چشم هام رو از خستگی که رو هم میزارم یاد روزایی میافتم که تو خونهی قدیمی بودیم...هنوز محسن ازدواج نکرده بود...تابستون بود. ظهر یه روز تعطیل...
یه چرت زهر گاهی میزدیم و بعد صدای بیدار شدن مامانم که میرفت توی آشپزخونه برامون چایی دم میکرد...یه کاسه میوه برمیداشت هندونه قاچ میکرد میاورد میزاشت تو حال.... همه کم کم بیدار میشدن چایی میخوردن و میوه...
چه جسی داشت!
یه وقتایی یادم میره که زندم! یادم میاد که مامانی داشتم! و یادم میره که چقدر حسی خوبی بود وقتی که بود!
اون روزایی که از مدرسه میرسیدم خونه و به شدت گشنه بودم...از همون تو حیاط بوی دستبخت مامان....بوی باثالی پبو با ماهی...بوی ته چین! بوی فسنجون...آخ! آخ که چقد دلم میخواد یه بار دیگه در خونه رو وا کنم و لباسامو تک تک بکنم بندازم وسط خونه و همنجوری که مامانم داره غر میزنه که چرا اینجوری همه چیو پرت میکنی رو زمین بپرم رو غذا!
چثد دلم واسه روزایی که سیل سیل مهمون میومد خونمون تنگ شده! صدای قاشق و چنگال اون همه ادم که تو خونه پخش میشد!
چثد خونواده داشتن قشنگ بود!
چقد مامان شیرازهی اون خونه بود!
حس شیرین مامان! گاهی وقتا فقط چشمام رو میبندم! تو مغزم تصویری رو میسازم از بغل کردنش! از اون بازو های نرمالوش! از موهای نازش...انگار همه صداها وایسمن...انگار همه چیز تو اون ثانیه ها سکوت میشه!
انگار صد سال داره میگذره... صدسال از اون روزایی که بعد از آب تنی توی رودخونه با اون لباسای خیس کف زمین مینشستیم تا خاله برامون رنگینک درست کنه! بادمجون سرخ شده ای که چیایک چیایک روغن ازش میچگید رو لقمه میکردن میدادن بهمون!
چقد دلم برای مامانم موقعی که نماز میخوند تنگ شده!
اون چادر گل گلیش...
اون ظهر های آروم خونه...
خیلی بغضیم....خیلی زیاد! میدونی کاش میتونستم دستمو دراز کنم از خیالم بکشمت بیرون و بازم بغلت کنم!
بازم بوت کنم.... بازم دستمو بکنم تو موهای قشنگت...موهای نرم و نازت....
عکس تو توی تک تک قاب هام خالیه....
توی خونهی جدیدم هیچ اثری ازت نذاشتم...شاید تلاش میکردم که اون رنجی که از نبودن میکشم رو فقط خفه کنم...سرکوب کنم...با فرار کردن از تو!
ولی نمیشه! ولی نمیشه!
شاید تصویرت توی قاب عکسام نباشه اما تو خیالم که هست....تو دلم که هست...
چظوری اونقد از خودت میگذشتی؟
چطوری اخه؟
گاهی وقتا حس میکنم بودنت یه خواب بود! یا اون ندگی یه خواب بود یا این یکی که توشم!
چون اصلا شبیه به هم نیستن!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بهم زنگ زد در حالی که از مستی پاره بود...داشتم فک میکردم دوستانی که میزن فضا از مستی یا چتی چی میشه که به من زنگ میزنن دو ساعت حرف میزنیم و من پا به پای اونا جلو میرم!!
میخواست متقاعدم کنه اونقدی هم که فک میکنم وضعم بد نیست! حداقلش اینه که یه خستهی ناراحتیم که کنج یه خونهای توی امریکاس!
داشت میگف ما یه جوری شکل گرفتیم که عرفان برامون ارزشه... همون عرفانی که اون حافظ و مولوی داشتن!
داشت میگف تو توی ناخوداگاه خودت دنبال همون مجنونی هستی که میبرن که شفا بگیره برمیگرده به خداش میگه هر چی از عمر من مونده کم کن و به لیلی اضافه کن!
منم به عنوان جنس مذکر این داستان ناخوداگاه دنبال همون لیلیم که براش اونقدی مجنون شم که خودمو یادم بره!!
ازم پرسید تا حالا او یه رابطه ای بودی که دو طرفتون همو خیلی دوست داشته باشین؟
فک کردم... مکث کردم...ولی تهش گفتم نه!
انگار که دیپ داونم معتقد بود که هیچ کدوم اون حس دوست داشتنی که من دنبالشم نبوده! که شاید یک سو تفاهم بوده!!! در حالی که الان که بهش فک میکنم حداقل میتونم حسین رو تو اون دسته ادمایی نام ببرم که یه حس دوطرفه رو تجربه کردم باهاش!
ولی بهش گفتم نه!
ینی تو ناخوداگاهم باور دارم که کسی نیست! که کسی نبوده! که من براش همون لیلی باشم! یا همون شیرین...یا شاید اصن کسی نبوده که جفتمون مجنون باشیم!!!
بهم گفت بخاطر دختره سعی کردم یه چیزایی رو توی خودم عوض کنم تا چیزی بشم که اون دوست داره! ولی بعد اون گذاشت و رفت! و از من هیچی نبود! من شده بودم اون چیزی که اون ساخته بود!
با خودم فکر میکردم من چقد بخاطر ادما تغییر کردم؟ من چقد تلاش کردم فلکسیبل باشم تا ادم ها راضی باشن؟
اون وسط مدام توی سرم پزواک میشد که خستم...باید چمدونم رو جمع کنم و برم توی غار تنهاییم!
بعد از این که گوشیو قطع کردم یادم افتاد که گاهی یک گوش غریبه از هزار تا گوش اشنا بهتره!
لبخند زدم....و گفتم خوبه هر از گاهی یه غریبهم....برای کسی که مسته یا کسی که چته...
میشم همون غریبه...هم اون حرف میزنه هم من....
بدون اینکه نگران باشم که فردا تو زندگیم چه تاثیری میزاره این حرفا....