آدم ها خیلی جالبن!
جالبن که بدی میکنن و کسی که این وسط طلبکاره اونان نه من :)))
چند روز پیش بود که با سارا بحثم شده بود!
که بحثم باهاش خیلی موضوع جالبی داره!
اممم اخرین باری که تهران بودم ماه پیش بود!اون وسط داستان کرونا پیش اومد!که از نظر من هیچ کسی توش نقصر نیست و دیر یا زود ممکن بود درگیر همچین چیزی بشیم!
اون روزی که اریا گفت دکتر رفته و تایید کرده که کروناس و دیگه نبود...من خیلی حالم بد شد!
بخش زیادیش بخاطر این بود که من تازه با از دست دادن مامانم مواجه شدم و کوچیکترین اذیت شدنی برای عزیزهام دیوونم میکنه!
یه بخش دیگه اش برای این بود که تنها اون چند روز رو میگذروندم!و این اولین دوره ای بود که تنها بودم بعد از مامان تو خونه!
بخش دیگهاش پنیکی بود که از خود مریضی کردم!و تنها چیزی که تو مغزم بود این بود که من هم کرونا دارم قطعا و مقصر منم!
چون باز هم بعد از مامانم منخودم رو مقصر تمام اتفاقات موجود میدونم!که بازم طبیعیه!
فک کن با تمام این حسهایی که دارم، درگیرم....و بعد یکی دیگه از نزدیک ترین ادم هام میاد و حرفایی رو بهم میزنه که شنیدنش از غریبه هم برام ناراحت کنندس!
من اون روز رفتم ازمایش pcr دادم! و نمیدونم چرا شاید از تنهایی بود که از برگه ازمایشم عکس گرفتم و تو اینستا استوری کردم!
اون وسط سلامیان مدیر مدرسه ای که منو سارا توش درس میخوندیم استوری منو دید!
سارا تو پیج اینستای من نیست چون فامیله!و من هیچ فامیلی رو اکسپت نکردم!و تا جای ممکن همه رو بلاک کردم!
سلامیان مثل اینکه خودش به تازگی از کرونا جون سالم به در برده بود و داشت باهام حرف میزد که چیکار کنم!
سلامیان میدونست که من تهران درس میخونم و خانوادم تهران نیستن!و وقتی دید تهرانم ازم پرسید که تنهام؟منم که عین همیشه سادهام و تو هر شرایطی زرتی راستشو میگم گفتم اره تنهام!
و اون شروع کرد که اره به خانوم رفیعا بگید بیاد پیشتون ، این مریضی خیلی بده و اینا!
منم دیگه ترسیده بودم!ولی تا فرداش صبر کردم...
فردا صبح من حالت تهوع و استفراق و سرگیجه و اینا داشتم!
اون بین به سارا زنگ زدم! تنها ادمی که فکر میکردم تحت هر شرایطی کنارمه!مخصوصا مریضی!
سارا در جواب درخواستم واسه اینکه بیاد پیشم تا تنها نباشم گفت الان دانشگاس و کارای ثبتنامش قاطی شده و وقتی جواب ازمایش رو گرفتم میاد پیشم!
شبش مامان سارا و خواهرش برام خوراکی اوردن و از همون دم در بهم دادن و رفتن!و سارایی هم باهاشون نبود!
ولی من گلهای نداشتم! انتظاری هم نداشتم!از اول هم نمیخواستم بهش بگم!
و این داستان تو این نقطه واسه من تموم شده بود!
تا پیام های سارا...
سارا تو همون روزا یه باری به من پیام داد که تو خیلی بیفکری و به فکر بابات نیستی و اینا!
من که اصنهم حالم خوب نبود متوجه حرفش هم نمیشدم بهش گفتم بابام که اینجا نیست بعدم مگه من میدونستم اینجوری میشه ! اونم جواب پیاممو نداد!
خلاصه اینا هم گذشت تا هفته پیش شد!
هفته پیش برام ویس فرستاد که من این مدت که ازت خبر نگرفتم واسه این یوده که از دستت عصبانی بودم!
از دست کارات!
غیبت نباشه پیش چند نفر هم راجبت غر زدم!
تو خیلی بی فکری و به هیچکی جز خودت فکر نمیکنی!
ما دلمون تو اون چند روز هزار راه رفت! پدر بیچارهات کلی با ما تماس گرفت!
ما فامیل دکتر داریم تو پاشدی تنها رفتی بیمارستان و فکر نکردی اگه کرونا نداشته باشی هم میگیری و...
حرفاش شبیه سطل سطل بنزینی بود که میریخت تو سرم و کبریتی که پش بندش اتیش میزد منو!
چرا باید از صمیمی ترین فرد خانواده این حرفا رو بشنوم؟
چرا بعد از این همه کوتاه اومدنم راجب شرایط، این همه تلاش کردنم واسه ارامش بقیه و کنارشون بودن باید میشنیدم که من ادم بی فکری هستم و به فکر خودمم؟
چرا بخاطر اینکه من دوستامو دیده بودم بعد از مدت ها باید سرزنش میشدم؟
فقط چون ممکن بود کرونا گرفته باشم و ادمایی که دوسم دارن ممکن بود بخاطرش ناراحت بشن؟ یا بخاطر جون خودشون؟
چرا باید از فامیل کمک میگرفتم؟فامیلی که تا تونستن پشت سرم حرف زدن!واسه هر کارم منو تو ذهنشون دادگاهی کردن و قاضی شدن... فامیلی که فقط وقتایی کنار ادمن که خوشحالی!!! وقتی مامانم مرد کدومشون اینجا بودن؟
خالهای که فک میکرد غم اون از ما بزرگتره اینجا بود؟نه!
دونستن ما داریم چی میکشیم تو این ۵ ماه؟
سارایی که منو سرزنش میکنه چی میدونه از اوضاع نابود روحیم؟از خستگی تک تکمون!از تلاش زیادمون واسه داشتن لبخند ساده!از جون کندن غذا درست کردن خونه رو چرخوندن و همزمان درس خوندن!خونهای که سه نفر ادم توشه و درسی که سال اخره و هزار تا امید توشه...
چه میدونه اون ادم که من هرچی تنهایی و مصیبت بود رو با این دوستام شریک شدم!کنارشون زندگی کردم!خندیدم گریه کردم خوابیدم بیدار شدم!چه میدونه تو این شرایط فقط دلم دوستامو میخواد...! نه فامیلی که اینجوری حرف بزنه باهام....
اون روز با اون حرفای تندش...تلخ شدم!تند شدم!جوابشو دادم! و بهش گفتم دیگهدوست ندارم راجب این موضوع باهاش حرفی بزنم!
و در جواب بهم گفت من ادم دعوایی هستم که واسه هر چیز کوچیکی دعوا درست میکنم!و الانم اگر دلم بخواد میتونم بلاکش کنم!منم بهش گفتم واسه بلاک کردنش ترسی ندارم و اگه بخوام قطعا دریغ نمیکنم!
اون روزا گذشت!
به این فکر کردم که مهم نیست!احتمالا پ ر ی و د بوده!
یا شاید از جایی دیگه اعصابش خورد بوده!
امروز بهش پیام دادم! ۱۰ صب! نوشتم خوبی؟
و هنوز پیام نداده!
دوست دارم بازم زود قضاوت نکنم! شاید تلگرامش خرابه!
شاید وقت نداره!
شاید ...
این یکی از نمونه افرادیه که این مدت با حرفاش نابود شدم!
یکی از ۲۰ ۳۰ تا حرفایی که ناراحتم کرده...یکی از ۲۰ ۳۰ تا رفتاری که هزار بار یهش فکر کردم که چند دنگ حق با منه این وسط؟
این وسط هر کسی به من رسید طلبکار بود!
طلبکار محبت بود!طلبکار احترام!طلبکار درک!طلبکار معرفت
پس من چی؟
من خیلی خستم!کسی هست منو درک کنه؟طلبی نداشته باشه بزاره یکم نفس بکشیم؟
من این همه محبت کردم به این ادما...چرا اینجوری جواب میدن!
انگاری که محبتم ، یه پارچهی قرمزه!!!
پ.ن: چون حس میکنم نمیتونم با کسی حرف بزنم!و به اندازه کافی رو سر ادم ها غر زدم ...برا همین اینجا نوشتم غر جدیدمو!حداقل هرکی دوست نداره نمیخونه :)