پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

اول پست تولد پارسالم نوشتم: تولدم ، نمیخوام که کیک فوت کنم، میخوام هیز(نمیدونم املاشو) دود کنم‍! :)))))))

میخوام بگم پارسال کجا و امسال کجا :)

۲۲ سالگی سختی داشتم ولی وقتی فاطمه بهم ویس داد و تولدمو تبریک گفت و توش گفت که همیشه مثل الان قوی بمون به این فکر کردم که این اولش بود تازه!

۲۳ سالگی سخت تر خواهد بود :) چون یه سال به خاطرهات اضافه میشه!یه سال به حس هات اضافه میشه!یه سال ادم های زندگیت جاشون محکم تر میشه...اونایی هم که جاشون درست نیست میرن :)

 

۲۲ سالگی تلخی بود...۲۲ سالگی شیرینی بود :)

پویان یه شعری رو برای توصیف حالم فرستاده بود...و فکر میکنم امسال باید پست تولدم با این شعر باشه :) :

1

سال بد

سال باد

سال اشک

سال شک

سال روزهای دراز و استقامت های کم

سالی که غرور گدایی کرد

سال پست

سال درد

سال اشک پوری

سال خون مرتضی

سال کبیسه ...

 

2

زندگی دام نیست

عشق دام نیست

حتی مرگ دام نیست

چرا که یاران گمشده آزادند

آزاد و پاک ...

 

3

من عشقم را در سال بد یافتم

که می گوید «مایوس نباش» ؟-

من امیدم را در یاس یافتم

مهتابم را در شب

عشقم را در سال بد یافتم

و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم

گر گرفتم

 

زندگی با من کینه داشت

من به زندگی لبخند زدم

خاک با من دشمن بود

من بر خاک خفتم

 

چرا که زندگی سیاهی نیست

چرا که خاک خوب است

من بد بودم اما بدی نبودم

از بدی گریختم

و دنیا مرا نفرین کرد

و سال بد در رسید:

سال اشک پوری سال خون مرتضا

سال تاریکی

 

و من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم

به خوبی رسیدم

و شکوفه کردم

 

تو خوبی و این همه اعتراف هاست

من راست گفته ام و گریسته ام

و این بار راست می گویم تا بخندم

زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود

 

4

تو خوبی

و من بدی نبودم

تو را شناختم تو را یافتم و تو را دریافتم و همه حرفهایم

شعر شد سبک شد

عقده هایم شعر شد همه سنگینی ها شعر شد

بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد

همه شعر ها خوبی شد

آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواند آب

نغمه اش را خواند

به تو گفتم : « گنجشک کوچک من باش

تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم »

و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد

من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی ها نگاه کردم

چرا که تو خوبی و این همه اقرار هاست بزرگترین

اقرارهاست .-

من به اقرارهایم نگاه کردم

سال بد رفت و من زنده شدم

تو لبخند زدی و من برخاستم

 

5

دلم می خواهد خوب باشم

دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم

 

نگاه کن :

با من بمان

 

 

قراره فردا شب کیک تولدمو فوت کنم!

دوست داشتم یه جور دیگه بود و میشد یه عده آدم دیگه هم که دوسشون دارم کنارم باشن...علاوه بر خانواده!

 

 

دو تا چیز باید بنویس:

۱- وصیت نامه :))) که خیلی وقته به فکرشم :)

۲- لیست کارایی که باید تا ۲۵ سالگی انجام بدم :)

 

حرف دیگه ای نیست :)

خدافظ ۲۲ :)

سلام ۲۳ :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۱:۰۵
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۱۰
پنگوئن

یه لحظه‌اس !

یه روزه! یه دیقه‌اس!

بعد از اون نفس نمیکشه!و تو میمونی و دنیایی که توش اون دیگه نفس نمیکشه!

یه لحظه‌اس که حس میکنی پشتت خالیه!یه لحظه اس اون لحظه ای که سفید پوشیده!

یه روزه....که میلرزی وقتی میزارنش تو گور...

ولی بعد از اون یه لحظه ، بعد از اون یه ساعت، بعد از اون یه روز....انگار اون خاک رو ریختن تو قلب تو!

دیگه میدونی هیچ کسی نمیمونه! میدونی همه خاکن!و دلتو خاکی میکنن!

میدونی به همه سفید میاد!هر کسی یه روزی!

پر از اشکم! برای خودم!نه برای سفیدی که تو پوشیدی!

برای اینکه دیگه کسی قد تو منو دوست نخواهد داشت!برای خودم که پشتمو سرما گرفته و تو نیستی با گرمای بغلت گرمم کنی!

دلم میسوزه برای ما...برای مای بعد از تو...

تو یه لحظه تصمیم گرفتی دیگه نباشی....ما ۵ ماهه که دیگه ما نیستیم! ما یه جمعیم که منها شدیم!

قبل‌تر ها مرگ چقد دور بود برام...

و الان چقد نزدیکه!حتی زدن حرف راجبشم سخته!

 

بدون تو زمان پر زندگی پر

دین و دل پر پر...

 

کاش منم میتونستم الان کم بیارم!کم بیارم و بگم دیگه نمیتونم ادامه بدم!

منم امیدی ندارم ارشیا ولی هستم!

میبینی هستم!تفاوت ماها همین جاس...

امیدوارم روزی که این پست رو میخونی بفهمی چقد داغونم کردی امروز!

و نمیبخشمت!نمیبخشمت وقتی میدونستی انقد حال من خراب میشه و نموندی!

تو  خودخواهی...

مثل مامانم که خودخواه بود!

 

از همتون بدم میاد...شما یه مشت خودخواهین...همین...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۰:۰۲
پنگوئن

آدم ها خیلی جالبن!

جالبن که بدی میکنن و کسی که این وسط طلبکاره اونان نه من :)))

چند روز پیش بود که با سارا بحثم شده بود!

که بحثم باهاش خیلی موضوع جالبی داره!

اممم اخرین باری که تهران بودم ماه پیش بود!اون وسط داستان کرونا پیش اومد!که از نظر من هیچ کسی توش نقصر نیست و دیر یا زود ممکن بود درگیر همچین چیزی بشیم!

اون روزی که اریا گفت دکتر رفته و تایید کرده که کروناس و دیگه نبود...من خیلی حالم بد شد!

بخش زیادیش بخاطر این بود که من تازه با از دست دادن مامانم مواجه شدم و کوچیکترین اذیت شدنی برای عزیزهام دیوونم میکنه!

یه بخش دیگه اش برای این بود که تنها اون چند روز رو میگذروندم!و این اولین دوره ای بود که تنها بودم بعد از مامان تو خونه!

بخش دیگه‌اش پنیکی بود که از خود مریضی کردم!و تنها چیزی که تو مغزم بود این بود که من هم کرونا دارم قطعا و مقصر منم!

چون باز هم بعد از مامانم من‌خودم رو مقصر تمام اتفاقات موجود میدونم!که بازم طبیعیه!

فک کن با تمام این حس‌‌هایی که دارم، درگیرم....و بعد یکی دیگه از نزدیک ترین ادم هام میاد و حرفایی رو بهم میزنه که شنیدنش از غریبه هم برام ناراحت کنندس!

 

من اون روز رفتم ازمایش pcr دادم! و نمیدونم چرا شاید از تنهایی بود که از برگه ازمایشم عکس گرفتم و تو اینستا استوری کردم!

اون وسط سلامیان مدیر مدرسه ای که منو سارا توش درس میخوندیم استوری منو دید!

سارا تو پیج اینستای من نیست چون فامیله!و من هیچ فامیلی رو اکسپت نکردم!و تا جای ممکن همه رو بلاک کردم!

سلامیان مثل اینکه خودش به تازگی از کرونا جون سالم به در برده بود و داشت باهام حرف میزد که چیکار کنم!

سلامیان میدونست که من تهران درس میخونم و خانوادم تهران نیستن!و وقتی دید تهرانم ازم پرسید که تنهام؟منم که عین همیشه ساده‌ام و تو هر شرایطی زرتی راستشو میگم گفتم اره تنهام!

و اون شروع کرد که اره به خانوم رفیعا بگید بیاد پیشتون ، این مریضی خیلی بده و اینا!

منم دیگه ترسیده بودم!ولی تا فرداش صبر کردم...

فردا صبح من حالت تهوع و استفراق و سرگیجه و اینا داشتم!

اون بین به سارا زنگ زدم! تنها ادمی که فکر میکردم تحت هر شرایطی کنارمه!مخصوصا مریضی!

سارا در جواب درخواستم واسه اینکه بیاد پیشم تا تنها نباشم گفت الان دانشگاس و کارای ثبتنامش قاطی شده و وقتی جواب ازمایش رو گرفتم میاد پیشم!

شبش مامان سارا و خواهرش برام خوراکی اوردن و از همون دم در بهم دادن و رفتن!و سارایی هم باهاشون نبود!

 

ولی من گله‌ای نداشتم! انتظاری هم نداشتم!از اول هم نمیخواستم بهش بگم!

و این داستان تو این نقطه واسه من تموم شده بود!

تا پیام های سارا...

سارا تو همون روزا یه باری به من پیام داد که تو خیلی بیفکری و به فکر بابات نیستی و اینا!

من که اصنهم حالم خوب نبود متوجه حرفش هم نمیشدم بهش گفتم بابام که اینجا نیست بعدم مگه من میدونستم اینجوری میشه ! اونم جواب پیاممو نداد!

 

خلاصه اینا هم گذشت تا هفته پیش شد!

هفته پیش برام ویس فرستاد که من این مدت که ازت خبر نگرفتم واسه این یوده که از دستت عصبانی بودم!

از دست کارات!

غیبت نباشه پیش چند نفر هم راجبت غر زدم!

تو خیلی بی فکری و به هیچکی جز خودت فکر نمیکنی!

ما دلمون تو اون چند روز هزار راه رفت! پدر بیچاره‌ات کلی با ما تماس گرفت!

ما فامیل دکتر داریم تو پاشدی تنها رفتی بیمارستان و فکر نکردی اگه کرونا نداشته باشی هم میگیری و...

 

حرفاش شبیه سطل سطل بنزینی بود که میریخت تو سرم و کبریتی که پش بندش اتیش میزد منو!

چرا باید از صمیمی ترین فرد خانواده این حرفا رو بشنوم؟

چرا بعد از این همه کوتاه اومدنم راجب شرایط، این همه تلاش کردنم واسه ارامش بقیه و کنارشون بودن باید میشنیدم که من ادم بی فکری هستم و به فکر خودمم؟

چرا بخاطر اینکه من دوستامو دیده بودم بعد از مدت ها باید سرزنش میشدم؟

فقط چون ممکن بود کرونا گرفته باشم و ادمایی که دوسم دارن ممکن بود بخاطرش ناراحت بشن؟ یا بخاطر جون خودشون؟

چرا باید از فامیل کمک میگرفتم؟فامیلی که تا تونستن پشت سرم حرف زدن!واسه هر کارم منو تو ذهنشون دادگاهی کردن و قاضی شدن... فامیلی که فقط وقتایی کنار ادمن که خوشحالی!!! وقتی مامانم مرد کدومشون اینجا بودن؟

خاله‌ای که فک میکرد غم اون از ما بزرگتره اینجا بود؟نه!

دونستن ما داریم چی میکشیم تو این ۵ ماه؟

سارایی که منو سرزنش میکنه چی میدونه از اوضاع نابود روحیم؟از خستگی تک تکمون!از تلاش زیادمون واسه داشتن لبخند ساده!از جون کندن غذا درست کردن خونه رو چرخوندن و همزمان درس خوندن!خونه‌ای که سه نفر ادم توشه و درسی که سال اخره و هزار تا امید توشه...

چه میدونه اون ادم که من هر‌چی تنهایی و مصیبت بود رو با این دوستام شریک شدم!کنارشون زندگی کردم!خندیدم گریه کردم خوابیدم بیدار شدم!چه میدونه تو این شرایط فقط دلم دوستامو میخواد...! نه فامیلی که اینجوری حرف بزنه باهام....

 

اون روز با اون حرفای تندش...تلخ شدم!تند شدم!جوابشو دادم! و بهش گفتم دیگه‌دوست ندارم راجب این موضوع باهاش حرفی بزنم!

و در جواب بهم گفت من ادم دعوایی هستم که واسه هر چیز کوچیکی دعوا درست میکنم!و الانم اگر دلم بخواد میتونم بلاکش کنم!منم بهش گفتم واسه بلاک کردنش ترسی ندارم و اگه بخوام قطعا دریغ نمیکنم!

 

اون روزا گذشت!

به این فکر کردم که مهم نیست!احتمالا پ ر ی و د بوده!

یا شاید از جایی دیگه اعصابش خورد بوده!

امروز بهش پیام دادم! ۱۰ صب! نوشتم خوبی؟

و هنوز پیام نداده!

دوست دارم بازم زود قضاوت نکنم! شاید تلگرامش خرابه!

شاید وقت نداره!

شاید ...

 

 

این یکی از نمونه افرادیه که این مدت با حرفاش نابود شدم!

یکی از ۲۰ ۳۰ تا حرفایی که ناراحتم کرده...یکی از ۲۰ ۳۰ تا رفتاری که هزار بار یهش فکر کردم که چند دنگ حق با منه این وسط؟

 

این وسط هر کسی به من رسید طلبکار بود!

طلبکار محبت بود!طلبکار احترام!طلبکار درک!طلبکار معرفت

پس من چی؟

من خیلی خستم!کسی هست منو درک کنه؟طلبی نداشته باشه بزاره یکم نفس بکشیم؟

من این همه محبت کردم به این ادما...چرا اینجوری جواب میدن!

انگاری که محبتم ، یه پارچه‌ی قرمزه!!!

 

پ.ن: چون حس میکنم نمیتونم با کسی حرف بزنم!و به اندازه کافی رو سر ادم ها غر زدم ...برا همین اینجا نوشتم غر جدیدمو!حداقل هر‌کی دوست نداره نمیخونه :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۹ ، ۰۱:۳۷
پنگوئن


به پیش روی من، تا چشم یاری می‌کند ، دریاست
چراغ ساحل آسودگی‌ها در افق پیداست
درین ساحل که من افتاده‌ام خاموش
غمم دریا ، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق‌هاست
خروش موج ، با من می‌کند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم ، نیست
ز پا این بند خونین بر کنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست...

[ #فریدون_مشیری ]

.

.

.

.

پ.ن: وقتی هیچ امیدی ندارم به هیچی :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۹
پنگوئن


پس تو کجا بودی؟
این شفق را هم از دست داده‌ایم 
هیچ‌کسی ما را
دست‌ در دستِ هم نمی‌دید این عصر
وقتی شبِ نیلگون بر دنیا می‌افتاد.
من از پنجره‌ام
جشنِ غروب را دیده‌ام
سرِ تپه‌های دور 
گاه مثلِ یک سکه
یک تکه آفتاب میانِ دست‌های من می‌سوخت
تو را از ته دل به‌یاد می‌آوردم 
دلی فشرده به غم 
غمی که آشنای توست 
پس تو کجا بودی؟
پس که بود آنجا؟
گویای چه حرف؟
چرا تمامیِ عشق یک‌باره بر سرم خواهد تاخت
وقتی حس می‌کنم که غمگینم 
و حس می‌کنم که تو دوری؟

[ #پابلو_نرودا ]
.
.
.
.
.
پ.ن : هیچی :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۷
پنگوئن

نشستم وسط اتاقم با یه دنیا برگه دور و برم و یه عالم کار! و خیره شدم به رو به روم!

فشار این ترم عجیب و غریب و زندگی عجیب ترش هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه!
بعد ادم دلشو به یه سری دل خوشی بند میزنه این وسط!وقتی میبینه دلخوشیاشم سرابن دوست داره که رها کنه!

 مثل یه تیکه چوب وسط دریا بشه و خودشو ول بده وسط زندگی!

امروز دیدم از گوشی بابام و لا به لای کلیپای خنده دارش صداش شکوری اومد! منم گوش کردم ببینم چی میگه!

داشت داستان یه آدمی رو تعریف میکرد که م ادرش سرطان داشته!و آرزوش این بوده که بره مکه

و پسره هم فقط آرزو داشته مادرشو ببره مکه!

 یه قار داد با شکوری مینویسه و سوزن دستشو خراش میده تا با خونش اونو امضا کنه و از شکوری هم همینو میخواد!

و قرار داده اینجوری بوده که پسره درس بخونه کنکور قبول بشه شکوری هم بعد از کنکورش یه جا ببرتش سر کار و حقوق یکسالشو بهش اول بدن تا بتونه مادرشو ببره مکه!

میگف که تو اون یکساله حال مادره بدتر میشده بعد همه معلما پول جمع میکنن به این پسره بدن! پسره قبول نمیکنه و پای حرفش مونده!

اخرشم رتبه کنکورش ۱۹۰۰ میشه و مادرشو میبره مکه!بعدشم مادرش میمیره!الانم پسره به واسطه درسش از ایران رفته!

وقتی داستانه تموم شد همش داشتم فکر میکردم انگیزه‌ی من چیه؟

اون سوختم؟موتور محرکم تو زندگیم چیه؟

واسه چی تلاش میکنم؟

چقد نیازدارم تا اینو بدونم!تا بشناسم اون چیزیو که بخاطرش همه قوامو جمع کنم!

چقد گمم و شبیه اون تخته چوب تو دریام، نه؟

 

تصمیم گرفتم خودمو بکشم بیرون از هر چیزی که حس بدی بهم میده! از هر چیزی که باعث میشه حس کنم فقط یه استفاده شوندم!از هر چیزی که باعث شه دیگران حس کنن وظیفمه!

 

سعی کردم روز خوبی داشته باشم ولی بازم نشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۶
پنگوئن

این روزا با شروع کردن یکم مشکل دارم

یعنی فکر میکنم سخت ترین قدم اولین قدمه!

دیگه وقتی اولیشو برداری میافتی تو سراشیبی اتفاق، نه؟

حتی این روزا فهمیدم که شروع روز هم برام سخته!

نمیدونم چرا عادت لعنتی به خبر گرفتن از محیط دارم وقتی هنوز چشمام بستس!

میخوام این عادت رو کنار بزارم!اینکه بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار میشم سراغ گوشیم نرم!و تلپی نیافتم تو دنیای مجازی :/

 

یه اچیومنت جدید داشتم :)

دیروز داداشتم قریب به ۲ ساعت بام حرف زد! و یه چیزایی میگفت لا به لای حرفاش  که من قبلا میشنیدم فاز و نول قاطی میکردم :))) بعد گذاشتم حرفاشو زد...با لبخند نیگاش کردم وقتی حرفی میزد که به مزاقم خوش نمیومد میگفتم ببین این حرفت درست نیستا!و بعد میذاشتم دفاعیاتش رو بکنه! وقتی حرفاش تموم شد! شلینگو وا کردم و در خونسردی و ادب تمام شستمش :)) بعد جالب بود برای اولین بار دیدم که دیگه جوابی نداد! و منم اصلا عصبی نشدم!

حتی بعد از حرفامون نشستیم دو ساعتی ۴ تایی بازی کردیم! مبینا اینجوری عوض شده :)))

 

اقا داشتم به این فکر میکردم که واقعا میشه به روزای عادی برگشت؟!من حس میکنم هیچی مثل قبل کرونا نخواهد شد!نمیدونم چرا انقد قویه این حسم!البته نمیدونم خوب تر میشه یا بدتر!ولی واقعا حس میکنم عادی زندگی کردن دیگه یادم رفته :))))

 

جدیدا راجب هر چی با پویان حرف میزنم تهش به این نتیجه میرسیم که باید بریم کار کنیم که زودتر بریم :))) و بعد هر دو محو میشیم :))

 

لازمه از این تریبون اعلام کنم که خوشحالم که تو این برهه از زندگی آریا رو در این نزدیکی دارم :) آممم  نمیدونم راستش این ارتباطات صمیمی که پیش میاد چقد دوام داره!ولی حقیقتا خوشحالم میکنه این حرفایی که یهو تخلیه میشن!یا حتی حرفایی که یهو میشنومشون :))

بنطرم هر آدمی یه همچین چیزی تو زندگیش میخواد!یکی  که بهش اعتماد داشته باشه به قدر کافی و "بتونه" حرفشو بهش بزنه، نه؟

 

بی‌تابانه دلم واسه همه چی تنگ شده!واسه املت‌های بین دو کلاس! واسه خنده های ۶ عصر به بعد! واسه قهوه خوردن تو ویو! واسه بوفه مرکزی رفتن و پیتزا مرغ خوردنامون :)) حتی واسه همین چیزای اخیر‍!باید اعتراف کنم واسه ارتش رفتنمون هم دلم بدجوری تنگ شده :)))) یا حتی رفتن به اون کافه دایس و اون دتاکس های عجیبش :)))واسه گه گداری که کوه میرفتیم!

واسه اون بستنی خوردن تو توچال که فراینده اینجوری شکل گرفت که تو راهرو دانکشده داد میزدیم که داریم میریم توچال بستنی هر کی میخواد بیاد :))))

حتی حتی دلم واسه روز فیزیکا هم تنگ شده!

یا حتی واسه کلاسای دکتر حسینی که هیچی نمیفهمیدم :)))

خلاصه که من اینجا بس دلم تنگ است! و چقدر خوشحالم چقدر خوشحالم که انقدر لحظه های خوب و قشنگ با حال خوب تو ذهنم دارم :) 

 

به سبزی ایمان داری؟به خوب شدن حال دل؟ به اروم بودن روح؟به سادگی و زیبایی؟

به یه جمله عجیبی باید اعتراف کنم...

این روزا خیلی دنبال این بودم که مبینای لعنتی چی میخوای که خوشحال شی؟خوراکی؟جوراب؟گوشی؟خرس؟لباس؟

و به هر چی که فکر میکردم هیچی نمیخواستم! این عجیب ترین اتفاق تو دنیامه!

به هر کدوم که فکر میکردم میدیدم الان وقتی نیست که بخوامش!بعدم اونقد واسش شوقی نداشتم!

اولش به این فکر کردم که از اثرات افسردگیه!

ولی بعد دیدم نه ، شاید از اثرات بزرگ شدن باشه :)

مثلا وقتی میدونم گوشی دو سه تومنی من نیازهامو برطرف میکنه چرا باید گوشی سی تومنی داشته باشم؟دوست ندارم داشته باشم؟چرا دوست دارم!ولی آیا میخوام؟ خیر :)

جالب نیست؟

من فقط الان شاید یک چیز میخوام!اونم بودن کنار ادمایی که دوسشون دارم!و فقط همین :)

(....منظورم جدای از نیاز های انسانیه :))) ...)

 

 

خلاصه که دارم بزرگ میشم کم‌کم :)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۰
پنگوئن

از یکشنبه تا امروز بیرون نرفته بودم :) منی که هر روز بیرون بودم همیشه :)

به شدت درگیرم!و انگار اون بیرون هم خبری واسه من نیست!همه اتفاقات تو همین ماس ماسکاس :)

این روزها به شدت انرژی پایینی دارم که بخاطر سایکلمه ولی در کل حس اضافه بودن بدی دارم :))

فکر کنم بهتره وقتی به این روزا میرسم یکم فاصله بگیرم!تا حالم بهتر باشه!

کلی اتفاقات جالب افتاده و بنظرم خیلی تغییرات ایجاد شده تو دنیام!و مرز دنیای ادمای اطرافم که با من مشترکه!راضیم؟ قطعا راضیم!

یه روز تو کلاس شانت بودیم!پریا برگشت گفت من میخوام درسامو پاس کنم و برم فقط

شانت نگاش کرد و گفت اگه کسی بخواد بره میره!به هیچ کدوم از اینا نیست که من فلان درسو الان پاس کنم یا نه!بخوای بری میری :)

تو کار های این دو روز اخیرم فهمیدم که چقد مهمه که نقشه راه رو برای خودت بریزی و بدونی چی میخوای و الان دقیقا کجای راه وایسادی؟چیا ساختی؟ و به چه چیزهای دیگه ای واسه ادامه مسیر نیاز داری؟

کجاها باید برای خودت ایستگاه استخرات بزاری؟ و کجا ها تاکسی بگیری :)) یا شایدم بدوی!

بعد اگه نشد چی؟!اگه نقشم خوب نبود چی؟!ببین مهم نیست! مهم اینه که الان تو یه مسیری رو اومدی

فرض کن اول راه که بودی تو نقطه i بودی ! و مقصد f باشه! تو از i  شروع کردی و الان مثلا در نقطه  a  قرار داری که از اون جای اولیه جلوتری ولی هنوز به f هم نرسیدی...بعد الان میفهمی نقشه کار نمیکنه! چمیدونم شهرداری اومده یه چاله گنده کنده اون وسط راهت!اوکیه بقیه راهو عوض میکنی! نیازی نیست f رو عوض کرد نه؟ :)

فقط یه چیز میتونه f  رو عوض کنه برات! اونم دید و خواست خودته!

خلاصه که خودت میتونی همه چیو درست کنی!

دستتو بزار رو زانوی خودتو پاشو :) یه بار دیگه! حتی اگه ۱۰ بار هم زمین بخوری مهم نیست :)

 

از آذر داره یه هفته میگذره ولی من هنوز یه دونه کادو هم به خودم ندادم :))) عجیبه، نه؟

حتی شوقی هم ندارم واسش :)

بعد از کلی فکر فهمیدم به خودم چی کادو بدم!اومدم سفارش بدم که نشد!بخاطر بلک فرایدی همه سایتا ترکیدن!

این درست نبودن زیر ساختا خیلی زیاد رو مخمه :)

 

حرف دیگه ای نیست :)

ایام به کام!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۷
پنگوئن