هیچ کسی قد تو منو دوست نداشت!
جای خالیتو حس میکنم خیلی!کمبود حس دوست داشتن بینهایتت!
هیچ کسی قد تو منو دوست نداشت!
جای خالیتو حس میکنم خیلی!کمبود حس دوست داشتن بینهایتت!
تو این چند ماهی که گذشت عجیب من و یه عده ای از دور و بریام پوست انداختیم
وقتی برمیگردم و بهش نیگا میکنم انگار که ۵،۶ ماه نیست و یکی دو سال گذشته!خیلی دوره واسم روزایی که با سرخوشی تمام بدون فکر به هیچ کدوم از دغدغه های امروزم مسیر خوابگا تا دانشکده رو نفس میکشیدم و با اهنگی که تو گوشم پخش میشد سرمو تکون میدادم!
فارغ از جهان!
الان...تو یه نقطهی عجیبی از جهانم ایستادم...
به خودم حق میدم ناراحت باشه...کلافه باشه... خسته باشه...بهش حق میدم و میزارم کارایی که میخواد رو بکنه...ولی خودمم یه ریز برنامه ای واسش میچینم که خیلی هم از چارچوب بیرون نزنه
همونطوری که فکر میکردم شد و از تمام ادم های مجازی که هست دور شدم...نه که نباشم ها...چرا هستم ولی کم!اینجوری بهتره حداقل برای مدتی...تا وقتی که خودم بخواد :)
امروز داشتم یه سرکی تو اینستا میکشیدم که پیج یه دختره رو دیدم و کپشنی که باعث شد یه لبخند بزنم و فکر کنم چقد حرف دل منه!
تو کپشنه از عدد ها نوشته بود!همون عدد هایی که تو کتاب شازده کوچولو ازش حرف میشه!همونی که جایگاه ادم ها باهاش تعیین میشه!قد...وزن...تعداد صفر های حساب بانکی...معدل...نمره....رتبه...متراژ خونه!!! و همهی همهی عددایی که من و تو رو تبدیل میکنه به ادم بزرگ :)
نوشته بود ما واسه رسیدن به هر کدوم از اینا یه راه انتخاب میکنیم و یه وسیله نقلیه و انقد میگازیم و گردو خاک میکنیم که وقتی میرسیم به اون عددا کلی ادم و خاطره رو فقط اون پشت تو اون خاک و خول جا میزاریم و بدون هیچ حس رضایتی به عدد بعدی هجوم میبریم و بازم...
چرا انقد دوست داریم که پیش بیافتیم؟برای چی داریم این همه میجنگیم و گرد و خاک هوا میکنیم؟چه خبره مگه؟
نوشته بود که خیلی چیزای هیجان انگیز دنیا دو نفرس!عین الاکلنگ بازی!اگه نفر دومی نباشه همش اون پایین گیر میکنی!
اگه کسی نباشه که تاب رو هول بده چی؟
اگه کسی نباشه که خنده هات و ذوق هاتو ببینه اون وقت اون خنده دیگه معنی نداره...!داره؟!
پس چرا ما انقد میگازیم و ادم ها رو پشتمون جا میزاریم؟
چرا حواسمون نیست بهم؟
جرا من حواسم نیست که این مدت سحر چی شد؟چرا انقد کم پیداس!
قبوله اون رفت تو غارش ولی من چقد تلاش کردم واسه اینکه از غارش درش بیارم؟
بقیه دوستام چی؟
من گیر کردم تو اون بازی مسخره ای که باید یکی سراغمو بگیره تا من سراغشو بگیرم!!!نمیشه که!همینجوری دوستیا کم رنگ میشه...
میدونی شرایطم خیلی هم خوب نیست!نیاز دارم به اینکه با دیوار خیره شم و هیچ نکنم!یا اینکه گم بشم تو غذا درست کردن و زیر لب با ابی بخونم!
نیزا دارم یکم حال خودمو خوب کنم...
ولی قول میدم قول میدم وقتی حالم برگشت سر جاش الاکلنگمو خالی نزارم...
هوای اسمون خودمو دوستمو یکی کنم!
بشینم ادم های زندگیمو که روشون خاک گرفته پاک کنمو هر کدوم رو تو جای درستش بزارم...
فعلا به حالم باید اجازه بدم بد باشه شاید :)
از وقتی که خودمو شناختم، همچین دیدی داشتم که من آدم وابستهای نیستم!نه به چیزی و نه به کسی!
با اینکه یه سری از آدمها رو خیلی دوست دارم ولی دوست داشتنم رو تو حضور فیزیکیشون سعی میکنم محدود نکنم!و خوشحالی کسی که دوسش دارم به خوشحالی خودم تو یه چیزایی ترجیح دادم...
من از اون آدم هام که وقتی میخوام کادو بگیرم به این فکر نمیکنم که خودم چی دوست دارم تا براش بخرم!به این فکر میکنم که اون چی دوست داره؟شاید آدم موفقی هم نباشم تو این زمینهها! ولی خب تلاشمو میکنم!
میخوام بگم من یه آدمیم با تنقاضات زیاد! :)
و سعی میکنم طوری که به هیچ کدوم برنخوره تمام حسهام رو جلو ببرم :)
الان تو یه موقعیتیم که به طرز عجیبی همه چیز پیچیده شده!
باید یه اعترافی بکنم:
این آدمی که ادعا میکنه وابسته نمیشه...تو یه هفته ای که دور از خانوادش زندگی کرد فهمید سخته!نمیتونه جدا باشه ازشون!
با اینکه اینجا دردسر هاش بیشتره...دعواهاش بیشتره...آزادی کمتره.... و خیلی چیزا...
ولی میدونی...همه این ها رو به جون میخرم تا این حس خونه بودن برام بمونه!حس داشتن یه خانواده....حتی اگه یه خانوادهی خورد شده باشه که نتونی بهشون تکیه کنی....
این حرفی که میزنم واسه الانه ها!واسه این موقعیتی که پیش اومده!شاید بعدتر ها که وضع عوض بشه بازم بشم همون مبینای کله شقی که فرقی براش نداره کجاست!
یه حس هایی توم به وجود اومده که برام عجیبن!حس هایی شبیه حس های مادرانه :) حس اینکه الان شاید تو این موقعیت من ستونیم که داره بقیه رو بهم وصل میکنه!
حسی مثل گذشت!که قبلتر ها حتی به فکرمم نمیرسید!
حسی مثل صبر...
یه روزهایی هست، حس میکنم بینهایت سبزم! حس میکنم دارم انرژی میدم!حس میکنم مهمم!بودنم مهمه!
یه روز هایی هم به شدت خالی و سردم!و دلم فقط ساعت ها گریه میخواد و دوری از تک تک آدم هایی که با توجه به اعترافم بهشون وابستم!
میخوام بگم من یه آدمیم با تنقاضات زیاد! :)
انگار که دو نیمهی وجودی دارم که دارن با هم مجنگن و تو هر موقعیتی یه کذومشون پیروز میشه!
از اوضاع اگه بخوام بگم:
بابا شرایط استیبل تری رو میگذرونه
احسان اشک های بیشتری میریزه و کمتر با هم جر و بحث داریم
با محسن و ناهید تو فاز دوری و دوستی قرار داریم
و تقریبا یه وضعیت سفید نسبی حاکمه!
این روزا از لحاظ ظاهری ، عقیدتی و رفتاری بیشتر از همیشه خودمم!و برای خودم بودن از کسی نمیترسم!طوری شده که بقیه هم پذیرفتن انگار! شاید هم راضی نباشن نمیدونم!ولی مقاومتی هم نمیکنن!
وقتی دارم میرم بیرون و خودمو تا آینه میبینم یاده حرفام با صدرا میافتم که ازش میپرسیدم یعنی میشه یه روزی بتونم کنار خانوادم چیزی باشم که واقعا هستم؟؟
و اون روز رسیده...
و شاید دلیلی سبزیم همین باشه!همین که نقابمو دراوردم!نداشتن نقاب حالمو بهتر کرده :)
حالم:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند
روز آخری که تهرانم...
یادمه شنبه که میخواستم پرواز کنم بیام به این شهر لعنتی دوست داشتنی خیلی خیلی استرس داشتم!یاده اخرین باری افتادم که مامانم چمدونمو میبست!با هم نقاشی های روی چوبی که برای بچه ها درست کرده بودم رو کادو پیچ میکردیم!یاده بغلش ...یاده اخرین گریه اش!
وقتی اومدم تهران دلگیر تر بودم!انگار هیچ جا هیچ وقتی حالمو خوب نمیکنه....فقط باید حواسمو پرت کنم!فقط راهش انگار همینه!
هر کی دور و برمه مامان داره...من ندارم!من ندارم!
اگه الان بود روزی ۲۰۰ بار بهم زنگ میزد!اعصابمو میریخت بهم :)
از شنبه اینجام و فقط یک روز بیرون رفتم!همش کنج خونه ی خالم اینا نشستم!یا فیلم میبینم تنهایی یا تو خودمم!یا چرت و پرت میگم بقیه میخندن دوباره میام میرم تو خودم!
قشنگ حس میکنم غول سیاه افسردگی بهم حمله کرده!با اینکه خیلی کارا میکنم ولی حس میکنم خوشحال نیستم اونقدری که باید!
دیدن یک بار دوستام کافی نبود!
تجربه ی یه روز در دانشگاه کافی نبود.... من از الان دلم تنگه!دلم تنگه این شهر و دوستامه!دلتنگ هاله و دختر خاله های مهربونم!
دلتنگ این حسی که بهم میگه مامانم تو خونس!فقط باهام قهره که زنگ نمیزنه نه چیز دیگه ای!!نه چیز دیگ ای!
قرار بود دیروز باهاشون کوه برم!ولی صبح انقد حالم بد شد که اصلا نشد برم!و بهشدت این موضوع روانمو بهم ریخت!خیلی خیلی ناراحت شدم!
واقعا به کوه رفتن نیاز داشتم...به دیدن شهر از بالا...
دوباره کی برمیگردم؟
اصن اونقدی زنده هستم که برگردم؟
دلم یه بغل بی پایان میخواد...دلم میخواد عین بچه ها توش گم شم و تموم نشه!
کاش شونه ای داشتم که بشه بهش کیه کنم و نگران فرو ریختنش نباشم!
کاش زندگی همونقدی ساده بود که سارا میگفت!
کاش کرونا نبود....کاش ما تهران بودیم...کاش من نبودم!
سلام :)
خیلی وقته ننوشتم چون حرف زدنم نمیاد ! الان صفحهی تلگراممو وا کردم تا با یکی حرف بزنم...دیدم کسی نیست!گفتم بیام و اینجا بنویسم
امم یه چند وقتی هست که فهمیدم باید یکم بیشتر به خودم و ظاهرم برسم..فکر کنم این ایده از اونجایی شروع شد که داشتم چیزای مامانمو جمع میکردم...دیدم کلیییی چیز داره که استفاده نکرده و گذاشته رفته!کلی چیزیکه شاید به درد کسی هم الان نخوره!
این شد که زمان حال رو بیشتر غنیمت شمردم....اینکه من الان جوونم واقعا برنمیگرده!و بهتره الان به فکر خوشگل موشگل شدن باشمو به خودم برسم :)
این موضوع با استقبال جناب پدر همراه بود :)
کم کم داره شرایط یه کوچولو عادی تر میشه!
لمروزم دو ساعتی من و بابا تو بغل هم گریه کردیم...ولی واقعیت اینه که انگار اروم تریم...انگار صبورتریم...
خود این روزامو دوست دارم...بخاطر استقامت هاش بخاطر تلاش هاش...بخاطر حالش! بخاطر تصمیم هاش! بخاطر مهربونیاش...و هزار و یک دلیل دیگه..
امم میگم حالم بهتر شده چون انگار یکم اون غباره از جلو چشمام رفته یکم راحت تر میتونم راجب اینده فکر کنم و به گزینه های مختلف روی میزم نگاه کنم...و فاینالی تصمیم بگیرم...
امروز با ارشیا بحث همین تصمیم گرفتن بود!و بنظرم زندگی یعنی همین دو راهی ها و چند راهی های تصمیم گری...ینی انتخا قدم قدم هات...گاهی قدم کوچیک گاهی هم بزرگ :)
این روزا صبح ها که ییدار میشم روزمو با برنامهی توسعهی فردی دکتر شکوری اغاز میکنم :))))
خب شنیدن حرفای این ادم باعث شده یه جورایی یه جور دیگه انگار به قضیه نگاه کنم!
نه انکارش کنم...نه همش به اینده ی گل و بلبل نیگا کنم نه اینکه تو سیاهی محو شم...
در واقع اون کمکی که منتظرش بودم به دستم رسید!
اونم خیلی اتفاقی :)
داستان دکتر شکوری اینجوری شروع شد که ارشیا یه کلیپ ازش فرستاد همون موقعی که تصوراتم رو از دکتر شیری خورد کرده بود :))) منم عاشق این حوزه ی روانشناسی و اینا...گوشکردم...خوشم اومد...برنامه اشو دیدم هر از گاهی
وقتی اینستا زدم پیجشو فالو کردم
و دقیقا تو اون روزای دارک و تاریکم یه پست گذاشته بود و از این صفحهی کست باکسش حرف زده بود :)
منم شروع کردم...از اولین اپیزود :)
و امداد های غیبی کار خودش رو کرد...
اون روز که فهمیدم چقد حالم بهتر شده و همش به واسطه ی فکر هایی که دکتر شکوری باعثش بوده به ارشیا پیام دادم و ازش تشکر کردم :) مهم نیست که میفهمه واسه چیه این تشکر یا نمیفهمه :))))
مهم اینه که یه کمک بزرگی کرد به من برای روزای خاکستریم...
میگن پایان شبه سیه سفید است...سفیدی جلومه....دارم میبینمش :)
امیدوارم زود بهش برسم :)
روزا و شبا داره میگذره!
من حالم بهتره ... اونقدی بهترم که لباس شیری رنگی که برای بابام هدیه اوردن رو کش برم :) و بخوام که دنیام همونقد روشن و معصومانه بشه!
یکم از دست خودم و کارایی که کردم عصبانیم!کارایی که قبلا و ندونسته تو زندگیم کردم!قبلنا پشیمون نبودم چون میگفتم همین چیزاس که منو مبینا کرده اما الان یه کوچولو پشیمونم! و فکر کنم باید اعتراف کنم که میتونستم مبینا رو ختی قوی تر از این حرفا بسازمش :) ولی شکر بازم شکر که انقدی قوی هست :) نه؟!
یه حس قدرت بی نهایتی دارم!حس اینکه میتونم !میتونم به هر چیزی به هر ف ا ک ی ن چیزی که میخوام برسم!گاهی فقط کافیه ادم بخواد!
امشب بیدار موندم...نه برای اینکه با کسی حرف بزنم نه!برای اینکه پای قولی که داده بودم به خلیلی رو انجام بدم!خودش گفته بود تو این هفته بهم!ولی من تو دو روز انجامش دادم!و برام مهم بود که امروز تموم شه!
خیلی داغون بودمو حالم بد بود تو چند روز گذشته!ولی دو روز پیش یه ساعتی با تلفن با دوستم حرف زدم و یه اسکایپی بچه ها رو دیدم!همین کافی بود تا ته دلمو نور بگیره!
دوستامو پشت این ماسماسک دوس ندارم!از نزدیک میخوامشون!شبیه یه معتادیم که بهش مواد نرسیده!
به بابامم گفتم که میخوام برم تهران!و خسته شدم دیگه واقعا :) امروز دیگه گفت باشه!ولی خب داداشم یکم داستانه یه راهی باید براش پیدا کنم!ولی درستش میکنم!من به دوستام واقعا نیاز دارم!به اون نوره :)
خودمونیما....اینا از ایران برن...یا قرار باشه کرونا انقد ادامه داشته باشه که منوتو میگفت من میمیرم واقعا :(
نمیدونم بقیه ادما هم انقد دوستاشونو دوست دارن یا نه!
ولی من فکر میکنم اگه یه انتخاب خوب تو زندگیم داشتم انتخاب این چند تا دوستی بوده که تو این یکی دو سال پیدا کردم :)
امم...اینجوری که بوش میاد...قراره اوضاع بهتر بشه!قراره نور دلم بیشتر بشه بخاطر تغییراتی که قراره به وجود بیاد :)
راجب مامانمم...یه حس ارامش عجیبی گرفتم امروز...حس اینکه کنارمه و تو بغلشم هر لحظه و هر حایی رو دارم :))) فک کنم دارم مرز های دیوانگی رو میشکافم ولی بعد از بی قراری های دیروزم یهو یه ارامش عجیبی ریخته شد تو وجودم!
حواسمون باشه این روزایی که میگذره عمرمونه...همین دیگه :)
سبز باشید... :)
دلم میخواد حرف بزنم
و حس میکنم قدر سال ها حرف برای زدن دارم ولی قدرت بیان نه
این مدت که خونه نشین بودمو تنها به خیلی چیزا فکر کردم!به خودم به رفتارم !به راه هایی که رفتم....به درست و غلطی که خودم قبول داشتم!
به نتیجه های خوبی هم نرسیدم!همه چیو اوار کردم رو سر خودم و هزااار تا اگه و اما گذاشتم!اگه اینکارو نمیکردم!اگه اینحوری نمیگفتم...ولی همش گذشته با هیچ کدوم از این اگه ها هم چیزی درست نمیشه!
بدیش اینجاست که انقدر تاریک اطرافم که نمیتونم ببینم که ممکنه بازم بتونم انتخاب کنم...که ممکنه زندگی بازم روزای خوب داشته باشه!
دلم تنگه!واسه تمام چیزایی که پاسال توی همین روزا داشتم و الان ندارم!دلم تنگه واسه گذشته...واسه مامانم واسه دوستام واسه دانشگام واسه دغدغه های کوچولوم..
حس میکنم هزاران سال نوری با ارزوهام فاصله دارم...با حال خوب و بهتر شدن!
بدجوری دلگیرم...
امار روز هاشم از دستم در رفته
هر چی جلوتر میره بجای بهتر شدن فقط داره بدتر میشه!
حرف زدن هام با خودم در و دیوار خیلی بیشتر از قبل شده!
دیگه کتاب نمیخونم نقاشی نمیکنم و دیگه حوصله ی هیچیو ندارم! باخودم میگفتم چهلم مامان تموم بشه شروع میکنم دوباره زبان میخونم
اما نه دلشو دارم نه دماغشو!
دلم میخواد از خواب غمی که دورمو گرفته بیدار شم!
از اینکه فکر میکنم هیچ چیزی درست نمیشه دارم عصبی میشم...من ادم امیدواری بودم...ادمی که همش منتظر سبزی و روشنی بود
الان چی شده که انقدر به گل نشستم؟
میتونم کم و بیش جوابشو بدم...
روزای اولی که برگشتم خونه...همش با خودم میگفتم درست میشه و روزای روشن تر میاد....به همه امید میدادم ولی همه بدجوری زدن تو ذوقم..
حال خودشون بد بود...حال منم بدتر کردن!
زدن ترکوندن روحیه امو...
حرفای هر شب بابا و گریه هاش کاره خودشو کرد
حس میکنم دارم کم کم افسرده میشم...
کاش یکی بود کمکم میکرد...
انگار آدم سال ها بعد میفهمه که چرا یه چیزی بهش اون همه انرژی میداده!
چند باری گفتم...یه کیلیپی بود که شاهین اون موقع ها برام فرستاده بود!اون موقع ها یعنی سال هایی که برای کنکور میخوندم!
از این کلیپ انکیزشی ها بود.اون موقع خیلی بهم انرژی میداد و به طرز عجیبی حالمو خوب میکرد!منم هر روز میدیدمش!
الان ۴ سال از اون روزایی که این ویدیو رو به من داده بود داره میگذره! من اون ویدیو رو اینجا هم اپلود کردم!
امروز دوباره رفتم سراغش!نشستم نگاش کردم!جمله به جمله اشو از حفظ با اون سخنرانه میخوندم :)
ترجمه ی یه تیکه ایش اینه:
لحظات سخت میان که بگذرن نمیان که بمونن :)
تیکه تیکه ی این فیلمو رو با تک تک سلول هام گوش کردم و همراه باش چاییمو سر کشیدم! بهتلوزیون رو به روم خیره شدم انگار که دارم آینده رو میبینم!
آینده ای که خودم میسازمش!نه هیچ کس دیگه ای!
دیشب ... دیشب شب عجیبی بود!شبی بود که فهمیدم ما چقد تو زندگیمون اشتباه زدیم :))) با چشمایی که اندازهی یه استکان شده بود داشتم به صفحهی لپ تاپ و خونه ها نیگا میکردم و بابام داشت مسخرم میکرد !
منم جمع رو ول کردم و شب بخیر گفتم رفتم تو اتاق!رو تخ دراز کشیده بودم و فکر میکردم!فکر میکردم که من چقد سبک زندگیم با این آدم ها فرق میکنه!و چقد یه جور دیگه میبینم!چطور میخوام اجازه بدم درگیر تصمیم های این ادم ها بشم؟
چرا باید رو حرفم بمونم؟؟من میکشونمشون تهران! و بعدم زندگی خودمو جلو میبرم! من قاتل آرزوهام نمیشم!حتی اگه مجبور شم بخاطر آرزو هام اون تصویر خوب و قشنگ مبینا رو تو ذهن آدم های دیگه بشکونم!
من مبینام!مبینایی که همیشه نگاش به آسمونا بوده!همیشه خواسته و تونسته!همیشه تلاش کرده!خورده زمین دوباره پاشده دوباره جنگیده!
من مبینام!همون ادمیم که کسی واسه لباس هام یا مدل موم هم نمیتونه برام تصمیم بگیره!من خودمم :)
احساس میکنم از خواب پاشدم :)
تازه فهمیدم سیاست داشتن چیز عجیب و خوبیه
درستش میکنم به خودم قول میدم :)
خوابم نمیبره :) عین تمام این مدت
الان یه عکس از مهرزاد و پرنیان دیدم :) کلی لبخند شدم :)
یادمه اون روزایی که مهرزاد سیاه ترین بود :)اون روزایی که دود رو دود میداد تو حلقش! الانو ببین :) نمیگم دیگه دردسر نداره...که داره کم و بیش ازش خبر دارم ... ولی ببین اگه این دختر رنگی کنارش نبود...شاید نمیتونست این همه تلخیو دووم بیاره...
میخوام بگم گاهی سرنوشت بدجوری زمینت میزنه! میچرخونتت...ولی دست اخر درست میشه...
انگار یه تیکه از پازله که گمه...ادمای مختلفی میان تا تو تیکه ی کناری پازلت جا بگیرن...ولی همش انگار اندازه نیستن!
تا بالاخره یکی میاد!که لامصب همه جوره اندازس ! :)
اون تیکه ی فیتتون رو براتون ارزو میکنم:) و برای خودم هم :)