جهار نفری کنار هم دراز شده بودیم و چشم دوختیم به فیلم...
یه فیلم متفاوت که از یک اتاق شروع میشد!
داستان این بود که یه بابایی میاد یه دختری رو میدزده و برای ۷ سال تو یه اتاق زندانیش میکنه و باهاش رابطه جنسی برقرار میکنه...
این وسط یه بجه به وجود میاد...
و اون بچه تو تمام اون ۵ سال زندگیش فقط ۴ تا دیوار دیده بود! وقتی تلوزیون نگاه میکرد فرقی بین کارتون و فیلم نمیدید! فک میکرد همش غیر واقعیه! نمیدونست به جر خودش مادرش و نیک پیر(ادم دزده) ادم های دیگه ای وجود دارن!
و فکر میکرد نیک پیر غذا ها رو براشون از توی تلوزیون میاره :)
داستان برای من خیلی احساسی و قوی بود! چون مامانه پنج سال تمام کنار اون بجه توی اون اتاق مونده بود! خودشو نکشته بود و به خاطرش ادامه داده بود!
با بجه ورزش میکرد...براش قصه تعریف میکرد...و براش پناه شده بود!
فیلم پر بود از صحنه هایی که "مادر" رو به تصویر کشیده بود! فدا کاریاش....خودخواهیای یک مادر... غم هاش...کنار اومدنش... امید هاش...
و همه این ها برای من مادری رو یاداور میکرد که دیگه نبود...
مادری که عین همین مادر قصه به من راه فرار از اتاقی که توش گیر افتاده بودیم رو خواسته یا ناخواسته به من نشون داده بود...
همون ضربهای که به سر پسر خورد بعد از فرار از ماشین و اون شوکی که درگیرش بود...دقیقا همون حسی بود که من داشتم...وقتی وارد تهران شده بودم...
نمیدونستم باید چیکار کنم و دلم میخواست مامانم کنارم باشه... کسی که تو مغزم داشت بهم میگفت چیکار کنم...
همونجایی که پسر بچهه برای اولین بار با ادم ها ارتباط برقرار میکرد...پله رو میشناخت و از این میگفت که دنیای این بیرون پر از دیواره...پر از پله اس و حیاط پشتی داره :))
دقیقا حس روزهای من که برای اولین بار امریکا رو تجربه کرده بودم...
همین شهر کوچیک برای من یه دنیای بزرگ بود...پر از چیزهایی که نمیفهمیدمشون... و حیاط پشتی بسیار زیبایی که میشد توش تا ابد بازی کرد :)
اون صحنهای که پسره دید مادرش خودکشی کرد...همون صحنه ای بود که من دیدم مادرم مرد....و اون جیغی که کشید.... و اشک هاش...
بعد یاد گرفت بدون مادرش جلو بره... یاد گرفت دوست پیدا کنه....یاد گرفت با چیزهای جدید ارتباط بگیره...
موهاش رو که فک میکرد منبع قدرتشه کوتاه کرد و برای مادرش فرستاد بیمارستان....تا مامانش قدرت بگیره ...تا کمکش کنه...
بعد از اینکه مامانه برگشت خونه....روی تخت رو به روش نشسته بود بهش گفتم من مامان بدی بودم ...و بچهه بهش گفت ولی مامان بودی...!
ولی مامان بودی... :)
و در اخر همین بچه به مادره نشون داد چطوری باید یه چیزی رو پشت سر بزاره...از مادره خواست تا دوباره به اتاق برگردن برای بار اخر...
و همون صحنهی ابتدایی فیلم که روز تولد پسره بود دوباره رقم خورد....اول فیلم پسره از خواب بیدار شد و توی اتاق به تک تک چیزهای اتاق سلام کرد...
و صحنه اخر...پسره به تمام وسایل اتاق دست. کشید و با همه چیز خدافظی کرد...و به مادرش گفت تو هم خدافظی کن...
و این صحنه... این صحنه همونجایی بود که من رو تکون داد...
ابن که ادمی برای اینکه یک چیزی رو پشت سر بزاره و هضم کنه...هر چقد بد هر چقد تلخ، باید برگرده و باهاش خدافظی کنه...
اینکه تو از جایی یا چیزی فرار کنی...اون چیز رو توی تو تموم نمیکنه....تو نیاز داری که یه نقطه بزاری ته اون رفتن...
و من به خودم فکر کردم که من ته داستان خودمو مادرم نقطه نذاشته بودم...
ته خیلی از روابطی که ازشون فرار کرده بودم نقطه نذاشته بودم...
اون اخرین باری که ایران رو دیدم فرصت نکردم تا ته خیلی از حس هایی که باید رو نقطه بزارم و بگم خداحافظ...
گاهی نیازه حتی با چیزای بیجون هم خداحافظی کنی...
گایه وقتا همین چیزهای بی جون توی تو ادامه دارن....و تو برای تموم کردنشون نیاز داری تا باشون خدافظی کنی....
ته فیلم پسر بچهه میگه که از اونجایی که توی این دنیای بیرون کلی چیز وجود داره و ما نمیدونیم کدوماشو دوست داریم پس تصمیم گرفتیم همه چیو امتحان کنیم :)
و من فکر میکنم زندگی تجربه کردن چیزهای جدیدی خارج از اتاقه...
حالا اینکه ته این زندگی و ته این همه تجربهی تلخ و شیرین چی میشه رو منم نمیدونم...ولی حداقل میدونم از مزهی چایی خوشم میاد و عطر مردونهی ساواج برام دیوونه کنندهس! :))
پس چه فرقی میکنه تهش چی میهش وقتی میتونیم دست همو بگیریم و کنار هم تجربه کنیم ... شکست بخوریم...موفق شیم...تو چشمامون اشک جمع شه...یه بار از غم یه بار از شادی...حتی شاید از فهمیدن :)
و خیام که میگه:
از جملهٔ رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا به ما گوید راز
پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمیآیی باز