پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

کار کردن یه چیزی داره که خیلی جالبه!اونم اینه که همه غرورتو خورد میکنه!

غرور منظورم اون غرور خوبه نیستا!

ادما همیشه یه غرور کاذب دارن که من خوبم که من بهترینم که من بالام من فلانم!

وقتی کار میکنی مخصوصا ماهایی که نمیتونیم به قول بابام اوستا کار خودمون باشیم یاد میگیریم که یه وقتایی باید سکوت کنیم!

یاد میگیریم به موقع حاضر شیم!هر چی راجب کار بگن بگیم چشم!

یاد میگیریم شخصیتمون رو حفظ کنیم

به هر قیمتی هر کاری رو نکنیم

یاد میگیریم به ادما‌حدشونو نشون بدیم

یاد میگیریم چه جوری حرف بزنیم

یا به قول اون دوستمون تو ایونت رانی یاد میگیریم اخلاق حرفه ای چجوریه!

یاد میگیریم چه رفتارایی ینی رفتار جنسیتی و چه رفتارایی دوستانه و غیر جنسیتی هست!

ولی از حق نمیگذرم!همه این یاد گرفتنا خیلی سخته!نیاز به کلی جا افتادن و فکر کردن داره اونم وقتی که وقتی واسه فکر کردن نداری!

راس میگن کار جوهره مرده!حالا از مرد و زنش اگه فاکتور بگیرم و بگم کار جوهر انسانه راسته واقعا!

اگه بگین حالا تو که دست به سیاه سفید نزدی الان رفتی سر کار جو‌گیر شدی هم حق دارین!

ولی کم ادم ندیدم ک مثل خودم و بدتر از خودم بودن!

ردلاین شرکت نفت یا اصن ساندویجی کار کردنشم فرق نداره!

ادم از ریشه میسازه میاد بالا!

ابراهیم باش!بت غرورتو بشکن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۱۰
پنگوئن

خب فکر میکنم بالاخره زمان اون پست در مورد ردلاین رسید :)

از کجا شروع میکنم؟از اشنا شدنم!

روز اول فروردین ۹۸ تبریک عیدی برای من اومد که فرستنده اش رو نمیشناختم ولی به شدت قیافش برام اشنا بود!

وقتی یکم حرف زدیم و اینا فهمیدم عه این ادمو من سال کنکورم باش حرف زدم برای انتخاب رشته ام!بعد من رفتم پیجشو تو اینستا فالو کردم!

با پستای جالبی مواجه شدم و یه گروه جالب تر!ردلاین!

همین گروه باعث شد‌سر صحبت بین من و میلاد باز بشه و بشه دوستی و صمیمیت و...

دو سه ماه از دوستی من با میلاد میگذشت که یه روزی برگشت بهم گفت خیلی تو به درد ردلاین میخوری

و از اون روز این پیچید تو سرم که ینی میشه منم جز این بچه ها باشم؟!

بچه های دیگه‌رو هم فالو کردم و همه ی اطلاعاتم ازشون به اندازه ی حرف هایی بود که گاه و بیگاه از میلاد میشنیدم

حدودا یک ماه پیش شایدم بیشتر برای یه ایونتی میلاد گفت که به کمک نیاز دارن و من رفتم شرکت!

و برای اولین بار شرکتو دیدم!

دو بار رفتم کمک و با خیلی از بچه هاشون اشنا‌شدم!

فرداشم رفتم نمایشگاه!

دو سه روز بعدش بود که اقای هاشمی مدیر ردلاین اگهی استخدام زد!

منم با اینکه ته دلم خالی بود و میدونستم نمیشه پرش کردم!

گذشت!

اینا اصن به من زنگ نزدن!

تا اینکه دو سه هفته پیش بود که میلاد گفتش که دو سه تا ایونت داریم که فکر کنم بچه ها کم هستن و ممکنه تو هم بتونی بیای!

تو همین حرفا بود که بهارک بهم پیام داد که بیا برای مصاحبه

صبح فرداش من رفتم مصاحبه!انقد استرس داشتم که از بچه های خوده ردلاین هم زودتر رسیدم شرکت!

اول از‌ همه رفتم تو!برای اولین بار اقای هاشمی رو میدیدم!

صحبت کردیم!اولش حس کردم داره صدام میلرزه ولی بعد خیلی ریلکس شدمو با لبخند باهاشون صحبت میکردم! نمیدونم به خاطر لبخندم بود یا چهرم که شعی می‌کردم بامزه باشه ، ایشونم لبخند میزد!۴، ۵ دیقه ای تو بودم!

و جلوی اسمم یه تیک خورد! و اخرین حرف اقای هاشمی این بود که : مبینا جان مرسی که وقت گذاشتی بهت خبر میدم!

و من اومدم بیرون!و گذشت و هیچ خبری داده نشد!

رسیدیم به اوایل این هفته!ایونت رانی!

روزه ستاپه رانی قرار بود من میلاد رو ببینم!بعد از اینکه جلسه اخر کلاس رانندگیمو رفتم به میلاد زنگ زدم گفتش که دو ساعت کار داریم سالن حجاب اگه میخوای بیا اینجا بعد از اینجا با هم میریم!

منم رفتم سالن حجاب!و چی شد؟ تا ۱۲ شب اونجا بودم و کمک کردم :)

ارشیا،یاربی، میلاد، محمد ، قدرت و اقای هاشمی کسایی بودن که اون روز بودن!

اون روز سر صحبت هم با اقای هاشمی باز شد!ینی خود به خود نبود!

میدیدم وقتی میبینتم خنده اش میگیره دقیقا مثل همون روز مصاحبه!

رفتار اقا هاشمی عجیب بود!چون با ادم تازه ورودی مثل من که یعنی میتوینیم بگیم حتی ورود نکردم خیلی خوب بود!با توجه به حرف بچه ها!

فردای اون روز اشکان گفت بیا شرکت برای کادو درست کردن

و من دو روز پشت هم شرکت بودم!

عصر روز دوم اومدم پیش بچه ها رانی!

و اقای هاشمی منو صبح تو شرکت دیده بودو شب تو ایونت رانی!برای همین تا دید منو باز خندید!

و امروز!امروزی که قرار‌ بود بشینم خونه اما بازم رفتم ایونت ! و از صبح منتظر بودم باز اقای هاشمی برسه و بخنده! که رسید و خندید :))

 و از دو روز اینده میرم ایونت نسکوییک!

و چیزی که هست اینه که هنوز اقای هاشمی بهم خبر نداده :)

حالا میرم سراغ انالیز شخصیت ها:

میلاد: اولین ادمی که از ردلاین شناختم!یه بچه ی پاک و ساده!اروم!و یک رو!عاشق‌ردلاینه!و خوشحاله که تو اون جمعه!سعی میکنم زیاد راجب میلاد حرف نزنم چون میلاد قضیه اش کلا فرق داره!

نفر دوم یاربی: روزی که رفتم کمک برای ایونته اسنپ با پدیده ای اشنا شدم به اسم یاربی!یاربی سنش زیاده! از ۶ سال پیش جز ردلاین بوده!به شدت رک و راسته و این رکیش باعث میشه ادم ناراحت شه بعضی اوقات!انقد شبیه کف دسته که از همه رفتاراش میتونی بفهمی چشه!و چجوریه!یاربی کمک میکنه!ولی غر میزنه و زبون تندی داره!این جور ادما معمولا طرفدار پیدا نمیکنن تو یه گروه!البته خب یه جاهایی هم واقعا حق با اون نیست!و یه وقتایی داره نا حقی میکنه بنظرم

نفر سوم:ساسان جی من :))) نمک گروه!با موهای فرفری :)) در حین باحال بودن به شدت مهربون و احساساتیه!ادمی منطقیه!تیم ورک خوبی داره و از اوناس که زود دوست میشه!به شدت به هوتن نزدیکه!گاها حس میکنم از قصد یه سری جاها ساسان رو میذاره هوتن که بتونه یه سری اطلاعات بگیره :)

نفر چهارم:محمدرضا ملقب به ممدرض!یه پسر بامزه!از اونایی که کلا تو مهمونیه و داستان!یه دیوونه اس که بنظرم نمیدونه‌دقیقا از زندگیش چی میخواد!در‌لحظه زندگی میکنه! از قدیمیای ردلاینه ولی از جدیداشم عقب تره!چون حواسش زیاد پی کارش نیست!کار‌ رو یه جور تفریح میبینه!یه سری رفتارای زیاد از حد راحتی داره بعضی اوقات که فکر میکنم این جز شخصیتشه و منظوری پشتش نیست!بل تقریب خوبی برعکس تمام بچه های ردلاین نگاه از بالا به پایینی نداره و خیلی مردمی طوره!رفیق باز درجه یک :)))

نفر پنجم:ارشیا برقی ! اممم جنبه اش بالاس!من میگم دو روعه ولی‌یاربی اسمشو میذاره سیاست کاری!پسر با مزه با دو تا چال لپ!از اوناییه که میشینی پیشش حوصله ات سر نمیره!یکم خودشو میگیره!اونم بخاطر اینه که دختر دور و برش زیادیه!ارشیا مهربونه ولی مهربونیش در جهتیه که به نفع خودش باشه!شاید باید بگم سیاست مدار‌خوبیه!و چیزی که زیادی توش موج میزنه میل شدیدش به پیشرفته

نفر ششم:نیکا !یه زندگی با مزه داره!پیجشو که نگاه میکنم باورم نمیشه همچین ادمی رو از نزدیک دیدم :))) ادم شوخ و باحالیه!یکم خودشو میگیره که اونم بخاطر جایگاهشو شرایط زندگیشه!ادمیه که تو حاشیه نیست و کار خودشو میکنه!من خیلی ازش خوشم اومده :)

نفر هفتم:بهارک! یه نفرت درونی راجبش دارم :)))) از اون ادماس که به شدت ازش وایب منفی میگیرم!بچه!لوس!فک کرده خبریه!نمیخوام بیشتر راجبش بگم!

نفر هشتم:طنین!طنین دوست ساسانه!یه دختر فوق العاده!با یه ظاهر کاملا عادی!ندیدم کسی از این ادم بدش بیاد!انقد که دوست داشتنی و خوبه شخصیتش!ارومه!ولی در عین حال باید ازش حساب برد :)

نفر نهم:صفا! صفا خواهره ساسانه!دو روز پیش که باهاش حرف زدم فهمیدم چقد بچه ی باحال و دوست داشتنیه!علاقه مندیاش خیلی شبیه منه!و اینکه خب تو یه رده سنی هم هستیم برای همین خیلی باهاش خوش میگذره!دختر ارومیه ولی یه وحشیت درونی داره که خودشم میگفت حتی :))) دوست دارم بیشتر بشناسمش

نفر دهم: روشنک!اممم دختر مستقلیه یا حد اقل سعی میکنه که باشه!ادم بدی نیست!از اونا نیست کع تو فاز و اینا باشه!ولی بنظرم زیاد ادعاش میشه!از اون ادماس تا هر چی میشه میره به رییسش میگه!یه جورایی خودشیرین!با بد کسی طرف افتاده!فکر نمیکنم امیدی باشه!

اشکان:یه دیوانه به تمام معنا!نمیدونم تو ردلاین چیکار میکنه!و چرا مدیر پروژه میشه!از لحاظ شخصیتی جدای از زندگی کاری در نظر بگیری شاید ادم بدی نباشه!ولی تو کار بدردنخور ترینه!مردی که‌نتونه دو کارتون بلند کنه باید بره خودکشی ‌کنه!

قدرت:بچه مرام و معرفتیه!معلومه همه دوسش دارن!ولی نگاها بهش خیلی از بالا به پایینه! :)

طنین: این یه ادمیه که دیگه ردلاین نیست!وایب منفی میگیرم!ازش به شدت بدم میاد!توضیح دیگه ای راجبش ندارم

ارسلان:یکمی بچه اس!عکاسیش خیلی خوبه!اگه یه جوری رفتار کنی که تو ازش کمتری خیلی چیزا بهت یاد میده ولی وقتی جلوش گفتی من بلده کارم و فلان همش میخواد قیافه بیاد!حرصی شده و این کاملا در رفتارش معلومه!یکم نا منظمه!یکمم پارتی بازی میکنه!ولی در کل ادم بدی نیست.

و اخرین نفر و سخت ترین نفر

هوتن هاشمی!

مدیر ردلاین!یه ادم عجیب غریب ! ارمش درونی جالبی داره! یه چند دیقه یکیو دعوا میکنه ۱۰ دیقه بعد دوباره خودشه !و اروم! دقتش بالاس!اطلاعات بالایی داره! ادم شناس خوبیه!زیاد فکر میکنه ! دیر راجب ادما نظر میده!ادم محتاطیه!از یه سبک ادمای خاصی خوشش میاد!حس میکنه ادم باید همه چی بلد باشه!ادم باید فلکسیبل باشه!و فکر میکنه که ادما میتونن اگه بخوان!هوتن یه ادمیه که با همه ادمایی که دیدم فرق میکنه!دقیقا با رفتارش باهات حرف میزنه نه با حرفاش!با اینکه شوخی زیاد میونه ولی خیلییی همه ازش حساب میبرن!

دوست دارم یه وقت بشینم پای تجربه هاش و همه رو بشنوم ، پر بار شم :)

و اخرین حرفم راجب این گروه:

بودن تو ردلاین یه جوریه!تو هر لحظه باید ادماه باشی که شاید نباشی‌دیگه!هر لحظه هم باید اماده باشی شاید واسه یه کار خیلی خفن بخوانت! یه جورایی شبیه مرگه میدونی میمیری ولی نمیدونیه کیه و باید هر‌لجظه براش اماده باشی :)

مبینا 

تهران-تابستان ۹۸

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۸
پنگوئن

خالم اینا رفتن مسافرت

کلید خونشون رو برام گذاشتن و رفتن :)

دیروز یه اتفاق بدی افتاد!اشتباهی سهوی به خالم گفتم مامان و به مامانم گفتم خاله!

از دیروز خودم دارم فکر میکنم که نکنه نکنه من انقد بی معرفت شدم؟!

مامانم ناراحت شد من فهمیدم!ولی چیکار کنم؟!

تا حالا شده حس کنی خونت خونت نیست؟!

انگار لعنتی هیچ جایی خونه من نیست!

انگار هیچ جایی جای من نیست!

انگار هیچ ادمی ادم من نیست!نمیتونم به یه نفر دستور بدم که فقد ماله من باشه!

سطح انتظاراتم به شدت اومده پایین

تقریبا از هیچ کس هیچ چیزی انتظار ندارم

دم سارا گرم بازم...

خیلی خوبه!هیچ وقت هیچ بدی ازش ندیدم و دقیقا مث یه خواهر پشتم بوده همیشه!منم پشتش بودم!منم خوشحالیش برام یه دنیاس!

خوبه وقتی میزنم زمین هست!گیر نمیده!نصیحت بیخود نمیکنه!ولی حواسش هست!بازم دمش گرم!

خاله یا همون مامان شماره۲ خیلی فهمیدس!فشنگی میفهمه حالم بده یا خوب حوصله دارم یا نه!یه جوری بام رفتار میکنه که دقیقا حس میکنم سارام براش!

خونشون برام پناهگاهه رسما:) هر دفعه پناهنده ام اینجا :)))

انقد عصبی و کلافم ک فقد میخوابم!اینو سارا هم فهمیده بود!

رفتن مسافرت و امروز یه جمعه ی لعنتی دیگه رو دور هم شاهدیم :)

نا شکری نمیکنما...حالم واقعا از دو روز پیش خیلی بهتره!حداقل یه حاشیه امن دارم!ولی مغزم امان از مغزم!

گاهی وقتا رسما قاطی میکنم!میگم منم اگه مثه همشهریای خودم و مث فامیلامون بودم الان شوهر کرده بودم هیچ کدوم از این داستانا رو هم نداشتم!

این همه هم نمیدویدم ک روی پای خودم وایسم!انقد استقلال برام معم نبود!

ازادی ، استقلال، قوی بودن و تونستن مهم ترین تعریفای زندگیم نمیشدن!

من انقد بچه پروام ک واقعا از خوشیام میرسم تا به حرفام برسم!تا به همه نشون بدم که میتونم!

گاهی وقتا واقعا میترسم میگم نکنه این کارا که میکنم فقد واسه رو کم کنیه نه واسه اینکه واقعا میخوامش!

میتونم تو این سیاهی بازم بگم شکر!بگم حداقل اینه تعریفامو ارزش هام زیر سوال نرفته!بگم من همون ادمم با همون تعریفا...هر چقدم که طوفانش محکم باشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۲۴
پنگوئن

میگن به خط باریکه بین خوب بودن و بد شدن!

میگن یه لحظه اس!یه تصمیمه!یه حرفه!یهو میزنه همه چیو میشکونه!

شایدم من ضعیفم!نمیدونم.ولی اینو میدونم که هر کی قصه امو شنیده به چقر بودنم اعتراف کرده!

ولی این چقر خسته اس!با تقریب خوبی خسته اس!

امروز بعد از ضربه ای‌که از جانب پدر رسید همون کنار خیابون که بودم نشستم و زدم زیر گریه!

دیگه نه تنم میکشه نه روحم!

به یه نقطه ی بدی از سیاهی رسیدم!

و کلی فکر بد و بد که تو ذهنمه!که مبینا رو بد کنه!بد و بد تر!

که چرا؟!

که زندگی چرا اینجوریه؟!

که وقتی یه درد داری چرا یه دردت میشه هزار تا...

سر خودمو با کار گرم کردم...با چیدن خونه و شستن و..

ولی مگه ادم یادش‌میره؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۰
پنگوئن

اگه وجود داری

اگه هستی

بس کن!!!

بس کن دیگه!!!!

درد خودمو بخورم؟درد مامانمو؟‌یا درد بابامو؟؟؟

درد کیو بخورم؟؟؟

بس کن دیگه!!!بس کن!

دیگه نمیتونم بیشتر از این بهت بی اعتقاد بشم!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۸
پنگوئن

متاسفانه اینو یاد گرفتم نخندم حتی بعد این که فاز گرفتم با یه جک

تا بلند خندیدم سریع محکم دستمو گاز گرفتم


فهمیدم که خوب بودن من بازتاب نداره

وجدان تا آخرِ این داستان سرابه


فهمیدم کبابی آثار ثوابه

به محتاج فقط بگم که بازار خرابه


فهمیدم گناه میتونه یکی دو روزه عادی شه

حتی معنوی ترینا تو یک لحظه مادی شه


یاد گرفتم که تخریب کنم

تا یه معروف دیدم بگم ولش کن شاخ میشه


یاد گرفتم که از همه دورم

آتو جمع کنم تبدیل به اسلحه کنم


درد دلارو بشنوم و وقت  دعوا

همون درد دلاشونو مسخره کنم


تو دل یک شهر پر از فازهای منفی

راه های مخفی، پر خطر، مارهای افعی


ایستادی تو چهارراه تردید

درگیری


که سکوت کنم و مظلوم تر شم

اجازه بدم همه از روم رد شن


یا بشم یه نامرد که  با طبیعت

خودشو وفق داد با مرگ آدمیت


نگو مسئله رو واکنش باز

خب مسلمه هر کنشی واکنش داشت


رود بودم، سد شدم
روز بودم، شب شدم


خوب بودم، رد شدم

و بد شدم


نسل به نسل خون به خون

این بین ما می چرخه اینو خوب بدون


ما مثل دومینو به هم ضربه می زنیم

تو به من، من به اون، اون به اون


مگه خودم خیر دیدم

جواب خودمو خیر میدم


اون که داشت می دید که از بین میرم

پیک میزد بعد مزه میل می کرد


هی ایزد، خودت شاهدمی

حس می کنم دارم میرم تو یه چاه عمیق


قبول کن دفاع تو این مورد واردِ

منم بد نبودم ولی خودت یادته


تک تک کلماتش منم!!!

یه خسته ی نابود!

و تنفر از تابستون!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۴
پنگوئن

نردبان این جهان ما و منیست

عاقبت این نردبان افتادنیست

لاجرم هر کس که بالاتر نشست

استخوانش سخت تر خواهد شکست

حضرت مولانا :)

 

 

یک روز که حالم بهتر بود می ایم و مینویسم:

این نیز بگذرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۴
پنگوئن

از وقتی یادم میاد از جمعه ها و از تابستونا متنفر بودم!

امروز صبح کلی فکر کردم با خودم!

تهران عجیبه!

جمعه هاش از الان به بعد میشه از کوچه پس کوچه های پایینش تا اون بالا شهر و پولدار نشیناش!

 از خیابونای پهن و پور نور بالا شهر و پر از شیبش تا خیابونای سنگ فرش شده ی اون پایین سمت بهارستان...

از ادمای مارک پوشی که میرن ایونت و تمام وجودشون خلاصه شده تو اپل واچشونو لپ تاب جلوشون ، که بین همین مارک پوشاشم ادمای نابی هست!ادمای مرام و معرفتی! تا عبدالصمد با عینک و کلاه و اون پسر بچه های افغانی پایین!

ادمای مختلفی که باهاشون اشنا شدم...از چادری و عشق شهید و شهادتش....تا ادمی که خوش گذرونیاش میشه اینکه مست کنه و مهمونی بره و...

از ادمای اکادمیک دانشگاه که فکر میکنن عقل کلن تا ادمی ردلاین که فکر میکنن چون تو ردلاینن یعنی از دماغ فیل افتادن!که هم تو اون اکادمیکش ادمای خاکی هست و هم تو اون ردلاینش!

از تنهاییام کنج این اتاق تا شلوغیای با دوستای زیادم...

همش جالب بود برام تمام این دو سال...امروز داشتم فکر میکردم که چقد از این شهر برام دوست داشتنی بوده!چقد توش حس های مختلف رو تجربه کردم!ولی بازم جایی نیست که بخوام بمونم!نه بخاطر کوچه پس کوچه هاش!که بخاطر ادماش!نه ادمایی که خودم انتخاب کردم!بخاطر ادمایی که هیچ دخالتی در انتخابشون نداشتم!

یه وقتایی از این اجباری که تو زندگی هست خیلی کلافه میشم!

تو تو یه خانواده به دنیا میای بدون اینکه انتخاب کنی!شهر و کشورتم دست خودت نیست!اینکه فامیلات کیا باشن هم انتخابی نداری!اینکه شرایطت چی باشه هم!

ولی بعدا همین چیزا برات جایگاه اجتماعی میسازه!

اره من میدونم میشه فقیر ترین ادم پولدار ترین ادم بشه ولی باور کن یه چیزایی تا همیشه واسه یه سریا خوبی و خوشی میاره واسه یه سری های دیگه بدی و بدبختی!

مثلا من در انتخاب عمو یا خاله ای که ازشون متنفرم هیچ نقشی نداشتم!و همون ادما کلی برام دردسر داشتن

اصلا ولش کن!حال حرف زدن راجب این چیزا رو هم ندارم!

امروز جمعه اس از همون جمعه هایی که میخوام کله امو بکوبونم تو دیوار!

اینجور مواقع زنگ میزنم بابام!چون بابام خیلی محکم و قویه!یکم حرف میزنم مثل همیشه اشکمو پشت تلفن میریزم و قطع میکنم!

دوباره میام تو تنهایی های خودم!

ادما وقتی تنها میشن وقتی بی پول میشن یه ادم دیگه میشن!اون وقتاس که خود واقعیشونو نشون میدن!

امروز فکر کردم منی که انقد غروب جمعه ها دلمو میریزونه و ته دلمو خالی میکنه تو یه شهر دیگه چطوری دارم به یه کشور دیگه فکر  میکنم!

بعد گفتم خب اونجا جمعه هاش تعطیل نیست شاید حالمون بد نشد :)))

نه جدای از شوخی خیلی وقتا فکر میکنم این حسه اگه یه جایی که هیچکیو ندارم گلمو بچسبه چیکارش کنم!؟

شاید باید بشینیم با هم وقت بگذرونیم و یکم کارایی رو بکنم که حالشو خوب میکنه و اصلا به این فکر نکنم که دو روز دی

 امتحان دارمو...

یه مدته خیلیا بهم هدیه میدن و من هیچ هدیه ای ندادم!به شدت دستم تنگه!و از اینکه اینجوری میگذره اوضاع احساس معذبی دارم....

دیروزم یه کادو گرفتم یه خوک بازمه اسمش میمو شد :) ارشیا و میلاد میگفتن که شبیه منه! :)

لعنت به ویلون سل!دد تمام عالمو میریزه تو وسط دلت!

چای دارچینم کجاس؟!

دلتنگم برای باشگاه...به شدت به حال خوب و سبک شدن باشگاه نیاز دارم....

دو روز پیش پیش دکتر فرهنگ بودم!راجب درس و اینا حرف زدیم!بعد گفتم که هر ترم یه داستانی داشتم که گند میزد به این امتحانم این ترم هم که دیدین دیگه داستان چادرو...

وقتی اینو گفتم خیره شد به یه گوشه و فکر کرد! و این حرکت خیلی برام عجیب بود!

چقد دوست داشتنیه ولی :) کلی با هم حرف زدیم

از خاطره های دانشگاش برام گفت!از اینکه هنوزم وقتی شریفو میبینه دلش یه لرز کوچولو میخوره بخاطر خاطره هاش!

از اپلایش برام گفت!

از حالم پرسید!از اینکه ایا زندگی میکنم کنار درس خوندم؟!از اینکه ورزش میکنم یا نه!؟وقتی فهمید مثل خودش کوه میرم و دوست دارم کوه رفتنو لبخند زد!

کمن قبه شخصصه عاشق بهشتیم....واقعا نمیدونم اگه جای بهشتی دانشگاه تهران قبول میشدم چقد زندگیم با الان فرق داشت و ایا بهتر بود یا بدتر..؟!

من از همه چی راضیم...از دار نصف و نیمه ام...از سنتور خوش صدام ...از کتابای کنار تختم...از گوشی که اپل نیست و لباسایی که مارک نیست...از میمو...از این خونه ای که حس میکنم زیادی بزرگه و اگه نقلی تر بود 40 متری بود حس گرم تری داشت!از اینکه گه گاه مامان  اینا بهم سر میزنن...از اینکه دوستای خوبی دارم...از اینکه هر چی میخوامو زود یاد میگیرم....از هم چی راضیم...و شکر!

فقد از جمعه ها و تابستونا راضی نیستم :))))

فکر کنم زیاد حرف زدم خیلی زیاد :)

به امید اینکه به دل بشینه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۲
پنگوئن

فکر میکنم ان روزا نوشتن پست های کوچیک و از تو گوشی بیشتر جواب گو باشه!

دو ترم پیش وقتی دکتر نیما اومد سر کلاس از بیمار های ج ن س ی این جامعه گفت و گفت که نترسیم از گفتنش!

با دکتر سپنجی ک حرف میزدم همش منو با جامعه ای اشنا میکرد که مریض زیاد داره!

یادم میاد که چادر میپوشیدم و دزفول بودم!یه ظهر تابستونی بود! دقیقا قبل از کنکور!

واسه ادم مریض فرقی‌ نداره تو چی پوشیدی!

امروز!سه سال از اون موضوع گذشته و صبح یه روز تابستونیه!تو خیابون ادمایی رو میبینم که همه چیز یادشون رفته!

دیروز اشتباها سوار یه ماشینی شدم که فکر میکردم هدفش مسافر کشی باشه!!!

یارو دید انقد من شوتم منو به مقصدم رسوند!

امروز منتظر تاکسی بودم با یه لباس کاملا متعارف!و باز هم....

یادم میاد یه روز کنار پله های خوابگا ایستاده بودم و به بدبختیام فکر میکردم و چادر پوشیده بودم!یه شبگرد دیوونه هم اونجا بود!

الان که این اتفاقا رو میذارم کنار هم و میگمشون میخوام بگم فرقی نداره چادر پوشیدی یا مانتو!

فرق نداره منتظر تاکسی باشی یا پدرت!

دختر که باشی همن درسر ها رو داری!

من دخترم!!من با تمام این دردسر ها دخترم!

مطمئنم این اتفاقا فقط برای من نیست!

برای هر کسی که پاشو تنها از خونه بذاره بیرون پیش میاد!

حتی گاهی تنها هم نه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۵۹
پنگوئن

یکی از اون سه تا کتابی که امیر حسین بهم داده بود رو امروز شروع و تموم کردم!

یه کتاب بود راجب یه دختر شهرستانی که رشته اش نقاشی بود و برای درس میاد تهران! که یه سری اتفاقا براش میافته

نمیدونم علت اینکه این کتابو بهم داد چی بود!!و اینکه اتفاقای توش اصن اتفاقای جالبی نبود!

الان خیلی از دست کتابه عصبانیم!چون نفهمیدم اخرش پسره چیشد!!

ولی یه سولل تو مغزم میچرخه که خب چرا این کتابو داده به من؟!

امروز علاوه بر اون کتاب درس هم خوندم و کارای زیادی کردم...

ولی حال جسمیم حس میکنم میزون نیست!

به شدت استرس دارم واسه کارام...و حس میکنم زیادی تنبل شدم...

حالا باز میام درست حرف میزنم!

الان باید بخوابم چون فردا کلاس رانندگی دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۶
پنگوئن