داشت بهم میگفت آرامش آخر شبا شبیه ته خرداده وقتی تمومه امتحانا تموم میشن! ولی آرامش صبح های زود آرامش قبل از طوفانه!
سرفهامو کردم و به لبخند زدنم ادامه دادم!
میخواستم بهش بگم که من اصولا شب های زیادی رو بیدار نمیمونم! یعنی دلیلی ندارم که بیدار بمونم! ولی وقتی یه چیزی بیدار نگهم میداره...اون چیز حتما دلم رو تکون داده! حالا میخواد درس و کتاب باشه یا یه آدم!
منم قبول دارم که شب ها یه جور دیگه خاصه! مثل همه آدم ها...!
ولی خب راستش همیشه دلیلی برای اینکه اون سرخوشی و آرامش اخر شب بزنه زیر دلم رو ندارم!
بعضی روزا فقط دلم میخواد مغزم رو خاموش کنم تا توی همین تاریکی شب غرق بشه بلکه به یه آرامشی برسه...
ولی اتفاقی که میافته اینه که درگیر خوابای عجیب و غریب میشه. وقتی دیگه نور اومده و اون دریای شب رو کنار کشیده، من تازه از خواب بیدار میشم و میبینم ای دل غاقل ... خسته تر از قبلم....
چند روزی میشه که انگار از دنیا مرخصی گرفتم! سرم رو کردم تو اتاق خودمو کاری به اتفاقای بیرون ندارم...
تمرینامو حل میکنم و به مریضیم میرسم...
یه جورایی داره از این تنهاییه خوشم میاد! از وقت گذروندن با خودم! یهو به خودم میام و میبینم شب شده بی اینکه من تلاش خاصی برای گذروندن ساعت ها بکنم!
درست مثل وقتایی که تو جمعی از آدمهام که دوسشون دارم و بهم خوش میگذره!
تازه فهمیدم میشه تو خونه موند و از دنیا مرخصی گرفت...مغز رو آروم کرد و برای طوفان های اون بیرون و رگبار اینترکشن هایی که فردا قراره به مغزت بخوره اماده شد!
راستش این چند روز خونه به من آرامشی رو داد که من تموم این سال ها داشتم بیرون از جایی که اسمش خونهس دنبالش میگشتم!
البته خب اگرم بخوام صادق باشم هیچ وقتم خونهم همچین هم آرامشبخش نبود.
امروز که نیکا با من سلام کرد و نشست تعریف کردن خرابکاری جدیدش به خودم اومدم و دیدم داره کم کم میشه یکسال که من تموم اون آدم ها رو پشت سرم گذاشتم و اومدم آمریکا...یک سال چقدر زود گذشت!
توی این یه سال چقدر نیکا بزرگ شده بود!! داشت حرف میزد و اون زبون کوچولوش سین ها رو میزد!
دوست داشتم میتونستم از توی گوشی تله پورت کنم برم اونجایی که نیکا هست بغلش کنم و پچلونمش!
بعد یادم افتاد که ساناز یه روزی ازم خواسته بود تا براش بنویسم که چرا فک میکنم نیکا جاش پیش من بهتر از مادر پدرشه؟و من میخوام براش چه کارایی بکنم؟
سوال عجیبیه! ولی حس میکنم نیکا نیاز داره تا بهش فضا داده بشه که خودشو پیدا کنه! همه فکر میکنن خیلی فضول و بازیگوشه! ولی من فکر میکنم نیاز داره که بهش بیشتر توجه و محبت بشه! و نیاز داره تا بازی کنه عین تموم هم سن و سالاش! ولی برعکس بقیه کوجولوها محکوم شده که تمام مدتش رو با ادم بزرگ ها بگذرونه و اونا همش بهش بگن چی درسته و چی غلط!
راستش فرق من با داداشم اینه که من میتونم قد نیکا کوجولو شم وقتی باهاش بازی میکنم! یا میتونم بهش این فرصت رو بدم تا کوچولوهای دیگه رو ببینه!
خانواده من همیشه ترس داشتن که بچه اشون اون بیرون آسیب میبینه...فارغ از اینکه بچه از زیاد تو خونه و قفس موندن هم میتونه آسیب ببینه!
آره نمیگم اون بیرون گرگ نیست! چرا هست! ولی هنر این نیست که بچه ات رو از دید همه پنهون کنی! هنر اینه که بهش یاد بدی تا چطوری با گرگ ها مواجه شه و گلیم خودشو از آب بکشه بیرون!
اون بیرون پر از درده ولی...همه ما یه روزی دچار میشیم به اون بیرون و باید از پس خیلی چیزا بربیایم!
اگه نیکا پیش من باشه...میزارم که دنیای بیرون رو تجربه کنه! هر چیزی که عرف و دین و هر کوفت دیگه ای محدودش میکنه رو براش باز میزارم ولی بهش میگم عواقبش چیاس! بهش یاد میدم مسئولیت پذیر باشه! بجای اینکه مجبور بشه و بهش تحمیل بشه تا مسئولیت یه سری چیزا رو یهو به دست بگیره!
نیکا لیاقت یه زندگی شاد تر داره! زندگی ای رنگی تر! ولی متاسفانه انقد برادر من درگیر افسردگی و لوپ های خودشه که اون بچه خواسته یا ناخواسته اون شادی که باید رو تجربه نمیکنه!
گاهی حس میکنم انگار که اصن هیچ کسی هواسش بهش نیست!
نیکا وسط تموم بحران های خونواده ما بدنیا اومد! به نظر من اون نور زندگیمونه وسط اون جنگل تاریک و ناامیدکنندهی دعواها و مصیبتها.....
ولی انگار نیکا هم باید مثل عمهاش وقتی هنوز بچگی نکرده بزرگ بشه! قراره تو بال و پرش زده بشه!
اصلا دوس ندارم مثل من بهش توهین بشه...یا اینکه هیچ کسی استعدادهاشو نبینه! دوست ندارم اون کسی باشه که یه پدر و مادرش بفهمونه چی درسته و چی غلط!
حداقل یه خوبی بزرگ که توی زندگی نیکا هست اینه که نیکا میتونه با مامانش دوست باشه! چیزی که من برای همیشه تو آرزوش موندم!
پووووف...
حالا که نگاه میکنم کلی عقدهی باز نشده دارم که عین تموم مامان باباهای دیگه که اون عقده هاشون رو تزریق میکنن تو زندگی بچه هاشون، میخوام تو زندگی برادرزادهم تزریقشون کنم! شایدم یه روزی تو زندگی بچه خودم....
وای این ترسناکترین تصوره!
من هیچ وقت نمیخوام به هیچ آدم دیگه ای بگم که چیکار کنه!که چطوری انتخاب کنه!و یا بخاطر انتخاب هاش سرزنشش کنم...
ولی دارم همینکارو با بابام میکنم :))
اوه شت!
چثد ترسناکه وقتی میبینی دقیقا همون ادمی شدی که همیشه ازش متنفر بودی!!!
میدونی ولی من یه فرق بزرگ با اون ادمه دارم! اینکه میتونم بپذیرم که دارم اشتباه میکنم! اینکه میفهمم که یه جای اینکار داره میلنگه!
ساناز همیشه بهم میگه آدم تو تنهاییاش یه چیزی رو هضم میکنه و میفهمه! یه شناخت بیشتر!یه تیکه دیگه از پازل خودم...
چقد وقت میخوام که خودمو بیشتر و بیشتر بشناسم...