پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

سلام دلبر!

میدونی کاش اینجا بودی و با هم دست توی دست توی این شهر زیبا میچرخیدیم...الانی که موهام تو باد میپیچه و میتونم لباسای دلبرونه بپوشم! میتونستم شیطونی کنم و با چشایی که از شیطنت برق میزنه بهت نگاه کنم و منتظر باشم تا ببوسیم!

دلبر...

اینجا همه چیز سبره و زیباست...

کلی جا پیدا کردم که اگه تو رو کشف کنم قول میدم اونقد قصه‌ی عاشقیمون قشنگ شه که نه من و نه تو هیچ کدوممون نخوایم رهاش کنیم!

راستش دلبر اولین باره دارم صبر میکنم که پیدا شی...

تصمیم گرفتم رویه‌م رو عوض کنم!

تصمیم گرفتم صبر کنم و بیشتر ادما رو بشناسم..

نمیدونم الان کجایی و کی هستی...ولی میدونم وقتی پیدا بشی جفتمون تموم خستگیامون رو در میکنیم...

 

راستی دلبر!

میدونی شاید اولش بهت بگم دلبر....همون موقع هایی که دلمو بردی و وقتی مبینمت قلبم تند میزنه...ولی خب بعدش که با هم یکی بشیم...بهت میگم دلیار...

میدونی که به کسی تا حالا این حرفو نزدم؟

بنظرم هیچ کسی تا حالا یار دلم نبوده!

میای تا دلم رو بغل کنی و یارش باشی؟

 

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

 

میدونی دلبر....من خیلی چیزا رو به چشمم دیدم و فهمیدم که عشق همون چیزیه که من دنبالشم...همون چیزی که بهم انگیزه میده برای ادامه تویی...

شاید راز این زندگی اینه که من تو رو پیدا کنم....تو رو پیدا کنمم و کنار تمام دردسر و ناراحتیام بدونم تو هستی کنارم...بدونم و دلم گرم شه
شاید تو همون سوختی هستی که دلمو دوباره گرم میکنی...

زخم هام رو بند میزنی....

دلبر پیدا شو.....از پشت اون مه ها بیا بیرون....من منتظرتم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۴۹
پنگوئن

 جهار نفری کنار هم دراز شده بودیم و چشم دوختیم به فیلم...

یه فیلم متفاوت که از یک اتاق شروع میشد!

داستان این بود که یه بابایی میاد یه دختری رو میدزده و برای ۷ سال تو یه اتاق زندانیش میکنه و باهاش رابطه جنسی برقرار میکنه...

این وسط یه بجه به وجود میاد...

و اون بچه تو تمام اون ۵ سال زندگیش فقط ۴ تا دیوار دیده بود! وقتی تلوزیون نگاه میکرد فرقی بین کارتون و فیلم نمیدید! فک میکرد همش غیر واقعیه! نمیدونست به جر خودش مادرش و نیک پیر(ادم دزده) ادم های دیگه ای وجود دارن!

و فکر میکرد نیک پیر غذا ها رو براشون از توی تلوزیون میاره :)

داستان برای من خیلی احساسی و قوی بود! چون مامانه پنج سال تمام کنار اون بجه توی اون اتاق مونده بود! خودشو نکشته بود و به خاطرش ادامه داده بود!

با بجه ورزش میکرد...براش قصه تعریف میکرد...و براش پناه شده بود!

فیلم پر بود از صحنه هایی که "مادر" رو به تصویر کشیده بود! فدا کاریاش....خودخواهیای یک مادر... غم هاش...کنار اومدنش... امید هاش...

و همه این ها برای من مادری رو یاداور میکرد که دیگه نبود...

مادری که عین همین مادر قصه به من راه فرار از اتاقی که توش گیر افتاده بودیم رو خواسته یا ناخواسته به من نشون داده بود...

همون ضربه‌ای که به سر پسر خورد بعد از فرار از ماشین و اون شوکی که درگیرش بود...دقیقا همون حسی بود که من داشتم...وقتی وارد تهران شده بودم...

نمیدونستم باید چیکار کنم و دلم میخواست مامانم کنارم باشه... کسی که تو مغزم داشت بهم میگفت چیکار کنم...

 

همونجایی که پسر بچهه برای اولین بار با ادم ها ارتباط برقرار میکرد...پله رو میشناخت و از این میگفت که دنیای این بیرون پر از دیواره...پر از پله اس و حیاط پشتی داره :))

دقیقا حس روزهای من که برای اولین بار امریکا رو تجربه کرده بودم...

همین شهر کوچیک برای من یه دنیای بزرگ بود...پر از چیزهایی که نمیفهمیدمشون... و حیاط پشتی بسیار زیبایی که میشد توش تا ابد بازی کرد :)

 

اون صحنه‌ای که پسره دید مادرش خودکشی کرد...همون صحنه ای بود که من دیدم مادرم مرد....و اون جیغی که کشید.... و اشک هاش...

 

بعد یاد گرفت بدون مادرش جلو بره... یاد گرفت دوست پیدا کنه....یاد گرفت با چیزهای جدید ارتباط بگیره...

 

موهاش رو که فک میکرد منبع قدرتشه کوتاه کرد و برای مادرش فرستاد بیمارستان....تا مامانش قدرت بگیره ...تا کمکش کنه...

 

بعد از اینکه مامانه برگشت خونه....روی تخت رو به روش نشسته بود بهش گفتم من مامان بدی بودم ...و بچهه بهش گفت ولی مامان بودی...!

 

ولی مامان بودی... :)

 

و در اخر همین بچه به مادره نشون داد چطوری باید یه چیزی رو پشت سر بزاره...از مادره خواست تا دوباره به اتاق برگردن برای بار اخر...

و همون صحنه‌ی ابتدایی فیلم که روز تولد پسره بود دوباره رقم خورد....اول فیلم پسره از خواب بیدار شد و توی اتاق به تک تک چیزهای اتاق سلام کرد...

و صحنه اخر...پسره به تمام وسایل اتاق دست. کشید و با همه چیز خدافظی کرد...و به مادرش گفت تو هم خدافظی کن...

 

و این صحنه... این صحنه همونجایی بود که من رو تکون داد...

ابن که ادمی برای اینکه یک چیزی رو پشت سر بزاره و هضم کنه...هر چقد بد هر چقد تلخ، باید برگرده و باهاش خدافظی کنه...

 

اینکه تو از جایی یا چیزی فرار کنی...اون چیز رو توی تو تموم نمیکنه....تو نیاز داری که یه نقطه بزاری ته اون رفتن...

 

و من به خودم فکر کردم که من ته داستان خودمو مادرم نقطه نذاشته بودم...

ته خیلی از روابطی که ازشون فرار کرده بودم نقطه نذاشته بودم...

اون اخرین باری که ایران رو دیدم فرصت نکردم تا ته خیلی از حس هایی که باید رو نقطه بزارم و بگم خداحافظ...

گاهی نیازه حتی با چیزای بیجون هم خداحافظی کنی... 

گایه وقتا همین چیزهای بی جون توی تو ادامه دارن....و تو برای تموم کردنشون نیاز داری تا باشون خدافظی کنی....

 

ته فیلم پسر بچهه میگه که از اونجایی که توی این دنیای بیرون کلی چیز وجود داره و ما نمیدونیم کدوماشو دوست داریم پس تصمیم گرفتیم همه چیو امتحان کنیم :)

و من فکر میکنم زندگی تجربه کردن چیزهای جدیدی خارج از اتاقه...

 

حالا اینکه ته این زندگی و ته این همه تجربه‌ی تلخ و شیرین چی میشه رو منم نمیدونم...ولی حداقل میدونم از مزه‌‌ی چایی خوشم میاد و عطر مردونه‌ی ساواج برام دیوونه کننده‌س! :))

پس چه فرقی میکنه تهش چی میهش وقتی میتونیم دست همو بگیریم و کنار هم تجربه کنیم ... شکست بخوریم...موفق شیم...تو چشمامون اشک جمع شه...یه بار از غم یه بار از شادی...حتی شاید از فهمیدن :)

 

 

و خیام که میگه:

 

از جملهٔ رفتگان این راه دراز

باز آمده کیست تا به ما گوید راز

پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۵۶
پنگوئن

هر چی با آدم های بیشتری اشنا میشم بیشتر متوجه میشم که چقدر ادمیزاد عجیبه!

در حالی که به اسمون پر از ستاره بلکسبرگ زل زده بودیم بهم گفت نکته ای که بابات جوابتو نمیده فقط یه چیزه! حس میکنه درکش نمیکنی!

داری میگی بعد از مامانت انگار یه ادم دیگه شده! من نمیخوام کار هاشو توجیه کنم اما شاید دلیلش همین نبودن مامانته!

به سیاهی رو به روم نیگا میکردم و فک میکردم چقذ خوبه که گاهی یک ادم از بیرون به زندگیت نگاه کنه!

ایا این دلیلی میشه که از پیامی که بابا فرستادم پشیمون شم؟ نه! ایا باعث میشه برگردم و بهش زنگ بزنم و ...؟ نه!

ولی باعث میشه اروم تر بشم تو درون خودم!

اینکه فکر کنی یکی از عزیزترین ادم های زندگیت رو هیچ وقت درست نشناخته بودی بدترین حس دنیاس!ولی اینکه بهش فکر کنی که همون عزیزی که داری راجبش حرف میزنی واقعا دوست داشته و داره ولی الان یه سنگ افتاده روش و نمیتونه زندگیشو هندل کنه باعث میشه اروم تر بشی!

اره واقعیت همینه...

مهم نیست چند سالت باشه! گاهی وقتا تو بلد نیستی بحرانی رو هضم کنی! یا بلد نیستی یا اونقد خسته ای که نمیتونی!

و اره با اینکه داره به من این وسط فشار میاد...با اینکه در حق من و برادرام داره بدی میشه ولی نمیشه بابا رو هم قضاوت کرد! یا گفت اشتباه شناختیم این ادم رو!

شاید واقعا نمیدونه چطوری باید با نبودن مامان کنار بیاد و شاید هم قرار نیست هیچ وقت یاد بگیره!

 

نکته همینه ما از تمام ادم ها انتظار داریم که همیشه درست ترین کار ها رو بکنن! ولی ما ادمیم! ما اشتباه میکنیم! ما ادم ها رو از خودمون میرنجونیم! ما بلد نیستیم وقتی داریم غرق میشیم و یکی اومده کمکمون سر طرفو زیر اب نکنیم که خودمون بریم بالای اب و نفس بکشیم!

دقیقا نکته همینه!بابای من در حال غرق شدنه...و هر بار هر کدوممون رفتیم تا دستشو بگیریم بکشیمش بیرون اون بیشتر ما رو تو اب فرو کرد....و گاهی اون وسط نفس ما هم گرفت...ولی این غریضه ادمیه!

نکته اینه که اون مرد هیچ وقت شنا یاد نگرفته که به کمک کس دیگه ای احتیاجی نداشته باشه...

حالا این که کی این وسط مقصره مهم نیست...

این مهمه که اینا من با این جثه ای که دارم میتونم جثه ی بزرگ پدرمو کشون کشون از رودخونه بکشم بیرون و نزارم غرق شه؟؟ نه! من توانشو ندارم! 

ابا من خودم شنا بلدم؟ و میتونم خودمو نجات بدم؟ بله!

ایا از غرق شدن پدرم خوشحال میشم؟ خیر!‌

ولی کاری برنمیاد از دستم....من رفتم سمتش... من تلاشمو کردم حتی با اینکه میدونستمم که کمکی نمیتونم بکنم...حالا یا باید با بابام باهم غرق شیم...یا اینکه خودمو نجات بدم....

جز سخت ترین تصمیم های ادمه...

و انگار برای همیشه یک قسمتی از خودت رو داری توی اون رودخونه رها میکنی و میری...

 

مثل مهاجرت... مثل تمام روز هایی که جنگیدی تا زندگی خودتو از اون دنیای لعنیت رها کنی و نمیتونستی واسه کسایی که بخش بخش وجودتن کاری بکنی...

مثل همون روزی که تن سرد مامانت رو دیدی و نتونستی بهش گرما بدی...

مثل روزی که خبر بیماری ناهید رو شنیدی و نتونستی هیچ کاری بکنی....

 

زندگی سخت بود....زندگی سخت هست...

و غم بخشی از زندگیه که هیچ وقت هیچ وقت قرار نیست جدا بشه ازش....

و غم همون چیزیه که به من و تو جوهر میده....معنی میده...

 

غم تموم این مو سفیدای لا به لای موهاته... که هر کدومش میگه تو چقد زندگی کردی... چقد بزرگ شدی... و چقد حرف برای گفتن داری....

 

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۱۲
پنگوئن

میخوام به خودم قولی بدم...

که دیگه این تلاش مذبوحانه برای پیدا کردن دوست رو کنار بزارم...

نه دوست نه دوس پسر نه هیچی....

من به این باور رسیدم دیگه که بی قایده‌س گشتن و گشتن....

شاید باید بعضی ادم ها تو این دنیا تنها بمونن و عشقی رو پیدا نکنن اصن...تا عشق همون معنی خودش رو بگیره...

من خیلی تلاش کردم که ادم ها منو دوست داشته باشن...

ولی راستش اینه که اینم تلاش مسخره‌ایه....

من دیگه پیر شدم واسه این خزعبلات :))

هستی باش .... نیستی هم نباش...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۴۵
پنگوئن

تو افیس نشستم و بعد از ۴ روز از شروع طوفان جدید میتونم بگم بالاخره خودمو جمع و جور کردم!

هفته اخر تابستون بود که با بچه ها رفتیم یه جای خوشگلی نزدیکی های بلکسبرگ....ناهید زنگ زد و داشت میگقت که حالش خوب نیست و باید بره دکتر و کلونسکوپی و اینا...

و جهار روز پیش که زنگ زدم به داداشم و اشک هاش و هق هقش که می گفت ناهید حالش خوب نیست و دکتر ترسوندتم...

یک لحظه انگار که یه سطل و اب سرد و خاک رو ریخته باشن توی سرم....همونجوری که با محسن حرف میزدم سیگار رو بردم که برم سیگارمو بکشم...

نمیتونستم فکر کنم و مدام قربون صدقه اش میرفتم که درست میشه...

پنجشنبه جواب ازمایش رو وقتی چشمام رو باز کردم محسن برام فرستاده بود! ماموریت من این بود که چک کنم ببینم سرطان هست یا نه!

و بله بود....

برای یک زن ۳۰ ساله...با یک بچه‌ی ۲ ساله تشخیص سرطان اومده بودم! و شوهری که هنوز مرگ مادرش رو هضم هم نکرده بود! هنوز با دعوای پدرش کنار نیومده بود! هنوز نامردی برادرش رو قورت نداده بود....و طوفان جدید...

و منی که فرسنگ ها دورم....به نیکا فکر میکردم... به نیکا فکر میکردم و اشک میرفتم

ویپین بفلم کرد گفت بات شی گات یو!

وسط اشکام فکر کردم دلیل زندگی من همین بچه‌‌س.... همینه که من باید زندگی کنم و ادامه بدم...زودتر گرین کارت بگیرم تا نیکا بیاد پیش من....

من میتونم از اون مملکت پر از نحسی و طوفان نجاتش بدم...

درسته بخت ما ایرانیا همه جا گره خوردس...ولی نیکا باید پیش من باشه...من مراقبش خواهم بود....بیشتر از پدر و مادرش...میدونم اینو....

و هی انگار تیکه های پازل زندگیم مینشست کنار هم...

اون مبینایی که تو تاریکی خونه بود و تنها! نور اشپزخونه‌ای که زرد بود روشن بود فقط....مبینا تنها بود...تنها موند تا باقی مونده های طوفان زده‌ی خانوادشو نجات بده...

یه قایق برداره...تو بد و بارون و طوفان عزیزاشو نجات بده....

از دست بده... به دست بیاره... عشق رو پیدا کنه.... توی شیرینیه گرفتگی زبون یه دختر دو ساله که میگه عسل!

عشق رو توی چشمای اشکی برادرش پیدا کنه.... زن برادرش رو اروم کنه...

روزهایی که مادرشو از دست داده نقش مادرشو بازی کنه....

تمام روزای کودکیش رو با رویای ازادی و استقلال بگذرونه که بتونه اون قایق رو هدایت کنه...

 

روی شونه هام مسئولیت رو حس میکنم که گاهی زانوهام رو خم میکنه....

ولی زندگی چیزی جز همین نیست...

جز دوست داشتن و رنج کشیدن برای هر آنچه و هر آنکه دوستش داری....

 

پس سرت رو بزار رو شونه‌ی من خواهر من...برادر من... برادر زاده‌ی من....که من شونه‌ی امن شما میشم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۳۲
پنگوئن

داد از دل من، داد ای داد....

 

به جایی تو زندگیم رسیدم که دلیل زندگی دیگه برام معلوم نیست! نمیدونم رنج و درد قراره تا کی ادامه داشته باشه! و این درد ناپایان داره همه‌ی ما رو از پا در میاره...

برادرم...پاره تنم...کسی که از همه قوی تر و شجاع تر بود...زنگ میزنه به من های های گریه میکنه!

و من ... من دیگه زانو هام خم شده زیر زندگی ... دیگه نمیتونم....

کاش فقط تموم شه این زندگی سگی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۵۶
پنگوئن

چشم هام رو از خستگی که رو هم میزارم یاد روزایی میافتم که تو خونه‌ی قدیمی بودیم...هنوز محسن ازدواج نکرده بود...تابستون بود. ظهر یه روز تعطیل...

یه چرت زهر گاهی میزدیم و بعد صدای بیدار شدن مامانم که میرفت توی آشپزخونه برامون چایی دم میکرد...یه کاسه میوه برمیداشت هندونه قاچ میکرد میاورد میزاشت تو حال.... همه کم کم بیدار میشدن چایی میخوردن و میوه...

چه جسی داشت!

یه وقتایی یادم میره که زندم! یادم میاد که مامانی داشتم! و یادم میره که چقدر حسی خوبی بود وقتی که بود!

اون روزایی که از مدرسه میرسیدم خونه و به شدت گشنه بودم...از همون تو حیاط بوی دستبخت مامان....بوی باثالی پبو با ماهی...بوی ته چین! بوی فسنجون...آخ! آخ که چقد دلم میخواد یه بار دیگه در خونه رو وا کنم و لباسامو تک تک بکنم بندازم وسط خونه و همنجوری که مامانم داره غر میزنه که چرا اینجوری همه چیو پرت میکنی رو زمین بپرم رو غذا!

چثد دلم واسه روزایی که سیل سیل مهمون میومد خونمون تنگ شده! صدای قاشق و چنگال اون همه ادم که تو خونه پخش میشد!

چثد خونواده داشتن قشنگ بود!

چقد مامان شیرازه‌ی اون خونه بود!

حس شیرین مامان! گاهی وقتا فقط چشمام رو میبندم! تو مغزم تصویری رو میسازم از بغل کردنش! از اون بازو های نرمالوش! از موهای نازش...انگار همه صداها وایسمن...انگار همه چیز تو اون ثانیه ها سکوت میشه!

 

انگار صد سال داره میگذره... صدسال از اون روزایی که بعد از آب تنی توی رودخونه با اون لباسای خیس کف زمین مینشستیم تا خاله برامون رنگینک درست کنه! بادمجون سرخ شده ای که چیایک چیایک روغن ازش میچگید رو لقمه میکردن میدادن بهمون! 

 

چقد دلم برای مامانم موقعی که نماز میخوند تنگ شده!

اون چادر گل گلیش...

اون ظهر های آروم خونه...

خیلی بغضیم....خیلی زیاد! میدونی کاش میتونستم دستمو دراز کنم از خیالم بکشمت بیرون و بازم بغلت کنم!

بازم بوت کنم.... بازم دستمو بکنم تو موهای قشنگت...موهای نرم و نازت....

 

عکس تو توی تک تک قاب هام خالیه....

توی خونه‌ی جدیدم هیچ اثری ازت نذاشتم...شاید تلاش میکردم که اون رنجی که از نبودن میکشم رو فقط خفه کنم...سرکوب کنم...با فرار کردن از تو!

ولی نمیشه! ولی نمیشه!

شاید تصویرت توی قاب عکسام نباشه اما تو خیالم که هست....تو دلم که هست...

چظوری اونقد از خودت میگذشتی؟

چطوری اخه؟

 

گاهی وقتا حس میکنم بودنت یه خواب بود! یا اون ندگی یه خواب بود یا این یکی که توشم!

چون اصلا شبیه به هم نیستن!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

بهم زنگ زد در حالی که از مستی پاره بود...داشتم فک میکردم دوستانی که میزن فضا از مستی یا چتی چی میشه که به من زنگ میزنن دو ساعت حرف میزنیم و من پا به پای اونا جلو میرم!!

 

میخواست متقاعدم کنه اونقدی هم که فک میکنم وضعم بد نیست! حداقلش اینه که یه خسته‌ی ناراحتیم که کنج یه خونه‌ای توی امریکاس!

داشت میگف ما یه جوری شکل گرفتیم که عرفان برامون ارزشه... همون عرفانی که اون حافظ و مولوی داشتن!

داشت میگف تو توی ناخوداگاه خودت دنبال همون مجنونی هستی که میبرن که شفا بگیره برمیگرده به خداش میگه هر چی از عمر من مونده کم کن و به لیلی اضافه کن!

منم به عنوان جنس مذکر این داستان ناخوداگاه دنبال همون لیلیم که براش اونقدی مجنون شم که خودمو یادم بره!!

 

ازم پرسید تا حالا او یه رابطه ای بودی که دو طرفتون همو خیلی دوست داشته باشین؟

فک کردم... مکث کردم...ولی تهش گفتم نه!

انگار که دیپ داونم معتقد بود که هیچ کدوم اون حس دوست داشتنی که من دنبالشم نبوده! که شاید یک سو تفاهم بوده!!! در حالی که الان که بهش فک میکنم حداقل میتونم حسین رو تو اون دسته ادمایی نام ببرم که یه حس دوطرفه رو تجربه کردم باهاش!

ولی بهش گفتم نه!

ینی تو ناخوداگاهم باور دارم که کسی نیست! که کسی نبوده! که من براش همون لیلی باشم! یا همون شیرین...یا شاید اصن کسی نبوده که جفتمون مجنون باشیم!!!

 

بهم گفت بخاطر دختره سعی کردم یه چیزایی رو توی خودم عوض کنم تا چیزی بشم که اون دوست داره! ولی بعد اون گذاشت و رفت! و از من هیچی نبود! من شده بودم اون چیزی که اون ساخته بود!

 

با خودم فکر میکردم من چقد بخاطر ادما تغییر کردم؟ من چقد تلاش کردم فلکسیبل باشم تا ادم ها راضی باشن؟

 

اون وسط مدام توی سرم پزواک میشد که خستم...باید چمدونم رو جمع کنم و برم توی غار تنهاییم!

 

بعد از این که گوشیو قطع کردم یادم افتاد که گاهی یک گوش غریبه از هزار تا گوش اشنا بهتره!

لبخند زدم....و گفتم خوبه هر از گاهی یه غریبه‌م....برای کسی که مسته یا کسی که چته...

میشم همون غریبه...هم اون حرف میزنه هم من....

بدون اینکه نگران باشم که فردا تو زندگیم چه تاثیری میزاره این حرفا....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۲۸
پنگوئن

در حالی که حبیب توی گوشم میخونه دلم از دنیا گرفته شب من مهتاب نداره لپتاپمو باز میکنم تا بنویسم!

خستم! خیلی زیاد!‌دوس دارم برم تو غار تنهاییم و کاری دیگه به هیچ کسی نداشته باشم....

تو این ۸ ماه خیلی تلاش کردم...خوذمو جر دادم برای روابط انسانی اما هیچی جز شکست و حس سرخوردگی برام نداشت!

امروز وقتی نررگس بهم پیام داد که میشه نیای سینما جون حس میکنم برای روابطم خیلی بهت وابسته شدم یهو انگار یه سطل اب سرد ریختن رو سرم!

من داشتم تمام تلاشمو میکردم که اون حس تنهایی که من داشتم رو اون نداشته باشه!! و در جواب؟

داشتم فک میکردم تو بقیه روابطمم همینم! به ادما سرویس بی خود میدم! اونقد که صدای طرف درمیاد که بابا ولمون کن!

منم باید ول کنم!

حوصله هیچکیو لیترالی ندارم! 

حتی چراغ اتاقمم خاموش کردم....برای اولین بار تو زندگیم حوصله نور رو هم ندارم!!

 

حس میکنم سال ها فقط دویدم!

 

اون همه حس نزدیکی و تلاش برای سارا! دختر خاله ای که همیشه حس میکردم همون خواهریه که من میخوام داشته باشم!

اون همه تلاش برای به دست اوردن و نگه داشتن تک تک دوستام!

راستش حس میکنم همه ادما یه تریلی برداشتن و با سرعت از روم رد شدن!

حس میکنم دوست داشته نشده ترین ادم تو این جهانم...و با خودم فک میکنم که چی اخه؟این. همه تلاش کردی که چی شه!

 

واقعا حوصله ای واسه زندگی کردن ندارم!

میخوام برم به یه خواب زمستونی و همیشه هم زمستون بمونه اصن....

 

خلاثه که روزگار غریبیست نازنین!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۷:۱۱
پنگوئن

آزادی چیزی بود که مدت ها برای رسیدن بهش تلاش کردم...و شاید اولین هدفم تو زندگیم بود!

از وقتی که تونستم چیز ها رو درک کنم یه قفس میدیدم که دورم رو گرفته بود! و ارزوی همیشگی من فرار از اون قفس بود!

۸ ماه از رهاییم از قفس بعد از ۲۴ سال زندگی میگذره...

این ۸ ماه همراه بود با کلی خودشناسی و تمرکز روی مبینا!

چی میخواد؟ چطور ادمیه؟ چیا دوست داره؟ رد فلگ هاش کجاهاس!؟

راستش هنوزم شاید اون مرز دقیق رو ندونم کجاس...و خب ندونم دقیقا کیم یا میخوام کی باشم! ولی خب خیلی بهتر از پیشم! و این بهم این انرژی رو میده که بازم ادامه بدم تا بهتر معنی بدم به زندگیم..

نمیدونم وقتی هر موجودی از قفس فرار میکنه همین حس بهش دست میده یا من بودم فقط....ولی خب طول کشید تا اون حس سرگردونی و تنهاییم رو بگذرونم....

به قول سپهر تنهایی و ازادی یه جورایی یه چیزن! و وقتی من تو ایران بودم بیشتر به وجه اسیر بودنم تمرکز میکردم و اینکه میخوام ازاد باشم

و وقتی رسیدم به امریکا یهو اون ساید ازادی رو دیدم و هر انجه که موند ساید تنهایی بود! و غرق شدم و افتادم تو یه باطلاقی که خفه م میکرد اون حس تنهایی لعنتی

تو یه هاله ای بودم که خب  الان هدفم چیه؟

الان چیکار کنم؟ الان وقتی زمین میخورم به چ فکر کنم که بشه راهی برای نجاتم؟ چیزی که تو تموم وقتا واسم انگیزه شه!
 

سخته پیدا کردن یه هدف برای این پارت از زندگی! برای این سنی که من توشم! سنی که یه جورایی تغییر فاز حساب میشه! پا گذاشتن به دنیای بزرگترهاست... جدی شدن زندگی...

 

قهمیدم ثدم اولیم اینه که اول بفهمم الا که تو ققس نیستم ... الان که یه لیدر ندارم خودم کدوم طرفی میرم خودم چی میخوام؟

این مسئله خیلی خیلی بزرگ تر بود از انتخاب کردن اعتقادات!

اینکه تو تصمیم میگیری هیچ قالبی رو نپدیری عوضش همه قالب ها رو ببینی و قالب خودتو بسازی خیلی اسون تر از اینه تا اینکه بفهمی چی رو دوست داری عمیقا؟ و برای ادامه راهت چی میتونه اونقد نور بده به زندگیت که جلو راهت رو ببینی!

 

دوباره و دوباره به همه چیز شک کردم...به فیزیک... به روابطم...به رفتارم...به خودم...

میدونی حس میکنم علاقه و دوست داشتن یعنی تو بعد از هر بار شک کردن دوباره و دوباره اون چیز رو انتخاب کنی با همه سختیاش!

من هر بار تو انتخاب ادما بعد از اون شک، نظرم عوض میشه! 

ولی خب مثلا فیزیک تا اینجای کار باهام اومده :)

اعتقاداتی که ۴ سال پیش ساختم هم..

و این خوبه :)

 

الان دنبال اینم که ادمی رو پیدا کنم که تو این شک های هر باره‌ی من پیروز شه! :)

شاید این بهترین تعریفیه از چیزی که میخوام!

 

تصمیم گرفتم چیزایی که روحمو نوازش میکنن بیشتر کنم تو زندگیم...اینجوری بیشتر حس میکنم شبیه ادمیم که تو اون وسط گل رز ایستادم و اون لطافت گل رز صورتی گونه هامو ناز میکنه....این چیزیه که من از نقاشی میخوام...و از پیانو...یا حتی دیدن و شنیدن هنر...همون نوازش برای من کافیه تا به زندگیم روح بده...

 

تصمیم گرفتم شراب بندازم و لذت ببرم :)))‌ اینکه کسی رو دوست داشته باشی که از دور نگاش کنی شبیه. شراب انداختنه! هر چی بیشتر میگذره گیراییش بیشتر میشه...میری هر از گاهی یه نگاهی بهش میکنی و بو میکنیش...یه جایی میرسه که از همین بو هم مست میشی...

تعریف این روزای عشق رو میزارم انداختن شراب!

روز به روز و ساعت به ساعت منتظر بودن برای شرابت...که یه بار بچشیش...

میدونی فرق شراب با مشروبای دیگه اینه که وقتی مینوشیش خیلی کم کم میگیره ادم رو و خیلی هم دیر تر از بقیه از سرت میپره....

شاید اگه به قد کافی شراب بندازم، با یه زمان کافی که شرابم اعلا بشه و ناب... اونوق به اندازه همون زمانی که زنده ا بتونم مست باشم از اون حسی که بهش میگن عشق!!

این بهترین حمع بندیه که راحب احساسات بهش رسیدم!

من تا حالا با هر چی مست شدم همش ابجو بود :))) ش ا ش بسیار...گیرایی کم....و باید مقدار بسیار زیادی میخوردم تا یه تاثیری برام داشته باشه....

میبینی؟

شاید برای همینه که صبر همه چیز رو قشنگ تر میکنه...

 

فرض کن ادم ها تا تصمیم میگرفتن که یه بچه داشته باشن، بچه متولد میشد! اونوق هیچ وقت اون بچه اونقدر دلنشین نبود! هیچ وقت اون حسی که انگار پارتی از وجود پدر و مادره بهشون دست نمیداد....اون ۹ ماهی که صبر میکنن و لحظه شماری واسه اون کوچولوی فندقی...و تمام اون سالایی که میشینن و رشدش رو نگاه میکنن...تمام اون عشقیه که باعث میشه ادم ها هنوزم که هنوزه توی این دنیای مضخرف و پر از زشتی بچه دار بشن....

 

ادمیزاد همیشه به عشق نیاز داره....حالا اون عشق یا تو قالب یه مرد/زن زیباست یا یه بچه‌ی فندقی...یا شایدم یه توانایی و یه کاری...

شاید تنها انگیزه و سوخت ادم ها برای زندگیشون اینه که یه معنی و یه عشقی رو تو چیزی پیدا کردن...و این باعث شده که هر کار دیگشون معنی رفتن به سمت همون عشق و معناشون رو بده...

بهتر شدن برای کسی و چیزی...

اینکه بدونی وقتی برمیگردی خونه کسی هست که منتظرته!

 

و صبر بهاییه که باید برای یه نتیجه خوب داد!!

 

هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد
که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۰ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ مرداد ۰۲ ، ۰۵:۳۰
پنگوئن