پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

نردبان این جهان ما و منیست

عاقبت این نردبان افتادنیست

لاجرم هر کس که بالاتر نشست

استخوانش سخت تر خواهد شکست

حضرت مولانا :)

 

 

یک روز که حالم بهتر بود می ایم و مینویسم:

این نیز بگذرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۴
پنگوئن

از وقتی یادم میاد از جمعه ها و از تابستونا متنفر بودم!

امروز صبح کلی فکر کردم با خودم!

تهران عجیبه!

جمعه هاش از الان به بعد میشه از کوچه پس کوچه های پایینش تا اون بالا شهر و پولدار نشیناش!

 از خیابونای پهن و پور نور بالا شهر و پر از شیبش تا خیابونای سنگ فرش شده ی اون پایین سمت بهارستان...

از ادمای مارک پوشی که میرن ایونت و تمام وجودشون خلاصه شده تو اپل واچشونو لپ تاب جلوشون ، که بین همین مارک پوشاشم ادمای نابی هست!ادمای مرام و معرفتی! تا عبدالصمد با عینک و کلاه و اون پسر بچه های افغانی پایین!

ادمای مختلفی که باهاشون اشنا شدم...از چادری و عشق شهید و شهادتش....تا ادمی که خوش گذرونیاش میشه اینکه مست کنه و مهمونی بره و...

از ادمای اکادمیک دانشگاه که فکر میکنن عقل کلن تا ادمی ردلاین که فکر میکنن چون تو ردلاینن یعنی از دماغ فیل افتادن!که هم تو اون اکادمیکش ادمای خاکی هست و هم تو اون ردلاینش!

از تنهاییام کنج این اتاق تا شلوغیای با دوستای زیادم...

همش جالب بود برام تمام این دو سال...امروز داشتم فکر میکردم که چقد از این شهر برام دوست داشتنی بوده!چقد توش حس های مختلف رو تجربه کردم!ولی بازم جایی نیست که بخوام بمونم!نه بخاطر کوچه پس کوچه هاش!که بخاطر ادماش!نه ادمایی که خودم انتخاب کردم!بخاطر ادمایی که هیچ دخالتی در انتخابشون نداشتم!

یه وقتایی از این اجباری که تو زندگی هست خیلی کلافه میشم!

تو تو یه خانواده به دنیا میای بدون اینکه انتخاب کنی!شهر و کشورتم دست خودت نیست!اینکه فامیلات کیا باشن هم انتخابی نداری!اینکه شرایطت چی باشه هم!

ولی بعدا همین چیزا برات جایگاه اجتماعی میسازه!

اره من میدونم میشه فقیر ترین ادم پولدار ترین ادم بشه ولی باور کن یه چیزایی تا همیشه واسه یه سریا خوبی و خوشی میاره واسه یه سری های دیگه بدی و بدبختی!

مثلا من در انتخاب عمو یا خاله ای که ازشون متنفرم هیچ نقشی نداشتم!و همون ادما کلی برام دردسر داشتن

اصلا ولش کن!حال حرف زدن راجب این چیزا رو هم ندارم!

امروز جمعه اس از همون جمعه هایی که میخوام کله امو بکوبونم تو دیوار!

اینجور مواقع زنگ میزنم بابام!چون بابام خیلی محکم و قویه!یکم حرف میزنم مثل همیشه اشکمو پشت تلفن میریزم و قطع میکنم!

دوباره میام تو تنهایی های خودم!

ادما وقتی تنها میشن وقتی بی پول میشن یه ادم دیگه میشن!اون وقتاس که خود واقعیشونو نشون میدن!

امروز فکر کردم منی که انقد غروب جمعه ها دلمو میریزونه و ته دلمو خالی میکنه تو یه شهر دیگه چطوری دارم به یه کشور دیگه فکر  میکنم!

بعد گفتم خب اونجا جمعه هاش تعطیل نیست شاید حالمون بد نشد :)))

نه جدای از شوخی خیلی وقتا فکر میکنم این حسه اگه یه جایی که هیچکیو ندارم گلمو بچسبه چیکارش کنم!؟

شاید باید بشینیم با هم وقت بگذرونیم و یکم کارایی رو بکنم که حالشو خوب میکنه و اصلا به این فکر نکنم که دو روز دی

 امتحان دارمو...

یه مدته خیلیا بهم هدیه میدن و من هیچ هدیه ای ندادم!به شدت دستم تنگه!و از اینکه اینجوری میگذره اوضاع احساس معذبی دارم....

دیروزم یه کادو گرفتم یه خوک بازمه اسمش میمو شد :) ارشیا و میلاد میگفتن که شبیه منه! :)

لعنت به ویلون سل!دد تمام عالمو میریزه تو وسط دلت!

چای دارچینم کجاس؟!

دلتنگم برای باشگاه...به شدت به حال خوب و سبک شدن باشگاه نیاز دارم....

دو روز پیش پیش دکتر فرهنگ بودم!راجب درس و اینا حرف زدیم!بعد گفتم که هر ترم یه داستانی داشتم که گند میزد به این امتحانم این ترم هم که دیدین دیگه داستان چادرو...

وقتی اینو گفتم خیره شد به یه گوشه و فکر کرد! و این حرکت خیلی برام عجیب بود!

چقد دوست داشتنیه ولی :) کلی با هم حرف زدیم

از خاطره های دانشگاش برام گفت!از اینکه هنوزم وقتی شریفو میبینه دلش یه لرز کوچولو میخوره بخاطر خاطره هاش!

از اپلایش برام گفت!

از حالم پرسید!از اینکه ایا زندگی میکنم کنار درس خوندم؟!از اینکه ورزش میکنم یا نه!؟وقتی فهمید مثل خودش کوه میرم و دوست دارم کوه رفتنو لبخند زد!

کمن قبه شخصصه عاشق بهشتیم....واقعا نمیدونم اگه جای بهشتی دانشگاه تهران قبول میشدم چقد زندگیم با الان فرق داشت و ایا بهتر بود یا بدتر..؟!

من از همه چی راضیم...از دار نصف و نیمه ام...از سنتور خوش صدام ...از کتابای کنار تختم...از گوشی که اپل نیست و لباسایی که مارک نیست...از میمو...از این خونه ای که حس میکنم زیادی بزرگه و اگه نقلی تر بود 40 متری بود حس گرم تری داشت!از اینکه گه گاه مامان  اینا بهم سر میزنن...از اینکه دوستای خوبی دارم...از اینکه هر چی میخوامو زود یاد میگیرم....از هم چی راضیم...و شکر!

فقد از جمعه ها و تابستونا راضی نیستم :))))

فکر کنم زیاد حرف زدم خیلی زیاد :)

به امید اینکه به دل بشینه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۲
پنگوئن

فکر میکنم ان روزا نوشتن پست های کوچیک و از تو گوشی بیشتر جواب گو باشه!

دو ترم پیش وقتی دکتر نیما اومد سر کلاس از بیمار های ج ن س ی این جامعه گفت و گفت که نترسیم از گفتنش!

با دکتر سپنجی ک حرف میزدم همش منو با جامعه ای اشنا میکرد که مریض زیاد داره!

یادم میاد که چادر میپوشیدم و دزفول بودم!یه ظهر تابستونی بود! دقیقا قبل از کنکور!

واسه ادم مریض فرقی‌ نداره تو چی پوشیدی!

امروز!سه سال از اون موضوع گذشته و صبح یه روز تابستونیه!تو خیابون ادمایی رو میبینم که همه چیز یادشون رفته!

دیروز اشتباها سوار یه ماشینی شدم که فکر میکردم هدفش مسافر کشی باشه!!!

یارو دید انقد من شوتم منو به مقصدم رسوند!

امروز منتظر تاکسی بودم با یه لباس کاملا متعارف!و باز هم....

یادم میاد یه روز کنار پله های خوابگا ایستاده بودم و به بدبختیام فکر میکردم و چادر پوشیده بودم!یه شبگرد دیوونه هم اونجا بود!

الان که این اتفاقا رو میذارم کنار هم و میگمشون میخوام بگم فرقی نداره چادر پوشیدی یا مانتو!

فرق نداره منتظر تاکسی باشی یا پدرت!

دختر که باشی همن درسر ها رو داری!

من دخترم!!من با تمام این دردسر ها دخترم!

مطمئنم این اتفاقا فقط برای من نیست!

برای هر کسی که پاشو تنها از خونه بذاره بیرون پیش میاد!

حتی گاهی تنها هم نه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۵۹
پنگوئن

یکی از اون سه تا کتابی که امیر حسین بهم داده بود رو امروز شروع و تموم کردم!

یه کتاب بود راجب یه دختر شهرستانی که رشته اش نقاشی بود و برای درس میاد تهران! که یه سری اتفاقا براش میافته

نمیدونم علت اینکه این کتابو بهم داد چی بود!!و اینکه اتفاقای توش اصن اتفاقای جالبی نبود!

الان خیلی از دست کتابه عصبانیم!چون نفهمیدم اخرش پسره چیشد!!

ولی یه سولل تو مغزم میچرخه که خب چرا این کتابو داده به من؟!

امروز علاوه بر اون کتاب درس هم خوندم و کارای زیادی کردم...

ولی حال جسمیم حس میکنم میزون نیست!

به شدت استرس دارم واسه کارام...و حس میکنم زیادی تنبل شدم...

حالا باز میام درست حرف میزنم!

الان باید بخوابم چون فردا کلاس رانندگی دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۶
پنگوئن

دیروز جمعه بود و من بعد از کلاس رانندگی که صبح داشتم برگشتم خونه و تا شب خونه بودم!

کلی کار مفید کردم!و کلی فکر های مختلف

زندگی خیلی جالبه !خیلی فقد باید بلد باشی چطوری باهاش بازی کنی!

شاید اگه من یه کدوم از این کارای مختلفی رو که انجام دادم انجام نمیدادم الان این مبینا نبودم!

پنجشنبه دوستای دبیرستانمو دیدم که اومده بودن تهران!هر کسی میدید منو بهم میگفت چقد بی معرفت شدی!و فکر کردم ایا بی معرفتم؟!

شده یکی بهم پیام بده و ازم کمک بخواد براش انجام ندم حتی اگه ماها باهاش حرف نزده باشم؟!نه!

اونا معرفت رو تو این میدیدن که من برم دیدنشون...و من همش داشتم این مدت از دبیرستانم فرار میکردم!

یادمه از اون سالی که کنکور رو دادم به فکر این بودم که خطمو عوض کنم!چراشم نمیدونم!شاید بخاطر دردای تو دبیرستانمه!

شایدم من ادم فراریم!

از همه چیز و همه کس فرار میکنم!

ولی لحظه های خوبیو داشتم کنار بچه ها!

دیروز سحر بهم پیام داد و بازم بهم گفت بی معرفت :))) خندم گرفت دیگه!

به این فکر کردم روزام چه جوری میگذره که همه ازم شاکین؟! راستش هیچکیو درست حسابی نمیبینم با هیچکیم درست حسابی حرف نمیزنم!

سفر دو روز پیشم به شمال برام کلی خاطره خوب گذاشت!من عاشق تو جاده بودنم وقتی که شبه!حتما یه بار جاده چالوس رو شب و تنها میرم!

سه شنبه بودش که رفتم پیش دکتر شجاعی!

نگاش یه طوری بود که میخواست بهم بگه گند زذی که عمومیاتو تموم کردی!و واسه ترم بعد کارم خیلی خیلی سخته!

نزدیک به 13 تا کتاب هست که همه رو کنار تختم گذاشتم واسه خوندن و چندتاییشونم نصفه و نیمه خوندم قبلا!

دارم به رفتن از ایران جدی تر و جدی تر فکر میکنم!فاکتور اول هم نمره اس که باید درستش نم و موازی با اون باید کارای زبانمو بکنم!

استرس خیلی زیادی بابتش دارم مخصوصا به خاطر شرط خانوداه و ....

ولی امروز که مریم استوری گذاشت و عکسو دیدم یه جوره باحالی ذوق کردم :) ادم بتونه خیلی خوب میشه :)

کلی حرف داشتم دیروز بعد از کلی فکر کردنم ولی اضن ذهنم مرتب نیست که بنویسم!اینایی  هم که نوشتم همش از این شاخه به اون شاخه پریدن بود!

فکر کنم تو این چند روز مغزمو مرتب کنم و یه پست درست بنویسم!و تو اون پست بیشتر تمرکزم روی خودم میزارم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۸
پنگوئن

همیشه با این شروع نوشتنه مشکل دارم!

که از کجا بگم!
صدای منو میشنوید از تهران!از خانه!
داشتم به این فکر میکردم که این بلاگ قراره جایی باشه برای تجربه های من!برای اینکه توی 25 سالگی بدونم دغدغه ها و روزمرگی های مبینای 20 ساله چی بود!
پس میگم!از دغده های این روزام!از چیز هایی که باهاشون درگیرم.از احساسم.از اطرافیانم ، و از شریطم :)
امروز یازدهم مرداد ماه یکهزارو سیصد و نود و هشت خورشیدی هست :)
 
مبینا 21 سال داره. رشته ی تحصیلیش فیزیک و دانشگاهی که توش بزرگ میشه شهید بهشتی واقع در تهران هست. مبینا عاشق رشته اش هست.یه تابلو فرش داره که به زحمت تعداد رج هاش زیاد میشه.یه سنتور که گوشه ی اتاقشه و داره دستاشو جون میده!
در حال حاظر 4 ترم از دانشگاشو گذرونده به علاوه ی دو تا ترم تابستونه.که در حال حاضر هم داره دومین ترم تابستونشو میگذرونه و این هفته هفته ی اخر هستش.
دوستای زیادی داره.تقریبا وارد دانشگاه میشه با همه سلام و احوال پرسی میکنه.
پر از سر و صداس و خیلی غر میزنه ولی به گفته ی دوستاش غرغروی بدی نیست غراش دل نشینه :) ولی باید سعی کنه کمتر غر بزنه!
اهنگای دوف دوفی دوست داره.
عاشق هیجان و سرعت و چیزای پر سر و صداست.
عاشق گل و گیاهه!و هر باری که کسی براش کادو گلدون خریده ذوق مرگ شده و با دیدن اون گلدونا همش به اون ادما تو خیال خودش لبخند میزنه و تشکر میکنه!
از ویژگی های شخصیتش (به گفته ی بقیه) میشه اشاره کرد به : جسارت-رک و راستی-زبلی-شنگولی :) - انرژی داشتن- غرغرو-سخت کوش-نترس-با اندکی بی ادبی در زبان- دارنده ی زبانی تند-بعضا مهربانی - بدون اعتماد به نفس و ...
خودم اضافه میکنم: با وفایی و با معرفتی!
خب این چیزایی هست که شخصیتش رو ساخته!
نه ظاهرش!
نه خانوادش!
نه جایگاهش!
نه شغلش در اینده!
نه ماشینی که سوار میشه یا پای پیاده اش!
نه گوشی که دستش میگیره و لباسایی که میپوشه!
 
اینو گفتم برای خودم!برای به خودم بگم ادمایی که باهات راجب چیزایی غیر از موارد بالا حرف میزنن و تو رو میسنجن ادمایی هستن که کوته نظرن!ادمایی هستن که خودتو ندیدن!اونا فقد یه جسم دیدن!جسمی که یه روزی میزاریش زیر چند متر خاک و تمام!
اما خودت!هویتت و وجودت همون چیزاییه که بالا گفتم!همون چیزایی که خودت به دستشون اوردی و براشون تلاش کردی!
 
حالا یکی این وسط بهت بگه بی ابرو! چیزیو عوض میکنه؟!
اصن بیاین راجب صفت "ابرو" بحث کنیم.ایا همچین صفتی خوبه یا بد؟!
راستش یکی از دغدغه های من همینه از بچگی.مثلا ابرومون میره اگه بقیه بفهمن ما پول نداریم یه دفتر بخریم!مثلا ابرومون میره اگه ماشینمون مدل پایین تری باشه!یا ابرومون میره اگه دیگران بفهمن دخترامون عقایدی شبیه به ما نداره!ابرومون میره بقیه بفهمن معدلت چنده!یا مشروط شدی!ابرومون میره اگه با یکی رو راست باشی و اگه یه چیزی بهت گفت و تو بهت برخورد نباید جوابشو بدی! ابرو اینه که اگه تغییر کردی و نخواستی چادر بزنی ، این حقو نداری! ابروت میزه اگه تو یه مدت با یکی دوست بودی به هر دلیلی رابطه اتو تموم کردی کسی بدونه!ابروت میره اگه تو جلوی کسی گریه کنی....
اینا همه مباحثیه که من رو نسبت به صفت ابرو بدبین کرده!
کاش ابرو اینجوری تعریف میشد: صداقت ، درستی ، پاکی ، شخصیت و احترام!
کاش ابرو رو هر نفر خودش به دست میاورد!نه اینکه بدو تولد به نسبت وضعیت خانوادگی چند کیلویی به هر نوزار ابرو بدن بعد که بزرگ شد هی فقد ابروش بره و ازش کم شه با هر کاری!!!
 
فکر نمیکردم ساختار شکنی انقد سخت و درد اور باشه!کاش هر کی ساختمون خودشو از اول خودش میساخت که بعد مثل الان من یه روزی نزنه همشو خورد کنه!واقعا سخته!ببین یه سری چیزا برات پیش میاد میگی که میدونم طبق دید جدیدم این موضوع درسته ولی ریشه ی کودیکیت نمیذاره بپذیریش!یا حتی برعکس!این کودکی چقدر نقش داره تو روح ادم!
جدی میگم!ادما به شدت تحت تاثیر دوران کودکیشونن!تمام عقده و دیدایی که تو بزرگی براشون درست میشه ریشه تو کودکیشون داره!
حالا دردش کجاس؟تو با یه سری ادما رشد میکنی!خانواده و فامیل و فلان...بعد میری تو اجتماع اون شخصیت و اون عقلت یه سری ادما رو به خودش جذب میکنه!بعد میبینی یه دنیای ادمای خانواده و فامیل با ادمایی که جذب کردی و یا جذبشون شدی فرق میکنی!و این شروع دوگانگیه!حالا کی درست میگه کی غلط بماند!اینکه تو تو هر جمعی چی میگی و چجوری رفتار میکنی باعث میشه خودت دهنت وا بمونه!!!ولی واقعیت اینکه که تو راجب اون خانواده و فامیل حق انتخابی نداشتی اما راجب این دوستات و ادمای بیرون حق انتخاب داری!پس کساییو انتخاب میکنی که حالتو خوب میکنند!که رشدت میدن!که یه چیزایی بهت یاد میدن!
پس نترس!
تغییر بد نیست!
 
چیزایی کوچیکی حال منو خوب میکنه مثل: عطر چایی دارچین!بوی گلاب!رسیدن به گل و گیاه.مرتب کردن خونه و تر تمیز کردن.دور زدن با ماشین.غذایی خوش مزه خوردن.یه اتاق تنهایی.قهوه.یکی بشینه رو به روم ساز بزنه!خودم ساز بزنم!قالی بافتن!فیلم کمدی ببینم!اشپزی کنم.حتی گاهی درس خوندن هم حالمو خوب میکنه!اینکه بشینم با ادما بحث کنم بحثای مفید.این یکی ازم تعریف کنه خیلی خوشحالم میکنه.وقتی میبنم یکی دوسم داره ذوق میکنم.
من ابدا ادم پیچیده ای نیستم.خیلی ساده :)
 
داشتم فکر میکردم این خونه واقعا ظرفیت 6 نفر ادم رو نداره!شایدم مغز من این ظرفیتو نداره!
 
کلی دلم واسه پاییز تنگ شده :)
 
کاش بتونم بابا مامان رو راضی کنم بمونم خونه و دیگه خوابگا نرم!
 
یه روزی میام راجب تجربه ای که داشتم از بچه های ردلاین میگم!
 
به شدت دلم واسه بچه ها تنگ شده که بشینم و کلی باشون حرف بزنم:شایان...مهدی...زهرا... :)
 
 حتی دلم واسه سکوتام با سحر و نگاه کردن به سوسوی چراغا هم تنگ شده :)
 
من مثل یه توپم میخورم زمین هوا میرم :)))))))
 
من ادمیم که به هر چی میخوام رسیدم، اگه به تو نرسیدم ینی نخواستمت !اره دقیقا همینه!این منم که انتخاب میکنم!اگه انتخاب کردم که الان کنارم باشی یعنی حالمو خوب میکنی!!
 
+رمان پشت یک دیوار سنگی!برای بچگیامه!دوباره خوندمش!ناخوادگاهی که درگیر شخصیت ارشین شده و الان!مبینا چقد شبیه ارشینه :))) یه چیز جالبه که دیروز فهمیدمش!
 
و فکر کنم وقت اعلام کردنه پایانه :)
پایان.
مبینا-تابستان 98
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۴
پنگوئن

از روی بی حرفی این صفحه رو باز کردم تا شاید کمی بتونم حرف بزنم

یه ادم پر حرفی مثل من وقتی انقد بی حرفی پیشه میکنه یه چیزیشه نه؟

وقتی با تقریب خوبی هر شب کابوس میبینه!

هی نیگا میکنم میبینم همه چی سرجاشه!همه چی درسته!استراحت کافی به موقع هم درس و دانشگاه!تقریحات خوب!همه چی دارم!

همه چیزایی که میخواستم!ولی بی حرفم!ولی تو فکرم!ولی تمرکز ندارم!ولی خستم!ولی حوصله ندارم!ولی ...

خیلی فکر کردم که چمه!که چرا پنجشنبه شبیه جمعه شده برام!یا حتی شنبه ....

حتی دیگه وصله جنگیدنم ندارم!

چقد تلخم امروز!

بعد از ماه ها دوباره قالی بافی کردم  سنتور زدم ...

یه سوالی ذهنمو مشغول کرده:

ادم اونیه که تو فکر خودش فکر میکنه هست یا اونیه که داره عمل میکنه؟!

میدونی به نظر من ادما خوب نمیشن!

بنظر من هیچ دردی خوب نمیشه...فقد کهنه میشه ولی جای داغش هست همیشه....

مثلا جای داغ رفتن عزیزی از دو سال پیش هنوز هست....که هر بار میرم دزفول باید بهش سر بزنم...براش گل بخرم و اون سنگی که رو خاکش گذاشتنو بشورم....

که ادما به طرز عجیبی با بعضی از ادما پیوندایی دارن که خودشونم نمیدونن از کجا اومده و اصن چرا...

دلم بسی تنگ است و سرد و خاموش!

صبی ماهرخ بهم پیام داد!عکس دستشو واسم فرستاده بود!داستانش این بود که ما دیروز با بچه ها رفتیم پلنگ چال!هی بین راه سحر مشت میزد به من منم میزدمش!بعد اون بالا که رسیدیم ماهرخ گفت منو بزن ببینم درد داره یا نه!منم زدمش!

راستش محکمم نزدم!فقد زدم!

و عکسی که فرستاده بود دستش بود که کبود شده بود!و زیر عکس نوشته بود: مبینامون قویه یادت نره :)

رراستش یه وقتایی فک میکنم من یه مشت شیشه خورده ام که با حرارت بالا بهم وصل شده!و خب تیزی هم زیاد داره!

یه تیزی زبونمه!یه تیزی دیگه زورم برای زدن!

ولی من همون شیشه خورده ام!

هر چیم زمین میخورم و میشکنم تیز تر میشم!برنده تر میشم!

دلم میخواست میتونستم به جای اینکه ارزو کنم که از نطر همه قوی بنظر بیام ارزو کنم که مهربون و خوش اخلاق بنظر بیام!

دوست داشتم به جای اینکه ادما ازم بترسن مثل سینا که دیروز میترسید حتی بهم بگه کوله اتو بده من میارم ، لطیف بنظر برسم!

دوست داشتم به جای اینکه وقتی سحر بهم دست میزنه و سعی میکنه غلغلکم بده و بی اثر میمونه تهش میگه بی احساس، یه ادم پر از احساس باشم با شیرینی زیاد!

ولی نمیدونم چرا شرایط زندگی نمیذاره!نمیذاره من یه دختر کوچولو شیرین ،با احساس و لطیف باشم!

به جاش باید یه ادم قوی و ترسناک و بی احساس بنظر بیام!

کاش  هر باری که به مامانم زنگ میزدم تا حالشو بپرسم تهش به جای بحث با بوس پشت تلفنی تموم میشد!

کاش میشد به امیرحسین میگفتم قشنگ نیست که یه دختر مثل من باشه!و این ارزو رو برای خواهرت نکن!

کاش میشد به زنداییم بگم عسل هیچ وقت شبیه من نبوده و خدا رو هم شکر که نبوده!

میدونی شیشه با چاقو بریده نمیشه اتیش کمم زیاد نمیتونه کاریش کنه!اون وقتی پرت شه میشکنه!وقتی سقوط کنه!

احساس میکنم زیادی زنده بودم!زیادی زندگی کردم!احسا میکنم دیگه جونی برای رسیدن به اون تارگتی که ماهرخ روش اصرار داره و پویان همش میگه یکم دیگه مونده ندارم!احساس میکنم دیگه دستی نیست که بخوام بگیرمش و بکشتم بالا!احساس میکنم افتاب داره قورتم میده!و پاهام از راه تاول زده....و یه ضربه ی کوچیک میتونه کاری کنه که سقوط کنم!

دلم میخواد یه لحظه از زندگی پیاده شم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۱:۰۷
پنگوئن

از فصلی گرم مزاخمتان میشویم :)

دیروز اخرین نمره ی ترم گذشته رو هم زدن!و خب بد نشد خوب بود!ولی نه به اون خوبی که منتظرش بودم!

میدونی ما میدونیم که داریم یه جای کار رو اشتباه میکنیم ولی دوباره همون کارا رو میکنیم و منتظر تغییر نتیجه هم هستیم!

من از اون ادمام که میشینم یه گوشه و غرمو میزنم!

داشتم به بچه ها میگفتم فلانی فلان درسو 20 شده و تو شرایط من بوده و شده!

پس من مغزم ضعیفه!تنها نتیجه ای که میشه گرفت!

ولی همین دو روز پیش اریا داشت حرف میزد که شریف کوانتومو شروع کرده!یا فاطمه به من پیام داده بود که نمیخوای شروعش کنی؟!

اینا همون کسایین که نمره هاشون خوب میشه!

 و خب ببین!همه یه وقتایی یه تلاشایی میکنن که من نکردم!

فرزین یه پیشنهاد جالب واسه برنامه نویسی داد!فک کنم بهتره دوباره شروع کنم برای برنامه نویسی کردن!

فک کنم یه ماهی هست که شل کردم ولی باید برگردم به داستان!

فکر کنم که راهی که دارم میرم خاکیه! و از جاده اصلی جدا شدم!

اگه شرایطشو ندارم تا کار کنم حداقل درسمو بترکونم!

اگه شرایطشو ندارم که باشگاه بم حداقل ورزش هوازی کار کنم!

اگه کلاس برنامه نویسی ارمین لغو شد حداقل میتونم چند تا کار واسه خودم تعریف کنم و برنامه اشونو بنویسم!

اگه شرایطشو ندارم که تو ردلاین باشم حداقل فتوشاپ و پریمر یاد بگیرم!

اگه شرایطشو ندارم که برم گواهینامه بگیرم به جاش چیزایی که قبلا اولشو یاد گرفتم قوی کنم مثل قالی بافی مثل سنتور!

من یه برنامه ریختم و نشد!بعد حالا نشستم میگم چرا نشد!و به این فک نمیکنم که اگه یه راه بسته شده 1000 تا راه دیگه هنوز هست! و من میتونم  استفاده کنم و نمیکنم!

میدونی درسته به 100 نرسیدم اما اینجوری که شل کردم دارم به 50 میرسم نه 99!!!

بهروز بهم گفت:خیلیا نمیدونن که دارن چیکار میکنن!گفت یه وقتی میبینی یکی درس نمیخونه ولی کلی کار مفید غیر درسی میکنه!

ولی بعضیا هم هستن که نمیدونن دارن چیکار میکنن!نه درس میخونن نه حتی تفریح درستی دارن!

ادم باید حواسش باشه اینجوری نشه!

به سرعتی که فکرشو نمیکردم داره تابستون هم میگذره!

الان 20 تیره! و تا شروع ترم بعد فقط 2 ماه دیگه مونده!

برای رویاهام برای هدفام باید یه تلاشی بکنم!

شاید سخت باشه

شاید هزار بار زمین بخورم!ولی پامیشم!

یه حس گفت 9 بار زمین خوردی 10 بار بلند شو!

درستش میکنم!

درستش میکنم!

درستش میکنم!

نتیجه میده

نتیجه میده

نتیجه میده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۷:۱۱
پنگوئن

پس از روز ها میخوام بنویسم :)
الان ک مینویسم انقد خستم که حال ندارم لپتابو روشن کنم هات اسپات کنم و...
و با گوشی مینویسم.
اومدم دزفول!شهری که بار ها میگم ازش متنفرم!
نه از خوده شهرش!از ادماش!
نه از همه ی ادماش!از فامیلام!
از حاشیه های فامیلی!
از دعوا!
از حرفِ مفت!از ننه من قریب انبازی (حتی بلد نیستم درست بنویسمش!)
از دو رویی!
از میش بودن تو لباس گرگ!و تظاهر!
وقتی میام دزفول فقد منتظرم از شهر بزنم بیرون تا از این قالب لعنتی که برای خودم ساختم رها شم!
من غیرتیم رو خانوادم!به شدت!
شاید اونقدا از‌خانوادم دل خوشی نداشته باشم!
شاید ترجیح بدم که جدا باشم ازشون و دوری و دوستی!ولی غیرت دارم روشون!خیلی!ینی میدونی...من میگم دعواهای خانوادگیش واس خودمه و از‌بیرون کسی حق نداره یه نیگای چپ به این خانواده بندازه...
و دزفول...شهر درده برای من!که هر وقت‌میام توش تمام وجودم درد میگبره...
که بحث دزفول بودنش نیست...هر‌جایی که این‌ادما یا حرفشون باشه برای من درد اوره....
این یه قسمت تلخ و گس زندگیه منه که مثل یه زخمه‌و هر بار زخمه باز میشه...و تمام تلخی و گسیش تا مغز استخونمو تلخ میکنه...
دو روز پیش که تو فرودگاه بودم ، پروازم با تاخیر مواجه شده بود!
نشسته بودم پیش خودمو فکر میکردم!که چرا!که اصن اقا این ۲۱ سالگی من همونی هست که من میخواستم؟!
که اقا اصن من چی میخوام!؟
گیج شدم!حس میکنم نمیدونم چی میخوام و واسه چی دارم میدوعم!
اینقده دویدم که یادم رفته این وسط اون مقصده کجاس...راه چه شکلیه...دارم با کی مسابقه میدم اصن...
۲۱ سالگی...
من ۲۱ سالگی پر ماجرا ، پر تجربه، پر از دلخوری، پر از خنده،پر از ناامیدی، پر از برنامه داشتم‌تا به اینجا...
یه اهنگی هست جدیدن خیلی گوشش میدم توش میگه:
The world's not perfect but its not that bad...!
راس میگه :)
شاید خیلییی چیزا سخته!
شاید فیزیک خوندن درد داره...مو سفید کن بوده واسه من!
شاید تنها زندگی کردن و‌رو پای خودت واستادن خون دل خوردن داره
شاید جنگیدن و واستادن و ساختن اعتقادات و اینده ی خودت کلی جدال و فکر و اعصاب خوردی داشته باشه...
اما لحظه های شیرینش زیاده!لحظه هایی که میتونی...
یا مث اون‌روز ک لب ساحل ولو شده بودم و به خودم گفتم به مبینا!تو دیگه کی هستی!!
یا اون شبی که با بچه ها رفتیم دور دور و من مثل مستا داشتم اهنگ مبخوندم و میرقصیدم و فارغ از دو جهان شاد بودم!
یا اون روزی که با بچه ها خیابونا رو متر‌کردم تا به کافه پارادیزو رسیدیم و هد میزدیم :)
یا لحظه ی تونستن تموم کردن‌پیست دوچرخه سواری چیتگر بدون زمین خوردن :)
یا‌اون موقع که از فرودگاه میام خونه و مامانم میاد جلوی در تا بغلم کنه...
نمره ها میاد و درسی رو نمیافتم...معدلمم یه‌خورده شاید بیشتر‌بشه این ترم...
اون شبای خوابگا که با هم میشینیم قاسم یادگاری میبینیم
با بچه ها میریم ویو چ س دود میکنیم و میریم تو فاز مثلا
شبای رصد که بعد از کلی دویدن به اسمون پر ستاره خیره میشیم‌و سکوته :)
لحظه های شیرین حل کردن مسئله های تحلیلی با فاطمه
اون شب قبل از امتحان ریاضی فیزیک که تو انجمن با فاطمه دو تایی فکر میکردیم و بوووم...یهو جوابمو میفهمیدیم...
یا اون لحظه هایی که میفهمی یکی هست و دوست داره و برات هر کاری میکنه تا شاد ببینتت!
...
این روزام داره همه چیز شباهت بیشتر و بیشتری به ارزو ها و تصورات بچگیم پیدا میکنه....
.
.
از امیر حسین بگم!
امیر حسین تی ای فیزیک ۴ ما بود این ترم!
یه ادم مذهبی ، که فلسفه فیزیک خونده، دانشجوی دکتراست!
یه ادمی که مهربونه!دلسوزه!و نسبتا‌محرتم!چرا میگم نسبتا!
پس از داستان هایی که پیش اومد و حرفایی که زده شد راستش یکم از اون احترامه رفت بنظرم و بنظر سحر هم!
چیزی که میخوام از‌امیر حسین بگم راجب حرفاشو حاشیه اش نیست!
امیر حسین اینو بهم یاداوری کرد که من واسه چی اومدم فیزیک!!انگار رسالتش این بود که اینو یاده من بندازه!
دو تا کتاب بهم داد...که الان دارم با خوندنشون میفهمم چقد منو به تصورات دبیرستانم داره نزدیک تر میکنه...حرفی که زد...تشویق بزرگی بود‌که مسئولیت بزرگیم داشت...
که امیرحسین نه اولین ادمیه که این حرفو میزنه...نه اخریش!
که تا حالا چندین نفر گفتن...
که داره مسئولیته زیاد تر میشه و...
که مبینا باید بتونه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۰۲:۲۷
پنگوئن

حیفم اومد از دیروز نگم :)

دیروز که اخرین روز هفته ی پیش بود منم باید اون برنامه هایی که تو دو پست قبل گفته بودمو اجرا میکردم تصمیم گرفتم صب پاشم برم توچال!

5 از خواب بیدار شدم و با همراهی فاطمه راهی توچال شدم!

اقا ما رفتیم حرکت کردیم و اینا رفتیم و رفتیم...هوا بسی گرم بود!منم کلاه نداشتم افتاب داشت مغز کله ی بنده رو میخورد!

در سه روز گذشته ی دیروز که کلا در خوابگا سکنا گزیده بودم و تنها تفریح و مسافت زیادی که طی نموده تا دس به اب بود ، دچار چشم درد شده بودم و فک کنم نمره چشمام ریخته بهم!

خلاصه که تو کوه هم این افتابه فشار اورد و اینا ما چشم درد گرفتیم

چشمه واستادم تا صبونه بخوریم!ولی بعد تصمیم گرفتیم بالاتر نریم و برگردیم!چون هم باید درس میخوندیم هم بالا تر رفتن مساوی خستگی بیشتر و ...!

درسته به اون حدی که به خودم گفته بودم نرسیدم ولی حداقلش اینه که انجامش دادم :)

برگشتم خوابگاه و مادر گرام زنگ زد!

دیدم صداش بغض الود ایناس...فهمیدم با زنداییم صحبت کرده که یکم نا خوش احواله!

بعد گفتش که بیا بریم ببینیمش یا اینکه بگم اونا بیان اونجا

منم لباس عوض کردم و راهی خونه شدم!

رفتم خونه ی جدید :)

خونه ی خوبی بود!امم یکم دل باز تر از خونه ی قبلیه ولی خب اون گوگولی بودن اونورو نداره احساس میکنم!

و اینکه شدیدا به زنگ و تعمیر یه سری جاهاشو خوشگل سازی نیاز داره کلا!

بعد هیچی دیگه

مامانم کارتونای وسایلامو داد دستمو گفت بچین :)

منم عاشق این قرتی بازیا چیدم!

داداشم اومد گفت قراره 10 روز دیگه بیایم نقاشی کنیم جمع کن !! منو میگی اینجوری شدم :(((

اخرشم چیزی جمع نکردم گفتم بعدا جمع میکنم!

دوبار تلاش کردم بخوابم و تلاشام بی ثمر بود!عصر که شد مامان با زنداییم صحبت کرد و معلوم شد حالش باز بد شده و بیمارستانه!

همه غمبرک زده بودیم نگا هم دیگه میکردیم

بابام دستور فرمود که همه به خط شیم بریم بیرون!

رفتم نشستیم تو ماشین داداش گفت کجا برم؟!بابا گفت میخوای برو تجریش

داشتیم میرفتیم تجریش من تو راه چشمم خورد به برج میلاد!گفتم عه میلادم میتونیم بریما

داداشم گفت عه اره منم نرفتم تا حالا بریم میلاد :))

ما هم رفتیم میلاد :)

اینقده با مزه بود :) دو بار اومدم بیرون از شهر و همه شهر و ریز دیدم دیروز!

دیروز روز خارج شدن از حدود بود :)

درسته نتونستم درس بخونم ولی واقعا بهش احتیاج داشتم!به این که بدون دردسر یه تایمی با خانواده باشم!

به اینکه برم کوه و رفرش شم!

به بابام و خنده هاش نیاز داشتم!

و خب راضیم خدا رو شکر :)

حالا از اون کارای هفته ی پیشم بگم!

تقریبا به طرز معجزه اسایی همه چیز طبق روال برنامه پیش رفت!

حتی برای تموم کردن تحلیلی که من سه روز وقت گذاشته بودم ساعت 12 شب روز سوم دقیقا تحلیلیم تموم شد :)))

5 تا از کارای دو پست پیشم انجام شد و دو تاش موند!که یکیش رو منتظر دختر خاله ی گرام بودم که خبر بده دومیشم گلدون نتونستم بخرم چون میخوام نقاشی اینا کنیم گفتم اذیت نشه :))

اینه که میگن ادم باید تایم تیبل بچینه :)

و تامام :)

مبینا

تهران-بهار 98


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۳۷
پنگوئن