریه هام بگم و اینکه بعد از چند ماه قران به دست گرفتمو باز کردم و حرفی که خدا زد؟

از دعوای بعدش و فوش و فوش کشی....و حذف کردن امیر!وقتی برای اولین بار بهش میگم ازت متنفرم!وقتی دیگه نمیخوام به پاش بیافتم...وقتی عشقو ول میکنم!

وقتی دیگه هیچ چیزی برام مهم نیست!

فردا تولدشه....فردا تولدشه!

من نیستم!میرم شمال!

مثل خودش که نبود!که شیراز بود!

عباس معروفی میگه:

حضورش برایم اهمیتی نداشت اما غیبتش خیلی ازار دهده بود!

از این بگم که چقد چیزای جدید تجربه کردم این مدت...

از این بگم که با بچه های اتاق تجریش رفتیم ، دریاچه رفتیم..دور دور شبانه...بام...ویو! :)

از حذف شدن ادمای مختلف...

اینبار من رفتم!

اینبار برای اولین بار من رفتم!

چیکار کنم که سرمو برنگردونم؟!

-روزی مرا خواهی شنید از دور...بغض ابتدای ترد فریاد است!

-وای از این عشق های دو زاری

-هی فرار از تو سوی خود رفتن!

-غرقه در موج های پیش امد!

-پشت سکان خدا نشست اما باز هم ناخدا پرستیدن!

-حتی نمیتونم بنویسم!

امیدوارم این شمال رفتن حالمو یکم عوض کنه!میخوام برم شمال که حالم عوض شه!که دل دل نکنم روز تولدش پیشش باشم!که نگم روز تولد ادم فرق میکنه!

من همه شانسایی که میشد رو بهت دادم تا درستش کنی!ولی هر بار بدتر زدی خوردش کردی!

من خیلی تلاش یک طرفه کردم و تو...

تو فقط گند زدی توش!

چقد به چشمم بگم نبینه!؟چقد به گوشم بگم نشنوه!گند زدی اقا امیر!گند!دیگه نمیتونم دوست داشته باشم!اون همه دوست داشتنت مونده رو دستم....

هیچکسی رو نمیتونی مثل من پیدا کنی اینو بهت قول میدم!

بد باختی بد....

من؟!من باختم یا بردم؟!من هیچی برام دیگه مهم نیست....

-زندگی سرد بود اما عشق میتوانست کارگر باشد!

-میتوان قطب را جهنم کرد پای دل گر میان باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۴
پنگوئن

دو ساعت پیش میخواستم حمله کنم اینجا و کلی غر بزنم و از این بگم‌که چقد از دست ادمای به ظاهر دوست عصبانیم!

ولی به جاش فرندز دیدم :)))

بعد سنتور زدم بعد از دو ماه!و بعد دوباره فرندز دیدم!

خوشحالم که خودم بالاخره میتونم واسه همین چیزای کوچولو حال خودمو خوب کنم و نشینم غر بزنم!

خیلی وقته تلگرام نیستم!میدونی حس‌خوب میده بهم!یه حس تونستنی طور :)

امروز داشتم اینستا رو یه نیگا مینداختم یهو یه جوریم شد!انگار اینجوری شده که به جا اینکه رمان بخونیم و داستان زندگی ادما رو بفهمیم ، پیج یه ادمی رو تو اینستا دنبال میکنیم!جاهایی که میرن، دوستایی که دارن،کارایی که میکنن!حتی وقتی مریض میشن!!!!خیلی مسخره اس!یه رمان واقعی!همه چیز داره شکل اصلی خودشو از دست میده!

یه حس بدی بهم داد این فضای مجازی!

جدی جدی شده یه نقاب که همه میرن پشتش گم میشن!

واقعا من دیدم ادمایی که تو مجازی یه شکل دیگه ان و تو واقعیت یه چیز دیگه!و چقدر یهو بدم اومد!!!

از دو رویی ، از نقش بازی کردن، از واقعی بودن خیلی چیزایی که شاید قبلا باورشون سخت بود...ترسیدم!

حس میکنم واسه زندگیم کلی کار دارم!کلی پلن کلی برنامه!

میدونی تو یکی از همین روزا به این رسیدم که من باید زندگی رو بکنم راستش!!!

این روزا با کسی هماهنگ نمیکنم کارامو و واسه خودم زندگی میکنم!

زندگیمو رو دایره نمیریزم و سفره دل رو واسه کسی وا نمیکنم!و‌از این خوشحالم! چون تصمیمایی میگیرم که تحت تاثیر دید بقیه نیست!

تعصب؟!راستش راجب چیزی فک کنم دیگه تعصبیم نمونده برام!

دیگه اینکه...

دو روزه تهرانم ولی مثل قبل به دانشگا پناه نبردم از تنهایی!!به جاش برنامه ریختم!اوقات خوشی داشتم!درسم خوندم!

برای تجربه های جدید واقعا نیاز نیست حتما یه ادمی هلت بده که  اون کارو بکنی!خودت بساز روزتو،رویاتو،حالتو...

چند روز پیش دلم میخواست راجب میلاد بنویسم !راجب خوبیاشو خاطراتشو هر چی!

ولی یه کاری کرد که تمام خوبیاشو از چشمم انداخت!

یه جوریم از زندگیم خودشو پاک کرد انگار هیچ وقت نبوده!نمیدونم چطوری چت و عکسا و اینا رو هم پاک کرده و من به هیچ چیزی دسترسی ندارم!

ولی خب اینجوری بهتره!

واقعا امروز داشتم فکر میکردم که میلاد واقعا بود!؟؟انقدی که هیچ ردی نموند ازش!!!گم کرد خودشو!

چرا؟!

نفهمیدم من که!

من فهمیدم با وجود دلایل واسه تموم کردن رابطه واقعا نمیتونم یه رابطه رو تموم کنم!نمیتونم به خودم بگم خوبیا و بدیا تموم شده!

شایدم نمیتونم دل کسیو بشکونم!ولی بحث دل نیست!

یه سری ادما تو زندگیم بود ک واقعا اونقدا هم دوسم نداشتن ولی بازم نتونستم تمومشون کنم!

فکر کنم این تابستون بهترین موقع واسه تموم کردن ادمای اضافه و دوره...

باید خطمو عوض کنم!پلنی که ۳،۴ سالی هست دارم و منتظر وقتش بودم!

شاید منم باید مثل میلاد گم شم؟!  :))

شاید اونموقع خودمو پیدا کنمو حالم بهتر شه با خودم :)

راجب ظاهر و اعتقادم به یه چیزای جالبی رسیدم!به چیزی که نه شوره نه بی نمک!چیزی که مبینا خیلی وقت بود میخواست اونجوری باشه!!!

این روزا بیشتر از هر روز دیگه ای رویاهای بچگیمو حس‌میکنم و حس اینو دارم که نزدیکم بهشون...!یا حتی بشون رسیدم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۴
پنگوئن

اول اینکه دوست داشتم اول یه سری پست های مد نظر راجب ادمای مد نظر رو میذاشتم بعد این پست راجب خودم رو...ولی خب حسش نیومد...

اما میذارم به زودی!

خب ! امروز چندمه؟نمیدونم باید سوم باشه یحتمل!

مهم اینه که وارد ماه هیجان انگیز خرداد شدیم با یه مشت امتحان!

تا به اینجا عملکرد خوب نبوده اصلا!و باید تلاش برای امتحانات پایانی مستمر تر باشه!

خب من تلگرام رو از رو گوشیم پاک کردم...و خب دیگه‌با خیلیا حرف نمیزنم!این کلی از وقت و فکرمو ازاد تر کرده و میتونم بیشتر رو درسم تمرکز داشته باشم...

و این یه ماهی ک مونده باید بترکونم!

و خیلی ترکوندن سخته واسه من!

یه مدته فهمیدم که عامل اصلی خراب کردن امتحانام استرس نیست!درست ننوشتن و کج فهمیدنه!

و برای درست کردنش باید چه کرد؟!

چه کارایی باید انجام بدم تا درست بنویسم؟!

و خب نشونه یه فیزیک دان خوب همین خوب نوشتنه! و من چقد دیر فهمیدم!

دیر فهمیدن اما بهتر از هرگز نفهمیدن است!

میگن کتابخونه مرکزی تا ۱۰ شب بازه!

ماه رمضونه..شیکم تعطیله!تابم ازاد تر!و خب جنبه منفی!بازدهی کمتر !

شبا سالن مطالعه خوابگا هیچکی نیست و من عاشق این وقتام!

تنظیم خواب رو چه کنم؟!

اصن این همه وقت خالی کنم واسه چی؟!مگه میدونم چجوری باید درس بخونم!؟

خودمونیما یه معذل واقعا این که ادم چجوری باید درس بخونه!!!

لینکه مدل درس خوندنش چیه!

اونم واسه ادمی مثل من که کلا یاد نگرفته درست درس بخونه...و همینجوری اومده بالا!

الان به یه جایی رسیده ک همینجوریا دیگه براش جواب نمیده و اون باید یادبگیره که چیکار کنه!

چقد سخت شده زندگی کردن ها...دیدی؟

شاید واسه خودم تایم تیبل درست کنم!

قطعا یه برنامه ریزی خوب میخوام...

و باید پشتم به خودم گرم باشه!بیشتر از همبشه باید به خودم تکیه کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۰۳
پنگوئن