پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

امروز که داشتم پیاده به سمت دانشگاه گز میکردم مدام با خودم فکر میکردم که چی شد که باز یه کلاف در هم پیچیده شد زندگی عاطفیم!

یکم با دقت تر که نگاه کنی میبینی این قسمت از زندگی من همیشه یه کلاف در هم پیچیده بوده که حالا برا بازه هایی میکردمش زیر فرش پامم محکم روش فشار میدادم تا کسی نبینه که چقد اوضاع خرابه!

حس میکنم اگر از این غمگینی این روزام به درستی بیرون بیام و موو ان کنم واقعا دیگه مشکلاتم حل میشه و میتونم یه وضع درست رو جلو ببرم!

چرا این روزا غمگینم؟

از رابطه ای که میدومنستم تبدیل شده به عادت و حسی توش نیست اومدم بیرون! خودم اومدم بیرون! و در حال هضم تموم شدن رابطه و شروع تنهایی بودم که یه زخم کهنه دوباره باز شد!! دیدم بابا نمیشه من هر بار شروع مکنم یا تموم میکنم چیزی رو اون زخم قدیمی هم انگار داره باهاش باز و بسته میشه! و هی میسوزه!

داشتم ذهنم رو راجب اینا جمع میکردم که یه موج محبت از سمت یه ادم جدید رسید سمتم! منم عین معتادی که تازه داره ترک میکنه و بوی موادش بهش خورده خمار خمار داشتم کشیده میشدم سمتش! که یهو انگار یه قابلمه نمیدونم از کجا خورد تو سرم!

منطق غالب شد! دوباره قاطع به مواد نه گفت!

داشتم دوباره با ترکم خو میگرفتم که تولد اکسی شد که به تازگی اکس شده بود و من درگیر هضمش بودم!

با خودم از همون اول هم قرار گذاشته بودم چه تو رابطه باشم باش چه نباشم براش کادو بخرم! بخاطر حرفی که یه روزی وسط دانشگاه بهم گفته بود!

روزتولدش به قهوه دعوتش کردم و پارت اول هدیه اش رو هم بهش دادم! بهم گفت تو روی میزم چیزی گذاشته بودی؟ گفتم نه شاید رزا بوده باشه!

گفت تو از کجا میدونی!؟ گفتم این که تو رابطه ای؟ گفت اره! و من گفتم نمیدونستم حدس زدم!

و یه دستیم گرفت و فهمیدم اکس گرام یه رابطه جدید رو شروع کرده! حس من رو میفهمی؟ حس میکردم از تموم جهان خودم رو بریدم و الان عین یه چیزی که داره آب میشه دارم وا میرم از بی کسی!

به زور جلوی اشکامو گرفته بودم!

واسه ایبویی که دیگه نبود اشک نمیریختما! واسه هیچ کدوم از ادما اشک نمیریختم! داشتم برای خودم اشک میریختم! برای حس تنهاییم!

برای غریبیم!

دلم برا خودم سوخته بود که زن مومن اخه چیکار میکنی با زندگیت؟ استانداردات چرا انقد بالاس؟ چرا هیچ کسی به دلت نمیشینه!

چرا نمیتونی د وانت رو پیدا کنی؟! چرا نمیسازی؟!

چرا میری و از رفتنت هم دلت میگیره!

همه حرفا رو گوله کردم و با شراب قرمزم قورتشون دادم!

صورتم گر گرفته بود و مست از غم رفتم و بساط رنگ و قلم رو اوردم! و غمم رو نقاشی کردم!

رفتم عقب و به نقاشیم خیره شدم! 

جالب بود بی مکس غمم یه چیزی شبیه من و تو بود! شبیه من و تو و اون بوسه‌ تو بالکن خونه‌ام! تفاوتش اینجا بود که ادمک های توی نقاشیم عریان بودن! و بی صورت! شاید ورژن بی نقصی از من و تو توی یه قاب!

 

نقاشی و شراب و رها کردم و خزیدم زیر پتو!!

 

نمیدونم نمیدونم واقعا که میتونم از این سیاهی و رنجی که دارم بیام بیرون یا نه!

تموم شدن تو به اندازه مرگ مامانم برام سخت بود! من بعد از ۳ سال تونستم مرگ مامان رو بپذیرم!

بعد از یک سال تونستم اشکی براش بریزم!

و بنظر سوگ از دست دادن تو هم همونقد برام بزرگ و عجیبه!

همونقد هم داره اذیتم میکنه!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۲۳
پنگوئن

انقد تو مغزم با خودم حرف زدم و دلیل اوردم. واسه چپ و راست سرم که سرم درد گرفته! 

دارم به این فکر میکنم خب اصن کی بود که اولین بار اومد گفت ادم خوب ادمیه که تو رابطه های طولانی بره ازدواج کنه و خانواده تشکیل بده!؟

اصن چرا این فرمیه که همه دوست دارن؟ حالا اوکی این فرمیه که همه دوست دارن چرا تایم لیمیتیشن داره؟

چرا انگاری یه مسابقه اس که اگه به موقع نرسی باختی؟ مخصوصا برای دختر ها!

چرا انگار دخترایی که مجرد موندن و مستقل موندن در نهایت پشیمونن؟؟

چرا اصن یکی باید همچین سختی رو به جون بخره!

دو سه روزه ذهنم درگیره!

درگیر اینکه چی شد اصن که من گفتم من یه رابطه جدی میخوام؟ اصن رابطه جدی چیه؟

من اون روز داشتم به صبا میگفتم که بابا جان رابطه رابطه است! جدی و غیر جدی نداره!

پس خودم درگیر چی شدم این وسط؟

درگیر اینکه ممکنه این هم جواب نده؟ انقد استرس دارم از اینکه باز اشتباه کنم که نمیتونم هیچ قدمی بردارم فقط دارم کله امو میزنم تو دیوار انقد که با خودم درگیرم!

خب حالا گیریم که بازم اشتباه بشه! جونام میسوزه؟ از بازی پرتم میکنن بیرون؟

مگه دنیا چند روزه که انقد دنبال این باشیم که یه وقت اشتباه نریم؟ مگه دنیا چند روزه که اشتباه بریم و بعد هی بزنیم تو سر خودمون که درستش کنیم!؟

 

سرم درد میکنه!

آدمیزاد از رابطه چی میخواد؟ غیر از سیراب شدن از محبت و همدلی؟

من دلم عشق میخواد!

دلم تپش قلب میخواد!

دلم محبت میخواد!

دلم میخواد حس کنم که زنم!

که میتونم میون دستای یکی اروم برقصم! لبخند بزنم و با لبخندم دلی رو بلروزنم!
دلم میخواد یکی یه جوری نگاهم کنه که دلم هوری بریزه!

دلم شیدایی میخواد!
سر گشتگی! دیوانگی!

دلم لک زده واسه محبت! واسه صمیمیت! 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۰۳:۱۸
پنگوئن

حال خیلی خوشی ندارم!

تیکه تیکه وجودم رو غم های مختلف گرفته و خبر بد اینه که آدمیزاد همینه و زندگی قراره همینطور تیکه تیکه رنج و غم باشه!

بی تاب نیستم و این خبر خوبیه! برای مبینایی که یک عمر بیتاب بوده واقعا خبر خوبیه! ولی ...  غمگینم!

غمگینم و لبریز! انگار که اشک هام همه پشت چشمم جمع شدن و یک اشاره کوچیک ذهنی به یه چیزی از توی زندگیم که غمش گوشه دلم نشسته باعث میشه که اون اشکا بپرن بیان بیرون و خودشونو به نمایش بزارن!

کاش عکس ها جان داشتن!‌و کاش این هوش مصنوعی و همه این مخلفات یه جوری پیشرفت کرده بود که میتونستی طی الارض کنی و هر لحظه هر جایی باشی که میخوای!

کاش هیچ مرزی وجود نداشت و کاش آدم ها از هم دور نبودن!

کاش انقدر دیر بزرگ نمیشدم که کار از کار گذشته باشه و دیگه نتونم با مامانم چیزیو حل کنم!هر بار که به مامان فکر میکنم پر از غم و حسرت میشم! و این حسرت از همه چیز برام دردناک تره!‌ حسرت اینکه چقدر دوست داشتم یه بار بشینم باهاش حرف بزنم و بگم مامان اختلاف بین من وتو از همون دینی شروع شد که اومده بود که زندگی رو بهتر کنه نه بدتر! بهش بگم که واقعا هیج کدوم از این دین و ایمون ها مهم نیست! مهم اینه که من چقدر دوستت دارم!

مهم اینه که نگرانیتو میفهمم و منم مثل تو مراقب خودمم باور کن!

بهش نشون بدم که دختر کوچولوش چقد قوی و بزرگ شده! همونجوری که میخواست. محکم با اراده و با پشتکار!

دلم واسه اینکه بهش زنگ بزنم و از موفقیت های کوچیک روزم بگم به شدت تنگ شده! اونم همه ذوقشو بریزه تو نگاه پر افتخار و پر غرورش! که این بچه منه ها!

الانی به همه این نتایج رسیدم که تو نیستی مامان!

و متاسفانه متاسفانه حتی باور ندارم که داری منو میبینی یا صدامو میشنوی!

کاش من هم دین و ایمون تو رو قبول داشتم! اونوق برای ارامش خودم هم که شده برات نماز میخوندم، دعا میخوندم و باهات حرف میزدم!

بارو داشتم که داری منو میبینی و اونوق انقد این حقیقت تلخی که تو تموم شدی آزارم نمیداد!

کاش یه راهی داشتم که بهت عشقمو نشون بدم! بهت نشون بدم چثدر الان تو قلبم قل میزنی! و چقدر من کور بودم که این قل زدنا رو قبل تر ها ندیده بودم!

انقدر دوستت دارم که حس میکنم هیچ کس دیگه ای از محسن و احسان گرفته تا بابا ، هیچ کدوم انقدر دوستت ندارن! انقدر تو دلشون قل نمیزنی! 

کافیه خودمو بردارم و ببرم جلوی اینه

میبینمت تو خطوط چشمام! لای موهایی که مثل تو زود سفید شده! رد لب و لبخندم! ابرو هام!‌ خال های روی بدنم! 

چه شیرینی بی رحمانه ای که تو انقدر خودت رو توی من جا گذاشتی! چه شیرینیه زیبایی!

زیبای من! مامان قند عسل! با اون بازوی های نرم و سفیدت! با اون بغل پر از غوغایی که بهم ارامش میدادی و همه گریه های اینجوریمو تموم میکردی، تولدت مبارک!

تولدت مبارک تنها ترینم!

 تولدهای من همیشه کنارم بودی حتی از راه دور!و بعد از رفتن تو من خیلی تنها شدم! ولی غصه ام از اینا نیست! غصه ام از اینه که نیستی که تولدت رو پیشت باشم و تنهات نزارم! نیستی و من اصلا دستم بهت نمیرسه!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۳۱
پنگوئن

بعد از مدت ها موهامو کوتاه کوتاه کردم و مدلی زدم که تو عامیانه بهش میگن <پسرونه>

نمیدونم کدوم ادم عاقلی یه روزی از خواب پاشد و تصمیم گرفت که موی کوتاه برای پسر ها باشه و موی بلند برای دختر ها!

و حتی نمیدونم کی گفته که صورتی پسرونه اس و ابی دخترونه!

ولی حالا از همه این حرفا بگذریم این روزا بیشتر از همیشه میشنوم که اووو چقد شبیه پسرا شدی!

و راستش اگه ۸ ۹ سال پیش بود، این حرف من رو ذوق مرگ میکرد و باعث میشد با خنده قند توی دلم اب بشه! ولی خب الان؟ نه! هر بار که یکی میگه پسرونه، دوست دارم یه چماق بردارم و بزنم توی سر مبارکش! که اهای من دخترم!‌من زن هستم و از همیشه بیشتر زن بودن و دختر بودنم رو دوست دارم!

من یک زنم که با تموم محدودیت هام همیشه جنگیدم و هیچ وقت اجازه ندادم که محدودیت هایی از قیبل دخترونه و پسرونه بودن چیزی من رو از رسیدن بهش عقب بندازه!

 

راستش خیلی خیلی با مدل موهام خودمم هپی نیستم! نه اینکه چون پسرونه اس! نه! چون موهای بلندمو دوست داشتم! و اگه ضعیف نبودو اینا شاید واقعا نمیزدم! ولی خب اینم یه تغییره که ازش ناراحتم نیستم! 

موهای کوتاهم و حسم نسبت به فیدبک های راجبش، سقیدی رو شقیقه هام و صبر و سکوتم همه حاصل سال ها تلاش و مطالعا روی خودمه! برای فهمیدن خودم!

پس برام خیلی هم فرقی نمیکنه که نظر اقای ایکس و خانم ایگرگ چیه!

 

بیشتر از هر موقع دیگه ای تو زندگیم الان نظر و حال خودم مهمه! چی دوست دارم و چی بهم حال بهتری میده!

اون روز توی ارایشگاه یه مبینای درونم مدام بهم میگفت بگو پیکسی بزنه! فرقی نداره اگه باب بهم میاد یا نه! بگو پیکسی بزنه!

و وقتی کوتاه کرد

نگاه به خودم کردم تو اینه و گفتم نمیدونم چرا ولی هر بار موهامو انقد کوتاه میکنم حس میکنم خیلی قدرتمند تر از همیشم!

انگار از یه تابو و نظر عموم فرار کردم و بهشون نشون دادم اون چیزی که دارین سرش میجنگین برای من مهم نیست! من زیبام! چه با اون مو ها چه بدون اون موها!

من زنم! چه با اون موها! چه بدون اون موها!

من مبینام ! چه با اون موها! چه بدون اون موها!!

 

پس لبخند میزنم به خودم و اعتماد بنفسی که دارم ریز ریز میسازمش!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۳ ، ۰۲:۳۶
پنگوئن

امروز دهم ژانویه سال دوهزار و بیست و پنج هست و من مبینا، توی اوایل ۲۶ سالگی خودم اومدم بنویسم از چیزهایی که جدیدا دستگیرم شده.

خیلی وقت پیشا بابام میگفت هر آدمی که زیاد سفر میکنه و دنیا دیده تر میشه دانش و اطلاعاتش هم بیشتر میشه!

حالا من این چیزایی که میخوام راحبش حرف بزنم رو از لس انجلس الزاما جمع نکردما! صرقا رفتن به یه شهر دیگه و تغییر شرایط و یه سری زمان خالی باعث شد مغزم شروع به فکر کردن بکنه و به نتایجی برسه که شاید برای مدتی برای ادمی مثل من منطقی به نظر برسه.

از اونجا شروع کنم که تو فرودگاه نشسته بودم و تو یوتیوب پرسه میزدم و همچین تیتری به پستم خورد:  < چگونه احساسات شما بعد از مهاجرت می‌تواند از بین برود >

پلی کردم و شروع کردم به گوش کردن.

جرا پلی کردم هم برمیگرده به اون حسی که من چند وقت پیش دیدم که دیگه حسی به رابطه ی  ج ن س ی ندارم دیگه! برام عجیب بود که یهو همه احساسات و ه و ر ن ی بودن زیادم فروکش کرده بود!

من آدمی بودم که تقریبا به تمام جانداران نظر داشتم! و یهو همش پریده بود!

اولش فک کردم شاید مشکل پارتنرمه! با تراپیستم که حرف زدیم دیدیم که نه بابا مشکل اون بنده خدا هم نیست من کلا خیلی وقته نسبت به هیج کسی اون حس رو ندارم و هی دنبال این میگشتم که خب مشکل کجاس!

با اینکه ساناز بهم گفته بود که مشکل آدم نیست ولی نمیدونم چرا ته دلم حس میکردم مشکل ادمه! پس وقتی رفتم ال ای یه مدلی بودم که بزار ببینم از کسی اینجا خوشم میاد یا نه! حس های عجیبی داشتم!

صادقانه بخوام حرف بزنم به جز یه نفر از کس دیگه ای خوشم نیومد! و اون یه نفر هم چون سنش از من کمتر بود متوجه شدم که این حس صرفا یه کششه و چیزی ازش درنمیاد پس بیخیال هر تلاش اضافه ای شدم! و سعی کردم صرفا از سفرم لذت ببرم.

و بعد موقع برگشت با این ویدیو مواجه شدم.پلی کردمو داشت راجب این حرف میزد که آدم خیلی از چیزایی که میخواد تجربه کنه رو به خاطر مهاجرت و پیشرفت و فلان و فلان هی عقب میندازه و انگار به اون چیزی که میخواد نمیرسه بعد دیگه این همه ایگنور کردنش یهو تو رو به جایی میرسونه که دیگه از چیزایی هم که خوشت میاد هم یه جورایی زده میشی! و خب درست بود!

یه جورایی برای من رابطه هم همین شده بود! هی دنبالش میدویدم و هی نمیرسیدم و هی انگار یه چیزی کم بود چون راستش اصن از اول نمیدونستم چی میخوام تو رابطه فقط یه چیزی انگار شنیده بودم و میخواستم به دست بیارم! حریص بودم برای چیزی که حتی نمیدونستم چیه و هی نمیرسیدم به اون حسی که دنبالش بودم و یهو بوم بدنم شروع کرده بود واکنش نشون دادن!

یکم بعد که فکر کردم با خودم گفتم شاید این حس از اونجایی میاد که من مدت هاست تو رابطه ایم که هی میخوام تمومش کنم و نمیکنم و شاید برای همینه بدنم نسبت به این ادم هم داره ری اکشن نشون میده و میگه من نمیخوام تو که عرضه بیانشو نداری من دارم!

امروز از همین چنل یه ویدیو دیگه دیدم که باز ذهنمو مشغول کرد به خودش و یه ذره بیشتر از دلایل قبلیم میکسنس کرد برام همه چی!

 

تیتر این ویدیو این بود: آیا مردانگی و سلطه‌ گری در س ک س برای خانم ها جذاب است؟

تو این ویدیو از این صحبت میشد که چیزی که خانوما دنبالش هستن تو رابطه ج ن س ی ریلکس شدن هست. و الب کلام این ویدیو هم این بود که بابا خانومه تو همچین موقیعتی میخواد لذت ببره پس دوست داره کنترل رو به پارتنر بده و بزنه روی اتوپایلت!  و این شاید برعکس تمام جنبه های دیگه زندگی این خانومه با توجه به تمام این ایده های فمنیزم اطراف و اینها! و این تفاوت توی بدن خانم و اقاس! ولی از اونجایی که هی جامعه امروزی در تلاشه که بگه ببین خانوما و اقایون برابرن دیگه اقایون اونقد اعتماد بنفس کنترل گرفتن اوضاع رو ندارن یا شایدم فکر میکنن که نباید اصن همچین کاری بکنن! برای همینه که خانوما هم دیگه هم با وجود اینکه اون برابریه رو میخوان ولی همچین هم از س ک س شون راضی نیستن!

و یهو من اینجوری بودم که اقا دتس رایت!

من از اون پسر تو ال ای یه جورایی خوشم اومد چون اصن طرف اجازه نمیداد ما تصمیم بگیریم رستوران انتخا میکرد میومد دنبالمون بریم اینور اینکارو بکنیم و ...

و برای من این مشخصه پلاس ظاهرش جذاب بود! و خیلی جالب بود که من تا این ادم رو دیدم به بچه ها گفتم کم مونده ما یه قلاده ببندیم دور گردنمون عین دانا (سگ دوستم) و بدیمش دست فلانی!

و دوستای خود طرف متوجه این خصلت دوستشون نشده بودن ولی من به محض دیدنش اینو متوجه شده بودم!

 

نمیدونم شاید چون خوشم میاد برای چیزایی که خیلی هم مهم نیست مغزمو درگیر نکنم! مثلا اینکه الان غذا رو کجا بخوریم خیلی برای من فرقی نداره ترجیح میدم یه ادم خوش سلیقه  با توجه به شناختی که داره ازم ببره منو یه جایی و من لذت ببرم! یه سلطه گری به اندازه و مطلوب! تو چیزای مهم نظر ادم رو بپرسه اره حتما! ولی خب دیت کردن وچمیدونم انتخاب پوزیشن و فیلم چی ببینیم و اینا برای من اینجوریه که بابا یه چیزی بکن دیگه! اینا روی دوش توعه!

خلاصه انقد طرز فکر افاعه برام جذاب بود که یهو خودشم برام جذاب شد!!!

و اینجوری شدم که وات؟؟

 

این یه پارتی بود که سفر رفتنه بهم کمک کرد توش و جالب بود!

 

نکته دیگه این بود که با اینکه دو هفته تراپی نداشتم ولی گندی هم نزدم یا به قول ساناز جاده خاکی نرفتم! و جفتمون بسیار از این اتفاق خرسند بودیم!

 

یه مسئله دیگه ای که متوجهش شدم انرژی های دخترونه بود! من مدتی بود فهمیده بودم که نیاز دارم به قرار گرفتن کنار دختر ها! ولی خب نمیدونستم چرا!

طی صحبت هام با صبا و ساناز ما به این نتحه رسیدیم که من طبق یک الگو غلط وقتی که کنار برادرام بودم و کلا توی خونمون یه وایبی بود که من باید تموم این خصلت های دخترونه رو کنار میزاشتم و از دختر بودنم فاصله میگرفتم و یه جورایی انگار که اصن دختر بودنه تبدیل شده بود به ضعف برای من! و من یه بازه ای ازش متنفر بودم!

و هر زمان که کنارم بیش از دو تا پسر باشه من یهو فکر میکنم که باید تبدیل بشم به همون شخصیت اسیب ناپذیر پسر گونه! و بلد نیستم زنانگیم رو حفظ کنم!

ساناز بهم گفت جز پلن های امسالم بنویسم که زن بودن رو تمرین کنم! کار های دخترونه و زنونه ای که حالم رو خوب میکنه رو تو برنامم بزارم و سعی کنم انرژیم رو حفظ کنم!

 

 

خلاصه که سفر پر باری بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۳ ، ۰۶:۵۷
پنگوئن

میتونم راجب رابطه الان لکچر بدم حس میکنم!
این فصل زندگیم داره به یاد گرفتن این قابلیت آدمی میگذره!

دیروز رو کلا تو خونه موندم. فکر کردم. درس خوندم و سعی کردم تصمیمی در خصوص رابطم بگیرم

بعد از بالا پایین های زیاد با ساناز و فکر کردن های زیاد و به نتیجه نرسیدن خوابیدم!

صبح پاشدم اومدم دانشگاه اول رفتم با هرمانس حرف زدم و هرمانس از اطلاعاتی که دوباره به دست اورده بودم و پیشنهاداتم یه دور دیگه پشماش ریخت و موافق بود باهام

بعد همین که از دفترش اومدم بیرون ایبو رو دیدم

رفتم تو افیسش نشستم یکم حرف زد از پرزنتیشنش گفت و اینکه استرس داشته و حس میکنه خراب داده... یکم دلداریش دادم و اینا. بعد ازش خواستم که باهم صحبت کنیم.

و رفتیم یه کافی گرفتیم و شروع کردیم حرف زدن!

ایده ای نداشتم که میخوام باهاش اشتی کنم یا رابطه رو تموم کنم ولی وقتی حرف زدیم همه چیز تقریبا برام واضح شد!

برام واضح شد که جفتمون تو این مبحث خامیم و جفتمون ادم هایی هستیم تشنه یاد گرفتن و پر تلاش! و تقریبا تو این ده ماه گذشته مدام با هم تلاش کردیم تا چیز های مختلف رو یاد بگیریم!

 

با خودم گفتم حالا بگو الان با ایبو هم تموم کردی! دوباره یه رندوم گای دیگه! دوباره از اول و دوباره خسته از نشدن!

حداقل بیا الان با خودمون این دیل رو بکنیم که یاد بگیریم چطوری رابطه داشته باشیم! چطوری کنار یه ادمی بمونیم! من به اون کمک کنم یاد بگیره اون به من!

همونطور که تا الان کلی درز و دورز هم رو گرفتیم و بهم زندگی کردن یاد دادیم!

اون به من صبر کردن و حل کردن یاد داده!

به من یاد داده با کانسیستنسی و تلاش میتونم به چیزی که میخوام برسم

منم بهش کنار هم بودن رو یاد دادم! بهش یاد دادم چطوری از لاکی بچگیش بیرون بیاد و چطوری یه دوست پسر خوب باشه!

پس چرا که نه!

شاید بازم بتونیم بهم یاد بدیم!

اگه یه روزی دیدم دیگه نمیتونیم چیزی بهم اضافه کنیم و هیچ خیری برای هم تو زندگیمون نداریم اونوق میریم پی کارمون!

و واقعا همیشه برای زدن زیر میز وقت هست!

بزار ببینم میشه درستش کرد یا نه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۳ ، ۲۳:۴۶
پنگوئن

با ناراختی بهم نگاه کرد بعد از یه سکوت طولانی و گفت: حس میکنم فرقی نداره من هر چقدر تلاش کنم اونی نمیشم که تو میخوای!

جا خوردم انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتم و راستش نکته اصن این نبود من داشتم یه چیز ساده میگفتم و اون داشت همه چیز رو عین فیلم هندی قاطی میکرد!

ولی این حرقش شبیه یه چوب خورد تو سرم! راست میگفت! درسته که احساساتم تغییر کرده بود. درسته که دیگه بحث ادم ثالثی تو زندگیم نبود. ولی واقعا من همش یه جایی از دلم میدونم که ما قرار نیست با هم بمونیم! که رابطه ما یه جورایی رابطه دوتا رهگذره صمیمیه!

و هی بهم میپریم فقط و فقط به خاطر یه چیز! اونم اینکه جفتمون میدونیم این رابطه یه رابطه احساسی نیست! یه رابطه اس که جفتمون منتظر تموم شدنشیم و میدونیم یه روز تموم میشه ولی نمیدونیم اون روز کیه!

شبیه ادمی که یه مریضی لا علاچ داره و منتظره بمیره و یه جایی دیگه از این انتظار هم خسته میشه دیگه.

از وقتی ازش جدا شدم و برگشتم خونه دارم فکر میکنم که جالبه من روز تولد ویپین دلش رو شکوندم و به سال نکشیده همچین چیزی برا خودمم به وجود اومد! دنیا چقد جای کوچیکیه!

و ساعت هاست نشستم تو تنهایی وفکر میکنم به تموم اتفاقات خوبی که باهاش تجربه کردم برا همه تلاشامون با هم! برا شوخیامون! خنده هامون

ولی خب همین کافیه؟ حالا بگو بازم ادامه دادیم. این دندون درد رو یه جا که باید بکشیم!

امروز دیدم حاجی دنیاهامون چقد فرق داره.

 

من یک چیز ساده میخواستم توجه! هر کاری که نشون بده طرف داره بهم توجه میکنه نه رفع تکلیف

و اون فک میکرد مشکل من کیکه!

تهش هم بهم گقت بیا بریم سینما! سینما اخه؟سینما؟ از نظر من ادما میرن سینما چون دیگه حرفی واسه گفتن ندارن! چون نمیخوان رو در رو با هم وقت بگذرونن! نمیدونم اصن خوشم نیومد!

حداقل میگف تو همیشه دوس داشتی بری فلان جا بیا بریم فلان جا امشب واینت مهمون من!

بخدا خیلی ساده تر بود! میگف بیا بریم حرف بزنیم از دلت درارم! بغلت کنم !

حتی از صبح یه هپی برث دی هم نگف! یه بوس هم نکرد!

چی فکر میکردیم و چی شد!؟

 

نمیدونم شبیه داستان خونه شده حس میکنم! یهو یه حرف شبیه یه پتک میخوره تو سرم و به هوش میام که بابا اصن داستان چیز دیگه س!

کای به جدی و غیر جدی یه رابطه ندارم ولی حس میکنم واسه یه ادم ۲۶ ساله تو همچین رابطه ای بودن که باید جز به جز چیز ها رو توضیح بدی که بابا قلان کار رو باید بکنی تا خوشحالم کنی برام غیر قابل تحمله!

حس میکنم دتس فور د بست

 

ولی حالا به اینجا میرسم که چطوری باید اینکارو بکنم؟قطعا باید باهاش حرف بزنم و همه اینا رو توضیح بدم اما نه طوری که ناراحتش کنم یا خودمو ناراحت کنم!

نه طوری که توهینی بشه!

و از کجا باید شروع کرد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۳ ، ۰۵:۴۴
پنگوئن

الان به وقت ایران و امریکا تولدمه :)

امسال به شدت عجیب بود! امسال احسان زنگ زد برا تولدم

بابام بهم تکست تبریک تولد داد

و خودم به محسن زنگ زدم و تولدم رو تبریک گفت

و آدم های دیگه؟ راستش فک کنم به معنای واقعی کلمه دیگه دارم از یاد آدم ها میرم!

از دوستام نگین ها بهم تبریک گفتن

بهروز

اندکی پیش سپهر

فاطمه زربخش

و نازنین

 

پارسال نزدیک به ۲۰ نقر اومدن تو خونه و منو سوپرایز کردن و امسال حتی کسی کیک هم برام نخرید!

اختمالا هر سال از تعداد ادم هایی که کنارم خواهند بود کمتر هم میشه

نمیدونم خیلی لوس و مسخره به نظر میرسه....ولی....نمیدونم حس دل شکستگی دارم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۳ ، ۰۷:۰۲
پنگوئن

دیروز با حنا حرف میزدیم که دیدم واقعا یادم نمیاد چرا دیگه هیچ وقت با علیرضا حرف نزدم!

بعد رفتم اون ماه های قبل از اومدنم به امریکا رو خوندم! جالب بود که چیزایی که نوشته بودم و تایم اتفاق افتادنشون یه مقدار با چیزی که فکر میکردم فرق داشت!

نگاه کردم و دیدم صادقانه چقد اشتباه کردم!

و حتی دیدم که چرا اون اشتباهات رو کرده بودم! فشار و حال بد و ...

دیدم یه سری چیزا واقعا عجیب تو ذهنم چیده شده بود!

ذهن واقعا چیز عجیبیه! 

گاهی وقتا فک میکنم وقتی این همه خاطرات اشتباهی که اصن اتفاق نیافتاده توشه چطوری ادم میتونه به خودش و اتفاقات و هر چیزی اعتماد کنه.

بعد هی حرف ساناز میومد تو ذهنم که بهم میگف تو دنیای تو خاکستری اصن رنگی نیست!

یا صفری یا صد!

درسته که در مجموع جواب داستان های مختلف خاکستری میشد ولی همیشه ری اکشن من به اتفاقات یا سیاه بود یا سفید!

چند روزه که اینستا رو پاک کردم و مدت تنهاییم با خودم بیشتره! خوب میخوابم! به خودم و خونه میرسم و یه وقتایی هم فقط میشینم و هیچ کاری نمیکنم!

یه جورایی شبیه اینه که میشنیم که اتفاقات گذشته برام ته نشین بشه!

اینستا و توییتر یه مشت داده چرت و پرته که مغز ادم رو درگیر میکنه و ادم واقعا وقتی برای خودش نمیزاره و خودش رو لای هزار تا پست و استوری گم میکنه!

از همین رفتار صفر و صدیم انقد بگم که همزمان ویپ و سیگار و اینا رو گذاشتم کنار ، اینستا و توییتر رو حذف کردم و دارم باشگاه میرم!

ینی این هفته اینجوری گذشت!

و امیدوارم که بازم ادامه داشته باشه!

البته که چند روز دیگه امتحان پایان ترممه و بعد تعطیلات و سفر به سرزمین فساد ها :))

 

حس غریبی از تموم شدن این ترم دارم!

انگار که قراره همه چیز عوض شه! 

حس میکنم خودم خیلی بزرگ تر از چند سال پیشم شدم! و تو این دو سال که اینجام به اندازه ده سال تجربه کردم

و حس میکنم الان کلا ارامش بیشتری دارم

و آدم اروم تریم...

همین که سعی میکنم اتفاقات رو بپذیرم و هضم کنم هم یکی دیگه از نشونه هاس!

 

همیشه اول هر کاری سخته! فقط باید پیش رفت و ادامه داد! یکم نظم و یکم مقاومت و ادامه دادن، بازی رو عوض میکنه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۳ ، ۲۲:۳۱
پنگوئن

از جلسه‌ام با استادم برگشتم

یه برگه گذاشت جلوم و شروع کرد به گفتن از پروژه هام. و من با لبخند هی نگاش کردم :)

فاینالی این قسمت از کار که دوستش دارم وقتش رسیده! ریسرچ کردن و شبیه آدم بزرگا بودن!

ازم تعریف کرد بخاطر کوالم! و بهم گفت که بهت افتخار میکنم چون تو وقتی روی یه چیزی فوکس میکنی همیشه خوب انجامش میدی!

و استادا به من گفتن که تو فقط پاس نشدی، یکی از آدم هایی بودی که واقعا بلد بودی و همه چیز رو میدونستی! و انگار یه طوری بین خودشون از ما صحبت کرده بودن! و من کلی حس خوب گرفتم:)

یکم بعد بازم بیشتر راجب پروژه های رو زمین مونده‌ام به خاطر کوال صحبت کردیم و کار های پیش رو و گرنتی که پروژم گرفته بود.

و من خوشحال از دفترش اومدم بیرون...زنش تو راهرو منو دید و یه دور دیگه کلی با اونم ثحبت کردم و حس رضایت رو از جفتشون گرفتم

انگار که مامان بابام ازم راضی باشن مثلا اون مدلی!

و یه حس اعتماد به نفسی از اینکه واقعا انگار آدمی اگه تلاش کنه میتونه به چیزهایی که میخواد برسه!

 

پس برگشتم به آفیس یا یدن دردم از باشگاه نشستم پشت میز و شروع کردم به ریسرچ و رفتن به سمت چیزایی که خیلی وقت بود منتظرشون بودم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۳ ، ۰۲:۳۷
پنگوئن