پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

مغزم شلوغه میخوام خط خطی کنم فقط!

روزی که سپنجی بهم میگه: کاش یه دختر مثل تو داشتم!

خوابی که راجب یه دوست در امریکا میبینم و میفهمم که شت واقعا حالش خوب نبوده!

روزی که دل تنگی بهم فشار میاره و...بازم بوووم!

شبی که دوباره کیک تولد میخرم و بابام میرقصم!

حرمتی که باز میشکنه!

حالی که خرابه!

بغضی که فرو نمیره

شبی که فرداش امتحان ادبیاته!

دلی که تنهاس...

چراغی که خاموشه!

روزی که با شجاعی تا سلف همقدم میشم و لبخنداش!

شبی که دلم اشوبه...

شبی که تهدید میشم به اینکه جواب کارامو میبینم!

شبی که فکر میکنم چه کاری کردم که ممکنه جوابش بد باشه برام!؟

تنی که دوست داره فرار کنه بره یه کشور دیگه و روحی ک تو این شهر لعنتی گیر کرده!

استرسی که تمومی نداره....

دلی که گریه میخواد....

فلوکی میگه از یه تایمی به بعد انگار نباید حرف بزنی!الان میفهمم ینی چی!

اصن شاید از یه تایمی به بعد نباید بیدار باشی!

شاید برا اینه تو این یکی دوسال شبا مثل مرغ زود خوابیدم!

روزی که دلم داشت جون میکند!

شبی که دلم داره جون میکنه!

سوال اینجاس چرا همه چی هی بدتر میشه و خوب نمیشه؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۱
پنگوئن

به قول شاعر پایان شبه سیه سفید است!

دیشب یکی از بدترین شبای عمرم بود!از ظهر حس غمگینی داشت ذره ذره توم شکل میگرفت!وقتی برف اومد خوشحال شدم با ذوق رفتم زیر برفا و به اسمون نیگا میکردم!عصر که شد دیدم واقعا نمیتونم دیگه ریاضی فیزیکو تحمل کنم مامانمم زنگ زده بود بم که شب مهمون داریم و اگه خواستی بیا!یهو تصمیم گرفتم برم خونه!

البته قبل از اینکه برم خونه راجب مکانیک کلاسیکی که ترم بعد ارائه میشه که مرددم بردارم یا نه با چند نفری مشورت کردم!و انقد جوابا متنوع بود که...!

خلاصه برای رهایی از غمگینی به مهمونی پناه بردم!ولی چه فایده!

حتی هدیه ای که داداشام برام خریده بودنم باعث نشد ناراحتیم بره!

زل زده بودم به صحفه ی گوشیم و اون جایی که نوشته بود لست سین لانگ تایم ا گو!

بلاکم کرده!

اون اشتباه میکنه تازه بلاکم هم میکنه!بچه ها میگن تقصیر توعه تو پروش کردی!البته سحر اینو نمیگه و میگه فک نکن که حال اون خوبه!راست میگه!

میدونم حالش بده و هیچ کاری نمیتونم بکنم

م میگفت اگه میبنی نمیتونی حالشو خوب کنی لطفا هیچ کاری نکن چون فقط اونجوری حال هر دوتونو بدتر میکنی!راست میگه!

دو روزه هیچ خبری ازش ندارم و هیچ کاری به کارش!دو روز چقد زیاده و چقد کم!!!!

امروز اما حالم بهتر بود!تقریبا ظهر رفتم دانشکده!جلو اتاق دکتر جعفری نشسته بودم!یهو عباس کریمی با حالت خنده ی همیشگیش اومد بیرون!!خب طبق معمول که من با همه حرف میزنم یه ساعتم با ایشون نشستم حرف زدن!خب معمولا انگیزه میده!و امروزم داد!بهم گفت خوبه دغدغه هام ولی انقد نگران نباید باشم!

مثل اون چند نفر دیگه بهم گفت که درسای الانمو جدی بگیرمو خودمو شدیدا توش قوی کنم اگه واقعا میخوام که چیزی باشم!

و خب عباس کریمی هم یکی از کسایی بود که منو به مکانیک کلاسیک تشویق کرد!

بعدشم که برام چایی اورد و من خوشحال از اینکه چقد میتونه جو دانشکده خوب باشه که من بتونم انقد راحت با یه کسی که ارشدش تموم شده حرف بزنم و باهاش چایی بخورم ! فقد عباس کریمی نیستا!خیلیای دیگه که حتی دکتران!

ماهرخ...ایراندوست...گودرزی...شایان(فامیلیشونمیدونم!)...هما...بنیهاشمی...محمدی...عسگری...پریسا...

و خب الانم لبخند میزنم به اوردن اسمشون حتی :)

جو دانشکده ی ما اینجوریه که خیلی بزرگا به کوچیکا کمک میکنن!حداقل بین این چه هایی که نام بردم!

راستش بعد از تجربه ی تلخ رقابتی که تو دبیرستان فرزانگان و کنکور داشتم الان جو اینجوری دانشکده بهم حس ارامش میده!الان که فک میکنم حتی بین بچه های خودمونم رقابت بد نیست واقعا!و اینا شیرین کردن خب این درس خوندنه رو!

شیرین کرده که زهرا شب امتحان ریاضی فیزیکی که ترس افتادنشو داره با لبخند پست میذاره اینستا و کپشنی راجب حس رضایتش نسبت به این موضوع میذاره!

داره کم کم از این ازاد بودنه خوشم میاد :)

خب تا حالا همیشه حداقل یکی باید میبود که من باید کارامو باش هماهنگ میکردم یا...

الان با وجود همه تلخیا و سختیاش نبودنه یکم حس خوب داره میده بهم!

اینکه هر روز خودم برای خودم تصمیم میگیرم کی برم دانشکده یا اصلا کجا برم و کی برگردم!چی بخورم چی بخرم چیکار بکنم...همشو خودم یه تنه تصمیم میگیرم!حتی اینکه چه اهنگی گوش کنم :))

جاهایی که تو این یه سال برام پر از خاطره شده رو میرم و میبینم!جدیدا قادر به فرو دادن بغضمم هستم :)

میخوام بگم داره پیش میره!اقای زمان داره کار خودشو میکنه!و شاید همیشه قرار باشه ادم از یه جاهایی که میگذره بغضشو مجبور باشه قورت بده!

شاید همیشه یه شبایی هست که سیاهه و توش پر از اشکه مثل دیشب!بعد صبحش به سپیدی برف میشه!

میخوام بگم نمیشه انتظار داشت اوضاع همیشه خوب پیش بره همونطوری که بد!

خلاصه که شبه امتحان ریاضی فیزیکه :)

استرس دارم؟نه!

تمام تلاشامو کردم!تا هر جا که جا داشته زور زدم برای اینکه فردا برگه امو خوشحال تحویل بدم ولی خب مثل همیشه نمیدونم چی میشه!

تنها چیزی که میدونم اینه که استرسی ندارم....من وضعم از خیلیا بهتره از خیلیا بدتر!ینی همیشه یه عده ای هستن که تو وضعیتی باشن که بهتر از منه!ولی چیزی که خیلی برام مهم و قشنگه اینه که من از مبینای ترم پیش،سال پیش،از مبینای سالهای پیش اصن وضعم خیـــــــــــــــلی بهتره!و این گپ بین مبینای سال های پیش و الان رو خودم حس میکنم...

و خب شاید وقتشه بگم خدایا مرسی....مبینا مرسی...دوستای مبینا شما هم مرسی :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۲
پنگوئن

ترم پیش طبق حرف یه ادم دچار برچسب خوردگی شدم و گفتم من درسم ضعیفه و فلانم!من قابل مقایسه با بچه ها نیستم و ...

میخوام بگم یه ترم داشتم میزدم تو سرم که من خوب نیستم و قبول کرده بودم که هیچم!بعدش چنان محکم خوردم زمین که درد برداشته بود تمام تنم رو !

دقیقا ترم تابستون با یه ادمی ملاقات کردم که بهم این حسو داد که تو خفنی و فلان!و بازم دچار برچسب خوردگی شدمو شدم هفن و فلان!

الان!

دوباره نشستم همه ی این ترم رو میزنم تو سرم که کسی منو دوست نداره و من از خودم خوشم نمیاد و حس خوبی ندارم و از این حالتا!

خب معلومه بازم دچار برچسب خوردگی میشم!!

معلومه که حال روزم این میشه!!!

این بار خودت فرشته ی نجات خودت باش لطفا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۷
پنگوئن
روزام اینجوریه که صب که پامیشم دانشکده ام تا شب که میخوام بخوابم!
یه سری ادما هر روز تو دانشکده هستن!یه سریا بعضی روزا میان
یه سریا رو ازشون خیلی بدم میومد که الان میشینم کنارشونو گذر زمانو نمیفهمم یه سری ها هم بود که خیلی باشون حال میکردم الان برام یه رهگذر دانشکده ای شدن صرفا...
نمیدونم من تغییر کردم یا اون ادما ...شایدم هممون عوض میشیم و پوست میندازیم....
امروز فهمیدم وقتی تو اصرار کنی که فراموش کنی یه ادمو یا نادیده اش بگیری همه چی بدتر میشه!
میدونی یه زمانی پیش مشاور میرفتم!ولی از یه جایی به بعد گفتم تنها کسی که میتونه به من کمک کنه فقط خودمم نه یه ادم که داره از بیرون گود نگاه میکنه....
یه مدت هم فکر میکردم شاید اگه بنویسم خوب میشم....
الان اینجا واستادم نمیدونم چی خوبم میکنه ...!
امروز نطقم واسه حرف زدن زیاد باز نیست ولی..:
نمیگویم به این دیوانه بازی هام عادت کن
فقط مثل گذشته با دل تنگم رفاقت کن...
امیدصباغ نو.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۷ ، ۲۳:۲۹
پنگوئن

امروز از دو تا ادم حرفای جالبی شنیدم که بنظرم باید بنویسم تا بماند به یادگار :)))

اول با یکی از دانشجوهای دکترای حالت جامد! و خب به یعنی راجب درس و راجب فیزیک!

دغده هام براش جالب بود!میگفت برای اینکه بفهمی واقعا چه گرایشی رو دوست داری بری باید بری سمینار های مختلف !نه اینکه بری بشینی و همینجوری با یه نگاه خنگ طور نیگاش کنی!بعد از سمیناره که مهمه!باید بعدش بپرسی!

یه حرفی زد که من واقعا تعجب کردم!یعنی میدونستما ولی خب گفتنش انقد واضح یه جوری بود!گفت:استادای اینجا وظیفه اشونه که جواب سوالای دانشجو رو بدن!

بهم گفت کم کم درست سوال پرسیدن و سوال خوب پرسیدن رو یاد میگیری اینجوری!

شدیدا بهم توصیه کرد که درسای این ترم و ترم بعد یعنی:ریاضی فیزیک1 و 2 -تحلیلی 1 و 2 - فیزیک 4-و درسایی اینده ی نزدیک یعنی کوانتوم 1و 2 رو جدی بگیرم!جدی تر از هر چیزی!

مخصوصا اگه بخوام نظری کار بشم!

بهم گفت با استادای مختلف حرف بزنم!

گفت هر ادمی رو باید یه جوری باهاش حرف بزنم!و خب قراره یادم بده هر استادی چجوریه :))

دو تا استاد داریم که خیلی خفن طورن و خب خیلی سخت گیر تقریبا غیر قابل دسترس که ایشون به من گفت حتی با این استادا هم میشه حرف زد!

یه چیز دیگه اینکه بهم گفت از اشتباه کردن نترس!برو اشتباه کن تا یاد بگیری!اینور اونور بخور تا بفهمی :)

بهم گفت دوست داشتن این نیست که تو یه چیزیو بفهمی!نذار فهمیدن یا نفهمیدن یه چیزی رو دوست داشتنت تاثیر بذاره!اگه نمیفهمی و دوسش داری برو راجبش بیشتر بخون بالاخره یه روزی میفهمیش!

فهمیدم میشه رفت سر کلاسای مختلف و این رفتن نباید فقد این باشه که بری بشینی ببینی استاد چی میگه!حتی اگه مستمع ازاد میری مثل دانشجوی همون درس باش!

برای پیدا کردن رشته یا گرایشی که میخوایم اساسی ترین کار نگاه کردن به چارت درسی اون درس و دیدن کتابای رفرنس و سر فصلاشه :)

اگه شما هم مثل من درگیر موضوع اینجوری بودین میتونید از اطلاعات دوست با تجربه امون استفاده کنین!

چیزی که خودم کم کم دارم از این دانشکده میفهمم اینه که دنبال یه کاریو باید بگیری و ول نکنی!رشته ی ما دراز مدت جواب میده!شاید این تمرینی که تو الان داری حل میکنی دو سال بعد نتیجه اشو بذاره!

یه متنی تو بلاگ اقای مربع خوندم که مغزم یه ماهیچه اس!وقتی میخوای به ماهیچه ات فرم بدی چندین ماه تمرین میکنی تلاش میکنی تمرکز میکنی روش تا ماهیچه ات فرم بگیره!برا مغزم همینکارو باید کنی!تمرکز کنی روی مغزت!تمرین مداوم بهش بدی!

خب رژیمشم میخواد.رژیم مغز چیه؟!افکار منفی به خوردش ندی!مثل فست فود!برعکس هر روز بهش انرژی مثبت بدی مثل پروتیین!

نمیگم که کلا افکار منفی نداشته باشا!شاید ماهی یه بار!مثل فست فود!

از این حرفا که بگذرم درست دیدنو چیکارش کنم؟؟درست شنیدن!؟

استادم بهم گفت قبل از اینکه بخوای فیزیسیست شی یاد بگیری مشاهده کنی!علم ما علم مشاهده اس!

و لعنتی من چقد عاشق فیزیکم!و خب روز به روز حسم بهش بیشتر میشه!


خب حالا دومین ادمی که باهاش حرف زدم!یکی از دوستان سال بالایی ما بود!این موضوع هیچ ربطی به فیزیک نداره!راجب زندگیه!

امروز فکر میکردم بهش میدیدم من از ادما بت میسازم!و بدیاشونو نمیبینم!

بعد که میخوام از زندگیم بیرونشون کنم میشم ابراهیم بت شکن!

بعد از خودم قهرمان میسازم!

بعد که میفهمم قهرمان نیستم نابووود میشم!

این چرخه برای هر ادمی تو زندگی من که یه حدی رو رد کرده باشه صدق میکنه!!

وخب این اشتباس!این دیگه تجربه نیست!که بگی تجربه کردی و یاد گرفتی!این موضوع بار ها تکرار شده!تجربه ی بدی که بار ها تکرار شه اشتباهه!

بهم گفت اگه با عقلت تصمیم میگیری فقط به عقلت گوش کن اگه با دلت تصمیم میگیری فقط به دلت!

بهم گفت اون آدم میتونه از پس خودش بر بیاد!تو به این فک کن اگه میتونی حالشو خوب کنی خوب کن اما اگه میبینی شدی عذاب واسه خودتو اون ولش کن!زجرش نده!

فکر کردم!واقعا بهترین کمکی که میتونم به خودم و اون بکنم اینه که واقعا به کاری نداشته باشم!هر چی دیدم!هر چی شنیدم!هر چی شد!زمان بدم!به خودم به اون!

وقتی عقلم داره بیس چاری الارم میده که ترکیب شما دو تا خوب نیست پس باید تمومش کنم!نه حرف خالی!با دلم!با عقلم!با وجودم!

اگه دوسش دارم زجرش ندم!

نه خودمو نه اونو....نه این همه دوست مشترکمونو....

کاش همیشه یادم بمونه ما از هم جدا شدیم که هر کی بره دنبال موفقیتش!دنبال خوشبختیش!ما قول دادیم به هم که موفق شیم!

موفقیتمون خوشبختیمون ارامشمون چیزیه که من میخوام!

هر چیزی هم یه هزینه ای داره هزینه ی اینم نبودنمون کنار همه....

هر چقد که گند بزنیم بهم لج و لجبازی کنیم و بچه بازی دراریم هیچی درست نمیشه...

تموم شده دیگه!

اون ادم تموم شده!زندگی ولی نه!قول ما سر جاشه!هر چقد که به هم  بدی کرده باشیم ما سرقولمون میمونیم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۲۲:۱۷
پنگوئن

دارم میجنگم با تمام قوا!
تا به یه نقطه ی خوبی میرسم که اوکی دیگه تموم شده توفان دوباره یه توفان دیگه میاد میندازتم زمین!
خب حال خوب دیشب چی شد؟
با یه پست و یه کامنت مسخره نابوووود شد!
من محکم نیستم یا طبیعیه؟
داشتم با خودم حرف میزدم میگفتم دیگه باید چیکار کنه که ازش متنفر شی؟
دیگه باید چی بشه که بفهمی ارزش تو دهنی خوردن هم نداره....
دلخورم...خیلی دلخورم....
حتی از سحر بیچاره!
حس خوبی ندارم....حتی به کارایی که سحر میکنه و متاسفانه هیچ وقت من حسم اشتباه نمیکنه....
حس بچگی دارم!حس میکنم یه بچه کوچولوام که تازه داره یاد میگیره بایسته و هی میخوره زمین!
مامانم دید دارم گریه میکنم بغلم کرد گفت مگه دختری که مامانش پیششه ناراحت میشه اصن؟
راست میگف!
من همه چی دارم الان و حالم خوب نیست!
روحم نابوده!
زیر درد اون تونسته دارم میشکنم!!!خب تونستن الکی نیست که!
نشستم وسط خونمون گفتم دلم تغییر میخواد!!!یه چیزی که نشون بده مبینای قصه عوض شده!
تازه موهامو کوتاه کردم کوتاه کوتاه!پس مو رو بیخیال میشم!
نمیدونم باید اون تغییر ظاهریه چی باشه...
شما چیزی به ذهنتون نمیرسه؟!
دلم میخواد چشمامو درارم از تو صورتم...
یا لبامو!انقد پوستشو کندم که...
یا هر چیز دیگه ای.....
اشتباه ...اشتباه میسوزونه زندگی ادمو...یعنی یه اشتباهایی هست که میسوزونه زندگی ادمو....
حق ...حق با کیه؟!
کلی پیام از صب اومده برام....ولی سحر..!!شاید راست میگفت!
چرا هر چی بهش گفتم تو ل ا ش ی ای هیچی نگفت!چرا گفت باشه؟!
•بیدار شو از خواب ادم ساده خبری نیست!
•دیگه بوسیدیمش گذاشتیم کنار!کنار که نه رو طاقچه!اما خب نمیشد دیگه هی میدیدیمش در و بی در...
گفت من ازادم الان تو هم ازادی هر کاری دوست داری برو بکن!ازادم؟مگه تا الان تو بند بودیم؟!
•می با دیگران خوردست و با ما سر گران دارد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۷ ، ۱۹:۱۷
پنگوئن

سلام!

خب بعد از دو سال دوباره این صفحه رو باز کردم تا یه بلاگ جدید بسازم!

چند ماهی هست که با خودم کلنجار میرم که باز درست کنم بلاگ رو یا نه!؟اصلا نوشتن تو یه صفجه ی مجازی و نگه داشتن یه سری تجربه کاره درستیه یا نه!این روزا جوابشو پیدا کردم!فهمیدم این روزایی که دارم خیلی چیزا رو تجربه میکنم و دارم تصمیم گرفتن رو یاد میگیرم باید بنویسم!باید بنویسم تا یادم بمونه!

یه روزی برگردم نگاه کنم و ببینم که اگه درست بوده کارم چرا درست بوده و اگه غلط بوده چرا!

یه دلیل دیگه هم دارم!

به روزایی تو زندگیم رسیدم که خب هیچ کسی نیست!منم پر حرف!!!باید یه جاییخالی کنم این پر حرفی رو حتی اگه بدونم که کسی هم نمیخونه!

خب برم سراغ این روزهام!

روز های 20 سالگی که در دانشکده فیزیک دانشگاه شهید بهشتی میگذره!

امروز برگشتم به سال ها قبل و فکر کردم سال کنکورم واقعا بخاطر چی جنگیدم!؟اصلا جای درستیم یا نه!؟این همه تلاش و زجری که دارم میکشم همونی که من میخواستم؟؟

یکم فکر کردم!

من دقیقا جاییم که میخواستم!

فیزیک میخونم!با همه سختیاش!و جا نمیزنم!این همه که جا نزدم و نمیزنم توش!

تو بهشتی ! برای "من" بهترین دانشگاهی که میتونست باشه! گاهی وقتا انقد عاشقش میشم که میگم چه جوری باید یه روزی از اینجا دل بکنم؟!درختای بلندش و شیب های زیادش!غروبا و طلوع های قشنگی که داره!جو دوست داشتنی دانشکده اش حتی!

ساز میزنم!سنتور! و خب توش خوبم!این حرفیه که استادم بهم میزنه!درسته ابتدای راهشم!ولی شروعش کردم با هر مخالفتی که بود!

باشگاه میرم!همیشه دوست داشتم هیکل رو فرمی داشته باشم!کلا هم ورزش بهم حال میده!وقتایی که باشگاه میزم احساس میکنم همه زهر وجودم عرق میشه میاد بیرون!اون دردی که میکشم حس میکنم بهم قدرت میده!اصلا تا حالا به این فکر کردی چرا درد باشگاه انقد میچسبه؟!تو هدفت از باشگاه رفتنو میدونی در راستاش کار میکنی و چیزی که میخوای با درد میسازی انگار این درده بهت میگه که این درست شدن خورده خورده واقعیت داره!تو داری قوی میشی!تحملو یادت میده اصلا!

مستقل شدم!نمیگم کاملا!ولی خب خیلیییی مستقل تر از سال ها و روز های پیش!یه چیزی شدم که میتونم واستم و بگم خودم میخوام فلان کارو انجام بدم!!خیلی تلاش کردم براش که یه روزی این جمله رو از مامانم بشنوم که :من به تو بیشتر از هر ادم دیگه ای اعتماد دارم!خیلی سختی کشیدم تا بتونم رو پای خودم وایسم!بدون هیچ جنس مذکری!درسته روزای کمی از این موضوع میگذره!ولی تونستم!درد روزای اولش رفته!وقتی چند روز بتونم حتما برای مدت طولانی تری هم میتونم!خیلی تلاش کردم تا به حدی برسم که نذارم برادرام تو زندگیم دخالتی کنن!نذارم زندگیم بشه تحمیل افکار دیگران!خیلی تلاش کردم که حقمو بگیرم!حق اینکه این زندگی ماله منه!نه کس دیگه ای!

تو دانشکده یه عنصر معلومم!کسی هستم که خیلیا میشناسم!نمیدونم این موضوع خوبه یا بد!ولی من این شناختنو دوست دارم!سال بالایی و سال پایینی منو میشناسن!حتی بچه های ارشد و دکترا!حتی استادا!خب واسه اینم تلاش کردم!برای اینکه استادا بشناسنم!برای اینکه قابل اعتماد باشم براشون خیلی تلاش کردم که قدم کج نذارم!که بفهمم این حرف رو که ادم یه شبه یه فیزیسیت خوب نمیشه!باید خون دل ها بخوری!باید نمره کم بگیری تمرین غلط غلوط بنویسی و کپ نزنی باید مشروط شی اگه شده ولی روی اصول درستت باشی!هر چقدم که خوب بودن خوب نباشه و جامعه معنی خوب بودنو نفهمه ولی هر چیزی اصولی داره!اصولشو زیر پا بذاری کارما هم تو رو زیر پا میذاره!

همه ی این حرفا معنیش این نیست که من اشتباه نکردم!اتفاقا معنیش اینه خیلیییی بیشتر از خیلیا اشتباه کردم تا اینا رو فهمیدم!چه حرفا که شنیدم راجب خودم!چه روزایی با خودم و هدفم لج کردم و له کردم خودمو!چه جاهایی که اشتباه بودو رفتم!مثل بیمارستان لقمان!چه کارای اشتباهی که کردم و یه نفرو به خودم راه دادم!به روح خودم!و برای بیرون کشیدنش چه زجه ها که من زدم!چه روزایی که من لج کردمو و گفتم گند میزنم به خودم!!چه چیزایی که من امتحان کردمو چوبشو خوردم مثل سیگار و ...!

ولی تو همه این روزا تو همه ی این اشتباها یه خودی تو وجودم بود که کج میرفتم میزد تو سرم میگفت راهت اونوریه!نمیدونم شایدم شانس اوردم و همیشه انقد خوش شانس نباشم!شاید همیشه انقد ادمای خوب تو زندگی من پیدا نشه که منو به ساز زدن به درس خوندن یا ورزش کردن هل بده!نمیدونم شاید این خودی که براش زیاد تلاش کردم قسمت عمده ایشو مدیون اطرافیانشه!شایدم باید از خودم ممنون باشم!چون خب به هر حال تو زندگی هر ادمی این اتفاقا هست!مهم اینه که چقد تو انگیزه میگیری ازش و خب چقد اجراش میکنی!؟و خب حالا که اجرا کردی اگه اون ادمه از تو زندگیت رفت به هر دلیلی تو میندازی اون انگیزه رو کنار یا خب قوی ترش میکنی؟!

راستش الان که دارم فک میکنم زندگی چیزی نیست جز همون تصمیمی که تو صبح میگیری که پنج دیقه بیشتر بخوابی یا بری سر کلاس؟!

اینکه پیاده بری دانشکده یا با اتوبوس؟

اینکه سر کلاس جلو بشینی یا عقب؟

اینکه با کی حرف بزنی یا نزنی؟

اینکه پر انرژی باشی یا نه...

همین چیزای کوچولوی هر روزه که زندگی من و تو رو درست میکنه!

همین چیزاس که باعث میشه ادمای اطرافت عوض بشه!همین ادمای مختلف رو به سمت تو جذب میکنه!

و همین اتفاقای کوچیکه که تو رو تبدیل به تو میکنه!

من خوشحالم....چون بالاخره تونستم!

درد داشت ولی تونستم!

پس هر چیز درد داره دیگه ای هم میتونم!فقد باید تحمل کرد.....!

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۲۱:۴۵