یهو چشمم خورد به یه عکس از شب یلدای پارسال شایدم دو سال پیش :)
ادم ها به راحتی کنار هم بودن بدون ماسک!
و از هیچ چیزی خبر نداشتن!از اینکه بعدا قراره ماه ها بریم تو غار هامون و خبری ازمون نباشه!
اونموق نگران رفتن ها نبودیم!نگران ویزا نبودیم!
من مامان داشتم
و هنوز دکتر برادران زنده بود!
دانشکده پر بود از سر و صدای بچه های ورودی!و ما ها با تعجب نگاهشون میکردیم!
مثلا یه بار اون موقع ها آرش میخواست تو سر و صدای ۹۸ایا بخوابه :) من رفتم بیدارش کردم که اینجوری نخواب اذیت میشی :))))
یا دعوا سر این بود که کی بره تو انجمن کی نره!چمیدونستیم اینجوری میشه؟ اینجوری که هر روز دیدنمون بشه ماهی یا دو ماهی یکبار دیدن همدیگه!و تمام خبرمون از هم این باشه:فلانی حالش خوب نیست!ولی خوب خواهد شد!
اون موقع ها برف میومد!و زمستون برای این قشنگ بود که میشد بعد برف باطی و خستگی و داغونی بری تو خوابگا و دور هم جمع شین چایی بخورین!
الانم برف میاد!ولی همه تو خونه هاشونن!حداقل ما تو خونه هامونیم!
اون موقع ها باید داد میزدی تا هر کی میخواد بیاد بوفه! یه سریا هم سفارش میدادن براشون بیاری!
اون موقع ها دعوا سر این بود که کارشناسیا بتونن تا ۱۰ بمونن دانشکده!ولی همش محمودی نمیذاشت!
اون موقع ها دعوا سر این بود که هوا سرده برین ناهارو تو سلف بخورین و من بحث میکردم که اصن تو این هوا خوبه بریم ویو غذا بخوریم!
اون موقع ها بعضی کلاسا رو با هم میپیچونیدیم! بعضی کلاسا هم از ده دیقه قبلش منتظر استاد بودیم :)
اون موقع ها پویان تبدیل شده بود به اجزای دانشکده!
اون موقع ها انرژی ماهرخ کل طبقه ۳ رو برداشته بود
اون موقع ها شایان غر میزد و با اون قد درازش میرفت اون گوشه سیگارشو میکشید!
مهرزاد نعره میزد!
آرمین رد میداد و ساعت ها حرف میزد :))) وقتی میخواست دو کلمه درس بخونه!
اون موقع ها فرزین اقای انجمن بود :)
بهار پایان نامه مینوشت و میخواست شوهر کنه!
مینو با لباسای رنگ رنگیش میومد!
خیراندیش شده بود پناه من بعد دانشگاه و یه گوش واسه شنیدن اتفاقای روز و درس خوندن هامون!
اون موقع ها صبا بود!که هی نصیحتم کنه!
ریحانه که با بی تفاوتی تمامش کنارم باشه!
علیزادگان که بشینیم هی از کارهای خرابمون بگیم و بخندیم و کارهای همو ماسمالی کنیم!
با قاسمی میرفتیم گوشهی سبزمان و درد و دل میکردیم
با صفری به سو سوی چراغ ها در سکوت چشم میدوختیم!
االان چی؟
پویان برگشته شیراز
آرمین چند ساعت دیگه پرواز داره به کانادا
ریحانه درسش تموم شده و داره تو کارخونه کار میکنه!
صبا رفته دانشگاه تهران!
اقای انجمن از خونشون بیرون نمیاد!
آرش تو غار خودش میخوابه نه وسط دانشکده :)
آریا دیگه با موهاش جلوی دیدنمو نمیگیره تو سمینارا :)
برادران مرده...مامانم هم!
بهار شوهر کرده و داره کار میکنه!
مهرزاد درسش تموم شده و دیگه تو دانشکده نعره نمیزنه!
صفری سالهای نوری دوره!
مینو رو با لباسای رنگیش نمیبینیم!
قاسمی تارک دنیا شده!
شایان دیگه شمال سیگار میکشه!احتمالا چند ماه بعد هم کالیفرنیا :)
ما ماندهایم و یک دنیا خاطره!با دانشکده ای خالی از جمعیت!
و آیندهای مبهم تر از گذشته :)
خب آذر هم داره تموم میشه و کم کم به فصل سرد قدم میزاریم :)
تو این واپسین روزهای آذر دارم اون کاری که میخواستم رو انجام دادم :) نذاشتم آذر بدون تغییر ظاهری بگذره :))))
در رابطه با شناخت آدم ها باید بگم آدم موجود عجیبیه!یعنی تازه چند شب پیش بود که فهمیدم تمام ادعایی که برای شناخت آدم ها دارم مسخرس !
آدم ها عجیبن! رفتارشون اصلا قابل پیش بینی نیست!
بستری شدن خاله!رسیدن کادوی سارا...هر دوش امروز اتفاق افتاد! آدم نمیدونه باید چیکار کنه!
حتی گاهی تو ناراحت شدن و خوشحال شدنم میمونم!
حس میکنم جدیدا خیلی از مامانم حرف میزنم از این موضوع خوشم نمیاد!انگار که میخوام فقط دیگران رو تحت تاثیر بزارم!
آرمین یکشنبه میره!و من باید قبل رفتنش ببینمش..
پ.ن: حرفم نمیاد خیلی ولی دارم خودمو مچبور میکنم که حتی شده کم هم بنویسم :)
هر چی جلو تر میره من بیشتر از پیش میفهمم که یک گاوم :)
بیدار شو از خواب آدم ساده :)
شناخت آدم ها چیز عجیبیه!
همونقد که باعث میشه دوسشون داشته باشی ممکنه باعث میشه ازشون متنفر بشی!
یعنی تو رابطهات با آدم ها شروع میکنی به شناختنشون و درست کردن اوقات خوش!
وقتی بهت خوش میگذره ، هی ارتباطه رو بیشتر میکنی
خوش هم نگذره یا دو طرفهاس یا یه طرفه!ولی در هر صورت باعث میشه ارتباطه قطع شه!
ولی وقتی خوشت اومد که ارتباط رو زیادتر میکنی!و آدمه رو بیشتر خواهی شناخت!
باز دو حالت پیش میاد یا جذابه برات یا خیلی خسته کننده!
اگه خسته کننده باشه که سعی میکنی ارتباط رو تا جایی که برات جذاب بوده نگه داری و استیت رابطه مشخص میشه!
اگه جذاب باشه باز بیشتر میشناسیش!
تا حالا شده برات که بدونی تو مغز مقابلت کاملا چی میگذره؟از چی عصبی میشه؟از چی ناراحته؟الان حالش چطوره؟
فکر میکنم هر آدمی تو زندگیش بالاخره یه نفر رو داره که اینجوری بلدش باشه!
ولی این بلد بودنه یه هزینهی بزرگ داره!
اینکه ممکنه یه چال و چولههایی ببینی که تو رو پرت کنه تو دره!
و تو دیگه نخوای حتی اون آدم رو ببینی!
میدونی قطعا این چاله چوله ها رو هر آدمی داره!و تو خواهی دید اگر به قدر کافی نزدیک باشی!ولی داستانی که هست اینه که یه وقتایی میتونی چاله ها رو پر کنی! یه وقتایی هم یا زورت نمیرسه یا نمیخوای!
البته اینو نمیشه باز به همه آدم ها تعمیم داد
یه وقتایی یه سری ادم ها هم هستن که نمیخوان یا نمیزارن بهشون نزدیک شی!
دچار پنیک میشنو سریع فرار میکنن!شاید از چاله های خودشون میترسن!نمیدونم!
داشتم به اینا فکر میکردم....و نگاه میکردم که به نکته جالبی رسیدم...آدم ها چقد به من نزدیک شدن؟ هیچی! همه اون دور وایسادن با من بای بای میکنن! :))))
دلیلشم به وضوح پیداس! من خیلی توضیح میدم خودمو واسه همه!و چاله چوله هام معلومه!کسی هم نیست که چاله چوله های منو بپذیره :)))))))
آدم هایی هستن که منو میشناسن! باهام وقت میگذرونن! و واقعا هم رو دوست داریم!
منظور من اینه که کسی نیست که منو بلد باشه!شایدم واسه هیچ کسی کسی نیست که بلدش باشه؟
نمیدونم در کل خیلی مهم نیست!
حالا از این حرفا که بگذیریم میرسیم به مبحث زیبای امتحانات!
علل خصوص امتحان زیبای فردا!کوانتوم۳-شجاعی!
با این هفتهی زیبایی که گذروندم :))) با مهمونی و تولد و دعوا و دلخوری های درونیم و ....
چقد دوست دارم غر بزنم!
چقد دوست دارم از تو غر بزنم
چقد دوست دارم نبینم کسیو!با هیچکی هم حرف نزنم!
خوابای ناراحت کننده و عجیبم و گریه های لعنتیم تو خواب هام تمومی نداره!هر وقت یکم چیزی ذهنمو مشغول میکنه و ناراحت میشم شبش خواب مامانمو میبینم!و خوابایی که اصن خوب نیست و فقط کابوسه!تهشم با گریه بیدار میشم!
تو این هفتهای که گذشته ۴ بار این اتفاق برام افتاده!پنجشنبه - جمعه- شنبه و دیشب :)
میدونی بنظرم سخت ترین کار دنیاس ، هندل کردن ارتباطات تو دوران کرونا و لانگ دیستنس های لعنتیه :)
درست میشه، نه؟ :)
اول پست تولد پارسالم نوشتم: تولدم ، نمیخوام که کیک فوت کنم، میخوام هیز(نمیدونم املاشو) دود کنم! :)))))))
میخوام بگم پارسال کجا و امسال کجا :)
۲۲ سالگی سختی داشتم ولی وقتی فاطمه بهم ویس داد و تولدمو تبریک گفت و توش گفت که همیشه مثل الان قوی بمون به این فکر کردم که این اولش بود تازه!
۲۳ سالگی سخت تر خواهد بود :) چون یه سال به خاطرهات اضافه میشه!یه سال به حس هات اضافه میشه!یه سال ادم های زندگیت جاشون محکم تر میشه...اونایی هم که جاشون درست نیست میرن :)
۲۲ سالگی تلخی بود...۲۲ سالگی شیرینی بود :)
پویان یه شعری رو برای توصیف حالم فرستاده بود...و فکر میکنم امسال باید پست تولدم با این شعر باشه :) :
1
سال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
سال روزهای دراز و استقامت های کم
سالی که غرور گدایی کرد
سال پست
سال درد
سال اشک پوری
سال خون مرتضی
سال کبیسه ...
2
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتی مرگ دام نیست
چرا که یاران گمشده آزادند
آزاد و پاک ...
3
من عشقم را در سال بد یافتم
که می گوید «مایوس نباش» ؟-
من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
چرا که زندگی سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سال بد در رسید:
سال اشک پوری سال خون مرتضا
سال تاریکی
و من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم
تو خوبی و این همه اعتراف هاست
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود
4
تو خوبی
و من بدی نبودم
تو را شناختم تو را یافتم و تو را دریافتم و همه حرفهایم
شعر شد سبک شد
عقده هایم شعر شد همه سنگینی ها شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعر ها خوبی شد
آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواند آب
نغمه اش را خواند
به تو گفتم : « گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم »
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرار هاست بزرگترین
اقرارهاست .-
من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم
5
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن :
با من بمان
قراره فردا شب کیک تولدمو فوت کنم!
دوست داشتم یه جور دیگه بود و میشد یه عده آدم دیگه هم که دوسشون دارم کنارم باشن...علاوه بر خانواده!
دو تا چیز باید بنویس:
۱- وصیت نامه :))) که خیلی وقته به فکرشم :)
۲- لیست کارایی که باید تا ۲۵ سالگی انجام بدم :)
حرف دیگه ای نیست :)
خدافظ ۲۲ :)
سلام ۲۳ :)
یه لحظهاس !
یه روزه! یه دیقهاس!
بعد از اون نفس نمیکشه!و تو میمونی و دنیایی که توش اون دیگه نفس نمیکشه!
یه لحظهاس که حس میکنی پشتت خالیه!یه لحظه اس اون لحظه ای که سفید پوشیده!
یه روزه....که میلرزی وقتی میزارنش تو گور...
ولی بعد از اون یه لحظه ، بعد از اون یه ساعت، بعد از اون یه روز....انگار اون خاک رو ریختن تو قلب تو!
دیگه میدونی هیچ کسی نمیمونه! میدونی همه خاکن!و دلتو خاکی میکنن!
میدونی به همه سفید میاد!هر کسی یه روزی!
پر از اشکم! برای خودم!نه برای سفیدی که تو پوشیدی!
برای اینکه دیگه کسی قد تو منو دوست نخواهد داشت!برای خودم که پشتمو سرما گرفته و تو نیستی با گرمای بغلت گرمم کنی!
دلم میسوزه برای ما...برای مای بعد از تو...
تو یه لحظه تصمیم گرفتی دیگه نباشی....ما ۵ ماهه که دیگه ما نیستیم! ما یه جمعیم که منها شدیم!
قبلتر ها مرگ چقد دور بود برام...
و الان چقد نزدیکه!حتی زدن حرف راجبشم سخته!
بدون تو زمان پر زندگی پر
دین و دل پر پر...
کاش منم میتونستم الان کم بیارم!کم بیارم و بگم دیگه نمیتونم ادامه بدم!
منم امیدی ندارم ارشیا ولی هستم!
میبینی هستم!تفاوت ماها همین جاس...
امیدوارم روزی که این پست رو میخونی بفهمی چقد داغونم کردی امروز!
و نمیبخشمت!نمیبخشمت وقتی میدونستی انقد حال من خراب میشه و نموندی!
تو خودخواهی...
مثل مامانم که خودخواه بود!
از همتون بدم میاد...شما یه مشت خودخواهین...همین...
آدم ها خیلی جالبن!
جالبن که بدی میکنن و کسی که این وسط طلبکاره اونان نه من :)))
چند روز پیش بود که با سارا بحثم شده بود!
که بحثم باهاش خیلی موضوع جالبی داره!
اممم اخرین باری که تهران بودم ماه پیش بود!اون وسط داستان کرونا پیش اومد!که از نظر من هیچ کسی توش نقصر نیست و دیر یا زود ممکن بود درگیر همچین چیزی بشیم!
اون روزی که اریا گفت دکتر رفته و تایید کرده که کروناس و دیگه نبود...من خیلی حالم بد شد!
بخش زیادیش بخاطر این بود که من تازه با از دست دادن مامانم مواجه شدم و کوچیکترین اذیت شدنی برای عزیزهام دیوونم میکنه!
یه بخش دیگه اش برای این بود که تنها اون چند روز رو میگذروندم!و این اولین دوره ای بود که تنها بودم بعد از مامان تو خونه!
بخش دیگهاش پنیکی بود که از خود مریضی کردم!و تنها چیزی که تو مغزم بود این بود که من هم کرونا دارم قطعا و مقصر منم!
چون باز هم بعد از مامانم منخودم رو مقصر تمام اتفاقات موجود میدونم!که بازم طبیعیه!
فک کن با تمام این حسهایی که دارم، درگیرم....و بعد یکی دیگه از نزدیک ترین ادم هام میاد و حرفایی رو بهم میزنه که شنیدنش از غریبه هم برام ناراحت کنندس!
من اون روز رفتم ازمایش pcr دادم! و نمیدونم چرا شاید از تنهایی بود که از برگه ازمایشم عکس گرفتم و تو اینستا استوری کردم!
اون وسط سلامیان مدیر مدرسه ای که منو سارا توش درس میخوندیم استوری منو دید!
سارا تو پیج اینستای من نیست چون فامیله!و من هیچ فامیلی رو اکسپت نکردم!و تا جای ممکن همه رو بلاک کردم!
سلامیان مثل اینکه خودش به تازگی از کرونا جون سالم به در برده بود و داشت باهام حرف میزد که چیکار کنم!
سلامیان میدونست که من تهران درس میخونم و خانوادم تهران نیستن!و وقتی دید تهرانم ازم پرسید که تنهام؟منم که عین همیشه سادهام و تو هر شرایطی زرتی راستشو میگم گفتم اره تنهام!
و اون شروع کرد که اره به خانوم رفیعا بگید بیاد پیشتون ، این مریضی خیلی بده و اینا!
منم دیگه ترسیده بودم!ولی تا فرداش صبر کردم...
فردا صبح من حالت تهوع و استفراق و سرگیجه و اینا داشتم!
اون بین به سارا زنگ زدم! تنها ادمی که فکر میکردم تحت هر شرایطی کنارمه!مخصوصا مریضی!
سارا در جواب درخواستم واسه اینکه بیاد پیشم تا تنها نباشم گفت الان دانشگاس و کارای ثبتنامش قاطی شده و وقتی جواب ازمایش رو گرفتم میاد پیشم!
شبش مامان سارا و خواهرش برام خوراکی اوردن و از همون دم در بهم دادن و رفتن!و سارایی هم باهاشون نبود!
ولی من گلهای نداشتم! انتظاری هم نداشتم!از اول هم نمیخواستم بهش بگم!
و این داستان تو این نقطه واسه من تموم شده بود!
تا پیام های سارا...
سارا تو همون روزا یه باری به من پیام داد که تو خیلی بیفکری و به فکر بابات نیستی و اینا!
من که اصنهم حالم خوب نبود متوجه حرفش هم نمیشدم بهش گفتم بابام که اینجا نیست بعدم مگه من میدونستم اینجوری میشه ! اونم جواب پیاممو نداد!
خلاصه اینا هم گذشت تا هفته پیش شد!
هفته پیش برام ویس فرستاد که من این مدت که ازت خبر نگرفتم واسه این یوده که از دستت عصبانی بودم!
از دست کارات!
غیبت نباشه پیش چند نفر هم راجبت غر زدم!
تو خیلی بی فکری و به هیچکی جز خودت فکر نمیکنی!
ما دلمون تو اون چند روز هزار راه رفت! پدر بیچارهات کلی با ما تماس گرفت!
ما فامیل دکتر داریم تو پاشدی تنها رفتی بیمارستان و فکر نکردی اگه کرونا نداشته باشی هم میگیری و...
حرفاش شبیه سطل سطل بنزینی بود که میریخت تو سرم و کبریتی که پش بندش اتیش میزد منو!
چرا باید از صمیمی ترین فرد خانواده این حرفا رو بشنوم؟
چرا بعد از این همه کوتاه اومدنم راجب شرایط، این همه تلاش کردنم واسه ارامش بقیه و کنارشون بودن باید میشنیدم که من ادم بی فکری هستم و به فکر خودمم؟
چرا بخاطر اینکه من دوستامو دیده بودم بعد از مدت ها باید سرزنش میشدم؟
فقط چون ممکن بود کرونا گرفته باشم و ادمایی که دوسم دارن ممکن بود بخاطرش ناراحت بشن؟ یا بخاطر جون خودشون؟
چرا باید از فامیل کمک میگرفتم؟فامیلی که تا تونستن پشت سرم حرف زدن!واسه هر کارم منو تو ذهنشون دادگاهی کردن و قاضی شدن... فامیلی که فقط وقتایی کنار ادمن که خوشحالی!!! وقتی مامانم مرد کدومشون اینجا بودن؟
خالهای که فک میکرد غم اون از ما بزرگتره اینجا بود؟نه!
دونستن ما داریم چی میکشیم تو این ۵ ماه؟
سارایی که منو سرزنش میکنه چی میدونه از اوضاع نابود روحیم؟از خستگی تک تکمون!از تلاش زیادمون واسه داشتن لبخند ساده!از جون کندن غذا درست کردن خونه رو چرخوندن و همزمان درس خوندن!خونهای که سه نفر ادم توشه و درسی که سال اخره و هزار تا امید توشه...
چه میدونه اون ادم که من هرچی تنهایی و مصیبت بود رو با این دوستام شریک شدم!کنارشون زندگی کردم!خندیدم گریه کردم خوابیدم بیدار شدم!چه میدونه تو این شرایط فقط دلم دوستامو میخواد...! نه فامیلی که اینجوری حرف بزنه باهام....
اون روز با اون حرفای تندش...تلخ شدم!تند شدم!جوابشو دادم! و بهش گفتم دیگهدوست ندارم راجب این موضوع باهاش حرفی بزنم!
و در جواب بهم گفت من ادم دعوایی هستم که واسه هر چیز کوچیکی دعوا درست میکنم!و الانم اگر دلم بخواد میتونم بلاکش کنم!منم بهش گفتم واسه بلاک کردنش ترسی ندارم و اگه بخوام قطعا دریغ نمیکنم!
اون روزا گذشت!
به این فکر کردم که مهم نیست!احتمالا پ ر ی و د بوده!
یا شاید از جایی دیگه اعصابش خورد بوده!
امروز بهش پیام دادم! ۱۰ صب! نوشتم خوبی؟
و هنوز پیام نداده!
دوست دارم بازم زود قضاوت نکنم! شاید تلگرامش خرابه!
شاید وقت نداره!
شاید ...
این یکی از نمونه افرادیه که این مدت با حرفاش نابود شدم!
یکی از ۲۰ ۳۰ تا حرفایی که ناراحتم کرده...یکی از ۲۰ ۳۰ تا رفتاری که هزار بار یهش فکر کردم که چند دنگ حق با منه این وسط؟
این وسط هر کسی به من رسید طلبکار بود!
طلبکار محبت بود!طلبکار احترام!طلبکار درک!طلبکار معرفت
پس من چی؟
من خیلی خستم!کسی هست منو درک کنه؟طلبی نداشته باشه بزاره یکم نفس بکشیم؟
من این همه محبت کردم به این ادما...چرا اینجوری جواب میدن!
انگاری که محبتم ، یه پارچهی قرمزه!!!
پ.ن: چون حس میکنم نمیتونم با کسی حرف بزنم!و به اندازه کافی رو سر ادم ها غر زدم ...برا همین اینجا نوشتم غر جدیدمو!حداقل هرکی دوست نداره نمیخونه :)
به پیش روی من، تا چشم یاری میکند ، دریاست
چراغ ساحل آسودگیها در افق پیداست
درین ساحل که من افتادهام خاموش
غمم دریا ، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلقهاست
خروش موج ، با من میکند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم ، نیست
ز پا این بند خونین بر کنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست...
[ #فریدون_مشیری ]
.
.
.
.
پ.ن: وقتی هیچ امیدی ندارم به هیچی :)