پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

خودکشی مرگ قشنگیست که به آن دل بستم

دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۰:۱۴
پنگوئن

اومدم که بنویسم!

ولی قبلش پست شاهین رو خوندم و پشیمون شدم از نوشتن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۹:۳۶
پنگوئن

یه جایی هست توی سوگ توی فقدان که به این نتیجه میرسی اونی که رفته چقد از تو رو باخودش برده!

به یه جایی میرسی که اطرافیان باقی موندت رو برا خودت دها برابر عزیز میکنی!

ولی ادم ها لیاقت این عزیز شدگی رو ندارن!

زجر میکشی ...سلول سلول تنت زار میزنه!

یه دردی داری که هیچ جوره نمیتونی توصیفش کنی!

یهو میبری

از همه چیز از همه کس!

میخوای پناه بیاری به کسی....

یه تکیه گاه میخوای!

ولی میبینی هیچ کی نمیتونه اون کوهی باشه که تو میخوای!

هیچ کسی اونقدر محکم نیست تا سرتو بگیره و بزاره رو شونه اش!بگه من هستم!من لعنتی هستم!کنارتم اگه دنیا نیست!

هیچ کسی نیست!این یه خیال محضه!محض!

اونجاس که دلت میخواد پاشی!دلت میخواد به خودت تکیه کنی!دلت میخواد رو زانوت که شکسته فشار بیاری و دردشو حس کنی!

دیگه کاری به کسی نداری!

تصمیمتو میگیری

اینبار تنها از جات پا میشی بدون امید به هیچ کمکی...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

وقتی حس میکنی همه سوارت شدن و تو پشتت به هیچی گرم نیست!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۰:۳۹
پنگوئن

روز های عجیبی داره تو زندگیم میگذره!

هر روز یه اتفاق و یه مسیر ساده میاد جلو راهم!

 

از قدرت عجیبی که تازگیا پیدا کردم هم خوشحالم هم نارحت!قدرت نادیده گرفتن ادم ها!

وقتی میبینم جلو ادمی که چند سال درگیر بودم بتونم جواب یه حرفشو بدم انقد راحت شیر میشم وحرفمو با ارامش تمام میزنم بهش!عاشق این به خاک زدنام!

یا مثلا انقد راحت خاله ای که همیشه باش مشکل داشتمو ایگنور میکنم!

واسه هر چیزی یه جواب اماده تو استینم دارم! هم حالمو خوب کرده هم ترسوندتم :) یه جوریم که انگار چیزی برای از دست دادن ندارم

 

بهم ثابت شده!ثابت شده که هر چیزیو بخوام و هر کسیو بخوام میتونم بدست بیارم!

فقط کافیه که بخوام!

 

از صبح دارم سخن بزرگان منتشر میکنم...

نتیجه های فکرای اخیرمه!

-مهم نیست ادما تا حالا چطوری بودن و چه رابطه هایی داشتن یا چطور ادم هایی هستن!مهم اینه که کنار تو چجور ادمی میشن!

 

-گذشته ، گذشته اس فقط! نه باید نادیده اش گرفت نه توش غرق شد!باید نگاهت به جلو باشی با رایحه ای از گذشته!

 

-داشتیم خاطره تعریف میکردیم از ترم یک دانشگاه!اون خاطره ای که راجب رفتن ارشیا پای تخته بود رو من یادم نمیومد!و بالعکس اونی که من رفته بودمم ارشیا یادش نمیومد!

میدونی به این نتیجه رسیدیم که دیگران واقعا مهم نیستن! مهم اینه که چی تو یاد و ذهن خودت میسازی؟!خاطره قشنگ؟یا دردناک؟!برای خودت!نه برای بقیه!

 

 

خلاصه این حرفا اینه که باید بیشتر از پیش به خود اهمیت داد!

حالا این اهمیت دادن گاهی میشه بیجواب نذاشتن چیزی که ازارت میده

گاهی میشه پشت سر گذشتن گذشته ای که ازارت میده!

گهی میشه فکر راجب اینده ای که نمیدونی چی میشه و همش داره ازارت میده!

 

وقتی مامان فوت شده بود یه سری کارا و تصمیم هایی که واسه زندگیم داشتم رو تقریبا ناممکن و بد میدونستم!مغزم فقط بهم فرمان میداد من بدم و اتخاب هام اشتباس!و باید تغییر کنم!

ولی الان انگار از اون تاریکیه اومدم بیرون!ینی یه ادم تاریک اومد تو زندگیم که بهم روشنی رو نشون داد!

یه ادم تاریک از هیچستان یهو پیداش شد!یهو حرف زد و یهو دیدم تاریکیش داره دنیامو روشن میکنه!

 

یه قدم برم از عقب تر نیگا کنم....داستان همیشه از یه قدم عقب تر فرق داره!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۰:۵۷
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۵
پنگوئن

هیچ کسی قد تو منو دوست نداشت!

جای خالیتو حس میکنم خیلی!کمبود حس دوست داشتن بی‌نهایتت!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۲۶
پنگوئن

دلمان شور زار است!

همش شور میزند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۳
پنگوئن

تو این چند ماهی که گذشت عجیب من و یه عده ای از دور و بریام پوست انداختیم

وقتی برمیگردم و بهش نیگا میکنم انگار که ۵،۶ ماه نیست و یکی دو سال گذشته!خیلی دوره واسم روزایی که با سرخوشی تمام بدون فکر به هیچ کدوم از دغدغه های امروزم مسیر خوابگا تا دانشکده رو نفس میکشیدم و با اهنگی که تو گوشم پخش میشد سرمو تکون میدادم!

فارغ از جهان!

الان...تو یه نقطه‌ی عجیبی از جهانم ایستادم...

به خودم حق میدم ناراحت باشه...کلافه باشه... خسته باشه...بهش حق میدم و میزارم کارایی که میخواد رو بکنه...ولی خودمم یه ریز برنامه ای واسش میچینم که خیلی هم از چارچوب بیرون نزنه

همونطوری که فکر میکردم شد و از تمام ادم های مجازی که هست دور شدم...نه که نباشم ها...چرا هستم ولی کم!اینجوری بهتره حداقل برای مدتی...تا وقتی که خودم بخواد :)

امروز داشتم یه سرکی تو اینستا میکشیدم که پیج یه دختره رو دیدم و کپشنی که باعث شد یه لبخند بزنم و فکر کنم چقد حرف دل منه!

تو کپشنه از عدد ها نوشته بود!همون عدد هایی که تو کتاب شازده کوچولو ازش حرف میشه!همونی که جایگاه ادم ها باهاش تعیین میشه!قد...وزن...تعداد صفر های حساب بانکی...معدل...نمره....رتبه...متراژ خونه!!! و همه‌ی همه‌ی عددایی که من و تو رو تبدیل میکنه به ادم بزرگ :)

نوشته بود ما واسه رسیدن به هر کدوم از اینا یه راه انتخاب میکنیم و یه وسیله نقلیه و انقد میگازیم و گردو خاک میکنیم که وقتی میرسیم به اون عددا کلی ادم و خاطره رو فقط اون پشت تو اون خاک و خول جا میزاریم و بدون هیچ حس رضایتی به عدد بعدی هجوم میبریم و بازم...

چرا انقد دوست داریم که پیش بیافتیم؟برای چی داریم این همه میجنگیم و گرد و خاک هوا میکنیم؟چه خبره مگه؟

نوشته بود که خیلی چیزای هیجان انگیز دنیا دو نفرس!عین الاکلنگ بازی!اگه نفر دومی نباشه همش اون پایین گیر میکنی!

اگه کسی نباشه که تاب رو هول بده چی؟

اگه کسی نباشه که خنده هات و ذوق هاتو ببینه اون وقت اون خنده دیگه معنی نداره...!داره؟!

پس چرا ما انقد میگازیم و ادم ها رو پشتمون جا میزاریم؟

چرا حواسمون نیست بهم؟

جرا من حواسم نیست که این مدت سحر چی شد؟چرا انقد کم پیداس!

قبوله اون رفت تو غارش ولی من چقد تلاش کردم واسه اینکه از غارش درش بیارم؟

بقیه دوستام چی؟

من گیر کردم تو اون بازی مسخره ای که باید یکی سراغمو بگیره تا من سراغشو بگیرم!!!نمیشه که!همینجوری دوستیا کم رنگ میشه...

میدونی شرایطم خیلی هم خوب نیست!نیاز دارم به اینکه با دیوار خیره شم و هیچ نکنم!یا اینکه گم بشم تو غذا درست کردن و زیر لب با ابی بخونم!

نیزا دارم یکم حال خودمو خوب کنم...

ولی قول میدم قول میدم وقتی حالم برگشت سر جاش الاکلنگمو خالی نزارم...

هوای اسمون خودمو دوستمو یکی کنم!

بشینم ادم های زندگیمو که روشون خاک گرفته پاک کنمو هر کدوم رو تو جای درستش بزارم...

فعلا به حالم باید اجازه بدم بد باشه شاید :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۴۲
پنگوئن

از وقتی که خودمو شناختم، همچین دیدی داشتم که من آدم وابسته‌ای نیستم!نه به چیزی و نه به کسی!

با اینکه یه سری از آدم‌ها رو خیلی دوست دارم ولی دوست داشتنم رو تو حضور فیزیکیشون سعی میکنم محدود نکنم!و خوشحالی کسی که دوسش دارم به خوشحالی خودم تو یه چیزایی ترجیح دادم...

من از اون آدم هام که وقتی میخوام کادو بگیرم به این فکر نمیکنم که خودم چی دوست دارم تا براش بخرم!به این فکر میکنم که اون چی دوست داره؟شاید آدم موفقی هم نباشم تو این زمینه‌ها! ولی خب تلاشمو میکنم!

می‌خوام بگم من یه آدمیم با تنقاضات زیاد! :)‌ 

و سعی میکنم طوری که به هیچ کدوم برنخوره تمام حس‌هام رو جلو ببرم :)

الان تو یه موقعیتیم که به طرز عجیبی همه چیز پیچیده شده!

باید یه اعترافی بکنم:

این آدمی که ادعا میکنه وابسته نمیشه...تو یه هفته ای که دور از خانوادش زندگی کرد فهمید سخته!نمیتونه جدا باشه ازشون!

با اینکه اینجا دردسر هاش بیشتره...دعواهاش بیشتره...آزادی کمتره.... و خیلی چیزا...

ولی میدونی...همه این ها رو به جون میخرم تا این حس خونه بودن برام بمونه!حس داشتن یه خانواده....حتی اگه یه خانواده‌ی خورد شده باشه که نتونی بهشون تکیه کنی....

این حرفی که میزنم واسه الانه ها!واسه این موقعیتی که پیش اومده!شاید بعدتر ها که وضع عوض بشه بازم بشم همون مبینای کله شقی که فرقی براش نداره کجاست!

یه حس هایی توم به وجود اومده که برام عجیبن!حس هایی شبیه حس های مادرانه :) حس اینکه الان شاید تو این موقعیت من ستونیم که داره بقیه رو بهم وصل میکنه!

حسی مثل گذشت!که قبل‌تر ها حتی به فکرمم نمیرسید!

حسی مثل صبر...

یه روزهایی هست، حس میکنم بینهایت سبزم! حس میکنم دارم انرژی میدم!حس میکنم مهمم!بودنم مهمه!

یه روز هایی هم به شدت خالی و سردم!و دلم فقط ساعت ها گریه میخواد و دوری از تک تک آدم هایی که با توجه به اعترافم بهشون وابستم!

می‌خوام بگم من یه آدمیم با تنقاضات زیاد! :)‌ 

انگار که دو نیمه‌ی وجودی دارم که دارن با هم مجنگن و تو هر موقعیتی یه کذومشون پیروز میشه!

 

از اوضاع اگه بخوام بگم:

بابا شرایط استیبل تری رو میگذرونه

احسان اشک های بیشتری میریزه و کمتر با هم جر و بحث داریم

با محسن و ناهید تو فاز دوری و دوستی قرار داریم

و تقریبا یه وضعیت سفید نسبی حاکمه!

 

این روزا از لحاظ ظاهری ، عقیدتی و رفتاری بیشتر از همیشه خودمم!و برای خودم بودن از کسی نمیترسم!طوری شده که بقیه هم پذیرفتن انگار! شاید هم راضی نباشن نمیدونم!ولی مقاومتی هم نمیکنن!

وقتی دارم میرم بیرون و خودمو تا آینه میبینم یاده حرفام با صدرا می‌افتم که ازش میپرسیدم یعنی میشه یه روزی بتونم کنار خانوادم چیزی باشم که واقعا هستم؟؟

و اون روز رسیده...

و شاید دلیلی سبزیم همین باشه!همین که نقابمو دراوردم!نداشتن نقاب حالمو بهتر کرده :)

 

حالم:

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه

چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساسجای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۶
پنگوئن