صدای هیدو هدایتی تو گوشم پخش میشه در حالی که دیگه کم کم داریم به غروب افتاب هم نزدیک میشیم!
یه غمی داره صداش... یه غمی از جنس جنوب! جنوبیا یه حال عجیبین! وسط همه خنده هاشون و شوخیاشون که عموما همشون همینجوری شوخ و خندونن کلی غمای عجیبی دارن! شما اگه به لهجهی جنوبی ها هم دقت کنین همین غم رو حس میکنین!
اونا لهجه عصبانی ندارن مثه ترکی یا شمالی! یه غمی داره توش!
حالا از این حرفا که بگذریم.. داشتم به حرفای این هفته ساناز فکر میکردم...
بحثمون این هفته بازم حول محور روابطم چرخید! ازم پرسید چی میشه که جذب یه نفر میشی برای رابطه...
نشستم دوباره به لیست ادم هام فکر کردم! یه نکته ای که توشون وججود داشت این بود که من در نگاه اول جذب ادمایی میشم که به اصطلاح میشه گفت یه جذبه و ظاهر مردونگی دارن! حالا منظورم چیه؟ مثلا کسی که هیکل گنده تری از من داشته باشه! کسی که برام ظاهری هم که شده شبیه تکیه گاه باشه!
یمم دیپ تر بخوام از رفتار بگم جذب ادم هایی میشم که بنظرم مچور ترن! یا ادمایی که برخلاف ظاهرشون وقتی باشون حرف میزنی حرفی واسه گفتن دارن!
از اون طرف همیشه از پسرهای احساسی فرار کردم! نمیدونم چرا ذهنم اینجوریه! واقعا بدم اومد وقتی اینو فهمیدم ولی من اصلا از پسرهای احساساتی خوشم نمیاد! نه که بگم مرد نباید گریه کنه ها! نه! کسایی که خیلی راحت احساساتشونو بروز میدن برام عجیبن تو پسرا! حرصم میگیره ازشون! انگار میخوام بهشون بگم پاشو خودتو جمع کن! تو نباید از خودت ضعف نشون بدی!
وقتی یکم جدی تر به این مسئله فکر کردم فهمیدم چرا ذهنم اینجوری شکل گرفته!
من دو تا داداش دارم! که یکیشن خیلی ادم شجاع و محکمیه! احساساتش رو خیلی کم بروز میده! و خب جهت فکریش شبیه به منه و من از بچگی از این داداشم خیلی خیلی حساب میبردم و بنظرم به شدت ادم کاریزماتیکی بود و هست!
برعکس اون یکی داداشم که خیلی مهربون و نرمه! خیلی کوتاه میاد! من همیشه از دست اون داداشم حرصم میگرفت! یادمه وقتی دعوا میکردیم یه وقتایی واقعا گریه اش میگرف! و من عصبانی میشدم! سر همین مسئله حس میکردم همیشه که نمیتونم اگه یه روزی یه مشکلی داشتم بهش بگم! جون حس میکردم ناراخت میشه و من نمیتونم اشکاشو بینم!
اما اتفاق عجیبی که بعد از فوت مامانم افتاد این بود که اون داداش محکمه فرو ریخت و به شدت شکست! غش کرد به شدت گریه کرد و هنوزم که هنوزه درگیر همون احساس از دست دادن مامانمونه!
از اون طرف برادر احساسی به طرز عجیبی که هیچ کسی باورش نمیشد خیلی مجکم سعی کرد خودش و بقیه رو جمع کنه! و خب خیلیم موفق بود!
ولی من هنوزم بعد از گذشت همه این اتفاقات و فهمیدن اینه احساسی بودن یا نبودن دلیلی بر قوی بودن یا ضعیف بودن یه ادم نیست، بازم شخصیت برادر اولم برام جذب تر از دومیه!
و خب مامانمم برام جذاب بود این رفتارش که مستقل و شبیه کوه بود!
و انگار من تو روابطم دنبال یه کوه میگردم!
شاید واقعا هیچ ادمی کوه واقعی نباشه و همه ادما یه روزایی فرو بپاشن! مثل مامانم مثل داداشم... و شاید این خواسته من اشتباهه که دنبال کوهم!
یه مسئله دیگه ای که تو پسرا خیلی برام جذابه شوخ بودن اوناس! الان که به گذشته نگاه میکنم به جز یکی دو مورد استثناهمیشه دنبال ادمای شوخ و شنگول بودم! و باور دارم این ادمای شوخ و شنگول یه لایه ی دیگه ای دارن که وقتی کشفشون میکنی پشمات میریزه! و حس میکنم این شوخ بودن یه مکانیزم دفاعیه که شاید همه خودتو بروز ندی!
از ادمای ساکت عموما خوشم نمیاد! حس میکنم باید به شدت تلاش کنم و حرف بزنم تا سکوت در جریان نباشه بینمون و .... این جور ادما و ارتباط باهاشون واقعا برای من سخته!
دیگه چی برام خیلی جذابه....اینکه هم نشینی با یه ادمی برام جذاب باشه! بتونم ساعت ها کنار اون ادم بشسنم و حوصله ام سر نره! این شامل خیلی چیزا میشه! اینکه با هم دیگه حرف بزنیم کار کنیم تفریح کنیم یا هر چی...! اینکه بتونم باهاش هر کاری بکنم! این خیلی تو ادما برام جذابه! با بعضی ادما واقعا نمیتونم!
مثلا بهروز یه ادم اجتماعی و خفنه! ولی من راستش خیلی زیاد نمیتونم باش صحبت کنم! یا اینکه اونقد جذبش بشم...
یا هزار و یک مثال دیگه که تو ذهنمه!
برای همین یه سری از روابطم بعد از دوماه دیگه دووم نیورد! به خاظر اینکه میدیدم نمیشه! هم نشینیهخوش نمیگذره! نمیتونم با این ادم حس خوب داشته باشم! فارغ از هر چیز دیگه ای!
ولی امان از روزی که حس کنم با یکی کانکشن هام زیاده! یه جورایی هی بیشتر ترغیب میشم به سمت اون ادم برم!
یه چیز دیگه که شاید یه پوسته ای دیگه از ادما رو بهم نشون میده اینه که رفتار غالب گونه ای دارن یا نه! نه تو روزمره ها! نه! اتفاقا تو روزمره خیلی اجترام میزارن و اینا....ولی یه جورایی اونقد غالب و قابل اعتمادن که تو دست و پا بسته میتونی خودتو تو اغوششون رها کنی!
کر کردن! کِر کردن خیلی بهم حس خوبی میده! تو چیزای کوچیک میبینم که حواسش هست! کنارم راه میاد! سراغمو میگیره! نگران میشه و خیلی چیزا هم یادش میمونه!
جزئیاتی که ادمو دیوونه میکنه :))
یه چیز جذاب دیگه ادمایین که واسه رشد کردنشون خسته نیستن! واسه رشد کردن حد و مرزی ندارن! میخوان و به سمتش میرن! جریصانه! این ادما به شدددت برام جذابن!یه جورایی همین دلیل هم باعث میشد رو ادمایی که درسشون خوبه و به اصطلاح باهوشن کراش بزنم!
فعلا تا همینجا باشه ببینم دیگه چی بذهنم میاد..
به مقدار خوبی ناراحتم! و حتی نمیدونم چرا!
ینی شایدم میدونم! ولی چیزای جدیدی برای ناراحتی نیست! میدونی چی میگم؟
هر بار که بهش فکر میکنم که ۲۵ سالم شده دیگه پشمام میریزه و اینجوریم که چرا ۲۵ سالگیم اونجوری که میخواستم نیست!
حالا چجوری میخواستم باشه مثلا؟
اینکه الان امریکام واقعا قسمت مهمی از خواسته هامو ارضا میکنه! به واسطه همین امریکا بودنم مستقل بودنمم خط میخوره!
ولی خب من همیشه از اینکه تو رابطهای نباشم تو این سن ترس داشتم!یعنی همیشه میدیدم که تنهام! که شبه که تاریکه و من میرم چایی میریزم تو اشپزخونه و تنها میشینم تو بالکن و چاییمو میخورم!
اما راستش هیچ وقت دیپ دوان فک نمیکردم همچین اتفاقی بیافته!
حاجی مسئله به همینجا ختم نمیشه!
الان مسئلم اینه که ادمی که میخوام عوض شده! چارچوب گرفته خواسته ام و این واقعا عجیبه :))) و البته درست!
جهان بینی چیزیه که الان خیلی مهم شده!یه بازه ای من با ادم هایی محاصره شده بودم که خب با تقریب خوبی همه مث هم فکر میکردیم! و این باعث میشد این مسئله جهان بینی اونقد برام مسئله بزرگی نباشه! اما الان با دیدن این همه ادم مختلف و دیدگاهای مختلف فهمیدم من نمیتونم با هر ادمی وارد رابطه بشم! و جهان بینی خیلی چیزا رو مشخص میکنه!
مثلا اینکه طرف دوست داره تفریحاتش چی باشه هم همین جهان بینی زیر و رو میکنه!
و چقدر الان سخته همین یه فاکتور رو اعمال کردن!!! و باورم نمیشه!
یه چیزی که در گذر زمان فهمیدم خیلی منو اذیت میکنه مقایسه خودم با دیگرانه! من از اون فازی که تو اینستا اینا بخوامم خودمو مقایسه کنم واقعا گذشتم و مشکل اونطوری ندارم با این چیزا! مقایسه من در زمینه های تحصیلی و موفقیت خیلی زیاده! انکار که همیشه تو یه مسابقه ام و همش حس میکنم بقیه سال های نوری از من بهترن! و این میرینه تو اعتماد بنفسم!
میدونی یکی نیست بهم بگه خو حاجی اگه بقیه خوبن دلیل بر این نیست که تو بدی!!! تو هم خوبی شاید!
بعد بدبختی همین نیست فقط! وقتی این حس سراغم میاد دیگه فلج میشم! نمیتونم پای لپتاپم بشینم! مدام به خودم میگم خب اوکی بقیه بهترن تو هم میتونی اطلاعات خودتو زیاد کنی! تو هم میتونی تلاش کنی! ولی اونقد صحبت های تو ذهنم زیاد میشه که فلج میشم و نمیتونم ادامه بدم!
دیگه هیچ کی رو نمیخوام! و اونی که میخوام حس میکنم تو رویاهاس فقط و قرار نیست واقعی بشه :(
ناراحتممم :(((
الان که مینویسم برگشتم به دهات کوچک خودم :)
خوشحالم از رفتنم به دی سی! یه مبینایی یادم اومد که خیلی وقت بود یادم رفته بود!
به شدت وابسته شده بودم به حضور نگین تو زندگیم و تقریبا اعتماد بنفسم رو از دست داده بودم! و فک میکردم ارزشی ندارم که کسی باهام دوست بشه!
دیدن امیررضا و وحید و ارشیا یادم اورد چقد دوستای شیرین و خوبی دارم!
چقد راحتم با ادما و چقد اعتماد دارم بهشون که خصوصی ترین چیزامو شیر کنم باهاشون! که راحت کنارشون گریه کنم! خودم باشم! هر خودی که هستم!
وقتی تلاش هاشونو میدیدم خیلی ذوق کردم!
دیدن پیانو امیر که گوشه خونه بود یهو پشمام رو ریزوند! یادم اومد چقد همیشه دوست داشتم یاد بگیرم ساز بزنم مخصوصا پیانو! و چقد هیچ وقت نشد! یادم اومد که سنتور رو ول کردم عشث کالیمبا بودم ولی اونم ول کردم!
دیدم امیر یه جورایی این یادگرفتنا انگار براش زنگ تفریحه!
یادم اومد الان دیگه هیچ کدوم از اون محدودیت هایی که اون موقع داشتم و نمیشد که یه سری کارا مثل همین پیانو رو انجام بدم رو الان دیگه ندارم!
دیدم چقد راحت وحید یه بچه ورزشی میکنه در روز که من هی منکرش میشم! و شل میکنم و میشینم!
یادم اومد چقد همه کارام رو منتظر گذاشتم تا فلانی و بساری بیان جوین شم باهم انجام بدیم! ولی میتونستم همه چیو شروع کنم!
من هیج وقت منتظر هیچ کس نبودم! من همیشه خودم میرفتم جلو!
صحبت با ساناز و گریهای که کردم فهمیدم بر خلاف تصورم به شدت به مامانم وابسته بودم! یه وابستگی شدیدا روانی! انگار که اون زن توی من زندگی میکرده اصلا!
همیشه ساز خودمو میزدم ولی در واقع من همیشه در یه بیگ پیکچری به سمت چیزی میرفتم که مامانم میخواست!
استقلال! شاید مهم ترین چیزی بود که مامانم تو هر چیزی بهم یاد داد! و توی هر رفتارش معلوم بود! و همین باعث شده بود که من هیچ وقت به تفاوت پسر دختری که اونقد تو خونمون واضح بود فکر نکنم! و بگم استقلال برای همهس!
همین که شیر میشدم و به سمت چیزی که میخواستم حمله میکردم دلیلش مامانم بود! اون همیشه بهم میگف تو از اون ادمایی هستی که اگه چیزی رو بخوای به دستش میاری! هر چقدم سخت!
شاید حرفش شبیه اون سخنرانی های انگیزشی بود! ولی برای من قوت بود! تو ناخوداگاهم مینشست! و برای همین من تنشهی تحسین مامانم بودم!
و انگار مهر تایید زدنش روی هر چیز کوچیکی منو دیوانه میکرد که بیشتر و بیشتر بخوام!
الان که دارم از بیرون نگاه میکنم تو هر چیزی که مامانم تحسینم کرده بود مثل درس من عین حریص ها تمام تلاشمو کردم! بیشتر از چیزی که داشتم وسط گذاشتم!
اما یه سری چیزایی که مامانم دوست نداشت خیلی مثل ساز ول کردم!
ماه ها پیش داشتم فکر میکردم چرا درس انقد واسه من مهر تاییده؟ چرا برا من معیار سنجش خودم و دیگرانه؟ و خب الان میفهمم دلیلش مامان بود! خیلی ریز و زیر پوستی نفوذ کرده بود
چیزی بود که جفتمون روش توافق نظر داشتیم که خوبه! پس همدیگه رو تقویت میکردیم! و من تلاش میکردم!
پشمام! مامانم بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم تو من نفوذ کرده بوده تو این سالا!
دیشب نشستم دلیل روابطی که با پسر ها برقرار کرده بودم رو دونه دونه نوشتم! یه سریاشون فقط واسه خوشگذرونی بود! یه جورایی لج بازی و نیاز ج ن س ی شدیدی که داشتم!
یه سریاشون که همشون بعد از فوت مامان بود نیاز شدید به داشتن حامی بود! یه کسی که باشه و حمایتم کنه!!!! ناخوداگاه گذاشتن کسی جای مامان!
یه سریاشون فقط برای این بود که به خودم ثابت کنم که اگه چیزیو بخوام میتونم به دست بیارم! یه جورایی مهر تایید به گزاره ای که درست یا غلط مامانم کرده بود تو مغزم! که مثلا این گوشه زندگیم تاثیر بدی گذاشته بود!!
ساناز گفت یه جورایی مامانم و تنهایی با هم گره خورده تو مغزم! نشستم فکر کردم دیدم بعله! دقیقا بعد از مامان وحشت من نسبت به از دست دادن ادم ها صد برابر شد! یه مقداریش خب طبیعیه! از دست دادن کسی به این نزدیکی برای همیشه یه وحشت زیادی رو میریزه تو ادم! ولی برای من خیلی زیاد و بزرگ تر از چیزی بود که باید...
یادم اومد تمام دوران زندگیم من هیچ وقت تنها نبودم! همیشه حداقل مامانم پیشم بود! حتی گاهی که میرفتم توی اتاقم مامانم هر چند دقیقه یک بار صدام میکرد میپرسید چطورم و چیکار میکنم!
میگیری چی شد؟ انگار هر چند دقیقه یکبار حتی بهم یاداوری میکرد که هست!
برا همیناس که الان فقط میخوام نگین باشه! تو اتاق بغلی و هر کدوممون برای خودمون تنها باشیم! ولی باشه تو اون اتاقه!! عین مامانم که همیشه بود!
چرا انقد تشنه توجهم توی روابطم؟ حس میکنم باید طرف از من خبر داشته باشه و از طرفی هم بدم میاد تو دست و پام باشه؟ دقیقا همون حسی که با مامان داشتم!!! مامانم هر روز بهم زنگ میزد! و من براش همه روزم رو میگفتم! چیز خاصی هم نمیگفت فقط گوش میداد! برای همین همیشه دلم میخواد اتفاقات زندگیمو روایت کنم تا بفهمم چی شد!
شت....
شایدم دارم دوباره زیادی اگزجره میکنم داستانو! ولی بنظرم خانواده بیشتر از چیزی که. فکر میکنیم تو ادم رخنه میکنه! یه جاهایی که حتی حواست نیست!
و من اگه ادعا میکنم میخوام شخصیت خودمو داشته باشم، باید همه چی رو یه دور بردارم نیگا کنم شاید لازمه نگهش دارم یا شاید لازمه بندازمش تو سطل اشغال! و فضا رو برای چیزای خوبی که خودم میخوام تو زندگیم باز کنم!
الان دیگه هیچی مانع من نیست. که چیزی بشم که میخوام! ولی خب اینم سخته! اینکه بپذیری همه چیزیو خودت انتخاب کنی و پای اشتباهات هم وایسی! اگه کج رفتی دیگه نتونی یکی مث مامانتو مقصر کنی...!
میدونی چی میگم؟
بزرگ شدن...ذره ذره...با درد!
از وقتی اومدم ارلینگتون دارم اون حس تلاش بیشتر رو حس میکنم!
ادما خیلی تلاش میکنن! و این خیلی واسه من قشنگه!
پیش بچه ها بودن بهم یه حس باحالی میده شاید همون حسی که توی بچگیم دوست داشتم کنار داداشام باشم!
شاید برای همینه که همهی دوستای اطرافم پسرن! برای اینکه اون حس کمبودی که تو بچگی داشتم رو پیدا کنم! بین ادم هایی که نمیشناسم!
اینا بده همش! و من میدونم اینو!
ولی کنترلش واسم سخته!
واسم سخته که هم دختر باشم و دخترونگیمو حقظ کنم هم اون حس صمیمیتی که همیشه دوست داشتم از داداشام بگیرم رو بین ادم هایی پیدا کنم که دیگه داداشام تیستن!
خلاصه که کنار امیررضا و وحید یه حس امنیت خاصی دارم که دوست ندارم واقعا از دستش بدم! و همین برام خیلی شیرینه!
دوست داشتم بیشتر بنویسم اما همه چی از ذهنم پرید! امیدوارم باز یادم بیاد و بنویسم همه رو :)
به اسکرین لپتاپم نگاه میکنم
به لبخندهای هر ۴ تامون و لبخند میزنم!
وقتی داشتم با حسین ویدیوکال میکردم به این نتیجه رسیدیم افسردگی که حسین الان درگیرشه نتیجه بزرگ شدنه!
یهو زندگیمون بزرگ شد و جدی شد همه چی!
داشتم فک میکردم بحران بزرگسالی من دست و پنجه نرم کردن با روابطم بود انگار! با وابستگیم به ادم ها و با احساسم!
یادمه قبلا ها از شاهین میشنیدم که میگف یه عاشق درون داره و اون شخصیت از اون تو داره خودشو به در و دیوار میزنه!
و حس میکنم من هم همینم....
و الان که بهش فکر میکنم چقد ادم اومدن تو زندگی من و رفتن...چقد ادم تو یه مرحلهی خاصی گیر کردن و من هر بار پر از همون حس همیشگیم!
پس توییترمو وا میکنم و مینویسم میخوام عوض شم و اینبار جدیم!
با خودم فکر میکنم بهترین کاری که میتونم در حق خودم بکنم اینه که یاد بگیرم حسم رو کنترل کنم...یاد بگیرم اگه دلم تنگه، اگه دارم به جنون میرسم که به یکی پیام بدم، اگه حس میکنم باید احساساتمو نشون بدم...
همون لحظه خودمو کنترل کنم! و بزارم زمان بگذره! بزارم تا دنیا و ادم ها رو درست و واقعی ببینم!
اگه حس میکنم حسی از جانب یه ادمی وجود داره انقد سوالای عجیب غریب یا موقعیت های عجیب و غریب درست نکنم که طرف بهم بگه حسشو زودتر از وقتی که باید! و بعد احساس پیروزی کنم!
میتونم تو دل خودم عاشق باشم شاید... تو دل خودم قربون صدقه ادما برم!
شاید باید هدف امسالم همین باشه.... این تنها چیزی ه از کنترلم خارجه رو رام کنم...
یه پوف بلند گفتم و گوشیمو بستم!
انگار که همه چیز روی دور تکرار بود!
دیروز وسط خرید داداشم شروع کرد تغریف کردن اینکه باز با بابا دعواشون شده! و دوباره همه چیز رفته بود از اول!
سعی کردم بهش فک نکنم! گفتم واقعا دیگه امیدی به اون خانواده پر از درد لعنتی نیست!
امروز از خواب بیدار شدم بعد از دیدن توییتر که باز همش صحبت از گ ش ت ا ر**** ش *ا )(*،*×*د بود با یه اعصاب نسبتا ت خ م ی اومدم دانشگاه!
تو راه علی بهم زنگ زد و میگفت که یه تن ماهی شده ۸۰ ف ا ک ی ن گ هزار تومن!
من پشمام ریخته بود و داشتم فکر میکردم داره چ بلایی سر ادما میاد...
همین که رسیدم دانشگاه و بحث بچه ها رو تو گروه دیدم مغزم سیاه سیاه تر شد! دوباره نفرت تمام وجودمو گرفت از ادما... ادم های بی رحم! ادم هایی که حتی حق ناراحت بودن به کیومرث بیچاره رو نمیدن!
ادمایی که فیلم یه ادمی رو پخش میکنن بدون اینکه به این فکر کنن که خب اگه یه روزی یه کسی از خانواده این دختر اینو ببینه چی؟؟؟ ادمایی که انقد بزدلن که حتی تو این ویدیو صدای خودشونم ادیت کردن که شناخته نشن ولی با یه دختر همچین کاری میکنن!
عصبیم...
عصبی...
اینو درک میکنم که این حس کمبود و نیازم به وجود یه خانواده باعث شده که شاید بیشتر از هر ادم معمولی به دوستام وابسته بشم!
اون حس حمایت و اعتمادی که یه آدم رو ارضا میکنه هیچ وقت توی اون خونه نگرفتم و الان....دنبال ساختن یه خانواده با دوستامم! همین باعث میشه که گاها سرخورده شم!
هر وثت تو هر جمعی حالم خوبه مدام میافتم رو دور اینکه هر روز بخوام اون ادم یا ادم ها رو ببینم!
مثلا همین جمع دوستای نگین!
این تلاش هر روزهی من واسه وقت گذروندن باهاشون بنظرم منطقی نیست!
یا اصن خود نگین! احساس وابستگی عجیب و غریبی که بهش دارم! مثلا از اینکه داره با دوس پسرش میره نیویورک و به من نگفته دلخور میشم و بعد میگم خب میخوان با هم باهم باشن! ولی از اونطرفم میگم من که بهشون کاری ندارم! همیشه هم فضای دوتاییشونو بهشون میدم!
یا اینکه نمیدونم من انگار دوستی عمیق تری تو ذهنم با نگین ساختم که اینجوری نیست از جانب اون ادم حس میکنم!
و این کاریه که من همیشه میکنم!
مثلا فردا دارن میرن! با اینکه من امروز برنامم این بود که برم دانشگاه الان اینطوریم که خب داره میره بزار امروز رو خونه باشم و دم دست حالا کار همیشه هست واسه کردن!
من همیشه ادم ها رو به کارهام ترجیح دادم!یا حتی به خودم بعضا
اون یکی سپهر بعد از دو روز پشت هم باهام حرف زدن امروز دیگه ویدیوکال نکرد! با اینکه خیلی مسخرس ولی حتی حس میکنم نیاز دارم که اون ادمم بهم زنگ بزنه و فقط چرت و پرت بگه تا حس کنم کنارم ادم ها رو دارم!
من تو ایران همیشه ادم های زیادی داشتم دور و برم! و این مسئله داره اینجا از هر جهتی بهم فشار میاره!
با تنهاییم اوکیم مشکلی ندارم....ولی احسا نیاز میکنم عمیقا!
و اراتباط گرفتن با ادم های دور و نزدیک چه فیزیکی چه روحی از همه چیز سخت تره تو این روزا!
تراپیستم بهم گفت دارم بزرگ شدنت رو میبینم!و من لبخند شدم!
و فاینالی ۵۰ میلیگرم از دوزم کمتر شد :)
اینا واسم خیلی پرسنال ایمپرومنته!
تو ویدوکالمون با بچه های حلقه ارمین یه حقیقتی رو گفت که چند روزه ذهنم باهاش درگیره: این مدلیه که جهان کار میکنه....
مدله سنگدلانهی جهان!
یه نکته ای هم فرزین گفت: باید مطابق شخصیت ادم ها توقع داشت!
نکته ای که از همه نکته های عالم بنظرم سخت تره!
نرگس میگفت ادم از نردیک تر هاست که ناراحت میشه ادم های دور که ارزشی ندارن! و راست میگه! من اگه ازت دلخور میشم یا تو از من....یعنی بهم نزدیکیم! حداقل یه حدی رو!
دیدن سپهر تو تنیس و شبی که فیلم دیدیم بنظرم اروم ترم کرد! یعنی خب دارم میپذیرم که هر کسی میتونه یه نظری داشته باشه و همه ادم ها که نباید حتما منو دوست داشته باشن!
باید یاد بگیرم تو همین فاصله های نزدیک احساساتمو کنترل کنم!
بشینم تو خلوت خودم و درحالی که گنجور سعدی رو بالا پایین میکنم به این فک کنم که چقدر ذات دوست داشتن قشنگه! و چقدر دید تو رو عوض میکنه! وقتی کسی رو دوست داری و نگاهش میکنی حس میکنی از تو چشمات داری این علاقه رو میریزی بیرون و یه خونی که تو تنت پمپاژ میشه و حس زندگی بهت میده!
حتی همون درد مچاله شدن دل هم باعث میشه آدم حس کنه که زندهاس!
که شاید دلیل این جهان اینه که ادم هایی رو پیدا کنیم که خون رو تو تمام تنمون حرکت بدن! انگیزه بدن... و روحت رو لبریز کنن از شوق... شوق زندگی...
که شاید اون خالق کوزه ای میسازه و همونو میشکنه ولی بعد از اینکه ان کوزه دیگه حس و شوقی به کوزه بودن نداره! دیگه با جهانش کار نمیکنه!
شاید کار کوزه گر عبثه ولی کابرد کوزه که عبث نیست خیام!
ما همون کوزه ایم و باید کابردمونو پیدا کنیم! شاید کاربرد من اینه که عاشق بشم و دوست داشته باشم آدم ها رو....
سپهری که زنگ میزد خیام میخوند:
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
این کوزه چو من عاشق زاری بودهاست،
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بودهاست؛
این دسته که بر گردن او میبینی:
دستی است که بر گردن یاری بودهاست!
هیج نقاشی نقاشیاش رو برای خودش نگه نمیداره! هیچ کوزه گری کوزه هاش رو برای خودش نگه نمیداره!
اون میسازه با عشق و دلش و بعد میده و میره!
و انگار تنها چیزی که از اون نقاشیه/کوزهه میخواسته اصن همین بوده! عشق به خلق کردنش... شاید اگه یه روزی یه خالقی هم باشه دلیل خلق کردنش همین باشه! انسان خلق کنه بعدم بزنه و بشکونتشون :ّ)) و بعدی و بعدی تر! شاید با خواص بهتر :)
حالا که من همون کوزه ایم که یه روز میشکنم چرا باید ذات خود کوزه رو زیر سوال ببرم؟
بهتره به خواصم فک کنم! خودم خلق کنم! خودم حس کنم! و شاید خودم بشکونم!
میدونم ببینمش حالم بهتر میشه از این بیحوصلگی ت خ م ی که دارم رها میشم ولی عوضش میشینم تو افیس و میزنم تو سر خودم و ب تمرکزم فکر میکنم که زیر خط فقره!
به راختی اینجا مینویسم چون میدونم با اینکه بلاگمو بهش دادم بعد از اون حرفی که بهش زدم دیگه نمیاد اینجا رو چک کنه!
همش به حرف تراپیستم فک میکنم: چی شد که یهو سپهر انقد مهم شد؟!
یادم اومد بار اولی که دیدمش! خندم گرفته بود که یه نفر انقد رسمی اومده دانشگاه
بار بعدی بعد از کلیتور لیک که اومدن خونه ما و چت و مست و اینا بودن... من و ارمین و سپهر نشسته بودیم روی مبل من بغل سپهر بودم و نمیدونم چرا حس کردم ازم خوشش میاد!! یه جورایی بهم لم داده بودیم و واقعا حس خوبی بود!
فرداش به نگین گفتم یه چی میگم جاجم نکن! گف بگو! گفتم حس میکنم از سپهر خوشم میاد دوس دارم بیشتر ببینمش!
همینجوری که بغلم میکرد گف عاااا سعی میکنم بیشتر برنامه بزاریم که همو ببینید!
بهش پیام دادم! گفتم میخوام دوست تر بشم باهات!
بهم گفت من شرایط رابطه ندارم!
من که از تو سرم دود در میومد گفتم واه چرا این حرفو میزنی و ...
من فقط میخواستم دوست تر شم! چون حس میکردم ادم باحالیه!
رابطه های ت خ م ی فقط باعث میشن ادما از هم دور بشن یه جایی! به قول فیبی : رابطه ها میان و میرن ولی این دوستیه که میمونه!
بهم برخورده بود پس سعی کردم دوری کنم!
بعدشم که درگیر درس و ویپین شدم... همه چیز تا مدت ها کمرنگ بود!
تا اینکه بعد از چند باری که ویپین تو جمعمون بود من دیگه خوشم نمیومد ویپین بیاد تو جمع! دوست داشتم که انگار سینگل شناخته بشم! حسم به ویپین کم و کمتر میشد هر چی بیشتر تو اون جمع قرار میگرفتم!
ولی اون یه بار یه حقیقتی رو تف کرده بود تو صورتم! حتی نمیخواست باهام دوست بشه! من میخواستم که اگه یه روز خواستم برم بیرون بدون اینکه به واسطه نگین و ادمای دیگه برم بیرون بتونم با خودش برم! ولی حتی اون اینم پس زد!
و داستان میگذره و من هی حسم رو پس میزنم و به زبون نمیارمش ولی انگار معلوم بوده! اونقدی که بهروز بهم بگه صبر کن سپهر درست میشه و من از تعجب دهنم وا بمونه و عصبانی شم که اقا کی سپهر رو خواست
و اینا هم برای اینکه درستش کنن میشینن گروه وی تی رو بالا پایین میکنن و ادم نشونم میدن و من میگم نه! و بنظرم عی هیچ کی خوب نی!حتی سپهر!
میگذره و داستان پاستیل! و حس های عجیبم!
و تصوراتم و حسم! و ...
نمیدونم انگار که وصل شدنم به ناخوداگاهم باعث شد دیگه فرار نکنم و پذیرم خب اره من خوشم میاد ازش!
بعد میرم رو به روی روانشناسم میشینم و براش میگم که اون وصل شدن به ناخوادگاهم باعث شد بفهمم از این ادم خوشم میاد و ...
و اون ازم میپرسه خب چرا؟
و من بولدترین چیزو میگم: اینکه قشنگ تر از ادمای دیگه فکر میکنه! بهم میگه شاید صرفا از بقیه ادمای دورت بهتره ولی خب بهتر از اونم باشه تو قشنگ فکر کردن!
میگم اره خب!
بعد از کال به این فک کنم که حس باحالی دارم کنار این ادم! ولی میدونم مث تمام بارای پیش که فک میکردم نه دیگه این یکی فرق داره بازم فرقی نخواهد داشت! پس اگه بنظرم فکرش قشنگه دوست بودن باهاش با ارزش تره!
ولی خب انقد همه چی پیچیده شد که الان حتی نمیشه دوست موند!
حس میکنم حتی نمیخواد ببینتم دیگه! و حقیقتش خودمم نمیدونم چطوری باید مواجه شم!
الان نشستم و فکر میکنم خب ادم چطوری باید بفهمه از یکی درست خوشش میاد یا همون هیجانات کوفتیه که بازم تموم میشه؟
یه زمانی میگفتم شناخت! ولی با کیس اریا حتی شناخت هم بنظرم تعیین کننده نیست! باید پذیرفت خب ادما بزرگ میششن عوض میشن! هر چی بشناسی بازم یه جایی از این راه ممکنه طرف عوض شه و دیگه اونی نباشه که میخواستی! اونوق چی؟
به این فکر میکنم که ریجکشن من رو حریص تر میکنه!
به این فکر میکنم که الان تو یه استیتی از زندگیم که یکم رابطه استیبل دلم میخواد!
به این فکر میکنم که دلم تنگ شده واسه اون شیدا شدنه!
به این فکر میکنم که همین که الان هست باعث میشه از شعر بیشتر لذت ببرم و من چقد این حس رو دوس دارم!
نمیدونم مخم گ و ز ی د از بس فک کردم!
پاشم برم خونه حداقل با چیزایی که از امازون رسیده خوشحال باشم!