پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

امروز صبح خواب موندم و دیر پاشدم!

نتونستم دو سه تا نوت اخر ذرات رو بخونم و بعدم ساعت ۱۰ و نیم وقت مشاور داشتم!

جدی مشاور خوبیه و من دوسش دارم!

وقتی امروز میگفت که من قرار نیست کاری برات بکنم و صرفا عملکرد یه چراغ رو دارم خوشحال ترم شدم!

چون معمولا روانشناسا اینجورین که تو مریضی منم دکترم!حالا بیا درمونت کنم!

ولی این دختره (اسمش خیلی سخته) میگفت که این خودتی که همه چیو درست خواهی کرد نه من :)

بعد از مشاور معمولا کیلو کیلو اشک میریزم!چون یهو کلی چیز از خودم میفهمم و دلم برای خودم میسوزه!

ولی امروز بعد از مشاور سریع رفتم سراغ نوت ها و دست و پا شکسته نگاشون کردم!
و بعد یه امتحانی دادیم که تو تاریخ باید ثبتش کنن!انقد که مسخره و عجیب غریب بود!

بعد از امتحان ناهار خوردم و سعی کردم بخوابم!

هی چشمامو بهم فشار میدادم نمیشد!

سعی کردم حرف بزنم!به اریا پیام دادم که بیا حرف بزنیم! ولی دیدم هم اوقات اون تلخه هم من!

بابا هم عین همیشه گذاشت رفت و باز تو خونه تنها بودم!

پاشدم لباس پوشیدم ، کتاب کوانتوم رو گذاشتم تو کوله پشتیم و به سمت ناکجا از خونه زدم بیرون!

من نمیرفتم پاهام میرفت!

یهو دیدم دارم میرم سمت خونه‌ی نگین! نگین دوست ۷ ساله‌ی من که بعد ۴ سالی هست که دیگه عین اون ۷ سال با هم دوست نیستیم!

از اونجایی گذشتم که اولین بار سیگار کشیده بودم :))

با کبریت وسط زمستون :) دزدکی! یه نخ با حدیث! یه پک من یه پک اون :)))

یکم جلو تر 

یه کافه بود که دبیرستان بودم میرفتیم ... یه نگار خونه ی قدیمی

جلو تر خیابونی ک بعد از کلاسای فیزیکمون توش پرسه میزدیم!

رسیدم دم خونشون!

مطمئن نبودم حتی خونشون هنوز اینه یا نه!زنگ زدم به گوشیش

بوق اول

بوق دوم!

با خودم گفتم بعد از اون دعوایی که داشتیم شایدم جواب نده! شایدم بگه نمیام ببینمت!شایدم بگه! ولی فرقی نداشت!

حتی نمیدونستم میخوام بهش چی بگم!

فقط میدونستم باید بگم بیاد پایین!

جواب داد بعد از بوق دوم! بعدم اومد پایین!

بازم به صورت ناخوداگاه بغلش کردم!

اون هم عین من کامنتی نداشت!

یه چه خبر گفت منم خبرا رو گفتم یه چه خبر گفتم اونم خبرا رو گفت!

دو هفته از رفتن دوس پسرش به کانادا میگذشت!

۵ ماه از رفتن مامان من به دیار باقی

راه افتادیم و قدم زدیم حرف زدیم

اصن راجب دعوای اخرمون هم حرفی نزدیم!

رفتیم همون نگار خونهه!

نگین سیگار کشید و حرف زدیم

از ترسامون گفتیم

از اینده

از بالا پایین های عجیب زندگی!

بعدم دوباره قدم زدیم تا خونشون!

بهم گفت از الان به بعد دوستیم یا چی؟

نگاش کردم! نه بدم میومد نه خوشم میومد!نه دوست داشتم دوست باشم نه نباشم!صادقانه دهن وا کردمو گفتم هر وقت حس کردیم که میتونیم کنار هم باشیم و خوش میگذره خب همو میبینیم!یا حرف میزنیم یا هر چی هر وقتم نخواستیم خب نمیکنیم این کارا رو :)

و بعد دوباره حرف زدیم تا بابا اومد دنیالم !

 

پشم هام از خودم ریخته! منشا این کار امروزم مشاوره‌ی امروز بود!

وقتی که داشت ازم سوال میپرسید.....حس میکردم گذشتم درد میکنه! و کافیه!و باید یه جایی این انتقام گرفتن از خودم واسه اون سیاهی بچگی تموم بشه!

یه جایی باید عوض شه اوضاع!

یه جایی باید نگاه کنم به گذشته بدون اینکه بغض کنم!بدون اینکه انقد ازش بدم بیاد

یه جایی باید برسه که تو این شهر قدم بزنم و حس بدی نداشته باشم!

یه جایی باید برسه که به خودم و نیاز هام توجه کنم!

یه جایی باید برسه که ببینم خودم چی دوست دارم؟خودم چی باور دارم؟هر کی هر چی میخواد بگه! واقعا مهمه؟نه!

یه جایی باید برسه که رفتن هر ادمی ، باعث نشه من تمام رفتن های زندگیمو واسه خودم مرور کنمو بگم...دیدی چی شد؟باز یکی دیگه تنهات گذاشت!

یه جایی باید برسه که باور کنم که ادم ها موندنی نیستن و باید از لحظه لذت برد!

یه جایی باید برسه که بی هدف بزنم بیرون و به دلم بگم تو چی میخوای؟ :)

یه جایی باید برسه که خودم جای ادم ها رو تو شطرنج زندگیم بچینم!نه سرنوشت!نه حرفای بقیه!تنها چیزی که مشخص میکنه کی کجا باشه خودم باشم!

 

پس رفتم سمت خونشون! رفتم سمت ۴ سال پیش! سعی کردم در جهت درست کردنش در جهت خاکستری کردنش قدمی بردارم :)

 

دیگر این پنجره بگشای که من

به ستوه آمدم از این شب تنگ

دیرگاهی‌ست که در خانه‌ی همسایه‌ی من خوانده خروس

وین شب تلخ عبوس

می فشارد به دلم پای درنگ.

 

دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه

پشت این پنجره بیدار و خموش

مانده ام چشم به راه

همه چشم و همه گوش

مست آن بانگ دلاویز که می‌آید نرم

محو آن اختر شب تاب که می‌سوزد گرم

مات این پرده‌ی شبگیر که می‌بارد رنگ.

 

آری، این پنجره بگشای که صبح

می‌درخشد پس این پرده‌ی تار

می‌رسد از دل خونین سحر بانگ خروس

وز رخ آینه‌ام می‌سترد زنگ فسوس

بوسه‌ی مهر که در چشم من افشانده شرار

خنده‌ی روز که با اشک من آمیخته رنگ...

ه.الف.سایه

شعر شبگیر :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۹ ، ۲۱:۳۱
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ دی ۹۹ ، ۱۰:۵۸
پنگوئن

روزایی که خیلی کار دارم بی حسی عجیبی رو حس میکنم! احتمالا که همه‌ی آدم ها همینن!

الان که دارم مینویسم سه ست تمرین تحویل دادم!یک فصل الکترومغناطیس خوندم!

و حس میکنم از این کلماتی که از جلوی چشمم رد میشن هیچ چیزی نمیفهمم! فقط به حافظه میسپارم تا این دو هفته‌ی لعنتی که جایزه‌ی بی رحم ترین دو هفته‌ی جهان رو میبره ، بگذره!

این جمله بالا هم با کمی تقلب از ارشیا گرفته شده!

 

میدونی کلی حرف دارم. و دلم تنگ شده برم تنهایی تو همون کافهه چوبیه بشینم و به بیرون  نیگا کنم و نگاه آدم های این شهر که براشون عجیبه که یه آدمی تنهایی بره کافه رو ببینم و بخندم :))

اینکه دارم زمان استفاده از اپ هامو کنترل میکنم حس خوبی بهم میده! اینکه میدونی چقد از روزمو دارم چیکار میکنم :)

 

یه عکسی آرمین برای آریا فرستاده بود وقتی دیدمش یه لبخند زدم به پهنای صورت!یه حس عجیبی داشت عکسه!حس اینکه جای آرمین اونجاس! توی همین عکس :) و الان آرمینیه که باید باشه!

عین شاهین که وقتی رفت کم کم تبدیل شد به شاهینی که باید باشه ولی خودش حواسش نیست!

الزاما رفتن اینکارو نمیکنه ها! مثلا پویان بعد از ماهرخ تبدیل شد به پویانی که باید باشه :)

میدونی یه حس خاصی میده وقتی یکی اون جایی که باید باشه ، هست: فیلز رایت :)

جای درست من کجاس؟ کسی تا حالا فیلز رایت کرده راجب من؟ :)))

 

علیرضا به آدم هایی که صحبت باهاشون بهم حس خوب میده اضافه شده :)

اینجوریه که دارم به یه چیزی فکر میکنم و براش مینویسم :))) و اونم فکر میکنه و مینویسه :)) ارتباط جالب و خوبیه!

و واقعا فکر نمیکردم این ارتباط پیش بیاد ! و بابتش خوشحالم :)

 

جدیدا رو صدا ها خیلی دقت میکنم :))) یعنی جدیدا نیست قبلا هم خیلی دقت میکردم! اما الان از صداها حس میگیرم :)))))

مثلا صدای تو رو که میشنوم مثل کارتونا از تو چشمام قلب در میاد :)))) حتی امروز همون موقع که حالت خوب نبود داشتی ویس میدادی میتونستم واسه صدات غش کنم :))))) و حس میکنم گفتن زیادش دیگه لوسه :))))

مثلا صدای دشتدار یه فرکانسی داره که مثل جیغ جیغ میمونه برام!و اصلا نمیتونم گوش بدم!

صدای شهو مثل نویز میمونه بعد از ۳ دیقه مغزم اونو شناسایی نمیکنه و حذف میشه

یه اتفاق جالب! صدای نیکپنجه که خیلی مخملی بود و اذیتم میکرد در ویس های اخیرش اذیت کننده نبود :))) فکر کنم صداشو عمل کرده :))))))))

باحال میشه ها! فک کن به جای عمل دماغ بریم صداهامونو عمل کنیم :)) بنظرم مهم تره!

بعد داشتم دقت میکردم من با ادمایی دوست میشم که صداشونو دوست دارم :)))) ینی بین دوستام کسی نیست که صداشو دوست نداشته باشم :)

فکر کنم دیگه خیلی درسا فشار اوردن دارم چرت وپرت محض میگم!

 

تو امتحانا اتفاقات جالبی رخ میده! علاوه بر اینکه عین کوالا میخوابم، به شدت پر حرف میشم و همش دوست دارم با یکی حرف بزنم! کم خوراک میشم! و دیگه غذا خوردن برام بالاترین لذت زندگی نیست :) حتی اگه جلوم سیب زمینی سرخ کرده بزارن :))))

حتی بعضی روزا حس گشنگی هم ندارم :))

 

دلم میخواد زودتر دوشنبه بشه برم با مشاورم حررف بزنم :))) کاش میشد دعوتش کنم بریم قهوه بخوریم :)))))

چرا جدیدا دلم میخواد با ادما برم قهوه بخورم؟حتی مجازی؟

 

الان من نباید پای این میز باشم! باید در حالی که هدفون تو گوشمه بزنم برم بیرون و کیلومتر ها راه برم بعدم که خسته شدم زنگ بزنم بابا بیاد بعد خودم بشینم پشت رول و با اهنگ بخونم و قان قان کنم :))

از این بازیای مسخره هست میگن این یا اون؟ چند تا چیزو هیچ وقت نمیتونم جواب بدم: شب یا صبح؟ بارون یا برف؟ پیاده یا ماشین سواری؟ کویر یا جنگل؟فود اور س ک س؟ :)))))))))

 

خب دیگه حقیقتا خیلی رد دادم!

خواستم این مود خیلی عجیب غریبی که دارم اهنگ غمگین یا حتی شعر علیرضا آذر گوش میدم و لبخند میزنم و شنگولم رو باهاتون شریک شم! :)))

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۹ ، ۱۸:۴۴
پنگوئن

اومدم از مشاور بگم!

بهتر از اون‌چیزی بود که فکرشو میکردم!

میدونی داستان اینه که‌ادم وقتی تو فشاره دلش میخواد بناله!بعد یه وقتایی دیگه اون‌ادمایی که‌میتونی براشون بنالی ظرفیتشون پر میشه یا اصن خطر پرشدن ظرفیت هست

برای همین کمترین کمکی که میتونه این روانشناسه به من بکنه اینه که هفته‌ای یکبار زار بزنم پیشش بدون اینکه به این فکر کنم که ولم میکنه یا نه :))

ادامه میدم تا ببینم چیزی بهتر میشه یا نه :)

 

دیروز بعد از مدت ها با شاهین حرف زدم :) دلم واسش تنگ شده بود!

داشتم فکر میکردم جالبه که با وجود ایییین همه فاصله ۷ ساله باش دوستم :)

 

میدونی الان که برگشتم دزفول میفهمم که این تهران اومدنام باعث میشه دلم بیشتر تنگ بشه :))) ینی وقتی میرم اونجا دلم نمیخواد برگردم!

دوست ندارم تموم بشه!

وقتی هم که برمیگردم تا مدت ها تو همون حال و هوام :)

مدام دارم عکسای اون دو روز رو نیگا میکنم!

و حسرت اینو دارم که‌ چرا جدیدا کم‌عکس‌میگیرم؟ باید بیشتر عکس میگرفتم!چهارشنبه پنجشنبه جمعه!

یه سری حس ها رو دوست دارم نگه دارم واسه همیشه تو یه کادر :) شاید نشه ادم ها رو نگه‌داشت!

شاید نشه چیزیو کنترل کرد خیلی!

ولی میشه اون حس ها رو قاپ کرد ! برق چشم ها و حال خوش رو :)

 

دارم روز شماری میکنم که ماه بعد برسه!بازم بیام تهران :)))) احتمالا اگه‌اینو به احسان بگم دیگه فوشم بده :))) همینجوریش کلی مسخرم میکنه!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۰۰:۳۲
پنگوئن

به فردا فکر میکنم!که به مشاور باید چی بگم؟ اصن چی میپرسه؟ :)

تا حالا انقد حرف زدن با یه آدم جدید واسم سخت نبوده!

احتمالا باید از درد حرف زد.اما کدوم یکیش؟

اول با نبود مامان شروع کنم؟ بعد از استرس درس ها و کار خونه بگم؟بعد از روان بهم ریختم و کابوس هام؟ از خواسته‌ام برای اپلای بگم؟یا مشکلم با زندگی تو دزفول؟ از حسم بگم که پیچیده تو پام؟یا از تفاوت زیادم با خانواده؟

اگه گریم گرفت چی؟

کاش کسی اون ساعت خونه نباشه تا با خیال راحت حرف بزنم!

یعنی میتونه بهم کمک کنه؟

 

 

من الان یک چیز میخوام!یک چیز ساده!که سال های نوری با من فاصله داره :)

 

«برای من نامه بنویس؛ شاید این نامه‌ها اندکی از بار رنج و غم من بکاهد. این بهترین وسیله‌ای است که ما می‌توانیم به واسطه آن رازهای قلبی‌مان را آشکار سازیم.»‌

‏- نامه‌ی فروغ فرخ‌زاد به پرویز شاپور؛ ۱۳۲۹

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۰
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ دی ۹۹ ، ۱۴:۱۱
پنگوئن

یهو چشمم خورد به یه عکس از شب یلدای پارسال شایدم دو سال پیش :)

ادم ها به راحتی کنار هم بودن بدون ماسک!

و از هیچ چیزی خبر نداشتن!از اینکه بعدا قراره ماه ها بریم تو غار هامون و خبری ازمون نباشه!

اونموق نگران رفتن ها نبودیم!نگران ویزا نبودیم!

من مامان داشتم

و هنوز دکتر برادران زنده بود!

دانشکده پر بود از سر و صدای بچه های ورودی!و ما ها با تعجب نگاهشون میکردیم!

مثلا یه بار اون موقع ها آرش میخواست تو سر و صدای ۹۸ایا بخوابه :) من رفتم بیدارش کردم که اینجوری نخواب اذیت میشی :))))

یا دعوا سر این بود که کی بره تو انجمن کی نره!چمیدونستیم اینجوری میشه؟ اینجوری که هر روز دیدنمون بشه ماهی یا دو ماهی یکبار دیدن همدیگه!و تمام خبرمون از هم این باشه:فلانی حالش خوب نیست!ولی خوب خواهد شد!

اون موقع ها برف میومد!و زمستون برای این قشنگ بود که میشد بعد برف باطی و خستگی و داغونی بری تو خوابگا و دور هم جمع شین چایی بخورین!

الانم برف میاد!ولی همه تو خونه هاشونن!حداقل ما تو خونه هامونیم!

اون موقع ها باید داد میزدی تا هر کی میخواد بیاد بوفه! یه سریا هم سفارش میدادن براشون بیاری!

اون موقع ها دعوا سر این بود که کارشناسیا بتونن تا ۱۰ بمونن دانشکده!ولی همش محمودی نمیذاشت!

اون موقع ها دعوا سر این بود که هوا سرده برین ناهارو تو سلف بخورین و من بحث میکردم که اصن تو این هوا خوبه بریم ویو غذا بخوریم!

اون موقع ها بعضی کلاسا رو با هم میپیچونیدیم! بعضی کلاسا هم از ده دیقه قبلش منتظر استاد بودیم :)

اون موقع ها پویان تبدیل شده بود به اجزای دانشکده!

اون موقع ها انرژی ماهرخ کل طبقه ۳ رو برداشته بود

اون موقع ها شایان غر میزد و با اون قد درازش میرفت اون گوشه سیگارشو میکشید!

مهرزاد نعره میزد!

آرمین رد میداد و ساعت ها حرف میزد :))) وقتی میخواست دو کلمه درس بخونه!

اون موقع ها فرزین اقای انجمن بود :)

بهار پایان نامه مینوشت و میخواست شوهر کنه!

مینو با لباسای رنگ رنگیش میومد!

خیراندیش شده بود پناه من بعد دانشگاه و یه گوش واسه شنیدن اتفاقای روز و درس خوندن هامون!

اون موقع ها صبا بود!که هی نصیحتم کنه!

ریحانه که با بی تفاوتی تمامش کنارم باشه!

علیزادگان که بشینیم هی از کارهای خرابمون بگیم و بخندیم و کار‌های همو ماسمالی کنیم!

با قاسمی میرفتیم گوشه‌ی سبزمان و درد و دل میکردیم

با صفری به سو سوی چراغ ها در سکوت چشم میدوختیم!

 

االان چی؟

پویان برگشته شیراز

آرمین چند ساعت دیگه پرواز داره به کانادا

ریحانه درسش تموم شده و داره تو کارخونه کار ‌میکنه!

صبا رفته دانشگاه تهران!

اقای انجمن از خونشون بیرون نمیاد!

آرش تو غار خودش میخوابه نه وسط دانشکده :)

آریا دیگه با موهاش جلوی دیدنمو نمیگیره تو سمینارا :)

برادران مرده...مامانم هم!

بهار شوهر کرده و داره کار‌ میکنه!

مهرزاد درسش تموم شده و دیگه تو دانشکده نعره نمیزنه!

صفری سال‌های نوری دوره!

مینو رو با لباسای رنگیش نمیبینیم!

قاسمی تارک دنیا شده!

شایان دیگه شمال سیگار میکشه!احتمالا چند ماه بعد هم کالیفرنیا :)

 

 

ما مانده‌ایم و یک دنیا خاطره!با دانشکده ای خالی از جمعیت!

و آینده‌ای مبهم تر از گذشته :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۰۹:۲۸
پنگوئن

خب آذر هم داره تموم میشه و کم کم به فصل سرد قدم میزاریم :)

تو این واپسین روزهای آذر دارم اون کاری که میخواستم رو انجام دادم :) نذاشتم آذر بدون تغییر ظاهری بگذره :))))

 

 

در رابطه با شناخت آدم ها باید بگم آدم موجود عجیبیه!یعنی تازه چند شب پیش بود که فهمیدم تمام ادعایی که برای شناخت آدم ها دارم مسخرس !

آدم ها عجیبن! رفتارشون اصلا قابل پیش بینی نیست!

 

بستری شدن خاله!رسیدن کادوی سارا...هر دوش امروز اتفاق افتاد! آدم نمیدونه باید چیکار کنه!

حتی گاهی تو ناراحت شدن و خوشحال شدنم میمونم!

 

حس میکنم جدیدا خیلی از مامانم حرف میزنم از این موضوع خوشم نمیاد!انگار که میخوام فقط دیگران رو تحت تاثیر بزارم!

 

آرمین یکشنبه میره!و من باید قبل رفتنش ببینمش..

 

پ.ن: حرفم نمیاد خیلی ولی دارم خودمو مچبور میکنم که حتی شده کم هم بنویسم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۰:۲۰
پنگوئن

هر چی جلو تر میره من بیشتر از پیش میفهمم که یک گاوم :)

بیدار شو از خواب آدم ساده :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۰۱:۳۹
پنگوئن

شناخت آدم ها چیز عجیبیه!

همونقد که باعث میشه دوسشون داشته باشی ممکنه باعث میشه ازشون متنفر بشی!

یعنی تو رابطه‌ات با آدم ها شروع میکنی به شناختنشون و درست کردن اوقات خوش!

وقتی بهت خوش میگذره ، هی ارتباطه رو بیشتر میکنی

خوش هم نگذره یا دو طرفه‌اس یا یه طرفه!ولی در هر صورت باعث میشه ارتباطه قطع شه!

ولی وقتی خوشت اومد که ارتباط رو زیادتر میکنی!و آدمه رو بیشتر خواهی شناخت!

باز دو حالت پیش میاد یا جذابه برات یا خیلی خسته کننده!

اگه خسته کننده باشه که سعی میکنی ارتباط رو تا جایی که برات جذاب بوده نگه داری و استیت رابطه مشخص میشه!

اگه جذاب باشه باز بیشتر میشناسیش!

تا حالا شده برات که بدونی تو مغز مقابلت کاملا چی میگذره؟از چی عصبی میشه؟از چی ناراحته؟الان حالش چطوره؟

فکر میکنم هر آدمی تو زندگیش بالاخره یه نفر رو داره که اینجوری بلدش باشه!

ولی این بلد بودنه یه هزینه‌ی بزرگ داره!

اینکه ممکنه یه چال و چوله‌هایی ببینی که تو رو پرت کنه تو دره!

و تو دیگه نخوای حتی اون آدم رو ببینی!

میدونی قطعا این چاله چوله ها رو هر آدمی داره!و تو خواهی دید اگر به قدر کافی نزدیک باشی!ولی داستانی که هست اینه که یه وقتایی میتونی چاله ها رو پر کنی! یه وقتایی هم یا زورت نمیرسه یا نمیخوای!

البته اینو نمیشه باز به همه آدم ها تعمیم داد

یه وقتایی یه سری ادم ها هم هستن که نمیخوان یا نمیزارن بهشون نزدیک شی!

دچار پنیک میشنو سریع فرار میکنن!شاید از چاله های خودشون میترسن!نمیدونم!

 

 

داشتم به اینا فکر میکردم....و نگاه میکردم که به نکته جالبی رسیدم...آدم ها چقد به من نزدیک شدن؟ هیچی! همه اون دور وایسادن با من بای بای میکنن! :))))

دلیلشم به وضوح پیداس! من خیلی توضیح میدم خودمو واسه همه!و چاله چوله هام معلومه!کسی هم نیست که چاله چوله های منو بپذیره :)))))))

آدم هایی هستن که منو میشناسن! باهام وقت میگذرونن! و واقعا هم رو دوست داریم!

منظور من اینه که کسی نیست که منو بلد باشه!شایدم واسه هیچ کسی کسی نیست که بلدش باشه؟

نمیدونم در کل خیلی مهم نیست!

 

 

حالا از این حرفا که بگذیریم میرسیم به مبحث زیبای امتحانات!

علل خصوص امتحان زیبای فردا!کوانتوم۳-شجاعی!

با این هفته‌ی زیبایی که گذروندم :))) با مهمونی و تولد و دعوا و دلخوری های درونیم و ....

چقد دوست دارم غر بزنم!

چقد دوست دارم از تو غر بزنم

چقد دوست دارم نبینم کسیو!با هیچکی هم حرف نزنم!

 

خوابای ناراحت کننده و عجیبم و گریه های لعنتیم تو خواب هام تمومی نداره!هر وقت یکم چیزی ذهنمو مشغول میکنه و ناراحت میشم شبش خواب مامانمو میبینم!و خوابایی که اصن خوب نیست و فقط کابوسه!تهشم با گریه بیدار میشم!

تو این هفته‌ای که گذشته ۴ بار این اتفاق برام افتاده!پنجشنبه - جمعه- شنبه و دیشب :)

 

میدونی بنظرم سخت ترین کار دنیاس ، هندل کردن ارتباطات تو دوران کرونا و لانگ دیستنس های لعنتیه :)

 

درست میشه، نه؟ :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۶:۳۸
پنگوئن