پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

چند روزی مونده به پروازم به ایران و حسم...

حسم خیلی پیچیده‌س!

به اظرافم که نگاه میکنم یه خونه‌ی آروم و امن میبینم بدون خانواده!بدون آدمی که از ته دلم بهش عشق بورزم!

دارم خونه‌ی امنمو ول میکنم و میرم که اون آدما رو ببینم!تو خونه‌ای که همچین هم امن نیست!

چند شب که مدام کابوس دیدم! کابوس از دست دادن و مرگ! بعد هم که کابوسم تموم شد استرس و سردردهای شدید جاش رو گرفت!

نمیدونم چطوری بگم که چقد نگرانم!‌نگران اینکه الان برگردم چه بلایی سر آدم هایی که روزی ولشون کردم و اومدم افتاده!

میدونم اگه خوب شده باشن یا بد، هیچ کدومش تقصیر من نبوده ولی مواجه شدن باهاشون خیلی سخته برام!

تا جایی که میدونم وضعبت همه عزیزام یا ثابت مونده یا بدتر شده! هیچ کسی خبر خوشحال کننده‌ای برام از اون خونه‌ی نا امن نداره! و با هر کدومشون که حرف زدم یه غباری از درد تو صداشون بوده!

الان که دوباره میخوام برگردم هم ترسم تبدیل به واقعیت شده و این دفعه احسان و بابام با هم صحبت نمیکنن!

نمیدونم چطوریاس که انگار حضور من باعث میشه اینا یادشون بیاد که قهر کنن!

دیشب تو سیاهی جاده و با اهنگایی که بغض رو به گلوم مهمون کرده بود  داشتم فکر میکردم که چقد برای اون خونه‌ناامنم دلم تنگ شده و چقد این دل تنگی سمیه!

اشک از گوشه چشمام میافتاد و فکر میکردم که بیمکس برام حامی بود و شاید برای همین دوسش داشتم! اگه الان برگردم و دیگه حامی نباشه؟ اگه اصن نیاز به حامی نداشته باشم.... بازم دوسش دارم؟

یعد خواننده میخوند که تو آغوشت بپوشونم!

و من غرق میشدم تو همون حس لنتی غرق شدن تو اغوشش و یه قطره اشک دیگه!

داشتم فکر میکردم تبدیل شدم به همون آدمایی که همیشه دوست نداشتم باشم! به یکی فکر میکنم و با یکی دیگه تو یه رابطم! رابطه ای که میدونم همچین هم برام قوی نیست! ولی خب بد هم نیست! انگار که بهش راضیم!

ولی میدونم دلم اون ذوق رو برای این ادم نداره!

وقتی میبینمش نمیخوام قورتش بدم از شدت دوست داشتن!دلم غنج نمیره!

ولی من تبدیل شدم به یه ادم بزرگ که به این فکر کنم که الان چی برام بهتره!غنج رفتن برای ادمی که قاره ها دوره هیچ دردی رو دوا نمیکنه!

نفسمو ول میدم و چشمم میخوره به عکس من و وروجک روی دیوار!

چقد دلم براش تنگه!‌به این فکر میکنم که تو اغوش گرفتنش رو چقدر میخوام الان! بچلونمش و سعی کنم تو خودم حلش کنم!

بعد به بابا فک میکنم که بهم گفت دلش برای بغل کردنم تنگ شده!

و من فقط گریه کردم!

بهم گفت از قبل تا حالا من براش یه جور دیگه بودم و جوری که منو دوست داره هیچ وقت برادر هامو دوست نداشته...

و اینو میگفت که من رو خوشحال کنه ولی من بدتر حالم بد میشد!

که مگه میشه؟ مگه میشه ادم یه بچه اشو از بچه های دیگه اش بیشتر دوس داشته باشه؟ که این بشه شروع تموم این دردایی که سال ها کشیدم...که دوست داشتنش چقد به من ضربه زد....

واقعا نمیدونم که اماده رو به رویی با این چیزا هستم یا نه! اونقدر قوی شدم که جلوی غنج دلم وایسم و بگم من تو رابطه‌م؟ اونقد قوی شدم که بابام رو با اشتباهاتش گرم تو اغوش بگیرم؟ اونقد قوی شدم که کنار برادرام با هر تفاوتی وایسم و با وجود تموم نا مهربونی های گذشته اشون، بهشون محبت کنم؟

دیروز فکر میکردم ادم ها حق دارن که من رو نخوان... کی دلش میخواد با ادمی شبیه به من وارد رابطه بشه؟ ادمی که هزار سال زندگی کرده! یه دور مادر بوده یه دور بچه ی تو سری خور! یه دور بچه ی سرتق و گستاخ خونه! یه بازه ای زن شوهر داری که تلاش داره شوهرش رو حفظ کنه! کسی که همه نقش ها رو به دوش کشیده....کسی که چند باری تا پای مرگ رفته....کسی که اون تلخی تعارض یا تجاوز نمیدونم اصن کدومش حساب میشه رو تجربه کرده! کسی که سه بار برادراش گلوش رو خفت کردن به قصد کشت....

کی حاضره این همه زخم و تروما رو به دوش بکشه؟! 

یه ادمی مثل من و یه ادمی هم مثل رومینا...بهمون میگن شبیه به همیم و اسمامون هم خیلی شبیهه! ولی اون کجا و من کجا! یه دختر خانوم! پدر و مادر پزشک! فرهنگی و درست حسابی! تک بچه! که تنها ترومای کودکیش سر این بود که خانواده‌اش میرفتن سر کار بچه تنها میمونده و باید میرفته مهدکودک!

خب معلومه...بین این دوتا گزینه ادم گزینه ای رو انتخاب میکنه که مطمئن تره...حداقل کسی که از لحاظ روانی اروم تره...

گاهی وقتا هم فکر میکنم من زیادی بزرگ میکنم همه چیو...زخمه دیگه :)) همه دارن :) حالا یکی عمیق تر یکی سطحی تر...

 

درست میشه...درست نشه، تموم که مبشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۳ ، ۲۲:۰۲
پنگوئن

یه شبایی هم هست مثل امشب که خوابم نمیبره... خیره میشم به سیاهی سقف و فقط یه تصویر میاد توی ذهنم...تو و بغل بیمکسیت :))

چقدر دلم واسه بغل کردنت تنگ شده!

چشمامو میبندم میخوام تصور کنم کنارمی... که با هم تو این استدیو نقلی هستیم! که خوشحالیم که حالمون خوبه! که نمیترسیم!

چشمام باز میشه و تصورهام پوچ میشه! یادم میاد که اصن ممکن هم نیست! هی میگردم دنبال یه راهی تو مغزم! چطوری میشه باشی... هیچ جوری

دنیا عجیبه میدونی؟

دوست داشتم میتونستم الان بهت پیام بدم بگم ببین خوابم نمیبره! وسط این خواب نبردنه به جای فک کردن به هزار و یک چیز، دارم به تو فکر میکنم!
به منحنی لبخندت!

به من با تو! که چقدر ذوق داشت و خوشحال بود!

به آرامش اون روز صبح که جفتمون فارغ از دنیا روی لحاف و تشکی که رو زمین پهن کرده بودیم، داشتیم بهم نگاه میکردیم! تو موهام رو ناز میکردی! بهت گفتم کارت دیر نشه!

بهم گفتی دوست داری زمان رو تو همین نقطه نگه داری! ازت پرسیدم چرا؟ گفتی چون خیلی ارومم...و میدونم از الان به بعد انقد اروم نخواهم بود!

و از اون روز داره دو سالی میگذره! هر وقت میخوام برای کسی معنی آروم بودن تو آغوش کسی رو توضیح بدم همون فریم از اون صبحی که نمیدونم چندومین روز از چندومین ماه بود میاد جلو چشمم!

بهم میگن شاید دارم الکی بزرگت میکنم! یا شایدم  افکت نرسیدن به چیزیه که میخواستم!نمیدونم شاید راست بگن!

امیدوارم همین باشه! من که روزهاست منتظرم از ذهنم بپری :)

منتظرم که بیای و ببینمت و بفهمم ازت بت ساخته بودم!و تو واقعی نیستی!

منترم بهم ثابت بشه بغل بیمکسیت دیگه ارومم نمیکنه! که ما عوض شدیم! که اون فریم الان فقط یه خاطره‌س! یه خاطره به شیرینی لبخندت تو کنج دلم!

گاهی با خودم فک میکنم حالا گیریم که تو اصن معنی همین عشقی باشی که من دنبالشم! خب بعدش چی؟

حالا بگو اینم ثابت شده باشه! چیکار میخوایم بکنیم؟ هیچی!

 

-بوسیدمت در رویا و میل به بیداری ندارم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۰۸
پنگوئن

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

از شاملو*

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رقتم نشستم لب پله و سیگارمو اتیش کردم، چند دقیقه بعد دختر همسایه با ماشین مشکی کوپه اش با صدای خوشگل اگزوزش رسید. لبخند زدم!

داشتم به حرفای چند روز پیشم با ایبو فکر میکردم روزی که این دختر رو دیدم! لبخند زدم و گفتم نمیدونم یه حسی دارم وقتی این دختر رو میبینم که انگار یکی از اون زندگی هایی که میخواستم رو داره میکنه! یه استدیو داره با یه سگ بامزه و ماشین باحال! شبا که میاد خونه تو ماشینش یه دور ماری رو داغ میکنه و یکم میشینه اون تو! بعد پا میشه میاد تو خونه‌ش

چند ساعت بعدش وقتی تو دوان توان نشسته بودیم و منتظر ناهار بودیم یه پیرمرد و پیرزن باحال دیدم سوار بر یه بنز کروک داشتن عشق میکردن! دوباره همون لبخند تو صورتم سبز شده بود! ایبو بهم نگاه کرد و گفت یه جوری داری بهشون نگا میکنی که انگار...اصلا همین صبی همینجوری به دختره نگاه کردی!با همون لبخندم گفتم دقیقا! این یه نوع زندگی دیگه ایه که دلم میخواست بکنم! زندگی با عشق کنار ادمی که با هم موهاتونو سفید کنین!

یه اوهومی کرد و گفت تناقض!

یه نگاهی کردم که ینی چه میدونی تو پسر! که من سال ها تناقض رو دارم با خودم میبرم همه جا

 

امروز صحبت هام با ساناز به یه جایی رسید که گفت من حس میکنم تو خودت نمیخوای که یه رابطه عمیق و جدی داشته باشی!

یه لبخند کجکی گوشه لبم بود! از اون حرصیا! که از خودم حرصم میگیره میزنم!
میدونم میدونم که این قسمت از زندگیم تناقض داره!

انگار اصن این قسمت از زندگیم مغزم تبدیل به مغز یه ادم دو بعدی میشه!

یه بعد رها و سرخود و مغرور که اینجوریه که من تنهام و تنهایی از پس همه چی برمیام!

یه بعد پر از عشق و همراهی! که دلش میخواد یه خونه و خانواده اروم داشته باشه!

 

سال ها فکر میکردم اگه اولیو زندگی کنم بالاخره روزی میرسه که خسته میشم و دلم دومی رو میخواد!

ولی همینجوری سال ها پشت هم رد شد و من هیچ وقت نتونستم با تموم خواسته و خواهشی که واسه دومین بعد دارم کنار بیام و برم و بسازمش!

انگار که سال هاست منتظرم! منتظر کی؟ منتظر جی؟ نمیدونم!
 

هر وقت به هر کی میرسم حس میکنم این میتونه همونی باشه که منو از بعد اول میندازه تو بعد دوم! ولی روزها میگذره و میبینم نه! خبری نیست! انگار که مشکل از اون ادم باشه، دلم میخواد ادمه رو عوض کنم!

 

در حالی که چیزی که مسئله اس ادما نیستن! منم! و ترسم!ترس از جدی شدن! وارد شدن به مرحله دیگه ای از زندگی! ترس از راه برگشت نداشتن! انگار داشتن یه رابطه جدی قل و زنجیره و راه برگشت نداره

ترس شدیدی که دیدم داداشم موقع ازدواجش داشت!

دو روز هیچی نخورد و اینجوری بود که ده بار به مامانم گفت نمیشه کنسل کنیم؟ و مامانم با اینکه خودشم از ترس رنگش پریده بود میگفت نه دیگه نمیشه!خودت انتخابش کردی دیگه!

و همون موقعی که عقد رو خوندن ... من لبخند روی لبم و زانو های لرزونم...دستام که قند رو میسابید اروم میلرزید و گوشه ی لبم شروع کرده بود ضرب گرفتن!

عاقد که خطبه رو تموم کرد انگار که اضطراب منم تموم شده باشه پریدم وسط و رقصیدن!

ولی وقتی مراسم تموم شد و دیگه محسنی نیومد با ما و دیدم انگار واقعی شد زدم زیر گریه!

و همین دوباره تکرار شد برای محدثه و شادی...برای هر ادم نزدیک دیگه ای که دیدم داره ازدواج میکنه! یه دور یه حالت سکته ای گرفتم.... و همیشه واسم این سوال بود که مردم دقیقا چطوری به این نقطه میرسن که تصمیم میگیرن عملا ازدواج کنن!

 

یادمه بار اولی که دیدم مامانم رفته جهیزیه خریده برام اولش زدم زیر خنده یه جوری میخندیدم که همه با من شروع کردن خندیدن بعدش عصبی تمام پریدم به مامانم که هدفت چیه؟اضافه ام برات؟ میخوای سریع از دستم راحت شی؟

 

الان که دارم فکر میکنم مامانمم رفتارای متناقض عجیبی داشت روی این قضیه! با اینکه خیلی دوست داشت ما ازدواج کنیم ولی وقتی محسن و احسان به اون مرحله ها میرسیدن به شدت اضطرابی میشد و شروع میکرد بد رفتاری کردن!دیدم که داداشام هم میگفتن فاز مامانمو نمیفهمن!

یا مثلا زنداداشم تعریف میکرد اون اوایل که من رفته بودم دانشگاه یکی میاد با مامانم حرف میزنه که مثلا جلسه اشنایی بزارن منو با پسره اشنا کنن! و اونجوری که زنداداشم میگفت پسره وکیل بوده و شرایط خوبی هم داشته! و تهرانم زندگی میکرده! ولی مامانم بهشون میگه من هنوز دخترم کوچیکه! و به زنداداشمم گفته بود واسه مبینا هنوز زوده و یعنی چی این همه سال بزرگش کردم الان انقد زود شوهرش بدم!!!در حالی که همون موقع ها مدام به من میگفت تو باید ازدواج کنی! یا میرفت چرت و پرت جهیزیه میخرید!

و اینو مطمئنم اگه این ترس مامانم نبود اصن واسش مهم نبود که منو داداشام چی میگیم اصن! خودش سریع تر از اینها دست به کار میشد!

حالا از تحلیل مامانم بیام بیرون ترس من از چیه رو نمیفهمم!

این که چی میخوام رو هم نمیدونم راستش!

راستش گاهی اوقات حس میکنم من فقط وارد رابطه میشم که تنها نباشم! یکی باشه باهاش فیلم ببینم غذا بخوریم بیرون بریم! هر وقت بخوامش باشه!بیشتر کارای دوستانه رو دوست دارم انجام بدم تا مثلا عشق بازی کردن رو!

بیشتر انگار دلم همراه میخواد تا دوس پسر! یعنی اون لاو سایدش خیلی برام مسئله ای نیست!یعنی هستا! ولی توقعی ندارم! اینجوریم که این خب د وان من نیست! پس اگه لاوی هم نباشه اوکیه!

یا حتی اون روز برا سارا تعریف میکردم که من خیلی خستم واسه ناز کشیدن و این حرفا! من حوصله بحث کردن رو هم ندارم!‌هستیم دیگه!‌چه کاریه!

بنظرم خیلی مسئولیت بزرگیه داشتن یه رابطه جدی و ازدواج و این حرفا! حتی از اسمشم میترسم! ولی یه جورایی هم میخوامش! نمیدونم!

یعنی مثلا مهاجرت هم خب ترس داشت! ولی نه انقد! 

نمیدونم شاید از اینکه همه قراره بفهمن و قضاوت کنن میترسم! از اینکه بزنن تو سرم بگن این چه کاری بود کردی! یا اینکه اگه پشیمون شم و بعدا ادما جاجم کنن! یا شاید پرفکشنیسم دارم و دنبال یه ادم بی نقصم! انگار که وجود داره!

یا شایدم یه عقیده مسخره ای تو ذهنمه که اگه موقعش باشه ادم خودش میفهمه؟

بخدا اگه بفهمم این آدمیزاد چطوری کار میکنه!

واقعا بنظرم سخت ترین کار دنیا فهمیدن خود ادمه!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۴۴
پنگوئن

خونه ی من یه مستطیله که روی هر دو عرضش پنجره داره!

زیر یه پنجره یه مبل خیلی نرم و کرم رنگه و زیر یکی دیگه اش تختم و این میزی که الان لپتاپم روشه!

فرق نداره کدوم کنج رو انتخاب کنی! هر دوش کنج های اروم و نرمیه!

این خونه نرم و خوش بو با کلی حس خوب هم باعث شد که باز یه سری چیزا به دست بیارم و یه سری چیزا رو از دست بدم!

و داشتن یا نداشتن همخونه از مهمترین این تغییرات بود!

میدونی داشتن کسی که خیلی هم ربطی بهت نداره ولی یه جورایی هم خیلی نزدیکه جالبه! تو هیچ مسئولیتی در قبال اون آدم نداری. بعضی وقتا میشینین با هم یه چایی میزنین و از ته دلتون میخندین! یا یه وقتایی که از گریه پاره شدی کی درو باز میکنه و میاد تو و بدون هیچ حرفی فقط بغلت میکنه! انتظار نداره ختی توضیح بدی که خب چرا داری گریه میکنی!

یه وقتایی هم که حوصله نیست و جهان ریخته وسط فرق سرت، در رو میبندی و با یه در بستن طرف میفهمه الان نیاز دارم تنها باشم!

و داشتن هم خونه خوب نعمته! واقعا!

 

ولی این هم مثل تموم چیزای دیگه روزی تموم میشه! و اون هم خونه هم قایق تنهایی خودشو برمیداره و میره!

و تو میمونی و یه خونه ای که تک تک وسایلشو با هم انتخاب کردین و یه غریبه ی نزدیکی که الان دوباره دور شده!

 

بعد به تنهایی فک میکنی و مزیت هاش! کسی کاری به کارت نداره! تو هم کاری به کار کسی نداری! راحت میخوابی راحت پا میشی! هر وقت حال داری مهمون داری و هر وقت حال نداری نداری دیگه :)

 

حالا این یه نمونه کوچیک شده از داشتن خانواده و نداشتنشه!

میدونی بنظرم خیلی جرعت میخواد! خیلی حرفه. که تو تصمیم بگیری از یه جمعی که بدون هیج هزینه ای بهش تعلق داشتی بکنی و بری!

بعد باید در به در بگردی دنبال تعلق داشتن! دنبال دلیلی برای این سگ دو زدن هات!

برای جمعی که اونقدی که میدی بگیری!

چون روزی توی گوشه ای از این جهان تصمیم گرفتی که متعل به جایی و چیزی باشی که خودت انتخابش کردی! نه چیزی که برات از قبل مشخص شده!

 

میکنی...کشورت عوضت میشه، شهرت عوض میشه، زبونت عوض میشه، ظاهرت عوض میشه و یه روزی که کنج خونه ات نشستی به این فک میکنی که حالا تعلق واقعی به کدومه!

تو کدومی؟ اینی که ساختی؟ یا اونی که بودی؟ یودن...صرف بودن! یعنی هیچ کار خاصی نمیکردی و عزیز بودی! عضو یه جمع بودی و برای خوشحالیت تلاش میشد!‌حالا زیاد یا کم!

 

من الان دیدم نسبت به خانواده واقعا عوض شده! قبل تر ها فک میکردم خب وظیفه اشونه! در حالی که الان اینجوری نمیبینمش!

الان واسم یه جمعی معنی میشه که هیچ کاست ورودی نداره! و هیج پری کوالیفیکیشنی هم نمیخواد! تو کافیه که زاده اون جمع باشی! حتی در بعضی موارد هم نه!

 

روزهاست دارم به این فکر میکنم بیا اگه دختر کسی هستی دختر کسی بودن رو زندگی کن! اگه خواهر کسی هستی خواهر کسی بودن رو تجربه کن!

 

من دو سال از زندگیم تلاش میکردم مادر کسایی باشم که نبودم! من اصن مادر نبودم!

دو سال از زندگیم سعی میکردم برای پدرم مادری کنم! بهش یاد بدم!

یادم رفته بود اصن دختر کسی بودن یعنی چی! اینکه میشستم زندگی خودمو میکردم و بقیه مسئولیت یه سری چیزا رو داشتن رو از یاد برده بودم!

فقط میخواستم از خودم یه هیرو بسازم! یه ادمی که تو همه جنبه های زندگیش تونسته!

ادمی که ضعفی نداره! ادمی که غمش رو تبدیل کرده به موفقیت!

فارغ از اینکه چقد اون لایه های زیری احساسم رو خراش دادم!

هر بار هر رفتار و هر حرفی چقد قلبم رو مچاله میکرد!

 

الان حتی اینم یاد گرفتم که خب به خودم حق بدم اگه بلد نیستم! مگه من چند بار قبلا مهاجرت کرده بودم؟ مگه چند بار کردیت کارت داشتم؟ مگه من یاد گرفته بودم اینجوری زندگی کنم و گند زدم؟

نه!

چیزی که مهمه اینه که الان بلد شدم! الان یاد گرفتم! که عجله نکنم برای داشتن همه چیز! به اولویت بندی فکر کنم! اصلا فکر کنم!!

به قول امیررضا اگه چیزی رو میخوام همون لحظه دست و پا نزنم که داشته باشمش! یکم صبر کنم! شاید اصن نباید اونو میداشتم! شاید اصن اون چیز خوبی نبود!

و چقد سخته که عمری رو اینجوری گذرونده باشی و الان یاد بگیری و بخوای دونه دونه اون عادت های بدت رو ترک کنی!
عین جدا کردن ساچمه تیر از بدن میمونه!

و تا وقتی هم که تو تو هستی جای اون تیر روی بندت به یادگاره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۱۲
پنگوئن

این مدت انقد اتفاقات عجیب و بالا پایین افتاده که نمیدونم چطوری خودمو جمع کنم و راجبشون بنویسم

الان نزدیک ترین ورژن به مبینای ۲۵ ساله ی توی رویاهام رو دارم!

یه خونه نقلی با یه عالم حس خوب! اینجوری که دلت میخواد بیای و از اینجا نری!

واسه خودم زرشک پلو بار گذاشتم :))

نگین به من میگف که همیشه وقتی خیلی دیگه پر و خسته میشه ترکیب دو تا چیز کامفرت زونش رو تشکیل میده پاستا و فرندز!

برای من این پاستا تبدیل میشه به زرشک پلو :)

و دیدن فرندز تبدیل میشه به تنهایی قدم زدن!

هی قدم بزنی قدم بزنی...

 

نمیدونم چی شد که به اینجای زندگی رسیدم ولی اینجا اینجوریه که ترجیح میدم فقط تنها باشم! بشینم تو همین چار دیواریم! با بوی سوپم حض کنم و نور افتابی که از پنجره ردش میافته روی بدنم رو حس کنم!

 

بعد از ۶۵ تا اپیزود رواق گوش دادن و خوندن کتاب و صحبت با ادم ها تهش به این نتیجه رسیدم که همینه! زندگی همینه همین لحظه های کوتاهی که داره میگذره و بهش بی توجهم!

الان دیگهه نه از تنهایی ترسی دارم نه از هر چیزی که تو مسیر جلوم سبز میشه!

هنوز هدف اونجوری هم برا خودم پیدا نکردم...صرفا یه سری امید و ارزو دارم که ایمان دارم زمان درستش که برسه میتونم بهشون برسم!

 

تصمیم گرفتم آدم هام رو باز هم الک کنم!

دوباره یه سری ها ریزش کردن! اینجوری نیست که بگم دعوا کردم یا ارتباطم باهاشون تموم کردم نه....

بعد این همه مدت اینو فهمیدم که رابطه ها یه تاریخ انقضایی دارن وقتی تاریخشون برسه دو طرف انگار خودشون میفهمن و توی یه سکوت رضایت بار عجیبی از هم فاصله میگیرن...انقد دور میشن که تو با لبخند با خودت فک میکنی این همونی بود که روزی مثل خانواده برام عزیز بود؟

 

بعضی وقتا هم یه سکوت توافقی بین تو و یه ادم دیگه هست... میدونی الان نمیتونی باش ارتباط بگیری به هر دلیلی...ولی میدونی هنوز تاریخ این رابطه تموم نشده!

و بعد یه روزی به خودت میای میبینی نشستی باهاش عین قدیما میگی و میخندی و براش هر چی ارزوی خوبه رو تو دلت داری!

 

دیروز که آریا و بوسه رو توی اتوبوس دیدم فکرم تا ساعت ها درگیر بود! کی فکرشو میکرد داستان ما اینجوری چرخه و بچرخه و بچرخه و اینجوری کنار هم قرار بگیریم باز؟

بنظرم خیلی زوج خوبین و بهم میان! و فقط وقتی میبنمشون به این فکر میکنم که امیدوارم روزای شاد و خوبی رو بگذرونن!

دیورز وقتی دیدم باسمون هم یکی شده و عملا همسایه شدیم و حتی تا ماه های اینده همسایه تر میشیم یاد حرفم افتادم که بهش زدم!

یه روزی از اون روزای دور وقتی تو بغلش بودم بهش گفتم فرقی نداره کجا و چطور ولی میدونم من و تو همیشه هستیم!

و دیروز توی باس درحالی که کلی خرید دستم بود و با ایبو سارا داشتیم میومدیم خونه و کلی هم با اریا و بوسه حرف زدیم پس ذهنم یه لبخند سراسر با یه بغضی جا خشک کرده بود!

نمیدونم بغضه برای چی بود! نمیدونم حتی لبخنده برای چی بود! فقط میدونم این جایی که هستیم درسته خیلی درست!

دور و نزدیک! اشنا و غریبه!

و بنظرم دنیا انقد چرخید تا بریم سر جای درست.

همکلاسی...دوست...رفیق...رابطه....دشمن...همکلاسی.... و الان که هیچ اسمی واسش ندارم!

 

و آریا یه نمونه ای از این ادم هایی بود که چرخیده بود تا بره سر جای درستش....آدم های دیگه ای هم بودن که تو همین مدت چرخیدن و چرخیدن و نهایتا رفتن سر جای درستشون!

 

با یه صلح درونی نشستم و به زندگیم نگاه میکنم...راضیم

نه خوشحالم نه ناراحت...نه اینجوریم که بگم سخت گذشت نه اسون!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۰۲:۳۹
پنگوئن

داشتم فکر میکردم دریا و بندر و تابستون و مرگ و مامان و اینا همش به یه نقطه وصل میشه!

برای من ... انگار همه زندگیم تو اون نقطه از زمان جمع میشه و تبدیل میشه به یه سیاهچاله! که همه خاطره ها توش جمع میشه!

انگار که من یکبار تو اون نقطه مردم و تموم شدم! میدونی چی میگم؟

احتمالا هیچ کسی جز من چیزی که میگم رو نمیفهمه!

بعضی وقتا باید تلاش کنم تا یادم بیاد! روزهایی رو که مامان بود! حسم رو! خودم رو! و پیداش نمیکنم!

انگار منی قبل از مرگ مامان وجود نداشته!

انگار مامان باید میمرد تا مبینا متولد میشد!

 

یه تصویر خیلی پررنگ دارم از روز اخری که دیدمش!

اونجایی که تو پیچ راهرو مامان نگاهم کرد و زد زیر گریه!مامان هیچ وقت منو بدرقه نمیکرد برای تهران رفتنم! چیز عادی‌ای بود!زیاد میرفتم و میومدم! ولی اونبار اومد و دور شدنم رو دید!

انگار میدونست سرنوشت من توی دور شدنه!! و برای همین اشک میریخت!

 

محسن میگفت اخرین حرفاش به من این بود که برو سراغ ناهید! انگار میدونست ناهید چند سال بعد مریض میشه و تنها امیدش میشه محسن!

 

نمیدونم چرای برای بابا یا احسان اون سیاهچاله اتفاق نیافتاد ولی به وضوح دارم این سیاهچاله رو واسه من و محسن میبینم!

ما تبدیل شدیم به ادم های دیگه! ادم هایی با قلب های اهنی!کسایی که سعی میکنن کسی رو توی دلشون راه ندن چون هنوز از ادم های قبلی دلشون درد میکنه!

ولی خب یه چیزایی ناگذیر بود! مثل نیکا تو زندگی محسن ... مثل حسین تو زندگی من!

ادم هایی که بدون اینکه بهشون اجازه بدیم اومدن و یه تیکه از قلبمون رو برداشتن!

ما روی آواره هامون نشسته بودیم و داشتیم به یه تیکه از زمین خالی شده نگاه میکردیم! به یه موجودی که وسط یه پارچه سفید پیچیده شده بود!

اونا اومدن و ته اون چاه تاریک به من و محسن روشنی نشون دادن!

با عشق و محبت! هر کدومشون به نوع خودش

راستش خیلی طولی نکشید که باز ورق زندگی چرخید

من جدا شدم از منبع محبتم چون راهم یه طرف دیگه بود

و محسن با اینکه کنار منبع محبتش موند دیگه چیزی نمیگرفت چون دوباره یه آوار دیگه رو سرش ریخته بود! باید سعی میکرد نور های زندگیشو اون وسط نجات بده!

 

ما گریه کردیم اشک ریختیم... زدیم به دل دریا... شنا کردیم! گاهی وقتا هم رها کردیم و با جریان رفتیم....

ولی دریا تاریک و تاریک تر میشد وقتی به اقیانوس نزدیک و نزدیک تر میشدیم

 

 

بعضی وقتا فقط غرق میشم تو گذشته و اگه یکی مثل ایبو نباشه که برم گردونه به دنیای حال واقعا تو سیاهیش غرق میشم!

انگار اقیانوس و سیاهچالهه و همه چی بهم میرسه و بوم! صداها محو میشه و منم تو یه جایی که نمیدونم کجاس

بعضی وقتا حس میکنم حتی از این چارچوب بدنمم خارجم ! یه جای دیگم شاید یه کس دیگم! بهش چی میگفتن؟ نسخ؟ مسخ؟

 

و خب اینا میترسونتم! حس میکنم دیوونه شدم!

بهم میگن از بس فکر میکنی راجب این چیزا اینجوری شدی!‌و من در جواب تنها چیزی که میگم اینه که مگه خب نباید دنبال جواب میرفتیم؟

 

یه چیز جالب دیگه هم هست! جدیدا تصمسم گرفتم بعضی ادم ها رو نبینم یعنی میبینما اما انگار تو دو تا دنیای متفاوتیم که نمیشه با هم اینترکشنی داشته باشیم حتی به اندازه گفتن یک سلام! نمیبینمشون! حسشون نمیکنم! و این بهترین مکانیزمیه که یاد گرفتم!

 

 

الان چشمام واقعا داره میترکه از درد شاید نیاز دارم یکم بخوابم....و اها خواب از اون چیزاییه که وقتی به این حالت هام میرسم به مقدار بسیار زیادی بهش پناه میبرم!‌وخیلی میخوابم!

همین!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۳۵
پنگوئن

گاهی وقتا نمیدونم زندگی کدومه! 

زندگی یه رنجه که ما انتخاب میکنیم که رنجمون در چه جهتی باشه؟

یا زندگی یه بازیه که از کنترل ما خارجه و ما یه سری سلولیم این وسط که باید کارمون رو انجام بدیم و دقیقا هم معلوم نیست کارمون قراره چه تغییری رو رقم بزنه؟

 

اینکه حس کنم توانی اینو دارم که رنجم رو انتخاب کنم بهم یه حس قدرتی میده! بعد با خودم فکر میکنم میبینم که خب اره! اگه اینجوری نگاهش کنم

این انتخاب من بوده که اینجا و اینجوری رنج بکشم!

ولی از طرفیم مطمئنم خیلی چیزا توی زندگی دست من و تو نیست! و فهم این قضیه بهم حس ناتوانی عجیبی میده که عصبانیم میکنه!

عصبانی از اینکه انگار مسخره شدم! مسخره کی و چی رو هم نمیدونم!

اگه قرار بود خودمون نفهمیم داریم چیکار میکنیم و هدف چیه، چرا اصن این قدرت به ما داده شده ( یا شایدم به دست اومده؟)؟؟

یعنی خب بنظرم وقتی سوالش تو ذهنمون هست یعنی یه جوابی هم واسش هست! نه؟

نمیدونم شاید نمیتونم اینو بپذیرم که بعضی سوالا بی جوابه! بعضی اتفاقا بی نتیجه‌س!

 

(انگار ادمیزاد همش میخواد بگه یه گ و ز ه خاصیه!)

 

بنظرت بقیه موجودات مثلا درختا اونا هم به این خوداگاهی یا کانشس رسیدن که بگن اصن که چی؟

دقیقا!

این حال من از این جایی میاد که به یه کانشسی رسیدم! به یه لولی از فهم و درک خودم! و موجودیتم!

الان روی پله اول وایسادم به هزار پله رو به روم نگاه میکنم و با خودم میگم یعنی بعد از هر پله حسم همینه؟ همین؟

 

اینکه چقدر روزگار گذریه و اینکه چقدر همه چیز عوض میشه هر روز پشمام رو میریزونه!

فک کن از اون روزی که اولین بار نمره امتحانت دیگه ۲۰ نشد و زار زار گریه کردی چند سال میگذره؟ بعد از اون چی شد؟

اون نمره چی رو تو مسیرت تغییر داد؟

از اولین شکست عشقیت چقد میگذره؟ تو هم با خودت فکر میکردی اگه این ادم نباشه میمیری! اما الان چی؟ نه تو مردی و نه من!

ادمیزاد بنده عادته!

یه روزی نداشتن حجاب و جنگیدن برای اینجوری که هستم تمام فکر و ذکرم بود الان چی شده؟ عادت!

 

عادت....

 

نمیدونم ذهنم میره و میاد! اصلا مرتب نیست.. همه جعبه ای ذهنم بازه و کلی خرت و پرت ازشون بیرون ریخته!

عین همون بچگی که میخواستم کمدم رو مرتب کنم و هر وقت شروع میکردم انقد خرت و پرت توی کمدم بود که با دراوردن هر کدوم میشستم و مروری از خاطراتم میکردم و به خودم میومدم میدیدم چندین ساعت گذشته و من هنوز هیچی رو مرتب نکردم....و مرتب کردن کمدم روز ها طول میکشید!
چون هر شی توی اون کمد....یه داستان داشت! یه درس! یه تجربه! و من عاشق نشستن بیرون از گود و نگاه کردن به زندگیم بودم!

 

الانم کمد مغزمو وا کردم! مدت هاست! شاید باید بگم چند سالی میشه که ذهن من دیگه مرتب نشده!

شایدم هیچ وقت نشه!

شاید باید براش یه کمد جدید بخرم... کمد قبلی رو بریزم دور! نمیدونم!

شاید نیازه یه سری از این تجربه و شی و داستان رو بندازم دور! شایدم باید اون با ارزش هاشو قاب بگیرم یه طوری اویزن کنم که جلو دید باشه!

چیزی رو که میدونم اینه که باید کمد رو مرتب کنم...شاید باید دست به کار شم...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۱۷
پنگوئن

روزهای عجیبی میگذره!

خیلی از آدم ها میان و شروع میکنن به حرف زدن از مشکلاتشون و من تو چشماشون میبینم که چقدر خسته‌ان و دارن جون میکنن که زندگی رو ادامه بدن!

قبل تر ها درد های خودم رو بزرگ تر میدیدم و خیلی به کسی گوش نمیدادم

ولی این روزا وقتی پای صجبت آدم ها میشینم میبینم چقدر از دردهامون مشترکه!

هممون نگرانیم که به. اندازه کافی خوب نیستیم!

هممون از دو رویی همدیگه عاجز و کلافه شدیم!

هممون یه چاقو تو وسط قلبمون خورده و بعد از اون بی تفاوت شدیم!

هممون ماسک "نه اصنم درد نداشت" رو صب به صب میزاریم روی صورتمون و پرو پرو میریم سراغ روزمرگیمون!

 

صحبت با آدم ها بهم نشون داده که با تقریب خوبی عکس و خنده های توی عکس ها فیکه! یا شایدم فیک نیست صرفا عمیق نیست!

یعنی تو یه زوجی رو میبینی با خودت میگی وای خدا چقد این دو تا خوشبختن! ولی وقتی نزدیک تر میشی پشمات میریزه که دقیقا همون زوج خوشبخت هم چقد با هم مشکل دارن!

 

دارم میبینم اکثر ادم هایی که حتی ازدواج کردن هم هنوز وقتی راجب یه نفر دیگه حرف میزنن حالت چشمشون عوض میشه!

انگار عشق همون نرسیدنه! و بعد. تو صرفا عادت میکنی که کنار یکی دیگه باشی!

 

این هفته که بعد از دو هفته با ساناز حرف زدم، بهش میگفتم حس میکنم چیزی که تا حالا از زندگی دیده بودم یه تصویر دروغی بود! و الان که دارم واقعیت رو میبینم خیلی زشته و نمیتونم هیچ کاری براش بکنم!

 

بهم گفت که باید بیشتر به خودم توجه کنم!

ولی راستش من خودم رو از اون چشمای قهوه ای مظلوم جدا نمیدونم! من امتداد همه آدم هام!

من با نیکا درد میکشم میخندمو ذوق میکنم!

من با برادرم اواره ها رو جمع میکنم

من با دوستام میکنم و میرم یه جای دیگه!

من خیلی وقته من نیستم و شاید بهتره بگم تصویری از همه کساییم که میشناسم!

 

همیشه وقتی برای اولین بار کسی رو میبینم و یه حسی عجیبی بهش دارم میدونم بعدا یه جایی توی زندگیم خیلی بهم نزدیک میشه! و خیلی تاثیر گذار میشه تو روزام! و دیگه اینو باور کردم!

اوایل فکر میکردم معنیش اینه که رو اون ادم کراش دارم یا چمیدونم خوشم میاد ازشون!

ولی نکته این بود که نه!

 

 

انگار که من این زندگی رو قبلا یه بار زندگی کردم و یهو مغزم یه چیزای خیلی نا واضحی توش برق میزنه که منو به ایندهه وصل میکنه!

یا شاید بگم زمان هیچ وقت خطی نیست و این رو فقط روحم حس میکنه نه جسمم!‌برای همین هیچ توضیح منطقی ندارم برای حسی که نسبت به یه ادم توی نگاه اول دارم و صرفا روحم میتونه یه چیزی رو به حس ترجمه کنه برام!

 

به آدم ها که نگاه میکنم قیافه هاشونو نمیبینم! حس خودم رو نسبت بهشون میبینم!

انگار که از چشماشون وارد بدنشون میشم و خیلی نزدیک تر از این فاصله‌ی بین جسمهامون میبینمشون!

رنگ پوستو رنگ مو و اینا دیگه برام معنی نداره!

انگار دارم چیزهایی رو میبینم که بقیه نمیبینن!

بهشون نگاه میکنم و انگار حسشون رو حس میکنم! و انقدر این برام عجیبه که واقعا هر بار پر از اشک میشم!

یه مدتی توی گذشته این یکی شدن رو میتونستم با طبیعت داشته باشم ولی الان تغییر کرده و رفته سراغ ادما!

و شاید برای همینه که مدتیه گیجم و دارم سعی میکنم قابلمه‌ای توی سرم خورده رو متوجه بشم!

 

 

به ساناز نگاه کردم گفتم من هدفی ندارم و این داره اذیتم میکنه! بهم گفت خب مثلا کار و فلان و بسار...

سرمو انداختم پایین و گفتم اونا بخشی از زندگیه! هدف نیست! اینا ادامه دادنه!

 

میدونستم ته دلم هدفم چیه ولی اونقد بزرگ بود که ترس برم داشته بود!‌میدونستم بهای داشتن همچین هدفی قربانی کردن های بزرگ توی زندگیمه! و شاید برای همین نمیخواستم هدف هامو بپذیرم!

غافل از اینکه این من نیستم که هدفم رو انتخاب میکنم! مثل اون پسره توی فیلم three body problem که هی میگفت اقا من نمیتونم اینو بپذیرم! و همه لبخند میزدن و بهش میگفتن بله بله حق با شماس!

ولی خب واقعیت اینه که تو میافتی توی یه مسیری و دست تو نیست!

 

اینکه این ایده تو مغز من اومده و من دارم ادامه اش میدم هیچ وقت انتخاب من نبود!

من فقط از بچگیم این رو میدیدم و میخواستم! حتی با اینکه هنوزم نمیدونم چطوری باید بهش رسید ولی خب نمیتونم انکارش کنم!

 

همین که اینجام اینور دنیام با وجود هم مانع هایی که جلوم بود شاید خودش یه نشونه اس که دست من نیست و من باید ادام بدمش!

 

پس به جای دست و پا زدن و سعی در انکارش .... باید بپذیرمش...

 

و میپذیرم که هدفم بزرگه! که باید براش سکرفایز های بزرگی کرد!

که شاید نرسم

که شاید یه رویاس....

ولی همینه هدفمه و من نمیتونم کاری براش بکنم....

تنها تلاشم اینه که بهش معنی بدم...و از مسیرم لذت ببرم :)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۱۷
پنگوئن

بهش میگم انگار که توی کارتون تام و جریم! و من همون گربه‌ام که قابلمه میخوره تو سرش و بوووم یهو ستاره دور سرش میچرخه!
بهم میگه دقیقا! گیج میزنی!

میگم وقتی حالم خوب نیست اینکارو میکنم!

میگه چقد از خودت دور شدی؟

میگم دیگه نمونم کدومش منم؟ کدومش واقعیه؟ کدومش الکی!

 

بهم میگه: مبینا، برگرد به خودت!
 

دلم میلرزه انگار که صدای مامانم باشه که اینو میگه!چند وقت بود که یکی اینجوری صدام نکرده بود! تلنگر طور! مبینا!

 

میگه هر کاری لازمه بکن برای خودت! به خودت فکر کن!

به. این فکر میکنم که راجب خودم چیا میدونم؟

اینکه یه درصدی از ADHD دارم!

اینکه یه دسته ای از کارام از همین اختلاله نشئت میگیره

اینکه اونقدی روی خودم کار کردم که مسؤلیت اکثر روزایی که حالم خوب نیست رو بپذیرم و بدونم که خودم اینکارا رو کردم!

اینکه تلاش میکنم! واسه رشد! واسه جلو رفتن! واسه بهتر شدن!

اینکه ...

 

_____________________________

 

از نوشتن خط های بالا چند روزی میگذره!

چند روزی که خیلی هم دوست داشتنی نبوده برام! چرا دوست داشتنی نبوده؟ چون حس میکنم از ترک خارج شدم!

راستش من همیشه آرزوم این بود که بیام آمریکا و یه زندگی هدفمند و درست داشته باشم!

الان اتفاقی که افتاده این نیست!

امروز خیلی اتفاقی به صفحه‌ی یاسمین مقبلی رسیدم! فضانوردی که احتمالا الان که مینویسم به زمین رسیده! همین چند ساعت درایو اونور تر از من تو فلوریدا!

وقتی داشتم صفحه‌اشو نگاه میکردم از خودم بدم اومد!داشتم فکر میکردم روزای من داره چطوری میگذره؟

اینکه صب پامیشم میرم دانشگاه چهار تا ادم میبینم یه سری تمرین و کلاس و روزمرگی بعدش هنگ اوت با ادم ها شبم مست و داغون برمیگردم خونه و تنها چیزی که میوام اینه که بخوابم!

از چیزی که میخواستم باشم کلی فاصله گرفتم! به قول ساناز زدم تو خاکی!

این سمستر بدجوری تو خاکی بودم!

دلم واسه روزایی که تو بهشتی تا شبای دیر میموندم دانشگاه و تلاش میکردم تنگ شده!‌اون موقع یه چیزی تو ذهنم بود اینکه برم و دور بشم از اون فضای سم تا بتونم خود واقعیمو نشون بدم!

بعد دور شدم از اون فضا عوضش اومدم اینجا واسه خودم یه فضای سم دیگه درست کردم و توش زندگی میکنم!

شاید دراما هام با خانواده رو نداشته باشم ولی دراما های دوستام جاشو گرفته!

به جای اون همه سیگار کشیدن شده مشروب و گل!

شاید دلیل این همه ناراحتی و گریه هامم همینه!‌دارم کارایی رو میکنم که روزی به خودم میگفتم هیچ وقت وارد بازیشون نمیشم!

 

یه کانفیدسی همیشه داشتم که من ادمی نیستم که به چیزی وابسته شم و این چیزی که تو سیستم بدنم ناخوداگاهه! وقتی میبینم دارم به یه چیزی وابسته میشم فرار میکنم! ولی....

هر چی دارم جلو تر میرم بیشتر میفهمم که نمیشه هیچ وقتی با اطمینان راجب چیزی نظر داد! وابسته شدن و معتاد شدن اینجوریه که به خودت میای میبینی وسط بازیشی... و دیگه چیز ها از کنترل خارج شده و دومینو ها ریخته!

 

یک هفته سختی رو گذروندم! هفته ای که مدام حالم بد بود و هی به در و دیوار میزدم که یکم بهتر شم و نمیشدم

الان برام اوضاع از اون تاری خارج شده!

بخوام با خودم رو راست باشم باید بگم من آدم این سبک زندگی نیستم! شاید بعد از مدتی بهم حال بده و اینا ولی نیستم!

خوشحال نیستم باهاش!

چیزی که من میخوام اصن این نیست! این فقط از من انرژی میگیره!

من بنده فهمیدنم!‌بنده رشدم! بنده پیشرفتم!

ببینم زندگیم ساکن شده و روتین همه روانم بهم میریزه! شروع میکنم به همه چی مشت زدن تا از اون روتین درش بیارم!

 

الان دارم فکر میکنم که چرا همیشه به جمع ها پناه میبرم؟ چون جمعی که تو ایران داشتم پر بود از حرفای عمیق و منی که با همون مشروب و سیگاره شروع میکردم به فکر کردن و سوخت موتورم رو تامین میکردم!

 

ولی اومدم اینجا نوع جمع ها اصن عوض شد! یه همچین فضایی رو توی اون سفر دو روزم به اتلانتا یکم حس کردم! برای همین یهو برام یه فلش بکی زده شد و ریختم بهم! که اصن من کی بودم؟ من چی میخواستم!

یا حتی نه یکم عقب تر! اون سفر دریاچه و جرقه حرفام با کیان و اون سراب شیرین!

 

همه اینا شبیه این بود که جلوم همون چیزی رو بزارن که میخوام و اونقد واقعی باشه که از خوشی سر مستم کنه و وقتی میرم جلو تا بهش دست بزنم میبینم شت! پلاستیکیه!

یا عین اون پسره که میگف واگعی یا کیکه؟ :)))

کیک بود! یه کیک شیرین!

 

حالا سوال اینه که من اینجام و همه اون روزا و حس ها رو هم پشت سر گذاشتم! الان چی؟ الان میخوام چیکار کنم؟الان برنامم چیه؟

 

صدای آرش میپیچه تو سرم که بهم میگفت هر وقت اینجوری گیج زدی به این فکر کن برای چی این همه مایل مهاجرت کردی بیای اینجا؟ این همون زندگی‌ایه که میخواستی؟

 

- نه راستش!

من اگه میخواستم اینجوری مست کنم و به بطالت بگذرونم همین کارو میتونستم راحت تر تو ایران بکنم!

پس چی میخوای؟

 

میدونی چه جوری آروم تری و حس بهتری به خودت داری؟

الان میدونی حست به خودت چیه اصن؟ کاری به ادمای دیگه هم ندارم! تو تکلیفت با خودت هم مشخص نیست!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۱۲
پنگوئن

بهم میگفت اگه رو فوتون بشینیم با سرعت نور بریم چی میبینیم به نظرت؟

هم قبل هم بعد رو!

بهش گفتم پس برای همین به خدا میگن نور؟

خندید!

ـــــــــــ

 

بهم پیام داده بود که استرس دارم واسه سفارت و. دانشگاه و اینا! بنظرت فلان کار رو بکنم؟

با لبخند تکست میدادم که انقد الکی جلز و ولز نکن واقعا چیزی که باید اتفاق میافته!

 

به خودم نگاه میکنم پشمام میریزه! فک کن به یه جایی رسیدم که زور بیخودی واسه چیزی نمیزنم و میبینم واقعا که هر چیزی باید اتفاق میافته و خیلی چیزا کنترلش از دست ماها خارجه! و جوابم به همش یه لبخنده! نه هیچ حرصی نه هیچ افرتی!

ــــــــــــ

 

پا میشیم میریم رایزینگ سایلو و انگار که از ماتریکس خارج شده باشیم! اطرافمون پر از ادم سن بالاس که روی موهاشون گرد پیری نشسته!

 

یکم بعد یه استاد شیمی میاد کنارمون میشینه! استاده چند دقیقه پیشش داشت گیتار الکتریک میزد! از ما میپرسه که اینجا چیکار میکنیم؟!

و ما میگیم که اینجا درس میخونیم و اینا!

میگه ۷ ساله که تو بلکسبرگه و ۴ سال اول خیلی اذیت بوده ولی در نهایت جمع خودش رو پیدا کرده و الان اینجا رو دوست داره!

میگه راز زندگی تو بلکسبرگ اینه که بری و با ادمای رندوم شروع کنی به حرف زدن و بعد میبینی که کلی ادمای خوب پیدا کردی :)

 

 

یکیشون که خیلی بامزه میرقصه و بدنش رو تکون میده میاد نزدیک و با ما حرف میزنه!

از فلسطین میگه... از جنگ جهانی!

از انگشتراش که هر کدوم یاد یک نفره! که انگار روی دستش تموم عزیزهای رفته‌ی زندگیش رو با خودش داره!

بعد عکسای شوهر مرده‌اش رو تک به تک از توی کیف پولش در میاره و نشون میده! با ذوق با عشق با غم!

من پر میشم از احساس و اشک!

با خودم میگم عشق اینه! داشتن کسی که بعد از سال ها از رفتنش هم به عکساش نگاه کنی و بگی ما خیلی خوش شانس بودیم که همو پیدا کردیم!

 

بعد از رفتن پیرزن، اقاعه با سگ بزرگ سیاهش میاد کنارم و در گوشم میگه به بلکسبرگ خوش اومدی!! میخندم!

میگه فیلیس یه دانشگاهه واسه خودش!‌ ۱۰۰۰ سال عمر میکنه ولی هر ۴ شنبه اینجا میرقصه! و تجربه هاش از هممون بیشتره!

 

از رایزینگ سایلو میزنیم بیرون و من به این فکر میکنم انقد همشون مست بودن که شاید فردا یادشون نیاد که اصن ۴ تا جوون از یه ماتریکس دیگه پیششون بودن! ولی چقد به من چیزای عجیبی نشون دادن!

نشون دادن که زمان چیکارا میکنه....

و در نهایت فرقی نداره که عشق رو پیدا کرده باشی یا نه... ولی تنهایی! و با رفتن اون ادم اون تنهایی رو به وضوح میبینی!

پس قایق تک نفره ت رو به ادم های دیگه نزدیک میکنی و با هم پارو میزنین عین فیلیس!

 

ـــــــــــــــــــــ

 

بازم به عشق فکر میکنم و مفهوم عجیب زندگی...

یک هفته ای که با اون سراب عشق بود انقدر حالم رو خوب کرده بود که دارم فکر میکنم اگه یه سراب طولانی تر تو زندگیم داشته باشم چقد کیفیت زندگیم عوض میشه!!

دوباره لبخند میزنم و میگم هر چیزی که باید اتفاق میافته!!!

ـــــــــــــــــــ

 

و حس میکنم از مرگ برگشته باشم! انگار دنیا یه رنگ دیگه‌س! و تکلیفم با ادم ها معلوم تره!

شاید اومدن و رفتن سریع تو توی زندگیم باعث شد یه جور دیگه به همه چی نگاه کنم و انگار چشمام شسته شده باشه!

شاید مسئله هیچ وقت منو تو نبودیم!

مسئله اون حس و تریپی بود که با هم تجربه کردیم که باعث شد یه چراغایی توی مسیر جفتمون روشن شه که از قضا راهمون رو هم جدا کرد ولی خب بنظر اون چیزی که باید اتفاق افتاد و من الان توی اروم ترین حالت خودمم!

پس میگم ممنون!!
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۴۹
پنگوئن