پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

یه وقتایی تو زندگی هست که هیچ کسی جز خود احمقت مسئول اتفاقی که برات افتاده نیست!

و الان من دقیقا تو همون وقتام!

هیچ کس دیگه ای جز خودم رو نمیتونم مقصر بدونم برای شرایطی که برام پیش اومده و بسیاااار از این موضوع ناراحتم و میخوام کله خودمو بزنم به دیوار

و نکته اینحاس که هیچ کس جز خود ادم اینجوری نمیتونه برینه تو زندگی خودش!

اشتباه بعدی من تو زندگیم اینه که وقتی یه گندی میزنم و حالم بده میرم سیگار میکشم که بیشتر گند بزنم!

نمیدونم چه فازیه!

خب چند روز بود عین ادم سیگار نکشیده بودم و داشتم زندگیمو میکردم که فهمیدم انتخابی که چند ماه پیش برای رفتن به ایران کردم از اون چیزی که فکر میکردم برام گرون تر تموم شد

 

 

------------------

زنگ زدم به شاهین بعد از نوشتن متن بالا. بعد از شاق سلامتی اینجوری بود که خب بگو :) و من شروع کردم به گفتن!

گفت زنگ زدی واسه راه حل نه دردو دل درسته؟ پس برو سراغ نتیجه!

من هم گفتم خلاصه اش اینه که بنظرت وام بگیرم؟

گفت نه!

بعد ازم دیتل پرسید! دیتیل کارام و باعث شد که اکچولی خودم برم و نگاه کنم! چون تا قبلش نمیرفتم نگاه کنم چون میترسیدم! #ترس مواجهه!

 

بعد یکم باهام حرف زد مجبورم کرد چیزایی که خریدمو ریترن کنم! تا بتونم خودمو جمع کنم!

و بعد اهرشم بهم گفت میدونی که الان اوضاع تحت کنترله ولی اوضاع میتونه جوری باشه که تحت کنترل هم نباشه!

و من چقد میفهمیدم چی میگه!

و بعد گفتم میفهمم!

وقتی اومدم تماس رو قطع کنم دیدم یک ساعت و ربع با ارامش کنارم نشسته بود برام وقت گذاشته بود و راهنماییم کرده بود!

یه لبخند گنده زدم! که یعنی چقدر خوشحالم از بودنش!

----------------

 

همه این حرفا از دوران سخت و جالب و طاقت فرسای بزرگسالی میاد!

همون وقتی که باید همه چی رو بدوزی تو هم تا برسی تا بتونی و تا قدم برداری!

امروز ۱۵ اگوست بود! و من به خودم قول داده بودم که وقتی برمیگردم تموم تلاشمو بکنم و زندگیمو درست کنم!

ولی نکته اینه که زندگی اینجوری خیلی پیش نمیره! ادمیزاد باید له و لورده شه زیر هزار تا فشار و استرس تا خمیرش شکل بگیره!

نمیدونم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۰۵:۲۲
پنگوئن

عاشق ورژنی از خودمم که تو رو اینجوری خوشگل دوست داره!

یه مدل خوبی دوست دارم! اینجوری که تو دلمی یه گوشه اش نشستی و من همینجوری میشینم دستمو میزارم زیر چونه امو بهت نگاه میکنم!

ریز ریز خاطره هامو مرور میکنم!

گاهی یه چیزایی میبینم و فانتزی میسازم! فانتزی هایی که هیچ وقت شاید واقعی نشه!

ولی میدونی انقد این حسه قشنگه که هر چقد همه بهم میگن بابا بیخیال شو نمیتونم بشم!

به این فکر میکنم که این حس قشنگ جوونه زده تو وجودمو نمیخوام بزارم کنار! که انگار صرفا با فکر کردن بهت حالم بهتر میشه! با همین فانتزی های ریز و درشت!

نمیدونم! یکی هم نیست بگه این همه هندی بازی رو از کجات اوردی؟! تو که اصن نمیتونی توی روابطت عین ادم احساسی باشی!

نمیدو.نم امروز داشتم فکر میکردم من ادمایی رو که خودم انتخاب کردم و خودم جلو رفتم و سمتشون رفتم رو خیلی بیشتر دوس داشتم و برای فراموش کردنشون هم خیلی تلاش کردم! میخوام بگم ینی حس میکنم اون چیزی که من اسمشو میزارم عشق احتمالا برای من این مدلی نیست که من بشینم افتاب و مهتابو تماشا کنم و بعد یکی از راه برسه و بگه منو میخواد منم یهو بگم شت اره!

برعکس!

من دوست دارم خودم پیداش کنم! مثل زندگی!

مثل تجربه!

اره مثل زندگی! عشق عین زندگیه! هیچ وقت نمیفهمی دنبال چی داری میگردی! وقتی داریش قدرشو نمیدونی! مگر اینکه یه مریضی بیاد سراغت و ازش جون سالم به در ببری یا مثلا از دست دادن یکیو دیده باشی از نزدیک! هم توی عشق هم توی زندگی فانتزی داری! و راستش حسشونم خیلی شبیه به همه!

حس گاز زدن یه میوه تازه میدن!.

عشق برای من اینجوری تعریف میشه که نگاهت توی جمع گره میخوره تو نگاه اونی که باید و یه جوریه که نه تو ول میکنی نه اون! و هی نگاه میکنین! انگار هی با نگاهتون حرف میزنین!

عشق اون لحظه‌ایه که سرتو میزاری رو شونه اش و حس میکنی تموم امنیت دنیا روی این منحنی شونه خلاصه شده!

عشق اون جاییه که اون حالش بد میشه و تو میلرزی!

عشق وقتیه که یکیو بیشتر از خودت دوست داری!

عشق دیگه کانسپت من نداره! فقط اونه اون!

 

داشتم فکر میکردم چقد تو ورژن نزدیکی از عشق رو به من میدی!

تو گفتی بنظرت عشق ینی نرسیدن!

ولی من میگم عشق هم رسیدن داره هم نرسیدن! منتها چیزی که عشق رو عشق میکنه راه رسیدن یا نرسیدنشه!

عین داستان اون چای عجیبی که یه روستایی داشت و همه مردم اون شهر با خوردنش به شدت مهربون و اروم بودن!

با همه این تعریفا و این چند روز فکر کردن، حس میکنم جوابم به سوالای ساناز اینه که من دارم راهی رو میرم که برام معنی عشق میده! یا میرسم یا نمیرسم! خیلی فرقی هم نداره! مهم اون راهه! این راهه که منو اروم میکنه! دلم و قیلی ویلی میده و بهم انگیزه میده تا بجنگم و زندگی بهتری بسازم!

بجنگم و بهت نشون بدم که ادم ها میتونن خوشحال باشن میتونن اروم باشن میتونن عاشق باشن...

بجنگم و بهت نشون بدم که تو ... که من ... ارزششو داریم.

 

حالا این که تو چه فکری میکنی و کجای این کوه وایسادی اونقد داستانو عوض نمیکنه! من به دلایل نامعلومی قرار شده این مسیرو با تو برم... حالا هر چقد هم که طول بکشه.... ما همراهیم و هم مسیر! یعنی امیدوارم که باشیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۰۷:۰۶
پنگوئن

دیروز نشستم رو به روی شساناز و گفتم من حسی بهش ندارم دیگه فقط یه دوستم! بهم گفت مطمئنی؟

گفتم اره بابا...خودمو که نمیخوام گول بزنم!

و واقعا هم دیروز همچین فکری میکردم...

امروز اومدم کتابخونه و بالاخره یوتیوبی که درست کرده بودم رو باز کردم و شورع کردمم اهنگ گوش دادن! اهنگا یکی یکی پلی میشد و چهره ای که تو ذهن من میومد اون بود!

گفتم بابا ول کن جوون درستو بخون! به خودم اومدم دیدم دوباره امروز هم بهش ویدیو مسیج دادم از خودم و کتابخونه!

که شاید از حالم خبر داشته باشه!

مونده بودم که خب الان که چی اینکارا رو میکنم؟ نمیدونم!

چند ساعت طول کشید تا جواب بده! جواب اونم یه ویدیو مسیج بود! از خودش! تو راه خونه! ساعت ۱۰ و نیم شب...انگار تازه کاراش تموم شده بود! فهمیدم خسته اس!

یکم حرف زد و من ازش سوالی که از چند نفر دیگه پرسیده بودم رو پرسیدم که ببین بنظرت کدوم یکی از این شیت های رو تهتی رو بگیرم! همه میگن این راه راهیه ولی بنظرم اولیه هم خیلی با کلاسه!

جواب داد که اولیه رو بگیر بنظرم! و این ادم ۴مین. نفری بود که ازش پرسیده بودم! ۳ تای قبلی همه گفته بودن راه راهیه! و هیچ کدوم دلمو راضی نکرده بود! ولی وقتی بهم گفت اون اولیه انگار که میخواستم که همینو یکی بهم بگه از همون اول!

خندم گرفته بود!

که مغز ادم چطوری کار میکنه! انگار که تو میدونی چی میخوای ها ولی منتظر یه مهر تاییدی!

بعد حالا مهر تایید از طرف کی میخوره هم خب وزن کار رو عوض میکنه!

نمیدونم چرا تو دلم دوباره شروع کردن رخت شستن! با نظر راجبه یه دونه رو تختی!

 

پذیرش هر چیزی خیلی مهمه! اینکه بپذیری... صرفا بپذیری!

نمیدونم چیو! ولی حس میکنم این وسط چیزی هست که من نپذیرفتم!و باید بپذیرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۸
پنگوئن

انگار که بوش جا موند تو بینیم....

نشستم به رو به رو نگاه کردم و کلمه به کلمه حرفاشو شنیدم...

و اینجوری بودم که تو رو به خدا بسه... نگو... بیشتر از این نگو! نمیخوام بفهمم که اشتباه میکنم! نمیخوام ضعیف بودنمو ببینم...نمیخوام ببینم نتونستم...نمیخوام ببینم نشد...

نمیخوام ببینم که دوباره کنترل یه آدم عزیز تر از جونم از دستم خارجه....

یاد اون روزی افتادم که یه سری واقعیت راجب بابام شنیده بودم... همینجوری انگار که سرم خورده تو دیوار گنگ داشتم به رو به روم نگاه میکردم...و میدونستم چیزی که از دست رفته رو نمیشه درست کرد....مثل روزی که مادری نبود و پدری که مادری رو. فراموش کرده بود....

که تو یادت نمیومد....

که من مونده بودم و کاسه‌ی گدایی

و التماس داشتن خانواده ای لعنتی از آدم هایی که نمیدونن کجان و چی میخوان.....

که انگار دوباره خانه و خانواده رو از دست دادم...

که همه چیز روی دور تکراره...

که خسته ام از گشتن.... از به دنبال خونه و خانواده بودن!

که فکر میکردم تو خونه‌ی منی و الان باید ببوسمت بزارمت کنار! کنار که نه! رو طاقچه به عنوان یه دوست! 

 

چرا بوت رو روی من جا گذاشتی؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۴۱
پنگوئن

قبل تر ها برای من رسیدن به هر چیزی شبیه دوی مارتن بود!

هر چی تند تر میدویدی زودتر میرسیدی!

اما در رابطه با آدم ها و ارتباطات، دارم به این نتیجه میرسم هیچ دوی مارتنی وجود نداره! رسیدن و تموم شدنی هم وجود نداره!

داستان تو با آدم ها عین همون قایق های تک نفره ایه که میان و بهم نزدیک میشن و یه مسیری رو طی میکنن حالا این بین یه طوفانی یا چیزی هم ممکنه این قایقا رو جدا کنه یا برای همیشه یا برای مدتی...

برگشت من به ایران و دیدن قایق های گذشته به من این حس رو داد که چقدر روابط انسانی رو اشتباه میدیدم!

که انسان ها اون خط پایان دوی مارتن نیستن!

که تو همیشه برای کنار اون قایق موندنه باید تلاش کنی و پارو بزنی با یه ریتمی که از قایق مورد نظر دور نشی!

یادم اومد یه زمانی چقدر دوست بودن با صبا و نازنین برام ارزو بود و دوست داشتم بهشون نزدیک بشم! و این اتفاق هم افتاد و کم کم اونا شدن نزدیک ترین دوستایی که دارم!شدن آدمایی که بودنشون بهم آرامش میده!

شدن دو تا فرشته که به خاطرم بیدار میمونن تا برگردم و بگم چی شد!

که فرق نداره ۱۸ ساعت پرواز فاصله داشته باشیم. یا ۷ ساعت! کنارمن! هستن و نزدیکن! نزدیک تر از هر آدم دیگه ای!

 دیدم دنیا چقده کوچیکه!

که دو سال چقد زمان کمیه!

که میشه بعد از دو سال برگردم و بازم ببینم که بیمکس رو دوست دارم عین همون روزی که دم در خونمون وایساده بود تا من و ناز بزنیم بیرون! با اون پیرهن لی آبیش!

که دنیا میچرخه و آدم ها روزهایی خوشحالن و روزهایی ناراحت و افسرده ولی چیزی که باعث میشه آدم ها رو دوست داشته باشی فراتر از استیتیه که الان توشن!

با صحبت هام با آدم ها به این نتیجه رسیدم که رابطه ها واقعا عین گیاه های تو خاکن! و تو باید بهشون بررسی! اگه نرسی خشک میشن! بعضی وقتا بهشون زیاد اب میدی که خراب میشن و بعضی وقتا کم!

تو باید گیاهتو بلد باشی!

و تو مسئولی ... در مقابل تموم اون ادم هایی که اوردی توی خاک خونه‌ات کاشتی...باید بهشون سر بزنی...باید ازشون مراقبت کنی....

و همین که هستن اون کنار خونه‌ات باعث میشه تو حس زندگی داشته باشی! و بهت آرامش بده! میگیری چی میگم؟

 

الان بعد از ۲۱ روز در ایران موندن میتونم بگم با وجود تموم اتفاقایی که افتاد و تموم اون فشارایی که باید تحمل میکردم خوشحالم که برگشتم و سر زدم به گل های تو باغچه ام

که من با همین گل هامه که تعریف میشم!
چه دور چه نزدیک...

 

و من تک تک تون رو حقیقتا دوست دارم و امروز قدرتون رو بیشتر از هر روز دیگه ای میدونم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۳ ، ۱۳:۱۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ تیر ۰۳ ، ۰۳:۲۵
پنگوئن

چند روزی مونده به پروازم به ایران و حسم...

حسم خیلی پیچیده‌س!

به اظرافم که نگاه میکنم یه خونه‌ی آروم و امن میبینم بدون خانواده!بدون آدمی که از ته دلم بهش عشق بورزم!

دارم خونه‌ی امنمو ول میکنم و میرم که اون آدما رو ببینم!تو خونه‌ای که همچین هم امن نیست!

چند شب که مدام کابوس دیدم! کابوس از دست دادن و مرگ! بعد هم که کابوسم تموم شد استرس و سردردهای شدید جاش رو گرفت!

نمیدونم چطوری بگم که چقد نگرانم!‌نگران اینکه الان برگردم چه بلایی سر آدم هایی که روزی ولشون کردم و اومدم افتاده!

میدونم اگه خوب شده باشن یا بد، هیچ کدومش تقصیر من نبوده ولی مواجه شدن باهاشون خیلی سخته برام!

تا جایی که میدونم وضعبت همه عزیزام یا ثابت مونده یا بدتر شده! هیچ کسی خبر خوشحال کننده‌ای برام از اون خونه‌ی نا امن نداره! و با هر کدومشون که حرف زدم یه غباری از درد تو صداشون بوده!

الان که دوباره میخوام برگردم هم ترسم تبدیل به واقعیت شده و این دفعه احسان و بابام با هم صحبت نمیکنن!

نمیدونم چطوریاس که انگار حضور من باعث میشه اینا یادشون بیاد که قهر کنن!

دیشب تو سیاهی جاده و با اهنگایی که بغض رو به گلوم مهمون کرده بود  داشتم فکر میکردم که چقد برای اون خونه‌ناامنم دلم تنگ شده و چقد این دل تنگی سمیه!

اشک از گوشه چشمام میافتاد و فکر میکردم که بیمکس برام حامی بود و شاید برای همین دوسش داشتم! اگه الان برگردم و دیگه حامی نباشه؟ اگه اصن نیاز به حامی نداشته باشم.... بازم دوسش دارم؟

یعد خواننده میخوند که تو آغوشت بپوشونم!

و من غرق میشدم تو همون حس لنتی غرق شدن تو اغوشش و یه قطره اشک دیگه!

داشتم فکر میکردم تبدیل شدم به همون آدمایی که همیشه دوست نداشتم باشم! به یکی فکر میکنم و با یکی دیگه تو یه رابطم! رابطه ای که میدونم همچین هم برام قوی نیست! ولی خب بد هم نیست! انگار که بهش راضیم!

ولی میدونم دلم اون ذوق رو برای این ادم نداره!

وقتی میبینمش نمیخوام قورتش بدم از شدت دوست داشتن!دلم غنج نمیره!

ولی من تبدیل شدم به یه ادم بزرگ که به این فکر کنم که الان چی برام بهتره!غنج رفتن برای ادمی که قاره ها دوره هیچ دردی رو دوا نمیکنه!

نفسمو ول میدم و چشمم میخوره به عکس من و وروجک روی دیوار!

چقد دلم براش تنگه!‌به این فکر میکنم که تو اغوش گرفتنش رو چقدر میخوام الان! بچلونمش و سعی کنم تو خودم حلش کنم!

بعد به بابا فک میکنم که بهم گفت دلش برای بغل کردنم تنگ شده!

و من فقط گریه کردم!

بهم گفت از قبل تا حالا من براش یه جور دیگه بودم و جوری که منو دوست داره هیچ وقت برادر هامو دوست نداشته...

و اینو میگفت که من رو خوشحال کنه ولی من بدتر حالم بد میشد!

که مگه میشه؟ مگه میشه ادم یه بچه اشو از بچه های دیگه اش بیشتر دوس داشته باشه؟ که این بشه شروع تموم این دردایی که سال ها کشیدم...که دوست داشتنش چقد به من ضربه زد....

واقعا نمیدونم که اماده رو به رویی با این چیزا هستم یا نه! اونقدر قوی شدم که جلوی غنج دلم وایسم و بگم من تو رابطه‌م؟ اونقد قوی شدم که بابام رو با اشتباهاتش گرم تو اغوش بگیرم؟ اونقد قوی شدم که کنار برادرام با هر تفاوتی وایسم و با وجود تموم نا مهربونی های گذشته اشون، بهشون محبت کنم؟

دیروز فکر میکردم ادم ها حق دارن که من رو نخوان... کی دلش میخواد با ادمی شبیه به من وارد رابطه بشه؟ ادمی که هزار سال زندگی کرده! یه دور مادر بوده یه دور بچه ی تو سری خور! یه دور بچه ی سرتق و گستاخ خونه! یه بازه ای زن شوهر داری که تلاش داره شوهرش رو حفظ کنه! کسی که همه نقش ها رو به دوش کشیده....کسی که چند باری تا پای مرگ رفته....کسی که اون تلخی تعارض یا تجاوز نمیدونم اصن کدومش حساب میشه رو تجربه کرده! کسی که سه بار برادراش گلوش رو خفت کردن به قصد کشت....

کی حاضره این همه زخم و تروما رو به دوش بکشه؟! 

یه ادمی مثل من و یه ادمی هم مثل رومینا...بهمون میگن شبیه به همیم و اسمامون هم خیلی شبیهه! ولی اون کجا و من کجا! یه دختر خانوم! پدر و مادر پزشک! فرهنگی و درست حسابی! تک بچه! که تنها ترومای کودکیش سر این بود که خانواده‌اش میرفتن سر کار بچه تنها میمونده و باید میرفته مهدکودک!

خب معلومه...بین این دوتا گزینه ادم گزینه ای رو انتخاب میکنه که مطمئن تره...حداقل کسی که از لحاظ روانی اروم تره...

گاهی وقتا هم فکر میکنم من زیادی بزرگ میکنم همه چیو...زخمه دیگه :)) همه دارن :) حالا یکی عمیق تر یکی سطحی تر...

 

درست میشه...درست نشه، تموم که مبشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۳ ، ۲۲:۰۲
پنگوئن

یه شبایی هم هست مثل امشب که خوابم نمیبره... خیره میشم به سیاهی سقف و فقط یه تصویر میاد توی ذهنم...تو و بغل بیمکسیت :))

چقدر دلم واسه بغل کردنت تنگ شده!

چشمامو میبندم میخوام تصور کنم کنارمی... که با هم تو این استدیو نقلی هستیم! که خوشحالیم که حالمون خوبه! که نمیترسیم!

چشمام باز میشه و تصورهام پوچ میشه! یادم میاد که اصن ممکن هم نیست! هی میگردم دنبال یه راهی تو مغزم! چطوری میشه باشی... هیچ جوری

دنیا عجیبه میدونی؟

دوست داشتم میتونستم الان بهت پیام بدم بگم ببین خوابم نمیبره! وسط این خواب نبردنه به جای فک کردن به هزار و یک چیز، دارم به تو فکر میکنم!
به منحنی لبخندت!

به من با تو! که چقدر ذوق داشت و خوشحال بود!

به آرامش اون روز صبح که جفتمون فارغ از دنیا روی لحاف و تشکی که رو زمین پهن کرده بودیم، داشتیم بهم نگاه میکردیم! تو موهام رو ناز میکردی! بهت گفتم کارت دیر نشه!

بهم گفتی دوست داری زمان رو تو همین نقطه نگه داری! ازت پرسیدم چرا؟ گفتی چون خیلی ارومم...و میدونم از الان به بعد انقد اروم نخواهم بود!

و از اون روز داره دو سالی میگذره! هر وقت میخوام برای کسی معنی آروم بودن تو آغوش کسی رو توضیح بدم همون فریم از اون صبحی که نمیدونم چندومین روز از چندومین ماه بود میاد جلو چشمم!

بهم میگن شاید دارم الکی بزرگت میکنم! یا شایدم  افکت نرسیدن به چیزیه که میخواستم!نمیدونم شاید راست بگن!

امیدوارم همین باشه! من که روزهاست منتظرم از ذهنم بپری :)

منتظرم که بیای و ببینمت و بفهمم ازت بت ساخته بودم!و تو واقعی نیستی!

منترم بهم ثابت بشه بغل بیمکسیت دیگه ارومم نمیکنه! که ما عوض شدیم! که اون فریم الان فقط یه خاطره‌س! یه خاطره به شیرینی لبخندت تو کنج دلم!

گاهی با خودم فک میکنم حالا گیریم که تو اصن معنی همین عشقی باشی که من دنبالشم! خب بعدش چی؟

حالا بگو اینم ثابت شده باشه! چیکار میخوایم بکنیم؟ هیچی!

 

-بوسیدمت در رویا و میل به بیداری ندارم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۰۸
پنگوئن

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

از شاملو*

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رقتم نشستم لب پله و سیگارمو اتیش کردم، چند دقیقه بعد دختر همسایه با ماشین مشکی کوپه اش با صدای خوشگل اگزوزش رسید. لبخند زدم!

داشتم به حرفای چند روز پیشم با ایبو فکر میکردم روزی که این دختر رو دیدم! لبخند زدم و گفتم نمیدونم یه حسی دارم وقتی این دختر رو میبینم که انگار یکی از اون زندگی هایی که میخواستم رو داره میکنه! یه استدیو داره با یه سگ بامزه و ماشین باحال! شبا که میاد خونه تو ماشینش یه دور ماری رو داغ میکنه و یکم میشینه اون تو! بعد پا میشه میاد تو خونه‌ش

چند ساعت بعدش وقتی تو دوان توان نشسته بودیم و منتظر ناهار بودیم یه پیرمرد و پیرزن باحال دیدم سوار بر یه بنز کروک داشتن عشق میکردن! دوباره همون لبخند تو صورتم سبز شده بود! ایبو بهم نگاه کرد و گفت یه جوری داری بهشون نگا میکنی که انگار...اصلا همین صبی همینجوری به دختره نگاه کردی!با همون لبخندم گفتم دقیقا! این یه نوع زندگی دیگه ایه که دلم میخواست بکنم! زندگی با عشق کنار ادمی که با هم موهاتونو سفید کنین!

یه اوهومی کرد و گفت تناقض!

یه نگاهی کردم که ینی چه میدونی تو پسر! که من سال ها تناقض رو دارم با خودم میبرم همه جا

 

امروز صحبت هام با ساناز به یه جایی رسید که گفت من حس میکنم تو خودت نمیخوای که یه رابطه عمیق و جدی داشته باشی!

یه لبخند کجکی گوشه لبم بود! از اون حرصیا! که از خودم حرصم میگیره میزنم!
میدونم میدونم که این قسمت از زندگیم تناقض داره!

انگار اصن این قسمت از زندگیم مغزم تبدیل به مغز یه ادم دو بعدی میشه!

یه بعد رها و سرخود و مغرور که اینجوریه که من تنهام و تنهایی از پس همه چی برمیام!

یه بعد پر از عشق و همراهی! که دلش میخواد یه خونه و خانواده اروم داشته باشه!

 

سال ها فکر میکردم اگه اولیو زندگی کنم بالاخره روزی میرسه که خسته میشم و دلم دومی رو میخواد!

ولی همینجوری سال ها پشت هم رد شد و من هیچ وقت نتونستم با تموم خواسته و خواهشی که واسه دومین بعد دارم کنار بیام و برم و بسازمش!

انگار که سال هاست منتظرم! منتظر کی؟ منتظر جی؟ نمیدونم!
 

هر وقت به هر کی میرسم حس میکنم این میتونه همونی باشه که منو از بعد اول میندازه تو بعد دوم! ولی روزها میگذره و میبینم نه! خبری نیست! انگار که مشکل از اون ادم باشه، دلم میخواد ادمه رو عوض کنم!

 

در حالی که چیزی که مسئله اس ادما نیستن! منم! و ترسم!ترس از جدی شدن! وارد شدن به مرحله دیگه ای از زندگی! ترس از راه برگشت نداشتن! انگار داشتن یه رابطه جدی قل و زنجیره و راه برگشت نداره

ترس شدیدی که دیدم داداشم موقع ازدواجش داشت!

دو روز هیچی نخورد و اینجوری بود که ده بار به مامانم گفت نمیشه کنسل کنیم؟ و مامانم با اینکه خودشم از ترس رنگش پریده بود میگفت نه دیگه نمیشه!خودت انتخابش کردی دیگه!

و همون موقعی که عقد رو خوندن ... من لبخند روی لبم و زانو های لرزونم...دستام که قند رو میسابید اروم میلرزید و گوشه ی لبم شروع کرده بود ضرب گرفتن!

عاقد که خطبه رو تموم کرد انگار که اضطراب منم تموم شده باشه پریدم وسط و رقصیدن!

ولی وقتی مراسم تموم شد و دیگه محسنی نیومد با ما و دیدم انگار واقعی شد زدم زیر گریه!

و همین دوباره تکرار شد برای محدثه و شادی...برای هر ادم نزدیک دیگه ای که دیدم داره ازدواج میکنه! یه دور یه حالت سکته ای گرفتم.... و همیشه واسم این سوال بود که مردم دقیقا چطوری به این نقطه میرسن که تصمیم میگیرن عملا ازدواج کنن!

 

یادمه بار اولی که دیدم مامانم رفته جهیزیه خریده برام اولش زدم زیر خنده یه جوری میخندیدم که همه با من شروع کردن خندیدن بعدش عصبی تمام پریدم به مامانم که هدفت چیه؟اضافه ام برات؟ میخوای سریع از دستم راحت شی؟

 

الان که دارم فکر میکنم مامانمم رفتارای متناقض عجیبی داشت روی این قضیه! با اینکه خیلی دوست داشت ما ازدواج کنیم ولی وقتی محسن و احسان به اون مرحله ها میرسیدن به شدت اضطرابی میشد و شروع میکرد بد رفتاری کردن!دیدم که داداشام هم میگفتن فاز مامانمو نمیفهمن!

یا مثلا زنداداشم تعریف میکرد اون اوایل که من رفته بودم دانشگاه یکی میاد با مامانم حرف میزنه که مثلا جلسه اشنایی بزارن منو با پسره اشنا کنن! و اونجوری که زنداداشم میگفت پسره وکیل بوده و شرایط خوبی هم داشته! و تهرانم زندگی میکرده! ولی مامانم بهشون میگه من هنوز دخترم کوچیکه! و به زنداداشمم گفته بود واسه مبینا هنوز زوده و یعنی چی این همه سال بزرگش کردم الان انقد زود شوهرش بدم!!!در حالی که همون موقع ها مدام به من میگفت تو باید ازدواج کنی! یا میرفت چرت و پرت جهیزیه میخرید!

و اینو مطمئنم اگه این ترس مامانم نبود اصن واسش مهم نبود که منو داداشام چی میگیم اصن! خودش سریع تر از اینها دست به کار میشد!

حالا از تحلیل مامانم بیام بیرون ترس من از چیه رو نمیفهمم!

این که چی میخوام رو هم نمیدونم راستش!

راستش گاهی اوقات حس میکنم من فقط وارد رابطه میشم که تنها نباشم! یکی باشه باهاش فیلم ببینم غذا بخوریم بیرون بریم! هر وقت بخوامش باشه!بیشتر کارای دوستانه رو دوست دارم انجام بدم تا مثلا عشق بازی کردن رو!

بیشتر انگار دلم همراه میخواد تا دوس پسر! یعنی اون لاو سایدش خیلی برام مسئله ای نیست!یعنی هستا! ولی توقعی ندارم! اینجوریم که این خب د وان من نیست! پس اگه لاوی هم نباشه اوکیه!

یا حتی اون روز برا سارا تعریف میکردم که من خیلی خستم واسه ناز کشیدن و این حرفا! من حوصله بحث کردن رو هم ندارم!‌هستیم دیگه!‌چه کاریه!

بنظرم خیلی مسئولیت بزرگیه داشتن یه رابطه جدی و ازدواج و این حرفا! حتی از اسمشم میترسم! ولی یه جورایی هم میخوامش! نمیدونم!

یعنی مثلا مهاجرت هم خب ترس داشت! ولی نه انقد! 

نمیدونم شاید از اینکه همه قراره بفهمن و قضاوت کنن میترسم! از اینکه بزنن تو سرم بگن این چه کاری بود کردی! یا اینکه اگه پشیمون شم و بعدا ادما جاجم کنن! یا شاید پرفکشنیسم دارم و دنبال یه ادم بی نقصم! انگار که وجود داره!

یا شایدم یه عقیده مسخره ای تو ذهنمه که اگه موقعش باشه ادم خودش میفهمه؟

بخدا اگه بفهمم این آدمیزاد چطوری کار میکنه!

واقعا بنظرم سخت ترین کار دنیا فهمیدن خود ادمه!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۴۴
پنگوئن

خونه ی من یه مستطیله که روی هر دو عرضش پنجره داره!

زیر یه پنجره یه مبل خیلی نرم و کرم رنگه و زیر یکی دیگه اش تختم و این میزی که الان لپتاپم روشه!

فرق نداره کدوم کنج رو انتخاب کنی! هر دوش کنج های اروم و نرمیه!

این خونه نرم و خوش بو با کلی حس خوب هم باعث شد که باز یه سری چیزا به دست بیارم و یه سری چیزا رو از دست بدم!

و داشتن یا نداشتن همخونه از مهمترین این تغییرات بود!

میدونی داشتن کسی که خیلی هم ربطی بهت نداره ولی یه جورایی هم خیلی نزدیکه جالبه! تو هیچ مسئولیتی در قبال اون آدم نداری. بعضی وقتا میشینین با هم یه چایی میزنین و از ته دلتون میخندین! یا یه وقتایی که از گریه پاره شدی کی درو باز میکنه و میاد تو و بدون هیچ حرفی فقط بغلت میکنه! انتظار نداره ختی توضیح بدی که خب چرا داری گریه میکنی!

یه وقتایی هم که حوصله نیست و جهان ریخته وسط فرق سرت، در رو میبندی و با یه در بستن طرف میفهمه الان نیاز دارم تنها باشم!

و داشتن هم خونه خوب نعمته! واقعا!

 

ولی این هم مثل تموم چیزای دیگه روزی تموم میشه! و اون هم خونه هم قایق تنهایی خودشو برمیداره و میره!

و تو میمونی و یه خونه ای که تک تک وسایلشو با هم انتخاب کردین و یه غریبه ی نزدیکی که الان دوباره دور شده!

 

بعد به تنهایی فک میکنی و مزیت هاش! کسی کاری به کارت نداره! تو هم کاری به کار کسی نداری! راحت میخوابی راحت پا میشی! هر وقت حال داری مهمون داری و هر وقت حال نداری نداری دیگه :)

 

حالا این یه نمونه کوچیک شده از داشتن خانواده و نداشتنشه!

میدونی بنظرم خیلی جرعت میخواد! خیلی حرفه. که تو تصمیم بگیری از یه جمعی که بدون هیج هزینه ای بهش تعلق داشتی بکنی و بری!

بعد باید در به در بگردی دنبال تعلق داشتن! دنبال دلیلی برای این سگ دو زدن هات!

برای جمعی که اونقدی که میدی بگیری!

چون روزی توی گوشه ای از این جهان تصمیم گرفتی که متعل به جایی و چیزی باشی که خودت انتخابش کردی! نه چیزی که برات از قبل مشخص شده!

 

میکنی...کشورت عوضت میشه، شهرت عوض میشه، زبونت عوض میشه، ظاهرت عوض میشه و یه روزی که کنج خونه ات نشستی به این فک میکنی که حالا تعلق واقعی به کدومه!

تو کدومی؟ اینی که ساختی؟ یا اونی که بودی؟ یودن...صرف بودن! یعنی هیچ کار خاصی نمیکردی و عزیز بودی! عضو یه جمع بودی و برای خوشحالیت تلاش میشد!‌حالا زیاد یا کم!

 

من الان دیدم نسبت به خانواده واقعا عوض شده! قبل تر ها فک میکردم خب وظیفه اشونه! در حالی که الان اینجوری نمیبینمش!

الان واسم یه جمعی معنی میشه که هیچ کاست ورودی نداره! و هیج پری کوالیفیکیشنی هم نمیخواد! تو کافیه که زاده اون جمع باشی! حتی در بعضی موارد هم نه!

 

روزهاست دارم به این فکر میکنم بیا اگه دختر کسی هستی دختر کسی بودن رو زندگی کن! اگه خواهر کسی هستی خواهر کسی بودن رو تجربه کن!

 

من دو سال از زندگیم تلاش میکردم مادر کسایی باشم که نبودم! من اصن مادر نبودم!

دو سال از زندگیم سعی میکردم برای پدرم مادری کنم! بهش یاد بدم!

یادم رفته بود اصن دختر کسی بودن یعنی چی! اینکه میشستم زندگی خودمو میکردم و بقیه مسئولیت یه سری چیزا رو داشتن رو از یاد برده بودم!

فقط میخواستم از خودم یه هیرو بسازم! یه ادمی که تو همه جنبه های زندگیش تونسته!

ادمی که ضعفی نداره! ادمی که غمش رو تبدیل کرده به موفقیت!

فارغ از اینکه چقد اون لایه های زیری احساسم رو خراش دادم!

هر بار هر رفتار و هر حرفی چقد قلبم رو مچاله میکرد!

 

الان حتی اینم یاد گرفتم که خب به خودم حق بدم اگه بلد نیستم! مگه من چند بار قبلا مهاجرت کرده بودم؟ مگه چند بار کردیت کارت داشتم؟ مگه من یاد گرفته بودم اینجوری زندگی کنم و گند زدم؟

نه!

چیزی که مهمه اینه که الان بلد شدم! الان یاد گرفتم! که عجله نکنم برای داشتن همه چیز! به اولویت بندی فکر کنم! اصلا فکر کنم!!

به قول امیررضا اگه چیزی رو میخوام همون لحظه دست و پا نزنم که داشته باشمش! یکم صبر کنم! شاید اصن نباید اونو میداشتم! شاید اصن اون چیز خوبی نبود!

و چقد سخته که عمری رو اینجوری گذرونده باشی و الان یاد بگیری و بخوای دونه دونه اون عادت های بدت رو ترک کنی!
عین جدا کردن ساچمه تیر از بدن میمونه!

و تا وقتی هم که تو تو هستی جای اون تیر روی بندت به یادگاره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۱۲
پنگوئن