پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

داشت بهم میگفت آرامش آخر شبا شبیه ته خرداده وقتی تمومه امتحانا تموم میشن! ولی آرامش صبح های زود آرامش قبل از طوفانه!

سرفه‌امو کردم و به لبخند زدنم ادامه دادم!

میخواستم بهش بگم که من اصولا شب های زیادی رو بیدار نمیمونم! یعنی دلیلی ندارم که بیدار بمونم! ولی وقتی یه چیزی بیدار نگهم میداره...اون چیز حتما دلم رو تکون داده! حالا میخواد درس و کتاب باشه یا یه آدم!

منم قبول دارم که شب ها یه جور دیگه خاصه! مثل همه آدم ها...! 

ولی خب راستش همیشه دلیلی برای اینکه اون سرخوشی و آرامش اخر شب بزنه زیر دلم رو ندارم!

 

بعضی روزا فقط دلم میخواد مغزم رو خاموش کنم تا توی همین تاریکی شب غرق بشه بلکه به یه آرامشی برسه...

ولی اتفاقی که میافته اینه که درگیر خوابای عجیب و غریب میشه. وقتی دیگه نور اومده و اون دریای شب رو کنار کشیده، من تازه از خواب بیدار میشم و میبینم ای دل غاقل ... خسته تر از قبلم....

 

چند روزی میشه که انگار از دنیا مرخصی گرفتم! سرم رو کردم تو اتاق خودمو کاری به اتفاقای بیرون ندارم...

تمرینامو حل میکنم و به مریضیم میرسم...

یه جورایی داره از این تنهاییه خوشم میاد! از وقت گذروندن با خودم! یهو به خودم میام و میبینم شب شده بی اینکه من تلاش خاصی برای گذروندن ساعت ها بکنم!

درست مثل وقتایی که تو جمعی از آدم‌هام که دوسشون دارم و بهم خوش میگذره!

تازه فهمیدم میشه تو خونه موند و از دنیا مرخصی گرفت...مغز رو آروم کرد و برای طوفان های اون بیرون و رگبار اینترکشن هایی که فردا قراره به مغزت بخوره اماده شد!

 

راستش این چند روز خونه به من آرامشی رو داد که من تموم این سال ها داشتم بیرون از جایی که اسمش خونه‌س دنبالش میگشتم!

البته خب اگرم بخوام صادق باشم هیچ وقتم خونه‌م همچین هم آرامشبخش نبود.

 

امروز که نیکا با من سلام کرد و نشست تعریف کردن خرابکاری جدیدش به خودم اومدم و دیدم داره کم کم میشه یکسال که من تموم اون آدم ها رو پشت سرم گذاشتم و اومدم آمریکا...یک سال چقدر زود گذشت!

توی این یه سال چقدر نیکا بزرگ شده بود!! داشت حرف میزد و اون زبون کوچولوش سین ها رو میزد!

دوست داشتم میتونستم از توی گوشی تله پورت کنم برم اونجایی که نیکا هست بغلش کنم و پچلونمش!

بعد یادم افتاد که ساناز یه روزی ازم خواسته بود تا براش بنویسم که چرا فک میکنم نیکا جاش پیش من بهتر از مادر پدرشه؟و من میخوام براش چه کارایی بکنم؟

 

سوال عجیبیه! ولی حس میکنم نیکا نیاز داره تا بهش فضا داده بشه که خودشو پیدا کنه! همه فکر میکنن خیلی فضول و بازیگوشه! ولی من فکر میکنم نیاز داره که بهش بیشتر توجه و محبت بشه! و نیاز داره تا بازی کنه عین تموم هم سن و سالاش! ولی برعکس بقیه کوجولوها محکوم شده که تمام مدتش رو با ادم بزرگ ها بگذرونه و اونا همش بهش بگن چی درسته و چی غلط!

راستش فرق من با داداشم اینه که من میتونم قد نیکا کوجولو شم وقتی باهاش بازی میکنم! یا میتونم بهش این فرصت رو بدم تا کوچولوهای دیگه رو ببینه!

خانواده من همیشه ترس داشتن که بچه اشون اون بیرون آسیب میبینه...فارغ از اینکه بچه از زیاد تو خونه و قفس موندن هم میتونه آسیب ببینه!

آره نمیگم اون بیرون گرگ نیست! چرا هست! ولی هنر این نیست که بچه ات رو از دید همه پنهون کنی! هنر اینه که بهش یاد بدی تا چطوری با گرگ ها مواجه شه و گلیم خودشو از آب بکشه بیرون!

اون بیرون پر از درده ولی...همه ما یه روزی دچار میشیم به اون بیرون و باید از پس خیلی چیزا بربیایم!

اگه نیکا پیش من باشه...میزارم که دنیای بیرون رو تجربه کنه! هر چیزی که عرف و دین و هر کوفت دیگه ای محدودش میکنه رو براش باز میزارم ولی بهش میگم عواقبش چیاس! بهش یاد میدم مسئولیت پذیر باشه! بجای اینکه مجبور بشه و بهش تحمیل بشه تا مسئولیت یه سری چیزا رو یهو به دست بگیره!

نیکا لیاقت یه زندگی شاد تر داره! زندگی ای رنگی تر! ولی متاسفانه انقد برادر من درگیر افسردگی و لوپ های خودشه که اون بچه خواسته یا ناخواسته اون شادی که باید رو تجربه نمیکنه!

گاهی حس میکنم انگار که اصن هیچ کسی هواسش بهش نیست!

نیکا وسط تموم بحران های خونواده ما بدنیا اومد! به نظر من اون نور زندگیمونه وسط اون جنگل تاریک و ناامیدکننده‌ی دعواها و مصیبت‌ها.....

ولی انگار نیکا هم باید مثل عمه‌اش وقتی هنوز بچگی نکرده بزرگ بشه! قراره تو بال و پرش زده بشه!

اصلا دوس ندارم مثل من بهش توهین بشه...یا اینکه هیچ کسی استعدادهاشو نبینه! دوست ندارم اون کسی باشه که یه پدر و مادرش بفهمونه چی درسته و چی غلط!

حداقل یه خوبی بزرگ که توی زندگی نیکا هست اینه که نیکا میتونه با مامانش دوست باشه! چیزی که من برای همیشه تو آرزوش موندم!

 

پووووف...

حالا که نگاه میکنم کلی عقده‌ی باز نشده دارم که عین تموم مامان باباهای دیگه که اون عقده هاشون رو تزریق میکنن تو زندگی بچه هاشون، میخوام تو زندگی برادرزاده‌م تزریقشون کنم! شایدم یه روزی تو زندگی بچه خودم....

 

وای این ترسناک‌ترین تصوره!

من هیچ وقت نمیخوام به هیچ آدم دیگه ای بگم که چیکار کنه!که چطوری انتخاب کنه!و یا بخاطر انتخاب هاش سرزنشش کنم...

 

ولی دارم همینکارو با بابام میکنم :))

اوه شت!

 

چثد ترسناکه وقتی میبینی دقیقا همون ادمی شدی که همیشه ازش متنفر بودی!!!

 

میدونی ولی من یه فرق بزرگ با اون ادمه دارم! اینکه میتونم بپذیرم که دارم اشتباه میکنم! اینکه میفهمم که یه جای اینکار داره میلنگه!

 

 

 

ساناز همیشه بهم میگه آدم تو تنهاییاش یه چیزی رو هضم میکنه و میفهمه! یه شناخت بیشتر!یه تیکه دیگه از پازل خودم...

چقد وقت میخوام که خودمو بیشتر و بیشتر بشناسم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۲ ، ۰۳:۳۳
پنگوئن

زانوهامو تو شیکمم جمع و دستمو دورشون حلقه میکنم!

توی ایستگاه اتوبوسم و هر از گاهی یکی رد میشه. صدای جیرجیرک هایی که دارن جیغ و داد میکنن....پ هر از گاهی دوف دوفی از ماشینا

شهر امنیه! 

مثلا میشه این موقع شب نشست تو ایستگاه و لپتاپ رو دراورد و شروع به نوشتن کرد...

 

{ یادم میاد جمعه تو بار که نشسته بودیم داشتم برا بچه ها خاطراتی از تهران رو تعریف میکردم که توش یه سری مردم مریض دستگاه تناسلی خودشون رو بیرون مینداختن و تو همچین شرایطی پیداشون میشد و...

چقد میترسیدم...چقدر اون بار هایی که اتفاق افتاد واسم که همچین ادمایی رو دیدم به خودم بد و بیراه گفتم! چقد لرزید بدنم...

اینجا حداقلش اینجوری نیست!

درسته که خیلی کار داریم...درسته که خیلی سخته هندل این همه چیز با هم دیگه...ولی اوضاع زندگیم اروم تره!}

 

هر تماسی که دستم با بدنم پیدا میکنه حس مهربون تری با خودم پیدا میکنم! انگار که دلم تنگ شده واسه خودم تا خودمو بغل کنم...لپشو بکشم....یا حتی نوازشش کنم...

 

{صدی هواپیما اون روزی رو یادم میاره که از تهران اومدم امریکا....چقدر نمیدونستم چه سرنوشتی منتظرمه...هیچ ایده ای راجب شهر نداشتم!راجب شرایط و ادم ها! بازم خوبه که الان شرایط خوبه!}

 

اسمون گرفته‌اس پر از ابره...هر از گاهی یه آدمی رد میشه همه با تعجب نگام میکنن ولی لبخند میزنن! دور و اطرافم پر از چراغه و دیگه به نظرم امریکا مثل قبل ها تاریک نیست....برگای درختا رو زمین ریخته و همه اینا نشون میده که پاییز اومده!

 

{من همیشه پاییز رو دوست داشتم....قدم زدن های طولانی...بارون...هوای نه سرد نه گرم...چای داغ...و آغوش یار!....صدای چهرازی که میگه : دلبر لباس خوشگلاشو از تو گنجه در میاره! پایین کمی لخت بالا کت و کلف!....دخترای اینجا همین شکلین...دلبر...زیبا...لباسای ساده ولی دلبرونه!...خیلی وقتا میشه که کاپل هایی رو میبینم که کنار هم دست تو دست راه میرن....همونجور دلبرونه...تو هوای پاییز!....آخ دلبر کوشی پس!}

 

دوتا دختر اومدن کنارم نشستن...تپل مپلن...دستشون غذاس و کوکا رو زمین نمیزارن!....از اون طرف دوتا پسرن که بار سومشون از جلوی من دارن دور میزنن و یه مسیری رو میدوعن...امریکا پر از ادمای مختلفه! هر کسی راه خودشو میره و انگار هیچ چیزی جلو دار هیچ کس نیست! یکی مست راه میره...یکی در حالی که سرش تو کتابه! یکی مستقله...یکی وابسته... و جاج؟ هیچ خبری از اهمیت دادن به نظر دیگران نیست! حداقل اینطوری بنظر میرسه!

 

{بهش فک میکنم...چقد از زندگیمو خراب کردم سر تمام اینکه دیگران چه فکری میکنن و منو چطوری میسنجن! ساناز بهم میگفن به این فکر کن که چرا باید سنجیده بشی؟ واقعا چرا باید برای این دختری که الان کنارم نشسته اصن مهم باشه که من بچه خرخون هستم یا نه؟درسم چطوریه؟ حالا گیرمم که براش مهمه چه تاثیری رو من میزاره؟ هممم....خوب شاید بگم حس تایید شدن حسیه که همه ادما دنبالشن! اینکه یکی یهویی برگرده مثلا بهت بگه چقد خوشتیپی یا چقد با استعدادی...کلی حس خوب رو بهت تزریق میکنه!شاید دنبال همینم! همین حس تشویق از ادم ها! بنظرت اگه خودت خودتو تشویق کنی اون حسی که بایدو میده؟ بنظر من که نه}

 

 

اتوبوس میاد...رشته افکارم پاره میشه! جمع میکنم و میرم سمت خونه....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۲ ، ۰۶:۱۰
پنگوئن

و ابتهاج که میگه:

 

با منِ بی‌کسِ تنها شده

یارا تو بمان،

همه رفتند از ایـن خانه

خدا را تو بمان،

منِ بی برگِ خزان‌دیـده

دگر رفتنی‌ام!

تو همه بار و بری

تازه بهارا تو بمان

 

 

وسط شلوغی زندگیم با کلی درس و کار... من دلم و ذهنم درگیر چیز دیگه ایه...درگیر اینکه خودمو دوست دارم یا نه!

اینکه با خودم حالم خوبه یا نه! و اینکه باید چیکار کنم تا یکم بیشتر با خودم به صلح برسم!!

 

نکته‌ای که چند ماه پیش فهمیدم این بود که یه سری چیزا رو واقعا علاقه ای بهشون ندارم ولی درگیرشونم!

مثل همون سیگار و مشروب و اینا! اون تایم بهم میگفتن بچه ها که می زده شدی!

ولی واقعیت اینه که اوکی مستی باحاله خوبه ولی نه اینجوری هر هفته! من واقعا هیچ حسی ندارم دیگه نسبت به خوردن این همه مشروب! 

واقعا انگار یه الکهولیک شدم! مگه ادم معتاد ادم الکهلیک یا ادم سیگاری چه شکلیه؟؟

همین شکلیه دیگه یه الگو و پترنی داره که هی تکرار میشه! حالا میخواد هفتگی باشه روزانه باشه یا هر چی!

 

میخوام به خودم سخت بگیرم میخوام زندگیمو تغییر بدم!

 

دلم واسه روزایی که تنهایی باشگاه میرفتم تنگ شده بود! واسه اینکه تنها قدم بزنم و فکر کنم!

واقعا من همیشه دارم از تنها بودن فرار میکنم چون میترسم بچگیم تکرار شه و تنها بمونم!ولی نکته ای که هست اینه که بچگی خوبیم بوده خدایی! اصن همون بچگی باعث شده اینقده هنرای مختلف رو امتحان کنم! و به هر چیزی یه نوکی زده باشم!

یا همون بچگی باعث شده که تلاش کردن و بهتر کردن رو بلد شم! وهی زندگیمو عوض کنم!

پس چرا که نه؟

اگه تنهایی باعث میشه من ادم بهتری بشم چرا که نه؟

 

 

راستش نمیدونم از تموم کردن رابطه‌م با ویپین چقد میگذره! بنظرم زمان زیاد و کافی ای گذشته...ولی هرچی بیشتر میگذره میفهمم که ش*ا*ش کمتری دارم برای رفتن تو رابطه جدید!

نمیخوام دوباره برینم! نمیخوام مجبور شم رابطه داشته باشم! میخوام انتخابش کنم!

حس میکنم تو این زمینه حداقل پیشرفت کردم و از این بابت خوشحالم!

 

و بالاخره جمعی که باید رو پیدا میکنم! و اون امنیتی که دنبالشم رو! من فقط چند ماهه که اینجام....طبیعیه که هنوز پیداش نکرده باشم...

یکم باید وقت داد! و صبر کرد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۲ ، ۰۴:۰۰
پنگوئن

با چشمات نگاهش میکنی و یه جوری چشمات برق میزنه که میدونه داری ازش چی میخوای...

دست میکنه تو موهات سرت رو میکشونه جلو

چشماتو میبندی و منتظر یه بوسه روی لباتی!ولی غنچه لبات بی جواب میمونه، و اون گونه ات رو میبوسه!

گردش خون رو تو بدنت حس میکنی و در حالی که اون دستش رو دورت حلقه کرده، دستی که تو موهات بود رو در میاره و بغلت میکنه...

بغلش ارومه!امنه! و انگار همون چزیه که میخواستی

تو هم سفت میچسبیش و ارزو میکنی که کاش این لحظه تموم نشه...

 

یه نسیمی میزنه و تو خودتو بیشتر از قبل به بغلش میچسبونی... میگه سردته؟ کله ات رو تکون میدی که اره...

قفل بغل رو میشکونه و دستت رو میگیره و میبره سمت ماشین...

 

تو ماشینش همیشه یه قاقالی برا خوردن پیدا میشه...اونم الان که برنامه دور شدن از شهر بوده قطعا با خودش بساط چایی به راه کرده

و میبینی که بله...

یه لیوان چایی میده دستت...

موزیک داره پخش میشه... نشستین روی صندلی های جلوی ماشین ...

تا چشم کار میکنه خبری از هیج ادمیزادی نیست...

دم دم های غروبه...

نه تو چیزی میگی نه اون!

نه تو حرفی میزنی نه اون!

ولی حس میکنی همونی که باید رو...

پس چاییت رو مزه میکنی

سرت رو میزاری رو شونه اش...

به جاده‌ی جنگلی رو به روتون خیره میشین و به موزیکتون گوش میدین...

بدون هیچ حرف اضافه ای..

و گاهی سکوت توی جای درستش بهترین جواب های دنیا رو داره....

 

 

 

از معدود خزعبلات ذهنی من که هیچ وقت اتفاق نیافتاده...ولی دلم رو گرم میکنه تصور کردنش :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۵۸
پنگوئن

میدونی خود ذات زندگی اونقدم سخت نیست

وقتی زندگی سخت میشه که ما تلاش میکنیم تو هر زمینه ای خودمون رو بهتر کنیم! و خب تمرکز روی قسمت های مختلف به طور همزمان زندگی رو سخت میکنه!

و خبر خوب یا بد اینه که این قضیه قرار نیست هیچ وقت تموم بشه! یعنی اگه فرض کنیم که تو تصمیم گرفتی توی زمینه‌ی الف بهتر بشی هیچ انتهایی واسش وجود نداره که قصیه الف بسته شه و بگی اوکیه میرم سراغ بعدی!

و تمام داستان از همینجا شروع میشه!

هندل کردن زمینه‌ی الف و ب و ت و ....

و با زیاد شدن سن انگار زمینه های مختلف فقط بیشتر و بیشتر میشه!

و ما هی خسته تر از دیروزیم چون نشدن های بیشتری رو تجربه کردیم!

پس محتاط میشیم!

برای دوستیامون مرز میزاریم و گاهی یادمون میره یه بغل کوچیک چقد تو تموم روزامون نیازه!

 

راستش من مشکلم با ادما همینه!

زیادی منطقی شدن!

همه این جورین که با مسائلی که از ازل با احساس جلو رفته منطقی برخورد میکنن!

 

اینکه من دلم میخواد تو رو ببینم یا با تو دوست شم هیچ وقت نمیتونه یه دلیل منطقی داشته باشه! من فقط حس میکنم که این رابطه رو الان نیاز دارم! حالا یا تو هم همین حس رو میکنی یا نه! اینکه دنبال دلیل بگردی شبیه گشتن تو انبار کاه دنبال سوزن میمونه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۴۸
پنگوئن

اره شازده کوچولو ما مسئولیم، مسئول هر گلی که اهلیش کردیم...

 

ما مسئول سازهایی هستیم که خریدیم و هیچ اهنگی رو باهاشون نزدیم!

ما مسئول تمام دفترایی هستیم که خریدیم و هیچ وقت ورق به ورقشو سیاه نکردیم از حرفامون!

ما مسئولیم...مسئول هر گلی که اهلیش کردیم!

 

ما مسئول تمام حسایی هستیم که تو یه آدم دیگه شکل میدیم و بعد غیبمون میزنه!

ما مسئول دوستیایی هستیم که جوونه زده تو دلمون و هیچ نزاشتیم گل کنه!

 

شازده کوچولو....

توی سیاره‌ی تو شاید گل‌ت تک بود...

ولی تو سیاره‌ی من گل ها همه شبیه به همن! منتها نمیدونم چی میشه که هی یه گلی در یه مقطعی عجیب به دل ما میشینه و بعد دوباره میشه عین همه گلای دیگه!

انگار که یه وقتایی یه ماسکی میزنه از تک بودن! و بعد تا میری سمتش یهو میبینی سراب بوده!

 

اره...پس هم من مسئولم هم تو :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۴۳
پنگوئن

دیگه خامم نکن، من از اون پخته هام
از اون ته مونده ها، از اون سوخته ها
از اون سوزایی که، گدا کُش شدن
زده سرماش به دل، که ناخوش شدم
بذار بهتر بگم، یه پَکَر خجسته ام
دیگه مستم نکن، از اون بی جنبه هام
تگری بازم و، کف کوچه هام
کف آسفالتِ دل، شکوفه زدم
گاو احساسو باهاش، علوفه زدم
نزن این حلقه رو، که در دلو بستم
چون عشق، همش یه حرفه
همش یه بازی، که دائم میبازی
عشق، همش یه حرفه
همش یه بازی، که دائم میبازی
چرا من تلخ شدم، چه بی عذاب شدم
سمت فکرای بد، چرا پرتاب شدم
چرا منفی شده، نگاهم به عشق
چرا دستِ چپم، این شعرو نوشت
چرا نِق میزنم، یه میانسال خسته ام
منم مثلِ شما، یه روز مثبت بودم
تووی ابرازِ حس، بی لکنت بودم
نشد از کام عشق، بگیریم یه لب
نشد از شورِ عشق، بشینیم به تب
حالا هی در بزن، من درِ دلو بستم
چون عشق، همش یه حرفه
همش یه بازی، که دائم میبازی
عشق، همش یه حرفه
همش یه بازی، که دائم میبازی
عشق، همش یه حرفه
همش یه بازی، که دائم میبازی

 

 

 

پس با بغض به نوشتن تمرینام ادامه میدم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۱۶
پنگوئن

داشتم فک میکردم چقد انتخاب همنشین تو کیفیت زندگی ادم تاثیر داره!

سبک زندگیت رو تحت تاثیر قرار میده! روحیه و انرژیت رو هم!

این مهمه که با ادمایی بشینی خستگیت رو در کنی که از خستگیاشون مینالن یا نه! چون با توجه به تجربه‌ی من بعد از یه روز سخت با همچین حرفایی تو فقط انرژی از دست میدی و هیچ سودی برات نداره همچین جمعی!

داشتم فک میکردم اینکه درگیر این شدم که هر اخر هفته تفریحم این باشه که الکل بخورم چقد مسخره و سطحیه!

میتونم اخر هفته برم تو طبیعت بینظیر اینجا هایک کنم! مخصوصا الان که اتقد هوا زیبایه!

بجاش میشینم الکل میخورم حرفایی رو میشنوم که اعصابم رو خراب میکنه بعد میرم سیگار میکشم و بدنمم نابود میکنم بعد میگم چرا همه چیز بده!!!

خب تا وقتی که تو خودت به خودت احترام نزاری نه یونیورس و نه هیچ موجود زنده ای بهت احترام نمیزاره!

راستش از اولین قدم رفتن من به اون بار دو شب پیش اشتباه بود!من میدونستم اگه برم ادم هایی رو میبینم که نمیخوام! ولی به جای اینکه رو پیشنهاد خودم بمونم که جمع بشیم تو خونه و بازی کنیم به پیشنهاد نگین که بار بود احترام گذاشتم و گفتم ادم ضد حال جمع نباشم! فارغ از اینکه اون جمع چه با من چه بی من شکل میگرفت!اگه من نمیخواستم میتونستم نرم! که نشینم خزعبلات اشکان رو بشنوم و بعد به خودم بگم چرا باید من سطح خودم رو انقد پایین بیارم تا با همچین ادمایی در یک جا قرار بگیرم اصن!

من بعد از اتفاقاتی که تو کارشناسی افتاد فهمیده بودم که دوست به هر قیمتی خوب نیست! و ادم بهتره دوستی نداشته باشه تا با کسایی دوست بشه که چیزی رو بهش اضافه نمیکنن!

ولی نمیدونم چرا وقتی اومدم اینجا همه چیز یادم رفت!

افتادم تو یه لوپ اشتباه! و یه بازی مسخره ای که سعی کنم همه رو راضی نگهدارم!

 

داشتم قکر میکردم اگه من ادعام میشه که شعر دوست دارم و ورزش بهم انرژی میده چرا همینکارا رو نمیکنم؟

چرا انقد غرغرو شدم؟

و از کی انقد نشستن و امار دراوردن دیگران برام جالب شده؟ من همیشه به واسطه ارتباطاتی که داشتم ناخواسته همیشه امار دیگران رو داشتم ولی واقعا براش تلاشی نمیکردم و تمام اوقات فراغتم رو صرف این قضیه نمیکردم!

و اصن اینجوری نبودم که اگه فلانی مهر تاییدی رو به دیگری نزد اون دیگری رو هیچ وقت سعی نکنم بشناسم!و ازش دوری کنم!

 

دنیا پر از ادم هاییه که میشه ازشون چیز میز یاد گرفت!

چرا که نه؟

 

راستش از خودم بدم اومده!

از اینکه انقد چیپ شدم که فوش از دهنم نمیافته و نرگس برمیگرده بهم میگه اگه یه روز فوش ندی من حس میکنم اصن نمیشناسمت و برام غریبه میشی!!

از اینکه انقد خودم رو پایین اورده بودم تا بنظر برای همه ادم ها کول و باحال بنظر برسم فارغ از اینکه ایا اون طرف داره به من احترام میزاره یا نه؟! شعور من رو میبینه یا نه!

 

راستش انگار که از خواب بیدار شده باشم! الان دلیل یه سری اتفاقات و یه سری از چیزایی که عمیقا ناراحتم کرده رو میفهمم!

 

 

 

پی آن گیر کاین ره پیش بردست

که راه عشق پی بردن نه خردست

عدو جان خویش و خصم تن گشت

در اول گام هرک این ره سپردست

کسی داند فراز و شیب این راه

که سرگردانی این راه بردست

گهی از چشم خود خون می‌فشاندست

گهی از روی خود خون می‌ستردست

گرش هر روز صد جان می‌رسیدست

صد و یک جان به جانان می‌سپردست

دلش را صد حیات زنده بودست

اگر آن نفس یک ساعت بمردست

ز سندانی که بر سر می‌زنندش

قدم در عشق محکم‌تر فشردست

 

عطار :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۲۲
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۳۹
پنگوئن

سلام دلبر!

میدونی کاش اینجا بودی و با هم دست توی دست توی این شهر زیبا میچرخیدیم...الانی که موهام تو باد میپیچه و میتونم لباسای دلبرونه بپوشم! میتونستم شیطونی کنم و با چشایی که از شیطنت برق میزنه بهت نگاه کنم و منتظر باشم تا ببوسیم!

دلبر...

اینجا همه چیز سبره و زیباست...

کلی جا پیدا کردم که اگه تو رو کشف کنم قول میدم اونقد قصه‌ی عاشقیمون قشنگ شه که نه من و نه تو هیچ کدوممون نخوایم رهاش کنیم!

راستش دلبر اولین باره دارم صبر میکنم که پیدا شی...

تصمیم گرفتم رویه‌م رو عوض کنم!

تصمیم گرفتم صبر کنم و بیشتر ادما رو بشناسم..

نمیدونم الان کجایی و کی هستی...ولی میدونم وقتی پیدا بشی جفتمون تموم خستگیامون رو در میکنیم...

 

راستی دلبر!

میدونی شاید اولش بهت بگم دلبر....همون موقع هایی که دلمو بردی و وقتی مبینمت قلبم تند میزنه...ولی خب بعدش که با هم یکی بشیم...بهت میگم دلیار...

میدونی که به کسی تا حالا این حرفو نزدم؟

بنظرم هیچ کسی تا حالا یار دلم نبوده!

میای تا دلم رو بغل کنی و یارش باشی؟

 

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

 

میدونی دلبر....من خیلی چیزا رو به چشمم دیدم و فهمیدم که عشق همون چیزیه که من دنبالشم...همون چیزی که بهم انگیزه میده برای ادامه تویی...

شاید راز این زندگی اینه که من تو رو پیدا کنم....تو رو پیدا کنمم و کنار تمام دردسر و ناراحتیام بدونم تو هستی کنارم...بدونم و دلم گرم شه
شاید تو همون سوختی هستی که دلمو دوباره گرم میکنی...

زخم هام رو بند میزنی....

دلبر پیدا شو.....از پشت اون مه ها بیا بیرون....من منتظرتم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۴۹
پنگوئن