پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

داشتم فکر میکنم که واقعا تقصیر من نبود!

من تقریبا تمام این مدت داشتم خودم رو مقصر میدونستم که وقتی شبیه ترین چیز نزدیک به عشق رو تجربه کردم گذاشتم و رفتم! ولی واقعیت اینه که تقصیر من نبود!

من سال ها قبل یه برنامه ریخته بودم تا از زندان دورم بیروم بزنم! زندانی که همه زندگیم رو گرفته بود! باید آزاد میشدم! و نمیتونستم تو زندان بمونم!

این وسط مرگ مامانم و پیدا کردن بیمکس اتفاق افتاد و من وسط رسیدن به کلید در آزادیم بودم!

باید یه چیزی رو فدای یه چیز دیگه میکردم! باید تصمیم میگرفتم به خانواده تعلق داشته باشم یا به آزادی! باید تصمیم میگرفتم که عشق بهتر است یا علم؟! باید تصمیم میگرفتم دوست داشتن ادم های دورم رو به دوست داشتن خودم ترجیح بدم یا نه!

و بعد از دو سال که خودم رو به دیگران ترجیح دادم نتونستم با عذاب وجدان این قضیه که خودخواه بودم کنار بیام!

انگار که میخواستم من ازاد شده باشم و قفس خالی نبودنم کسی رو هم اذیت نکنه!

ولی نمیشد! کلی ادم بودن که میومدن به اون قفس و من سر میزدن و همین باعث شده بودم ماها بهم وابسته بشیم!

الان که من از قفسم در رفتم هم من اذیتم هم اون آدما! ولی خب من اگه تو قفس میموندم تا همیشه این حسرت آزادی به دلم میموند!

بنظرم کافیه این همه سرزنش کردن برای ترحیخ دادن خودم به ادم های دیگه!

من اگه خودم رو بغل نمیکردم. خودم رو دوست نمیداشتم هیچ کس دیگه ای اینجوری منو دوست نمیداشت!

راستش گاهی دلم تنگ میشه واسه اینکه دیگری ای وجود داشته باشه که برام تو قفسم اب و غذا بزاره و بهم بگه تو قفس گذاشتمت تا ازت مراقبت کنما! و من بوجی بوجی شم!

ولی خب الان دارم پرواز میکنم! به هر جا میخوام میرم و هر غذایی میخوام میخورم!

و خب اره درد داره همین آزاد بودنه هم

و میدونم من یه وقتایی فکر میکنم که کاش ادمایی که دوستم داشتن قلاده دور گردنم نمیزاشتن و میزاشتن ازادانه کنارشون باشم! اونوق شاید هیج وقت اینجوری سودای ازادی نمیکردم و اینجوری درد نمیکشیدم از زندانبان هام!

 

و الان درک میکنم که شاید برای همینه که از نظر جنسی من دوست دارم همون قلادهه دور گردنم باشه تا یادم بیاد اون حس بوجی بوجی شدنه رو!

و شاید یه ادم دیگه از اینکه قدرتی رو داشته باشن که هیچ وقت تو زندگی واقعی نداشتن حس بوجی بوجی میگیرن!

 

و چقد مغز ادمی عجیبه!

ما همیشه دنبال چیزی هستیم که نداریم! پس شروع میکنیم به فانتزی سازی! به اینکه تو فانتزی هامون شاید اون ابر قهرمانی باشیم که همیشه دوست داشتیم تو دنیای واقعی باشیم! مثلا ابر قهرمان دنیای قانتزی من یه دختر آروم و تسلیمه! کسی که دنیای واقعی هیچ وقت نتونستم باشم! و یاد گرفتم با سرکش بودنم زنده بمونم!

 

و خوشا اون روزی که یاد بگیرم در جای مناسب اروم و تسلیم باشم و در جای مناسب سرکش و یاغی! تا بتونم بالانس زندگیمو دست خودم بگیرم!

اونوق تو قفس کسی نیستم و بوجی بوجی هم خواهم شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۳ ، ۲۱:۴۷
پنگوئن

از دیشب داره بارون میاد...نم نم و پیوسته! و حس زندگی رو پخش میکنه تو شهر!

منم صبح زود پاشدم و رفتم دنبال کار و زندگیم و این بین داشتم به آدم ها فکر میکردم!

به اینکه نمره بیمکس میشه ۱۴ از ۱۷ و من شوکه میشم! که شت برا همینه که نتونستم از ذهنم بیرونش کنم! بعد به حرفای دیشبم به ایبو بیچاره فکر میکنم که انقد دلش رو شکستم که فک کنم دیگه بی حس شده!اصن نمیفهمه که الان داره با بخشیدن من و باز کنارم بودن اشتباه میکنه!

داشتم فکر میکردم مامانمم با این رفتنش به دیار باقی عجب گره کوری رو دستم گذاشت! اگه یه ذره صبر میکرد تا من انقده بفهمم چه چیزا که باهاش حل میشد!‌ و اینجوری هی دوباره و دوباره مغز منو نمیخورد! و منو تبدیل به کلکسیونی از مرض های روانی نمیکرد!

داشتم به این فکر میکردم که چرا مدام دارم تکرار میکنم که ایران رفتنم اشتباه بود و خسران بزرگی رو تو زندگی من پیاده کرد! و دیدم صادقانه من وقتی اومدم اینجا تلاش کردم یه ورژن جدید از خودم بسازم و ورژن قدیمیم رو بندازم دور!

و وقتی برگشتم انگار که تمام تروماهام از اون سرزمین تموم مشکلاتم تموم خنده ها و شادی هام خوب و بد اون زندگی زده بود بیرون! با مبینایی که دیگه اون مبینا نبود! انگار این مبینا الان داره سوگ اون مبینا رو میکشه!

که خوب یا بد اونم عین مامانش همه رو ول کرد و رفت! و خاک شد!

دیگه خبری از مبینای مودب و ملاحضه بکن نبود!

دیگه خبری از مبینایی که مورد تایید خاندان مذهبی مادری بود وجود نداشت!

و انگار به آدم های دیگه هم این حس رو میداد که زیبا یک بار دیگه مرده! حتی به خودم! وقتی میدیدم جسم همونه شباهت همونه ولی دیگه من اون مبینایی نیستم که مامان ازم ساخته بود فرو میریختم!

نمیخوام بگم چیزی که الان هست خوبه یا بد! نه! فقط یه مدل دیگه س! و این باعث میشه گاهی این حس رو داشته باشم که انگار هرگز مامانی نبوده هرگز مبینایی با اون خصوصیت در وحود من نبوده و انگار من اون زندگی رو از بیرون دیدم! و هر بار با تعریف کردنش درد تموم وجودمو میگیره! و به شکل یه لبخند کج میاد بیرون!

بحثی کع راحب والد درون و اون صدای عذاب وجدان بود خیلی خیلی بعد از مامان کم رنگ شده ولی وقتایی که تو محیطی قرار میگیرم مثل محیط خانواده، مثل سفرم به ایران اون والد انگار هزار برابر از قبل قوی تر میشه و یه چماق بزرگ برمیداره میزنه وسط فرق سرم!‌که تو با این همه موفقیت حبابی هیچی نیستی!

تو حتی خوشحال هم نیستی!

تو به خانوادت کمک نکردی و همیشه بهشون رنج دادی...

همیشه دعوا کردی و همیشه جنگیدی!

همیشه خواستی اونی باشی که خودت میخوای و ببین الان همونی که خواستی هم اینجوریه! ببین تو حتی به چیزی که خودت هم میخوای قانع نیستی! 

تو یه موجود ازار دهنده ای که به هر چیزی دست میزنی خراب میشه و همیشه حضورت نحسی داره!

از همون ۷ صبحی که حال مامان رو بد کردی و بجای اینکه طبیعی بدنیا بیای سزارین شدی

بعدشم که مامان بخاطر تو فتح ناف گرف

و ۴، ۵ روز بیمارستان بودن مامانم که حتی الان که دارم فکر میکنم واقعا یادم نمیاد کسی بهم گفته باشه چرا من ۴، ۵ روز اول زندگیم رو پیش عمم بودم نه مامانم!و چرا مامان من حالش بد میشه و ۴ ،۵ روز بیمارستان میمونه!

تا همون روزای اخری که مامانم داشت نفسای سخت اخرشو میکشید! که بابام بهم پیام داد گفت حال بد مامان بخاطر دعواییه که تو باهاش کردی و فشارشو بردی بالا...

الان داره یادم میاد که من همیشه بابت همین بود که فکر میکردم از اون خونه خواهم رفت!

بخاطر اینکه همیشه مسبب خراب کردن همه چیز من بودم! و هر چقد داد و بیداد میکردم که بابا حواسم نبود اشتباه شده یا هر چی بازم نمیشد...

حتی یادمه هر بار که موقع ظرف شستن چیزی از دستم میافتاد و میشکست چقدر از مامانم میترسیدم

یادمه شکستن گوشیمو پنهون کردم 

یا اینکه یه گوشه دیگه رو انداخته بودم تو توالت!

و الان دارم میبینم که چقدر هر باری که من تو یه چیزی شکست خوردم چقد بیشتر از حالت معمول به من سخت گذشته!

و الان میفهمم چرا همه کسایی که باهام در ارتباط بودن میگفتن چرا تو ری اکشنت نسبت به هر اتفاق بدی اینه که خب دیگه باید تموم کنیم!؟

چون فقط میخوام پاک بشه!

و سفر ایران بد بود چون پر از اشتباه بود! از تصادف ماشین تا دعوام با بابا! از تلاش مذبوهانه برای اینکه به یه ادم بیگاه دیگه یاداوری کنم که روزی روزگاری ما همدیگه رو دوست داشتیم ! و هم خودمو بندازم تو چاه سردرگمی هم اونو!

هنوزم نمیفهمم چرا این کارو کردم! چرا به زور خواستم که باهاش باشم؟! چرا انقد بدم که دوباره حال اون و خودمو و کلی ادم دیگه رو خراب کردم؟

 

بعد شما میگی سفر ایران بد نبود؟ اشتباه نبود؟ اونم از وضع مالیم! اه!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۳ ، ۰۲:۴۲
پنگوئن

با ساناز صحبت میکردیم که به این نتیجه رسیدیم که من کلا تو زندگیم نمیدونستم که چی رو دوست دارم چی رو دوست ندارم صرفا بر اساس مخالفت با خانواده یه سری تصمیمات گرفتم! و الان که دیگه خانواده مخلفتی برام نداره گیر کردم! نمیدونم که چه تصمیمی باید بگیرم٬

داشتم فکر میکردم که شاید دوست داشتن بیمکس هم از یه لجبازی و مخالفت میاد! مخالفت با دنیایی که کونمو پاره کرده!

که انگار من همیشه مخالف جهت رودخونه باید شنا کنم!

 

این روزا بیشتر به این فکر میکنم که واقعا معیارم واسه یه پارتنر چیه!

مثلا به این نتیجه رسیدم اینکه یه آدمی سنش بیشتر از من باشه یه ۶ ۷ سالی به شدت منو خوشحال میکنه! این فقط سن عددی رو شامل نمیشه! مجوریتی و بالغانه برخورد کردن طرف هم خیلی مسئله اس!

بعد دیدم عموما از آدم هایی که یه ذره خودشون رو میگیرن ولی در نهایت آدم های حوش برخورد و شوخی ریزی دارن خوشم میاد! نه آدمی که همش شوخی کنه و هول بازی دراره! یه ادمی که ریز و گاهی شوخی کنه! مثلا کسی مثل سپهر که مدام باهاش کل کل میکنم الان دیگه برام جذاب نیست! دلم کسی رو میخواد که احترام بزاره ولی گاهی یه شوخی ریز و اروم بکنه!

کسی که توی روز مره به شدت بهم احترام بزاره و مثل یک خانوم باهام برخورد کنه و باعث بشه کنارش احساس کنم که خانومم! که محترمم! که عزیزمم! ولی خب شبا... اونجا فرق داره!  :)))

یه چیزی که به شدت اذیت کننده اس برام یکی مدام ازم بپرسه که برای ارتباط داشتن با من باید چیکار کنه! به جای اینکه خودش منو یاد بگیره و بفهمه!! دوست دارم طرف بدون سوال پرسیدن و با دقت و ریزبینی بفهمه من چیا دوست دارم و از چیا بدم میاد!و باید دور و برم چطوری رفتار کنه! و این بنظرم خیلی نکته مهمیه!

از نظر تیپ و قیافه ای کسی رو دوست دارم که تیپش یه جورایی کلاسیک اسپورت باشه!

از پسرایی که یه دونه گوشواره میندازن و ته ریش دارن به شدت خوشم میاد!

و عاشق موهای فرم :) یکم نامرتب :)

از پوست روشن خوشم نمیاد! بیشتر از ادمای سبزه و خونگرم خوشم میاد!

بنظرم قشنگ ترین چشم ها رو چشم عسلی ها دارن! عسلی تیره! گرم و مهربون!

از آدم هایی خوشم میاد که میدونن کی لاس بزنن کی پشتیبان باشن و کی محترم و صمیمی!

دلم کسی رو میخواد که اگه یه مشکلی تو زندگی به وجود اومد بشه بهش تکیه کرد! بشه کمک گرفت بشه حرف زد! بشه باهاش بلند فکر کرد!

نه کسی که نگران باشم که با گفتن مشکلاتم ممکنه فرو بریزه!

دلم آدمی رو میخواد که بهم حس خونه بده!

حس امنیت!

دلم مساوات و برابری حقوقی میخواد کسی که بفهمه این جمله رو نه که بگه زن و مرد یکین! نه زن و مرد یکی نیستن! زن ها دنبال حق مساوین نه بیشتر!

کسی که بتونم کنارش پیشرفت کنم و بتونم اونو برای پیشرفت کردن بوست کنم!

کسی که بتونم باهاش از دغدغه های عمیقم حرف بزنم با هم پادکست بشنویم و بعد یه وقتایی هم دوتایی خل بشیم و در مستی با اهنگای ساسی یا حتی تتلو بخوانیم و برقصیم!

کسی که هنر رو ببینه! زیبایی رو و طبیعت رو ببینه!

کسی که جهان بینیش در جهت جهان بینیم باشه که دنیا بر پایه ی آدم هایی ست که دوستشان داریم که بیشتر کنارشان باشیم و بیشتر بدانیم و بیشتر بفهمیمشان! و جهان چیزی جز یادگرفتن و دوست داشتن نداره!

 

نمیدونم این کسی که توصیفش کردم میتونه اصن وجود خارجی داشته باشه یا نه!

نمیدونم اگه وجود داشت میتونه با من باشه یا نه؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۳ ، ۰۶:۰۶
پنگوئن

امروز رو به خودم اجازه دادم که هیچ کاری نکنم و غصه بخورم...

باید این غصه رو دیر یا زود میخوردم!

همینطور به خودم اجازه دادم براونی و سیگار بخرم!

بعد از فکر کردن های زیاد به این نتیجه رسیدم برای اینکه بتونم کنترل کنم شرایط رو باید رها کنم!

یعنی سعی نکنم فراموشت کنم!

دست و پا نزنم...که هی بیشتر غرق شم...

شروع کننده هیچ صحبتی نباشم...بزارم پیش بیاد...

بزارم زندگی فاکینگ جلو بره!

خیلی سختن پذیرفتن....پذیرفتن اینکه دست من نیست که کی رو دوست داشته باشم و کی رو دوست نداشته باشم!

سخته پذیرفتن اینکه یه چیزی تموم شده!

بعضی اوفات درک کردن خودم از همه کارای دنیا سخت تر میشه!

اینکه دارم چیکار میکنم و چرا یه سری از تصمیمات رو میگیرم

 

به خودم اومدم دیدم جمعه رو رها کردم و نشستم خونه...نه مهمونی ایرانیا رو رفتم نه پینیک دانشکده نه حتی وقتی بهروز گفت جمع شیم بازی اینا کنیم قبول کردم!

میخواستم تنها باشم...میخواستم غصمو بغل کنم...

غصه اینکه یه موجود بیگناه دیگه رو اذیت کردم سر احساساتی که خودمم نمیتونم کنترلی روشون داشته باشم!

غصه اینکه از تصمیماتی که تو این یه سال و نیم گرفتم چقد ناراحتم...

از اینکه هنوزم با این سنم دارم اشتباهاتمو تکرار میکنم و از یه سوراخ چند بار گزیده میشم!

 

وسط فکرام یه پترن اشتباه رو فهمیدم! اینکه هر بار وارد رابطه ای میشم که میدونم یه جای کارش میلنگه و با خوش بینی و سادگی میگم خب نه درست میشه... و هر بار دست و پا دراز تر از قبل میام بیرون!

وقتی اون اول داری لنگشو میبینی چرا خودتو میندازی تو چاه؟ تو چاهی که شاید پشیمونیش بشه عین دو سالی که گذشته و خودتو کلی ادم دیگه رو غرق کردی!

ادما لنگ نمیزنه رابطه اشون و وقتی میرن توش تازه کلی درز و دورزش در میاد!

چه برسه به وقتی که همیشه یه جایی میلنگیده برا تو! همیشه یا گفتی خب طرفو دوس ندارم ولی حالا میریم جلو شاید خوشم اومد! یا بازی بازی کردی! یا چمیدونم میدونستی طرف از تو خوشش نمیاد ولی هی به پر و پاچه اش بیشتر پیچیدی! یا میدونستی داری از اون خراب شده میری بیرون ولی رفتی جلو و عین سوپر استارای فیلما اینطوری بودی که خب نمیخوام حسرتش به دلم بمونه! حالا خوب شد؟ الان حسرتش نموند برات؟

 

احسان راست میگفت! میگفت تو همیشه زندگیو عین یه فیلم میبنی! ولی نکته اینه فیلما نشون نمیدن که خب بعدش که این دوتا ادم بهم میرسن یا نمیرسن چه گهی میشه!

یک فیلم هیچ وقت زندگی کامل یک ادمو نشون نمیده که تازه اگرم بده بازم با زندگی من، شرایط من و خوده من فرق داره!

الان که دارم از بیرون بهش نگاه میکنم خوب شد که ایبو به این نتیجه رسید که بره! اونم الان درد داره ولی قطعا براش بهتره!

 

واقعا باید یه مدت به خودم وقت بدم و هیچ کاری نکنم...واقعا واقعا هیچ کاری نکنم...سمت هیج ادمی نرم...بتمرگم تو غار تنهایی خویش!

اگه هم نتیجه‌اش اینه که تا اخر عمرم تنها بمونم خب به درک! بهتر از اینه که خودم و بقیه رو ازار بدم! اونجوری فقط بعضی روزا خودم ناراحت میشم!

 

بس کن آدم ساده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۵۴
پنگوئن

این روزا سراپا استرسم برای آزمونی که چند وقت دیگه‌اس و این استرس داره نابودم میکنه!

همزمان استرس شرایط مالی و استرس حال خوب بودن کسی که دوسش دارم!

هر روز هم این وسط باید از خواب بیدار شی و دو ساعت به خودت التماس کنی که لعنتی از این تخت بکش بیرون!

 نمیتونی خودتو تکون بدی و تو استدیوی کوچیکت فقط به آشپزخونه برسی تا یه کوفتی بخوری که ضعفت بخوابه!

نمیدونم چی شد که اینجوری درگیر سقوط شدم از لحاظ روحی!

واقعا چیزایی که قبلا خوشحالم میکرد الان دیگه واقعا خوشحالم نمیکنه!

و حس میکنم تنها توی زندی یه قسمت هست که ارزش داره که واسش ادامه بدی! اونم حس دوست داشتن ودوست داشته شدنه!

حالا هر کی! میخواد نیکای فسقل باشه یا بابایی که براش اصلا مهم نیست!

نمیدونم

حس میکنم تنها چیزی که داره منو برای ادامه سوق میده همینه که من یه سری آدم دارم که بخوام یا نخوام دوسشون دارم! حتی اگه اونا دوسم نداشته باشن!

و حال و روزم چقد به حال و روزشون بستگی داره!

مرتب کردن حال و احوالم واقعا ازم انرژی میگیره و شبیه یه دومینوعه که اگه یه ضربه ریز بخوره بهش همه چیزای دیگه هم فرو میریزه!

به شدت از لحاظ روانی ان استیبلم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۰۶
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۱۲
پنگوئن

توییت کردم که هر روز بیشتر از دیروز به این پی میبرم که چقد رفتارهای ت خ م ی دارم!

حالا چی شد که به این نتیجه ارزشمند رسیدم؟

دیروز که بچه ها اینجا بودن داشتیم حرف میزدیم و یهو یکیشون یه چیزی رو راجب یه ادمی گفت که ما داشتیم جاجش میکردیم! گفتش که این آدم اگه الان خانوادش بفهمن که اینجا این روابطو داره و اینا احتمالا نفله اش میکنن و از یه خانواده مذهبی اومده و طرف خودش مذهبی بوده و از این چیزا!

من یهو خودمو جمع کردم! و گفتم که خب منم همین تجربه رو داشتم وقتی رفته بودم تهران از یه سری از فشارا راحت شده بودم و خب یه سری کارایی میکردم که اگه خانوادم میفهمیدن یا حتی بعضا الانم بفهمن کله امو میکنن!

بعد یکم سکوت کردیم! گفت نمیدونم!

و بعد داشتم فکر میکردم که ما مثلا یه ساعت نشستیم فلانی و بیساری که آدمای خوبی نیستن در کل رو هم جاج کردیم ولی خب ما که نمیدونیم که ایا اون ادمم مث من بوده یا نه؟ شاید تغییر کرده! شاید به مناسبت اومدن یه ادم دیگه تو زندگیش این ادم تغییر کرده خب چ عیبی داره! حالا اینکه اون تغییره خوبه یا بد، ما انقدی نیستیم که بتونیم اصن راجبش نظر بدیم! من به خود دیشبم دارم فک میکنم اینجوریم که شت چقد ریدم در حالی که تو اون لحظه بنظرم کار درستی بوده! حالا چه برسه که بخواد محیطم عوض شه سن و سالم عوض شه تجربه هام عوض شه!

معلومه که منم عوض میشم!

خلاصه به شدت عصبی شدم! که چرا اصن اون حرفا رو زدم! چرا جاج کردم! حتی دوست خودمم جاج کردم تو مستی! برگشتم به اون یکی گفتم که بنظرم فلانی اصن رابطه جنسی نداره! خب به تو چه؟ به تو چه که داره یا نداره! واقعا به من ربطی نداشت ولی ذهنم اینومدت ها بود داشت بهش فکر میکرد و دیشب که یکم مست شده بودم زرت انداختمش بیرون و تبدیلش کردم به کلمه!

بعد داشتم با خودم میگفتم دو دقیقه پیش داشتیم میگفتیم چرا فلانی رابطه جنسی داره الان داریم میگیم چرا این یکی نداره! و چقد چقد باید آدم چیپی باشم که اصن بگم این چرت و پرتا رو!

نمونه بارز در دهن مردمو نمیشه بست!

 

داشتم فکر میکردم اخه خب انگار این جمعه اصن اینجوریه! نداریم چیز دیگه ای که راجبش حرف بزنیم! حالا بعد کلی وقت هم که دور هم جمع میشیم نهایت بیست دقیقه اول راجب کار و بدبختیمون باشه بعدش زرت میرسه به جاج!

 

الان از دست خودم عصبیم ! میتونم کلی بهونه هم ردیف کنم که خب کالچرمونه تقصیر جمع ادماس و ال و بل!

ولی واقعیت اینه که آدم حداقل ۳۵ ساله ای که کنترلی روی حرف زدن خودش نداره و رفتار و حرفاش رو متاثر از محیط میبینه راستش باید بره بمیره! به جای اینکه از رشد و آزادی حرف بزنه!

 

همه اینا رو گفتم که بگم وقتایی که ادم یهو تو صورتش میخوره که خودشم یکی از همون تیپیکال رفتارایی رو داره که همیشه ازش متنفر بوده واقعا حالش بد میشه و نمیدونم راه حل واسه مواجهه با همچین حسی چیه!

 

فقط میدونم میشه پیشگیری کرد! و یکی از روشاش هم اینه که خب فاکینگ الکل نخور! و انقد خودتو با کار خودت مشغول کن که اصن وفت نکنی به چیز دیگه ای توجه کنی که به مرحله جاجش برسی

به قول مامانم اینا همش از بیکاریه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۳۱
پنگوئن

حس میکنم یه کشتیم که آروم آروم دارم میرم پایین و غرق میشم!

اینکه دست و پا میزنم تا خودمو تنها تر از قبل کنم هم جالبه!

 

یه قسمتی از من مدام از من میخواد که برم زیر میز قایم شم... پاهامو تو شیکمم جمع کنم و بشینم تا یه نفر بیاد و نجاتم بده!

انگار که زلزله اس و خونه داره خراب میشه و تنها راه نجات قایم شدن زیر میزه!

میدونم به این احتیاج دارم که بزنم بیرون و آدم ببینم ولی یه قسمتی از من اینجوریه که خب که چی؟ حالا بگو بری بیرون! کی رو قرار هست ببینی؟ یه مشت ادم غریبه که حتی نمیتونی باهاشون حرف بزنی!

 

یه فکرای عجیبی تو سرم میرن و میان که دارم دیوونه میشم! کاش یه اغوشی بود برای بغل شدن!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۴۳
پنگوئن

به نظر خودم من واقعا تلاش میکنم که نرینم وسط دوستی هام! و روابطم با آدم ها خیلی برام همیشه مهم بوده!

معمولا آدمیم که هی کوتاه میام و دوست ندارم چیزی خراب بشه! و ابایی از عذرخواهی هم ندارم!

ولی واقعیتی که باید ادم بپذیره اینه که خب آدم ها میرن و تو فراموس میشی و به قول سپهر شاید اصن انقدر که تو فکر میکنی دوست صمیمیشون نبودی! یعنی صمیمیت از دید اونا کمتر از صمیمیتی بوده که تو تصور میکردی و وقتی اینو میفهمی  خیلی خیلی ناراحت میشی

انگار که چیزی در درونت میسوزه!

انگار که همیشه تو احمق داستان بودی!

و من متنفرم از این حس که یهو به خودم بیام و ببینم این آدمی که فک میکردم جز ۱۰ تا از بهترین دوستامه حتی جز بیستای بهترینشم نیستم! اصن تو لیست نیستم! میگیری چی میگم؟

ناراحتم میکنه!

 

 

میدونی یادته میگفتم که همیشه از بچگیم میدیدم که خودم تنهای تنهام تو خونه و یه جراغ زرد روشنه اون گوشه خونه و منم و خودم؟؟

یه مدتی برام رویا بود یه مدتی کابوس!

حالا هر چی که هست همونو دارم زندگی میکنم!

نه اونقدر هیجانی مثل رویا میمونه نه اونقد ترسناک مثل کابوس 

داشتن دوستای قشنگم که دیدمشون تو ایران اینجا برام زندگی رو سوپر هپی میکرد!

ولی خب نیستن...

نیستن و دورن و من غمگینم!

 

از حسین پرسیدم چرا مهاجرت نه؟

گفت ببین یکی از دلایل قوی دوستامن! بارنی بود میگفت وات اور یو دو این دیس لایف ایز نات لجندری انلس یور فرندز ار در...

من لبخند غمگینی بهش زدم...و اون ادامه داد که اون معنی خانواده و دوست داشته شدن و پذیرفته شدن و فلان رو تو دوستاش فهمیده!

و من چقدر میفهمیدم که چی میگه!

ولی خب برای من ایران جای موندن نبود و نیست... نمیتونم اونجا باشم! نمیتونم پیش اون دایره نزدیک دوستام باشم

و خدا میدونه چقدر اینجا تلاش کردم! چقدر تلاش کردم تا دوست بسازم! ایرانی خارجی هر چی...

ولی تهش!

دوباره خودمم و خودم با این یه دونه چراغ زرد گوشه خونه!

 

که الان که دلم گرفته به هر ادمی که فکرم میرسه که بخوام باش حرف بزنم و اونقد راحت باشم که الان بش تکست بدم حداقل ۴ ساعت فاصله زمانی دارم....

 

میدونی خب خاصیت زندگی همینه همین تنها بودن لعنتی!

اصن خاصیت گرد استودنت بودن هم همینه! تو اگه تنها نباشی جلو نمیری اصن...

ولی من انگار از جهان جا موندم انقد که تنهام...

انگار دلم رو وا کردن و خالیش کردن!

انگار که اگه این گوشه خونه بیافتم و بمیرم شاید کسی بعد از چند روز منو پیدا کنه! میدونی اینه که بده! اینه که اذیتم میکنه!

دوست داشتم ادم هایی میداشتم که بخاطرشون صب پاشم دوشمو بگیرم لباس بپوشم و برم تا ببینمشون تا با هم روزمون رو بگذرونیم... با هم درس بخونیم با هم پیشرفت کنیم

و خدا میدونه که واقعا تلاش کردم برای داشتن همچین ادم هایی ولی نشد!

و نمیدونم اشکال کار کجاس... تلاش مذبوهانه من؟ یا خاصیت جهان بی بنیاد؟

 

ولی میدونم تو مجبوری دووم بیاری و ادامه بدی... تو مجبوری به زنده بودن و نشون دادن اینکه لعنتی داره بهم خیلی خوش میگذره!

که من کون جهان رو پاره کردم  تا قوی باشم تا تنها باشم

اها بیا... حالا رو قله‌ی تنهایی نشستم و برای داشتن ادم هایی که شاید تو استاندارد هامم جا نمیشدن یه روزی التماس میکنم!

 

کاش ایران نمیرقتم تا روی زخمم حداقل نمک پاشیده نمیشد....

الان انگار زخم قدیمی باز شده... انگار دوباره برگشتم به اون ماه هایی که تازه مهاجرت و تنهایی خورده بود تو صورتم و اینجوری بودم که شت چقدر تنهام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۳۹
پنگوئن

یه بارون باحالی میاد! انگار که تو وسط شمالم از قاره ها اونور تر

خیلی عجیبه که مغز برات تداعی میکنه! و هر چیزی تو رو میبره تو گذشته ای که اصن هم دقیق نیست! حس نوستالژیک خفنی میده! انگار که تو هزار سال زندگی کردی و با این هوا با فلان عطر با فلان وایب یهو پرت میشی تو یه حس خوب عجیبی که شاید اون موقع هم درکش نکرده بودی!

 

بوی قهوه! تلخیش! بعد از وینستون لایت با آهنگ شرقی غمگین اونم تو این هوا :) خداییش حق داره که نوستالژیک باشه دیگه!

 

داشتم به بارون نگاه میکردم و فک میکردم که بله بنده یه آدم درماتیکی هستم که زیادی کصونه واویلا میکنم!:)

داشتم فک میکردم اطرافیان چطوری این دراماکویین بودن و این سلف سنتر بودن من رو تحمل میکنن!

انگار که من مرکز تمام اتفاقات عالم باشم رد شدن یه موتور جلوی ماشین برادرم رو به خودم ربط میدم!! در حالی که زندگی و دنیا پر از اتفاقات رندومه که واقعا من گوز کدوم کون باشم که به من ربطی داشته باشه؟

 

الان میتونم از این بگم که خوشحالم و شاکرم بابت تک تک چیزای توی زندگیم. بابت آدمای امن عزیزم! بابت تجربه‌ی کوتاه و زیبای عشق و شور و خواستن!

بابت آمریکا و سختیاش!

بابت خانواده‌ی دیوانه ولی ساپورتیوم! 

 

که آره شاید ضربه زده باشن بهم ولی واقعا تقصیر خودشونم نبوده! شرایط و چیزایی که اونا رو شکل داده بوده! مهم اینه که میدونم دوسم دارن...واقعا دارن... و همین خوشحالم میکنه! و همین کافیه که یه سری ادم ها دوستت داشته باشن!

و قلبم رو گرم میکنه ... که هستن!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۳۴
پنگوئن