خب وقتشه که بنویسم!
دو روز از روز کزایی تافل میگذره! بله بله تلاش هام نتیجه نداد! ممکنه شمایی که داری میخونی اینو از قبل دونسته باشی و دنبال نتیحه کار باشی یا شاید ندونی که چی شده! پس میگم از اول!
آزمون رو به طور عجیبی خراب کردم! یعنی از مینیممی هم که توذهنم بود کمتر! یعنی احتمالا اونقد کم که نشه باش جایی اپلای کرد! اگه فک میکنید با خودتون که مگه جوابو اونموقع میدن یا چی باید بگم که تافل اینجوریه که دو پارت ریدینگ و لیسینینگش که تستی هست جواب ان افیشالش همون موقع میاد که اکثر مواقع هم نمره در اخر همونه و تغییری نخواهد کرد!
خلاصهی کلام ر ی د م!
و اون چیزی که نباید شد!
اون لحظهای که از جلسه بیرون اومدم گوشیمو از لاکر برداشتم روشن کردم و رفتم تو خیابون نشستم رو اسفالت...به بابام زنگ زدم! بغضم ترکید! گفتم بابا ببخشید! من اصلا بچه خوبی نیستم! من گند زدم بابا! ببخشید!
بابام فقط میگفت عیبی نداره! میگفت چیزی که با پول حل میشه چیزی نیست که تو بخاطرش خودتو ناراحت کنی!
بابا میگفت ولی من نمیشنیدم و فقط میگفتم ببخشید!
اریا از جلسه اومد بیرون ... اومد بهم گفت صدام زدن و من نبودم!
رفتم و اقاعه موند نگام کرد و گفت خانوم شما ازمونتون کنسله!
من با بهت داشتم نیگاش میکردم! گفتم من ریپورت رو زدم! گفت نزدی! گفتم زدم! یه دختری اون بغل بود که گفت دو بار بود! یعنی یه بار دیگه تایید میکردی که ریپورت کردی!
اصن وایسنتادم ببینم چی میگن! فقط اقاعه گفتش که اگه جواب نیومد به ای تی اس ایمیل بزنم و ببینم چی میشه!
رفتم پیش اریا! انقد ناراحت بودم که گریمم نمیومد دیگه! اسنپ گرفتم که برم خونه ولی نتونستم... برگشتم با هم حرف زدیم قدم زدیم رفتیم نقاشی های موزه هنرو نیگا کردیم!
ولی غم از دلم نمیرفت! حال عجیبی داشتم که هی بدتر میشد!
شب نگین زنگ زد گفت برم پیششون همون کافه ای که بغل خونمونه! با اصرار اریا پاشدم رفتم انقد که حوصله نداشتم!
اونجا با دوست نگین هم دوست شدم! اینجوری که اول نشستم گفتم بچه ها شماها چ حسی دارین که بدون ب گ ا ی ی به چیزایی که میخواین میرسین!؟ اصن کلا ادما چه حسی دارن! همشون برگشتن گفتن که نههه اصلا همچین ادمی وجود نداره همه اذیت میشن همه فلانن!
منم نشستم براش ب گ ا ی ی هامو دونه دونه گفتم! اینجوری بود که هی دهنش باز و باز تر میشد! یه جا وسط هاش گفت دیگه نباید بدتر از این شه و من و نگین لبخند میزدیم!
اون شب برگشتیم با نگین خونه و من بعد از n ماه دوباره سیگار کشیدم! قرار بود یه نخ بکشم ولی شد دوتا! البته که سیگار ها هم تموم شد!
حرف زدیم فکر کردم .. نشد! این وسط همه چیو سعی میکردم بندازم سر اریای بیچاره!
قشنگ عصبیش کرده بودم!
مثل یه بچه که بهونه میگیره میشینه و دلش میخواد حل شه تو ادم مقابل تلاش میکردم حل شم توش! همزمان ازش فرار میکردم و به این فکر میکردم که سال دیگه که پیشم نیست چیکار کنم! داشتم ترک میخوردم! یه دقیقه قربون صدقهاش میرفتم یه دقه میگفتم دیگه باید تمومش کنیم!
این موضوع تا وقتی که میخواستم بخوابمم ادامه داشت! و اگه دعوام نمیکرد نمیدونستم قراره تا کی ادامه داشته باشه!
انگار میخواستم خودمو هی بندازم ته تر توی چاه
صب که پاشدم نگین بود! کلی ظرف نشسته! لباسام رو زمین و خونه بهم ریخته! پاشدم یکم جمع کردم رفتم نون خریدم با هم صبونه خوردیم دوباره علاوه بر تمام بی میلیم رفتم دانشگاه! یهو تصمیم گرفتم کارتمو بدم! رفتم حراست کارتمو دادم! رفتم سایت نشستم ای تی اسو بالا پایین میکردم با مهدی حرف زدم!
بهم میگفت اونقدا مهم نیست و فلان! خیلی بیخیال میگرفت خودشو! نگاش میکردم و حسرت میخوردم کاش میتونستم منم حتی اگه شده زبونی بیخیال باشم! انقد همه چیو سخت نگیرم! انقد حالم سینوسی نباشه!
یه سری حرفا زدیم که تهش یه چیز خوب موند برام! یه درس! نباید انتار داشته باشم هر چیزی نقطه پایانی براش وجود داشته باشه! یعنی در واقعا همه خدافظیا سه نقطه اس! مثل خدافظی های بیشمارم با نگین! با سحر! با ارشیا! با هر کسی! حتی مامانم! شاید واقعا یه دنیای دیگه ای وجود داشت! شاید همین خواب هام اصلا یه دنیای دیگس! شاید اینا نشون میده که نقطه پایانی وجود نداره و نمیشه انتظارشو داشت!
چیزی که باید پایان داشته باشه تصویر ذهنی منه! نه وجود خارجی ادم ها! این چیزیه که من خیلی دیر فهمیدم!
همیشه گفتم برای من ادم ها تموم نمیشن!
خلاصه که همون روز با دکتر اعصاب روانه دوباره صحبت کردم داروم رو عوض کرد! زنگ زدم با معلم زبانم حرف بزنم گفتن نمیشه! و وقت مشاوره و اینا نداره!
برا پروژه هام حرف زدم و جلسه رفتم!
تهشم سر خوردم سمت خونه! تنکس تو اسنپ ماشینی گیرم نیومد! با بی ارتی و پیاده برگشتم خونه! و تمام راهو با شاهین حرف زدم!
حرف زدن من با شاهین اینجوریه که اون روحیه پاشو بجنگ رو بیدار میکنه عموما! دیشبم همین بود!
وسط بلوار سعادت اباد بودم زدم زیر گریه لای حرفاش! به حال خودم گریه کردم! خودمو بغل کردم! فقط میگفتم خسته شدم!
اون ازم میخواست که به زبون بیارم که بگم که یه بار دیگه تلاش میکنم! و من میگفتم اگه نشد چی؟ میگفت سه باره تلاش میکنی! من میگفتم نه... و اون اصرار میکرد!
قانعم کرد بابام اینجوری خوشحال تره!
یکم فکر کردم! دیدم بابام یه ذره اشک و ناراحتی منو میبینه فرو میپاشه!
بابام با همین عکس فارغ التحصیلی همین کارشناسیم کلی پز داده به همه!
اون تایمایی که تو هواپیما به سمت تهران دوستاشو میدید و با افتخار میگفت دخترم بهشتی درس میخونه رو یادمه!
یه بار یکی از دوستاش رو دیدم بهم گفت حالا تو شبیه باباتی یا مامانت؟ خندیدم گفتم ما تقسیم کردیم داداشام شبیه مامانمن من شبیه بابامم! :)) بابام چشماش برق میزد!
روزی که کنکور قبول شده بودم اصن! بابام نه میدونست بهشتی چیه نه فیزیک! ولی وقتی منو میدید که از خوشحالی جیغ میزدم پاشد برای همه شیرینی خرید و پا به پام خوشحال بود!
حتی با اینکه بعدش که اومده بودم تهران مامانم تعریف میکرد بابام میشسته گوشه خونه و بغض میکرده! و تا حالا اینجوری نبوده!
اون موقع که واسه کنکور میخوندم روی میز و کتاب خونم یه استیکر چسبونده بودم : افتخار بابات شو :)
حرفی بود که خودش بهم زده بود!
من به شدت ترکیبیم! ترکیبی از مامان و بابام! هم ظاهری هم باطنی! من همونقدی دختر زیبام که کم نمیارم! که میجنگم! که برنامه میچینم! همونقدی هم دختر محمدرضام که مهربونم ! اجتماعیم! عقیدهام فرق داره! همیشه به فکر شیکمم :)))
این هدفم هم مامانمو خوشحال میکنه هم بابامو!
همون ذوق مامانم موقع اخرین نمرهای که بهش گفتم و اولین باری که رنک شدم... نمره جامدم!
شاهین همه اینا رو با یه سرنگ کرد تو مغزم!
رسیدم خونه! از شدت حال بد تهوع داشتم! داشتم جون میدادم!و ناراحت.... از هر شکستی که داشتم! زندگیم فیلم شده بود جلو چشمم!
خوابیدم! ولی امان از اون لحظه ای که بیدار شدمو امروز بود!
چشمامو وا کردم شروع کردم اشک ریختن بی وقفه ۲ ساعت تو تخت گریه کردم!
به اریا پیام داد گفتم فقط کمکم کن! میخواستم یکی مجبورم کنه فقط پاشم از تخت لعنتی! نمیتونستم حتی فکر کنم!
نگین تکست داد صبا پویان من نتونستم با هیچکی درست حرف بزنم!
اریا بازم بهم تشر زد که پاشم و یه تکونی به خودم بدم! لوزر نباشم!
گاد... میدونی من چقد از لوزر بودن بدم میاد؟؟ وقتی میبینم یکی یه گوشه نشسته میگه اوکی ریده شد و هیچ کاری نمیکنه میخوام پاشم بزنمش! بگم پاشو خودتو جمع کن! و دو روز بود خودم همین بودم عین لوزرا خودمو مچاله کرده بودم یه گوشه و هیچ کاری نمیکردم!
نمیتونم بگم با چه جون کندنی پاشدم رفتم حموم! اینا رو مینویسم با جزییات تمام که یادم باشه تک تک زمین خوردنام چه شکلی بوده! که یه پترنی هست که تکرار میشه! که نترسم... که هر بار میافتم این پایین خودمو نبازم... که یادش بگیرم!
بعد از حموم یادم اومد باید کارای تسویه حسابو بکنم! گلستانمو وا کردم با چار تا فوش به شرایط لعنتی که درست کردن و برای اینکه جوابمو بدن باید هزار بار زنگ بزنم! تسویه خوایگاهمو کردم! اون یکی دیگه که مونده جواب نداد!
صبونه خوردم قرصمو خوردم!
نشستم فکر کردن! ظرف شستم و فکر کردم! خونه رو جمع کردم و فکر کردم! دراز شدم و فکر کردم! فرندز دیدمو فکر کردم!
رفتم سراغ پستای گذشته! خوندم و خوندم! خودمو مرور کردم!
همین بهونه ها! همین مشکلات همیشه بوده! ولی من اینجام الان... نزدیک به ارزوهام! یاشاید خوشگل تر از ارزوهام!
اضطراب- عدم تمرکز- نشدن چیزی که میخوام- خوردن زمین دوباره پاشدن- گفتم دوباره و دوباره حرف خسته شدم- فکر به تموم کردن این خط سینوسی لعنتی و دوباره وحشی تر پاشدن
این وسط حرفای استادامو دیدم که بهم میزدن اون موقع ها! نور های بعد از تاریکی ها توی پاییز ۹۸! حسم حالم! و نگاهی به ۴ سال لیسانسم!
رفتم جلسه دوباره! همه چیز داشت شروع میشد! زمان منتظرت نمیمونه! این چیزیه که وقتی میخوای تو تختت حل بشی روحتو میخوره!
بعد از جلسه دفترم رو دیدم و یه خودکار سوال اریا رو پرسیدم! خب هدفت چیه واسه رفتن؟چرا میخوای بری؟
نوشتم... بدون مکث یا فکر اضافهای... دلیلام رو دونه دونه نوشتم! دلیلای کاملا قانع کننده ای بود برای خودم که اروم اروم توی این ۴ سال جمع شده بود!
شروع کردم ترس هامو از خودم پرسیدم و جواب دادم!
راه رو روشن کردم و دفترمو بستم :)
یه وقتایی هست توی یه مسیری داری میری و یهو دورت تاریک میشه! نترس! راهو اشتباه نرقتی تو فقط فانوستو گم کردی! وایسا پیداش میکنی! ممکنه دو روز طول بکشه یا دو هفته! ولی اگه بگردی پیدا میکنی اون نوری رو که میریزه تو قلبت و دوباره بهت جون میده که پاشی
پس پاشدم
لباسا رو شستم و ورزش کردم :)
وقتی ضربان قلبم بیشتر شد یه لبخند زدم :) دقیقا وقتی میخوای بزاری بری فرار کنی دقیقا وقتایی که درد داره همون جاس که باید وایسا همونجاس که داره تلاشات جواب میده!
واقعا نمیدونم ادم هایی که اسون تر از من به چیزی که میخوان میرسن چه حسی دارن؟
یا ادمایی که منصرف میشن و نمیرسن اصلا!؟
احتمالا بقیه هم درک درستی از من ندارن!
ولی خب هر کس داستان خودشو مینویسه! اینم داستان منه! اینم کارتایی که تو این زندگی به من رسیده! باید بهترین بازیمو بکنم دیگه! چاره چیه!
پس مینویسم: بخاطر تمام دلیلایی که امروز تو دفترم نوشتم من ادامه میدم پروسه اپلای رو! اگه بشه مثل گواهینامه کوفتیم ۷ بار پا میشم میرم تافل میدم! هرجوری شده پولشو جور میکنم! ولی عقب نمیکشم!
جیزز.. من حال خوب رو به خودم بدهکارم... من زندگی کردن ارزوهامو به خودم بدهکارم... من میخوام یه بار دیگه برق چشمای بابامو ببینم و برق چشمای مامانمو تصور کنم!
پس پا میشم با زانویی که میلرزه! دستی که سرده! چشمی که پر اشکه!ولی دلی که گرم و روشنه!
پ.ن: بچه ها مرسی از همتون! من عاشقتونم! مرسی که کنارمین! هر جوری کنارمین! اینکه پیام میدین صرفا ازم میپرسین چی شد! همینا... همش! ایناس که باعث میشه دلم گرم بشه! ممنونم