پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

از صبح میخوام در برم از نوشتن و برم پی کارام ولی نمیشه که نمیشه!

تابستون که بود شروع کردم طبق برنامم جلو رفتن!هر چی بیشتر جلو میرفتم انگار همه چیزا خوبتر و خوبتر جلو میرفت!

همه چیز درست و سر جاش بود!

ترم تابستونی خوبی گذروندم...تفریح کردم...ردلاین رفتم...درس خوندم...چند تا برنامه یادگرفتم...کلاسای ارمینو رفتم...رفتم کانون...کلاس رانندگیمو تموم کردم...ازمون کتبیشو اولین بار قبول شدم!

ولی دقیقا بدشانسی از همون جا شروع شد!

از همونجایی که داداشم اومد تهران!از همونجایی که دعواهام با مامانم شروع شد!

از همونجایی که داداشم باز برای باره چندم تو زندگییم سرک کشید!

همون موقع حالم بد شد!و بعد از اون شروع شد دادن ازمون شهری رانندگی و رد شدنش!

بعد رفتن دزفول و یه هفته دعوا کردن!

برگشتم ترم شروع شد!

چیزا اونجوری که خواستم پیش نرفت

دوباره و سه باره و چهار باره امتحان رانندگی دادم!نشد! قبول نشدم!

رابطمو با میلاد تموم کردم چون هیچی سرجاش نبود

درگیریام باز با امیر شروع شد

از ردلاین بهم گفتن یه کاری انجام بده و من خوشحال شدم دوباره گفتن نه!

و دوباره بووووم همه چی ترکید!

چرا؟

از یه چیز ساده شروع شد!باز شدن پای داداشم و سرک کشیدنش تو زندگیم!

قبلش داشتم همه چیزو هندل میکردم و همه چیز درست و سر جاش بود!

داشتم چند روز پیش گذشتمو زیر و رو میکردم!

تا 7 سالگی هیچ دوستی نداشتم!

تنها صحنه هایی که از مهد کودکمم یادمه:

1-من اینور خیابون با مامانم میرفتم خونه الناز اونور خیابون!و همیشه به این فکر میکردم چرا ما با هم نمیریم خونه!

2-یه دختره بود اسمش انیس بود همیشه باهاش دعوام میشد!

3-مهد کودک تاب و سرسره داشت!من تنها بازی میکردم!(چرا؟)

4-از کسایی خوشم میومد که یه سال از من بزرگ تر بودن ...برا همین سال اخر خیلی تنها بودم

5-یه پسره بود همش مشت و لگد میزدیم بهم!موهاش طلایی بود!حتی اسمشم یادم نیست!

و صحنه ی اخر 6- تو جشن 22 بهمن یه دکلمه دادن که من بخونم انقد استرس گرفتم که شعرو خراب کردم!اومدم پایین گریه کردم و دیگه نموندم بقیه جشنو!

از دبستان چی یادمه:

1-تو سرویس با یه دختره دوست شدم به اسم ساحل!ولی هیچ وقت نمیذاشتن خانواده هامون که خیلی پیش هم باشیم!و من هنوز هیچ دوست همسایه ای نداشتم

2-سال دوم ابیتدایی که بودم از روی سرسره خوردم زمین دستم شکست

3-سال سوم ابتدایی از روی بارفیکس افتادم زمین و بینیم شکست 

4-سال اول ابتدایی با مونس دعوا کردم-گلمو چسبید با پام زدمش بعدم افتادم روش گازش گرفتم.انقد محکم که خون اومد!

5-نمره هام و درسم همش خوب بود و اول کلاس بودم!

6-از این مسابقه ها هم همش میرفتم مقام میگرفتم!
7-معلم پنجم ابتداییم میگفت من بی برو برگشت تیزهوشان قبول میشم!البته همه میگفتن!حتی اون خالم که مربی ریاضی تیزهوشان بود!

8- مرداد ماه بود نتایج تیزهوشان رو اعلام کردن!رفتم کافی نت!تو ذخیره ها بودم  و قبول نشده بودم !هممه ی فامیل خونمون جمع بودن چون عروسی پسرخالم بود!خیلی خجالت کشیدم!رفتم تو اتاقم و در رو روی خودم قفل کردم که کسی رو نبینم!

از راهنمایی:

1-رفتم یه راهنمایی معمولی!با دوستای خوش گذرون و دیوانه!

2-مامانم مجبورم کرد چادر بپوشم!مدت ها باهاش دعوا داشتم!

3-بابای مریم فوت شد!

4-مینا همش میگفت که چقد پسرا بهش توجه میکنن!و من همش فکر میکردم که چقد زشتم و هیچ پسری بهم توجه نمیکنه!

5-معدل تا سال سوم هنوزم بیست بود!

6-تو ازمونا چند باری باز مقام اوردم!

7-چارتا دوست بودیم:نگین اسما مینا مبینا!بهمون میگفتن اف4!اون موقع شروع کرده بودم از این فیلم کره ایا میدیدم!اسممون هم برای همین بود!شاخای راهنمایی بودیم برا خودمون!

8-یه دختره بود به اسم ارزو خیلی دوسم داشت!

9-مامانم نمیذاشت با بچه ها تنها برم بیرون و کلی دعوا داشتیم!

ولی تا اینجا با همه ی زور و همه ی داستانا کاره اشتباهی نکرده بودم!

10-به زور لپتاب خریدم!داداشم نمیذاشت به لپتاب یا کامپیوتر اون دست بزنم!

11-دوست دختر داداشمو پیدا کردم!

12-به زور اینترنت گرفتم!

13- اولین دعوای تابستون به خاطر سرچ یه کنجکاوی!

 

دبیرستان...رفتن به تیزهوشان

و شروع بدبختیا...و شروع حال بد!

انگار همه ی اون روزای قبل یهو مثل یه سطل ریخت تو سرم...

لج بازیام با خانواده شروع شد...

کارای بدی که میکردم!سرکش شده بودم!

و هنوزم میخواستم بهترین باشم

ولی نمیشد!هر چی میکردم نمیشد....

 

هیچ وقت انقد گذشتمو نریخته بودم رو دایره!هیچ وقت اینجوری نیگاش نکرده بودم!

هیچ وقت فکر نمیکردم مشکل من برگرده به مهدکودک!

مامانم چند تا جمله بهم گفته که هیچ وقت یادم نمیره....از اون جمله  هایی که هر وقت میخورم زمین میشه نمک رو زخمم!

داداشامم که هیچی...

همه پناه من این وسط بابام بود!

بابای مهربون قصه :)

من برای فرار این فشار و غصه و استرس و هر کوفتی که هست کلی غلطا کردم!

و چقد به در بسته خوردم!

 

من اومدم تهران تا یه زندگی جدید رو شروع کنم!بدون استرس!بدون زمین خوردن!بدون فشار!

ولی هر وقت پای زندگی قبلیم به این زندگی جدیدم باز میشه میشم همون مبینایی که دعوا میکنه، که میشکنه...که حالش خوب نیست!

و دقیقا از همون جا شروع میشه بد بیاری و به در بسته خوردن!

چون انقد مغزم و ناخوداگاهم پر میشه از نتونستن که خوداگاهم نمیتونه بتونه!

 

چرا بودن با میلاد و این اخرین نوع زندگیم حالمو خوب میکرد؟

چون کوچک ترین شباهتی به زندگی قبلیم نداشت!شاید بهتره بگم به فصل قبلی زندگیم!برای همین من از هر چیزی و هر کسی که منو یاده فصل قبله زندگیم میندازتم فرار میکنم و اون چیز یا ادم به شدت اعتماد به نفسمو میگیره!

 

حتی همین شاید باعث شده از ظاهر الانم خوشحال تر از ظاهر قبلم باشم!

 

حالا یه قضیه زیر خاکی دیگه هم هست!

من وقتی با یکی میرم تو رابطه...حالم خوب نیست!مسخرس!اگه زبونی نگم که فلانی من باهات تو رابطم ولی همه ی اون کارایی رو بکنم که وقتی باهاش تو رابطم میکنم حالم بد نمیشه!انگار این زبونی گفتنه ، انگار حسه اینکه من دست و پام تو یه رابطه بستس باعث میشه قاطی کنم و هی دعوا اینا راه بندازم!

فکر کنم من میخوام ازاد باشم ولی کسی دوسم داشته و دوسش داشته باشم!

نمیدونم شاید این موضوع هم به این برمیگرده که من همش ادمایی رو دیدم که تو قل و زنجیرم میکردن!برای همین از قل و زنجیر مدام فرار میکنم!

ولی برام واضحه وقتی دلم به بودن کسی گرمه حالم به مراتب بهتر از وقتیه که حس میکنم هیچ کی نیست!و این خصلت تموم ادماس!

 

من دو تا شخصیت دارم!یه شخصیتی که به شدت توی گذشته گیر کرده!و یه شخصیت که به شدت غرق رویا ها و ارزو  های اینده اشه!

برای همین این مبینای حال به شدت دوگانه میشه!

 

-امروز پای تلفن گریه میکردم و فقط میگفتم از اینکه همیشه جلو سختیام تنهایی وایسادم خسته شدم!تو دلم میگفتم دلم میخواد یکی باشه که دو تایی با هم مشکلاتو حل کنیم!ولی نمیدونم کی یا چجوری یا با چه نسبتی حتی!

 

کاش زودتر نوبت مشاروه برسه اینجوری مغزم میترکد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۲۰:۵۰
پنگوئن

دو روزی هست دانشگاه نرفتم

دیروز سر کلاس ازمایشگاه حالم بد شد و کار به بیمارستان کشید!

امروزم که صبح اومدم پاشم برم دانشگاه دم دسشویی افتادم زمین و گلاب به روتون کلی بالا اوردم...

اومدم بخوابم به قدری حالم بد بود که نمیتونستم بخوابم حتی

پا میشدمم سرم گیج میرفت

در نهایت زنگ زدم سحر اومد پیشم

بعد از اونم زهرا و زهرا و فاطمه :)

من حالم خوب شد!در واقع مشکل اساسی از این بود که نمیتونستم غذا بخورم!همین باعث شده بود حالم بد شه!

بعد ...

با بچه ها ناهار خوردیم و کلی تو سرو کله هم زدیم و سوال حل کردییم و...

خیلی بهم خوش‌گذشت!

صبی یهو زنگ در زده شد و پشتش میلاد با سه پاکت ابمیوه بزرگ هلو پشت در بود!

انقد بچم شعور داره تو اوج شلوغیش منو یادش نرفته بود!

دوستای عجیبی دارم :)‌ادمای دوست داشتنی هستن به شدت!

ارشیا هم دیروز بهم پیام داد هم امروز

مهران دیروز حالمو پرسید

اریا بهم زنگ زد وقتی دید دارم میرم!

میخوام بگم دوستای خوبی دارم!ادمای دوست داشتنین...

ادمایی که هر کدوم یه دنیای عجیب دارن!

حالم کنار این ادما خوبه... :)

از اینا که بگذریم...

پاییز قشنگیه! هوا به شدت دلبری میکنه!

حال گلدونام بهتر شده!دوباره تو خونه گل خریدمو همه گلدونامو اب کردم و گل گذاشتم

ولی حس میکنم این خونه قابلیت بیشتر از اینا سبز شدنو داره :)

به شدت دلم واسه جمع بچه های ردلاین تنگ شده!

به شدت درس و کار دارم و زمان نمیاسته برام!

ولی همه چی خوبه!همه چی

و باز باید بگم شکر!شکر!شکر!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۱
پنگوئن

هوای عجیب خوبیه

ادم دوست‌داره دست‌ خودشو بگیره بره زیر این‌ نم‌نم بارون،خودشو بغل کنه،با خودش بخنده‌..شاید یه پک سیگارم بکشه مثلا :)

ولی بجاش لحافو میکشم تو سرم چون برا من ساعت ۱ شب خوابیدن دیر وقت ترین ساعت ممکنه!و فردا کلی کار هست واسه انجام دادن....و زندگی‌و تلاش هایی که باید براش بکنم...

میخواستم بگم شاید فردا و فردا ها روزای سختی باشن....ولی من به روشنی ایمان دارم!

به سپیدی پشت شب های سیاه...

به پاییز بعد از تابستون

و به بهار بعد از زمستون!

میخوام بگم فردا باید راجب ادمای‌ زندگیم...ادمای گذشته ی مونده...ادمای حال و ایندم تصمیم بگیرم!

باید گذشته رو بذارم و بگذرم!

باید انتخاب کنم واسه ایندم و در نهایت حال!

یه سری تصمیمات دیگه هم باید بگیرم!مثلا کمتر بخورم! :))) جدیدا داره این تپل شدنم ناراحتم میکنه!

و اممم در نهایت

خوشحالم ...برای تمامی اتفاق های خوبی که قراره بیافته...برای سبز روشن

من اومده بودم بگم که هوای امشب خیلی‌جذابه همین :)

اولین بارون پاییزی ۹۸ :)

اهای بارون پاییزی کی گفته تو غم انگیزی

تو داری خاطرتم رو تو عمق کوچه میریزی...

اهای بارون پاییزی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۷
پنگوئن

من الان به شدت نیاز دارم با یکی حرف بزنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۸:۴۲
پنگوئن

یه تیکه بنر گذاشتن تو دانشگاه بالاش نوشتن: "اگر دانشجوی ترم یک بودم...."

داشتم فکر میکردم که خب من اگه دانشجوی ترم یک بودم چیکار میکردم!

راستش تازگیا دارم فکر میکنم که منم اشتباه کردم یه جاهایی!قبلنا میگفتم درسته اشتباه بوده ولی تجربه شده!و از این داستانا!

الان دارم فکر میکنم نه واقعا اشتباه بوده و پشیمونم!و اگر برگردم به قبل ، به اون موقع که ترم یک بودم ، شروع میکنم معاشرت بیشتر با ادم ها ولی باهاشون همون اول راه دوست نمیشم!دوست پسرمو از دانشگاه انتخاب نمیکنم!و ترم یک هم با کسی دوست نمیشم!اول راه میافتم دنبال شناختن خودمو اینکه میخوام چه جهت گیری پیدا کنم و اصلا من کیم؟!

اگه برگردم به ترم یک ، جو زده نمیشم که فک کنم درسا اسونه و خب دیگه تو دانشگاه خوب قبول شدی و شاخی!

اگه برگردم ترم یک سعی میکنم اروم تر باشم!کمتر هیجانی شم!

برگردم ترم یک مراقب ترم دوم هم میشم!که مشروط نشم!

اگه برگردم ترم یک به این فکر میکنم که کی یا چی به چی یا به کی الویت داره!

اگه برگردم ترم یک از همون شروع دانشگاه دنبال کار میگردم!

اگه‌برگردم ترم یک از همون اول شروع میکنم زبان خوندن قوی!

اگه برگردم ترم یک به جای دعوا سر چیزای کوچولو با مامانم سر چیزای بزرگ دعوا میکنم!!!و اون اعصاب خوردیای ریزو از زندگیم پاک میکنم!

اگه برگردم ترم یک یهو خودمو تنها نمیکنم میذارم اسه اسه!

اگه برگردم ترم یک سعی میکنم بیستر با ادمایی مثل شاهین و میلاد یا حتی سحر وقت بگذرونم!

(یه دوره هست ادما پوست میندازن!بر‌ا همین به یه گوشه ای پناه میبرن تا پوستشون بریزه...)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۶:۰۳
پنگوئن

ادم هر‌کاری میکنه تا حال خودشو خوب کنه!

حتما من ادم نیستم‌که در پی بد کردن حال خودمم!

راستش نمیدونم ، نمیدونم حالم خوبه یا بد!چرا خوب؟چرا بد؟!

جدیدا سعی میکنم تنها از پس کارام بربیام!شایدم جدیدن نیست...

داشتم با زهرا و سحر حرف میزدم...دیدم من یه سری رفتارم فقد واسه یه برهه زمانی بود که واقعا داشتم به هر‌چیزی چنگ میزدم تا تو باتلاق غرق نشم!

مثل یه زخمی که روش نمک بپاشن دیروز موندم دانشگاه!تا نمک پاشیده شه!تا اشکم دراد از دردش تا عادت کنم!تا ضد عفونی شه!تا خوب شم!

حالم خوبه ها!

با دوستام بیرون میرم درسمو میخونم به ادما لبخند میزنم سعی میکنم مهربون باشم!

سعی میکنم آدم باشم!

حالم هم خوبه هم بد!از اون بیخیالی و خوش گذرونی کنار میلاد خبری نیست

از اون حال بد و تحقیر و گریه زاری کنار امیر هم دیگه خبری نیست

ولی من یادم به وسعت تاریخه!

به وسعت تمام خوبیا و تمام بدیای تاریخ!

همه چیز رو مو به مو یادمه...و همونجوری که شاهین کپشن گذاشته بود بخشیدن سخته!واقعا باید خیلی مشتی باشی که بتونی ببخشی!

من خوبیای ادما رو نمیتونم فراموش کنم!ولی همونقد بدیاشونم یادمه!و بنظرم سخت ترین کار بخشیدنه!

من نبخشیدم...

هیچ کدوم از ادمای گذشتمو نبخشیدم!شاید اصلا واسه همینه که گذشتم واسم تموم نشده......

دیروز داشتم میگفتم من وقتی رابطه ی ناسالمی که با امیر داشتم رو تموم کردم یه زندگی دیگه جلو روم وا شد که هبچ‌وقت دیگه نمیخوام برگردم عقب

ادمای خوب و مهربونی شناختم و کسایی که معنی ارزش رو بهم نشون دادن!

ولی تو سرم کلی سواله!کلی سوال!

زندگیم هدف پیدا کرد...جاده اش اسفالت شد با یه سری مانع و ... ولی رفتنیه!

این تغییر فاز هم مثل تمام تغییر فاز های دیگه ام واسه خودمه!و تنها کسی که میتونه هندلش کنه منم!

حل میشه نه؟!

سمیرا دیروز اومد بغلم کرد!گفت خوبی؟گفتم خوب میشم :)

سپنجی دید منو گفت مبینا خوبی؟ گفتم دارم تلاش میکنم، خوب میشم :)

من میدونم که خوب میشم!خوب تر از همیشه!من میدونم یه روزی تمام این زخم و نمکا تموم میشه!

من میدونم یه‌روزی دنیا خوشگلیاشو نشون میده!

من به روزهای روشن ایمان دارم

یبز شی، سبز روشن!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۰:۰۲
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۰:۲۳
پنگوئن

صدای منو میشنوید از تهران-قلهک :)

من عجیب عاشق این منطقه ام!نمیدونم واقعا چرا انقد دوسش دارم!

قبل تر ها همیشه وقتی تهران میومدیم این اطراف‌بودیم!

دانشگاه سارا هم منو چند باری به اینجا کشوند!

و امروزم رفتم خونه ی زهرا!

الان که دارم نیگا به قبل میندازم میبینم که چقد همه چیز عوض شده!

و چقدر مبینا قد کشیده و بزرگ شده!

مهر پارسال کجا و امسال کجا!

به وضوح پخته شدن رو تو خودم میبینم!انگار همه ی این دردسرا همه ی اون دعوا و همه ی این ادمایی که اومدن نیاز بود تا زندگیم ابن شکلی بشه که الان هست و مبینا ادمی بشه که الان هست!

با چند نفر حرف زدم تو این یکی دو روز و به این نتیجه رسیدم چقدباید اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم!

و چقد همه چیز بهتر میشه اگه من یه کوچولو فقط یه‌کوچولو بیشتر خودمو دوست داشته باشم!

اصن سوال ابنجاس ایا خودمو دوس دارم؟!

کسی که هر روز به من میگف بچه و بی ابرو الان کجاست و من کجا!!!!

اون به چه جایگاهی رسیده و من به چه جایگاهی!

راستش اینه که گاهی نباید همه حرفا رو راجب خودت بپذیری

به قول شجاعی برچسب زده نشو!

شجاعی واقعا عجیب منو شناخت!به من گفته بود که زود دچار برچسب خوردگی میشم!و من الان اینو راجب خودم فهمیدم!

و به این میگن تجربه :)

و شکر بابت همه چیز :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۸:۰۲
پنگوئن

ترم سنگینیه!

یعنی یه طوفانیه که نمیدونم چجوری از پسش باید بر بیام!ولی اگه بربیام چقد به خودم افتخار کنم :)

یه سری چیزا یهو میاد سر راهت بدون اینکه براش نقشه ای کشیده باشی!من خیلی به این چیزا اعتقاد دارم!

بچه ها میگفتن تا قبل از اینکه سر کلاس الکترونیک برسم همههه ساکت بودن!وقتی من رسیدم و سوالام شروع شد همه بچه ها هم فعال شدن :)

بهم انگیزه داد این خبره :)))

همه چی خوبه ولی فکر کنم ارامش قبل طوفانه!طوفان ترم ۵ با ۱۹ واحد اختصاصی سنگین!

دیوونم؟!شاید!

به قول سپنجی اومدم اینجا که سختی بکشم

به قول سینا اپلای کردن سختی داره به این راحتیا که نیست

هیچ کی نتونست یا شایدم نخواست که با هم زبان رو شروع کنیم!

ولی من شروعش میکنم!و چیزی که مهمه شروع نیست!ادامه اس!

پروژه خیلی اتفاقی افتادم توش!و هوشیار رفتار جالبی بام داره!شبیه یه مامانه که جدی برخورد میکنه!

انقد خوشحال بودم از شروع ترم که روزای اول تو دانشگا راه افتاده بودم و با صدای بلند و ذوق زیاد با همه سلام میکردم:)))

دلم واسه شایان تنگ میشه از ایران بره!

همینطور مهرزاد!

پویان گوگولی :) دقیقا عین باباهاس :)

ماهرخ خندان

اریا با موهای بلندش که هر روز براش یه کش جدید میارم تا موهاش نره رو اعصابم :)))

مهدی و مهدیس :)

ارمین گوگولی که شبیه یه پاندای مهربونه!

سحر همیشه های دانشکده!

اب هندونه های بوفه مرکزی

اون بالای شهدا گمنام که پاتوق خودمونه :)

گوهر خسته :)))

شبیر اروم :)

اقا رضا و دیوونه بازیاش

ماموت و بی حالیش :)))

بهار بامزه :))))

قاسم با نگاه های خندان!و اعصاب همیشه خورد :)

سه طبقه خاطره مطلق!

اتاقای استادا هم که بماند :)

در طی صحبتم با بهروز فهمیدم علافه شدیدی به ماده چگال دارم :)

دلم واسه ایونتا هم تنگ شده حتی!

بماند میلاد و بیرون رفتن و خوشگذرونیا :))) تو فکر این بودم ماکارونی درست کنم امشب! یادش افتادم :)

روزخوش اگه بود قطعا تا حالا فسنجون هم درست کرده بودم :)))

من عاشق این شرایط لعنتیم :) تهران دوست داشتنی :)))

همش یاده حرف اون ادمی میافتم که بهم گفت تو اومدی تهران خودتو گم کردی!

ایا گم کردم؟

من تازه دارم خودمو پیدا میکنم راستش!

یه چیزی تو سرم زیاد صدا میده!داستان مولانا و شمس!و خمره به دست شدن مولانا تو بازار!

این فصل دوم زندگیم هیجان انگیزه

و من دارم مقدمات فصل سوم رو درست میکنم!به شدت هیجان زدم!

و نمیخوام کسی رویاهامو ازم بدزده!

ولی دلیل نمیشه ۱۹ واحد اختصاصی کمرمو نشکنه!امیدوارم پشیمون نشم و بترکونم این ترمو.... :)

و من یه اتوبان چند باندم...که علایق مختلفم هر باند رو تشکیل میده! اینو اولین بار معلم گسستم بهم گفت!و بعد از اون...همه ادما اینو فهمیدن :)

چه شوقی در یادگیریست؟!چه راز پنهانی ؟ :)

فقط کافیه باورش کنی :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۶:۴۴
پنگوئن

دوست دارم از اتفاقاط عجیبی ک امروز افتاد بگم!

از اینکه صب زودتر بیدار‌شدم رفتم دانشگاه و ناخواسته تو ثبت‌نام بچه های ۹۸ کمک کردم

از‌ اینکه بعدش ناخواسته رفتم پژوهشکده واسه مصاحبه و کلی حرف جالب از اقای شریفی شنیدم

از اینکه بعد از اون خیلی ناخواسته باز نشستم با مرسا یادگاری حرف زدم!

و بعدش میلاد و تموم شدن رابطه!

صبح وقتی بچه ها گفتن بیا پای سیستم واقعا هیچی بلد نبودم!یه نیگا انداختم و با تمام وجود سعی کردم بفهمم باید چیکار کنم!و‌شد و درست شد!یه لبخند به خودم زدم!اولین‌ باری بود که از‌این‌کارای اسکن و اینا میکردم و جالب بود برام :)

بعد از کلاس علی اکبری نشسته بودم پایین و داشتم با سحر سایتای دانشگاها رو نیگشتیم که زهرا زنگ زد گفت میری پژوهشکده؟

منم گفتم باشه!با اینکه نمیخواستم برم

رفتم اونجا یه اقایی بود به اسم شریفی!نشست حرف زدن!از سیستمی ک برای اموزش وجود نداشت گفت!از تابع گاوسی هر ورودی!با خودم فکر کردم من کجای تابعم؟!جوابم این بود اون قسمت پهنه ی بچه های متوسط!شریفی اعتقاد داشت این دسته متوسط نباید زور بزنن پیپر بدن!باید زیر ساخت رو درست کنن!

گفت تسلیم نشیم!گفت درس بخونیم خیلی بیشتر بخونیم!از دکتر شجاعی گفت!از دکتر ابراهیمی!

و کلی شوق و انگیزه ای که دوباره و دوباره توم جون گرفت!

از این رابطه ی تعادلی گفت!یه نصیحت بزرگ!گفت هیچ‌ وقت چیزی یا کسیو که خیلیییی دوسش دارین انتخاب نکنین!چون اون بدترین انتخابه!عین رابطه ی یک طرفه توی شیمی میمونه!یه روزی که اون روز زود هم میرسه واکنش گرات تموم میشن!ولی وقتی یه چیزیو نه خیلی دوست داشتی نه خیلی بدت میومد، لین رابطه تعادلی میشه!و برگشت پذیره!برای همین زود تموم نمیشه :))

راست میگف!

نرگس ازش پرسید فیزیک به درد میخوره؟گفت من با فیزیک جامعه شناسی یاد گرفتم!وقتی دیدم با یه فشار رفتار یه ذره چقد میتونه عوض شه فهمیدم رفتار یه ادم با این همه اختیار زیر فشار خیلی بیشتر میتونه عوض شه!

نرگس پرسید موفق شدن تو فیزیک باعث میشه از همه چی جا بمونیم؟اقاهه گفت ادم وقتی به یه بعد زندگیش خیلی اهمیت بده قطعا بعد های دیگه اسیب میخورن

من مثال فاین من و خوشگذرونیاشو زدم!گفت هواست باشه خودتو با کی مقایسه میکنی!فاینمن یه نیگا میکرد عمق مفهوم رو درک میکرد...

گف واسه نمره درس نخون ولی از نمره غافل نشو!

گفت بجنگ!...

و خوشجالم که رفتم برای مصاحبه!

بعد اومدم‌پایین و اتفاقی با مرسا هم‌صحبت شدیم

فهمیدم چقد ادمای خودخواه عجیبن!و چقد ادما میتونن رو های مختلف داشته باشن!

بهش حق دادم اگه نخواد بیاد باهامون بیرون!

و حرفای جالبی بود!

بعد از مرسا با میلاد برگشتم خونه!

بالاخره پس از‌سال ها بهش شیرینیشو دادم!ولی زیاد خوش‌مزه نبود اونجا ک رفتیم!

بعد از اونجا بحث‌مون شد!

و تموم شد!

اومدم خونه‌زنگ زدم به صبا...براش همه چیو تعریف کردم!و اینکه دوست نداشتم تموم شه!از ترسم گفتم و از‌زندگی تنهایی!از شرایطم!از اتفاقات اخیر...

صبا همه‌ رو شنید!بعد گفت فکر میکنم تو به یه تایم برای خودت بودن احتیاج داری!گفت فکر میکنم تصمیم درستیه!گفت خودمو مقصر ندونم و گفت کاره اشتباهی نکردم.‌‌..

صبا دختره فهمیده ایه...و دوست داشتنی

میدونم قراره بهم سخت بگذره...ولی نمیدونم چرا حس میکنم کاره درستی ک باید بکنم همینه!

هر وقت چیزیو نمیخوای اتفاق میافته!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۳
پنگوئن