پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

امروز روز خیلی عجیبی بود :)

از ۴ صبح بیدار شدم از خواب...کارامو کردم و یه نموره درس خوندم :)

ساعت ۹ اینا بود که دیگه از حموم هم اومده بودم بیرون تصمیم گرفتم موهامو فر کنم :))))

بعد موهامو فر کردم ، گفتم کاش یه کوچولو آرایش کنم؟ :)))‌یهو یه چیز خفنی شد :) دیگه بند کردم به هر کی میشناختم گفتم بیا بریم بیرون :)))))) ولی چون کاره دنیا اصولا چپه، هیچکی نبود :)

منم لباسامو پوشیدم همش داشتم با آریا چونه میزدم که بی فایده بود!فقط باعث شد دو تومن اسنپم به دانشگاه ارزون تر شه :)))

رفتم خوابگاه کارتمو تحویل دادم

با اون تیپی که من زده بودم واقعا امیدی نبود که دانشگاه رام بدن!ولی از در خوابگاه خیلی شیک رفتم پایین :))) هیچکی هم نگفت چرا اینطوری تو؟

حراستیه هم به شدت با گوشیش گرم صحبت بود

خلاصه قدم زنان مثل گذشته رفتم پایین و واسه خودم اهنگ گوش دادم تا رسیدم به دانشکدمون :)

که پشت سرم دکتر شجاعی بودو بازم سوتی بد دادم :))

دکتر شجاعی فردی به شدت مذهبی هستن :) وقتی که منو دیدن اونجوری احساس کردم که ، شیطانم در برابر پیامبر :))))))

نشد درست حرف بزنم و ببینم وضعم چطوریاس

اتاق دکتر شجاعی دقیقا بغل اتاق دکتر سپنجیه :) دو فرشته ای که عاشقشونم :)))

در اتاق دکتر سپنجی رو زدم!اصلا اصلا اصلا انتطار نداشتم که باشن :) با کمال تعجب بودن!با یه لبخند خیلی بزرگ ازم خواستن تا بشینم و صحبت کنیم :)

تمام اتفاقایی که دزفول افتاده بود رو گفتم :)‌و با یه لبخند بزرگ منتظر ری اکشنشون شدم :)

سپنجی موقع حرفام گاهی لبخند میزد گاهی پوزخند و گاهی هم ناراحت میشد !

بعد از تموم شدن حرفام بهم گفت: میدونی که چقد دوست دارم :)

منو میگی؟ :)))))))))))))))))))

بعد گفت که مبینا خیلی خوبه که به فکر رفتنی و تقریبا براش پی ریزی کردی :) اما باید اماده ات کنم که با توجه به این وضعیت رفتن برات خیلی سخت تر شده امـــــا اینم میدونم که تو مبینایی و میری!با هر سختی که باشه :)‌

نیگام کرد و گفت بری دلم برات تنگ میشه :)))

من با چشمایی که اشکی بود و یه لبخند خیلی گنده سر تکون دادم و گفتم منم استاد خیلی خیلی خیلی

گفت ولی جای تو اینجا نیست :)

لبخند شدم :)

بعد بهم گفت مبینا بری بازم فیزیکو ادامه میدی؟

با تامل و اطمینان گفتم اگه از ایران برم اره!من اون مبحث مورد علاقمم فک کنم پیدا کردم یا حداقل میدونم به چه سمتی گرایش دارم :)

گفت بازم میگم راحت نیست و  خیلی خیلی سخته ولی تو ادم تونستنشی :) بعدم با لبخند و یه نیگاه شیطون گفت اگه بخوای فیزیک رو ادامه بدی و از ایران بری برات خیلی خوب میشه!چون تو یه دختر شرقی هستی :) و داری علوم پایه میخونی :)

گفتم استاد من هر جا برم لطف و محت هاتونو یادم نمیره هرگز!و انقدر حامی و پشتیبان بودنتون رو!

گفت و همچنین من!مطمئن باش تو رو یادم نمیره!و دوستای دیگه ایت که مثل تو بودن ! گفت من شماها رو میبینم واقعا احساس خوشبختی میکنم!اینکه به قدر سهمم دارم رو ادم ها تاثیر میذارم!

(دلم میخواست بغلش کنم :))) ) چقدر یه ادم میتونه خوب باشه؟بنظرم باگ خلقت به حساب میاد :)))

با تمام وجودم داشتم لذت میبردم از حرفاش و اصلا اصلا دوست نداشتم پامو از اتاقش بزارم بیرون :))) حتی با اینکه نصیحتم کرد!حرفایی که همیشه بابام میزنه و عصبانی میشم!ولی من با لبخند داشتم نیگاش میکردم و میفهمیدم چرا داره این حرفا رو بهم میزنه :)

تهشم بهم گفت مبینا میدونم خیلی تلاش میکنی ولی بازم تلاشتو بیشتر کن من بهت ایمان دارم :)

منم با یه دنیا خوشحالی و انگیزه ازش خدافظی کردم عین همیشه ایستاد و بدرقم کرد :)))

بعد از دیدن دکتر سپنجی رفتم پیش دکتر فرهنگ‍ از گوگولی ترین استادایی که میشناسم :)

یکم گپ زدیم راجب نمره هام!گفت چرا انقد سخت میگیری!این ترم ترم کرونایی بوده!همه ی جهان هم اینو میدونن!انقد به خودت سخت نگیر :) همه میخواستن خیلی اتفاقا بیافته و نشده!میفهمم سخته ، عجیبه ...ولی همینه که هست مبینا :)

دیدم کاملا راست میگه!

شاید نشه نمره ای که برنامه ریزی کرده بودمو به دست بیارم!ولی حداقل تلاشمو میکنم بهش نزدیک شم! و اینه که مهمه!

.

.

.

الان من خونم!با یه دنیا درس :)‌ و یه دنیا کار :)

امتحان هام از هفته ی اینده شروع میشه!و باتوجه به حرفای امروزم با سپنجی شایان و فرهنگ باید بدجوری تلاش کنم! حداقل برای دل خودم!

برا اینکه بگم بازم انجامش دادم و بنویسم : ف ا ک ی ن گ گرل :)))

.

.

.

گاهی وقتا ادم باید به نیاز هاش احترام بزاره!حتی اگه نیاز هاش بر خلاف رفتاریه که انتخاب کرده :)

.

امروز ۴ ضبح یه نقاشی کشیدم که یه زرافه اس که یه سیگار برگ میکشه :) کنارش نوشتم : my town,my rules!
.

هر چه سریع تر باید برم انقلاب :) دفترچمو بگیرم

.

.

من امادم...برای هر سختی که قراره پیش بیاد!که شاهین که شایان که آرمین که سپنجی بهم بار ها گوشزدش کردن!یه سری تغییرات لازمه و یه سری محدودیت درست کردن برای خودم که برخلاف خواسته هامه!ولی میدونی برا به دست اوردن هر چیزی لازمه یه سری چیزا رو از دست بدی :) فقط باید ببینی ارزش کدوم بیشتره!

نمیخوام یه روزی به گذشته نیگا کنم و بگم همه بهم گفتن و من درس نگرفتم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۲۰:۳۴
پنگوئن

هر چقد که دزفول برای من نا شگونه ، تهران شگون داره :)))

از پینجشنبه شب که رسیدم کلی حال خوب اومده تو دنیام :)

شب اول با یه گلدون مواجه شدم :) و یه ادمی که منتظرته :) یه گلدون بنفش :)))

فرداش بعد از ۴ ماه رفیق قدیمی و صمیمی ، ارشیا، رو دیدم :) 

ساعت ۳ اومد اینجا :)

انقد گفتیم وخندیدیم که من به شخصه لپ هام درد گرفته بود!

و بعد از اون با هم رفتیم یه کافه ی خیلی با مزه ! من ، آریا ، ارشیا ، فاطمه :)

دیدن فاطمه بعد از مدت ها :)))) جمعی که خیلی گرم تر از اون چیزی بود که انتظار داشتم و خنده های من به بحث هاو تفاوت های آریا و فاطمه :))

کلی پیاده روی و کلی حال خوب :)

اومدم خونه برای چهارمین بار ماشین لباس شویی و زدم و لباس شستم :))))

آخه بابام هفته پیش اینجا بود و کلییی لباس کثیف ایجاد کرده بود :))) شستن ملافه و پتو ها و ...

خونه رو مرتب کردم و غذایی که از ظهر یه کوچولو مونده بود رو خوردم به همراه فرندز :))

انقد خسته بودم که دوست داشتم بخوابم ولی ۱۱ و نیم اینا بود سارا اومد خونمون :)

روزمو کامل کرد :) دلی از عزا واقعا در اوردم! به شدت دلتنگ تک تک این ادما بودم!

تا ۵ ،۶ صبح گرم حرف زدن و خندیدن بودیم :)))‌ هنوزم سارا ادمیه که وقتی بهش میرسم هر چییی تو دل تنگم هست رو میریزم بیرون :))) و اونم :)

ضبح ۹ بیدار شدم تا ۱۰ که سارا رفت ولی انقدددر خسته بودم و دو شب بود که درست و حسابی نخوابیده بودم

دوباره خوابیدم تا ده دقیقه به دو!

تازه چشمامو داشتم میمالیدم که دیدم 

اقا هاشمی جواب پیام دو روز پیشم ، یعنی پیامی که توش گفته بودم من هنوز منتظر خبرتونم که کی میتونم بیام پیشتون! ، رو داد!!

منو میگی :))))))))))))))))

به عرض خونمون لبخند بودم :)

و پر از استرس :)

جواب دادمو...بعد همش به این فکر میکردم امروز اضن چند شنبه اس :))) از این حالتا هست که میگی ، الان کیه؟شبه ؟ صبحه؟ من کیم؟ :)))) دقیقا اونجوری بودم!

دوست دارم جییییغ بکشم :)

ببین ببین شاید جای تکراری دارم میرم!شاید اصن برم و بگن نه! شاید هزار و یک اتفاق بیافته!

ولی واسه من بزرگ بود! رسیدن به همینجاشم واسه من موفقیته :)

من پارسال به لطف میلاد اونجا بودم :))

ولی امسال دارم به لطف خودم و عملکردم میرم!

پارسال فقط برای ایونت ها بود اما امسال دیگه با این شرایط ایونتی در کار نیست!و فکر کنم کار توی شرکته :)

من دیدم که معمولا یه ادم دیگه خبر میده که کسی بره شرکت!مثل پارسال برای مصاحبه...ولی الان خوده اقا هاشمی به من پیام داد و من پ ش م هام روی زمینه :))))

من لبخندم :)))

به ارشیا پیام دادم :)) گفتم استرس دارم :)‌ گفت مبینای امسال از مبینای پارسال کلی با تجربه تر شده :))

راست میگه من کجا و اون مبینا کجا :))‌جا افتاده تر...مطمئن تر! و یه کوچولو شاید کار بلد تر :)))

یه نیگا به خودم کردم و گفتم : ف ا ک ی ن گ  گرل :)))

من میسازم هر چیو بخوام...شاید سخت...شاید دردناک...شاید خیلی طول بکشه! ولی میسازمش :)

من مبینام :)‌ و مبینا همینجوری تعریف میشه :)))

یادمه قبل از اینکه بیام تهران رفتم تا با بابام حرف بزنم ، راجب کار و موندنم تهران :) نیگام کرد! گفت خب؟گفتم خب؟من همه حرفامو زدم بابا نمیخوای چیزی بگی؟

گفت خب زندگی خودته من چی بگم؟

لبخندددد شدم :)

گفت فقط حواست باشه یه سری حدود رو رد نکنی :)

گفتم حواسم هست!

.

سال کنکورم یه کاغذ زده بودم به میزم حرف بابام بود!روش نوشته بود : افتخار بابات شو :))))

.

بابا من تمام تلاشمو میکنم که همه خوبیاتو با موفقیتم جبران کنم :))

بابایی خیلی دوست دارم :))) چقد نیاز داشتم الان کنارم باشی تا کلیییی بغلت کنم :)))‌بگم چقد خوشحالم برای این اتفاقای کوچیکی که از دو شب پیش افتاده :)))

شکر گزاری چه طوریه؟ نماز بخونم؟ :)))‌ یا گریه؟ یا خنده؟ یا یه نفس عمیق و تزریق حال خوب به دنیا؟ :)))

 

.

.

شاید اسمون همه جا همین رنگی باشه!ولی زمین همه جا اینجوری برا من رنگی رنگی نیست :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۵۵
پنگوئن

خیلی بد فازم خیلی...

اون از حرفای دیشبم با شاهین و نگفته های ۵ ساله ای که مثل یه سنگ رسوبی لایه لایه ای شده بود که اذیتم میکرد!

اینم از الان..

حالم خوب نیست!

واقعا نیست!

یک هفته است!یک هفته اس هر روز یه بحثی دارم

دیگه از ح ج ا ب و تمام متعلقاتش... از د ی ن و تمام متعلقاتش و از آدم ها بیزار و خستم!

از تبعیض از درک نشدن از کثافتی که داره میباره!

دوست دارم تف کنم تو صورت دنیا!

دیروز خبر اون دختره رو برام فرستاد و گفت مبینا میشه مراقب خودت باشی؟

حاجی خندم گرفته! میخواستم بهش بگم اگه ادم با همچین ادمایی زندگی میکنه بهتره که بمیره!

یعنی اگه یه روزی خانواده ی من به این نقطه برسن که بخوان بخاطر اینکه شبیهشون نیستم منو بکشن ، ترجیحم بر اینه که بمیرم واقعا!

و من خستم !

و بغض الود!

و ..

حتی حس میکنم این تهران اومدنه هم حالمو خوب نمیکنه!باورم نمیشه...باروم نمیشه که انقد حالم بده که نه گلدونام...نه پرواز...نه تهران...نه دیدن ادم جدید...نه دوستام...هیچ کدوم حالمو خوب نمیکنه!

مدت ها بود به این نقطه ی تاریک زندگیم نرسیده بودم!مدت ها بود ادم ها یا شرایطی که توش بودم اجازه نمیداد اینقدر تاریک شم....

لعنت به وقتایی که میرم سراغ قمیشی و دیگه بیرون نمیام!!

دقت کردی؟آدم ها حالشون که بد باشه انقدر بات بحث میکنن تا حال بدشون بیافته روی تو....بد انگار خودشون سبک میشن!باورم نمیشه...

 

محسن نیگا مامانم کرد گفت: میگن مامانا نیگا به بچشون میکنن میفهمن چشونه!تو چه مامانی هستی که نفهمیدی ما چمونه؟!

 

بد ترین قسمتش اینجاس وقتی میبینم ناراحته قلبم پاره پاره میشه!کاش مثل خیلی ادمای دیگه که با خانواده اتفاق نظری ندارن ، از خانواده هاشون متنفر میشن منم میتونستم متنفر باشم...

کاش اینقد دوست نداشتم که با بغضت شونه ی چپ لعنتیم درد بگیره!

حالم دیگه بهم میخوره از این شهر!

حس میکنم هر چی به پرواز نزدیک تر میشم داره ساعت کند و کند تر میشه!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۴
پنگوئن

من هزار بار خوردم زمین!

هزار و یه  بارم بلند شدم!

برای یک اتفاق ساده سیبمون هزار تا چرخ میخوره تا بیافته زمین!

من خیلی سختی کشیدم...

چه شرایطم تو خانواده....چه ایستادگی های خانوداگیمون در برابر بقیه!...چه از طرف دوست های مختلفم....چه از طرف درس....

من خیلی جنگیدم خیلی...

داره تموم میشه یه سال دیگه از کارشناسیم مونده!و من در انتهای ترم ۶ ام!

باید پاشم باید پاشم...

من واسه نمره نمیجنگم...

واسه مبینایی میجنگم که ترم دو میخواست انصراف بده ولی بهش گفتن وایسا و ایستاد!

واسه مبینایی میجنگم که هر روز دارم بیشتر از دیروز میشناسمشو دوست میدارمش :)

 

همیشه ۵ تا پیش قبل به نظر آخریه...

صبر و حوصله با پا فشاری بایدیه!

راهو گم ولی دور نمیشم از اصل داستان...

یادم میره سختی وقتی رد میشم از خط پایان!

 

رد میشم از دیروزم تا شاید باز بشه خودمو پیدا کنم

انگار امروز باز از اونروزاست

اما من دیدم یه ابر زیر پات

اگه خوردی زمین

اگه دیدی دورت کسی نیست

پاشو

پرواز کن

اوج بگیر

 

 

دیروز به شاهین میگفتم هر وقت میخوری زمین بیشتر هوا میری :)

شاید خودمم همینم؟! شاید هممون همینیم :)

صبر میکنم تا تمام مبینا رو ببینم ... این تنها کاریه که باید بکنم!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۲۸
پنگوئن

قبل از اولین امتحانی که مبینا آرومه!

مرسی :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۳
پنگوئن

+خسته شدم؟

-آره

+حق دارم خسته شم؟ 

-آخه الان؟

+مگه خستگی وقت سرش میشه عزیز من؟

-نه!...ببین مبینا خسته شدم!خیلیم خسته شدم!

+میدونم مبینا میدونم...بیا بغلم :)

-من همیشه به همه میگم حق دارن خسته شن!

+ولی میبینم که به خودت این حقو نمیدی!و از خودمون عصبانی شدی!

-نه ببین من عصبانی نشدم...کلافه ام فقط...

+میدونم کلی کار سرمون ریخته!

-آره...کلی فشار رومونه..منم دیگه نمیتونم...آدم ها هم بدترش میکنن دیدی؟

+آره دیدم!

 

همه یه روزی ترکت میکنن!و یه روزی پشیمون میشن!و برمیگردن...ولی اون روز خیلی دیره!

از این تریبون اعلام میکنم!اگه رفتین!با هر سمتی از تو زندگیم استعفا دادین و رفتین!هرگر برنگردین!هرگز!

چون هیچی مثل قبل نیست!

حتی شما دوست عزیز!

 

+میبیینم آخرین بتت هم ترک خورد!

-حتی شاید شکست!

+چیکار کردی براش؟

-گریه :)

+نباید به خودش چکش میزد...

- اونم پشیمون میشه!چون من براش اون یه نفر بودم!

+آی نو!

 

+ولی لاک به دستت میاد :) هر رنگی میزنی:))

- آره ولی مامانم همیشه به حس خوشش گند میزنه :)

+مهم نیست یه هفته دیگه میری :)

-اره میرم ولی باز از آسمون باریده! باز تنها نیستم

+انقد خسته شدم از اینکه هر چی میخوام فرار کنم همش یکی هست که دلم میخواد برم یه جزیزه ی تنهایی ! حتی دوست ندارم با این دنیای اینترنتی ارتباط داشته باشم

- میدونم که! 

{دست نوازش میکشد بر سر خودش :) }

 

+مبینا وقتش نیست شل کنیم؟وقت نیست به انگشت وسطمان همه چیز را حواله کنیم و اندکی نفسی بکشیم؟

-شاید وقتشه :)

+خستم...

-گفتی پس که خسته ای :) پس حق میدی که خسته باشی :)

+حق میدم!

-بریم مرکزی قهوه بزنیم تا یادمون بره که چقد کلافه ایم ؟ :)))

+حاجی فک کنم باز یکی مثل شریف اونجاس که راجب موضوعی که نمیخوای مثل یه رادیو فقط حرف بزنه!

-حاجی بیا هیچی نخوایم ! شاید شد!! شاید هیچی نخواستیم و دنیا بر وفق مراد شد بالاخره!آخه هی خواستیم و نشده...خسته گشتیم :)

+بیا نخوایم چیزی

ـلبخند بزن!

+لبخند میزنم

ـچایی بریزم برات؟

+بعد بریم نقاشی؟یا فیلم ببینیم؟

-شاید نتو خاموش کنی و رها شی بهتر باشه ؟

+هوم...

ـرها را از من بگیر خنده ات را نه... :)

+پس بخند!

-میخندم :)

 

-یو نو....کاز یو آر د ریزن :) فور یور ورلد :)

+نیازمند بغلی بزرگم!بغلی به اندازه ی ساعت ها خستگی :)

-از یابنده تقاضا میشود که بیاید و یه بغلی بنماید تا خستگیمان دراید در این دنیای بی کفایت :)

+زدیم جاده خاکی چرت میگیم

-لاو دیس مومنت :)

+ای نو :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۷
پنگوئن

از بحث های منو ارشیا شروع میشه معمولا این فکرا :)))

دیروز عصر بود بعد از کار روی پروژه ی نجوم باید میرفتم کلاس فرزین!

رفتم!انلاین شدم ولی دیدم خستم دیدم نمیتونم دیدم حوصله ندارم!

اومدم بیرون گفتم اوکی بشین رو پروژه ات کار کن!

دیدم باز نمیتونم!نیگا به لپتاپم کردم

سوال ارشیا رو از خودم پرسیدم!الان دوست داری چیکار کنی؟!الان دوست داری چیکار کنی مبینا؟

دیدم هیچی به ذهنم نمیاد!دیدم نمیدونم چی دوست دارم!فقط دارم به این فکر میکنم که یه عالم کار دارم!عین همیشه!

رفتم پایین چایی و کیک برداشتم که بخورم دیدم بابام بیدار شده.رفتم باش صحبت کردم همون حرفایی که یه هفته بود که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چجوری باید بهش بگم!

گفتم و قانعش کردم!انقد که هیچ تبصره و هیچ شرطی نذاشت!

با خوشحالی از پیروزیم :) و اینکه بعله مبینا تو هر کاری میخوای میتونی بکنی اومدم طبقه بالا!

یهو یادم اومد بابام قار بود برام چند قطعه چوب بخره!

گفتم بابا چوبا چی شد؟

یه تماس گرفت و بعد گفت پاشو بریم کارگاه دوستم تا هر چی دوست داری بیاریم :)))‌این بابای ما هم تو هر زمینه شغلی یه دوستی داره :)

اماده شدم...یهو دیدم لباسی که قبلا واسم گشااااد بوده الان چسبیده بهم :/

با نگاهی پر از تاسف داشتم به خودم تو اینه نیگا میکردم!

و رفتم سوار ماشین شم بابام گفت بیا تو بشین :))

منم چشمام سراسر ذوق شد!

باید میرفتیم خارج از شهر!و این واسه من خیلی دوست داشتنی بود!وقتی رانندگی میکردم داشتم فکر میکردم این دقیقا همونیه که من دوست دارم!

من عاشق هیجانم!عاشق ماشینم!عاشق رانندگیم!هر کاری کنم هر چقددددرم که ازش دور شم بازم نمیتونم حس ذوقم از رانندگی رو سرکوب کنم!

دیگه نزاشتم بابام بشینه پشت رل :))) و هر جا که رفتیم من رانندگی کردم!

احساس میکردم شوفر بابام شدم :)) ولی منو خوشحال میکرد!

چوب ها رو که گرفتم تو دستم!ذوقم چند برابر شد!حس میکردم از چشمام داره ذوق میپاشه بیرون!

بابام وقتی همه کاراشو کرد و داشتیم میرفتیم خونه برگشتم نیگاش کردم سعی کردم تمام التماسمو بریزم تو چشمام...گفتم میشه برم یه جایی بگازم؟؟

گفت برو :)))

و رفتیم یه جایی که تقریبا شبیه به یه اتوبان خلوته :)

قبل از اینکه بگازم زدم کنار ...فلودر اهنگ های دوف دوفی رو وا کردم اولین اهنگ شیپ اف یو از اد شیرن بود :))) و گازیدم...

احساس میکردم رو ابراااام و دوست نداشتم اون خیابون لعنتی اون اتوبان کوفتی یا هر چی که هست تموم بشه...

۱۲۰ 

۱۴۰

مبینا میگازید فقط :))

بابام از ترس کنارم ساکت شده بود!اخه یه ماشین چند صد ملیونی و جونشو داده بود به یه ادمی که چند ماهه گواهینامه گرفته!! :)))) و اونم داشت با خنده میگازید :)

من به هیچی فکر نمیکردم فقط داشتم لذت میبردم :)

سراسر هیجان بودم!

وقتی برگشتم خونه

تند تند به مامانم گفتم مامان گازیدم و کلی کیف کردم مامانم لبشو گاز گرفت که زشته!که درست نیست!که نکن!

ولی من مبینای درونم انقد خوشحال بود که داشت فقط جیغ جیغ میکرد و با چوبایی که دستش بود سمت اتاقش میرفت!

سریع رفتم تو کمدم همه رنگامو انداختم بیرون

گواش هام خشک شده بود

رنگا روغن هامم

اب رنگم یه سری رنگاش تموم شده بود

و تنها چیزی که داشتم جعبه رنگ اکرولیکم بود :)

لبخند زدم

یه پارچه پهن کردم زمین...اهنگ هدیه ی سیاوش قمیشی رو پلی کردم و شروع کردم به رنگ زدن!

بوی رنگ که پیچید تو اتاقم حس کردم زندم!!با خودم گفتم آشغال سه ساله داری چه غلطی میکنی؟؟؟

چرا سه ساله نقاشی نکردی؟؟

چرا خودتو خفه کردی؟؟؟

سه ساله بدون هیجانی!بدون نقاشی!معلومه پژمرده میشی معلومه میمیری

تا تموم نکردم رنگ همشو از جام بلند نشدم انقد که مامانم داد زد بیا شام بخور!من سیر بودم!من هیچی نمیخواستم!

من فقط دوست داشتم نقاشی کنم همین :)))

میدونی که من غذا خوردن معنی زندگی کردنه برام :))) ولی دیشب...رو ابرا بودم!نمیخواستم بیام پایین!تا یک شب داشتم رو اون قطعه چوبه کار میکردم! و میدونستم دارم جوابای صدرا رو یه خط در میون میدم ولی نمیتونستم ذوقمو خفه کنم!
تازه بیدار شده بود :))

خلاصه که ببخشید صدرا :))

وقتی تموم شد!براش عکسشو فرستادم و بهش گفته بودم از اول که اینو برا تو میکشم!و تا ابد فک کنم هر دایره ی تائویی که ببینم یاده صدرا میافتم!

و رنگایی که براش انتخاب کرده بودم...سبز و بنفش!سبز صدراس!بنفش مبینا! :)

و اون شاخه ای از گل و برگ ها دوره اون قطعه ی چوبی داشت جوونه زدن عشق مبینا به زندگی رو نشون میداد! سفیدی شکوفه ،بنفشی شکفتنش و البته سبز بودن حامیش :)

عکسشو برا ارشیا هم فرستادم و با ری اکشنش انقد خوشحال شدم که دوست داشتم جیغ بکشم :)

ولی همه خواب بودن :)

البته نا گفته نماند که اعضای خانواده به صورت پوکر و در نهایت با یه لبخند زورکی گفتن عه چه قشنگه :) ولی خب سلیقه اشون نبود :) من که فهمیدم!

اما مهم نیست!

مهم حال و هوای دیروزم بود!

الانم مثل یه بچه ذوق چوب بعدیو دارم که واسه ارشیاس :))) و میدونم چه شکلیه و ترکیب رنگ ها چیه!

نمیتونم صبر کنم تا برسم تهران و با ماژیک هام اینکارو انجام بدم باید همین دزفول و با همین قلمو های کج و کولم بکشمش :))))))

باید بتونم!

مبینا سراسر ذوقه

فارغ از اینکه امروز کوییز داره :)

صبح که بیدار شدم یه کلیپ یوگا پیدا کردم و شروع کردم!بهش نیاز داشتم!

باید از یه جایی بالاخره زندگی کردن رو شروع میکردم!

قدم بعدی نوشتن هدفام واسه این ماهه!که همش درسی نیست!برااولین بار!!!تو این سه سال!

همیشه وقتی هدف هامو مینوشتم همه میگفتن اینا که درسیه همش!

الان دیگه اینجوری نیست! دیگه نیست :)

من زندم :) تبریک میگم مبینا :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۶
پنگوئن

گاهی فکر میکنم چرا هیچ وقت نتونستم شاخ مجازی شم ؟ :))

راستش دوست داشتم!دوست داشتم اگه نمیتونم تو واقعیت شاخ باشم ، حداقل تو مجازی شاخ باشم!

ولی نشد!مجازی رو بوسیدم گذاشتم کنار!

شایدم صبر کافی نداشتم!

یا سبکم فرق داشت نمیدونم!

یه سری کار ها هست که میخوام بکنم...یه سری تصمیم ها هست گرفتم و منتظرم تا پدر برگرده!

اگه اینبار هم اقتدارمو به خودم نشون بدم دیگه مطمئن میشم!! مطمئن میشم که هر ف ا ک ی ن کاری رو که میخوام میتونم بکنم!!!
اینبار از همیشه خلاف جهت تره، اینبار اط همیشه سخت تره!این بار یه راه نیست یه اتوبان خلاف جهته :)

اینبار شاخ بازی در فضای خانوادس :)))

میدونی من باید دنیامو عوض کنم ، وقتی نمیتونم تو دنیایی که هستم خوشحال باشم!چرا عوضش نکنم؟

چرا کاراییو نکنم که دوست دارم؟

تا کی باید به جبر زندگی بها داد؟

یه بارم باید دستتو بزاری رو زانوت و بگی حتی من نمیخوام یه لحظه ی دیگه جوری زندگی کنم که دوست ندارم!

یه جمله دیدم از این کتابی که صدرا میگفت :

اگر می خواهید مردم را رهبری کنید، یاد بگیرید چگونه از آنها پیروی کنید.

 

پشم هایم کو؟ :)

اینبار اونی که زمین بازیو میچینه منم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۵
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۰۶
پنگوئن

رفتیم بیرون یکم قدم بزنم تو این هوای شرجی جنوب!

یه اعلامیه ترحیم دم یه خونه ی خیلی بزرگ دیدم!اعلامیه ی حاجیه خانوم دختربس فلانی!

اسمش دختر بس بود!!!

قبل تر ها اینجا از این اسم ها زیاد میذاشتن!!!!دختر بس!

چقد تلخه!

چقد تلخه که نگاه یه عالم به جنست اینه که بس باشی!!!که دیگه نخوانت!

چقد تلخه که خودمون به خودمون گند میزنیم!!!

مامانم ، مامان بزرگم ، خالم ، عمم، دختر خاله م، همه...هر زنی که میشناسم هر دختری که میشناسم

باور داره کمه!باور داره که این دنیا واسه جنس نره!و این دختر زاده شده واسه این که مرد رو راضی کنه! و همه چرخ این فلک روی یه جنس دیگس!

چقد تلخه...چقد تلخ این سناریوی زندگی

من چقد باید بجنگم تا به خانوادم بفهمونم که قوی بودن مختص مرد نیست!!!؟؟؟!

چقد باید بجنگم تا بفهمونمشون که منم میتونم تنها زندگی کنم؟!؟

 

چقد طول میکشه تا ادم ها بفهمن نه زن ها ظریفن! نه ضعیفن!

زن ها زنن!!!!

مرد ها هم مردن!

من ابدا نمیگم مساوین!

میگم نزنین تو سر هیچ جنسی ! هیچ جنسیییی! حتی دو ج ن س ه ها!!!

نمیفهمم این نگاه های لعنتی وار از کجا میاد

این خود برتر بینی لعنتی!

این مرد سالاری ها!

اصن تقصیر خودمه! که از بچگی تا راضی بودم که دخترم! و همیشه آرزو داشتم کاش پسر بودم!

میدونی چیه؟!من از دختر بودنم از زن بودنم راضیم!از اینکه مبینا هستم راضیم!

و میجنگم واسه اینکه به همه بفهمونم دختر داشتن بس نیست!!!!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۱
پنگوئن