پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

از بحث های منو ارشیا شروع میشه معمولا این فکرا :)))

دیروز عصر بود بعد از کار روی پروژه ی نجوم باید میرفتم کلاس فرزین!

رفتم!انلاین شدم ولی دیدم خستم دیدم نمیتونم دیدم حوصله ندارم!

اومدم بیرون گفتم اوکی بشین رو پروژه ات کار کن!

دیدم باز نمیتونم!نیگا به لپتاپم کردم

سوال ارشیا رو از خودم پرسیدم!الان دوست داری چیکار کنی؟!الان دوست داری چیکار کنی مبینا؟

دیدم هیچی به ذهنم نمیاد!دیدم نمیدونم چی دوست دارم!فقط دارم به این فکر میکنم که یه عالم کار دارم!عین همیشه!

رفتم پایین چایی و کیک برداشتم که بخورم دیدم بابام بیدار شده.رفتم باش صحبت کردم همون حرفایی که یه هفته بود که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چجوری باید بهش بگم!

گفتم و قانعش کردم!انقد که هیچ تبصره و هیچ شرطی نذاشت!

با خوشحالی از پیروزیم :) و اینکه بعله مبینا تو هر کاری میخوای میتونی بکنی اومدم طبقه بالا!

یهو یادم اومد بابام قار بود برام چند قطعه چوب بخره!

گفتم بابا چوبا چی شد؟

یه تماس گرفت و بعد گفت پاشو بریم کارگاه دوستم تا هر چی دوست داری بیاریم :)))‌این بابای ما هم تو هر زمینه شغلی یه دوستی داره :)

اماده شدم...یهو دیدم لباسی که قبلا واسم گشااااد بوده الان چسبیده بهم :/

با نگاهی پر از تاسف داشتم به خودم تو اینه نیگا میکردم!

و رفتم سوار ماشین شم بابام گفت بیا تو بشین :))

منم چشمام سراسر ذوق شد!

باید میرفتیم خارج از شهر!و این واسه من خیلی دوست داشتنی بود!وقتی رانندگی میکردم داشتم فکر میکردم این دقیقا همونیه که من دوست دارم!

من عاشق هیجانم!عاشق ماشینم!عاشق رانندگیم!هر کاری کنم هر چقددددرم که ازش دور شم بازم نمیتونم حس ذوقم از رانندگی رو سرکوب کنم!

دیگه نزاشتم بابام بشینه پشت رل :))) و هر جا که رفتیم من رانندگی کردم!

احساس میکردم شوفر بابام شدم :)) ولی منو خوشحال میکرد!

چوب ها رو که گرفتم تو دستم!ذوقم چند برابر شد!حس میکردم از چشمام داره ذوق میپاشه بیرون!

بابام وقتی همه کاراشو کرد و داشتیم میرفتیم خونه برگشتم نیگاش کردم سعی کردم تمام التماسمو بریزم تو چشمام...گفتم میشه برم یه جایی بگازم؟؟

گفت برو :)))

و رفتیم یه جایی که تقریبا شبیه به یه اتوبان خلوته :)

قبل از اینکه بگازم زدم کنار ...فلودر اهنگ های دوف دوفی رو وا کردم اولین اهنگ شیپ اف یو از اد شیرن بود :))) و گازیدم...

احساس میکردم رو ابراااام و دوست نداشتم اون خیابون لعنتی اون اتوبان کوفتی یا هر چی که هست تموم بشه...

۱۲۰ 

۱۴۰

مبینا میگازید فقط :))

بابام از ترس کنارم ساکت شده بود!اخه یه ماشین چند صد ملیونی و جونشو داده بود به یه ادمی که چند ماهه گواهینامه گرفته!! :)))) و اونم داشت با خنده میگازید :)

من به هیچی فکر نمیکردم فقط داشتم لذت میبردم :)

سراسر هیجان بودم!

وقتی برگشتم خونه

تند تند به مامانم گفتم مامان گازیدم و کلی کیف کردم مامانم لبشو گاز گرفت که زشته!که درست نیست!که نکن!

ولی من مبینای درونم انقد خوشحال بود که داشت فقط جیغ جیغ میکرد و با چوبایی که دستش بود سمت اتاقش میرفت!

سریع رفتم تو کمدم همه رنگامو انداختم بیرون

گواش هام خشک شده بود

رنگا روغن هامم

اب رنگم یه سری رنگاش تموم شده بود

و تنها چیزی که داشتم جعبه رنگ اکرولیکم بود :)

لبخند زدم

یه پارچه پهن کردم زمین...اهنگ هدیه ی سیاوش قمیشی رو پلی کردم و شروع کردم به رنگ زدن!

بوی رنگ که پیچید تو اتاقم حس کردم زندم!!با خودم گفتم آشغال سه ساله داری چه غلطی میکنی؟؟؟

چرا سه ساله نقاشی نکردی؟؟

چرا خودتو خفه کردی؟؟؟

سه ساله بدون هیجانی!بدون نقاشی!معلومه پژمرده میشی معلومه میمیری

تا تموم نکردم رنگ همشو از جام بلند نشدم انقد که مامانم داد زد بیا شام بخور!من سیر بودم!من هیچی نمیخواستم!

من فقط دوست داشتم نقاشی کنم همین :)))

میدونی که من غذا خوردن معنی زندگی کردنه برام :))) ولی دیشب...رو ابرا بودم!نمیخواستم بیام پایین!تا یک شب داشتم رو اون قطعه چوبه کار میکردم! و میدونستم دارم جوابای صدرا رو یه خط در میون میدم ولی نمیتونستم ذوقمو خفه کنم!
تازه بیدار شده بود :))

خلاصه که ببخشید صدرا :))

وقتی تموم شد!براش عکسشو فرستادم و بهش گفته بودم از اول که اینو برا تو میکشم!و تا ابد فک کنم هر دایره ی تائویی که ببینم یاده صدرا میافتم!

و رنگایی که براش انتخاب کرده بودم...سبز و بنفش!سبز صدراس!بنفش مبینا! :)

و اون شاخه ای از گل و برگ ها دوره اون قطعه ی چوبی داشت جوونه زدن عشق مبینا به زندگی رو نشون میداد! سفیدی شکوفه ،بنفشی شکفتنش و البته سبز بودن حامیش :)

عکسشو برا ارشیا هم فرستادم و با ری اکشنش انقد خوشحال شدم که دوست داشتم جیغ بکشم :)

ولی همه خواب بودن :)

البته نا گفته نماند که اعضای خانواده به صورت پوکر و در نهایت با یه لبخند زورکی گفتن عه چه قشنگه :) ولی خب سلیقه اشون نبود :) من که فهمیدم!

اما مهم نیست!

مهم حال و هوای دیروزم بود!

الانم مثل یه بچه ذوق چوب بعدیو دارم که واسه ارشیاس :))) و میدونم چه شکلیه و ترکیب رنگ ها چیه!

نمیتونم صبر کنم تا برسم تهران و با ماژیک هام اینکارو انجام بدم باید همین دزفول و با همین قلمو های کج و کولم بکشمش :))))))

باید بتونم!

مبینا سراسر ذوقه

فارغ از اینکه امروز کوییز داره :)

صبح که بیدار شدم یه کلیپ یوگا پیدا کردم و شروع کردم!بهش نیاز داشتم!

باید از یه جایی بالاخره زندگی کردن رو شروع میکردم!

قدم بعدی نوشتن هدفام واسه این ماهه!که همش درسی نیست!برااولین بار!!!تو این سه سال!

همیشه وقتی هدف هامو مینوشتم همه میگفتن اینا که درسیه همش!

الان دیگه اینجوری نیست! دیگه نیست :)

من زندم :) تبریک میگم مبینا :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۶
پنگوئن

گاهی فکر میکنم چرا هیچ وقت نتونستم شاخ مجازی شم ؟ :))

راستش دوست داشتم!دوست داشتم اگه نمیتونم تو واقعیت شاخ باشم ، حداقل تو مجازی شاخ باشم!

ولی نشد!مجازی رو بوسیدم گذاشتم کنار!

شایدم صبر کافی نداشتم!

یا سبکم فرق داشت نمیدونم!

یه سری کار ها هست که میخوام بکنم...یه سری تصمیم ها هست گرفتم و منتظرم تا پدر برگرده!

اگه اینبار هم اقتدارمو به خودم نشون بدم دیگه مطمئن میشم!! مطمئن میشم که هر ف ا ک ی ن کاری رو که میخوام میتونم بکنم!!!
اینبار از همیشه خلاف جهت تره، اینبار اط همیشه سخت تره!این بار یه راه نیست یه اتوبان خلاف جهته :)

اینبار شاخ بازی در فضای خانوادس :)))

میدونی من باید دنیامو عوض کنم ، وقتی نمیتونم تو دنیایی که هستم خوشحال باشم!چرا عوضش نکنم؟

چرا کاراییو نکنم که دوست دارم؟

تا کی باید به جبر زندگی بها داد؟

یه بارم باید دستتو بزاری رو زانوت و بگی حتی من نمیخوام یه لحظه ی دیگه جوری زندگی کنم که دوست ندارم!

یه جمله دیدم از این کتابی که صدرا میگفت :

اگر می خواهید مردم را رهبری کنید، یاد بگیرید چگونه از آنها پیروی کنید.

 

پشم هایم کو؟ :)

اینبار اونی که زمین بازیو میچینه منم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۵
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۰۶
پنگوئن

رفتیم بیرون یکم قدم بزنم تو این هوای شرجی جنوب!

یه اعلامیه ترحیم دم یه خونه ی خیلی بزرگ دیدم!اعلامیه ی حاجیه خانوم دختربس فلانی!

اسمش دختر بس بود!!!

قبل تر ها اینجا از این اسم ها زیاد میذاشتن!!!!دختر بس!

چقد تلخه!

چقد تلخه که نگاه یه عالم به جنست اینه که بس باشی!!!که دیگه نخوانت!

چقد تلخه که خودمون به خودمون گند میزنیم!!!

مامانم ، مامان بزرگم ، خالم ، عمم، دختر خاله م، همه...هر زنی که میشناسم هر دختری که میشناسم

باور داره کمه!باور داره که این دنیا واسه جنس نره!و این دختر زاده شده واسه این که مرد رو راضی کنه! و همه چرخ این فلک روی یه جنس دیگس!

چقد تلخه...چقد تلخ این سناریوی زندگی

من چقد باید بجنگم تا به خانوادم بفهمونم که قوی بودن مختص مرد نیست!!!؟؟؟!

چقد باید بجنگم تا بفهمونمشون که منم میتونم تنها زندگی کنم؟!؟

 

چقد طول میکشه تا ادم ها بفهمن نه زن ها ظریفن! نه ضعیفن!

زن ها زنن!!!!

مرد ها هم مردن!

من ابدا نمیگم مساوین!

میگم نزنین تو سر هیچ جنسی ! هیچ جنسیییی! حتی دو ج ن س ه ها!!!

نمیفهمم این نگاه های لعنتی وار از کجا میاد

این خود برتر بینی لعنتی!

این مرد سالاری ها!

اصن تقصیر خودمه! که از بچگی تا راضی بودم که دخترم! و همیشه آرزو داشتم کاش پسر بودم!

میدونی چیه؟!من از دختر بودنم از زن بودنم راضیم!از اینکه مبینا هستم راضیم!

و میجنگم واسه اینکه به همه بفهمونم دختر داشتن بس نیست!!!!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۱
پنگوئن

باز چهارمیه که دارم چیزایی که نوشتم رو پاک میکنم و دوباره مینویسم‍!

گاهی وقتا یه سری چیزا تو زندگی ادم ها پیش میاد که تو فکرشم نمیکنی که زمینت بزنه!

میدونی یه روزایی هست فکر میکنی همه چیو پذیرفتی!هر مشکل بزرگی که باهاش دست و پنجه نرم میکنی رو میگم!ولی کافیه یه باد بیاد تا بزنه و خوردت کنه!

گاهی وقتا از ادما هم انتظارات دیگه ای داری و چیز دیگه میشه!

راستش میخوام بگم بنیادی ترین مشکل ما انتظارمونه!

کاش یه دکمه بود خاموش میکردی

کاش همه چیز دکمه ای بود!دکمه ی احساس !دکمه ی حال خوب و بد!دکمه شادی و غم!دکمه برا خالی کردن حالم!

تجربه بهم ثابت کرده...با کسایی که تفاوت های بیشتری دارم بیشتر کنار میام!چون میدونم و انتظار ندارم که مثل من با هر چیزی مواجه بشه!ولی وقتی فکر میکنم یکی شبیه منه!انتظار دارم همیشه مثل من رفتار کنه و تصمیم بگیره و همیشه بفهمه بهش چی میگم...

اصلا بیا راجب فهم و درک حرف بزنیم!

هم تو میدونی هم من که فهمیدن ادما چقد سخته!ولی حاجی تا حالا به تاثیرات این جمله فکر کردی: " میفهممت ولی شاید نتونم خیلی خوب درکت کنم!...درکت نمیکنم ولی کنارتم!....درکت نمیکنم ولی بهت حق میدم!..."

ما گاهی وقتا فقط یه سری چیزای ساده از اطرافیانمون میخوایم...اگه نمیتونن درک کنن حق بدن!حرف بزنیم راجبش!

اصن یه چایی برداریم بیایم بشینیم کنارش بگیم بریز بیرون :) 

صدرا میگه ظرفت پر شد بیا بریز تو ظرف من!

چرا ادما ظرف دارن؟؟

ظرف و ظرفیت....چرا یهو ادما لبریز میشن و حرکت بعدی انفجاره!

کاش ظرفمون کشسان بود و صلب نبود!شایدم هست نه؟شاید مفهوم صبر همینه!

 

وقتی با خانواده حرف میزنم اینجوریم که فکر میکنم زبونم فرق داره!انقد که نمیفهمیم همو!

این موضوع داره به روابط دیگمم رخنه میکنه!اینکه نمیتونم منظوری که میخوام رو با کلمات به طرف مقابلم برسونم

اما تک و توک ادمایی هستن که وقتی باشون حرف میزنم تایپ میکنن: میفهمم :)

یا این کلمه لعنتی : دقیقا!

از بهترین حسای دنیاس!

 

خب....ما تا اینجا بحث کردیم که انتظار بده چون دنیا کثیفه!فهمیدیم درک کردن واقعا کاره سختیه!و نباید انتظار داشت که کسی ما رو درک کنه!

ولی خب حالا چطوری زندگی کنیم؟؟؟

چطوری با وجود این نشدن ها و این نشدن هایی که هر بار تو زندگیمون سر هر چیزی پیش میاد زندگی کنیم؟

چطوری خواسته نشیم همش ولی بازم خسته نشیم؟

چطوری عشق بدیم ولی انتظار نداشته باشیم عشق بگیریم؟

دیروز داشتم یه مقاله میخوندم...ازاین روانشناسیا!(الان ارشیا جبهه میگیره :)))  )

که میگفتش که واقعا مسئله اونجاییه که حال خوش واقعی تو دادنه نه گرفتن...

اصن روانشناسی رو میزارم کنار...ادبیات رو ببین!تو سر تا سرش میگه...میگه طرف اونقدر عاشق میشه که دیگه معشوق مهم نیست....حالت با دادن اون عشق خوبه!

دیگه مهم نیست بقیه بهت توجه میکنن؟درکت میکنن؟میخوانت؟

مهم تویی و عشقت!عشقی که میشه یه برق خاص تو نگاهت!

مهم تویی که میخوای هدیه بدی!نه کسی که میخواد هدیه بگیره!

مهم تویی که عشق رو به یادگار میزاری تو ادم ها!

شاید خودت زنده نمونه تا ابد....شاید یادگاری هایی که میدی به هر طریقی نیست و نابود بشن!ولی خاطراتی که با عشق میسازیشون تا ابد تو مخیله ی ادم ها جا خشک میکنه!

عشق دادن میدونی چیه؟

اون لحظه هایی که میدونی چجوری برق چم طرف مقابلتو به خودت نشون بدی!

اون بغل هایی که به دوستات میدی وقتی میدونی که لازمه!

عشق دادن اون لحظه ایه که حال خودتم خوب نیست ولی میگی بگو میشنومت :) میخوام که بشنومت!

عشق عمل کردن به قوله!

عشق متعهد موندنه...تو هر رابطه ای با هر کسی...پدر مادر...خواهر..دوست...دوست پسر یا دختر!

عشق ینی محبت کنی و جفا ببینی ولی خسته نشی!

عشق ینی همون وقتا که از خودت کلافه ای !به خودت میگی دیگه حالم ازت بهم میخوره!ولی ده ثانبه بعد خودتو بغل میکنی و میگی من که جز تو کسیو ندارم!

میگفت نگاهم به زندگی عوض شد!یادگرفتم دوستامو عاشقونه دوست داشته باشم!یا وقتی کوه رو میرم بالا و شهر رو میبین چشمام برق بزنه!

ولی کنار این چیزایی که میگفت در کلبه ی عشق ناب و خالصشو گل گرفته بود!

عشق اینه که عشق رو تو همه چیز ببینی و این کاملا درسته...

اما یه کلبه ی عشق خالصی هست...که دلت میخواد واسه یه نفر باشه!

اون یه نفر میره؟ دوباره درشو گل میگیری؟!

مهم نیست...مهم نیست چقد طول میکشه...تا دوباره اون گل بریزه...یا یه نفر دیگه ملکه/شاه اون کلبه ی عشقت بشه مهم اینه که بعضی عشق ها ارزش زندگی کردن دارن!...

 

روزخوش میگفت وقتی حالت میگیره به این فک کن که مبینای خوشحال چه طوریه؟

نازنین میگفت:چشماش برق میزنه

من میگم :

برق چشم های مبینای خوشحال از عشق است و بس :)

 

یه وقتایی یادم میره که چقد عاشقم!

عاشق خانواده...دوستان...تهارن...کوه...طبیعت....صدای گوش نواز سنتور...موسیقی...کتابام...فیزیک...عاشق تلاش کردن...شکست خوردن و دوباره پاشدن....

راستش من عاشقم!میخوام عشق بدم...به همه بیشتر از قبل تا چشمام برق بیشتری داشته باشه!!همین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۳
پنگوئن

چقد حس عجیبیه...

چقد حس عجیبیه!

همین الان مامانم بهم گفت اولین عشقی که داشتم سه روز پیش نامزد کرده :)

چقد حس عجیبیه!

چقد تناقض توشه!!

دقیقا روزی که من به این نتیجه رسیدم تا دیگه اون حرفشو از مغزم باید بندازم بیرون!که من جوجه اردک زشت نیستم!که من مبینام با زیبایی های خودم!و نیازی به عمل بینی ندارم!

دقیقا همون روز تو خونه ای دیگه همون ادمی که این فکر مسموم رو کرده بود تو مغزم بایه نفر دیگه ازدواج کرده!

چقد زندگی جالبه نه؟!

همین چند روز پیش داشتم اتفاقات و رابطه ای که چهار سال کشمکش خالص بود و بهترین روزای زندگیمو زخم کرده بود برای صدرا میگفتم!

بهش میگفتم هنوزم گاهی میبینمش!و هنوزم گاهی دلم میلرزه ولی میدونم که دیگه دوسش ندارم!

انگار فقط داره اون روزا و اون اولین دلشوره هایی که داشتم خودش رو نشون میده!!!بهم یاد اوری میکنه من زمانی فقط یه نفرو میدیدم تو همه ی دنیا!

الان خوشحالم عمیقا براش خوشحالم!

ولی نمیدونم چرا بغض کردم!

شاید بخاطر حماقتم!

مامانم یه جا فهمیده عمل کرد!وقتی این خبر رو بهم داد از اشپزخونه بیرون رفت!چون میدونست که چی گذشته بین ما!

وقتی که بهم گفت لبخند زدم و گفتم خوشبخت شن!

و از اون موقع تا الان دارم فک میکنم عمیقا این رو از ته دلم میخوام؟؟؟

یادمه اون موقع ها امیر میگفت ادم واسه اولین رابطه اش خیلی عشق داره خیلی هیجان داره ولی رابطه های بعدیش کمتر و کمتر میشه!

من اینو با چشم دیدم!

نه که هنوز دلت پیش اون ادم باشه ها!نه!

انگار یه تیکه از دلتو ، به قدری که به اون عشق بها دادی ، میذاری تا ابد برای اون ادم!

شایدم تا ابد نه!شایدم تا یه زمان خیلی طولانی که سن من و تو بهش قد نداده...میدونی؟

دارم به این فکر میکنم تموم اون ادم های دیگه هم همینن مبینا!تموم اون ادمای دیگه ای که تو زندگیت بودن میرن و یه روزی جفت خودشونو پیدا میکنن!

تو هم همینی...منم همینم؟! منم یه روز جفتمو پیدا میکنم؟؟

چقد عجیبه این جمله برام!چقد قابل قبول نیست!

انگار به رفتن ادما یا به پس زدنشون عادت کردم!

به نخواستنا...به دیده نشدنا...به نشدن ها عادت کردم!

انگار مثل ارشیا که همش میگه من ترک میشم در اخر ، منم فکر میکنم ترک میشم در اخر!

چقد خستم...چقد زیاد خستم از این اتفاقاتی که انگاری عادت شده!

امروز همه روزمو سعی کردم تمرکز کنم رو کارام!

ولی ادم ها تو مغزم بد رژه میرن!

چقد خستم از ادم ها!

چقد دوس دارم فرار کنم از ادم ها!

چقد دوست دارم داد بزنم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۶
پنگوئن

تا وقتی شروع نکردی همینه!نترس!

اولش که به میدون پا میذاری میبینی زمین خاکی تر از اون حرفاس که فک میکردی!کلی سنگ ریزه و شیشه خورده تو مسیره که کف پاتو زخمی میکنه!

ولی میدونی چی بهت کمک میکنه؟!

اینکه نری وسط میدون اصن راه خوبی نیست!اتفاقا باید بری!چون بخوای و نخوای باید برسی به اون ور این مرزی که ساختی!

چیزی که کمک میکنه داشتن کفش اهنی امید و اعتماد بنفسه!

من دو سالی میشه که فهمیدم معذل اساسیم چیه!

اونم وقتی بود که دکتر سپنجی بعد از شنیدن حرفام گفت : مبینا من ، تو  و همه ی ادم هایی که اینجان از بالاتر از متوسط ضریب هوشی برخورداریم!و اون چیزی که ادم ها رو داره متفاوت میکنه تلاششونه!تو تلاش میکنی و این خیلی خوبه!ولی به تلاشات اعتماد نداری!به خودت اعتماد نداری!به تونستنت!

این مرد برای من اسطوره (؟) اس :)

واقعا معنی بعضی حرفاشو خیلی بعد تر ها میفهمم!

دیشب بهش ایمیل زدم و از دلتنگیام براش گفتم :) و در جواب ایمیلی خیلی سریع فرستاد به فاصله ی بسته شدن چشمام و بیدار شدنم از خواب :) اولش نوشته بود : dear mobina! و اخرش: take care :)

اخه من کدوم استادیو میتونم پیدا کنم که انقد مهربون باشه اخه ؟ :)

میدونم چقد با همه ی بچه ها مهربون و دوسته استاد! و میدونم که هر کسی در اتاقش رو بزنه و بخواد باش حرف بزنه ردش نمیکنه :)

وقتی بهش از خودسازیام میگفتم خیلی خیلی خوشحال میشد :) و تهش میگفت من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم هنوز کسایی هستن که واسه بهتر شدنشون میجنگن :)

همیشه بهم میگفت مبینا قدر خودتو بدون هر کسی قدرت انقدر خودسازی نداره :)

دارم به این فکر میکنم که اگه من مشکل اعتماد بنفسمو درست کنم و برم پیشش و براش بگم ، بزرگترین مشکلی که داشتم و خودش کشفش کرده بود، چقد خوشحال میشه!چقد چشماش برق میزنه :)

پس باید یه بار دیگه مواجه شم!

این بار با بزرگترین مشکلم که کلی ریشه دوونده تو تمام ذهنم و حرفام و عملم!

این بار یه کمک هم دارم!

صدرایی که کاملا اتفاقی فهمیدم میتونه بهم کمک کنه!

نمیدونم تا کی تو زندگیم نقش داره و تا کی میتونه کمک کنه!نمیدونم ولی الان که اولشه الان که سخته هست و این خیلی خیلی خوبه!

البته میدونم که دوستای قدیمی ترمم تاثیر دارن مثل سحر و ارشیا و زهرا :)

و دوست عمیق ترم رضا!

صدرا کارش کفش اهنی درست کردنه و بچه های دیگه کارشون زخمای سنگ و کلوخیمو دیدن و کنارم بودنه :))

میدونم خیلی پرو ام و به همه دارم یه کار میدم :))) ولی خب کمک میخوام! واسه همین وقتا با هم دوست شدیم نه؟! تازه مسئولیت ها رو هم پخش کردم که به کسی خیلی فشار نیاد :))) دیگه چی میخواین :)

امیدوارم یه روزی بتونم برای تک تکتون جبران کنم خپ :)

باید تمرکز کنم روی هدفم....باید بتونم ...باید سپنجی و بابامو خوشحال کنم!باید قوی شم!من راهی ندارم جز رد شدن از این دیواره خونی که دوره خودم کشیدم :)

 

آیا بعد از اینکه تونستم دیگه همه چی گل و بلبله؟!آیا دیگه مشکلی ندارم؟!خیر خیر!

من باز هم مشکل خواهم داشت!مشکلات بزرگ تر!سخت تر!ولی اونوق یه مبینای قوی تر ساختم!واسه میدون های بزرگ تر با سنگ های بزرگتر :))

پس رسیدن به یه چیزی به معنی تموم شدن تمام درد ها و اینا نیست...

اصن این بهشت خواهی رو کی انداخت تو وجود ما :\\\

 

مبینا-بهار ۹۹

دزفول

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۹
پنگوئن

شرایط به شدت داره سخت و سخت تر میشه!

دیشب به صدرا داشتم میگفتم که میخوام ادم پذیرا تری باشم!

و الان دارم فک میکنم ادم پذیرا تر تو این شرایط چیکار میکنه؟!

من که کلی ذوق و شوق داشتم بابت باز شدن دانشگاها ... ولی الان اینجوری که بوش میاد این موضوع کنسله و حتی با این تفاسیری که نمیتونن خوابگا رو باز کنن احتمال میره که نتونن امتحانات رو حضوری برگزار کنن!

و این یعنی اوکی مبینا همینه که هست ! بپذیرش! کاریش نمیشه کرد! با بی تابی کردن!با خودزنی و فکر و خیال هیچ چیزی درست نمیشه!

باید بپذیریش باید باهاش کنار بیای!

چطوری؟ نمیدونم! ولی میتونی هر باری که مثل الان یه چیزی جلو راهت سبز میشه به خودت بگی من قول دادم پذیرا تر باشم!

دلت واسه دوستات تنگ شده؟!میفهمم!ولی نمیشه کاریش کرد!میتونی باهاشون اسکایپ کنی!یه تایم هایی رو برای دیدن دوستات بذار!اصن برو حلقه ی پویان!هن چار تا چیز یاد میگیری هم چند تا از دوستاتو میبنی!

باید بهش عادت کرد!حتی اگه عادت‌دونی هم پاره شده باشه!

Make it!

چیزیه که تو باید بسازی!یه سری امکانات داری و یه زمین!باید یاد بگیری چجوری به بهترین شکلی که میشه این امکاناتو تو زمینت بچینی!

با خودت فکر میکنی اگه تهران تنها زندگی میکردی خیلی اوضاع بهتر بود نه؟ولی من بهت میگم نه!اونجا وقتی تنها باشی درس نمیخونی و دوست داری همش علاف باشی!اصن سرت گرمه سنتور و قالیت میشه!پس یه خوبی که این موقعیت داره باعث میشه با گیر هایی که هست بیشتر درس بخونی!

بعدم غذا هست!دغدغه درست کردن غذا رو نداری واقعا!چی بخورم؟چیکار کنم؟پول دارم الان یا ندارم؟!

تازه بازم اگه اینجوری ادامه پیدا کرد میتونی ماه دیگه هم برس تهران و یه سر بزنی!شاید این بار اجازه دادن تنها بری ؟ who knows

اینجا خونه اونقدی بزرگ هست که بری یه جایی و خلوت خودت رو داشته باشی!اونا هم کم کم عادت میکنن!و اینکه ماه رمضون تموم شد!

بزرگترین چیزی که درگیرش بودی و همش میگفتی باید چیکار کنم!هر جوری که بود تموم شد!

درضمن اینجا باباتو میبینی و ادمی که چقد خنده رو لبت میاره!

مشکل اینترنت نداری خیلی!

و هر بار میتونی بری تو یه هایپر ماکت گنده و کلی خرید کنی یدون اینکه به این فک کنی چقد پول برام میمونه اصلا!

هوا گرمه؟بهت گیر میدن؟ بگو مگو داری؟ باید خودتو با ادما تنظیم کنی؟

کنار بیا!!!

محض رضای خدا یه بار فرار نکن از چیزی که تو زندگی برات پیش میاد!به انتخاب خودت!

چون ممکنه یه روزی چاره ای نداشته باشی جز فرار نکردن!قطعا اون موقع پاره میشی :)

پس تمرین کن که جون سخت تر از این حرفا باشی :)

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۵۶
پنگوئن

تو این اردیبهشتی خیلی نوشتم!

میخوام بازم بنویسم!و مهم نیست که اصلا کسی میخونه یا نمیخونه!اهمیت میده یا نمیده!

میخوام از اهمیت بنویسم!

ادمی از کجا میفهمه که برای کسی اهمیت دارد یا خیر؟!

وقتی بهش فکر میکنم بنظرم کسی الان دیگه بهم اهمیت نمیده!

مامان و بابامم بفکر خودشونن حتی!و اگر اهمیت میدادند به خواسته های من توجهی میکردن!یا اینکه یک بار یک بار فقط حال دلم رو میپرسیدن!

دوستام؟!دوستای خوبین!ولی من واسه ی هیچکی خیلی مهم نیستم!!! اینو میدونم!

و چقد دلم میخواد اینجور وقتا بزنم گوشیمو بشکونم!

وقتی زورم نمیرسه به ادما! خیلی ناراحت میشم!

و هر از گاهی به این فکر میکنم که واقعا ادم ها فقط رهگذرن تو زندگی هم!فقط همین!

وقتی فکر میکنم تو همه ی ادمایی که اومدن تو زندگیم و رفتن یا ادمایی که هستن فقط یه نفر بوده که خیلی بهم اهمیت میداد!خیلی!

ولی جبری که بر دنیا حاکمه اینه که وقتی یه ادمی خیلی بهت اهمیت میده تو نمیتونی خیلی بهش اهمیت بدی!عین دو سر اهنربایی که همو دفع میکنن!

 

وقتی خیلی حالم خوبه حتما بعدش یه خنثی کننده ای باید وجود داشته باشه تا گند بزنه به احوالاتم!

و به راستی چرا انقد اهمیت میدم؟!

و چرا انقد جدیدا مهم شد واسم!دوباره دارم تو مبینایی که یه سال واسش زحمت کشیده بودم گند میزنم!

و با باید گفت لعنت به وابستگی و محتویات ان!

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۰
پنگوئن

اهم اهم

صدامو دارین؟ :)

صدای منو میشنوید از تهران!در بهار ۹۹ :)

واقعا دیگه واسم شده بود حسرت دیدن این خونه و این هوا و این اتوبانای این شهر لعنتی :)))

من یه دختر جنوبیم!خوزستانی!همیشه هم خوشحال بودم بابت این موضوع!

ولی همیشه با زندگی کردن اونجا مشکل داشتم!

از وقتیم که هر جوری شده خلاف جهت اب شنا کردم تا بیام تهران تقریبا سه سال میگذره!که تو این مدت قبل از داستان کرونا شاید سر جمع یه ماه هم برنگشته بودم به خونه و جنوب!ولی بخاطر کرونا سه ماهی در اختیار کامل خانواده بودیم!

زندگی چرخ چرخ چرخ میزنه تا چیزای مختلف اونجایی که باید قرار بگیرن!

من از اون ادمام که فکر میکنم اشنا شدن دو تا ادم بی دلیل نیست :)))

حالاهم کلی همه چی چرخ زد و چرخ زد تا الان دوباره تهران باشم!

با بابا اومدیم جمعه شب رسیدیم! :)

تو هواپیما که بودم خیلی خوشحال بودم!اخه من هر وقت سوار هواپیما میشم به این فک میکنم که احتمالا باره اخره :)))) و همیشه اینجور وقتا به ادمایی که دوست دارم فک میکنم

البته این موضوع فقط محدود به هواپیما نیست!گاهی وقتا تو یه ماشین در حال حرکت و یا کوه رفتن هم برام پیش میاد!

ولی اینبار هواپیما بابام کنارم بود!خیلی اروم بودم :) وهمین برام کافی بود که مهم ترین و دوست داشتنی ترین ادم زندگیم کنارمه!

و جالب اینجا بود که بهترین پروازی بود که تا حالا سوار شده بود از نظر لرزش واین داستانا :))))

بهرحال زندگی تو ایران این ترسها رو هم داره دیگه :)

وقتی برگشتم با اولین چیزی که مواجه شدم خشک شدن بزرگ ترین گلدونم بود!!!!

من اصلا نمیدونم چرا انقد این موضوع خشک شدن گلدون ها حالمو بد میکنه!

و چرا انقد اذیت میشم....

بهش اب دادم!شاید ریشه اش خشک نشده باشه شاید دوباره جوونه بزنه!

خوشحالم که برگشتم!و حالم خوبه!

هنوزم نمیدونم تا کی هستم و اصن برمیگردم جنوب یا نه!ولی مهم اینه که الان حالم خوبه :)))

یه وقتایی تمام کاری که میکنم درس خوندنه!حالا شایدم یکی دوساعتی رو تو روز استراحت کنم!

ولی چیزی که الان هست اینه که دارم زندگی میکنم!و کنارش درس میخونم!

و این دو تا موقعیت چققققققدر با هم فرق دارن!و چقد حال ادم تو این دو موقعیت با هم فرق داره :)

من اصن تلوزیون نیگا نمیکردم!ولی دزفول رفتنم باعث شده بود درگیر کلی سریالایی بشم که همیشه خودم مسخرشون میکردم!!

ولی وقتی برگشتیم دیدیم تلوزیون این خونمون کار نمیکنه :))) بعد که از نگهبان پرسیدیم گفت که دیش مرکزی خراب شده تا یه هفته دیگه وضع همینه!

اولش ناراحت شدم!اخه تنها سرگرمی بابا تلوزیونه!و الان که تلوزیونی در کنار نیست حتما مغز منو خواهد خورد :)))

ولی بعد خیلی خوشحال شدم!چون این یه هفته واسه پریدن این سریال های مسخره کافیه :)

بجاش امشب ینی یه ساعت پیش بعد از اینکه درس خوندم دو سه قسمت فرندز دیدم و کلی خندیدم!همراه با فرندز تن ماهی هم خوردم :))) دقیقا حس و حالی که خیلیییی دلم براش تنگ شده بود :)

میگن ۱۷ام قراره دانشگاها باز بشه...

من نمیدونم خوشحالم یا ناراحت !! فکر میکنم بیشتر هیجان زدم!!

علاوه بر دیدن دوستام و رفتن به دانشگاه که کلی دلم تنگ شده بود قراره رضا رو هم ببینم :))) و خب...طبیعیه که هیجانم بالا باشه :)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۱۵
پنگوئن