پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

دیگه خامم نکن، من از اون پخته هام
از اون ته مونده ها، از اون سوخته ها
از اون سوزایی که، گدا کُش شدن
زده سرماش به دل، که ناخوش شدم
بذار بهتر بگم، یه پَکَر خجسته ام
دیگه مستم نکن، از اون بی جنبه هام
تگری بازم و، کف کوچه هام
کف آسفالتِ دل، شکوفه زدم
گاو احساسو باهاش، علوفه زدم
نزن این حلقه رو، که در دلو بستم
چون عشق، همش یه حرفه
همش یه بازی، که دائم میبازی
عشق، همش یه حرفه
همش یه بازی، که دائم میبازی
چرا من تلخ شدم، چه بی عذاب شدم
سمت فکرای بد، چرا پرتاب شدم
چرا منفی شده، نگاهم به عشق
چرا دستِ چپم، این شعرو نوشت
چرا نِق میزنم، یه میانسال خسته ام
منم مثلِ شما، یه روز مثبت بودم
تووی ابرازِ حس، بی لکنت بودم
نشد از کام عشق، بگیریم یه لب
نشد از شورِ عشق، بشینیم به تب
حالا هی در بزن، من درِ دلو بستم
چون عشق، همش یه حرفه
همش یه بازی، که دائم میبازی
عشق، همش یه حرفه
همش یه بازی، که دائم میبازی
عشق، همش یه حرفه
همش یه بازی، که دائم میبازی

 

 

 

پس با بغض به نوشتن تمرینام ادامه میدم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۱۶
پنگوئن

داشتم فک میکردم چقد انتخاب همنشین تو کیفیت زندگی ادم تاثیر داره!

سبک زندگیت رو تحت تاثیر قرار میده! روحیه و انرژیت رو هم!

این مهمه که با ادمایی بشینی خستگیت رو در کنی که از خستگیاشون مینالن یا نه! چون با توجه به تجربه‌ی من بعد از یه روز سخت با همچین حرفایی تو فقط انرژی از دست میدی و هیچ سودی برات نداره همچین جمعی!

داشتم فک میکردم اینکه درگیر این شدم که هر اخر هفته تفریحم این باشه که الکل بخورم چقد مسخره و سطحیه!

میتونم اخر هفته برم تو طبیعت بینظیر اینجا هایک کنم! مخصوصا الان که اتقد هوا زیبایه!

بجاش میشینم الکل میخورم حرفایی رو میشنوم که اعصابم رو خراب میکنه بعد میرم سیگار میکشم و بدنمم نابود میکنم بعد میگم چرا همه چیز بده!!!

خب تا وقتی که تو خودت به خودت احترام نزاری نه یونیورس و نه هیچ موجود زنده ای بهت احترام نمیزاره!

راستش از اولین قدم رفتن من به اون بار دو شب پیش اشتباه بود!من میدونستم اگه برم ادم هایی رو میبینم که نمیخوام! ولی به جای اینکه رو پیشنهاد خودم بمونم که جمع بشیم تو خونه و بازی کنیم به پیشنهاد نگین که بار بود احترام گذاشتم و گفتم ادم ضد حال جمع نباشم! فارغ از اینکه اون جمع چه با من چه بی من شکل میگرفت!اگه من نمیخواستم میتونستم نرم! که نشینم خزعبلات اشکان رو بشنوم و بعد به خودم بگم چرا باید من سطح خودم رو انقد پایین بیارم تا با همچین ادمایی در یک جا قرار بگیرم اصن!

من بعد از اتفاقاتی که تو کارشناسی افتاد فهمیده بودم که دوست به هر قیمتی خوب نیست! و ادم بهتره دوستی نداشته باشه تا با کسایی دوست بشه که چیزی رو بهش اضافه نمیکنن!

ولی نمیدونم چرا وقتی اومدم اینجا همه چیز یادم رفت!

افتادم تو یه لوپ اشتباه! و یه بازی مسخره ای که سعی کنم همه رو راضی نگهدارم!

 

داشتم قکر میکردم اگه من ادعام میشه که شعر دوست دارم و ورزش بهم انرژی میده چرا همینکارا رو نمیکنم؟

چرا انقد غرغرو شدم؟

و از کی انقد نشستن و امار دراوردن دیگران برام جالب شده؟ من همیشه به واسطه ارتباطاتی که داشتم ناخواسته همیشه امار دیگران رو داشتم ولی واقعا براش تلاشی نمیکردم و تمام اوقات فراغتم رو صرف این قضیه نمیکردم!

و اصن اینجوری نبودم که اگه فلانی مهر تاییدی رو به دیگری نزد اون دیگری رو هیچ وقت سعی نکنم بشناسم!و ازش دوری کنم!

 

دنیا پر از ادم هاییه که میشه ازشون چیز میز یاد گرفت!

چرا که نه؟

 

راستش از خودم بدم اومده!

از اینکه انقد چیپ شدم که فوش از دهنم نمیافته و نرگس برمیگرده بهم میگه اگه یه روز فوش ندی من حس میکنم اصن نمیشناسمت و برام غریبه میشی!!

از اینکه انقد خودم رو پایین اورده بودم تا بنظر برای همه ادم ها کول و باحال بنظر برسم فارغ از اینکه ایا اون طرف داره به من احترام میزاره یا نه؟! شعور من رو میبینه یا نه!

 

راستش انگار که از خواب بیدار شده باشم! الان دلیل یه سری اتفاقات و یه سری از چیزایی که عمیقا ناراحتم کرده رو میفهمم!

 

 

 

پی آن گیر کاین ره پیش بردست

که راه عشق پی بردن نه خردست

عدو جان خویش و خصم تن گشت

در اول گام هرک این ره سپردست

کسی داند فراز و شیب این راه

که سرگردانی این راه بردست

گهی از چشم خود خون می‌فشاندست

گهی از روی خود خون می‌ستردست

گرش هر روز صد جان می‌رسیدست

صد و یک جان به جانان می‌سپردست

دلش را صد حیات زنده بودست

اگر آن نفس یک ساعت بمردست

ز سندانی که بر سر می‌زنندش

قدم در عشق محکم‌تر فشردست

 

عطار :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۲۲
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۳۹
پنگوئن

سلام دلبر!

میدونی کاش اینجا بودی و با هم دست توی دست توی این شهر زیبا میچرخیدیم...الانی که موهام تو باد میپیچه و میتونم لباسای دلبرونه بپوشم! میتونستم شیطونی کنم و با چشایی که از شیطنت برق میزنه بهت نگاه کنم و منتظر باشم تا ببوسیم!

دلبر...

اینجا همه چیز سبره و زیباست...

کلی جا پیدا کردم که اگه تو رو کشف کنم قول میدم اونقد قصه‌ی عاشقیمون قشنگ شه که نه من و نه تو هیچ کدوممون نخوایم رهاش کنیم!

راستش دلبر اولین باره دارم صبر میکنم که پیدا شی...

تصمیم گرفتم رویه‌م رو عوض کنم!

تصمیم گرفتم صبر کنم و بیشتر ادما رو بشناسم..

نمیدونم الان کجایی و کی هستی...ولی میدونم وقتی پیدا بشی جفتمون تموم خستگیامون رو در میکنیم...

 

راستی دلبر!

میدونی شاید اولش بهت بگم دلبر....همون موقع هایی که دلمو بردی و وقتی مبینمت قلبم تند میزنه...ولی خب بعدش که با هم یکی بشیم...بهت میگم دلیار...

میدونی که به کسی تا حالا این حرفو نزدم؟

بنظرم هیچ کسی تا حالا یار دلم نبوده!

میای تا دلم رو بغل کنی و یارش باشی؟

 

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

 

میدونی دلبر....من خیلی چیزا رو به چشمم دیدم و فهمیدم که عشق همون چیزیه که من دنبالشم...همون چیزی که بهم انگیزه میده برای ادامه تویی...

شاید راز این زندگی اینه که من تو رو پیدا کنم....تو رو پیدا کنمم و کنار تمام دردسر و ناراحتیام بدونم تو هستی کنارم...بدونم و دلم گرم شه
شاید تو همون سوختی هستی که دلمو دوباره گرم میکنی...

زخم هام رو بند میزنی....

دلبر پیدا شو.....از پشت اون مه ها بیا بیرون....من منتظرتم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۴۹
پنگوئن

 جهار نفری کنار هم دراز شده بودیم و چشم دوختیم به فیلم...

یه فیلم متفاوت که از یک اتاق شروع میشد!

داستان این بود که یه بابایی میاد یه دختری رو میدزده و برای ۷ سال تو یه اتاق زندانیش میکنه و باهاش رابطه جنسی برقرار میکنه...

این وسط یه بجه به وجود میاد...

و اون بچه تو تمام اون ۵ سال زندگیش فقط ۴ تا دیوار دیده بود! وقتی تلوزیون نگاه میکرد فرقی بین کارتون و فیلم نمیدید! فک میکرد همش غیر واقعیه! نمیدونست به جر خودش مادرش و نیک پیر(ادم دزده) ادم های دیگه ای وجود دارن!

و فکر میکرد نیک پیر غذا ها رو براشون از توی تلوزیون میاره :)

داستان برای من خیلی احساسی و قوی بود! چون مامانه پنج سال تمام کنار اون بجه توی اون اتاق مونده بود! خودشو نکشته بود و به خاطرش ادامه داده بود!

با بجه ورزش میکرد...براش قصه تعریف میکرد...و براش پناه شده بود!

فیلم پر بود از صحنه هایی که "مادر" رو به تصویر کشیده بود! فدا کاریاش....خودخواهیای یک مادر... غم هاش...کنار اومدنش... امید هاش...

و همه این ها برای من مادری رو یاداور میکرد که دیگه نبود...

مادری که عین همین مادر قصه به من راه فرار از اتاقی که توش گیر افتاده بودیم رو خواسته یا ناخواسته به من نشون داده بود...

همون ضربه‌ای که به سر پسر خورد بعد از فرار از ماشین و اون شوکی که درگیرش بود...دقیقا همون حسی بود که من داشتم...وقتی وارد تهران شده بودم...

نمیدونستم باید چیکار کنم و دلم میخواست مامانم کنارم باشه... کسی که تو مغزم داشت بهم میگفت چیکار کنم...

 

همونجایی که پسر بچهه برای اولین بار با ادم ها ارتباط برقرار میکرد...پله رو میشناخت و از این میگفت که دنیای این بیرون پر از دیواره...پر از پله اس و حیاط پشتی داره :))

دقیقا حس روزهای من که برای اولین بار امریکا رو تجربه کرده بودم...

همین شهر کوچیک برای من یه دنیای بزرگ بود...پر از چیزهایی که نمیفهمیدمشون... و حیاط پشتی بسیار زیبایی که میشد توش تا ابد بازی کرد :)

 

اون صحنه‌ای که پسره دید مادرش خودکشی کرد...همون صحنه ای بود که من دیدم مادرم مرد....و اون جیغی که کشید.... و اشک هاش...

 

بعد یاد گرفت بدون مادرش جلو بره... یاد گرفت دوست پیدا کنه....یاد گرفت با چیزهای جدید ارتباط بگیره...

 

موهاش رو که فک میکرد منبع قدرتشه کوتاه کرد و برای مادرش فرستاد بیمارستان....تا مامانش قدرت بگیره ...تا کمکش کنه...

 

بعد از اینکه مامانه برگشت خونه....روی تخت رو به روش نشسته بود بهش گفتم من مامان بدی بودم ...و بچهه بهش گفت ولی مامان بودی...!

 

ولی مامان بودی... :)

 

و در اخر همین بچه به مادره نشون داد چطوری باید یه چیزی رو پشت سر بزاره...از مادره خواست تا دوباره به اتاق برگردن برای بار اخر...

و همون صحنه‌ی ابتدایی فیلم که روز تولد پسره بود دوباره رقم خورد....اول فیلم پسره از خواب بیدار شد و توی اتاق به تک تک چیزهای اتاق سلام کرد...

و صحنه اخر...پسره به تمام وسایل اتاق دست. کشید و با همه چیز خدافظی کرد...و به مادرش گفت تو هم خدافظی کن...

 

و این صحنه... این صحنه همونجایی بود که من رو تکون داد...

ابن که ادمی برای اینکه یک چیزی رو پشت سر بزاره و هضم کنه...هر چقد بد هر چقد تلخ، باید برگرده و باهاش خدافظی کنه...

 

اینکه تو از جایی یا چیزی فرار کنی...اون چیز رو توی تو تموم نمیکنه....تو نیاز داری که یه نقطه بزاری ته اون رفتن...

 

و من به خودم فکر کردم که من ته داستان خودمو مادرم نقطه نذاشته بودم...

ته خیلی از روابطی که ازشون فرار کرده بودم نقطه نذاشته بودم...

اون اخرین باری که ایران رو دیدم فرصت نکردم تا ته خیلی از حس هایی که باید رو نقطه بزارم و بگم خداحافظ...

گاهی نیازه حتی با چیزای بیجون هم خداحافظی کنی... 

گایه وقتا همین چیزهای بی جون توی تو ادامه دارن....و تو برای تموم کردنشون نیاز داری تا باشون خدافظی کنی....

 

ته فیلم پسر بچهه میگه که از اونجایی که توی این دنیای بیرون کلی چیز وجود داره و ما نمیدونیم کدوماشو دوست داریم پس تصمیم گرفتیم همه چیو امتحان کنیم :)

و من فکر میکنم زندگی تجربه کردن چیزهای جدیدی خارج از اتاقه...

 

حالا اینکه ته این زندگی و ته این همه تجربه‌ی تلخ و شیرین چی میشه رو منم نمیدونم...ولی حداقل میدونم از مزه‌‌ی چایی خوشم میاد و عطر مردونه‌ی ساواج برام دیوونه کننده‌س! :))

پس چه فرقی میکنه تهش چی میهش وقتی میتونیم دست همو بگیریم و کنار هم تجربه کنیم ... شکست بخوریم...موفق شیم...تو چشمامون اشک جمع شه...یه بار از غم یه بار از شادی...حتی شاید از فهمیدن :)

 

 

و خیام که میگه:

 

از جملهٔ رفتگان این راه دراز

باز آمده کیست تا به ما گوید راز

پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۵۶
پنگوئن

هر چی با آدم های بیشتری اشنا میشم بیشتر متوجه میشم که چقدر ادمیزاد عجیبه!

در حالی که به اسمون پر از ستاره بلکسبرگ زل زده بودیم بهم گفت نکته ای که بابات جوابتو نمیده فقط یه چیزه! حس میکنه درکش نمیکنی!

داری میگی بعد از مامانت انگار یه ادم دیگه شده! من نمیخوام کار هاشو توجیه کنم اما شاید دلیلش همین نبودن مامانته!

به سیاهی رو به روم نیگا میکردم و فک میکردم چقذ خوبه که گاهی یک ادم از بیرون به زندگیت نگاه کنه!

ایا این دلیلی میشه که از پیامی که بابا فرستادم پشیمون شم؟ نه! ایا باعث میشه برگردم و بهش زنگ بزنم و ...؟ نه!

ولی باعث میشه اروم تر بشم تو درون خودم!

اینکه فکر کنی یکی از عزیزترین ادم های زندگیت رو هیچ وقت درست نشناخته بودی بدترین حس دنیاس!ولی اینکه بهش فکر کنی که همون عزیزی که داری راجبش حرف میزنی واقعا دوست داشته و داره ولی الان یه سنگ افتاده روش و نمیتونه زندگیشو هندل کنه باعث میشه اروم تر بشی!

اره واقعیت همینه...

مهم نیست چند سالت باشه! گاهی وقتا تو بلد نیستی بحرانی رو هضم کنی! یا بلد نیستی یا اونقد خسته ای که نمیتونی!

و اره با اینکه داره به من این وسط فشار میاد...با اینکه در حق من و برادرام داره بدی میشه ولی نمیشه بابا رو هم قضاوت کرد! یا گفت اشتباه شناختیم این ادم رو!

شاید واقعا نمیدونه چطوری باید با نبودن مامان کنار بیاد و شاید هم قرار نیست هیچ وقت یاد بگیره!

 

نکته همینه ما از تمام ادم ها انتظار داریم که همیشه درست ترین کار ها رو بکنن! ولی ما ادمیم! ما اشتباه میکنیم! ما ادم ها رو از خودمون میرنجونیم! ما بلد نیستیم وقتی داریم غرق میشیم و یکی اومده کمکمون سر طرفو زیر اب نکنیم که خودمون بریم بالای اب و نفس بکشیم!

دقیقا نکته همینه!بابای من در حال غرق شدنه...و هر بار هر کدوممون رفتیم تا دستشو بگیریم بکشیمش بیرون اون بیشتر ما رو تو اب فرو کرد....و گاهی اون وسط نفس ما هم گرفت...ولی این غریضه ادمیه!

نکته اینه که اون مرد هیچ وقت شنا یاد نگرفته که به کمک کس دیگه ای احتیاجی نداشته باشه...

حالا این که کی این وسط مقصره مهم نیست...

این مهمه که اینا من با این جثه ای که دارم میتونم جثه ی بزرگ پدرمو کشون کشون از رودخونه بکشم بیرون و نزارم غرق شه؟؟ نه! من توانشو ندارم! 

ابا من خودم شنا بلدم؟ و میتونم خودمو نجات بدم؟ بله!

ایا از غرق شدن پدرم خوشحال میشم؟ خیر!‌

ولی کاری برنمیاد از دستم....من رفتم سمتش... من تلاشمو کردم حتی با اینکه میدونستمم که کمکی نمیتونم بکنم...حالا یا باید با بابام باهم غرق شیم...یا اینکه خودمو نجات بدم....

جز سخت ترین تصمیم های ادمه...

و انگار برای همیشه یک قسمتی از خودت رو داری توی اون رودخونه رها میکنی و میری...

 

مثل مهاجرت... مثل تمام روز هایی که جنگیدی تا زندگی خودتو از اون دنیای لعنیت رها کنی و نمیتونستی واسه کسایی که بخش بخش وجودتن کاری بکنی...

مثل همون روزی که تن سرد مامانت رو دیدی و نتونستی بهش گرما بدی...

مثل روزی که خبر بیماری ناهید رو شنیدی و نتونستی هیچ کاری بکنی....

 

زندگی سخت بود....زندگی سخت هست...

و غم بخشی از زندگیه که هیچ وقت هیچ وقت قرار نیست جدا بشه ازش....

و غم همون چیزیه که به من و تو جوهر میده....معنی میده...

 

غم تموم این مو سفیدای لا به لای موهاته... که هر کدومش میگه تو چقد زندگی کردی... چقد بزرگ شدی... و چقد حرف برای گفتن داری....

 

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۱۲
پنگوئن

میخوام به خودم قولی بدم...

که دیگه این تلاش مذبوحانه برای پیدا کردن دوست رو کنار بزارم...

نه دوست نه دوس پسر نه هیچی....

من به این باور رسیدم دیگه که بی قایده‌س گشتن و گشتن....

شاید باید بعضی ادم ها تو این دنیا تنها بمونن و عشقی رو پیدا نکنن اصن...تا عشق همون معنی خودش رو بگیره...

من خیلی تلاش کردم که ادم ها منو دوست داشته باشن...

ولی راستش اینه که اینم تلاش مسخره‌ایه....

من دیگه پیر شدم واسه این خزعبلات :))

هستی باش .... نیستی هم نباش...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۴۵
پنگوئن

تو افیس نشستم و بعد از ۴ روز از شروع طوفان جدید میتونم بگم بالاخره خودمو جمع و جور کردم!

هفته اخر تابستون بود که با بچه ها رفتیم یه جای خوشگلی نزدیکی های بلکسبرگ....ناهید زنگ زد و داشت میگقت که حالش خوب نیست و باید بره دکتر و کلونسکوپی و اینا...

و جهار روز پیش که زنگ زدم به داداشم و اشک هاش و هق هقش که می گفت ناهید حالش خوب نیست و دکتر ترسوندتم...

یک لحظه انگار که یه سطل و اب سرد و خاک رو ریخته باشن توی سرم....همونجوری که با محسن حرف میزدم سیگار رو بردم که برم سیگارمو بکشم...

نمیتونستم فکر کنم و مدام قربون صدقه اش میرفتم که درست میشه...

پنجشنبه جواب ازمایش رو وقتی چشمام رو باز کردم محسن برام فرستاده بود! ماموریت من این بود که چک کنم ببینم سرطان هست یا نه!

و بله بود....

برای یک زن ۳۰ ساله...با یک بچه‌ی ۲ ساله تشخیص سرطان اومده بودم! و شوهری که هنوز مرگ مادرش رو هضم هم نکرده بود! هنوز با دعوای پدرش کنار نیومده بود! هنوز نامردی برادرش رو قورت نداده بود....و طوفان جدید...

و منی که فرسنگ ها دورم....به نیکا فکر میکردم... به نیکا فکر میکردم و اشک میرفتم

ویپین بفلم کرد گفت بات شی گات یو!

وسط اشکام فکر کردم دلیل زندگی من همین بچه‌‌س.... همینه که من باید زندگی کنم و ادامه بدم...زودتر گرین کارت بگیرم تا نیکا بیاد پیش من....

من میتونم از اون مملکت پر از نحسی و طوفان نجاتش بدم...

درسته بخت ما ایرانیا همه جا گره خوردس...ولی نیکا باید پیش من باشه...من مراقبش خواهم بود....بیشتر از پدر و مادرش...میدونم اینو....

و هی انگار تیکه های پازل زندگیم مینشست کنار هم...

اون مبینایی که تو تاریکی خونه بود و تنها! نور اشپزخونه‌ای که زرد بود روشن بود فقط....مبینا تنها بود...تنها موند تا باقی مونده های طوفان زده‌ی خانوادشو نجات بده...

یه قایق برداره...تو بد و بارون و طوفان عزیزاشو نجات بده....

از دست بده... به دست بیاره... عشق رو پیدا کنه.... توی شیرینیه گرفتگی زبون یه دختر دو ساله که میگه عسل!

عشق رو توی چشمای اشکی برادرش پیدا کنه.... زن برادرش رو اروم کنه...

روزهایی که مادرشو از دست داده نقش مادرشو بازی کنه....

تمام روزای کودکیش رو با رویای ازادی و استقلال بگذرونه که بتونه اون قایق رو هدایت کنه...

 

روی شونه هام مسئولیت رو حس میکنم که گاهی زانوهام رو خم میکنه....

ولی زندگی چیزی جز همین نیست...

جز دوست داشتن و رنج کشیدن برای هر آنچه و هر آنکه دوستش داری....

 

پس سرت رو بزار رو شونه‌ی من خواهر من...برادر من... برادر زاده‌ی من....که من شونه‌ی امن شما میشم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۳۲
پنگوئن

داد از دل من، داد ای داد....

 

به جایی تو زندگیم رسیدم که دلیل زندگی دیگه برام معلوم نیست! نمیدونم رنج و درد قراره تا کی ادامه داشته باشه! و این درد ناپایان داره همه‌ی ما رو از پا در میاره...

برادرم...پاره تنم...کسی که از همه قوی تر و شجاع تر بود...زنگ میزنه به من های های گریه میکنه!

و من ... من دیگه زانو هام خم شده زیر زندگی ... دیگه نمیتونم....

کاش فقط تموم شه این زندگی سگی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۵۶
پنگوئن

چشم هام رو از خستگی که رو هم میزارم یاد روزایی میافتم که تو خونه‌ی قدیمی بودیم...هنوز محسن ازدواج نکرده بود...تابستون بود. ظهر یه روز تعطیل...

یه چرت زهر گاهی میزدیم و بعد صدای بیدار شدن مامانم که میرفت توی آشپزخونه برامون چایی دم میکرد...یه کاسه میوه برمیداشت هندونه قاچ میکرد میاورد میزاشت تو حال.... همه کم کم بیدار میشدن چایی میخوردن و میوه...

چه جسی داشت!

یه وقتایی یادم میره که زندم! یادم میاد که مامانی داشتم! و یادم میره که چقدر حسی خوبی بود وقتی که بود!

اون روزایی که از مدرسه میرسیدم خونه و به شدت گشنه بودم...از همون تو حیاط بوی دستبخت مامان....بوی باثالی پبو با ماهی...بوی ته چین! بوی فسنجون...آخ! آخ که چقد دلم میخواد یه بار دیگه در خونه رو وا کنم و لباسامو تک تک بکنم بندازم وسط خونه و همنجوری که مامانم داره غر میزنه که چرا اینجوری همه چیو پرت میکنی رو زمین بپرم رو غذا!

چثد دلم واسه روزایی که سیل سیل مهمون میومد خونمون تنگ شده! صدای قاشق و چنگال اون همه ادم که تو خونه پخش میشد!

چثد خونواده داشتن قشنگ بود!

چقد مامان شیرازه‌ی اون خونه بود!

حس شیرین مامان! گاهی وقتا فقط چشمام رو میبندم! تو مغزم تصویری رو میسازم از بغل کردنش! از اون بازو های نرمالوش! از موهای نازش...انگار همه صداها وایسمن...انگار همه چیز تو اون ثانیه ها سکوت میشه!

 

انگار صد سال داره میگذره... صدسال از اون روزایی که بعد از آب تنی توی رودخونه با اون لباسای خیس کف زمین مینشستیم تا خاله برامون رنگینک درست کنه! بادمجون سرخ شده ای که چیایک چیایک روغن ازش میچگید رو لقمه میکردن میدادن بهمون! 

 

چقد دلم برای مامانم موقعی که نماز میخوند تنگ شده!

اون چادر گل گلیش...

اون ظهر های آروم خونه...

خیلی بغضیم....خیلی زیاد! میدونی کاش میتونستم دستمو دراز کنم از خیالم بکشمت بیرون و بازم بغلت کنم!

بازم بوت کنم.... بازم دستمو بکنم تو موهای قشنگت...موهای نرم و نازت....

 

عکس تو توی تک تک قاب هام خالیه....

توی خونه‌ی جدیدم هیچ اثری ازت نذاشتم...شاید تلاش میکردم که اون رنجی که از نبودن میکشم رو فقط خفه کنم...سرکوب کنم...با فرار کردن از تو!

ولی نمیشه! ولی نمیشه!

شاید تصویرت توی قاب عکسام نباشه اما تو خیالم که هست....تو دلم که هست...

چظوری اونقد از خودت میگذشتی؟

چطوری اخه؟

 

گاهی وقتا حس میکنم بودنت یه خواب بود! یا اون ندگی یه خواب بود یا این یکی که توشم!

چون اصلا شبیه به هم نیستن!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

بهم زنگ زد در حالی که از مستی پاره بود...داشتم فک میکردم دوستانی که میزن فضا از مستی یا چتی چی میشه که به من زنگ میزنن دو ساعت حرف میزنیم و من پا به پای اونا جلو میرم!!

 

میخواست متقاعدم کنه اونقدی هم که فک میکنم وضعم بد نیست! حداقلش اینه که یه خسته‌ی ناراحتیم که کنج یه خونه‌ای توی امریکاس!

داشت میگف ما یه جوری شکل گرفتیم که عرفان برامون ارزشه... همون عرفانی که اون حافظ و مولوی داشتن!

داشت میگف تو توی ناخوداگاه خودت دنبال همون مجنونی هستی که میبرن که شفا بگیره برمیگرده به خداش میگه هر چی از عمر من مونده کم کن و به لیلی اضافه کن!

منم به عنوان جنس مذکر این داستان ناخوداگاه دنبال همون لیلیم که براش اونقدی مجنون شم که خودمو یادم بره!!

 

ازم پرسید تا حالا او یه رابطه ای بودی که دو طرفتون همو خیلی دوست داشته باشین؟

فک کردم... مکث کردم...ولی تهش گفتم نه!

انگار که دیپ داونم معتقد بود که هیچ کدوم اون حس دوست داشتنی که من دنبالشم نبوده! که شاید یک سو تفاهم بوده!!! در حالی که الان که بهش فک میکنم حداقل میتونم حسین رو تو اون دسته ادمایی نام ببرم که یه حس دوطرفه رو تجربه کردم باهاش!

ولی بهش گفتم نه!

ینی تو ناخوداگاهم باور دارم که کسی نیست! که کسی نبوده! که من براش همون لیلی باشم! یا همون شیرین...یا شاید اصن کسی نبوده که جفتمون مجنون باشیم!!!

 

بهم گفت بخاطر دختره سعی کردم یه چیزایی رو توی خودم عوض کنم تا چیزی بشم که اون دوست داره! ولی بعد اون گذاشت و رفت! و از من هیچی نبود! من شده بودم اون چیزی که اون ساخته بود!

 

با خودم فکر میکردم من چقد بخاطر ادما تغییر کردم؟ من چقد تلاش کردم فلکسیبل باشم تا ادم ها راضی باشن؟

 

اون وسط مدام توی سرم پزواک میشد که خستم...باید چمدونم رو جمع کنم و برم توی غار تنهاییم!

 

بعد از این که گوشیو قطع کردم یادم افتاد که گاهی یک گوش غریبه از هزار تا گوش اشنا بهتره!

لبخند زدم....و گفتم خوبه هر از گاهی یه غریبه‌م....برای کسی که مسته یا کسی که چته...

میشم همون غریبه...هم اون حرف میزنه هم من....

بدون اینکه نگران باشم که فردا تو زندگیم چه تاثیری میزاره این حرفا....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۲۸
پنگوئن