پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

ای اهل حرم پیر و علم دار نیامد

ای اهل حرم پیر و علم دار نیامد

علم دار نیامد

علم دار نیامد

سقای حسین سید و سالار نیامد

سقای حسین سید و سالار نیامد

علم دار نیامد

علم دار نیامد...

.

.

.

امروز تاسوعا بود!

دیشب با مامانم رفتیم خونه ی داییم.همونی که تازگیا زنش فوت شده!یه مراسم گرفته بودن.روضه طور

داشتم به حرفای خن رانا و اینا گوش میدادم

هی اعصابم بهم میریخت و زندداشم نذاشت یه سوال حسابی از خانومه بپرسم تا دیگه اینجوری حرف نزنه :))

خلاصه رسید به مداحی

یهو اون نوحه ی بالا رو خوند...

کلی چیز یادم اومد!کلی....

بچه بودم یادمه....خیلی کوچولو ابتدایی بودم یا راهنمایی!هر جمعه میرفتم مسجد محلمون!برنامه داشتن!سخنرانی!حاج اقا ابوالقاسمی!همش مامانم اینا میگفتن واس چی هی میری مسجد!برا خودم یه پا ملا شده بودم!دقیقا مثل دیشبی برای اولین بار این نوحه رو شنیدم تو اون مسجده...خیلی دلمو لرزونده بود...

مثل دیروز و امروز که چند باری دلم به شدت لرزید!

من اعتقادات خودمو دارم...که با خیلیا فرق داره!من عزاداری رو قبول ندارم!من تفکر رو قبول دارم!من به نظرم عاشورا یه چیزی بیشتر از یه جنگ ساده و تشنه بودن امام حسینه!

اصن به نظر من اسلام این چیزی که نشون داده میشه نیست!

تمام دیروز و امروز تو روضه هایی که رفتم فقد تو افکار خودم غرق بودم!گاهی وقتا هم طغیان میکردم که مامانم و زنداداشم جلومو میگرفتن تا توی جمع به سخن رانایی که اسم خودشونو گذاشته بودن سخنران چیزی نگم!

دین...خیلی شخصی تر از هر چیزیه که میشناسم!

و حق الناس..

امروز داشتم با مامانم حرف میزدم!حرف عادی!یهو وسط حرفام همیدم چقد از حرفام ارجاع به قرانه واقعا!و اون لحظه کرک و پرم ریخت!

گفتم شاید من تو خیلی چیزا شک کنم!مثلا این که اصلا اون دنیایی وجود داره یا نه

مثلا بحث حجاب

یا اصن نماز

ولی یه اصولی رو خیلی قبول دارم!و بیس اون اصولمم توی قرانه!

داشتم فکر میکردم من عقیده ای که دارم همش سعی میکنم اپدیتش کنم رو دوست دارم!

این که واسه چیزایی که قبول میکنم میجنگمو دوست دارم!

داشتم میگفتم از حق الناس!

یه ساعت بعد از رسیدنم به دزفول فمیدم داداشم رفتم دفتر خاطرمو خونده!بهش تو دین میگن تجسس!

رفته گند زده تو حریم خصوصیم!چیزی که واسه دو سال پیش بوده و خیلی وقته تموم شده بود رو فهمیده بود!و نه تنها خودش بلکه ابرومو جلوی بقیه ی ادمای خونه هم برده بود!

و پدر مادر بیچاره و بی خبر من عمیقا ناراحت شده بودن و قلبشون رو درد بود!

به من که رحم نکرده بود این برادر .... به مامانم اینا چرا رحم نکرده بود رو نمیدونم جدا!

با مامانم یه بحث طولانی داشتم...بحثی که گوینده بیشتر من بودم...اون کسی که میگفت...گریه میکرد....میلرزید...و سعی میکرد 21 سال زندگیشو خالی کنه!سعی میکرد بگه یه اشتباه که اتفاق میافته واسه یه لحظهو یه تصمیم نیست....واسه هزار بار لرزیدن و زمین خوردنه!واسه رفتار ادماس!

امیدوار بودم بفهمه!امیدوار بودم وقتی دارم با تمام وجودم و از عمق دلم باهاش حرف میزنم درک کنه!

بغلم کرد...گفت خیلی چیزا رو میدونسته ... و خیلی چیز ها رو هم باور نکرده...بهم گفت که حق رو بعضی جاها به من میده...

ولی برای من دیگه ارزشی نداشت!

مبینا شکسته بود!

خورد بود!

این چیزی که زیر پا له شده بود همون حق الناس بود!همون دینی که سنگش رو به سینه میزنن!

همون امام حسینی که واسش سیاه میپوشن و هیئت میرن...

تو اون گریه ها و لرزیدنام گفتم...مطمئن نیستم...ولی فک کنم منم خدایی دارم!

و اگه پل صراطی باشه!اونجا راجب این موضوع با هم حرف میزنیم!

ادمایی که تضور خودشون رو باور میکنن و قبل از اینکه باهات حرف بزنن بریدن و دوختن به نظر من ارزش حرف زدن رو ندارند!

ادمایی که بهجای این که حرفات رو بشنون و راجبش فکر کنن مدام توی ذهنشون دارن جواب بعدیتو اماده میکنن...و یه پافشای و اصرار حماقتانه ای تو وجودشون هست!

خستم از تک تک ادمای این شهر!

ادمای که تمام عقلشون توی چشم هاشونه!

و تمام درکشون قد همین روضه هاییه که میرن!

ادمایی که بدون هیچ مقاومت خاصی هر کی هر چی میگه رو میپذیرن!

اول از همه از خانواده ی خودم!

نمیخوام بگم من خوبم یا چی...من حرفم فقد اینه چرا!؟

امروز داشتم فکر میکردم در نقش یه خواهر چی کم گذاشتم؟!

روزی بی احترامی کردم؟!حرف زشتی بزنم؟!هیچ وقت!

شده روزی به من بگن برام فلان کار و بکن و من نکنم؟!هرگز!

شده روزی برای ناراحتیشون بیشتر از خودشون ناراحت نشم و برای خوب شدنشون هر کاری نکنم؟!هیچ وقت

شده که جلوی کسایی که باهاشون بدن ، بد بگم؟!جز پشتیبانیشون چیزی نگفتم!

یکم انصاف....شاید حق من این حرفایی که میزنن نباشه!شاید حق من این ابرو بردنا نباشه!شاید برای یه اشتباه انقد توان زیاد باشه!

من جای حق نیستم....من نمیتونم قاضی باشم...قاضی یکی دیگه اس...که اگه باشه...خودش حق و به حق دار میده!

که کارمایی وجود داره....

که زمین گرده...

و اما...حرفی که امروز شنیدم!

داشتم به مامانم اینا میگفتم که شما کم کم دیگه باید بیاین تهران!احسان گفت: دبگه نمیخوان بذارن تو هم بری تهران چی میگی!

لبخند زدم!

تو دلم داشتم میگفتم:من از ایران میرم چه برسه از دزفولش!

من ادم رفتنم!

برای من که ادم رفتنم جهان خونس :))))

چرا اینو اینجا گفتم!گفتم و ثبت کردم که یادم بمونه واسه خاطر این حرفم که شده نمیذارم ارزوهام بمیرن!

هر چی بیشتر بزنن من هار تر میشم!

نمیذارم.....به همون خدایی که قبولش داری نمیذارم ارزوهام زیر حرفاتون له شه!به تک تکش میرسم و زندگیمو خودم میسازم با همین دو تا دست کوچولو....کمری که خم شده ...دلی که خونه و چشمایی که هر دفعه اشکی میشه!نمیذارم....

و از این دین...

و از این اعتقاد من هیچی نمیخوام...

من تسلیم چیزیم که خودم بهش برسم...نه تسلیم دین ساختگی و ظاهری شما که براش ده دقیقه هم وقت نذاشتین!

و بنطر من اول ادما باید درس انسانیت رو یاد بگیرن و بعد درس دین و ایمان رو...

و ایمان عشق میخواد....

و این عشق با دو تا روضه و دوتا سخن رانی تو ادم پیدا نمیشه...عشق عطش میخواد...نیاز میخواد!

الان دارم میفهمم وقتی میگن به حروفی که توی نماز میگید توجه کنید یعنی چی....الان میفهمم نماز یعنی چی...

الان میفهمم توجه یعنی چی...

و هنوز خیلی چیزا رو نفهمیدم...

و هنوز خیلی راه هست...و من هنوز اول راهم...ولی چیزی که از اخر راه معلومه اینه که من نمیذارم ارزوهام له شه!

مبینا

دزفول-تاستان 98

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۱۵
پنگوئن

منتظر اون روزیم که نوشته های این بلاگ‌رو هم بخونین!

مامانم مدام تو گریه ها و اشک‌امروز میگفت چرا خاطره هاتو مینویسی

الان فهمیدم...حداقل با این فضولی کردناتون میفهمین حرفام چیه...منه واقعی چه شکلیه!

من از شما ۵ نفر خانواده سوال دارم! ایا شما هیچ‌وقت تلاش کردین مبینا رو بشناسین؟نه!

خرده ای نیست!این حس که این خانواده، خانواده ای نیست که من فکر کنم بهش تعلق دارم خیلی وقته برای منه!

من خیلی وقته‌با این حس هام کنار اومدم...

خیلی وقته دارم از کس و نا کس تهمت میشنومو هبچی نمیگم!

تهمت از طرف‌ داداشم، امیر ، مامانم، سعید 

تهمته!فوشه!هر چی دوست دارین اسمشو بذارین

جالبه همه اینایی هم که نام بردم به اون دنیا و پل صراطشم اعتقاد دارن

میخوام فقد اون روز برسه اگه وجود داره!میخوام برسه...میخوام ببینم توان این دل شکسته و این چشمای‌رنگ خونمو کی میده!چجوری میده!

انقدددد این دل شکستس...انقد خورده....که دیگه نایی واسه بخشیدن نداره

الان میفهمم چرا تابستون امسال انقد کش اومد...کش اومد کش اومد تا اخرش ضربه اشو بزنه!دعوای امسال تابستون هم اوکی شد!الان ارشیومون کامله!

اگه همین الان بگن پاییز شده هم‌دیگه مشکلی نیست!

هنوز یه ساعت از رسیدنم نگذشته بود که دعوا شروع شد!این بار بر خلاف همیشه اونی که سخنرانی کرد من بودم!با گریه با فریاد و با لرز تنم....گفتم

هر چی تو دلم بود رو گفتم بدون اینکه لحظه ای به حرمت فک کنم!

حرمت کلمه هایی که به خودم نسبت میدادم....

برام مهم نیست...دبگه مهم نیست داداشم چه فکری راجبم میکنه...بابام چه فکری میکنه...مامانم یا هررررر کس دیگه ای...

دیگه هیچی برام مهم نیست

الان از اون وقتایی که خودم از خودم میترسم...

از تجربه ی سوم یه اشتباه هم میترسم....

از اینکه به ارزو هام نرسم....

از‌ مبینا میترسم!

الان مبینا خورده....خورد....میبره...بدجور...شاید خودشو!

مبینا-دزفول

تابستون ۹۸ :))))))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۰
پنگوئن

دارم میرم دزفول :)

دلتنگم برای خانواده ام ولی اصلا دوست ندارم برم دزفول!

حال عجیبی دارم این چند روز!

دیروز تو کانون دیدم بچه هایی رو که بیرون از کلاسم نشسته بودن و گوش میدادن!بعد از کلاسم ازم خواستن که یه کلاس دیگه هم براشون بذارم!

دوست نداشتم بهشون نه بگم!ولی واقعا فکر میکنم بهم فشار‌ بیاد...

دیروز با تمام سلول هام داشتم شکر میکردم!برای این چیزی که هست!برای این اوجی که درست شده!

الان تو اوج خودمم!شاید با ایدآل هام فاصله داشته باشه ولی هر چی هست برای من اوجه، اکسترمم از نوع ماکزش :)

دیشب با بچه ها رفتیم بیرون و جوجه خوردیم :))) یه داستان جالبی بود این جوجه ها

اقا میلاد گفت من جوجه میارم منم خوشحال گفتم خوبه خب

بعد اومد دیدم مرغ خورشتی اورده :))) و هیچ موادی هم بهشون نزده!

یعنی کارد میزدی خون من درنمیومد 

سریع رفتم خونه و مواد ریختم توش گفتم عمرا مزه بگیره

اخه مزغاش هنوز یخ زده بود

بعد اقا شایان اومد و گفت برای هانیه و ارش هم مرغ گذاشتین؟

و ما فهمیدیم که اوپس مرغا کمه

خلاصه دوباره خریدیم و اونا هم یخ زده :)))

ولی در نهایت یه جوجه ی مشتی زدیم و خیلیییی خوب بود :))) خودم به اشپزیم نمره ۱۰ دادم :))))) البته بچه ها پایه منقل بودن من فقد مواد زده بودم :)))

دو روز پیششم که مونوپولی بازی کردیم و کلی حال داد :)

فرندز به فصل ۷ رسیدم و بهترین فصلش تا الان همین ۷اش بود!با تمام وجودم دوست ندارم تموم بشهههه

فکر کنم باید برم سوار شم:)

همه جا اسمون همینه :)

مبینا-ترمینال جنوب :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۰۸
پنگوئن

این هفته هفته ی عجیبی بود که حتی من وقت اینو نداشتم با خانواده تماس داشته باشم حتی!

گاهی وقتا فکر میکنم وقتی زندگی ادم اینجوری باشه خیلی بهتره!اینجوری دیگه همه مغزش پره و به چیزی فکر نمیکنه!

باحال ترین ایونتی که میتونست برای من بیافته این ایونت نسکوییک بود!ایونتی که توش پر از بچه اس که همه دارن بازی میکنن برای من یعنی منبع انرژی و حال خوب!

دروغ چرا یکم زیاد درگیر حاشیه شدم!

امروز بعد از صحبت هایی که با نیکا داشتم فهمیدم بهترین راه اینه که کار خودمو بکنم و به هیچ حاشیه ای کاری‌نداشته باشم!ابنجوری حال خودمم بهتره!

امروز از رانی با شقایق اومدیم نسکوییک

تو راه حرف زدیم...نمیدونم چند درصد از این حرفایی که گفت رو بقیه هم میدونن یا نه...

دختر عجیبی بود!و حرفاش یه حال غریبی بهم میداد!یه چیزی اشنا...

تلخ خند های عجیب و حال عجیب ترش!

همیشه شناخت ادما بهم یه حال بامزه میداد!برای همین کنجکاو بودم تا با کلی از ادمای جدید حرف‌بزنم و بشناسمشون!

دلم به شدت برای دوستام و دانشگاه تنگ شده!

و عاشق این شباییم که داره بوی پاییزش میاد!و حس خوب تموم شدن تابستون :)

با تقریب خوبی بیشتر چیزایی که براش این تابستون برنامه ریخته بودم رو بهشون رسیدم‌و الان که فکر میکنم این داستان بازم بهم حس خوب میده!

جا داره بگم محرم پارسال کجا و امسال کجا!

باورم نمیشه داره یه سال میشه که چادر رو ول کردم!و این همه تحولات عجیب برام پیش اومد!

امروز که داشتم با شقایق حرف‌میزدم میگفتم که راستش از دو سال پیش تا الان اصن مبینا خیلییی عوض شد!

دو سال پیش همین روزا بود که اومدم تهران و ثبت نام دانشگاهو...

وقتی من ادمی بودم که بابام میرسوندم کلاس زبان و تقریبا هیچ جایی تنهایی نمیرفتم یهو اومدم تو شهری به این گندگی و ...

چقد تجربه های مختلف پیدا کردم...چقد دوست و اشنا پیدا کردم تو این شهر

..چقد جای دوست داشتنی پیدا کردم!

و الان به جایی رسیدم که به تهران میتونم بگم شهر من!بدون هیچ حس غربتی!

مثل همیشه باید بگم تهران درد و درمان :)

مرور خاطرات مثل کلاس درسه:)))

#حال_خوب

#امید_به_زندگی

مبینا 

تهران-شهریور ۹۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۴۲
پنگوئن

کار کردن یه چیزی داره که خیلی جالبه!اونم اینه که همه غرورتو خورد میکنه!

غرور منظورم اون غرور خوبه نیستا!

ادما همیشه یه غرور کاذب دارن که من خوبم که من بهترینم که من بالام من فلانم!

وقتی کار میکنی مخصوصا ماهایی که نمیتونیم به قول بابام اوستا کار خودمون باشیم یاد میگیریم که یه وقتایی باید سکوت کنیم!

یاد میگیریم به موقع حاضر شیم!هر چی راجب کار بگن بگیم چشم!

یاد میگیریم شخصیتمون رو حفظ کنیم

به هر قیمتی هر کاری رو نکنیم

یاد میگیریم به ادما‌حدشونو نشون بدیم

یاد میگیریم چه جوری حرف بزنیم

یا به قول اون دوستمون تو ایونت رانی یاد میگیریم اخلاق حرفه ای چجوریه!

یاد میگیریم چه رفتارایی ینی رفتار جنسیتی و چه رفتارایی دوستانه و غیر جنسیتی هست!

ولی از حق نمیگذرم!همه این یاد گرفتنا خیلی سخته!نیاز به کلی جا افتادن و فکر کردن داره اونم وقتی که وقتی واسه فکر کردن نداری!

راس میگن کار جوهره مرده!حالا از مرد و زنش اگه فاکتور بگیرم و بگم کار جوهر انسانه راسته واقعا!

اگه بگین حالا تو که دست به سیاه سفید نزدی الان رفتی سر کار جو‌گیر شدی هم حق دارین!

ولی کم ادم ندیدم ک مثل خودم و بدتر از خودم بودن!

ردلاین شرکت نفت یا اصن ساندویجی کار کردنشم فرق نداره!

ادم از ریشه میسازه میاد بالا!

ابراهیم باش!بت غرورتو بشکن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۱۰
پنگوئن

خب فکر میکنم بالاخره زمان اون پست در مورد ردلاین رسید :)

از کجا شروع میکنم؟از اشنا شدنم!

روز اول فروردین ۹۸ تبریک عیدی برای من اومد که فرستنده اش رو نمیشناختم ولی به شدت قیافش برام اشنا بود!

وقتی یکم حرف زدیم و اینا فهمیدم عه این ادمو من سال کنکورم باش حرف زدم برای انتخاب رشته ام!بعد من رفتم پیجشو تو اینستا فالو کردم!

با پستای جالبی مواجه شدم و یه گروه جالب تر!ردلاین!

همین گروه باعث شد‌سر صحبت بین من و میلاد باز بشه و بشه دوستی و صمیمیت و...

دو سه ماه از دوستی من با میلاد میگذشت که یه روزی برگشت بهم گفت خیلی تو به درد ردلاین میخوری

و از اون روز این پیچید تو سرم که ینی میشه منم جز این بچه ها باشم؟!

بچه های دیگه‌رو هم فالو کردم و همه ی اطلاعاتم ازشون به اندازه ی حرف هایی بود که گاه و بیگاه از میلاد میشنیدم

حدودا یک ماه پیش شایدم بیشتر برای یه ایونتی میلاد گفت که به کمک نیاز دارن و من رفتم شرکت!

و برای اولین بار شرکتو دیدم!

دو بار رفتم کمک و با خیلی از بچه هاشون اشنا‌شدم!

فرداشم رفتم نمایشگاه!

دو سه روز بعدش بود که اقای هاشمی مدیر ردلاین اگهی استخدام زد!

منم با اینکه ته دلم خالی بود و میدونستم نمیشه پرش کردم!

گذشت!

اینا اصن به من زنگ نزدن!

تا اینکه دو سه هفته پیش بود که میلاد گفتش که دو سه تا ایونت داریم که فکر کنم بچه ها کم هستن و ممکنه تو هم بتونی بیای!

تو همین حرفا بود که بهارک بهم پیام داد که بیا برای مصاحبه

صبح فرداش من رفتم مصاحبه!انقد استرس داشتم که از بچه های خوده ردلاین هم زودتر رسیدم شرکت!

اول از‌ همه رفتم تو!برای اولین بار اقای هاشمی رو میدیدم!

صحبت کردیم!اولش حس کردم داره صدام میلرزه ولی بعد خیلی ریلکس شدمو با لبخند باهاشون صحبت میکردم! نمیدونم به خاطر لبخندم بود یا چهرم که شعی می‌کردم بامزه باشه ، ایشونم لبخند میزد!۴، ۵ دیقه ای تو بودم!

و جلوی اسمم یه تیک خورد! و اخرین حرف اقای هاشمی این بود که : مبینا جان مرسی که وقت گذاشتی بهت خبر میدم!

و من اومدم بیرون!و گذشت و هیچ خبری داده نشد!

رسیدیم به اوایل این هفته!ایونت رانی!

روزه ستاپه رانی قرار بود من میلاد رو ببینم!بعد از اینکه جلسه اخر کلاس رانندگیمو رفتم به میلاد زنگ زدم گفتش که دو ساعت کار داریم سالن حجاب اگه میخوای بیا اینجا بعد از اینجا با هم میریم!

منم رفتم سالن حجاب!و چی شد؟ تا ۱۲ شب اونجا بودم و کمک کردم :)

ارشیا،یاربی، میلاد، محمد ، قدرت و اقای هاشمی کسایی بودن که اون روز بودن!

اون روز سر صحبت هم با اقای هاشمی باز شد!ینی خود به خود نبود!

میدیدم وقتی میبینتم خنده اش میگیره دقیقا مثل همون روز مصاحبه!

رفتار اقا هاشمی عجیب بود!چون با ادم تازه ورودی مثل من که یعنی میتوینیم بگیم حتی ورود نکردم خیلی خوب بود!با توجه به حرف بچه ها!

فردای اون روز اشکان گفت بیا شرکت برای کادو درست کردن

و من دو روز پشت هم شرکت بودم!

عصر روز دوم اومدم پیش بچه ها رانی!

و اقای هاشمی منو صبح تو شرکت دیده بودو شب تو ایونت رانی!برای همین تا دید منو باز خندید!

و امروز!امروزی که قرار‌ بود بشینم خونه اما بازم رفتم ایونت ! و از صبح منتظر بودم باز اقای هاشمی برسه و بخنده! که رسید و خندید :))

 و از دو روز اینده میرم ایونت نسکوییک!

و چیزی که هست اینه که هنوز اقای هاشمی بهم خبر نداده :)

حالا میرم سراغ انالیز شخصیت ها:

میلاد: اولین ادمی که از ردلاین شناختم!یه بچه ی پاک و ساده!اروم!و یک رو!عاشق‌ردلاینه!و خوشحاله که تو اون جمعه!سعی میکنم زیاد راجب میلاد حرف نزنم چون میلاد قضیه اش کلا فرق داره!

نفر دوم یاربی: روزی که رفتم کمک برای ایونته اسنپ با پدیده ای اشنا شدم به اسم یاربی!یاربی سنش زیاده! از ۶ سال پیش جز ردلاین بوده!به شدت رک و راسته و این رکیش باعث میشه ادم ناراحت شه بعضی اوقات!انقد شبیه کف دسته که از همه رفتاراش میتونی بفهمی چشه!و چجوریه!یاربی کمک میکنه!ولی غر میزنه و زبون تندی داره!این جور ادما معمولا طرفدار پیدا نمیکنن تو یه گروه!البته خب یه جاهایی هم واقعا حق با اون نیست!و یه وقتایی داره نا حقی میکنه بنظرم

نفر سوم:ساسان جی من :))) نمک گروه!با موهای فرفری :)) در حین باحال بودن به شدت مهربون و احساساتیه!ادمی منطقیه!تیم ورک خوبی داره و از اوناس که زود دوست میشه!به شدت به هوتن نزدیکه!گاها حس میکنم از قصد یه سری جاها ساسان رو میذاره هوتن که بتونه یه سری اطلاعات بگیره :)

نفر چهارم:محمدرضا ملقب به ممدرض!یه پسر بامزه!از اونایی که کلا تو مهمونیه و داستان!یه دیوونه اس که بنظرم نمیدونه‌دقیقا از زندگیش چی میخواد!در‌لحظه زندگی میکنه! از قدیمیای ردلاینه ولی از جدیداشم عقب تره!چون حواسش زیاد پی کارش نیست!کار‌ رو یه جور تفریح میبینه!یه سری رفتارای زیاد از حد راحتی داره بعضی اوقات که فکر میکنم این جز شخصیتشه و منظوری پشتش نیست!بل تقریب خوبی برعکس تمام بچه های ردلاین نگاه از بالا به پایینی نداره و خیلی مردمی طوره!رفیق باز درجه یک :)))

نفر پنجم:ارشیا برقی ! اممم جنبه اش بالاس!من میگم دو روعه ولی‌یاربی اسمشو میذاره سیاست کاری!پسر با مزه با دو تا چال لپ!از اوناییه که میشینی پیشش حوصله ات سر نمیره!یکم خودشو میگیره!اونم بخاطر اینه که دختر دور و برش زیادیه!ارشیا مهربونه ولی مهربونیش در جهتیه که به نفع خودش باشه!شاید باید بگم سیاست مدار‌خوبیه!و چیزی که زیادی توش موج میزنه میل شدیدش به پیشرفته

نفر ششم:نیکا !یه زندگی با مزه داره!پیجشو که نگاه میکنم باورم نمیشه همچین ادمی رو از نزدیک دیدم :))) ادم شوخ و باحالیه!یکم خودشو میگیره که اونم بخاطر جایگاهشو شرایط زندگیشه!ادمیه که تو حاشیه نیست و کار خودشو میکنه!من خیلی ازش خوشم اومده :)

نفر هفتم:بهارک! یه نفرت درونی راجبش دارم :)))) از اون ادماس که به شدت ازش وایب منفی میگیرم!بچه!لوس!فک کرده خبریه!نمیخوام بیشتر راجبش بگم!

نفر هشتم:طنین!طنین دوست ساسانه!یه دختر فوق العاده!با یه ظاهر کاملا عادی!ندیدم کسی از این ادم بدش بیاد!انقد که دوست داشتنی و خوبه شخصیتش!ارومه!ولی در عین حال باید ازش حساب برد :)

نفر نهم:صفا! صفا خواهره ساسانه!دو روز پیش که باهاش حرف زدم فهمیدم چقد بچه ی باحال و دوست داشتنیه!علاقه مندیاش خیلی شبیه منه!و اینکه خب تو یه رده سنی هم هستیم برای همین خیلی باهاش خوش میگذره!دختر ارومیه ولی یه وحشیت درونی داره که خودشم میگفت حتی :))) دوست دارم بیشتر بشناسمش

نفر دهم: روشنک!اممم دختر مستقلیه یا حد اقل سعی میکنه که باشه!ادم بدی نیست!از اونا نیست کع تو فاز و اینا باشه!ولی بنظرم زیاد ادعاش میشه!از اون ادماس تا هر چی میشه میره به رییسش میگه!یه جورایی خودشیرین!با بد کسی طرف افتاده!فکر نمیکنم امیدی باشه!

اشکان:یه دیوانه به تمام معنا!نمیدونم تو ردلاین چیکار میکنه!و چرا مدیر پروژه میشه!از لحاظ شخصیتی جدای از زندگی کاری در نظر بگیری شاید ادم بدی نباشه!ولی تو کار بدردنخور ترینه!مردی که‌نتونه دو کارتون بلند کنه باید بره خودکشی ‌کنه!

قدرت:بچه مرام و معرفتیه!معلومه همه دوسش دارن!ولی نگاها بهش خیلی از بالا به پایینه! :)

طنین: این یه ادمیه که دیگه ردلاین نیست!وایب منفی میگیرم!ازش به شدت بدم میاد!توضیح دیگه ای راجبش ندارم

ارسلان:یکمی بچه اس!عکاسیش خیلی خوبه!اگه یه جوری رفتار کنی که تو ازش کمتری خیلی چیزا بهت یاد میده ولی وقتی جلوش گفتی من بلده کارم و فلان همش میخواد قیافه بیاد!حرصی شده و این کاملا در رفتارش معلومه!یکم نا منظمه!یکمم پارتی بازی میکنه!ولی در کل ادم بدی نیست.

و اخرین نفر و سخت ترین نفر

هوتن هاشمی!

مدیر ردلاین!یه ادم عجیب غریب ! ارمش درونی جالبی داره! یه چند دیقه یکیو دعوا میکنه ۱۰ دیقه بعد دوباره خودشه !و اروم! دقتش بالاس!اطلاعات بالایی داره! ادم شناس خوبیه!زیاد فکر میکنه ! دیر راجب ادما نظر میده!ادم محتاطیه!از یه سبک ادمای خاصی خوشش میاد!حس میکنه ادم باید همه چی بلد باشه!ادم باید فلکسیبل باشه!و فکر میکنه که ادما میتونن اگه بخوان!هوتن یه ادمیه که با همه ادمایی که دیدم فرق میکنه!دقیقا با رفتارش باهات حرف میزنه نه با حرفاش!با اینکه شوخی زیاد میونه ولی خیلییی همه ازش حساب میبرن!

دوست دارم یه وقت بشینم پای تجربه هاش و همه رو بشنوم ، پر بار شم :)

و اخرین حرفم راجب این گروه:

بودن تو ردلاین یه جوریه!تو هر لحظه باید ادماه باشی که شاید نباشی‌دیگه!هر لحظه هم باید اماده باشی شاید واسه یه کار خیلی خفن بخوانت! یه جورایی شبیه مرگه میدونی میمیری ولی نمیدونیه کیه و باید هر‌لجظه براش اماده باشی :)

مبینا 

تهران-تابستان ۹۸

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۸
پنگوئن

خالم اینا رفتن مسافرت

کلید خونشون رو برام گذاشتن و رفتن :)

دیروز یه اتفاق بدی افتاد!اشتباهی سهوی به خالم گفتم مامان و به مامانم گفتم خاله!

از دیروز خودم دارم فکر میکنم که نکنه نکنه من انقد بی معرفت شدم؟!

مامانم ناراحت شد من فهمیدم!ولی چیکار کنم؟!

تا حالا شده حس کنی خونت خونت نیست؟!

انگار لعنتی هیچ جایی خونه من نیست!

انگار هیچ جایی جای من نیست!

انگار هیچ ادمی ادم من نیست!نمیتونم به یه نفر دستور بدم که فقد ماله من باشه!

سطح انتظاراتم به شدت اومده پایین

تقریبا از هیچ کس هیچ چیزی انتظار ندارم

دم سارا گرم بازم...

خیلی خوبه!هیچ وقت هیچ بدی ازش ندیدم و دقیقا مث یه خواهر پشتم بوده همیشه!منم پشتش بودم!منم خوشحالیش برام یه دنیاس!

خوبه وقتی میزنم زمین هست!گیر نمیده!نصیحت بیخود نمیکنه!ولی حواسش هست!بازم دمش گرم!

خاله یا همون مامان شماره۲ خیلی فهمیدس!فشنگی میفهمه حالم بده یا خوب حوصله دارم یا نه!یه جوری بام رفتار میکنه که دقیقا حس میکنم سارام براش!

خونشون برام پناهگاهه رسما:) هر دفعه پناهنده ام اینجا :)))

انقد عصبی و کلافم ک فقد میخوابم!اینو سارا هم فهمیده بود!

رفتن مسافرت و امروز یه جمعه ی لعنتی دیگه رو دور هم شاهدیم :)

نا شکری نمیکنما...حالم واقعا از دو روز پیش خیلی بهتره!حداقل یه حاشیه امن دارم!ولی مغزم امان از مغزم!

گاهی وقتا رسما قاطی میکنم!میگم منم اگه مثه همشهریای خودم و مث فامیلامون بودم الان شوهر کرده بودم هیچ کدوم از این داستانا رو هم نداشتم!

این همه هم نمیدویدم ک روی پای خودم وایسم!انقد استقلال برام معم نبود!

ازادی ، استقلال، قوی بودن و تونستن مهم ترین تعریفای زندگیم نمیشدن!

من انقد بچه پروام ک واقعا از خوشیام میرسم تا به حرفام برسم!تا به همه نشون بدم که میتونم!

گاهی وقتا واقعا میترسم میگم نکنه این کارا که میکنم فقد واسه رو کم کنیه نه واسه اینکه واقعا میخوامش!

میتونم تو این سیاهی بازم بگم شکر!بگم حداقل اینه تعریفامو ارزش هام زیر سوال نرفته!بگم من همون ادمم با همون تعریفا...هر چقدم که طوفانش محکم باشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۲۴
پنگوئن

میگن به خط باریکه بین خوب بودن و بد شدن!

میگن یه لحظه اس!یه تصمیمه!یه حرفه!یهو میزنه همه چیو میشکونه!

شایدم من ضعیفم!نمیدونم.ولی اینو میدونم که هر کی قصه امو شنیده به چقر بودنم اعتراف کرده!

ولی این چقر خسته اس!با تقریب خوبی خسته اس!

امروز بعد از ضربه ای‌که از جانب پدر رسید همون کنار خیابون که بودم نشستم و زدم زیر گریه!

دیگه نه تنم میکشه نه روحم!

به یه نقطه ی بدی از سیاهی رسیدم!

و کلی فکر بد و بد که تو ذهنمه!که مبینا رو بد کنه!بد و بد تر!

که چرا؟!

که زندگی چرا اینجوریه؟!

که وقتی یه درد داری چرا یه دردت میشه هزار تا...

سر خودمو با کار گرم کردم...با چیدن خونه و شستن و..

ولی مگه ادم یادش‌میره؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۰
پنگوئن

اگه وجود داری

اگه هستی

بس کن!!!

بس کن دیگه!!!!

درد خودمو بخورم؟درد مامانمو؟‌یا درد بابامو؟؟؟

درد کیو بخورم؟؟؟

بس کن دیگه!!!بس کن!

دیگه نمیتونم بیشتر از این بهت بی اعتقاد بشم!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۸
پنگوئن

متاسفانه اینو یاد گرفتم نخندم حتی بعد این که فاز گرفتم با یه جک

تا بلند خندیدم سریع محکم دستمو گاز گرفتم


فهمیدم که خوب بودن من بازتاب نداره

وجدان تا آخرِ این داستان سرابه


فهمیدم کبابی آثار ثوابه

به محتاج فقط بگم که بازار خرابه


فهمیدم گناه میتونه یکی دو روزه عادی شه

حتی معنوی ترینا تو یک لحظه مادی شه


یاد گرفتم که تخریب کنم

تا یه معروف دیدم بگم ولش کن شاخ میشه


یاد گرفتم که از همه دورم

آتو جمع کنم تبدیل به اسلحه کنم


درد دلارو بشنوم و وقت  دعوا

همون درد دلاشونو مسخره کنم


تو دل یک شهر پر از فازهای منفی

راه های مخفی، پر خطر، مارهای افعی


ایستادی تو چهارراه تردید

درگیری


که سکوت کنم و مظلوم تر شم

اجازه بدم همه از روم رد شن


یا بشم یه نامرد که  با طبیعت

خودشو وفق داد با مرگ آدمیت


نگو مسئله رو واکنش باز

خب مسلمه هر کنشی واکنش داشت


رود بودم، سد شدم
روز بودم، شب شدم


خوب بودم، رد شدم

و بد شدم


نسل به نسل خون به خون

این بین ما می چرخه اینو خوب بدون


ما مثل دومینو به هم ضربه می زنیم

تو به من، من به اون، اون به اون


مگه خودم خیر دیدم

جواب خودمو خیر میدم


اون که داشت می دید که از بین میرم

پیک میزد بعد مزه میل می کرد


هی ایزد، خودت شاهدمی

حس می کنم دارم میرم تو یه چاه عمیق


قبول کن دفاع تو این مورد واردِ

منم بد نبودم ولی خودت یادته


تک تک کلماتش منم!!!

یه خسته ی نابود!

و تنفر از تابستون!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۴
پنگوئن