پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

مامانا موجودات عجیبین!تا وقتی هستن حتی اگه ۴۰ سالتم باشه بازم چیزی واسه گفتن و یاد دادن بهت رو دارن!وقتی هم میرن و دیگه نیستن بازم با نبودنشون بهت یاد میدن!

بهت یاد میدن که چطوری جر رو اجر خونه بند میشه!

بهت یاد میدن چجوری باید محکم باشی!

بهت یاد میدن که زن ها با هر سنی مادرن!و مرد ها با هر سنی بچه هاشون!

مامانم نموند تا این همه خانوم بودن رو در من ببینه :) اینکه مبینا کوفته تبریزی درست میکنه :) مهمونی رو میچرخونه!به کارای خونه میرسه! از بچه هاش نگهداری میکنه :) نموند ببینه چی تربیت کرده! مطمئنم مطمئنم اگر بود چشماش برق میزد و بدون اینکه چیزی بگه میفهمیدم راضیه!

کجایی ببینی دخترت کوهه درده؟کجایی ببینی هم کوهه هم درده؟

حالم خوبه ! گریه هست! نمیگم نیست! همین الانم که تایپ میکنم چشمام خیسه خیسه! ولی خوبم!ارومم!

از شر آدم ها به کتاب ها پناه بردم!کتاب ، نقاشی ، فیلم ، کارای خونه،گاها یکم ورزش  و اوقاتی یه درسکی رو میخونم! :) 

برعکس قبل تر ها وقتی میذارم برا خودم! برا روحم! به آرامشش فکر میکنم و براش هر چی میخواد رو محیا میکنم :)

دلم یه مسافرت طولانی میخواد! و دوری از این شهر پر درد!ولی نمیشه...فعلا نمیشه :)

اوضاع همینجوری نمیمونه!میدونم اینو....دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور :)

غم نمیخورم حافظ جان ، غم بالا میارم :)

این مصیبت وارده ادم های زیادی رو بهم شناسوند!دوستان و دشمنان!خوبان و بدان!

دوستای دبستانم پیدام کردن!به طور عجیبی و بهم تسلیت گفتن!دوستای راهنماییم...دوستای دبیرستانم... و جمعی از اشنایان و دوستان دانشگاهی!

ولی یه سری ادم ها که فک میکردم خیلی نزدیکن یه تسلیت خشک و خالی نگفتن!نه که بگم مهمه ها! نه! ولی میدونی ادم انتطار داره انگار...

انتظار داره وقتی همچین بلایی رو سرش اوار میشه ، آدم هایی که نونی و نمکی با هم خوردن یه سهم کوچیکی تو برداشتن این غم از رو شونه هات داشته باشن...هر از گاهی یه احوالی بپرسن تا یادت بیاد که تنها نیستی!که آدم ها هستن!

این وسط یه سری اتفاقات دیگه هم افتاد به طرز عجیبی از یه سری ادما که حس نزدیکی داشتم ، دور شدم....فرسنگ ها دور شدم...و جوریه که انگار خیلی غریبن برام!و یه خاطره ان بیشتر! با اینکه الانم هستن و گاهی احوالی میپرسن ... این اتفاقی که افتاد اصلا و ابدا ربطی به من نداشت!شاید واکنش ناخوداگاهم بود! نمیدونم...

بعضی ها هم رفیق بودن و رفیق تر شدن!انقد نزدیکن الان که گاهی موقع حرف زدن فکر میکنم دارم با خودم حرف میزنم!مثل ارشیا مثل آرش!این اتفاق هم اصلا دست من نبود!اصلا....

خیلی حرفا دارم...خیلی زیاد...

با رفتن مامان ، خانواده به طرز عجیبی تو فشار گیر کرده! یه جورایی انگار قیامت شده! خدا هیچ خونه ای رو بی مامان نکنه!

نه به خاطر غذا درست کردن و کارای خونه! که اونا میگذره...و درست میشه!حالا به هر شکلی..

خونه انگار ستون نداره!انگار آوارس....نمیدونم چطوری باید توصیفش کنم...

نه کسی دل داره نه دماغ!

بابام تو خودشه!بابا محمدرضای شادی که همه فقط خنده هاشو دیدن الان درده فقط ! سراپا درده!یا خوابه یا اگرم بیداره فقط گریه میکنه! چشمش خشک شد!بردمش دکتر...بهش کلی قطره داده!برای چشمی که از گریه های زیاد خشک شده!

حرف نمیزنه با بقیه تقریبا...فقط گاهی میشینه برا من از مامان میگه!یا یه وقتایی هم ازم میپرسه بنطرت مامانت از من راضیه؟

احسان هر روز یکم زودتر از بابا میاد خونه! میاد تو اشپزخونه بهم کمک میکنه و میشینه حرف میزنه!از این میگه که چقد مامان رو دوست داشته!از حرفای دیگران راجب مامان میگه! از اینکه خسته شده میگه!از این که این خونه غم رو براش بیشتر میکنه!از این میگه که تو حموم میشینه با خودش حرف میزنه و گریه میکنه! فکر کنم تا حالا ۱۰ باری داستان روزی که مامان برد رو برام با جزییات کامل تعریف کرده و گریه کرده...

منم همینکارو با دوستام میکنم :)‌ یهو انلاین میشم و براشون تعریف میکنم شاید حالا باره چندمم باشه که همین حرفا رو میزنم!ولی میگم...بدون اینکه منتطر جوابی باشم...

این وسط خان داداش گرام و عیالشون به اینده خیلی فکر میکنن!و هر بار بحث این رو پیش میارن که مامان دوست داشت ازدواج کردن منو ببینه و اون جهیزیه ای که گوشه ی خونه س رو مامان به عشق من خریده!و هر بار این سوالو ازم میپرسه: میخوای از ایران بری یا نه!؟

ادم مگه میتونه تو این خراب شده برای یه هفته ی دیگش برنامه بریزه؟نه! من این همه برنامه ریختم!این همه نقشه کشیدم!چه میدونستم مصیبتی به این گندگی قراره رو سرم آوار بشه؟

منم فقط یه چیز گفتم!گفتم دیگه نمیتونم به آینده فکر کنم فعلا! گفتم هر چه پیش آید خوش آید!

داداشم باز قاطی کرد و گفت نمیشه و فلان! تهشم زنداداشم گفت تو باید قبول کنی که خواستگار راه بدیم!حالا ممکنه چند سال طول بکشه تا بشه!ممکنه هم یه هفته! نگاش کردم ، نگاهی به سردی تموم وجودم!گفتم باشه! هر چی شما بگین :)

 

این وسط خالم خواب دیده که مامانم گفته مبینا به حرف من گوش نمیده! 

من نمیدونم دقیقا به چی گوش ندادم و از من چی میخواد دیگه!!!! شایدم چپه واقعا خواب ها!

 

علی ای حال :)‌ حالم خوبه! مرسی که اصرار کردین بازم بنویسم :)

امیدوارم روز های سبز تری داشته باشم تا بیشتر  از شادی ها بنویسم :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۱
پنگوئن

همیشه از تابستون ها متنفر بودم! و همینطور از جمعه ها! همیشه دلم میگرفت!

اوضاع وقتی خیت میشد که جمعه ی تابستونی میشد! بی دلیل! حتی بعضا میزدم زیر گریه...

و ایا میشه ادمی برای سال های بعدش گریه کنه؟..و اینده رو تو گذشته بخاطر بیاره؟

من تو یه جمعه ی تابستونی مامانمو از دست دادم! دقیقا تو غروب لعنتیش!جالب نیست؟

غم تمام عالم ریخته تو غروبای جمعه‌ی تابستون!با صدای لعنتی ویولن سل!

این مدت خیلی اومدم بنویسم...ولی انقد تلخم...انقد تلخم که نمیتونستم...با خودم میگفتم این حرف های تلخ من واقعا بدرد کسی نمیخوره!

امروز بعد از روز ها...بلاگمو باز کردم ۲۰ تیر ۹۸ رو نیگا کردم :) یه پست نوشتم!

و به خودم و قوی بودنم دارم مینازم!قوی بودن ۹۸ ام کجا و قوی بودن ۹۹ ام کجا...

نمیدونم مامان تو ذهن بقیه ی ادما چجور موجودیه!ولی مامان تو ذهن من نمونه بارز صبر و مقاومته :) سخت و محکم بودنه!

امروز لباس هاشو جمع کردم...هر لباس رو بو میکشیدم و گریه میکردم...و چقد سخته...چقدر سخته!

فک کنم نصف لباساشو با اینکه برام گشاده برا خودم نگه داشتم!نتونستم...نتونستم بدم به کسی...جواب دلمو چی میدادم؟

النگوش تو دستمه...شبا روی تختش میخوابم...سرمو رو بالشش میزارم...لباساشو تن میکنم...و نمیتونم بگم چقد بیقرارم...و چطوری روی این بی قراریمو میپوشونم تا بقیه نبینن تا بقیه بی قرار تر نشن....

نمیدونی چقد سخته...وقتی میبینم دیگران نگران ماماناشونن...شاید دارم حسودی میکنم...به اینکه بقیه مامان دارن و ....

حس میکنم هست...کنارمه...ولی...این برام کافی نیست! دلم وجودشو میخواد!حتی با دعوا!با بحث! با هر چی که اونو زیبا میکرد و منو مبینا!

مامان زیبام...عکساشو دیدم..دونه دونه...خوشگلیشو تو شب عروسی داداشم...که چقد اسمش اون شب برازندش بود! زیبا :) برق چشمای خوشحالش :)

همه بهم نوید میدن...که بعد از این روز ها درد کمتر میشه...زمان مرحم میشه...و من منتظرم...منتظر این زمانم که بگذره و دردامو درمون کنه...منتظرم عادی شه یکم...بی قراریامون تموم شه!که یکی نزنه زیر گریه و پشت بندش همه از گربه چشمامون خیس شه...

منتظرم این رخت سیاه و پرده های سیاه رو بکنم....که از سیاهی نفرت دارم...

کاش میشد برای مامانم سفید بپوشیم...

چقد تو لباس سفید اخرش زیبا بود...چقد اروم بود...اروم چشماشو بسته بود...همه تنشو پیچیده بودن...خانومه یه خاک تربتی رو روی چشماش میزد...

میخواستم بگم فشار نده چشمش اذیت میشه...

وقتی داشتن دفنش میکردن فقط یادم میومد که بهم میگفت چقد از جای تنگ حالش بد میشه و نفس تنگی میگیره...

هر وقتی میریم پیشش یادم میاد که چقد گرمایی بود و با خودم میگم الان اون زیر چقد گرمه....

چقد باهاش بحث کردم و میگفتم من مامانی عین تو نمیشم!

اونم همش میگفت اگه زنده بودم میبینم!اگه نبودمم که هیچی...

الان چی مامان؟ نمیبینی؟ امیدوارم ببینی...این همه نابودیمونو ببینی...ببینی بی تو داریم متلاشی میشیم...نه برا اینکه ناراحت شیا نه...برای اینکه بفهمی تک تکمون چقد دوست داشتیمو خودمونم حالیمون نبوده...

کاش میشد شبا خوابم ببره....

از وقتی که خبر فوت مامانمو تو شب و خواب شنیدم ، خوابیدن شده برام عین زهر!اصن خستگیمو رفع نمیکنه!زیر چشمامم گود رفته...

فک کنم بسه ناله کردن هوم؟ :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۰۱
پنگوئن

رفتن مامانم یه چیز عجیبی بهم یادم داد...

اون روزایی که من دنیا رو ول کرده بودم و به شدت تو دیوار بودم و همه چی رو ول کرده بودم با چشمای خودم میدیدم که دنیا منو ول نمیکنه و همینجوری داره جلو میره چه من بخوام چه نخوام!واینمیسته! واسه هیچکی!

اولش واسم مهم نبود!گفتم ول کن بره حاجی خب که چی؟

این همه بدویی و زمین و زمان رو بهم بدوزی تهش عین مامانم میری زیر چند متر خاک..!

ولی وقتی دیدم بقیه خانودم تو خطرن...وقتی دیدم کشتی داره غرق میشه!دیدم یه چیزایی هنوز واسم مهمه!

همون روز خونه ی محدثه من پوتینامو پا کردم واسه این روزایی که تو خونم!

پشمام ریخته از این حجم صبری که ادم بی طاقتی مثل من میتونه داشته باشه!

از این همه انعطافی که ادم میتونه داشته باشه!

الان یه سوال تو مغزمه که همش از خودم میپرسم: من که این همه میتونستم صبر کنم میتونستم انعطاف داشته باشم، چرا چرا سر کوچیک ترین چیزا حس میکردم زندگی تموم شده؟!همین یه ماه پیش نبود مگه!؟با همین مامانی که الان زیر خاکه دعوا میکردم که ولم کن بزار از ایران برم!

میگفت دلم تنگ میشه!ولی اول خودش رفت....!

چرا اونموقع صبر نکردم؟ چرا اون موقع مثل الان اروم نبودم؟چرا اون ۴ ماهی که دزفول بودم قد الان انعطاف نداشتم تا اون دو هفته اخر هم کنار مامانم بمونم؟!

کشتی رو نجات دادم!در کمال ناباوری خودم!کشتی داره سمتی میره که من میخواستم!

این همه ارادمو اگه تو این سال ها داشتم .. :) ولش کن این اگه و شاید ها رو نمیخوام دوباره تکرار کنم..

فقط خواستم بنویسم تا یادم بمونه یادم بمونه که ادم اووونقد عجیبه اونقد میتونه خفن باشه که پشمای خودشم بریزه!

اومدم بنویسم تا یادم باشه که من وسط بزرگترین طوفان این سال هام اروم نشستم و دارم صبوری میکنم!پس بعدا هم میشه صبوری کرد...

خوشحالم از مامانم کلی عکس دارم...کلی خاطره...صداشو دارم که اسممو میگه....

امیدوارم هیچ وقت دیگه انقد دیر قدر چیزی رو ندونم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۳
پنگوئن

میدونی

اتفاقاب زیادی تو زندگی ادم میافته...اتفاقایی که اصلا فکرشم نمیکنی!

از بچگی بزرگترین ترسم این بود که یکی از اعضای خانوادمو از دست بدم!ینی همیشه دوست داشتم خودم زود تر بمیرم!!!

ولی‌الان...

الان فهمیدم مامانم اگه میمیوند نمیتونست داغ هیچ کدوممونو تحمل کنه!

میدونی

زندگی خیلی عجیب و پیچیدس...از وقتی که‌دارم میفهمم داره یه سری چیزا تو زندگیم رقم میخوره که هر بااار میگم دیگه بدتر از این نمیشه!ولی بار بعد بدتره...

و هر بار میبینم که میتونم...که از پسش برمیام...که هندلش میکنم...

پشمام از مبینایی که ساختم ریخته!از این حجم تحمل و صبوری...

یادمه یه روزی یه کسی تو زندگیم منو دعوت به صبر کرد و گفت مشکل بزرگ من اینه که صبر ندارم...

خیلی دوست داشتم این روزامو ببینه تا بفهمه من کوه صبر شدم!

خوشحالی مامانمو حس میکنم ، بخاطر مبینایی که ساختمش!اون روزی که داشتم خود سازیمو شروع میکردم نمیدونستم به یه جایی میرسم که تنها و بی کمک بقیه دست میزارم رو زانوم و پا میشم و در حالی که زانوی خودم میلرزه بقیه خانوادمم به اغوش میکشم!

حاجی من فکر میکردم خیلی بی معرفتم...خیلی کم گذاشتم واسه خانوادم...ولی الان خوشحالم...چون دارم جبران میکنم!

واسه احسان گاهی مامانم گاهی خواهر کوچیکه

واسه محسن هم!

و واسه ی بابا...یه یادگاریم که داره براش مادری میکنه!

بابام هر شب تو بغل من زااار میزنه و با گریه میخوابه...کجایی که ببینی مبینا کوه صبره...مبینایی که با اخم باباش زمین و زمان رو بهم میدوخت الان تنها کارش اینه که بغلشو وا کنه تا باباش بره توش و ارومش کنه!

هر روز فشار تک تک ادمای این خونه رو چک کنه!بهشون تقویت کننده های مختلف بده!براشون غذا بپزه و سعی کنه خونه رو همونجوری که مامان دوست داشت همبشه مرتب نگه داره!

ابن وسطا تازه باید یادم بیاد که خودمم مهمم!که باید برای خودمم وقت بزارم...و لای غذا درست کردن با صدای جیرینگ جیرنگ النگوهای مامان که تو دستم گذاشتم اروم و بی صدا اشکمو بریزم تا غمباد نگیرم...

بعدم بیام و سعی کنم تا مغز ادما رو به کار بندازم...و اونقدر حرف هامو تکرار کنم تا متوجه بشن که راهی باید انتخاب کرد برای عبور کردن از سختی و با عزاداری خالی هیچ چیزی حل نمیشه!

برای اولین بار تو زندگیم به خودم افتخار میکنم!به مبینایی که ساختم!

به ادمی که تا حالا دست به سیاه و سفید نزده و الان خونه رو بند انگشتش میچرخه!

باور دارم روح مامان توم تجلی پیدا کرده که میتونم :))) نمیدونم شایدم مسخره باشه!ولی هر چی که هست از من یه کوه ساخته...

سخت ترین پارت زندگی این روز هام نگه داری از بابامه!که به شدت بهونه گیر و خسته و ملوله!و عین یه کودک کوچولو شده!

ولی میگذره...این روزای سختی هم میگذره

من به سبزی اینده ایمان دارم...به این که بعد از هر سختی آسونی هست...

به این که چون یه مصیبت سنگین دیدیم یه خوشحالی خفن و بزرگی برامون در راهه...

مامان، حبف که نمیتونم برق چشمای خوشحالتو ببینم...دوست دارم :)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۹ ، ۰۲:۱۳
پنگوئن

It's ok if it's not ok!

زندگی مثل یه تئاتره...پس پرده های مختلفشو مینویسم...

 

پرده اول: جمعه..وقتی مامانم میره برای تست کرونا

پنجشنبه ۱۲ شب بود که بابا زنگ زد و گفت فردا میبریمش برای تست کرونا...بابام صداش گرفته‌ بود...منم خسته و خراب بودم..صحبت طولانی نشد

جمعه صبح بیدار شدم ۸ بود..نمیتونستم ورزش کنم!تصیمیم گرفتم صبونه بخورم

من تو اشپزخونه بودم و یهو اینه ای که تو اتاقم بود افتاد زمین و شکست!جای که سه هفته بود گذاشته بودمش!

ترسیدم....منتظر خبر بودم...خبری که میدونستم خوب نیست

ساعت ۲ از کلافگی زیاد به بابام زنگ زدم!محسن برداشت!گفت فعلا بیمارستانیم

ساعت ۵ عصر ناهید زنگ زد و گفت ۲۰٪ از ریه اش از بین رفته...و بستری شده!به اریا پیام دادم چون اونم فامیلشون کرونا داشت...میخواستم ببینم چه وضعیه!از‌حرفاش اینجوری فهمیدم که ۲۰٪ رو بستری نمیکنن!

به سارا پیام دادم گفتم بیاد دو روز پیشم بمونه

تا ده شب کلافه بودم...خونه رو مرتب کردم لباس شستم...و کارایی که مونده بود رو انجام دادم

ساعت ۱۰ شب سارا رسید!با خاله اینا

اومدن بالا با هم شام خوردیم

یهو چشمشون به عکس دست جمعی تلکابین نمک ابرود افتاد...دیدم همشون رفتن تو هم یه لحظه...

خاله اصرار کرد که بریم خونشون چون اونجا به دانشگا نزدیک تره

منم قبول کردم

زنگ زدم به بابام....رسما چرت میگفت!زمان و مکان رو قاطی کرده بود!زدم زیر گریه...تو راه تا خونه ی خاله اینا یه چیزی تو سرم میپیچید:اون کلیپ محسن نامجو وقتی که خبر فوت مادرش رو میشنوه و همه میخونن:دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده...

وقتی رسیدم خونه اشون اینا به من مسکن دادن!ینی من فکر میکردم مسکنه ولی خواب اور بود!

و من تلپی خوابیدم!

ساعت ۳ شب بود...گوشیم زنگ خورد...فک میکردم به خیال خودم مامانمه واسه نماز صبح داره بیدارم میکنه!ولی نبود!نگین بود

نگین....بعد از این همه مدت؟ساعت ۳ شب؟

جواب دادم...گفت بیا تلگرام...گفتم اوکی

گوشی رو قطع کردم دوباره زنگ خورد...برداشتم...از صداش شناختم دوست دوران راهنماییم بود...گفت مبینا از مامانت خبر داری؟گفتم مامانم؟گفت اره!گفتم اخرین خبرم اینه که بیمارستان بوده!با حالت تعجبی گفت بیمارستان یوده؟

دیگه بهم ریختم!گفتم زینب نمیتونم حرف بزنم ببخشید

و تق...گوشی رو قطع کردم

رفتم تلگرام...به نگین گفتم چی شنیدی...گفت مامانت فوت شده؟!

فوش دادم بهش که چرا چرت میگی!!!درست حرف بزن...گفت ببخشید شایعه بوده و ...

میدونی دیگه چشمام نمیدید

به زنداداشم پیام دادم...سین میکرد...جواب نمیداد...

دیگه امیدی نداشتم...به اخرین امیدم ...به لباس سارا چنگ زدم...گفتم سارا...اینا چی میگن؟!چرا بهم دروغ گفتین؟ مامان من کی مرده...

سارا هیچی نگفت فقط گریه کرد...

من عربده زدم...خالم اومد بالا سرم...دستمو فشار داد و شروع کرد گریه کردن

انقد گریه کردم که بالا اوردم...

نعره زدم....جیغ کشیدم...گربه کردم...

۸ صبح شد!ادامه دادم به فریاد هام و اروم شدنام...و ۱۰ صبح دانشگا بودم...

باید سپنجی رو میددیدم....و دیدم و گفتم...

مستئسل(املاشو نمیدونم) درمونده...بی پناه بودم...و فقط گفتم مامانم مرده...

باورش سخت بود...و هنوزم هست...فقط کسایی که پدر یا مادرشونو از دست دادن متوجه میشن من چی میگم...

بعد از حذف مهم ترین درسم برگشتم خونه

 

پرده دوم:انکار واقعیت...روز اول بعد از شنیدن خبر فوت

بهم خواب اور تزریق میکردن و سرم میزدن و من نگاشون میکردم فقط!دیگه اشکی برا ریختن نداشتم...دیگه همش شده بود بهت...

حتی گاهی میخندیدم انگار زندگی عادیه...

شبا هنگام...گرگ و مبش طور رفتم خونه جمع و جور کردم...یخچال و خالی کردم و گاز و اب رو بستم و چمدون به دست راهی خونه ی داییم شدم تا با هم برگردیم دزفول...

 

پرده سوم:‌عجیب ترین روز!دیدن واقعیت

تقریبا قفل شده بودم و هنگ و منگ...

اولین جایی که منو بردن مرده شور خونه بود!!اولین چیزی که باش مواجه شدم بدن ساندویچ پیچ شده ی مامانم تو کفن...و چشم های بسته ی کبودش بود

خالم مثل دیوونه ها خودشو میمالید به مامانم...بابام خودشو میزد...

من؟من هیچ کاری نمیکردم...فقط خالمو پرت کردم اونور و از بابام خواستم اروم باشه...انگار نه انگار چیزی دیدم...

جواب تست کرونای مامان اومد و منفی بود...و ما هما گیج و منگ که علت فوت چیه پس...

بعد از اونجا منو بردن خونه ی محدثه...برام غذا اورد نتونستم بخورم...تصویر جنازه پاک نمیشد...

خوابیدم ...بیدار شدم...گریه کردم...دوباره خوابیدم...بیدار شدم...رفتیم برای دفن...

پامو گذاشتم تو خونمون...احسان دم در...مستاسل...درمونده...نابود...

نمیشد حتی بغلش کنم...هی همو میدیدیم...هی زار میزدیم...

محسن منو دید پقی زد زیر گریه...بابام که منو میدید فقط میزد تو سر خودش...

هنوز به بدترین قسمت ماجرا نرسیدیم...

جنازه رو اوردن خونه...تو تابوت سیاه..تو حیاط گذاشتنش زمین و صدای گریه همه ادم هایی که اومده بودن بلند شده بود!

گفته بودن هیچکی نیاد..اصلا اعلام نکرده بودیم که کی میریم برای دفنش!ولی...فک کنم ۷۰ -۸۰ نفر ادم اومده بودن...

 

پرده چهارم: قبرستون و دفن مامان...

الان که مینویسم میلرزم...

ساعت ۷ عصر یکشنبه ۲۲ تیر ۹۹! تو قبرستون دزفول...همون جایی که همیشه میگفت دوست دارم اینجا دفن بشم براش قبر خریده بودن..

از پسر خالم شنیده بودم که حتی گرون تر از چیزی که باید خریدن...!ولی بابام پاشو کرده بود تو یه کفش که حتما همینجا!زیبا اینجا رو دوست داشت!

وقتی داشتن نماز میت رو میخوندن بابام سه بار داشت میافتاد...تا حالا انقد ضعیف و بی پناه ندیده بودمش

گریم نمیگرفت... و فقط حرف شاهین تو مغزم بود که بزار مثل یه فیلم از جلو چشمت رد بشه!

مثل یه فیلم بود همش...

زنداداشم بی تاب بود...محسن بی پناه...احسان درمونده...بابام نابود...و من...من  نمیدونستم باید چیکار کنم...

کلی با بابام حرف زدم و بهش شربت دادم..

بعدم رفتم بین دو تا برادرم بالای قبر مادرم نشستم روی خاکی ها...

چادر پوشیده بودم...همونجوری که دوست داشت...صداش میپیچید تو مغزم که به زبون محلیمون میگف: پس از مرگُم بیویی یا نیویی...

ینی وقتی مردم دیگه فرقی نداری بیای یا نیای...

تلقین رو میخوندن...و این تصویر لعنتی از تو ذهنم پاک نمیشه...حسن پسر خال سر مامانمو تکون میداد...حسین با چشمای اشکی اونور محسن ایستاده بود تا ما سه تا کله ملق نشیم تو قبر...

وقتی تلقین تموم شد...از جام بلندم کدن گفتن برو پیش ناهید...رفتم یه صندلی بود نشستم روش

یه جمله من میگفتم یه جمله ناهید... ریز ریز گریه میکردیم... تا اخرین جمله ای که ناهید گفت:

۵ شنبه هممون رو دید و بعد رفت...

داد زدم منو ندید...من ندیدمش...و با جیغ گریه میکردم...همه اومدن بالا سرم هر کسی یه چیزی میگفت

چشمام بسته میشد ...اب میریختن روم...چشمام باز شد...حسین گفت مبینا جیغ بکش...جیغ کشیدم...چشمام باز رفت...اب ریختن روم دوباره...اینبار احسان جلوم زانو زده بود...میگفت من دیگه طاقت ندارم...من دهنم قفل کرده بود...صدای زهرا میومد که مبینا داد بزن عیبی نداره یه چیزی بگو...نمیتونستم...تکونم میدادن...من به چشمای احسان نگاه میکردم...بابام و محسن هم اومدن و هر کدوم یه چیزی گفتن تا من اروم شم..

بالاخره اشکام جاری شد و تونستم نفس بکشم...

منو بردن...نذاشتن اونجا بمونم...من تو یه جزیره دور از خونه ، تو خونه ی محدثه بودم، رسیدیم خونه براش نماز شب اول قبر رو خوندم...و با قرص خوابیدم...

 

پرده پنجم: دختر مادر فولاد زره :)

از ۷ صب بیدار شدم و گوشه ی خونه ی محدثه کز کرده بودم و اروم اشک میریختم...

منتظر جواب تست کرونای بقیه بودم...خاله ام نمیذاشت برم خونمون تا حواب بقیه بیاد...

وضعیت اسف باری بود...تا ساعت ۲ ظهر کلافه بودم...تا بابا زنگ زدو گفت بقیه هم تستشون منفی بوده...و فقط ناهید خیلی خیلی خفیف داره که نیازه فقط قرنطینه بشه!

منم گفتم بیان دنبالم و برگشتم خونه...

همین که رسیدم خونه سیل کار ها شروع شد!

انگار تو خونه بمب زده بودن!همه جا کثیف و نامرتب!یه هفته که مامانم حال نداشت اصن و ۳ روز هم که کلا نبود!زنداداشمم بیچاره از وقتی اومده بود باید محسن رو که هر دفعه غش میکرد جمعش میکرد!

من احسان وناهید افتادیم به جونه خونه و کلی مرتب کردیم

بابام کماکان گریه میکرد...و خوب بود که گریه میکرد...واقعا خوب بود...

با محسن حرف زدم...و واقعا دیگه بی تابی نکرد...چند بار فشارشو گرفتم و چون بالا بود بهش ابلمیو دادم تا بیاد پایین...

فشار بابامو گرفتم پایین بود براش ابلیمو و نمک و شیکر گذاشتم..

به همشون شربت گلاب و بهار نارنج دادم تا اروم شن...

برای شام سوپ شیر و عدسی درست کردم تا هم سبک باشه هم مقوی...

ناهید رو تو یه اتاق قرنطینه کردیمو ماسک اجباری در خانه!

دو بار ماشین لباس شویی رو زدم و همه لباسا رو شستم!

بعدم ملافه های تخت مامان اینا رو....بابام نتونسته هنوز رو تختشون بخوابه

لباسای مامان رو انداختم تو یه سبد تا همه رو بشورم..

و اونقد کار کردم...تا اصلا دیگه وقتی برای گریه نموند برام!

شب رفتیم رو خاک مامانم...من از قبرستون تو شب خیلی میترسیدم..از تاریکی هم...البته الان دوباره همه ترس های بچگیم برگشته متاسفانه...عی میکنم که شجاع تر باشم...ولی...

رفتیم اونحا و براش قران خوندیم...منم تونستم گریه کنم اروم بگیرم...با محسن کلی درد و دل کردیم... و هر دومون خالی تر شدیم!

تو این شرایط باید حرف بزنیم...باید!تا خالی شیم!

فکر ادم ها رو نابود میکنه!

من تمام قوامو جمع کردم!زره فولادیمو پوشیدم و با همه حرف زدم!و همه رو هل میدم تا این شرایط رو درست کنیم!

میدونم جای مامانم خوبه..

من مامانمو حس میکنم کاملا!و میدونم که داره میبینه!همشو...نمیخوام اونو بی قرار کنم..

نمیگم ناراحت نیستم..چرا هستم...چند بارم بهش گفتم که خیلی نامرده!ولی خب رفته دیگه! یه سری چیزا هم جبره...

باید بتونم این تیکه ای از دلم رو که خالی شده ترمیم کنم...دل خودمو دل بابامو و دل داداشامو!

 

پرده ششم:مادر فولاد زره!

نقش مادر خونه نقش سختیه!اممم الان میفهمم وقتی مامانم میگفت که مادر میشی میفهمی یعنی چی! من الان سه تا بچه دارم!بابام که از همه کوچولو تره - محسن بعدم اجسان!

باید با احسان حرف بزنم تا اشکش دراد

با محسن حرف بزنم که بی تابی نکنه!

مواظب فشار تک تکشون باشم

از ناهید مراقبت کنم

ناهار درست کنم لباس بشورم اتو کنم خونه رو مرتب کنم...جواب این همه ادم نگران رو بدم...بخوابونمشون ...

ولی دلم ارومه...اروم تر از تمام روزهایی که داشتم...با اینکه ناراحتم عمیقا...ولی

ولی ارومم...یه ارامش و صبر عجیبی دارم...

حس میکنم صبر مامان همش اومده برای من...

 

پرده هفتم: کفن

فقط من میدونستم جای کفنش کجاست...کفنی که خالم میگه هر چند وقت یه بار باهاش نماز خونده و دعا و فلان...

ولی متاسفانه چون من نبودم...کسی هم فکر نمیکرده من بدونم به من نگفتن و از خالم کفن گرفتن...

رفتم پایین در کمد رو باز کردم که کفنشو درارم...لباس احرام مکه اش افتاد رو دستم...

تقریبا دارم با خاطراتش دیوونه میشم!چقد عاشق این چیزا بود...

طبق هر دین و ایینی حساب کنی کارش درست بوده!

دعوا نداشتیم؟چرا همیشه ی خدا با هم دعوا داشتیم چون سیستم فکریمون دو جور متفاوت بود کاملا...ولی ... کارش درست بوده!که این همه ادم دارن واسش عزا میگیرن....

ولله که بابامو چیزی جز این موضوع زمین نمیزد....خرس تپلیم...حتی نمیتونه غذا بخوره...

آخ...آخ که چقد سخته!

سخته تو ۲۱ سال و اندی بی مادر شی...و تنها مونث خونه تو باشی!و همه بخوان مامان رو توی تو ببینن!بابات بغلت کنه بگه بوی مامانتو میدی...

سخته...واقعا سخته...

مغزم نمیتونم حتی به هفته اینده یا حتی فردا هم فکر کنه!

منی که همیشه تو اینده سیر میکردم...الان تو حال ترین حالت ممکنم!

سخته ولی تقریبا دارم یه کشتی به گل نشسته رو بازسازی میکنم و فکر کنم سال ها کار دارم....

از همه بیشتر نگران احسانم!

محسن ناهید رو داره!

بابام هر جقدم تنها باشه مامانم کنارش و ۳۶ سال زندگی و خاطره داره باهاش...و منو داره!

منم که زره فولادی مامانمو به ارث بردم و انقد نور بخشیده به این مبینا که این چیزا نورشو خاموش نمیکنه!اونقدی محکمم که وایسم جلوی هر طوفانی...اینجوری بار اومدم که هر لحظه امکان طوفان هست و باید وایسی و جمعش کنی...

ولی احسان...

احسان تنهاس...وابسته اس...سرگردونه...و بیشتر از همه در مقابلش احساس مسئولیت میکنم...چون اخرا مامانم خیلی از کارای احسان رو بهم پاس میداد..

 

پرده هشتم: خواب خاله!

خالم زنگ زده میگه که خواب مامانمو دیده!که یه چادر سفید خوشگل سرش بوده و به شدت اروم و راحت بوده!و تنها نگرانیش احسان بوده!و گفته که چقد جاش خوبه!

منم با کاوه حرف زدم...اونم همینا رو بهم گفت

خودمم دیشب خوابشو دیدم...ولی هیچیش یادم نیست...فقط میدونم دیشب بام حرف زده!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۹ ، ۰۳:۰۳
پنگوئن

کاش یه چیزی بود که زمان رو شیفت میداد به یه ماه پیش!

انقد پا نمیکوبیدم که بیام تهران!

الان با مامانم منم مرده بودم!

من فکر میکردم تشخیص اشتباه و نبود امکانات چیزای اینجوری...واقعا دیگه واسه این دوره نیست!

ولی زهی خیال باطل!

سه تا دکتر تشخیص اشتباه میدن!و یه نفر با دیدن این همه نشونه ای که من بابتش داشتم زمین رو به زمان میدوختم نگفت برو یه تست کرونای لعنتی بده!

که البته اگه میخواست بده هم....نبود!

مثل الان که بقیه ی خانوادم تو یه جزیره ی بدبختی تو اون دزفول لعنتی گیر افتادن

با تمام وجودم از دزفول متنفرم با تمااااام وجودم!

میدونی انگار باور کردنی نیست برام...من هنوز بابا و داداشامو ندیدم و عمق غمم رو نفهمیدم...

ساعت ۳ نصفه شب فهمیدم

تا ۸ ضجه زدم

۱۰ رفتم دانشگا

شبیه دیوونه ها

بعدم که برگشتم قرص های بیشتری خوردم که فقط بخوابم

بخوابم و نفهمم چی میشه!ولی همش نمیشه همش نمیشه

دو بار تلفنم زنگ خورد!

تسلیت میگن؟

تسلیت؟؟؟

نمیفهمم!

زنگ میزنن پشت تلفن گریه میکنن! من نگاه دیوار میکنم!

چرا گریم نمیگیره؟! نمیدونم اطرافم چه خبره

فقط میدونم یه حال عجیبیه...

با سارا مرور میکردیم تیکه های مامانو:

از وقتی اومدی تهران اینجوری شدی( که این "اینجوری" هررر چیزی میتونست باشه که خوشش نمیاد :)) )

اناری :)

اینکه همبشه فکر میکرد هر چی خودش داره بهترینه!

اینکه همیشه مثل یه ربات کار میکرد!

اینکه چقد دوسم داشت!چقد اون مبینایی که تو ذهنش بود رو دوست داشت!

دمن ایت...

نمیتونم بپذیرم...نمیتونم...

تا حالا هیچی انقد محکم نخورده تو سرم

قلبم معدم سرم چشمام همه جام درد میکنه

از همه چیز بیشتر گوش هام!گوش هام که تعجب کردن...

از ضجه های محسن پشت تلفن و یه کلمه نتونستن برا حرف زدنش

از کلمه ی تسلیت که به درد جرز لای دیوار میخوره!الان احسان بود مسگفت جرز دیوار لاشو نباید بگی :))

از بابام...که چرت و پرت میگفت...که زمان و مکان رو قاطی کرده بود...که‌بابام...یارشو دیگه نداره...

قربونت برم بابایی...زنگ زدم بهش میگفت میشه بیای؟

کاش میشد برم برم و بغلش بگیرم و دوتامون خاک بریزیم تو سر خودمون تا شاید باورم شه...

کاش میشد برم و خونه ی بی مامانی رو ببینم که ۲۲ ساله یه لحظه بدونه اونو‌چه واسه خوشی و چه غم ندیدم‌و اون همیشه بوده!

برم احسان احساسی رو بغل کنم و بگم گریه کن‌و بگو حرف بزن داداشک بی دفاع بیا با هم فوش‌میدیم

یا محسنی که لال شده...لال...چون مامانش رو دستاش بعد از سومین کمایی که میره تو عرض چند ساعت تموم میکنه...

چقد پایان تلخی بوده....چقد تلخه...انقد که از دیشب هر چی نبات و عسل و شوکولات میچپونن تو حلقم نمیفهمم چقد تلخ بوده...

دوس دارم داد بزنم

یه خودمو بزنم

سرمو بکوبونم تو دیوار..

یه اسیبی به خودم بزنم

میخوام ببینم هنوزم میتونم درد رو حس کنم یا نه...

چرا همه گریه میکنن؟!

چرا من گربه نمیکنم؟!

من فقط میخوام داد بزنم....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۱۵:۰۸
پنگوئن

دوست دارم دیگه روز بعد رو نبینم!

حاجی همه چیز بده! 

مدت هاست تلوزیون نگاه نکردم!تو هیچ کانال خبری نیستم!و هیچ خبری رو دنبال نمیکنم!

و تنها ارتباطم با دنیای بیرون احوال پرسی از دوستام و خانوادمه....

و تو این مدت انقد خبر بد شنیدم که دوست دارم دستمو بزارم رو گوشم و فقط جیغ و داد کنم!

تقریبا یه ماهی هست از خونه زدم بیرون!کمتر از یه ماهه ولی خب!

از وقتی اومدم تهران...اوضاع خونه هر روز خراب و خراب تره... تنها حرف زدنم با خانواده این شده که بگم خوبم و کجام!و اونا هم تنها حرفی که میزنن اینه که حالشون چطوره!

و مکالمه به دودیقه نکشیده یا قطع میشه یا دعوا!

حس میکنم اون بیرون طوفانه و من تو سنگرم پناه گرفتم...

نمیدونم حس میکنم شبیه یه معجزه بود این که من تهرانم!چون قطعا اگه من خونه بودم اولین کسی که حالش انقد بد میشد من بودم!

الان زنگ زدم...بعد از یه هفته ای که مامانم حالش بد بود...امروز رفتن برای تست کرونا!

زنگ زدم به گوشی بابام!محسن برداشت!کلافگی از صداش داد میزد!

چقد همه ادم ها خستن...

حتی نمیدونم به کی باید فوش بدم!نمیدونم باید چیکار کنم!نمیدونم چجوری باید بگذرونم... کار درست چیه!

حال خودم خوبه...هم جسمی..هم روحی...ولی انقد اطرافیانم نابودن...که نمیتونم به خوبی حال خودم فکر کنم!

و وقتی میبینم هیچ کاری ازم بر نمیاد کلافه تر از همیشه میشم...

دوست داشتن لعنتی ترین چیز دنیاس!کاش میشد هیچ کس رو دوست نداشت!!!!!واقعا کاش میشد!

میدونی من همیشه فکر میکردم اونقدا مامانمو دوست ندارم چون خیلی با هم دعوامون میشد!

ولی الان کلافه ترینم!

انگار یه پرندم که بالامو چیدن!ترس همه وجودمو گرفته...دنبال مقصرم؟نه!نه نیستم دیگه...فقط یه چیزی میخوام که حالشون خوب باشه...

کاش به چیزی اعتقاد داشتم!کاش فکر میکردم واقعا یکی هست که اگه باهاش حرف بزنم چیزی عوض میشه و معجزه میشه!!!!

کاش الان تو این تاریکی محضم یه چیزی بود که دستشو به سمتم دراز میکرد!

کاش باور های جند سال پیشمو داشتم!حداقل بهشون دست مینداختم!

اصن کاش به هیچی هم اعتقاد نداشتم!

من یه بلاتکلیفم...هنوزم منتظرم بهم ثابت شه که یکی هست!که حواسش هست!هنوز منتظرم صدای "دعا"ها رو کسی بشنوه و بگم ببین اشتباه میکردی...

وای دیگه دارم چرت میگم....

کاش مامانم خوب شه...فقط همین!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۴:۰۱
پنگوئن

متاسفم! متاسفم که انقد زندگی بده!
که هر چی خبر هست فقط ناراحت کننده س!

متاسفم اگر همش نمیشه!

متاسفم برای خودم و برای همه ادمایی دیگه که تو این شرایط لعنتی دارن زندگی میکنن!

از این حجم تفاوت فرهنگ و قانون تو ایران و امریکا مغزم داشت سوت میکشید صبح! 

شاهین میگفت اگه اینجا بودی و خانوادت تو سن ۲۱ سالگی بهت میگفتن کجا میری و کجا میای تو میتونستی ازشون شکایت کنی!

آدم چقدر میتونه اشباهی باشه!

از وقتی خودمو شناختم فهمیدم خیلی اشتباهیم...تو خانواده کاملا اشتباهی دارم زندگی میکنم!انقد که یه فامیل هم ندارم که عین من باشه!همه تقریبا یه طیف اعتقاداتی و یه طیف فکری دارن!

فکر میکردم دزفول بودنم اشتباهه! اومدم تهران! ولی تهران بودنمم حتی اشتباهه! 

جدای از اینایی که همش جبری بود ادمایی که انتخاب میکنمم اشتباهه!

گاهی فکر میکنم شاید حتی زندگی کردنمم اشتباهه!

مامانم چند روزه حالش به شدت بده! و من نمیتونم هیچ کاری بکنم!

با تقریب خوبی با هر کسی از خونه حرف میزنم حالش خوب نیست!انگار اونا هم اشتباهن! شایدم دلیلش فقط منم میدونی؟

نمیدونم واقعا رفتنم چیزیو حل میکنه یا نه!حس میکنم تا ابد مجبورم به این قوانین لعنتی این خونه و خانواده و فامیل هاش پایبند باشم! کاش هیچی برام مهم نبود!

کاش برام مهم نبود که مامانم حالش خوب نیست!

کاش داییم نمی رید!

تا کی ادامه داره این که باید برای نفس کشیدن هم اجازه بخوام؟!

تا کی این تو سلول موندن رو باید داشته باشم!

باید چیکارش کنم

کاش یه نفر تو دنیای به این بزرگی پیدا میشد که کلید این قفل لعنتی رو داشت!

خسته شدم خسته شدم!

من هیچ کاره اشتباهی نکردم!هیچی!معمولا وقتی کائنات برام اینجوری میچینن یه کاره بدی کردم که توانش این بوده.... این بار چی؟چیکار کردم که اون حال سمی دیشب باید حقم باشه؟

خستم خسته...

چقد نالم...ناله ی محضم کاش یه چیزی عوض میشد!دیگه بیشتر از این نمیتونم اینجا باشم باید برم...همین امسال....شاید هیچی رو عوض نکنه واقعا! ولی تنها راهیه که به ذهنم میرسه.......

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۱:۴۴
پنگوئن

حال عجیبه ! هیچ کسی تو این دنیا برام مهم نیست! بر عکس هفته ی پیش!

به یه جنون خاصی رسیدم!

دوست دارم دیتا بدم به دنیای بیرون از خودم ولی حوصله ی گرفتن دیتایی از دنیای بیرون خودم ندارم!

به طرز بی رحمانه ای حتی دوستامم برام مهم نیستن! کی تو دیواره کی حالش بده؟ کی درگیره کی فلان...

حتی در لحظاتی انگار خودمم برای خودم مهم نیستم

فک کنم وقتشه به خواب تابستونی برم :)))) برم تو غارم در رو روی خودم ببندم و با هیچ ادمی حرف نزنم!

سوال مسخره ای تو سرم میچرخه!

چه نیازی به ادم ها هست واقعا؟! دنیای تنهایی قشنگه که!

حس میکنم یه ارشیا داره تو سرم زندگی میکنه در حال حاضر :))))

حتی برام فرق نداره که اینجوری بودن رو دوست دارم یا نه!

فقط خستم.همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۱۲:۰۳
پنگوئن

اتفاق برای افتادنه :)

گفته بودم اپدیت ورژن در حال کامل تر شدنه!

امروز از صبح فس بودم!نمیتونستم از جام پاشم!از ۸ دیگه خوابم نبرد عین هر روز!ولی به جای پاشدن و ورزش کردن و شروع روزم همش تو جام غلط زدم تا ۹ بشه!

روزمو دیرتر از روزای دیگه شروع کردم! ورزش کردم و یکم خوشحال تر شدم!ولی بدن درد شروع ورزش دوباره همه وجودمو فرا گرفته!

تقلا کردم که درس بخونم! یهو با پی ام ارشیا یادم افتاد که نجوم باید تحویل بدم تمریناشو!یه نیگا به سوال کامپیوتریش کردم دیدم اصلا حوصله اشو ندارم! و حتی حوصله نداشتم سوالای عادیشم جواب بدم!بخاطر امتحان دیشبشو اون شانس مضخرفی که داشتم!

هنوزم منتظر بررسی های دکتر فرهنگم!

کوانتوم خوندم!یادم اومد که چقدر کوانتوم برام دوست داشتنیه! ولی یه چیزی بود که نمیذاشت لذت ببرم!یه حال منتظری داشتم!نمیدونستم منتظر چیم! ولی بالاخره اتفاقه افتاد!

با پی ام فاطمه تو گروه فهمیدم تولد متینه اس! و بعد فهمیدم امیر برای همین تهران بوده!

لپتاپمو بستم به صدرا پیام دادم! باید هر چی میگذشت رو بهش میگفتم!باید میگفتم که چقد طوفانیم!و چه چیزایی دارم میفهمم!

وقتی جرفام تموم شد لباس پوشیدم! تو کوله پشتیم اب و دستکشو  دو تا کتاب و ماسک گذاشتم و زدم از خونه بیرون!

رفتم قدم بزنم دنبال خودم!

به چیزی فکر میکردم؟

اره!

به اینکه من همونیم که میخوام یا نه؟!

به این که رد کردن پیشنهاداتم منطقی بوده یا نه!؟

به این که دوستیام کجای زندگیمن! و انتظارم از ادم ها چیه!؟

رفتم و رفتم یهو دیدم تو کوروشم!

امم مثل همیشه شلوغ بود! یعنی حتی کرونا هم نمیتونه این مجتمع لعنتی رو خلوت کنه! آدم ها با تیپ های عجیب و غریبی اونجا بودن!

شبیه یه بچه بودم که داره دنیا رو کشف میکنه! به همه نیگاه میکردم و سعی میکردم بفهمم حالشون خوبه یا نه! دارن به چی فکر میکنن!

یه زوج بامزه دیدم!حالشون کنار هم خیلی قشنگ بود!واقعا بقیه رو نمیدیدن!تو دنیای خودشون بودن :) این همون لحظه هاییه که دنیا رو قشنگ میکنه!

فرق نداره با پارنترتی یا دوستتاتی! یه وقتایی هست تو اصن زمان و مکان رو از یاد میبری! من اون وقت ها رو خیلی میپسندم!

و شاید زندگی همینه! درست کردن و چیدن این لحظه ها کنار هم!

برگشتم خونه! بعد از ۲ ساعت پیاده روی و فکر کردن!

یه کالشن ده تایی از حس های خوبم کنار دوستام رو پست کردم! 

loving can hurt!

عشق من به دوست هام! دوستایی که الزاما عمیق نیست!ولی شیرینه!یا دوستایی که هم عمیقه هم شیرینه!

اصرار داشتم عکس هام برای این یک سال باشه!برا همین عکسی که توش زهراو زهرا و فاطمه باشن نداشتم که توش بزارم!و این باعث شد فکر کنم که چقدر بد!قدر این لحظه های اخری که میتونستیم کنار هم باشیمو ندونستیم!

میشه باز همو ببینیم؟ میشه باز کنار هم تو شبای خوابگا از درس خوندن رد بدیم و بزنیم زیر اواز؟ یا یه کاغذ درست کنیم که:

keep calm,you'll be graduate :)

میدونی...

منطقی بود!همش منطقی بود!

به قول سحر من ادم مناسب خودمو هنوز پیدا نکردم! -----> چون هنوز خودمو پیدا نکردم!

یه استوری کردم با خطی قرمز که توش بود! که امروز شروع خط های قرمز برای مبیناست!

یه عکس پست کردم که بگم لاوینگ کن هرت ! ولی بیا از این دردش لذت ببر :)) بیا از خنده هات تو عکس ها سیر شو :)

اینستام قراره بشه کالکشنی از لحظه های مبینا بودنم با همه تغییر هام! و شیر کردنش با ادم هایی که خودم میپسندم! همین :)

اممم اینستا باعث شد با یه سری ادما حرف بزنم

اولین اتفاق جالب حرف زدن با مهران بود :)

بعد حرف زدن با حمید سربازی و سر کار گذاشتنش!

و اخری فائزه! میخوام باش دوست شم!میخوام دوست ترش شم! :)) 

من تا حالا دوست همساده ای نداشتم :))) بنظرم اتفاق جالبی میشه :)

.

.

.

پیش به سوی مبینا شدن!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۲۲:۴۱
پنگوئن