مامانا موجودات عجیبین!تا وقتی هستن حتی اگه ۴۰ سالتم باشه بازم چیزی واسه گفتن و یاد دادن بهت رو دارن!وقتی هم میرن و دیگه نیستن بازم با نبودنشون بهت یاد میدن!
بهت یاد میدن که چطوری جر رو اجر خونه بند میشه!
بهت یاد میدن چجوری باید محکم باشی!
بهت یاد میدن که زن ها با هر سنی مادرن!و مرد ها با هر سنی بچه هاشون!
مامانم نموند تا این همه خانوم بودن رو در من ببینه :) اینکه مبینا کوفته تبریزی درست میکنه :) مهمونی رو میچرخونه!به کارای خونه میرسه! از بچه هاش نگهداری میکنه :) نموند ببینه چی تربیت کرده! مطمئنم مطمئنم اگر بود چشماش برق میزد و بدون اینکه چیزی بگه میفهمیدم راضیه!
کجایی ببینی دخترت کوهه درده؟کجایی ببینی هم کوهه هم درده؟
حالم خوبه ! گریه هست! نمیگم نیست! همین الانم که تایپ میکنم چشمام خیسه خیسه! ولی خوبم!ارومم!
از شر آدم ها به کتاب ها پناه بردم!کتاب ، نقاشی ، فیلم ، کارای خونه،گاها یکم ورزش و اوقاتی یه درسکی رو میخونم! :)
برعکس قبل تر ها وقتی میذارم برا خودم! برا روحم! به آرامشش فکر میکنم و براش هر چی میخواد رو محیا میکنم :)
دلم یه مسافرت طولانی میخواد! و دوری از این شهر پر درد!ولی نمیشه...فعلا نمیشه :)
اوضاع همینجوری نمیمونه!میدونم اینو....دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور :)
غم نمیخورم حافظ جان ، غم بالا میارم :)
این مصیبت وارده ادم های زیادی رو بهم شناسوند!دوستان و دشمنان!خوبان و بدان!
دوستای دبستانم پیدام کردن!به طور عجیبی و بهم تسلیت گفتن!دوستای راهنماییم...دوستای دبیرستانم... و جمعی از اشنایان و دوستان دانشگاهی!
ولی یه سری ادم ها که فک میکردم خیلی نزدیکن یه تسلیت خشک و خالی نگفتن!نه که بگم مهمه ها! نه! ولی میدونی ادم انتطار داره انگار...
انتظار داره وقتی همچین بلایی رو سرش اوار میشه ، آدم هایی که نونی و نمکی با هم خوردن یه سهم کوچیکی تو برداشتن این غم از رو شونه هات داشته باشن...هر از گاهی یه احوالی بپرسن تا یادت بیاد که تنها نیستی!که آدم ها هستن!
این وسط یه سری اتفاقات دیگه هم افتاد به طرز عجیبی از یه سری ادما که حس نزدیکی داشتم ، دور شدم....فرسنگ ها دور شدم...و جوریه که انگار خیلی غریبن برام!و یه خاطره ان بیشتر! با اینکه الانم هستن و گاهی احوالی میپرسن ... این اتفاقی که افتاد اصلا و ابدا ربطی به من نداشت!شاید واکنش ناخوداگاهم بود! نمیدونم...
بعضی ها هم رفیق بودن و رفیق تر شدن!انقد نزدیکن الان که گاهی موقع حرف زدن فکر میکنم دارم با خودم حرف میزنم!مثل ارشیا مثل آرش!این اتفاق هم اصلا دست من نبود!اصلا....
خیلی حرفا دارم...خیلی زیاد...
با رفتن مامان ، خانواده به طرز عجیبی تو فشار گیر کرده! یه جورایی انگار قیامت شده! خدا هیچ خونه ای رو بی مامان نکنه!
نه به خاطر غذا درست کردن و کارای خونه! که اونا میگذره...و درست میشه!حالا به هر شکلی..
خونه انگار ستون نداره!انگار آوارس....نمیدونم چطوری باید توصیفش کنم...
نه کسی دل داره نه دماغ!
بابام تو خودشه!بابا محمدرضای شادی که همه فقط خنده هاشو دیدن الان درده فقط ! سراپا درده!یا خوابه یا اگرم بیداره فقط گریه میکنه! چشمش خشک شد!بردمش دکتر...بهش کلی قطره داده!برای چشمی که از گریه های زیاد خشک شده!
حرف نمیزنه با بقیه تقریبا...فقط گاهی میشینه برا من از مامان میگه!یا یه وقتایی هم ازم میپرسه بنطرت مامانت از من راضیه؟
احسان هر روز یکم زودتر از بابا میاد خونه! میاد تو اشپزخونه بهم کمک میکنه و میشینه حرف میزنه!از این میگه که چقد مامان رو دوست داشته!از حرفای دیگران راجب مامان میگه! از اینکه خسته شده میگه!از این که این خونه غم رو براش بیشتر میکنه!از این میگه که تو حموم میشینه با خودش حرف میزنه و گریه میکنه! فکر کنم تا حالا ۱۰ باری داستان روزی که مامان برد رو برام با جزییات کامل تعریف کرده و گریه کرده...
منم همینکارو با دوستام میکنم :) یهو انلاین میشم و براشون تعریف میکنم شاید حالا باره چندمم باشه که همین حرفا رو میزنم!ولی میگم...بدون اینکه منتطر جوابی باشم...
این وسط خان داداش گرام و عیالشون به اینده خیلی فکر میکنن!و هر بار بحث این رو پیش میارن که مامان دوست داشت ازدواج کردن منو ببینه و اون جهیزیه ای که گوشه ی خونه س رو مامان به عشق من خریده!و هر بار این سوالو ازم میپرسه: میخوای از ایران بری یا نه!؟
ادم مگه میتونه تو این خراب شده برای یه هفته ی دیگش برنامه بریزه؟نه! من این همه برنامه ریختم!این همه نقشه کشیدم!چه میدونستم مصیبتی به این گندگی قراره رو سرم آوار بشه؟
منم فقط یه چیز گفتم!گفتم دیگه نمیتونم به آینده فکر کنم فعلا! گفتم هر چه پیش آید خوش آید!
داداشم باز قاطی کرد و گفت نمیشه و فلان! تهشم زنداداشم گفت تو باید قبول کنی که خواستگار راه بدیم!حالا ممکنه چند سال طول بکشه تا بشه!ممکنه هم یه هفته! نگاش کردم ، نگاهی به سردی تموم وجودم!گفتم باشه! هر چی شما بگین :)
این وسط خالم خواب دیده که مامانم گفته مبینا به حرف من گوش نمیده!
من نمیدونم دقیقا به چی گوش ندادم و از من چی میخواد دیگه!!!! شایدم چپه واقعا خواب ها!
علی ای حال :) حالم خوبه! مرسی که اصرار کردین بازم بنویسم :)
امیدوارم روز های سبز تری داشته باشم تا بیشتر از شادی ها بنویسم :)