پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ آبان ۰۲ ، ۰۲:۱۷
پنگوئن

دکمه کنسل رو میزنم

و اشک هام میریزه پایین....

کاش دنیا و سیاست هاش انقد کثیف نبود

و کاش هیچ مرز جغرافیایی هیچ معنی نداشت!

و کاش همه ما یکی بودیم!

و کاش....

 

 

 

پ.ن: ای شرقی غمگین قشنگه خنده های تو!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۷:۵۸
پنگوئن

ادمیزاد عجیبه! خیلی عجیب!

همیشه میگرده و میگرده تا دلیلی پیدا کنه که ناراحت باشه و غر بزنه!

 

در حالی که به شدت گیج بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم، گوشی رو برداشتم تا از یکی مشورت بگیرم! گزینه اول رو رد کردم رسیدم به گزینه دوم! محسن! 

بوق اول بوق دوم... برداشت! کلافه، خسته، و بی حوصله!

گفتم باید چیکار کنم بنظرت؟ در حالی که به رو به روش نگاه میکرد گفت نیا! بیای چیکار؟ اینجا همش درده! همش بدبختیه!

گفتم چی شده؟

گفت گلبول های سفید ناهید پایین اومده و بدنش توانایی جذب دارو ها رو نداره!یه هفته درگیر بوده تا بتونه ۴ تا امپول گیر بیاره که گلبول هاشو تنظیم کنه. کاراش گره خورده و الان دو سه روزیه که حس میکنه سمت چپ قفسه سینه‌اش درد میکنه!

داشتم فکر میکردم که چقد تو ایران همه چیز همینجوری بود هر روز صبح که از خواب پا میشدم مخصوصا این اواخر همش منتظر بودم که ببینم اتفاق بد امروز چی میتونه باشه!

و الانم هر بار که با خانواده حرف میزنم جز خبر بد، ناراحتی و کلافگی واقعا چیز دیگه ای ندارن!

 

این خودخواهیه که آدم دلش نخواد به سرزمین درد برگرده؟

جایی که پر از خاطرات بده براش...

 

وقتی تلفن رو قطع میکردم میدونستم که جوابمو گرفتم و باید پروازو کنسل کنم!

نکته اینه شاید عزیزای من اونجا حالشون خوب نباشه ولی واقعا رفتن من هیچ دردی رو دوا نمیکنه! فقط دلتنگی رو برای یه ماهی کم میکنه و وقتی دوباره برگردم احتمالا دلتنگی برای همه بیشتر میشه!

یه جورایی شبیه یه مسکنه این سفر که به هیچ کسی کمکی نمیکنه...

من سال پیش همین موقع تصمیم گرفتم که اون نقطه از کره زمین رو رها کنم و بیام جند تا قاره اینورتر....و راستش باید پای تصمیمم هم بمونم!

 

 

و پذیرفتن مسئولیت هر تصمیمی توی زندگی جز بزرگترین درد هاست!

من توی یک سال گذشته سلسله تصمیم هایی گرفتم که باعث شد از نظر مالی بخورم زمین! ولی نکته اینه که جمع کردن این وضعیت میشه پذیرفتن مسئولیت که دیر یا زود باید باهاش مواجه میشدم!

پس به شایان تکست دادم که برای کریسمس نیویورک هم نمیتونم بیام!

چون باید پای کارایی که کردم میموندم!

 

در حالی که قهوه تلخم رو مزه مزه میکردم به این فکر میکردم که چقدر زندگی عجیب و جالبه! من همیشه از چیزای چلنجینگ خوشم میومده و الانم اگه با عینک درستی به زندگیم نگاه کنم، همه اتفاقایی که افتاده توش فقط یه سری چلنج بوده که هی منو تبدیل به ادم بهتری کرده!

 

پس حرفای ساناز یادم میاد که هر بار توی هر جلسه بهم لبخند میزنه و میگه پیشرفت به شدت عالی تو هندل کردن موقعیت ها داشتی و من در حالی که لبخند میزنم و تشکر میکنم سرمو به نشونه تایید تکون میدم!

این یعنی پذیرفتن یک تایید از یک فردی که با عینک روانشناسیش داره به من نگاه میکنه :)

 

و من به سادگی میتونم بگم آروم و خوشحالم راضی از چیزی که هستم با وجود تمام سوراخ سمبه ها و کم و کاستیاش!

و بالاخره شاید بعد از ۲۰ و اندی سال میتونم بگم به معنای واقعی کلمه من مبینا رو دارم میپذیرم و سرکوبش نمیکنم! حتی گاهی بهش افتخار هم میکنم!

و کلی راه مونده برای رفتن و چیز برای یادگرفتن :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۲ ، ۱۷:۳۲
پنگوئن

بهش نگاه میکردم چشماش برق میزد...وقتی دور میشد من قربون قد و بالاش میرفتم...

من اجر به اجرش رو درست چیده بودم ولی بازم نشد!

 

 

Did we both fall in love before we were ready?Or did we both give up before we were steady?I don't know, I don't know, all I knowIs that now I'm alone

Were we both too scared or were we well-prepared?For the future and all the mistakes that it bearsI don't know, I don't know, all I knowIs that now I'm alone

Yeah, these are questions in my headAnswers I won't getThoughts I nevеr saidThat I kinda wish I did

I guess sometimes you find thе oneBut the timing's off, the place is wrongMaybe we would be closerIf we were a couple years olderI guess sometimes you fall in loveThen one day feels like you wake upAnd everything's overWithout any closure

Did we both think that this was the best that we found?Or were we too afraid to have no one around?I don't know, I don't know, all I knowIs that now I'm alone

Did we hope on a star a bit too far?Was the distance between too great for our hearts?I don't know, I don't know, all I knowIs that now I'm alone

Yeah, these are questions in my headAnswers I won't getThoughts I never saidThat I kinda wish I did

I guess sometimes you find the oneBut the timing's off, the place is wrongMaybe we would be closerIf we were a couple years olderI guess sometimes you fall in loveThen one day feels like you wake upAnd everything's overWithout any closure

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۲ ، ۰۸:۱۳
پنگوئن

شبیه دل‌تنگیم.....

نفس‌هایی که کلافگیشون به وضوح معلومه!

و سنگینی سینه با هر بار فرو رفتن هر نفس.

 

رفتن به غار برای کسی مثل من خیلی سخت و سازنده‌س. اولش انگار اتاق داره توی سرم خراب میشه و حس همون جای کوچیک و خفه کننده رو داره برام.

بعضی وقتا که به طور واقعی تنهام و یادم میاد که کسی نیست و کسی نخواهد بود، احساس میکنم انگار یک نفر دستشو میبره تو قفسه سینه‌م و انگار ریه هام رو توی دستش مچاله میکنه! و بعد نفس کشیدن سخت و سخت تر میشه.

توی این موقع ها باید حواستو پرت کنی...یه کاری کنی که یادت بره که تنهایی!

میدونی تنهایی منظورم این نیست که هیچکی نیستا...نه... منظورم اینه که اونی که باید باشه نیست!

 

هر چی زندگیم جلوتر میره تصویری که تو بچگیم دیدم پررنگ و پررنگ تر میشه و اون حس خفگی قوی و قوی‌تر...

 

شاید باید برای هالویین کاستوم "تنهایی" بپوشم...شبیه تنهایی شم! بس که ترسناکه برام!

 

بعضی وقتا فک میکنم تو این کره خاکی تو این کهکشان راه شیری، یعنی یکی نیست که راهم باش یکی شه؟ و بعد بغضم میگیره...

همه میگن خب چرا همش به این فکر میکنی؟ مگه خودت چی کم داری...

من محبت کردن و محبت دادن رو کم دارم...من رنگ میخوام برای زندگیم..و تنها آرزویی که از بچگیم داشتم این بود که روزی کسی رو اونقدر دوست داشته باشم که بتونم برای همیشه کنارش بمونم و خسته نشم!

و وقتی نمیشه میترسم...و وقتی میفهمم همه آدم ها روزی میرن و جدا میشن منو تیکه تیکه میکنه!

 

از خودم بدم میاد! از اینکه انقدر نیدی به نظر میرسم بدم میاد! و دوست دارم براش کاری بکنم... ولی نمیتونم!

شبیه یه باتلاق میمونه این لعنتی... باتلاقی از بغض

و دلی به مچالگی همین کاغذی که برات نوشته بودم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۲ ، ۱۸:۴۸
پنگوئن

داشت برام توضیح میداد که چطوری زندگی یه کلاف به هم پیچیده شده‌س... و چطوری با درست کردن یه طرفش اروم اروم بقیه اش هم درست میشه!
بهش گفتم دقیقا همونطور که من نمیتونم پولمو مدیریت کنم نمیتونم زمانمم مدیریت کنم!

همونطور که دو لپی داشت ساندویچشو میخورد میگف اوهوم!

بعد بهش نگاه کردم گفتم میدونی چیه من از دست خودم عصبانیم...

میگم از پشت کسی حرف زدن بدم میاد و حالم رو بد میکنه اما خودم بیشتر از همه اینکارو میکنم

دوباره سرشو تکون داد که یعنی اره!

خنده م گرفته بود همزمان که داشتم حرص میخوردم!انتظار نداشتم یکی همونطور که من دارم میزنم تو سر خودم بگه اره اره درسته محکمتر بزن :))

 

نشست و با حوصله برام چندتا استپ چید که چطوری باید شروع کنم و کلاف زندگیمو جمع کنم...

وقتی داشتم از پیشش برمیگشتم نشستم کنار یه درخت وسط دریفیلد رو زمین و اروم اشکام اومد پایین...

 

 

من میخوام زندگیمو درست کنم دوباره....و آره خب درد داره!

ازش پرسیدم بنظرت همه اینجورین؟یا فقط من؟

گفت باور کن همه همینن! طبیعی یه سال اول مهاجرت رو گیج بزنی ولی بعد از یه سال دیگه طبیعی نیست!

 

به خودم اومدم دیدم ده ماهه که اینجام!!! باورت میشه؟ ده ماهه تو این شهرم...به دور از تموم اون چیزا...

یعنی تکنیکلی دو ماه از زمانی که شاید بشه گیج بزنم باقی مونده!!!

 

داشتم با پویان حرف میزدم بهم گف بازم خوبه این درسای سختی که داری رو توی ترم دوم داری و با اینجا خو گرفتی! فکر کردم که اره خب راست میگه من دیگه الان نمیتونم پشت اون دردای مهاجرت قایم شم! من دیگه باید تا الان با محیط اداپته شده باشم.

 

یه چیزی که مامانم همیشه بهم میگفت این بود که تو انقد که حرف میزنی عمل نمیکنی! برای همین هم هست که همیشه هر ضربه ای هم میخوری از همین زبونته!

خب راست میگه دیگه...

البته باید بگم راست میگف...

لنتی چقد دلم تنگ شده زنگ بزنم بهت و در حالی که دلم از دنیا پره یه ساعت حرف بزنم بعد تو هم با اون حالت پوکرت بگی خب تقصیر خودته دیگه! بعد من حرص بخورم بگم منو باش با کی حرف میزنم و قط کنم بعد بشینم و به این نتیجه برسم که راست میگی :)

 

پس دستمو میبرم و هم اینستا هم توییتر رو پاک میکنم...به خودم میگم صدا بودن کافیه...

در حالی که اینکارو میکنم با خودم فکر میکنم این دفعه چقد قراره از این فضا ها دور باشم؟ یعنی دوباره نصبشون میکنم؟؟

 

اتوبوس میرسه به باس استاپی که باید پیاده بشم و رشته افکارمو پاره میکنه و سوالم بی نتیجه میمونه!
 

میرسم تو افیس لپتاپمو باز میکنم میخوام شروع کنم تو دو لیستمو بنویسم ولی اول با خودم میگم چطوره یکم با خودمون حرف بزنیم؟

پس صفحه بلاگمو باز میکنم و مینویسم:

داشت برام توضیح میداد که....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۲ ، ۱۹:۵۸
پنگوئن

نیاز دارم تا برم یک جایی و تا میتونم داد و فریاد کنم!

از دست خودم به شدت عصبی و ناراحتم و راستش نمیدونم باید چیکار کنم

دوست دارم به خودم یه اسیبی بزنم بعنوان یه پانیشمنت.

ولی دارم مقاومت میکنم که اینکارو نکنم تا بتونم معنی مسئولیت پذیری رو بفهمم...

 

کاش میتونستم چیزهایی رو تغییر بدم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۲ ، ۱۹:۰۹
پنگوئن

۴ صبح که از خواب پاشی باعث میشه که بدون اینکه هیچ دیتای جدیدی از محیط اطرافت بگیری وقت داشته باشی تا دیتا های قبلی رو انالیز کنی.

 

داشتم به توییت های آدم ها فکر میکردم که هزینه آزاد سازی مدرک رو نوشته بودن و داشتم فکر میکردم واقعا چقدر همه چیز سخت و پیچیده میشه ترم به ترم و سال به سال.

ولی خب همه اینا به کنار...

این دعوایی که با بابا داشتیم باعث شده بود یادم بره که وجود همین بابا چقد به من کمک کرد!همین که کمکم کرد تا بیام اینجا

من دارم تو امریکا کار میکنم و خرج میکنم تازه غر هم میزنم

بعد بابام چقد از بچگیش کار کرده بود تا ما بتونیم یه سری چیزای اولیه رو داشته باشیم! اونم تو ایران! درامد ریالی و مخارج دلاری :)

بعد منو بگو...

چقد وقیحم!

برمیگردم میگم خب تو منو درست تربیت نکردی که من بدونم پولمو چطوری خرج کنم و الان دچار مشکل شدم!

درحالی که اون پدر داشت هر کاری میکرد که من نفهمم چقد قرون قرون دراوردن سخته و دلار دلار خرج کردن آسون!

 

من داشتم میجنگیدم که برسم به جایی که سختی پول دراوردن و مسئولیت زندگی رو ببینم و همه دعوای من و خانوادم سر همین بود!

من میخواستم سختی بکشم و اونا نمیزاشتن! و بعد با هم روش دعوا میکردیم...

برا همین چیزاست که عشق تو خونه و خانواده یه رنگ و شکل دیگه داره!

تهشم هممون آدمیم با کلی کمبودای مختلف....

کلی خلا که هرگز پر نشده و آزارمون میده!

 

راستش الان بیشتر میترسم....الان که هی بزرگ تر میشم و میبینم دارم هنوزم اشتباه میکنم و اشتباهاتمم کوچولو نیستن، بیشتر میترسم!

یادم میاد اون همه انگشتی رو که به طرف این و اون گرفتم که آهای مقصر توییا!

انگار دارم میفهمم که دلیلی نداشت که پیش خودم فک کنم چون فلانی بزرگه چون فلان جایگاه رو داره پس نباید اشتباه کنه!!!

دارم میفهمم که الان منم تو اون جایگاه باشم و تو اون سن بازم ممکنه اشتباه کنم!

 

 

از خودم بدم اومده! همیشه از اینکه آدم ها پیش داوری میکردن ناراحت میشدم...الان یه وقتایی به خودم میام و میبینم نشستم دارم راجب ادمهایی نظر میدم که حتی همچین فاصله نزدیکی هم بهشون ندارم و روحمم خبر نداره که چرا دارن این کارو میکنن!

راستش میدونی پشت یکی حرف زدن بده...ولی قضاوت کردن اون آدم بدتره! اینکه بشینی و بگی فلانی عجب اسکولیه و عقل نداره که فلان....اوکی ما داریم خارج از گود نگاه میکنیم...بعدم حالا گیریم که عقل هم نداشته باشه...به ما چه؟! هوم؟

نکته اش همینه...وقتی اون کلمه ها از دهنت خارج میشه و خودت صدای خودت رو میشنوی که داری راجب کسی چی میگی باعث میشه که به خودت بیای...

ولی این روزا ما همش چت میکنیم! پس راحت تر میتونیم از این مرحله بگذریم بدون اینکه بفهمیم چه بلایی داریم سر کیا میاریم!

اه چقد کثیف و نچسب...

 

چه ادم هایی که من فکر میکردم بدن ولی خوب بودن و برعکسش...

و تو شرایط عجیبی هر کدوم از اینا رو فهمیدم...

 

میدونی خیلی حرفه پذیرفتن رنگ خاکستری...نه سیاه نه سفید!نه خوب نه بد!

ولی واقعیت اینه که ما یه مشت آدم خاکستری‌ایم...نه خوب نه بدیم!

خیلی کم پیش میاد کسی سیاه سیاه باشه...یا سفید سفید...

پس چرا ما اینطوری نمیبینیم و عادت داریم عین یه ربات ۰ و یکی به همه چیز نگاه کنیم؟چرا طیف نه...

 

مثلا فلانی بارها رفتارایی کرده که دوست نداریم....بیا به جای اینکه بگیم از فلانی بدمون میاد و فلان...بگیم فلانی رنگش به من نمیخوره! خاکستریش فرق داره :))

اصلا فلانی فرق داره...همین!

قرار نیست که همه با هم مچ بشن؟

 

آه...ذهنم پر از تشر و دعواست به خودم...

واقعا آدمی کی دیگه میتونه بگه آدم شده و الان داره راه فاکینگ درست رو میره؟؟

چرا من هر طرف میرم بعد از ده قدم میبینم بازم اشتباه کردم؟

 

زندگی هم عجیب سخته ها...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۲ ، ۱۳:۱۹
پنگوئن

امروز عصبانیم و ناآروم...

جدیدا هر اینترکشنی با ادم ها منو خسته میکنه! 

حتی همین که بشینم تو آفیس و یکی بیاد باهام صحبت کنه. من خسته میشم و دلم میخواد فرار کنم

دلم میخواد برم تو تنهایی خودم حل شم...

به هیچی نمیرسم تو روزام...

دوست دارم سبک زندگیمو تغییر بدم ولی کنترل همه چی تقریبا از دستم در رفته و عصبی شدم انقد دویدم!

دلم واسه روزایی که آفیس خلوت بود و عموما ۴ ۵ نفر بودیم که همیشه بودیم و خیلی هم حرفی نمیزدیم با هم تنگ شده! عصرا هم میرفتیم باشگاه!

زندگیم واقعا یه روتین دیگه داشت...

 

چند وقته دارم فک میکنم اومدن به آمریکا ارزشش رو داشت؟

احساس میکنم یه وزنه ۱۰۰ کیلویی روی شونمه...

خسته شدم...

من چرا حالم هیچ وقت خوب نیست؟

جرا از یه سنی که گذشت دیگه حالمون خوب نشد؟

همیشه یه دلیلی برای ناراحتی هست...شاید هم روحمون سابیده شده دیگه...انقد که الان هر نوازشی هم واسش دردناکه!

 

چی شد واقعا؟ چه بلایی سرمون اومد؟

 

امروز که یه مشت اندرگرد از خود راضی داشتن بهم نیگا میکردن و خیلی طلبکار بودن که چرا دیر سر کلاس رسیدم، داشتم فکر میکردم که تو جه میدونی از وضعی که من دارم؟ از اینکه دارم هر روز و هر لحظه رو جون میکنم تا ادامه بدم و زندگی کنم....و واقعا افسردگی داره منو میخوره!

تویی که اینجا نشستی و از من توقع داری حالم خوب باشه میدونی چه فاکینگ چیزایی رو از سر گذروندم؟؟

همه ازم توقع دارن و من توقع دونیم داره پاره میشه...

دیگه از توانم خارجه که همه رو راضی نگهدارم!

دوستای ایرانم...دوستای اینجام...خانواده....استادا....ادوایزر...تی ای ادوایزر ها...بجه های کلاسام...خودم...

من واقعا دارم زیر بار این زندگی پاره میشم...

دلم یه شونه میخواد که بهش تکیه بدم...

کسی مثل مامانم که یه ور زندگیمو بگیره و بهم کمک کنه!

دلم کمک میخواد!

من نمیتونم تنهایی از پس همه چی بر بیام دیگه! میدونی چی میگم؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۲ ، ۱۹:۳۲
پنگوئن

میگن وقتی با تنهایی خودت خیلی حال کنی یاد میگیری که هر کسی رو وارد اون حریم شخصی‌ت نکنی!

 

یه درختی رو به روی پنجره خونه‌س که بخاظر پاییز به ترکیب تموم رنگای آتیشی دلبری رو به خودش گرفته... گه گاهی ازش یه برگ طلایی ول میخوره و میاد پایین!

اولین باری که به معنای واقعی پاییز رو دیدم وقتی بود که رفته بودم دانشگاه! توی شهر ما چیزی به اسم پاییز وجود نداره! ما دو تا فصل داشتیم تابستون و زمستون! حالا یه یک ماهی هم شاید بهار!

ولی پاییز؟

اونجا هیچ خبری از این دلبریای درختا نبود!

یادمه وقتی پاییز اول رو دیدم داشتم از سرخوشی دیوونه میشدم!

ولیعصرو بالا و پایین میکردم و فیلم میگرفتم! از اولین بارون پاییز! از درختا! از ولیعصر! از بلوار کشاورز! از همه چی...

اون موقع ها فک میکردم دیگه از این خوشحال تر نخواهم بود!! اما این دوره کوتاهم با همونم پاییز تموم شد و رفت :)

ولی خب تک تک لحظه های اون پاییز رو یادمه!

 روزی که لپتاپ خریدم و ذوق داشتم که خودم دارم واسه خودم خرید میکنم بدون بابا یا داداش یا هر ادم دیگه ای 

تک تک روزایی که بعد از دانشگاه باید امیر رو میدیدم!

فوت شدن عمو...که اولین از دست دادن رسمیم بود :))

تک تک گل رزهایی که هر بار برای دیدنم میخرید!

روزای دانشگاهی که پیچوندم و تهران رو کشف میکردم...

کلاسای شجاعی که بعد از کلی حس خوب تموم میشد و میگفتم وای که چقد فیزیک زیباس!

تولدم! کافه پاییز ۹۸! که با تموم شدن تولد من بسته شد! یه جوری ناپدید شد که انگار از اول نبوده :))

و هیر وی گو اگین :)

الان دوباره پاییزه! یه جایی که صدبار پاییز و درختاش قشنگ تر از تهرانه! و رنگ و بوی مخصوص خودشو داره!

امسال من اولین پاییز خودمو تو امریکا میگذرونم :)

 

 

- دارم هر روز بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسم که ادمیزاد واقعا چرا باید ارتباط های انسانی داشته باشه اصن؟ وقتی سراسر رنجه؟

 

- میگفت نمیدونه! و من توی دلم میگفتم میدونی ولی نمیخوای بگی!

 

- حس بازیچه بودن برات درد داره؟ نه دیگه عادت کردم!

 

- در حالی که هیچ اشتباهی نکرده بودم صداشو برد بالا! گفت زبون داشته باشین و بگید! و من اینجوری بودم که تو به چه حقی با من این مدلی حرف میزنی؟

در حالی که تو خونه‌ای هستی که نصفش برای منه! من خودم زبون دارم از آدم ها دعوت کنم که بیان خونه من یا نیان!

 

- حس میکنم از همه ادم ها بدم میاد راستش!

 

- وقتی که از خستگی پخش زمین بودم به گوشیم نگاه کردم دیدم زنگ زده! بهش زنگ زدم و داستان ری‌وک شدن رو گفت! شبیه تموم دردای زیر قالی پنهون شده‌ی دیگه وقتی یکی راجبش حرف میزنه، شروع کردم به ترسیدن!

 

-بهش میگم من وقتی خدافظی میکردم فکر نمیکردم دارم برای ۶ سال خدافظی میکنم! به همه میگفتم یه سال دیگه میام!! من با هیچ کی برای مدت طولانی‌ای خدافظی نکردم....

 

-واقعا چیزی برای برگشت مونده؟

 

-چیزی برای از دست دادن چطور؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۱:۳۳
پنگوئن