It's ok if it's not ok!
زندگی مثل یه تئاتره...پس پرده های مختلفشو مینویسم...
پرده اول: جمعه..وقتی مامانم میره برای تست کرونا
پنجشنبه ۱۲ شب بود که بابا زنگ زد و گفت فردا میبریمش برای تست کرونا...بابام صداش گرفته بود...منم خسته و خراب بودم..صحبت طولانی نشد
جمعه صبح بیدار شدم ۸ بود..نمیتونستم ورزش کنم!تصیمیم گرفتم صبونه بخورم
من تو اشپزخونه بودم و یهو اینه ای که تو اتاقم بود افتاد زمین و شکست!جای که سه هفته بود گذاشته بودمش!
ترسیدم....منتظر خبر بودم...خبری که میدونستم خوب نیست
ساعت ۲ از کلافگی زیاد به بابام زنگ زدم!محسن برداشت!گفت فعلا بیمارستانیم
ساعت ۵ عصر ناهید زنگ زد و گفت ۲۰٪ از ریه اش از بین رفته...و بستری شده!به اریا پیام دادم چون اونم فامیلشون کرونا داشت...میخواستم ببینم چه وضعیه!ازحرفاش اینجوری فهمیدم که ۲۰٪ رو بستری نمیکنن!
به سارا پیام دادم گفتم بیاد دو روز پیشم بمونه
تا ده شب کلافه بودم...خونه رو مرتب کردم لباس شستم...و کارایی که مونده بود رو انجام دادم
ساعت ۱۰ شب سارا رسید!با خاله اینا
اومدن بالا با هم شام خوردیم
یهو چشمشون به عکس دست جمعی تلکابین نمک ابرود افتاد...دیدم همشون رفتن تو هم یه لحظه...
خاله اصرار کرد که بریم خونشون چون اونجا به دانشگا نزدیک تره
منم قبول کردم
زنگ زدم به بابام....رسما چرت میگفت!زمان و مکان رو قاطی کرده بود!زدم زیر گریه...تو راه تا خونه ی خاله اینا یه چیزی تو سرم میپیچید:اون کلیپ محسن نامجو وقتی که خبر فوت مادرش رو میشنوه و همه میخونن:دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده...
وقتی رسیدم خونه اشون اینا به من مسکن دادن!ینی من فکر میکردم مسکنه ولی خواب اور بود!
و من تلپی خوابیدم!
ساعت ۳ شب بود...گوشیم زنگ خورد...فک میکردم به خیال خودم مامانمه واسه نماز صبح داره بیدارم میکنه!ولی نبود!نگین بود
نگین....بعد از این همه مدت؟ساعت ۳ شب؟
جواب دادم...گفت بیا تلگرام...گفتم اوکی
گوشی رو قطع کردم دوباره زنگ خورد...برداشتم...از صداش شناختم دوست دوران راهنماییم بود...گفت مبینا از مامانت خبر داری؟گفتم مامانم؟گفت اره!گفتم اخرین خبرم اینه که بیمارستان بوده!با حالت تعجبی گفت بیمارستان یوده؟
دیگه بهم ریختم!گفتم زینب نمیتونم حرف بزنم ببخشید
و تق...گوشی رو قطع کردم
رفتم تلگرام...به نگین گفتم چی شنیدی...گفت مامانت فوت شده؟!
فوش دادم بهش که چرا چرت میگی!!!درست حرف بزن...گفت ببخشید شایعه بوده و ...
میدونی دیگه چشمام نمیدید
به زنداداشم پیام دادم...سین میکرد...جواب نمیداد...
دیگه امیدی نداشتم...به اخرین امیدم ...به لباس سارا چنگ زدم...گفتم سارا...اینا چی میگن؟!چرا بهم دروغ گفتین؟ مامان من کی مرده...
سارا هیچی نگفت فقط گریه کرد...
من عربده زدم...خالم اومد بالا سرم...دستمو فشار داد و شروع کرد گریه کردن
انقد گریه کردم که بالا اوردم...
نعره زدم....جیغ کشیدم...گربه کردم...
۸ صبح شد!ادامه دادم به فریاد هام و اروم شدنام...و ۱۰ صبح دانشگا بودم...
باید سپنجی رو میددیدم....و دیدم و گفتم...
مستئسل(املاشو نمیدونم) درمونده...بی پناه بودم...و فقط گفتم مامانم مرده...
باورش سخت بود...و هنوزم هست...فقط کسایی که پدر یا مادرشونو از دست دادن متوجه میشن من چی میگم...
بعد از حذف مهم ترین درسم برگشتم خونه
پرده دوم:انکار واقعیت...روز اول بعد از شنیدن خبر فوت
بهم خواب اور تزریق میکردن و سرم میزدن و من نگاشون میکردم فقط!دیگه اشکی برا ریختن نداشتم...دیگه همش شده بود بهت...
حتی گاهی میخندیدم انگار زندگی عادیه...
شبا هنگام...گرگ و مبش طور رفتم خونه جمع و جور کردم...یخچال و خالی کردم و گاز و اب رو بستم و چمدون به دست راهی خونه ی داییم شدم تا با هم برگردیم دزفول...
پرده سوم:عجیب ترین روز!دیدن واقعیت
تقریبا قفل شده بودم و هنگ و منگ...
اولین جایی که منو بردن مرده شور خونه بود!!اولین چیزی که باش مواجه شدم بدن ساندویچ پیچ شده ی مامانم تو کفن...و چشم های بسته ی کبودش بود
خالم مثل دیوونه ها خودشو میمالید به مامانم...بابام خودشو میزد...
من؟من هیچ کاری نمیکردم...فقط خالمو پرت کردم اونور و از بابام خواستم اروم باشه...انگار نه انگار چیزی دیدم...
جواب تست کرونای مامان اومد و منفی بود...و ما هما گیج و منگ که علت فوت چیه پس...
بعد از اونجا منو بردن خونه ی محدثه...برام غذا اورد نتونستم بخورم...تصویر جنازه پاک نمیشد...
خوابیدم ...بیدار شدم...گریه کردم...دوباره خوابیدم...بیدار شدم...رفتیم برای دفن...
پامو گذاشتم تو خونمون...احسان دم در...مستاسل...درمونده...نابود...
نمیشد حتی بغلش کنم...هی همو میدیدیم...هی زار میزدیم...
محسن منو دید پقی زد زیر گریه...بابام که منو میدید فقط میزد تو سر خودش...
هنوز به بدترین قسمت ماجرا نرسیدیم...
جنازه رو اوردن خونه...تو تابوت سیاه..تو حیاط گذاشتنش زمین و صدای گریه همه ادم هایی که اومده بودن بلند شده بود!
گفته بودن هیچکی نیاد..اصلا اعلام نکرده بودیم که کی میریم برای دفنش!ولی...فک کنم ۷۰ -۸۰ نفر ادم اومده بودن...
پرده چهارم: قبرستون و دفن مامان...
الان که مینویسم میلرزم...
ساعت ۷ عصر یکشنبه ۲۲ تیر ۹۹! تو قبرستون دزفول...همون جایی که همیشه میگفت دوست دارم اینجا دفن بشم براش قبر خریده بودن..
از پسر خالم شنیده بودم که حتی گرون تر از چیزی که باید خریدن...!ولی بابام پاشو کرده بود تو یه کفش که حتما همینجا!زیبا اینجا رو دوست داشت!
وقتی داشتن نماز میت رو میخوندن بابام سه بار داشت میافتاد...تا حالا انقد ضعیف و بی پناه ندیده بودمش
گریم نمیگرفت... و فقط حرف شاهین تو مغزم بود که بزار مثل یه فیلم از جلو چشمت رد بشه!
مثل یه فیلم بود همش...
زنداداشم بی تاب بود...محسن بی پناه...احسان درمونده...بابام نابود...و من...من نمیدونستم باید چیکار کنم...
کلی با بابام حرف زدم و بهش شربت دادم..
بعدم رفتم بین دو تا برادرم بالای قبر مادرم نشستم روی خاکی ها...
چادر پوشیده بودم...همونجوری که دوست داشت...صداش میپیچید تو مغزم که به زبون محلیمون میگف: پس از مرگُم بیویی یا نیویی...
ینی وقتی مردم دیگه فرقی نداری بیای یا نیای...
تلقین رو میخوندن...و این تصویر لعنتی از تو ذهنم پاک نمیشه...حسن پسر خال سر مامانمو تکون میداد...حسین با چشمای اشکی اونور محسن ایستاده بود تا ما سه تا کله ملق نشیم تو قبر...
وقتی تلقین تموم شد...از جام بلندم کدن گفتن برو پیش ناهید...رفتم یه صندلی بود نشستم روش
یه جمله من میگفتم یه جمله ناهید... ریز ریز گریه میکردیم... تا اخرین جمله ای که ناهید گفت:
۵ شنبه هممون رو دید و بعد رفت...
داد زدم منو ندید...من ندیدمش...و با جیغ گریه میکردم...همه اومدن بالا سرم هر کسی یه چیزی میگفت
چشمام بسته میشد ...اب میریختن روم...چشمام باز شد...حسین گفت مبینا جیغ بکش...جیغ کشیدم...چشمام باز رفت...اب ریختن روم دوباره...اینبار احسان جلوم زانو زده بود...میگفت من دیگه طاقت ندارم...من دهنم قفل کرده بود...صدای زهرا میومد که مبینا داد بزن عیبی نداره یه چیزی بگو...نمیتونستم...تکونم میدادن...من به چشمای احسان نگاه میکردم...بابام و محسن هم اومدن و هر کدوم یه چیزی گفتن تا من اروم شم..
بالاخره اشکام جاری شد و تونستم نفس بکشم...
منو بردن...نذاشتن اونجا بمونم...من تو یه جزیره دور از خونه ، تو خونه ی محدثه بودم، رسیدیم خونه براش نماز شب اول قبر رو خوندم...و با قرص خوابیدم...
پرده پنجم: دختر مادر فولاد زره :)
از ۷ صب بیدار شدم و گوشه ی خونه ی محدثه کز کرده بودم و اروم اشک میریختم...
منتظر جواب تست کرونای بقیه بودم...خاله ام نمیذاشت برم خونمون تا حواب بقیه بیاد...
وضعیت اسف باری بود...تا ساعت ۲ ظهر کلافه بودم...تا بابا زنگ زدو گفت بقیه هم تستشون منفی بوده...و فقط ناهید خیلی خیلی خفیف داره که نیازه فقط قرنطینه بشه!
منم گفتم بیان دنبالم و برگشتم خونه...
همین که رسیدم خونه سیل کار ها شروع شد!
انگار تو خونه بمب زده بودن!همه جا کثیف و نامرتب!یه هفته که مامانم حال نداشت اصن و ۳ روز هم که کلا نبود!زنداداشمم بیچاره از وقتی اومده بود باید محسن رو که هر دفعه غش میکرد جمعش میکرد!
من احسان وناهید افتادیم به جونه خونه و کلی مرتب کردیم
بابام کماکان گریه میکرد...و خوب بود که گریه میکرد...واقعا خوب بود...
با محسن حرف زدم...و واقعا دیگه بی تابی نکرد...چند بار فشارشو گرفتم و چون بالا بود بهش ابلمیو دادم تا بیاد پایین...
فشار بابامو گرفتم پایین بود براش ابلیمو و نمک و شیکر گذاشتم..
به همشون شربت گلاب و بهار نارنج دادم تا اروم شن...
برای شام سوپ شیر و عدسی درست کردم تا هم سبک باشه هم مقوی...
ناهید رو تو یه اتاق قرنطینه کردیمو ماسک اجباری در خانه!
دو بار ماشین لباس شویی رو زدم و همه لباسا رو شستم!
بعدم ملافه های تخت مامان اینا رو....بابام نتونسته هنوز رو تختشون بخوابه
لباسای مامان رو انداختم تو یه سبد تا همه رو بشورم..
و اونقد کار کردم...تا اصلا دیگه وقتی برای گریه نموند برام!
شب رفتیم رو خاک مامانم...من از قبرستون تو شب خیلی میترسیدم..از تاریکی هم...البته الان دوباره همه ترس های بچگیم برگشته متاسفانه...عی میکنم که شجاع تر باشم...ولی...
رفتیم اونحا و براش قران خوندیم...منم تونستم گریه کنم اروم بگیرم...با محسن کلی درد و دل کردیم... و هر دومون خالی تر شدیم!
تو این شرایط باید حرف بزنیم...باید!تا خالی شیم!
فکر ادم ها رو نابود میکنه!
من تمام قوامو جمع کردم!زره فولادیمو پوشیدم و با همه حرف زدم!و همه رو هل میدم تا این شرایط رو درست کنیم!
میدونم جای مامانم خوبه..
من مامانمو حس میکنم کاملا!و میدونم که داره میبینه!همشو...نمیخوام اونو بی قرار کنم..
نمیگم ناراحت نیستم..چرا هستم...چند بارم بهش گفتم که خیلی نامرده!ولی خب رفته دیگه! یه سری چیزا هم جبره...
باید بتونم این تیکه ای از دلم رو که خالی شده ترمیم کنم...دل خودمو دل بابامو و دل داداشامو!
پرده ششم:مادر فولاد زره!
نقش مادر خونه نقش سختیه!اممم الان میفهمم وقتی مامانم میگفت که مادر میشی میفهمی یعنی چی! من الان سه تا بچه دارم!بابام که از همه کوچولو تره - محسن بعدم اجسان!
باید با احسان حرف بزنم تا اشکش دراد
با محسن حرف بزنم که بی تابی نکنه!
مواظب فشار تک تکشون باشم
از ناهید مراقبت کنم
ناهار درست کنم لباس بشورم اتو کنم خونه رو مرتب کنم...جواب این همه ادم نگران رو بدم...بخوابونمشون ...
ولی دلم ارومه...اروم تر از تمام روزهایی که داشتم...با اینکه ناراحتم عمیقا...ولی
ولی ارومم...یه ارامش و صبر عجیبی دارم...
حس میکنم صبر مامان همش اومده برای من...
پرده هفتم: کفن
فقط من میدونستم جای کفنش کجاست...کفنی که خالم میگه هر چند وقت یه بار باهاش نماز خونده و دعا و فلان...
ولی متاسفانه چون من نبودم...کسی هم فکر نمیکرده من بدونم به من نگفتن و از خالم کفن گرفتن...
رفتم پایین در کمد رو باز کردم که کفنشو درارم...لباس احرام مکه اش افتاد رو دستم...
تقریبا دارم با خاطراتش دیوونه میشم!چقد عاشق این چیزا بود...
طبق هر دین و ایینی حساب کنی کارش درست بوده!
دعوا نداشتیم؟چرا همیشه ی خدا با هم دعوا داشتیم چون سیستم فکریمون دو جور متفاوت بود کاملا...ولی ... کارش درست بوده!که این همه ادم دارن واسش عزا میگیرن....
ولله که بابامو چیزی جز این موضوع زمین نمیزد....خرس تپلیم...حتی نمیتونه غذا بخوره...
آخ...آخ که چقد سخته!
سخته تو ۲۱ سال و اندی بی مادر شی...و تنها مونث خونه تو باشی!و همه بخوان مامان رو توی تو ببینن!بابات بغلت کنه بگه بوی مامانتو میدی...
سخته...واقعا سخته...
مغزم نمیتونم حتی به هفته اینده یا حتی فردا هم فکر کنه!
منی که همیشه تو اینده سیر میکردم...الان تو حال ترین حالت ممکنم!
سخته ولی تقریبا دارم یه کشتی به گل نشسته رو بازسازی میکنم و فکر کنم سال ها کار دارم....
از همه بیشتر نگران احسانم!
محسن ناهید رو داره!
بابام هر جقدم تنها باشه مامانم کنارش و ۳۶ سال زندگی و خاطره داره باهاش...و منو داره!
منم که زره فولادی مامانمو به ارث بردم و انقد نور بخشیده به این مبینا که این چیزا نورشو خاموش نمیکنه!اونقدی محکمم که وایسم جلوی هر طوفانی...اینجوری بار اومدم که هر لحظه امکان طوفان هست و باید وایسی و جمعش کنی...
ولی احسان...
احسان تنهاس...وابسته اس...سرگردونه...و بیشتر از همه در مقابلش احساس مسئولیت میکنم...چون اخرا مامانم خیلی از کارای احسان رو بهم پاس میداد..
پرده هشتم: خواب خاله!
خالم زنگ زده میگه که خواب مامانمو دیده!که یه چادر سفید خوشگل سرش بوده و به شدت اروم و راحت بوده!و تنها نگرانیش احسان بوده!و گفته که چقد جاش خوبه!
منم با کاوه حرف زدم...اونم همینا رو بهم گفت
خودمم دیشب خوابشو دیدم...ولی هیچیش یادم نیست...فقط میدونم دیشب بام حرف زده!