هر چقد که دزفول برای من نا شگونه ، تهران شگون داره :)))
از پینجشنبه شب که رسیدم کلی حال خوب اومده تو دنیام :)
شب اول با یه گلدون مواجه شدم :) و یه ادمی که منتظرته :) یه گلدون بنفش :)))
فرداش بعد از ۴ ماه رفیق قدیمی و صمیمی ، ارشیا، رو دیدم :)
ساعت ۳ اومد اینجا :)
انقد گفتیم وخندیدیم که من به شخصه لپ هام درد گرفته بود!
و بعد از اون با هم رفتیم یه کافه ی خیلی با مزه ! من ، آریا ، ارشیا ، فاطمه :)
دیدن فاطمه بعد از مدت ها :)))) جمعی که خیلی گرم تر از اون چیزی بود که انتظار داشتم و خنده های من به بحث هاو تفاوت های آریا و فاطمه :))
کلی پیاده روی و کلی حال خوب :)
اومدم خونه برای چهارمین بار ماشین لباس شویی و زدم و لباس شستم :))))
آخه بابام هفته پیش اینجا بود و کلییی لباس کثیف ایجاد کرده بود :))) شستن ملافه و پتو ها و ...
خونه رو مرتب کردم و غذایی که از ظهر یه کوچولو مونده بود رو خوردم به همراه فرندز :))
انقد خسته بودم که دوست داشتم بخوابم ولی ۱۱ و نیم اینا بود سارا اومد خونمون :)
روزمو کامل کرد :) دلی از عزا واقعا در اوردم! به شدت دلتنگ تک تک این ادما بودم!
تا ۵ ،۶ صبح گرم حرف زدن و خندیدن بودیم :))) هنوزم سارا ادمیه که وقتی بهش میرسم هر چییی تو دل تنگم هست رو میریزم بیرون :))) و اونم :)
ضبح ۹ بیدار شدم تا ۱۰ که سارا رفت ولی انقدددر خسته بودم و دو شب بود که درست و حسابی نخوابیده بودم
دوباره خوابیدم تا ده دقیقه به دو!
تازه چشمامو داشتم میمالیدم که دیدم
اقا هاشمی جواب پیام دو روز پیشم ، یعنی پیامی که توش گفته بودم من هنوز منتظر خبرتونم که کی میتونم بیام پیشتون! ، رو داد!!
منو میگی :))))))))))))))))
به عرض خونمون لبخند بودم :)
و پر از استرس :)
جواب دادمو...بعد همش به این فکر میکردم امروز اضن چند شنبه اس :))) از این حالتا هست که میگی ، الان کیه؟شبه ؟ صبحه؟ من کیم؟ :)))) دقیقا اونجوری بودم!
دوست دارم جییییغ بکشم :)
ببین ببین شاید جای تکراری دارم میرم!شاید اصن برم و بگن نه! شاید هزار و یک اتفاق بیافته!
ولی واسه من بزرگ بود! رسیدن به همینجاشم واسه من موفقیته :)
من پارسال به لطف میلاد اونجا بودم :))
ولی امسال دارم به لطف خودم و عملکردم میرم!
پارسال فقط برای ایونت ها بود اما امسال دیگه با این شرایط ایونتی در کار نیست!و فکر کنم کار توی شرکته :)
من دیدم که معمولا یه ادم دیگه خبر میده که کسی بره شرکت!مثل پارسال برای مصاحبه...ولی الان خوده اقا هاشمی به من پیام داد و من پ ش م هام روی زمینه :))))
من لبخندم :)))
به ارشیا پیام دادم :)) گفتم استرس دارم :) گفت مبینای امسال از مبینای پارسال کلی با تجربه تر شده :))
راست میگه من کجا و اون مبینا کجا :))جا افتاده تر...مطمئن تر! و یه کوچولو شاید کار بلد تر :)))
یه نیگا به خودم کردم و گفتم : ف ا ک ی ن گ گرل :)))
من میسازم هر چیو بخوام...شاید سخت...شاید دردناک...شاید خیلی طول بکشه! ولی میسازمش :)
من مبینام :) و مبینا همینجوری تعریف میشه :)))
یادمه قبل از اینکه بیام تهران رفتم تا با بابام حرف بزنم ، راجب کار و موندنم تهران :) نیگام کرد! گفت خب؟گفتم خب؟من همه حرفامو زدم بابا نمیخوای چیزی بگی؟
گفت خب زندگی خودته من چی بگم؟
لبخندددد شدم :)
گفت فقط حواست باشه یه سری حدود رو رد نکنی :)
گفتم حواسم هست!
.
سال کنکورم یه کاغذ زده بودم به میزم حرف بابام بود!روش نوشته بود : افتخار بابات شو :))))
.
بابا من تمام تلاشمو میکنم که همه خوبیاتو با موفقیتم جبران کنم :))
بابایی خیلی دوست دارم :))) چقد نیاز داشتم الان کنارم باشی تا کلیییی بغلت کنم :)))بگم چقد خوشحالم برای این اتفاقای کوچیکی که از دو شب پیش افتاده :)))
شکر گزاری چه طوریه؟ نماز بخونم؟ :))) یا گریه؟ یا خنده؟ یا یه نفس عمیق و تزریق حال خوب به دنیا؟ :)))
.
.
شاید اسمون همه جا همین رنگی باشه!ولی زمین همه جا اینجوری برا من رنگی رنگی نیست :)