پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

حال عجیبه ! هیچ کسی تو این دنیا برام مهم نیست! بر عکس هفته ی پیش!

به یه جنون خاصی رسیدم!

دوست دارم دیتا بدم به دنیای بیرون از خودم ولی حوصله ی گرفتن دیتایی از دنیای بیرون خودم ندارم!

به طرز بی رحمانه ای حتی دوستامم برام مهم نیستن! کی تو دیواره کی حالش بده؟ کی درگیره کی فلان...

حتی در لحظاتی انگار خودمم برای خودم مهم نیستم

فک کنم وقتشه به خواب تابستونی برم :)))) برم تو غارم در رو روی خودم ببندم و با هیچ ادمی حرف نزنم!

سوال مسخره ای تو سرم میچرخه!

چه نیازی به ادم ها هست واقعا؟! دنیای تنهایی قشنگه که!

حس میکنم یه ارشیا داره تو سرم زندگی میکنه در حال حاضر :))))

حتی برام فرق نداره که اینجوری بودن رو دوست دارم یا نه!

فقط خستم.همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۱۲:۰۳
پنگوئن

اتفاق برای افتادنه :)

گفته بودم اپدیت ورژن در حال کامل تر شدنه!

امروز از صبح فس بودم!نمیتونستم از جام پاشم!از ۸ دیگه خوابم نبرد عین هر روز!ولی به جای پاشدن و ورزش کردن و شروع روزم همش تو جام غلط زدم تا ۹ بشه!

روزمو دیرتر از روزای دیگه شروع کردم! ورزش کردم و یکم خوشحال تر شدم!ولی بدن درد شروع ورزش دوباره همه وجودمو فرا گرفته!

تقلا کردم که درس بخونم! یهو با پی ام ارشیا یادم افتاد که نجوم باید تحویل بدم تمریناشو!یه نیگا به سوال کامپیوتریش کردم دیدم اصلا حوصله اشو ندارم! و حتی حوصله نداشتم سوالای عادیشم جواب بدم!بخاطر امتحان دیشبشو اون شانس مضخرفی که داشتم!

هنوزم منتظر بررسی های دکتر فرهنگم!

کوانتوم خوندم!یادم اومد که چقدر کوانتوم برام دوست داشتنیه! ولی یه چیزی بود که نمیذاشت لذت ببرم!یه حال منتظری داشتم!نمیدونستم منتظر چیم! ولی بالاخره اتفاقه افتاد!

با پی ام فاطمه تو گروه فهمیدم تولد متینه اس! و بعد فهمیدم امیر برای همین تهران بوده!

لپتاپمو بستم به صدرا پیام دادم! باید هر چی میگذشت رو بهش میگفتم!باید میگفتم که چقد طوفانیم!و چه چیزایی دارم میفهمم!

وقتی جرفام تموم شد لباس پوشیدم! تو کوله پشتیم اب و دستکشو  دو تا کتاب و ماسک گذاشتم و زدم از خونه بیرون!

رفتم قدم بزنم دنبال خودم!

به چیزی فکر میکردم؟

اره!

به اینکه من همونیم که میخوام یا نه؟!

به این که رد کردن پیشنهاداتم منطقی بوده یا نه!؟

به این که دوستیام کجای زندگیمن! و انتظارم از ادم ها چیه!؟

رفتم و رفتم یهو دیدم تو کوروشم!

امم مثل همیشه شلوغ بود! یعنی حتی کرونا هم نمیتونه این مجتمع لعنتی رو خلوت کنه! آدم ها با تیپ های عجیب و غریبی اونجا بودن!

شبیه یه بچه بودم که داره دنیا رو کشف میکنه! به همه نیگاه میکردم و سعی میکردم بفهمم حالشون خوبه یا نه! دارن به چی فکر میکنن!

یه زوج بامزه دیدم!حالشون کنار هم خیلی قشنگ بود!واقعا بقیه رو نمیدیدن!تو دنیای خودشون بودن :) این همون لحظه هاییه که دنیا رو قشنگ میکنه!

فرق نداره با پارنترتی یا دوستتاتی! یه وقتایی هست تو اصن زمان و مکان رو از یاد میبری! من اون وقت ها رو خیلی میپسندم!

و شاید زندگی همینه! درست کردن و چیدن این لحظه ها کنار هم!

برگشتم خونه! بعد از ۲ ساعت پیاده روی و فکر کردن!

یه کالشن ده تایی از حس های خوبم کنار دوستام رو پست کردم! 

loving can hurt!

عشق من به دوست هام! دوستایی که الزاما عمیق نیست!ولی شیرینه!یا دوستایی که هم عمیقه هم شیرینه!

اصرار داشتم عکس هام برای این یک سال باشه!برا همین عکسی که توش زهراو زهرا و فاطمه باشن نداشتم که توش بزارم!و این باعث شد فکر کنم که چقدر بد!قدر این لحظه های اخری که میتونستیم کنار هم باشیمو ندونستیم!

میشه باز همو ببینیم؟ میشه باز کنار هم تو شبای خوابگا از درس خوندن رد بدیم و بزنیم زیر اواز؟ یا یه کاغذ درست کنیم که:

keep calm,you'll be graduate :)

میدونی...

منطقی بود!همش منطقی بود!

به قول سحر من ادم مناسب خودمو هنوز پیدا نکردم! -----> چون هنوز خودمو پیدا نکردم!

یه استوری کردم با خطی قرمز که توش بود! که امروز شروع خط های قرمز برای مبیناست!

یه عکس پست کردم که بگم لاوینگ کن هرت ! ولی بیا از این دردش لذت ببر :)) بیا از خنده هات تو عکس ها سیر شو :)

اینستام قراره بشه کالکشنی از لحظه های مبینا بودنم با همه تغییر هام! و شیر کردنش با ادم هایی که خودم میپسندم! همین :)

اممم اینستا باعث شد با یه سری ادما حرف بزنم

اولین اتفاق جالب حرف زدن با مهران بود :)

بعد حرف زدن با حمید سربازی و سر کار گذاشتنش!

و اخری فائزه! میخوام باش دوست شم!میخوام دوست ترش شم! :)) 

من تا حالا دوست همساده ای نداشتم :))) بنظرم اتفاق جالبی میشه :)

.

.

.

پیش به سوی مبینا شدن!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۲۲:۴۱
پنگوئن

چیزای کوچیکی حال آدم رو خوب میکنه! حتما نباید بری ۵۰۰ تومن خرید کنی :)))‌قابل توجه خوده هفته ی پیشم :)

تا حالا انقد کشوهای مغزمو نریخته بودم بیرون (به قول اون دختره تو تد )!

میدونی دارم کارای ریز ریز رو پشت هم انجام میدم که این تغییرات ریز وانگهی داره دریا میشه!

دیروز حوصله درس نداشتم!ولی به خودم قول داده بودم تا شب ویدیو هامو تموم کنم!

وقتی فکر میکنی دیگه نمیتونی فقط یه ذره دیگه، فقط یه ذره دیگه تلاش کن!

ویدیو ها رو به جز اخری کامل دیدم و تمریناتشم مرور کردم!بعد تموم کثافتی که به خونه زده بودم رو تمییز و مرتب کردم و بعد رفتم تو جام تا اروم بخوابم!

دو روزی میشه که هر دو تا اکانتمو برای همه ریسنتلی کردم و نوتیف تلگرامم بستم! و این معنیش اینه که نمیخوام انلاین بودن کسیو ببینم تا منتظر باشم!از مبینای منتظر بدم میاد! به زودی ریستنلیمو برمیدارم!نه برای اینکه نمیتونم تحمل کنم یا تکلیفم با خودم معلوم نیست!نه!

میخواستم وابستگیم به ادما رو کم کنم برا خودم!تا بتونم هندلش کنم!بعد که اوکی شدم و دیدم میتونم میرم سراغ مرحله ی سخت تر!اینکه ببینم و برام مهم نباشه :)

همین کارو با اینستا هم کردم!اوایل خیلی شدید اینستا برام مهم بود! دنبال کردن ادما و...

اکانتمو پاک کردم و از ابان ۹۸ تا دیروز هیچ اکانت اینستایی نداشتم!ولی دیروز یهو بی دلیل نصبش کردم!بعد که بهتر فکر کردم دیدم برا اینه که دیگه نمیخوام فرار کنم!

یادمه با صدرا حرف میزدم و میگفتم که برای اینکه از شر اعتیادام راحت شم پاکشون میکنم!بهم گفت عادت داری صورت مسئله رو پاک کنی؟!

اره من تمام این مدت داشتم صورت مسئله رو پاک میکردم!!!

میدونی شروعش با چی بود؟ رفتم یه پاکت سیگار خریدم!روز اول شورشو دراودم!حالمم بد شد!بعد از ماه ها داشتم میکشیدم!و طبیعی بود!

بعد کم و کمتر بود! تا اخرین نخی که کشیدم اینجوری بودم که ف ا ک! چقد بدم میاد ازش!هیچ حس خوبی نمیده! مثل این میمونه بری دم اگزوز یه ماشین نفس بکشی!خب چه کاریه!؟!؟ چون فاز میده فقط؟ میخوام که نده! نیکوتین داره؟؟ارومم میکنه؟؟یعنی تو این دنیای خراب شده هیچ چیز دیگه ای نبود منو اروم کنه جز سیگار؟؟

این بار ازش فرار نکردم! گذاشتمش کنار!قبلا دلیلم این بود که نمیخوام به هیچی وابسته باشم!اما دقیقا وقتی که از یه چیزی خیلی ناراحت میشدم یه نخ رو شاخش بود میدونی :))))‌ ولی فک کنم اینبار اینجوری نیست!ایا باز بهش برمیگردم؟نمیدونم!آیا نظرم عوض میشه؟ نمیدونم :)))

یه تصمیم کوچولوی دیگه اضافه کردن ورزش و اهنگای شاد گوش کردن برای نیم ساعت تو روز بود!چند ماه بود که اینکارو نمیکردم دیگه! امروز وقتی بعد از نیم ساعت عرق کردن لباسمو عوض کردم حس کردم سلول سلول تنم خوشحاله :))) و حس تازگی داشتم!!

میدونی دیروز داشتم با ارشیا حرف میزدم میگفت تو یه سری کارا رو انجام میدی که حالت خوب شه ولی جوری انجامشون میدی که روتین شده برات!و دیگه اون بازخوردی که منتظرشی رو نمیده (برداشتم از حرفاش اینا بود )

با خودم فکر کردم :))) دیشب خیلی فکر کردم!

مثالی که از روتین بودن ارشیا زد ، غذا خوردن بود!

من همیشه غذامو با عشـــــق میخورم (یا میخوردم؟)! <--- این فکری بود که دیشب درگیرش بودم!! یه غذا خوردن ساده :))‌اره شاید مسخره بیاد! ولی واقعا میخواستم ببینم من همون مبینام که با یه بستنی خوشحال میشه؟؟ پس چرا وقتی ناراحت بودم برا خودم بستنی نخریدم؟؟ چرا غذا درست نکردم!؟ چرا سنتور نزدم!؟چرا چایی دارچین نخوردم؟ چرا قدم زدن رو انتخاب نکردم به جای خرید کردن!!؟؟

میدونی بازم به همون حرف شجاعی میرسم که میگفت من خیلی دچار برچسب خوردگی میشم!!!

داستان اینجاس که من خیلی گاردم بازه شاید!همش منتظرم ادما بهم فیدبک بدن!و بدون اندکی فکر میپذیرمش!!!!میگم اره راست میگه!

خب د لامصب یکم فکر کن! ببین واقعا راست میگه یا عینک نیاز داره یارو؟؟یا شاید مغزش خرابه!شاید اصن اون همه زندگیتو نمیدونه و داره یه چیزی میگه!چرا قبول میکنی یهو؟فکر کن بهش شاید مثلا ۶۰ درصد حرفش درست باشه ولی ۴۰ درصد نه! میخوام بگم حتی صفر و یکی هم نیست!!!

اینکه هوتن برگرده بگه تو ادم حرفه ای نیستی! <--- برچسب!

اینکه احسان بگه نجابتت کمه ! <--- برچسب

اینکه ارشیا بهت بگه اجتماعی/برونگرایی <--- برچسب ( میخوام بگم الزاما برچسب ها بد نیستن)

اینکه سحر بگه مهربونی <--- برچسب!

و هزاران مثال دیگر ....

اقا 

مسئله همینجاس این صفت ها هم صفر و یکی نیستن! مثلا من ۱۰۰ درصد برونگرا نیستم!شاید ۲۰ درصدم درون گرا باشه!

شاید ۸۰ درصد مهربونم ولی ۲۰ درصد مواقع نیستم!!

اهان اهان ببین ! پس شاید تو در مواجهه با هوتن غیر حرفه ای بودی!یا عینک هوتن خرابه اصن!اون که شرایط منو نمیدونه! یا منو کاملا نمیشناسه یه حرفی زده! الان من باید فکر کنم دیگه نمیتونم کار کنم؟!دیگه تمومه!؟

یاده حرف خودم افتادم که به مامانم زدم! بهش گفتم یه وقتایی هم احسان باید جواب رد بشنوه!قرار نیست همیشه ادم به هر چی میخواد برسه!قرار نیست همه مطابق دلخواه من رفتار کنن!

شاید لازمه صدرا به من بگه نه الان وقتی برای حرفای مشاوره ای نداریم!شاید نه! حتما لازمه!!

نه به ادما تفنگ بده که بزارن رو شقیقه ات تا تو مجبور باشی هر چی میگن گوش کنی! نه اینکه تفنگ رو تو بگیری سمتشون!

اقا یه دقه اون تفنگو بزار کنار اصن :))))))))

صلح و ارامش چشه مگه!؟

 

سوال اصلی اینجاس؟ دوست داری مبینا چه جور ادمی باشه؟ از امروز ۱۰ تیر! دوست داری چجوری بکشیش؟!ظاهرش!باطنش!رفتارش! 

خیلی قسمت های مختلفی هست!

مثلا اینکه چقدر اپن مایند باشی؟چقدر فرق کنی با خانواده! اوکی طرز فکرشونو نمیپسنذی؟قبول! ولی خط قرمز های تو چیان؟؟نمیشه همه چی ولنگ و باز باشه که! حتی شاید خطوط صورتی هم نیاز داشتی :)))‌خطوطی که برا بعضی ادما قابل رده واسه بعضیا نه!

من خط قرمز دارم؟؟! 

ف ا ک نمیتونم بهش جواب بدم! و دقیقا مسئله همینه!

 

چقد دوست داری ظاهرت لش باشه ؟ :)))) انقد لش که شبیه بقیه شی؟ چرا باید منتطر باشی بقیه بهت بگن مانتوت کوتاهه یا بلند؟!خودت چی فکر میکنی؟خودت چی دوست داری؟!اینکه تو دانشگاه چطوری باشی؟!لاکت چه رنگی باشه!!

ف ا ک !!!! ببخشید که انقد از این کلمه اسفاده میکنم! ولی من خیلی به بقیه اهمیت میدادم!!!!! مثلا اینکه موهام کوتاه باشه یا بلند! از همه نظر میخوام! خب خودت با کدوم حس بهتری داریییییی؟!  :/ تو خودت باش ، مبینا باش! بعد ببین کی مبینا رو میخواد!!! نه این که مبینا رو بر اساس بقیه بسازی ! لعنت بهت دختر :)))

 

به یه چیزایی عمل میکنم که فکرا میدونم درست نیست!ولی میخوام بگم نه من فکرم بازه! :))) خب ر ی د م  :))))‌برا همین حس بد میگیرم!!!

 

نیاز نیست همه چیز رو به همه کس گفت تا تو رو بپذیرن! نیازه تا ادما خودشون تو رو بشناسن!!! یکمم اونا زحمت بکشن هوم؟!تو هم به سوالاتشون پاسخ بده :) و کمک کن به شناختشون! با صداقت! ولی یادت باشه میتونی یه وقتایی بگی که نمیخوای یه سری چیزا رو بگی!!! و این حق توعه! :)

 

اخلاق! من خیلی گرم میگیرم ! فکر میکنم باید با همه دنیا دوست بود! ولی راستش مبینا اینجوری که تو فکر میکنی نیست!نباید باره اول با تمام ادما اونقدر فرندلی باشی!!!!خود باش ولی نیاز نیست خیلی هم راحت باشی! گاهی ناراحت بودن هم خوبه :)))))))

ادما همیشه خوشحال نیستن ! گاهی پ ر ی و د هم میشن بالاخره :))) اعصابشون میره! پس حق داری گاهی فقط گاهی بد اخلاق باشی :)

 

ولش کن این حرفا رو!

میخوام به خانواده اهمیت بیشتری بدم!درسته من چیزی نیستم که اونا میخوان! ولی خانوادمن! میخوام دوباره شروع کنم بهشون زنگ بزنم و بگم دوست داشتم صداتونو بشنوم!! بگم دل تنگشونم! :) دلتنگ دستپخت مامانم که منو به این وضع از چاقی دراورد :)

درسته دعوا دارم درسته میخوام برم درسته دخالت میکنن! ولی این من بودم که اجازه این کار رو دادم! از الان به بعد اوضاع فرق داره :)

 

میدونم تغییرات بیشتری دارم..و اپدیت ورژنم داره هی تکمیل و تکمیل تر میشه :)))

مرسی از دوستام که صبوری میکنن با وجود تمام رفتار های عجیب و غریب این مدتم :) 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۱۰:۴۹
پنگوئن

فردا امتحان دارم :) حتی نمیدونم ساعتش چنده!

هنوز کامل نخوندمش!و تمریناتی که باید تحویل بدمم ننوشتم!

نه که خسته باشما نه اصلا!

نه که نمرش برام مهم نباشه!نه!مهمه ! معدلم مهمه ون میخوام برم!

ولی مغزم پر از حرفه که دوست دارم با یه ادم بیرونی بزنم و نمیتونم!ارشیا رو هم امتحان کردم!ولی حس کردم گفتنش ناراحت ترم کرد!سعی کردم با سحر حرف بزنم نتونستم!

دوست داشتم به صدرا بگم ولی نتونستم!!حداقل فعلا نمیشه حرف زد!تا فاصله ی درست رو پیدا کنیم!

یه ذره که عصبی میشم معدم قاطی میکنه!و خسته شدم!

دلم یه دفتر میخواد!احتی اونم ندارم که توش بنویسم!البته داشتمم نمیشد توش بنوسم!!!

کاش اسکیزو فرنی داشتم!اونوق همیشه یکی پیشم بود که میتونستم باش حرف بزنم!

کسی میدونه چطوری میشه اسکیزو فرنی گرفت؟؟!

خیلی تنهام خیلی خیلی خیلی :(

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۱۸:۲۷
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۱:۲۲
پنگوئن

یه دبیر گسسته داشتیم بهم میگف ممکنه بتونی تهران در بیای اما اگه بری اصفهان نفر اول اون دانشگاه میشی!

من همیشه بهش جواب میدادم  من نمیخوام نفر اول جایی باشم!میخوام اخری باشم تا با تلاشم به اولیش برسم!

نمیدونم راجبه کار هم همین صدق میکنه یا نه!
نمیدونم باید جایی کار کنی که اون بهت ارزش بده؟یا جایی که تو به اون کاره ارزش بدی؟

 

میدونی دبیر گسستمون همچین بد هم نمیگفت!خیلی سخته!که ته یه خط باشی و فقط بدویی تا برسی حداقل نزدیکای اولش...

واقعا مرد عمل میخواد!
ولی راجب کار... میدونی خیلی بهش فکر کردم!

یه وقتایی انقد کارت/درس بهت ارزش میده و تو اونقد واسه اون کار/درس کوچولویی که خودتو گم میکنی!و فک میکنی فقط با اون شناخته میشی!مثلا بیو اینستات میشه اس بی یو!خب حاجی اس بی یو کم کم ۶۰۰۰ تا دانشجو داره!تو هم یکی از اونا!شاخ غول رو نشکستی که :)))) نه که بد باشه تو بیو نوشتن ها...نه! میخوام بگم یه وقتایی منتطری یه چیزی به تو ارزش بده!
این غلطه!

جوری باش که هر جا هستی و با هر سمت و پستی .... تو به اونجا ارزش بدی!!

 

حاجی من به همه میگم چته بابا تازه ۲۴ سالته تازه ۲۷ سالته! خودم ۲۲ سالمه و فک میکنم دیره!

آدمیزاده دیگه!هی میدوعه فک میکنه دیره...

حاجی آرووووم....با تقریب خوبی یه ۷۰ سالی زندگی داریم!الان ۲۰ سالش رفته هنو ۵۰ سال دیگه مونده!هووو ۵۰ سال! میدونی چقد میشه کار کرد؟چقد یاد گرفت؟ چقد گردن دراز کرد؟چقد پیرهن پاره کرد :)))))))

 

حاجی ببین دلت چی میگه!

مهم نیست بقیه اش! تو بازه ی ۲۰ تا ۳۰ سالگی به دلت اجازه بده جلوون کنه!چون اونقد بعدش مغزت غالب میشه که نمیذاره!همین الانم یه وقتایی این مغزه داره قلبتو فلان :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۹ ، ۱۰:۱۳
پنگوئن

امروز روز خیلی عجیبی بود :)

از ۴ صبح بیدار شدم از خواب...کارامو کردم و یه نموره درس خوندم :)

ساعت ۹ اینا بود که دیگه از حموم هم اومده بودم بیرون تصمیم گرفتم موهامو فر کنم :))))

بعد موهامو فر کردم ، گفتم کاش یه کوچولو آرایش کنم؟ :)))‌یهو یه چیز خفنی شد :) دیگه بند کردم به هر کی میشناختم گفتم بیا بریم بیرون :)))))) ولی چون کاره دنیا اصولا چپه، هیچکی نبود :)

منم لباسامو پوشیدم همش داشتم با آریا چونه میزدم که بی فایده بود!فقط باعث شد دو تومن اسنپم به دانشگاه ارزون تر شه :)))

رفتم خوابگاه کارتمو تحویل دادم

با اون تیپی که من زده بودم واقعا امیدی نبود که دانشگاه رام بدن!ولی از در خوابگاه خیلی شیک رفتم پایین :))) هیچکی هم نگفت چرا اینطوری تو؟

حراستیه هم به شدت با گوشیش گرم صحبت بود

خلاصه قدم زنان مثل گذشته رفتم پایین و واسه خودم اهنگ گوش دادم تا رسیدم به دانشکدمون :)

که پشت سرم دکتر شجاعی بودو بازم سوتی بد دادم :))

دکتر شجاعی فردی به شدت مذهبی هستن :) وقتی که منو دیدن اونجوری احساس کردم که ، شیطانم در برابر پیامبر :))))))

نشد درست حرف بزنم و ببینم وضعم چطوریاس

اتاق دکتر شجاعی دقیقا بغل اتاق دکتر سپنجیه :) دو فرشته ای که عاشقشونم :)))

در اتاق دکتر سپنجی رو زدم!اصلا اصلا اصلا انتطار نداشتم که باشن :) با کمال تعجب بودن!با یه لبخند خیلی بزرگ ازم خواستن تا بشینم و صحبت کنیم :)

تمام اتفاقایی که دزفول افتاده بود رو گفتم :)‌و با یه لبخند بزرگ منتظر ری اکشنشون شدم :)

سپنجی موقع حرفام گاهی لبخند میزد گاهی پوزخند و گاهی هم ناراحت میشد !

بعد از تموم شدن حرفام بهم گفت: میدونی که چقد دوست دارم :)

منو میگی؟ :)))))))))))))))))))

بعد گفت که مبینا خیلی خوبه که به فکر رفتنی و تقریبا براش پی ریزی کردی :) اما باید اماده ات کنم که با توجه به این وضعیت رفتن برات خیلی سخت تر شده امـــــا اینم میدونم که تو مبینایی و میری!با هر سختی که باشه :)‌

نیگام کرد و گفت بری دلم برات تنگ میشه :)))

من با چشمایی که اشکی بود و یه لبخند خیلی گنده سر تکون دادم و گفتم منم استاد خیلی خیلی خیلی

گفت ولی جای تو اینجا نیست :)

لبخند شدم :)

بعد بهم گفت مبینا بری بازم فیزیکو ادامه میدی؟

با تامل و اطمینان گفتم اگه از ایران برم اره!من اون مبحث مورد علاقمم فک کنم پیدا کردم یا حداقل میدونم به چه سمتی گرایش دارم :)

گفت بازم میگم راحت نیست و  خیلی خیلی سخته ولی تو ادم تونستنشی :) بعدم با لبخند و یه نیگاه شیطون گفت اگه بخوای فیزیک رو ادامه بدی و از ایران بری برات خیلی خوب میشه!چون تو یه دختر شرقی هستی :) و داری علوم پایه میخونی :)

گفتم استاد من هر جا برم لطف و محت هاتونو یادم نمیره هرگز!و انقدر حامی و پشتیبان بودنتون رو!

گفت و همچنین من!مطمئن باش تو رو یادم نمیره!و دوستای دیگه ایت که مثل تو بودن ! گفت من شماها رو میبینم واقعا احساس خوشبختی میکنم!اینکه به قدر سهمم دارم رو ادم ها تاثیر میذارم!

(دلم میخواست بغلش کنم :))) ) چقدر یه ادم میتونه خوب باشه؟بنظرم باگ خلقت به حساب میاد :)))

با تمام وجودم داشتم لذت میبردم از حرفاش و اصلا اصلا دوست نداشتم پامو از اتاقش بزارم بیرون :))) حتی با اینکه نصیحتم کرد!حرفایی که همیشه بابام میزنه و عصبانی میشم!ولی من با لبخند داشتم نیگاش میکردم و میفهمیدم چرا داره این حرفا رو بهم میزنه :)

تهشم بهم گفت مبینا میدونم خیلی تلاش میکنی ولی بازم تلاشتو بیشتر کن من بهت ایمان دارم :)

منم با یه دنیا خوشحالی و انگیزه ازش خدافظی کردم عین همیشه ایستاد و بدرقم کرد :)))

بعد از دیدن دکتر سپنجی رفتم پیش دکتر فرهنگ‍ از گوگولی ترین استادایی که میشناسم :)

یکم گپ زدیم راجب نمره هام!گفت چرا انقد سخت میگیری!این ترم ترم کرونایی بوده!همه ی جهان هم اینو میدونن!انقد به خودت سخت نگیر :) همه میخواستن خیلی اتفاقا بیافته و نشده!میفهمم سخته ، عجیبه ...ولی همینه که هست مبینا :)

دیدم کاملا راست میگه!

شاید نشه نمره ای که برنامه ریزی کرده بودمو به دست بیارم!ولی حداقل تلاشمو میکنم بهش نزدیک شم! و اینه که مهمه!

.

.

.

الان من خونم!با یه دنیا درس :)‌ و یه دنیا کار :)

امتحان هام از هفته ی اینده شروع میشه!و باتوجه به حرفای امروزم با سپنجی شایان و فرهنگ باید بدجوری تلاش کنم! حداقل برای دل خودم!

برا اینکه بگم بازم انجامش دادم و بنویسم : ف ا ک ی ن گ گرل :)))

.

.

.

گاهی وقتا ادم باید به نیاز هاش احترام بزاره!حتی اگه نیاز هاش بر خلاف رفتاریه که انتخاب کرده :)

.

امروز ۴ ضبح یه نقاشی کشیدم که یه زرافه اس که یه سیگار برگ میکشه :) کنارش نوشتم : my town,my rules!
.

هر چه سریع تر باید برم انقلاب :) دفترچمو بگیرم

.

.

من امادم...برای هر سختی که قراره پیش بیاد!که شاهین که شایان که آرمین که سپنجی بهم بار ها گوشزدش کردن!یه سری تغییرات لازمه و یه سری محدودیت درست کردن برای خودم که برخلاف خواسته هامه!ولی میدونی برا به دست اوردن هر چیزی لازمه یه سری چیزا رو از دست بدی :) فقط باید ببینی ارزش کدوم بیشتره!

نمیخوام یه روزی به گذشته نیگا کنم و بگم همه بهم گفتن و من درس نگرفتم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۲۰:۳۴
پنگوئن

هر چقد که دزفول برای من نا شگونه ، تهران شگون داره :)))

از پینجشنبه شب که رسیدم کلی حال خوب اومده تو دنیام :)

شب اول با یه گلدون مواجه شدم :) و یه ادمی که منتظرته :) یه گلدون بنفش :)))

فرداش بعد از ۴ ماه رفیق قدیمی و صمیمی ، ارشیا، رو دیدم :) 

ساعت ۳ اومد اینجا :)

انقد گفتیم وخندیدیم که من به شخصه لپ هام درد گرفته بود!

و بعد از اون با هم رفتیم یه کافه ی خیلی با مزه ! من ، آریا ، ارشیا ، فاطمه :)

دیدن فاطمه بعد از مدت ها :)))) جمعی که خیلی گرم تر از اون چیزی بود که انتظار داشتم و خنده های من به بحث هاو تفاوت های آریا و فاطمه :))

کلی پیاده روی و کلی حال خوب :)

اومدم خونه برای چهارمین بار ماشین لباس شویی و زدم و لباس شستم :))))

آخه بابام هفته پیش اینجا بود و کلییی لباس کثیف ایجاد کرده بود :))) شستن ملافه و پتو ها و ...

خونه رو مرتب کردم و غذایی که از ظهر یه کوچولو مونده بود رو خوردم به همراه فرندز :))

انقد خسته بودم که دوست داشتم بخوابم ولی ۱۱ و نیم اینا بود سارا اومد خونمون :)

روزمو کامل کرد :) دلی از عزا واقعا در اوردم! به شدت دلتنگ تک تک این ادما بودم!

تا ۵ ،۶ صبح گرم حرف زدن و خندیدن بودیم :)))‌ هنوزم سارا ادمیه که وقتی بهش میرسم هر چییی تو دل تنگم هست رو میریزم بیرون :))) و اونم :)

ضبح ۹ بیدار شدم تا ۱۰ که سارا رفت ولی انقدددر خسته بودم و دو شب بود که درست و حسابی نخوابیده بودم

دوباره خوابیدم تا ده دقیقه به دو!

تازه چشمامو داشتم میمالیدم که دیدم 

اقا هاشمی جواب پیام دو روز پیشم ، یعنی پیامی که توش گفته بودم من هنوز منتظر خبرتونم که کی میتونم بیام پیشتون! ، رو داد!!

منو میگی :))))))))))))))))

به عرض خونمون لبخند بودم :)

و پر از استرس :)

جواب دادمو...بعد همش به این فکر میکردم امروز اضن چند شنبه اس :))) از این حالتا هست که میگی ، الان کیه؟شبه ؟ صبحه؟ من کیم؟ :)))) دقیقا اونجوری بودم!

دوست دارم جییییغ بکشم :)

ببین ببین شاید جای تکراری دارم میرم!شاید اصن برم و بگن نه! شاید هزار و یک اتفاق بیافته!

ولی واسه من بزرگ بود! رسیدن به همینجاشم واسه من موفقیته :)

من پارسال به لطف میلاد اونجا بودم :))

ولی امسال دارم به لطف خودم و عملکردم میرم!

پارسال فقط برای ایونت ها بود اما امسال دیگه با این شرایط ایونتی در کار نیست!و فکر کنم کار توی شرکته :)

من دیدم که معمولا یه ادم دیگه خبر میده که کسی بره شرکت!مثل پارسال برای مصاحبه...ولی الان خوده اقا هاشمی به من پیام داد و من پ ش م هام روی زمینه :))))

من لبخندم :)))

به ارشیا پیام دادم :)) گفتم استرس دارم :)‌ گفت مبینای امسال از مبینای پارسال کلی با تجربه تر شده :))

راست میگه من کجا و اون مبینا کجا :))‌جا افتاده تر...مطمئن تر! و یه کوچولو شاید کار بلد تر :)))

یه نیگا به خودم کردم و گفتم : ف ا ک ی ن گ  گرل :)))

من میسازم هر چیو بخوام...شاید سخت...شاید دردناک...شاید خیلی طول بکشه! ولی میسازمش :)

من مبینام :)‌ و مبینا همینجوری تعریف میشه :)))

یادمه قبل از اینکه بیام تهران رفتم تا با بابام حرف بزنم ، راجب کار و موندنم تهران :) نیگام کرد! گفت خب؟گفتم خب؟من همه حرفامو زدم بابا نمیخوای چیزی بگی؟

گفت خب زندگی خودته من چی بگم؟

لبخندددد شدم :)

گفت فقط حواست باشه یه سری حدود رو رد نکنی :)

گفتم حواسم هست!

.

سال کنکورم یه کاغذ زده بودم به میزم حرف بابام بود!روش نوشته بود : افتخار بابات شو :))))

.

بابا من تمام تلاشمو میکنم که همه خوبیاتو با موفقیتم جبران کنم :))

بابایی خیلی دوست دارم :))) چقد نیاز داشتم الان کنارم باشی تا کلیییی بغلت کنم :)))‌بگم چقد خوشحالم برای این اتفاقای کوچیکی که از دو شب پیش افتاده :)))

شکر گزاری چه طوریه؟ نماز بخونم؟ :)))‌ یا گریه؟ یا خنده؟ یا یه نفس عمیق و تزریق حال خوب به دنیا؟ :)))

 

.

.

شاید اسمون همه جا همین رنگی باشه!ولی زمین همه جا اینجوری برا من رنگی رنگی نیست :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۵۵
پنگوئن

خیلی بد فازم خیلی...

اون از حرفای دیشبم با شاهین و نگفته های ۵ ساله ای که مثل یه سنگ رسوبی لایه لایه ای شده بود که اذیتم میکرد!

اینم از الان..

حالم خوب نیست!

واقعا نیست!

یک هفته است!یک هفته اس هر روز یه بحثی دارم

دیگه از ح ج ا ب و تمام متعلقاتش... از د ی ن و تمام متعلقاتش و از آدم ها بیزار و خستم!

از تبعیض از درک نشدن از کثافتی که داره میباره!

دوست دارم تف کنم تو صورت دنیا!

دیروز خبر اون دختره رو برام فرستاد و گفت مبینا میشه مراقب خودت باشی؟

حاجی خندم گرفته! میخواستم بهش بگم اگه ادم با همچین ادمایی زندگی میکنه بهتره که بمیره!

یعنی اگه یه روزی خانواده ی من به این نقطه برسن که بخوان بخاطر اینکه شبیهشون نیستم منو بکشن ، ترجیحم بر اینه که بمیرم واقعا!

و من خستم !

و بغض الود!

و ..

حتی حس میکنم این تهران اومدنه هم حالمو خوب نمیکنه!باورم نمیشه...باروم نمیشه که انقد حالم بده که نه گلدونام...نه پرواز...نه تهران...نه دیدن ادم جدید...نه دوستام...هیچ کدوم حالمو خوب نمیکنه!

مدت ها بود به این نقطه ی تاریک زندگیم نرسیده بودم!مدت ها بود ادم ها یا شرایطی که توش بودم اجازه نمیداد اینقدر تاریک شم....

لعنت به وقتایی که میرم سراغ قمیشی و دیگه بیرون نمیام!!

دقت کردی؟آدم ها حالشون که بد باشه انقدر بات بحث میکنن تا حال بدشون بیافته روی تو....بد انگار خودشون سبک میشن!باورم نمیشه...

 

محسن نیگا مامانم کرد گفت: میگن مامانا نیگا به بچشون میکنن میفهمن چشونه!تو چه مامانی هستی که نفهمیدی ما چمونه؟!

 

بد ترین قسمتش اینجاس وقتی میبینم ناراحته قلبم پاره پاره میشه!کاش مثل خیلی ادمای دیگه که با خانواده اتفاق نظری ندارن ، از خانواده هاشون متنفر میشن منم میتونستم متنفر باشم...

کاش اینقد دوست نداشتم که با بغضت شونه ی چپ لعنتیم درد بگیره!

حالم دیگه بهم میخوره از این شهر!

حس میکنم هر چی به پرواز نزدیک تر میشم داره ساعت کند و کند تر میشه!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۴
پنگوئن

من هزار بار خوردم زمین!

هزار و یه  بارم بلند شدم!

برای یک اتفاق ساده سیبمون هزار تا چرخ میخوره تا بیافته زمین!

من خیلی سختی کشیدم...

چه شرایطم تو خانواده....چه ایستادگی های خانوداگیمون در برابر بقیه!...چه از طرف دوست های مختلفم....چه از طرف درس....

من خیلی جنگیدم خیلی...

داره تموم میشه یه سال دیگه از کارشناسیم مونده!و من در انتهای ترم ۶ ام!

باید پاشم باید پاشم...

من واسه نمره نمیجنگم...

واسه مبینایی میجنگم که ترم دو میخواست انصراف بده ولی بهش گفتن وایسا و ایستاد!

واسه مبینایی میجنگم که هر روز دارم بیشتر از دیروز میشناسمشو دوست میدارمش :)

 

همیشه ۵ تا پیش قبل به نظر آخریه...

صبر و حوصله با پا فشاری بایدیه!

راهو گم ولی دور نمیشم از اصل داستان...

یادم میره سختی وقتی رد میشم از خط پایان!

 

رد میشم از دیروزم تا شاید باز بشه خودمو پیدا کنم

انگار امروز باز از اونروزاست

اما من دیدم یه ابر زیر پات

اگه خوردی زمین

اگه دیدی دورت کسی نیست

پاشو

پرواز کن

اوج بگیر

 

 

دیروز به شاهین میگفتم هر وقت میخوری زمین بیشتر هوا میری :)

شاید خودمم همینم؟! شاید هممون همینیم :)

صبر میکنم تا تمام مبینا رو ببینم ... این تنها کاریه که باید بکنم!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۲۸
پنگوئن