پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

دیشب انگار که منو از یه خواب دو ساله بیدار کرده باشه پیام داد و گفت معذرت میخوام!

من میدونستم نمیتونم بیشتر از یه دوست برات باشم ولی تو رو بین زمین و هوا نگه داشته بودمو...

نمیدونم برای یه دختر ۲۶ ساله ای مثل من شنیدن اون حرفا مساوی بود با شکستن خودم و قلبم... چرا سن رو اشاره میکنم؟ چون خب من اون مبینای ۱۸ ساله ای نیستم که زرت و زرت از ادما خوشم بیاد...و احتمالا خیلی طول خواهد کشید که بتونم یه آدم دیگه ای رو اینجوری دوست داشته باشم..

و راستش من تموم این دو سال رو فکر میکردم مشکل منم! مشکل رفتن من بود! فکر میکردم من آدم زندگی خودم رو پیدا کرده بودم و گذاشته بودم رفته بودم و شاید اگه میموندم عوض میشد همه چی...

ولی دیشب یهو  منو از خواب بیدار کرد و گفت آدم ساده من اصن یه ور دیگه قصه بودم و تو یه ور دیگه‌اش!!

هم یه رهایی عجیبی داشت هم یه درد عجیبی... انگار همه حرفاش رو میدونستم و منتظر بودم که واضح و بدون پرده بزنه! هم با هر کلمه اش دلم میریخت!

هم دلشورم آروم گرفته بود وقتی باش حرف زدم هم دلم میخواست گوشیمو پرت کنم یه ور دیگه و فقط فرار کنم و برم جایی که چیزی و کسی رو نشناسم....

 

 

راستش 

از شما که پنهون نیست...خیلی خستم! خیلی خستم از آدم ها!

واقعا واسه آدم های زیادی چه دوست چه خانواده چه رابطه کلی تلاش کردم ولی حس میکنم هیچ کدومش...هیچ کدومش جواب نداد!

یعنی حس میکنم سرم کلاه رفته! بهای زیادی دادم واسه خیلی چیزا که ارزشی هم نداشتن!

چیزایی که نموندن....

و یه تنهایی عجیبی رو دارم حس میکنم...یه لولی از تنهایی که واقعا قبلا حسش نکرده بودم...

از آدم ها ناراحت یا عصبانی هم نیستم دیگه...خستم! 

احساس میکنم پرم از دیدن ادمایی که تکلیفشون با خودشون مشخص نیست! از ادمایی که تا یه ذره شرایط به نفعشون نیست لیوان اب رو بر میدارن و میریزن تو صورتت...

از آدم هایی که روابط رو بر اساس سود و ضرر میبینن....

و آدم هایی که دلی بودن و صاف بودن دیگه براشون شده داستان....و اونا هم مث من دیگه اعتمادی ندارن...و وقتی هم برای دفاع به طرف مقابلشون نمیدن!

 

حالم به شدت گرفته و تلخه... از اون تلخیایی که نشستم گوشه دانشکده حس میکنم سرمای هوا داره از سردی من تامین میشه.....سردی دلم...سردی روحم...

 

من سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد...

 

واقعا دلیلی واسه زندگی کردن نمیبینم! دلیلی برای ادامه دادن این زجر هر روزه...دلیلی واسه این همه جنگیدن....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۳ ، ۰۴:۲۳
پنگوئن

و خب سلامی دوباره!

سه روز از امتحانی که تو پست قبل ازش حرف میزدم گذاشته!

و امتحان رو پاس شدم و به طور رسمی پی اچ دی کندیدیت گشتم!

 

خوشحالی من به یک روز نکشید! که یهو دوباره زندگی شروع شد!

خیلی عجیبه تو ماه ها تلاش میکنی برای چیزی و به خودت میگی بعد از این که فلان چیز رو به دست بیارم حنما زندگی بهتری خواهم داشت و زرت بعد از به دست اوردن اون یهو میبینی زندگی همینجوری داره جلو میره و تو باید دوباره بدویی!

مثل یه مارتن بی پایان!

 

نمیدونم چطوری بگم! احتمالا هر کسی که اینو میخونه میفهمه چی میگم! یه چیزیه که هممون تجربه اش کردیم! و خیلی عجیبه!

 

دقیقا این قضیه برای یه اتفاق بد هم تکرار میشه! مثلا اون موقع که مامان فوت شده بود حس میکردم همه چیز متوقف شده و درد خیل خیلی زیااده! ولی بعد از دو سه روز دیدم زندگی داره میدوعه و من باید با درد دنبالش بدوعم!

 

یعنی میخوام بگم احساسات ما خیلی روی زندگی تاثیری نداره! شب میشه روز میشه! کارخونه ها کاراشونو میکنن و بچه ها به دنیا میان! ادم ها میمیرن! یکی میاد و یکی میره! و همه چیز جریان داره و هیچ چیزی برای تو نمی‌ایسته!

و خب این یه اتفاق بسیار عجیبه! که تو هیچ وقت دیگه وقت اینو نداری که بشینی و بدون اینکه نگران چیزی اون بیرون باشی حال خودت رو هضم کنی! حالا چه خوشی باشه چه غم!

 

بعد اینکه چقدددد ادمیزاد اشتباه میکنه! نمیدونم همه اینجورین یا فقط من یه تخته‌م کمه!

دیروز فهمیدم یه فرم رو اشتباه امضا کردم و افتاده بودم رو تلفن که اقا بنده غلط کردم لطفا اینو درست کنین!
بعد امروز دیدم یه اشتباه محاسباتی دیگه در امر پرداخت ها باعث شده که حسابم برای پرداخت کامپریهنسیو فی دانشگاه خالی باشه و زرت اتو پیمنتم ریجکت شه! همین اشتباه محاسباتی که خدمتتون عرض کردم باعث شده بنده چیزی نزدیک به ۶۰ دلار جریمه بدم!

 بعد نشستم میگم بابا ۶۰ دلار واقعا الان واسه من چیز زیادی بود!

 

یه استیکر رو به رومه که نوشتم : آب بخور به جای غصه!

 

که درست هم میفرمایم واقعا!همونجوری که گفتم احساسات می‌آیند و میروند و به دمپایی این زمونه هم نیست!

 

در حالی که با غصه و واتر باتلم نشسته بودم یه گوشه داشتم فکر میکردم این مستقل بودن و تنها بودن بسیار درد دارد!

دلم میخواد یکی باشه گندامو برام جمع کنه!

دلم میخواد یکی کنارم باشه! دلم میخواد یکی همراهم باشه! و این زندگی داره به شدت بهم فشار میاره!

 

میدونی تنها بودن تو ایران اینجوری بود که خانواده بود! ساپورتشون بود ولی دور بودن! میدونی چی میگم؟

اینجا حتی اگه خانواده هم بخوان واقعا ساپورتی نمیتونن بکنن! سالهای نوری دورن از اینجا!

 

 

پ.ن: آهنگ <اون نیومدش> خیلی اذیتم میکنه :) همینطور آهنگ <سنگ و شیشه>! کاش میتونستم براش بفرستم این اهنگ ها رو....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۳ ، ۰۰:۲۱
پنگوئن

مدت زیادیه که ننوشتم!

امروز ۱۵ نوامبره و دو روز مونده به امتحانی که بعد از پاس شدنش میشه به من گفت پی اج دی کندیدیت :)

این دوره روز های به شدت پر استرسی رو گذروندم! وقتی روز اول رفتم پای تخته از استرس گریم گرفت!

هیچی یادم نمیومد از تموم اون کارشناسی که چقد هم با سختی گذرونده بودمش و الان باید همه رو یه جا جمع شده تحویل این ادما میدادم!

توی ماک اول حتی نتونستم یه سوال رو به درستی شروع کنم!

بعد از اون با خودم گفتم خب ببین تو یه آدم به شدت استرسی هستی و اینو میدونی! حالا بیا به این فکر کنیم که اگه همه مطالب رو با دقت بخونیم و یکم اعتماد بنفس داشته باشیم که اقا جان حداقل تونستیم اینو حل کنیم یه بار، باعث میشه بتونیم استرس رو یکم کنترل کنیم!

از اون روز تا دو روز پیش تمام ۱۰۴ سوالی که توی سال های پیش پرسیده شده بود رو با در نظر گرفتن تایم روی تخته گچی با ایبو حل کردیم! سخت بود! نمیفهمیدیم! دعوامون میشد! خسته میشدیم! دوباره برمیگشتیم و دوباره با هر سختی که بود دوباره حل میکردیم! میشد که یکی دوساعت فقط روی یه سوال وقت میزاشتیم و اخرشم نمیفهمیدیم!

 

اینا رو نوشتم که یادم باشه که اگه نشد و این ترم پاس نشدم، بدونم که من تلاشمو کرده بودم! شاید دیر به خودم اومدم! شاید نیاز بود بیشتر از دیگران تلاش کنم چون همه چیز یادم رفته بود ولی...

ولی وقتی اون تلنگره خورد با تمام قوا عین همون مبینایی که همیشه بودم جنگیدم!

 

و من این جنگ ها رو بلدم! همیشه برنده جنگ ها نیستم ولی دیدن میدون جنگ چیز اشناییه!

 نزدیک به تنکسگیوینگ هم هست و فکر کنم شاید وقت خوبی باشه از خودم تشکر کنم!

برا تموم این دو سال!

برا تموم این ۲۶ سال اصن!

یاد روزایی به خیر که تازه رسیده بودم امریکا و از ادیداس کفش گرفتم و وقتی پوشیدمشون خر ذوق ترین بودم! اینجوری بودم که من این کفشو واقعا نمیتونستم تو ایران بخرم! الان اینجام و بدون اینکه از بابام بخوام خریدم!

بعد از اون کفش کلی چیز دیگه هم خریدم به درست و غلط

و زندگی رو با همه سختیاش دو سال گذروندم! یه ماه دیگه میشه دو سال که تو امریکام :)

و حتی فردا روزیه که ویزای مولتیم تموم میشه!

و من رسما قراره برای سال ها تو این کشور بمونم! 

بخوام صادق باشم یه شبایی یه روزایی واقعا از حس غربت و نداشتن ادم امن خفه شدم! چه روزایی که با گریه به تنها پناهم هم خونه ایم پناه میبردم!

چه روزایی که کنج خونه فقط گریه کردم!

چه روزای سختی که گذشت! واقعا گذشت! و من به داشتن درد خو کردم! و من یاد گرفتم با داشتن غم هم میشه زندگی کرد!

میشه جایی که اشتباه کردی بمونی و فرار نکنی! میشه بمونی و بگی من کردم و ریدم! ریدم ولی درستش میکنم!

بپذیری که بابا جان اوکیه! اوکیه اگه برینی! فقط باید سیفون رو بکشی بعدش!یه وقتایی توالت اتوماته و سیفونه کشیده میشه همین که پا میشی عین این میمونه که یکی دیگه ریدمانت رو جمع میکنه! ولی یه وقتایی حالا یا چشمی خرابه یا اصن دستیه! باید خودت جمعش کنی!

و راستش وقتای خیلی کمی به اتوماته برمیخوری تو زندگی! مخصوصا اگه تو اصن ارمانت این بوده که بابا من یه گ و ز گنده هستم و خودم به تنهایی میخوام از پسش بربیام!

پس بیا یه بار دیگه تنها بودن، تنها تونستن، و تنها جنگیدنمون رو جشن بگیریم! و ببین...

خیلی خفنی :)

دوست دارم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۰۱:۱۶
پنگوئن

بعضی چیزا شبیه یه هل دادن میمونه برا تویی که تازه از جاه بیرون اومدی و داری نگاه به راه اومده میکنی! و اون هل یهو دوباره پرتت میکنه ۱۰۰ متر پایین تر!

یه میم بامزه دیدم که یادش افتاد! بخاطر این تیکه کلامه دیگه چه خبرش!

و براش توی توییتر فرستادم! و یهو نمیدونم چرا اسکرول کردم و پیامای قبل رو دیدم! پیامای ثبل با هل دادن تو چاه ۱۰۰ متری هیچ فرقی نداشت!

یاد اون روزا که چطوری دیوونه شده بودم و فقط له له میزدم ببینمش! حتی از دور!

بعد دلم گرفت!

حرفش توی تماس دیروزمون یادمون اومد! بهش گفتم اون جایی که میخوای چاقو فرو کنی رو من بوسیدم!

یه صدایی توی مغزم میپیجید که تو آمدی و همه معادله ها ریخت بهم و تصویر تو با پیرهن چارخونه جلو در خونمون! اولین باری که دیدمت! هنوزم نمیفهمم چرا اون روز تو از ماشین پیاده شده بودی و جلو در خونه واستاده بودی تا منو ناز بیایم پایین! و چرا یه جوری وایساده بودی که انگار منتظری در باز بشه و کسی که منتظرشی بیاد!!

و من همون موقع دلم ریخت! ولی زدم تو سر خودم که ساکت!

شروع کردم باهات کل کل کردن و تو سر خودم زدن که ساکت!

زدم زیر میز رابطه‌ای که داشتم چون تو همه چی رو ریخته بودی بهم!‌ و هی به دلم میگفتم ساکت!

میدونستم دارم میرم و به دلم میگفتم ساکت!

بوسیدمت و به دلم گفتم ساکت...

رفتم و به دلم گفتم ساکت!

نشد ... و به دلم گفتم ساکت!

دوباره دیدمت دوباره دلم شروع کرد تپیدن و دوباره گفتم ساکت!

بهم از مرگ گفتی...شنیدم بغض کردم و شکستم و به دلم گفتم ساکت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۳ ، ۲۰:۲۳
پنگوئن

داشتم فکر میکنم که واقعا تقصیر من نبود!

من تقریبا تمام این مدت داشتم خودم رو مقصر میدونستم که وقتی شبیه ترین چیز نزدیک به عشق رو تجربه کردم گذاشتم و رفتم! ولی واقعیت اینه که تقصیر من نبود!

من سال ها قبل یه برنامه ریخته بودم تا از زندان دورم بیروم بزنم! زندانی که همه زندگیم رو گرفته بود! باید آزاد میشدم! و نمیتونستم تو زندان بمونم!

این وسط مرگ مامانم و پیدا کردن بیمکس اتفاق افتاد و من وسط رسیدن به کلید در آزادیم بودم!

باید یه چیزی رو فدای یه چیز دیگه میکردم! باید تصمیم میگرفتم به خانواده تعلق داشته باشم یا به آزادی! باید تصمیم میگرفتم که عشق بهتر است یا علم؟! باید تصمیم میگرفتم دوست داشتن ادم های دورم رو به دوست داشتن خودم ترجیح بدم یا نه!

و بعد از دو سال که خودم رو به دیگران ترجیح دادم نتونستم با عذاب وجدان این قضیه که خودخواه بودم کنار بیام!

انگار که میخواستم من ازاد شده باشم و قفس خالی نبودنم کسی رو هم اذیت نکنه!

ولی نمیشد! کلی ادم بودن که میومدن به اون قفس و من سر میزدن و همین باعث شده بودم ماها بهم وابسته بشیم!

الان که من از قفسم در رفتم هم من اذیتم هم اون آدما! ولی خب من اگه تو قفس میموندم تا همیشه این حسرت آزادی به دلم میموند!

بنظرم کافیه این همه سرزنش کردن برای ترحیخ دادن خودم به ادم های دیگه!

من اگه خودم رو بغل نمیکردم. خودم رو دوست نمیداشتم هیچ کس دیگه ای اینجوری منو دوست نمیداشت!

راستش گاهی دلم تنگ میشه واسه اینکه دیگری ای وجود داشته باشه که برام تو قفسم اب و غذا بزاره و بهم بگه تو قفس گذاشتمت تا ازت مراقبت کنما! و من بوجی بوجی شم!

ولی خب الان دارم پرواز میکنم! به هر جا میخوام میرم و هر غذایی میخوام میخورم!

و خب اره درد داره همین آزاد بودنه هم

و میدونم من یه وقتایی فکر میکنم که کاش ادمایی که دوستم داشتن قلاده دور گردنم نمیزاشتن و میزاشتن ازادانه کنارشون باشم! اونوق شاید هیج وقت اینجوری سودای ازادی نمیکردم و اینجوری درد نمیکشیدم از زندانبان هام!

 

و الان درک میکنم که شاید برای همینه که از نظر جنسی من دوست دارم همون قلادهه دور گردنم باشه تا یادم بیاد اون حس بوجی بوجی شدنه رو!

و شاید یه ادم دیگه از اینکه قدرتی رو داشته باشن که هیچ وقت تو زندگی واقعی نداشتن حس بوجی بوجی میگیرن!

 

و چقد مغز ادمی عجیبه!

ما همیشه دنبال چیزی هستیم که نداریم! پس شروع میکنیم به فانتزی سازی! به اینکه تو فانتزی هامون شاید اون ابر قهرمانی باشیم که همیشه دوست داشتیم تو دنیای واقعی باشیم! مثلا ابر قهرمان دنیای قانتزی من یه دختر آروم و تسلیمه! کسی که دنیای واقعی هیچ وقت نتونستم باشم! و یاد گرفتم با سرکش بودنم زنده بمونم!

 

و خوشا اون روزی که یاد بگیرم در جای مناسب اروم و تسلیم باشم و در جای مناسب سرکش و یاغی! تا بتونم بالانس زندگیمو دست خودم بگیرم!

اونوق تو قفس کسی نیستم و بوجی بوجی هم خواهم شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۳ ، ۲۱:۴۷
پنگوئن

از دیشب داره بارون میاد...نم نم و پیوسته! و حس زندگی رو پخش میکنه تو شهر!

منم صبح زود پاشدم و رفتم دنبال کار و زندگیم و این بین داشتم به آدم ها فکر میکردم!

به اینکه نمره بیمکس میشه ۱۴ از ۱۷ و من شوکه میشم! که شت برا همینه که نتونستم از ذهنم بیرونش کنم! بعد به حرفای دیشبم به ایبو بیچاره فکر میکنم که انقد دلش رو شکستم که فک کنم دیگه بی حس شده!اصن نمیفهمه که الان داره با بخشیدن من و باز کنارم بودن اشتباه میکنه!

داشتم فکر میکردم مامانمم با این رفتنش به دیار باقی عجب گره کوری رو دستم گذاشت! اگه یه ذره صبر میکرد تا من انقده بفهمم چه چیزا که باهاش حل میشد!‌ و اینجوری هی دوباره و دوباره مغز منو نمیخورد! و منو تبدیل به کلکسیونی از مرض های روانی نمیکرد!

داشتم به این فکر میکردم که چرا مدام دارم تکرار میکنم که ایران رفتنم اشتباه بود و خسران بزرگی رو تو زندگی من پیاده کرد! و دیدم صادقانه من وقتی اومدم اینجا تلاش کردم یه ورژن جدید از خودم بسازم و ورژن قدیمیم رو بندازم دور!

و وقتی برگشتم انگار که تمام تروماهام از اون سرزمین تموم مشکلاتم تموم خنده ها و شادی هام خوب و بد اون زندگی زده بود بیرون! با مبینایی که دیگه اون مبینا نبود! انگار این مبینا الان داره سوگ اون مبینا رو میکشه!

که خوب یا بد اونم عین مامانش همه رو ول کرد و رفت! و خاک شد!

دیگه خبری از مبینای مودب و ملاحضه بکن نبود!

دیگه خبری از مبینایی که مورد تایید خاندان مذهبی مادری بود وجود نداشت!

و انگار به آدم های دیگه هم این حس رو میداد که زیبا یک بار دیگه مرده! حتی به خودم! وقتی میدیدم جسم همونه شباهت همونه ولی دیگه من اون مبینایی نیستم که مامان ازم ساخته بود فرو میریختم!

نمیخوام بگم چیزی که الان هست خوبه یا بد! نه! فقط یه مدل دیگه س! و این باعث میشه گاهی این حس رو داشته باشم که انگار هرگز مامانی نبوده هرگز مبینایی با اون خصوصیت در وحود من نبوده و انگار من اون زندگی رو از بیرون دیدم! و هر بار با تعریف کردنش درد تموم وجودمو میگیره! و به شکل یه لبخند کج میاد بیرون!

بحثی کع راحب والد درون و اون صدای عذاب وجدان بود خیلی خیلی بعد از مامان کم رنگ شده ولی وقتایی که تو محیطی قرار میگیرم مثل محیط خانواده، مثل سفرم به ایران اون والد انگار هزار برابر از قبل قوی تر میشه و یه چماق بزرگ برمیداره میزنه وسط فرق سرم!‌که تو با این همه موفقیت حبابی هیچی نیستی!

تو حتی خوشحال هم نیستی!

تو به خانوادت کمک نکردی و همیشه بهشون رنج دادی...

همیشه دعوا کردی و همیشه جنگیدی!

همیشه خواستی اونی باشی که خودت میخوای و ببین الان همونی که خواستی هم اینجوریه! ببین تو حتی به چیزی که خودت هم میخوای قانع نیستی! 

تو یه موجود ازار دهنده ای که به هر چیزی دست میزنی خراب میشه و همیشه حضورت نحسی داره!

از همون ۷ صبحی که حال مامان رو بد کردی و بجای اینکه طبیعی بدنیا بیای سزارین شدی

بعدشم که مامان بخاطر تو فتح ناف گرف

و ۴، ۵ روز بیمارستان بودن مامانم که حتی الان که دارم فکر میکنم واقعا یادم نمیاد کسی بهم گفته باشه چرا من ۴، ۵ روز اول زندگیم رو پیش عمم بودم نه مامانم!و چرا مامان من حالش بد میشه و ۴ ،۵ روز بیمارستان میمونه!

تا همون روزای اخری که مامانم داشت نفسای سخت اخرشو میکشید! که بابام بهم پیام داد گفت حال بد مامان بخاطر دعواییه که تو باهاش کردی و فشارشو بردی بالا...

الان داره یادم میاد که من همیشه بابت همین بود که فکر میکردم از اون خونه خواهم رفت!

بخاطر اینکه همیشه مسبب خراب کردن همه چیز من بودم! و هر چقد داد و بیداد میکردم که بابا حواسم نبود اشتباه شده یا هر چی بازم نمیشد...

حتی یادمه هر بار که موقع ظرف شستن چیزی از دستم میافتاد و میشکست چقدر از مامانم میترسیدم

یادمه شکستن گوشیمو پنهون کردم 

یا اینکه یه گوشه دیگه رو انداخته بودم تو توالت!

و الان دارم میبینم که چقدر هر باری که من تو یه چیزی شکست خوردم چقد بیشتر از حالت معمول به من سخت گذشته!

و الان میفهمم چرا همه کسایی که باهام در ارتباط بودن میگفتن چرا تو ری اکشنت نسبت به هر اتفاق بدی اینه که خب دیگه باید تموم کنیم!؟

چون فقط میخوام پاک بشه!

و سفر ایران بد بود چون پر از اشتباه بود! از تصادف ماشین تا دعوام با بابا! از تلاش مذبوهانه برای اینکه به یه ادم بیگاه دیگه یاداوری کنم که روزی روزگاری ما همدیگه رو دوست داشتیم ! و هم خودمو بندازم تو چاه سردرگمی هم اونو!

هنوزم نمیفهمم چرا این کارو کردم! چرا به زور خواستم که باهاش باشم؟! چرا انقد بدم که دوباره حال اون و خودمو و کلی ادم دیگه رو خراب کردم؟

 

بعد شما میگی سفر ایران بد نبود؟ اشتباه نبود؟ اونم از وضع مالیم! اه!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۳ ، ۰۲:۴۲
پنگوئن

با ساناز صحبت میکردیم که به این نتیجه رسیدیم که من کلا تو زندگیم نمیدونستم که چی رو دوست دارم چی رو دوست ندارم صرفا بر اساس مخالفت با خانواده یه سری تصمیمات گرفتم! و الان که دیگه خانواده مخلفتی برام نداره گیر کردم! نمیدونم که چه تصمیمی باید بگیرم٬

داشتم فکر میکردم که شاید دوست داشتن بیمکس هم از یه لجبازی و مخالفت میاد! مخالفت با دنیایی که کونمو پاره کرده!

که انگار من همیشه مخالف جهت رودخونه باید شنا کنم!

 

این روزا بیشتر به این فکر میکنم که واقعا معیارم واسه یه پارتنر چیه!

مثلا به این نتیجه رسیدم اینکه یه آدمی سنش بیشتر از من باشه یه ۶ ۷ سالی به شدت منو خوشحال میکنه! این فقط سن عددی رو شامل نمیشه! مجوریتی و بالغانه برخورد کردن طرف هم خیلی مسئله اس!

بعد دیدم عموما از آدم هایی که یه ذره خودشون رو میگیرن ولی در نهایت آدم های حوش برخورد و شوخی ریزی دارن خوشم میاد! نه آدمی که همش شوخی کنه و هول بازی دراره! یه ادمی که ریز و گاهی شوخی کنه! مثلا کسی مثل سپهر که مدام باهاش کل کل میکنم الان دیگه برام جذاب نیست! دلم کسی رو میخواد که احترام بزاره ولی گاهی یه شوخی ریز و اروم بکنه!

کسی که توی روز مره به شدت بهم احترام بزاره و مثل یک خانوم باهام برخورد کنه و باعث بشه کنارش احساس کنم که خانومم! که محترمم! که عزیزمم! ولی خب شبا... اونجا فرق داره!  :)))

یه چیزی که به شدت اذیت کننده اس برام یکی مدام ازم بپرسه که برای ارتباط داشتن با من باید چیکار کنه! به جای اینکه خودش منو یاد بگیره و بفهمه!! دوست دارم طرف بدون سوال پرسیدن و با دقت و ریزبینی بفهمه من چیا دوست دارم و از چیا بدم میاد!و باید دور و برم چطوری رفتار کنه! و این بنظرم خیلی نکته مهمیه!

از نظر تیپ و قیافه ای کسی رو دوست دارم که تیپش یه جورایی کلاسیک اسپورت باشه!

از پسرایی که یه دونه گوشواره میندازن و ته ریش دارن به شدت خوشم میاد!

و عاشق موهای فرم :) یکم نامرتب :)

از پوست روشن خوشم نمیاد! بیشتر از ادمای سبزه و خونگرم خوشم میاد!

بنظرم قشنگ ترین چشم ها رو چشم عسلی ها دارن! عسلی تیره! گرم و مهربون!

از آدم هایی خوشم میاد که میدونن کی لاس بزنن کی پشتیبان باشن و کی محترم و صمیمی!

دلم کسی رو میخواد که اگه یه مشکلی تو زندگی به وجود اومد بشه بهش تکیه کرد! بشه کمک گرفت بشه حرف زد! بشه باهاش بلند فکر کرد!

نه کسی که نگران باشم که با گفتن مشکلاتم ممکنه فرو بریزه!

دلم آدمی رو میخواد که بهم حس خونه بده!

حس امنیت!

دلم مساوات و برابری حقوقی میخواد کسی که بفهمه این جمله رو نه که بگه زن و مرد یکین! نه زن و مرد یکی نیستن! زن ها دنبال حق مساوین نه بیشتر!

کسی که بتونم کنارش پیشرفت کنم و بتونم اونو برای پیشرفت کردن بوست کنم!

کسی که بتونم باهاش از دغدغه های عمیقم حرف بزنم با هم پادکست بشنویم و بعد یه وقتایی هم دوتایی خل بشیم و در مستی با اهنگای ساسی یا حتی تتلو بخوانیم و برقصیم!

کسی که هنر رو ببینه! زیبایی رو و طبیعت رو ببینه!

کسی که جهان بینیش در جهت جهان بینیم باشه که دنیا بر پایه ی آدم هایی ست که دوستشان داریم که بیشتر کنارشان باشیم و بیشتر بدانیم و بیشتر بفهمیمشان! و جهان چیزی جز یادگرفتن و دوست داشتن نداره!

 

نمیدونم این کسی که توصیفش کردم میتونه اصن وجود خارجی داشته باشه یا نه!

نمیدونم اگه وجود داشت میتونه با من باشه یا نه؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۳ ، ۰۶:۰۶
پنگوئن

امروز رو به خودم اجازه دادم که هیچ کاری نکنم و غصه بخورم...

باید این غصه رو دیر یا زود میخوردم!

همینطور به خودم اجازه دادم براونی و سیگار بخرم!

بعد از فکر کردن های زیاد به این نتیجه رسیدم برای اینکه بتونم کنترل کنم شرایط رو باید رها کنم!

یعنی سعی نکنم فراموشت کنم!

دست و پا نزنم...که هی بیشتر غرق شم...

شروع کننده هیچ صحبتی نباشم...بزارم پیش بیاد...

بزارم زندگی فاکینگ جلو بره!

خیلی سختن پذیرفتن....پذیرفتن اینکه دست من نیست که کی رو دوست داشته باشم و کی رو دوست نداشته باشم!

سخته پذیرفتن اینکه یه چیزی تموم شده!

بعضی اوفات درک کردن خودم از همه کارای دنیا سخت تر میشه!

اینکه دارم چیکار میکنم و چرا یه سری از تصمیمات رو میگیرم

 

به خودم اومدم دیدم جمعه رو رها کردم و نشستم خونه...نه مهمونی ایرانیا رو رفتم نه پینیک دانشکده نه حتی وقتی بهروز گفت جمع شیم بازی اینا کنیم قبول کردم!

میخواستم تنها باشم...میخواستم غصمو بغل کنم...

غصه اینکه یه موجود بیگناه دیگه رو اذیت کردم سر احساساتی که خودمم نمیتونم کنترلی روشون داشته باشم!

غصه اینکه از تصمیماتی که تو این یه سال و نیم گرفتم چقد ناراحتم...

از اینکه هنوزم با این سنم دارم اشتباهاتمو تکرار میکنم و از یه سوراخ چند بار گزیده میشم!

 

وسط فکرام یه پترن اشتباه رو فهمیدم! اینکه هر بار وارد رابطه ای میشم که میدونم یه جای کارش میلنگه و با خوش بینی و سادگی میگم خب نه درست میشه... و هر بار دست و پا دراز تر از قبل میام بیرون!

وقتی اون اول داری لنگشو میبینی چرا خودتو میندازی تو چاه؟ تو چاهی که شاید پشیمونیش بشه عین دو سالی که گذشته و خودتو کلی ادم دیگه رو غرق کردی!

ادما لنگ نمیزنه رابطه اشون و وقتی میرن توش تازه کلی درز و دورزش در میاد!

چه برسه به وقتی که همیشه یه جایی میلنگیده برا تو! همیشه یا گفتی خب طرفو دوس ندارم ولی حالا میریم جلو شاید خوشم اومد! یا بازی بازی کردی! یا چمیدونم میدونستی طرف از تو خوشش نمیاد ولی هی به پر و پاچه اش بیشتر پیچیدی! یا میدونستی داری از اون خراب شده میری بیرون ولی رفتی جلو و عین سوپر استارای فیلما اینطوری بودی که خب نمیخوام حسرتش به دلم بمونه! حالا خوب شد؟ الان حسرتش نموند برات؟

 

احسان راست میگفت! میگفت تو همیشه زندگیو عین یه فیلم میبنی! ولی نکته اینه فیلما نشون نمیدن که خب بعدش که این دوتا ادم بهم میرسن یا نمیرسن چه گهی میشه!

یک فیلم هیچ وقت زندگی کامل یک ادمو نشون نمیده که تازه اگرم بده بازم با زندگی من، شرایط من و خوده من فرق داره!

الان که دارم از بیرون بهش نگاه میکنم خوب شد که ایبو به این نتیجه رسید که بره! اونم الان درد داره ولی قطعا براش بهتره!

 

واقعا باید یه مدت به خودم وقت بدم و هیچ کاری نکنم...واقعا واقعا هیچ کاری نکنم...سمت هیج ادمی نرم...بتمرگم تو غار تنهایی خویش!

اگه هم نتیجه‌اش اینه که تا اخر عمرم تنها بمونم خب به درک! بهتر از اینه که خودم و بقیه رو ازار بدم! اونجوری فقط بعضی روزا خودم ناراحت میشم!

 

بس کن آدم ساده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۵۴
پنگوئن

این روزا سراپا استرسم برای آزمونی که چند وقت دیگه‌اس و این استرس داره نابودم میکنه!

همزمان استرس شرایط مالی و استرس حال خوب بودن کسی که دوسش دارم!

هر روز هم این وسط باید از خواب بیدار شی و دو ساعت به خودت التماس کنی که لعنتی از این تخت بکش بیرون!

 نمیتونی خودتو تکون بدی و تو استدیوی کوچیکت فقط به آشپزخونه برسی تا یه کوفتی بخوری که ضعفت بخوابه!

نمیدونم چی شد که اینجوری درگیر سقوط شدم از لحاظ روحی!

واقعا چیزایی که قبلا خوشحالم میکرد الان دیگه واقعا خوشحالم نمیکنه!

و حس میکنم تنها توی زندی یه قسمت هست که ارزش داره که واسش ادامه بدی! اونم حس دوست داشتن ودوست داشته شدنه!

حالا هر کی! میخواد نیکای فسقل باشه یا بابایی که براش اصلا مهم نیست!

نمیدونم

حس میکنم تنها چیزی که داره منو برای ادامه سوق میده همینه که من یه سری آدم دارم که بخوام یا نخوام دوسشون دارم! حتی اگه اونا دوسم نداشته باشن!

و حال و روزم چقد به حال و روزشون بستگی داره!

مرتب کردن حال و احوالم واقعا ازم انرژی میگیره و شبیه یه دومینوعه که اگه یه ضربه ریز بخوره بهش همه چیزای دیگه هم فرو میریزه!

به شدت از لحاظ روانی ان استیبلم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۰۶
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۱۲
پنگوئن