اومدم از این روز هام بنویسم...
از این یه هفته دو هفته ای که همه چیز با همه!
از درد تمام بدنم گکه شبیه خورده شیشه شده :)
دیروز تولد احسان بود!واسم مهم بود که خوب پیش بره!یه جورایی حس مامان بودن دارم نسبت به محسن و احسان!و سعی میکنم تا جایی که میتونم خوشحالشون کنم!میخوام کمتر درد بکشن شاید!
مدت هاست سر خاک مامان نرفتم!
دیشب یادم رفت قرص بخورم و وقتی خوابیدم بعد از چند ماه دوباره خوابشو دیدم!خوابم این بود که مامان سالمه ولی الزایمر گرفته و هیچ کسو نمیشناسه!
و چیزی که از این خوابم فهمیدم این بود که این ادم ها نیستن که مهمن! مهم یاد هاست! مهم خاطره هاست! مهم حس هاییه که بهم میدیم! و چقد اینو تو خوابم حس میکردم!
اره و فکر میکنم دارم تمام تلاشمو در این جهت میکنم...مثل دیروز که حس میکردم از خستگی دیگه نمیتونم سر پام وایسم!ولی با تمام توانم کار میکردم!تا احسان روز تولدش خوشحال باشه!تا محسن با پای شکستهش اذیت نشه! تا ناهید و نینی تو شیکمش اذیت نشن! تا بابام فیگور بابا بودنشو حفظ کنه و اذیت نشه :)
خیلی چیزا داره به طور موازی پیش میره...کارای جا به جایی و خونه! بودنم با خانواده که بیشتر از پیش شده و واسه من خیلی اتفاق بزرگیه هندل کردنش! کارای خونه مثل غذا درست کردن و لباس شستن و جمع و جور و...!درس هام!ف ا ک ی ن درس هام! ۲۰ واحد!پروژه!مجازی بودن کلاسا و...!
و الان ماه رمضون و بروز اختلاف شدید اعتقادی با خانواده هم اضافه شده!و خب من مجبور به تظاهر به روزهای هستم که بهش اعتقادی ندارم! و تمام مغزم وسط درس خوندن میگه چـــــــایی میخوام! و من میگم هیس :)
یا ساعت ۴ صب باید بیدار شم سحری بخورم و خوابم بهم میریزه و بعدش چشمام میسوزه و...!ولی راستش اصلا نمیتونم کاریش کنم! یعنی الان وقتی واسه اعلام اختلاف نظرم نیست!مجبورم بیشتر کنار بیام :)
یعنی این کنار اومدنه تو تک تک لحظه هام هست!با همه چیز باید کنار اومد! و با همه چیز بالاخره روزی باید مواجه شد! چه الان چه دیرتر :)
این وسط حرف زدنم با ادم ها یکم اذیتم میکنه!وقتی میبینم من انقد دردسر دارم..و یکی میاد و میگه من فلانم و از فلان چیز میترسم! همون لحظه اس ک دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار!بگم من چقد بدبختم که انقد داستان دارم تحمل میکنم...و بقیه از چه چیزایی ناراحتن!
ولی خب منطقیش این نیست! چون هر ادمی یه ظرفیتی داره! و هر دردی هم تا توش نباشی متوجه دردش نیستی! من شاید هیچ وقت دغدغهی تک تک ادم های اطرافمو نفهمم!چون من دارم دغدغه های خودمو زندگی میکنم راستش!
و تهش.... به این نتیجه میرسم که اصن چرا توضیح بدم...واسه چی بیام بگم که حالا چرا برنج شفته شد یا نشد؟چرا توضیح بدم که کلاس هام یادم میره؟چرا توضیح بدم چطوری نمیرسم که بخونم!یا خوابم چرا انقد بهم ریختس...؟؟
هیچ توضیحی هیچی رو حل نمیکنه! ته تهش من باید با مشکلات خودم کنار بیام و درستش کنم و ادم رو به روییم هم همینطور!
فکر میکنم هنر این روزا اینه که از دور کنارهم باشیم....این روزایی که شلوغیم...که پریم....تک تکمون!...هنرش تو اینه که من بدونم تویی ک کلیومتر ها از من دوری داری کار میکنی...داری زندگیتو جلو میبری...و منم!و بدونم که ما دوستیم...و دوست خواهیم ماند...ولی الان شاید بهتره رو چیز دیگهای تمرکز کنیم....تا از دغدغه هامون اندکی کمتر شه....تا بتونیم روزی دوباره با استرس کمتری کنار هم باشیم...نه استرسی که انقد زیاده که بهمون حالت تهوع و سر درد و فرسودگی و کوفت و زهرمار هدیه داده...
شاید بنظر بیاد الان که اینا رو نوشتم ناراحتم ... یا حتی عصبانی....ولی نیستم!نه ناراحتم نه عصبانی...درست ترش اینه که بگم هیچ حس خاصی ندارم انگار....و فکر میکنم این هیچ حسی نداشتنه هم درسته :)
خلاصه که این شرح حالی بود از مبینا وسط پ ا ر گ ی زمانه :)
باشد که بعد تر ها به این ها بخندیم :)