پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

توییت کردم که هر روز بیشتر از دیروز به این پی میبرم که چقد رفتارهای ت خ م ی دارم!

حالا چی شد که به این نتیجه ارزشمند رسیدم؟

دیروز که بچه ها اینجا بودن داشتیم حرف میزدیم و یهو یکیشون یه چیزی رو راجب یه ادمی گفت که ما داشتیم جاجش میکردیم! گفتش که این آدم اگه الان خانوادش بفهمن که اینجا این روابطو داره و اینا احتمالا نفله اش میکنن و از یه خانواده مذهبی اومده و طرف خودش مذهبی بوده و از این چیزا!

من یهو خودمو جمع کردم! و گفتم که خب منم همین تجربه رو داشتم وقتی رفته بودم تهران از یه سری از فشارا راحت شده بودم و خب یه سری کارایی میکردم که اگه خانوادم میفهمیدن یا حتی بعضا الانم بفهمن کله امو میکنن!

بعد یکم سکوت کردیم! گفت نمیدونم!

و بعد داشتم فکر میکردم که ما مثلا یه ساعت نشستیم فلانی و بیساری که آدمای خوبی نیستن در کل رو هم جاج کردیم ولی خب ما که نمیدونیم که ایا اون ادمم مث من بوده یا نه؟ شاید تغییر کرده! شاید به مناسبت اومدن یه ادم دیگه تو زندگیش این ادم تغییر کرده خب چ عیبی داره! حالا اینکه اون تغییره خوبه یا بد، ما انقدی نیستیم که بتونیم اصن راجبش نظر بدیم! من به خود دیشبم دارم فک میکنم اینجوریم که شت چقد ریدم در حالی که تو اون لحظه بنظرم کار درستی بوده! حالا چه برسه که بخواد محیطم عوض شه سن و سالم عوض شه تجربه هام عوض شه!

معلومه که منم عوض میشم!

خلاصه به شدت عصبی شدم! که چرا اصن اون حرفا رو زدم! چرا جاج کردم! حتی دوست خودمم جاج کردم تو مستی! برگشتم به اون یکی گفتم که بنظرم فلانی اصن رابطه جنسی نداره! خب به تو چه؟ به تو چه که داره یا نداره! واقعا به من ربطی نداشت ولی ذهنم اینومدت ها بود داشت بهش فکر میکرد و دیشب که یکم مست شده بودم زرت انداختمش بیرون و تبدیلش کردم به کلمه!

بعد داشتم با خودم میگفتم دو دقیقه پیش داشتیم میگفتیم چرا فلانی رابطه جنسی داره الان داریم میگیم چرا این یکی نداره! و چقد چقد باید آدم چیپی باشم که اصن بگم این چرت و پرتا رو!

نمونه بارز در دهن مردمو نمیشه بست!

 

داشتم فکر میکردم اخه خب انگار این جمعه اصن اینجوریه! نداریم چیز دیگه ای که راجبش حرف بزنیم! حالا بعد کلی وقت هم که دور هم جمع میشیم نهایت بیست دقیقه اول راجب کار و بدبختیمون باشه بعدش زرت میرسه به جاج!

 

الان از دست خودم عصبیم ! میتونم کلی بهونه هم ردیف کنم که خب کالچرمونه تقصیر جمع ادماس و ال و بل!

ولی واقعیت اینه که آدم حداقل ۳۵ ساله ای که کنترلی روی حرف زدن خودش نداره و رفتار و حرفاش رو متاثر از محیط میبینه راستش باید بره بمیره! به جای اینکه از رشد و آزادی حرف بزنه!

 

همه اینا رو گفتم که بگم وقتایی که ادم یهو تو صورتش میخوره که خودشم یکی از همون تیپیکال رفتارایی رو داره که همیشه ازش متنفر بوده واقعا حالش بد میشه و نمیدونم راه حل واسه مواجهه با همچین حسی چیه!

 

فقط میدونم میشه پیشگیری کرد! و یکی از روشاش هم اینه که خب فاکینگ الکل نخور! و انقد خودتو با کار خودت مشغول کن که اصن وفت نکنی به چیز دیگه ای توجه کنی که به مرحله جاجش برسی

به قول مامانم اینا همش از بیکاریه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۳۱
پنگوئن

حس میکنم یه کشتیم که آروم آروم دارم میرم پایین و غرق میشم!

اینکه دست و پا میزنم تا خودمو تنها تر از قبل کنم هم جالبه!

 

یه قسمتی از من مدام از من میخواد که برم زیر میز قایم شم... پاهامو تو شیکمم جمع کنم و بشینم تا یه نفر بیاد و نجاتم بده!

انگار که زلزله اس و خونه داره خراب میشه و تنها راه نجات قایم شدن زیر میزه!

میدونم به این احتیاج دارم که بزنم بیرون و آدم ببینم ولی یه قسمتی از من اینجوریه که خب که چی؟ حالا بگو بری بیرون! کی رو قرار هست ببینی؟ یه مشت ادم غریبه که حتی نمیتونی باهاشون حرف بزنی!

 

یه فکرای عجیبی تو سرم میرن و میان که دارم دیوونه میشم! کاش یه اغوشی بود برای بغل شدن!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۴۳
پنگوئن

به نظر خودم من واقعا تلاش میکنم که نرینم وسط دوستی هام! و روابطم با آدم ها خیلی برام همیشه مهم بوده!

معمولا آدمیم که هی کوتاه میام و دوست ندارم چیزی خراب بشه! و ابایی از عذرخواهی هم ندارم!

ولی واقعیتی که باید ادم بپذیره اینه که خب آدم ها میرن و تو فراموس میشی و به قول سپهر شاید اصن انقدر که تو فکر میکنی دوست صمیمیشون نبودی! یعنی صمیمیت از دید اونا کمتر از صمیمیتی بوده که تو تصور میکردی و وقتی اینو میفهمی  خیلی خیلی ناراحت میشی

انگار که چیزی در درونت میسوزه!

انگار که همیشه تو احمق داستان بودی!

و من متنفرم از این حس که یهو به خودم بیام و ببینم این آدمی که فک میکردم جز ۱۰ تا از بهترین دوستامه حتی جز بیستای بهترینشم نیستم! اصن تو لیست نیستم! میگیری چی میگم؟

ناراحتم میکنه!

 

 

میدونی یادته میگفتم که همیشه از بچگیم میدیدم که خودم تنهای تنهام تو خونه و یه جراغ زرد روشنه اون گوشه خونه و منم و خودم؟؟

یه مدتی برام رویا بود یه مدتی کابوس!

حالا هر چی که هست همونو دارم زندگی میکنم!

نه اونقدر هیجانی مثل رویا میمونه نه اونقد ترسناک مثل کابوس 

داشتن دوستای قشنگم که دیدمشون تو ایران اینجا برام زندگی رو سوپر هپی میکرد!

ولی خب نیستن...

نیستن و دورن و من غمگینم!

 

از حسین پرسیدم چرا مهاجرت نه؟

گفت ببین یکی از دلایل قوی دوستامن! بارنی بود میگفت وات اور یو دو این دیس لایف ایز نات لجندری انلس یور فرندز ار در...

من لبخند غمگینی بهش زدم...و اون ادامه داد که اون معنی خانواده و دوست داشته شدن و پذیرفته شدن و فلان رو تو دوستاش فهمیده!

و من چقدر میفهمیدم که چی میگه!

ولی خب برای من ایران جای موندن نبود و نیست... نمیتونم اونجا باشم! نمیتونم پیش اون دایره نزدیک دوستام باشم

و خدا میدونه چقدر اینجا تلاش کردم! چقدر تلاش کردم تا دوست بسازم! ایرانی خارجی هر چی...

ولی تهش!

دوباره خودمم و خودم با این یه دونه چراغ زرد گوشه خونه!

 

که الان که دلم گرفته به هر ادمی که فکرم میرسه که بخوام باش حرف بزنم و اونقد راحت باشم که الان بش تکست بدم حداقل ۴ ساعت فاصله زمانی دارم....

 

میدونی خب خاصیت زندگی همینه همین تنها بودن لعنتی!

اصن خاصیت گرد استودنت بودن هم همینه! تو اگه تنها نباشی جلو نمیری اصن...

ولی من انگار از جهان جا موندم انقد که تنهام...

انگار دلم رو وا کردن و خالیش کردن!

انگار که اگه این گوشه خونه بیافتم و بمیرم شاید کسی بعد از چند روز منو پیدا کنه! میدونی اینه که بده! اینه که اذیتم میکنه!

دوست داشتم ادم هایی میداشتم که بخاطرشون صب پاشم دوشمو بگیرم لباس بپوشم و برم تا ببینمشون تا با هم روزمون رو بگذرونیم... با هم درس بخونیم با هم پیشرفت کنیم

و خدا میدونه که واقعا تلاش کردم برای داشتن همچین ادم هایی ولی نشد!

و نمیدونم اشکال کار کجاس... تلاش مذبوهانه من؟ یا خاصیت جهان بی بنیاد؟

 

ولی میدونم تو مجبوری دووم بیاری و ادامه بدی... تو مجبوری به زنده بودن و نشون دادن اینکه لعنتی داره بهم خیلی خوش میگذره!

که من کون جهان رو پاره کردم  تا قوی باشم تا تنها باشم

اها بیا... حالا رو قله‌ی تنهایی نشستم و برای داشتن ادم هایی که شاید تو استاندارد هامم جا نمیشدن یه روزی التماس میکنم!

 

کاش ایران نمیرقتم تا روی زخمم حداقل نمک پاشیده نمیشد....

الان انگار زخم قدیمی باز شده... انگار دوباره برگشتم به اون ماه هایی که تازه مهاجرت و تنهایی خورده بود تو صورتم و اینجوری بودم که شت چقدر تنهام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۳۹
پنگوئن

یه بارون باحالی میاد! انگار که تو وسط شمالم از قاره ها اونور تر

خیلی عجیبه که مغز برات تداعی میکنه! و هر چیزی تو رو میبره تو گذشته ای که اصن هم دقیق نیست! حس نوستالژیک خفنی میده! انگار که تو هزار سال زندگی کردی و با این هوا با فلان عطر با فلان وایب یهو پرت میشی تو یه حس خوب عجیبی که شاید اون موقع هم درکش نکرده بودی!

 

بوی قهوه! تلخیش! بعد از وینستون لایت با آهنگ شرقی غمگین اونم تو این هوا :) خداییش حق داره که نوستالژیک باشه دیگه!

 

داشتم به بارون نگاه میکردم و فک میکردم که بله بنده یه آدم درماتیکی هستم که زیادی کصونه واویلا میکنم!:)

داشتم فک میکردم اطرافیان چطوری این دراماکویین بودن و این سلف سنتر بودن من رو تحمل میکنن!

انگار که من مرکز تمام اتفاقات عالم باشم رد شدن یه موتور جلوی ماشین برادرم رو به خودم ربط میدم!! در حالی که زندگی و دنیا پر از اتفاقات رندومه که واقعا من گوز کدوم کون باشم که به من ربطی داشته باشه؟

 

الان میتونم از این بگم که خوشحالم و شاکرم بابت تک تک چیزای توی زندگیم. بابت آدمای امن عزیزم! بابت تجربه‌ی کوتاه و زیبای عشق و شور و خواستن!

بابت آمریکا و سختیاش!

بابت خانواده‌ی دیوانه ولی ساپورتیوم! 

 

که آره شاید ضربه زده باشن بهم ولی واقعا تقصیر خودشونم نبوده! شرایط و چیزایی که اونا رو شکل داده بوده! مهم اینه که میدونم دوسم دارن...واقعا دارن... و همین خوشحالم میکنه! و همین کافیه که یه سری ادم ها دوستت داشته باشن!

و قلبم رو گرم میکنه ... که هستن!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۳۴
پنگوئن

یه وقتایی تو زندگی هست که هیچ کسی جز خود احمقت مسئول اتفاقی که برات افتاده نیست!

و الان من دقیقا تو همون وقتام!

هیچ کس دیگه ای جز خودم رو نمیتونم مقصر بدونم برای شرایطی که برام پیش اومده و بسیاااار از این موضوع ناراحتم و میخوام کله خودمو بزنم به دیوار

و نکته اینحاس که هیچ کس جز خود ادم اینجوری نمیتونه برینه تو زندگی خودش!

اشتباه بعدی من تو زندگیم اینه که وقتی یه گندی میزنم و حالم بده میرم سیگار میکشم که بیشتر گند بزنم!

نمیدونم چه فازیه!

خب چند روز بود عین ادم سیگار نکشیده بودم و داشتم زندگیمو میکردم که فهمیدم انتخابی که چند ماه پیش برای رفتن به ایران کردم از اون چیزی که فکر میکردم برام گرون تر تموم شد

 

 

------------------

زنگ زدم به شاهین بعد از نوشتن متن بالا. بعد از شاق سلامتی اینجوری بود که خب بگو :) و من شروع کردم به گفتن!

گفت زنگ زدی واسه راه حل نه دردو دل درسته؟ پس برو سراغ نتیجه!

من هم گفتم خلاصه اش اینه که بنظرت وام بگیرم؟

گفت نه!

بعد ازم دیتل پرسید! دیتیل کارام و باعث شد که اکچولی خودم برم و نگاه کنم! چون تا قبلش نمیرفتم نگاه کنم چون میترسیدم! #ترس مواجهه!

 

بعد یکم باهام حرف زد مجبورم کرد چیزایی که خریدمو ریترن کنم! تا بتونم خودمو جمع کنم!

و بعد اهرشم بهم گفت میدونی که الان اوضاع تحت کنترله ولی اوضاع میتونه جوری باشه که تحت کنترل هم نباشه!

و من چقد میفهمیدم چی میگه!

و بعد گفتم میفهمم!

وقتی اومدم تماس رو قطع کنم دیدم یک ساعت و ربع با ارامش کنارم نشسته بود برام وقت گذاشته بود و راهنماییم کرده بود!

یه لبخند گنده زدم! که یعنی چقدر خوشحالم از بودنش!

----------------

 

همه این حرفا از دوران سخت و جالب و طاقت فرسای بزرگسالی میاد!

همون وقتی که باید همه چی رو بدوزی تو هم تا برسی تا بتونی و تا قدم برداری!

امروز ۱۵ اگوست بود! و من به خودم قول داده بودم که وقتی برمیگردم تموم تلاشمو بکنم و زندگیمو درست کنم!

ولی نکته اینه که زندگی اینجوری خیلی پیش نمیره! ادمیزاد باید له و لورده شه زیر هزار تا فشار و استرس تا خمیرش شکل بگیره!

نمیدونم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۰۵:۲۲
پنگوئن

عاشق ورژنی از خودمم که تو رو اینجوری خوشگل دوست داره!

یه مدل خوبی دوست دارم! اینجوری که تو دلمی یه گوشه اش نشستی و من همینجوری میشینم دستمو میزارم زیر چونه امو بهت نگاه میکنم!

ریز ریز خاطره هامو مرور میکنم!

گاهی یه چیزایی میبینم و فانتزی میسازم! فانتزی هایی که هیچ وقت شاید واقعی نشه!

ولی میدونی انقد این حسه قشنگه که هر چقد همه بهم میگن بابا بیخیال شو نمیتونم بشم!

به این فکر میکنم که این حس قشنگ جوونه زده تو وجودمو نمیخوام بزارم کنار! که انگار صرفا با فکر کردن بهت حالم بهتر میشه! با همین فانتزی های ریز و درشت!

نمیدونم! یکی هم نیست بگه این همه هندی بازی رو از کجات اوردی؟! تو که اصن نمیتونی توی روابطت عین ادم احساسی باشی!

نمیدو.نم امروز داشتم فکر میکردم من ادمایی رو که خودم انتخاب کردم و خودم جلو رفتم و سمتشون رفتم رو خیلی بیشتر دوس داشتم و برای فراموش کردنشون هم خیلی تلاش کردم! میخوام بگم ینی حس میکنم اون چیزی که من اسمشو میزارم عشق احتمالا برای من این مدلی نیست که من بشینم افتاب و مهتابو تماشا کنم و بعد یکی از راه برسه و بگه منو میخواد منم یهو بگم شت اره!

برعکس!

من دوست دارم خودم پیداش کنم! مثل زندگی!

مثل تجربه!

اره مثل زندگی! عشق عین زندگیه! هیچ وقت نمیفهمی دنبال چی داری میگردی! وقتی داریش قدرشو نمیدونی! مگر اینکه یه مریضی بیاد سراغت و ازش جون سالم به در ببری یا مثلا از دست دادن یکیو دیده باشی از نزدیک! هم توی عشق هم توی زندگی فانتزی داری! و راستش حسشونم خیلی شبیه به همه!

حس گاز زدن یه میوه تازه میدن!.

عشق برای من اینجوری تعریف میشه که نگاهت توی جمع گره میخوره تو نگاه اونی که باید و یه جوریه که نه تو ول میکنی نه اون! و هی نگاه میکنین! انگار هی با نگاهتون حرف میزنین!

عشق اون لحظه‌ایه که سرتو میزاری رو شونه اش و حس میکنی تموم امنیت دنیا روی این منحنی شونه خلاصه شده!

عشق اون جاییه که اون حالش بد میشه و تو میلرزی!

عشق وقتیه که یکیو بیشتر از خودت دوست داری!

عشق دیگه کانسپت من نداره! فقط اونه اون!

 

داشتم فکر میکردم چقد تو ورژن نزدیکی از عشق رو به من میدی!

تو گفتی بنظرت عشق ینی نرسیدن!

ولی من میگم عشق هم رسیدن داره هم نرسیدن! منتها چیزی که عشق رو عشق میکنه راه رسیدن یا نرسیدنشه!

عین داستان اون چای عجیبی که یه روستایی داشت و همه مردم اون شهر با خوردنش به شدت مهربون و اروم بودن!

با همه این تعریفا و این چند روز فکر کردن، حس میکنم جوابم به سوالای ساناز اینه که من دارم راهی رو میرم که برام معنی عشق میده! یا میرسم یا نمیرسم! خیلی فرقی هم نداره! مهم اون راهه! این راهه که منو اروم میکنه! دلم و قیلی ویلی میده و بهم انگیزه میده تا بجنگم و زندگی بهتری بسازم!

بجنگم و بهت نشون بدم که ادم ها میتونن خوشحال باشن میتونن اروم باشن میتونن عاشق باشن...

بجنگم و بهت نشون بدم که تو ... که من ... ارزششو داریم.

 

حالا این که تو چه فکری میکنی و کجای این کوه وایسادی اونقد داستانو عوض نمیکنه! من به دلایل نامعلومی قرار شده این مسیرو با تو برم... حالا هر چقد هم که طول بکشه.... ما همراهیم و هم مسیر! یعنی امیدوارم که باشیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۰۷:۰۶
پنگوئن

دیروز نشستم رو به روی شساناز و گفتم من حسی بهش ندارم دیگه فقط یه دوستم! بهم گفت مطمئنی؟

گفتم اره بابا...خودمو که نمیخوام گول بزنم!

و واقعا هم دیروز همچین فکری میکردم...

امروز اومدم کتابخونه و بالاخره یوتیوبی که درست کرده بودم رو باز کردم و شورع کردمم اهنگ گوش دادن! اهنگا یکی یکی پلی میشد و چهره ای که تو ذهن من میومد اون بود!

گفتم بابا ول کن جوون درستو بخون! به خودم اومدم دیدم دوباره امروز هم بهش ویدیو مسیج دادم از خودم و کتابخونه!

که شاید از حالم خبر داشته باشه!

مونده بودم که خب الان که چی اینکارا رو میکنم؟ نمیدونم!

چند ساعت طول کشید تا جواب بده! جواب اونم یه ویدیو مسیج بود! از خودش! تو راه خونه! ساعت ۱۰ و نیم شب...انگار تازه کاراش تموم شده بود! فهمیدم خسته اس!

یکم حرف زد و من ازش سوالی که از چند نفر دیگه پرسیده بودم رو پرسیدم که ببین بنظرت کدوم یکی از این شیت های رو تهتی رو بگیرم! همه میگن این راه راهیه ولی بنظرم اولیه هم خیلی با کلاسه!

جواب داد که اولیه رو بگیر بنظرم! و این ادم ۴مین. نفری بود که ازش پرسیده بودم! ۳ تای قبلی همه گفته بودن راه راهیه! و هیچ کدوم دلمو راضی نکرده بود! ولی وقتی بهم گفت اون اولیه انگار که میخواستم که همینو یکی بهم بگه از همون اول!

خندم گرفته بود!

که مغز ادم چطوری کار میکنه! انگار که تو میدونی چی میخوای ها ولی منتظر یه مهر تاییدی!

بعد حالا مهر تایید از طرف کی میخوره هم خب وزن کار رو عوض میکنه!

نمیدونم چرا تو دلم دوباره شروع کردن رخت شستن! با نظر راجبه یه دونه رو تختی!

 

پذیرش هر چیزی خیلی مهمه! اینکه بپذیری... صرفا بپذیری!

نمیدونم چیو! ولی حس میکنم این وسط چیزی هست که من نپذیرفتم!و باید بپذیرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۸
پنگوئن

انگار که بوش جا موند تو بینیم....

نشستم به رو به رو نگاه کردم و کلمه به کلمه حرفاشو شنیدم...

و اینجوری بودم که تو رو به خدا بسه... نگو... بیشتر از این نگو! نمیخوام بفهمم که اشتباه میکنم! نمیخوام ضعیف بودنمو ببینم...نمیخوام ببینم نتونستم...نمیخوام ببینم نشد...

نمیخوام ببینم که دوباره کنترل یه آدم عزیز تر از جونم از دستم خارجه....

یاد اون روزی افتادم که یه سری واقعیت راجب بابام شنیده بودم... همینجوری انگار که سرم خورده تو دیوار گنگ داشتم به رو به روم نگاه میکردم...و میدونستم چیزی که از دست رفته رو نمیشه درست کرد....مثل روزی که مادری نبود و پدری که مادری رو. فراموش کرده بود....

که تو یادت نمیومد....

که من مونده بودم و کاسه‌ی گدایی

و التماس داشتن خانواده ای لعنتی از آدم هایی که نمیدونن کجان و چی میخوان.....

که انگار دوباره خانه و خانواده رو از دست دادم...

که همه چیز روی دور تکراره...

که خسته ام از گشتن.... از به دنبال خونه و خانواده بودن!

که فکر میکردم تو خونه‌ی منی و الان باید ببوسمت بزارمت کنار! کنار که نه! رو طاقچه به عنوان یه دوست! 

 

چرا بوت رو روی من جا گذاشتی؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۴۱
پنگوئن

قبل تر ها برای من رسیدن به هر چیزی شبیه دوی مارتن بود!

هر چی تند تر میدویدی زودتر میرسیدی!

اما در رابطه با آدم ها و ارتباطات، دارم به این نتیجه میرسم هیچ دوی مارتنی وجود نداره! رسیدن و تموم شدنی هم وجود نداره!

داستان تو با آدم ها عین همون قایق های تک نفره ایه که میان و بهم نزدیک میشن و یه مسیری رو طی میکنن حالا این بین یه طوفانی یا چیزی هم ممکنه این قایقا رو جدا کنه یا برای همیشه یا برای مدتی...

برگشت من به ایران و دیدن قایق های گذشته به من این حس رو داد که چقدر روابط انسانی رو اشتباه میدیدم!

که انسان ها اون خط پایان دوی مارتن نیستن!

که تو همیشه برای کنار اون قایق موندنه باید تلاش کنی و پارو بزنی با یه ریتمی که از قایق مورد نظر دور نشی!

یادم اومد یه زمانی چقدر دوست بودن با صبا و نازنین برام ارزو بود و دوست داشتم بهشون نزدیک بشم! و این اتفاق هم افتاد و کم کم اونا شدن نزدیک ترین دوستایی که دارم!شدن آدمایی که بودنشون بهم آرامش میده!

شدن دو تا فرشته که به خاطرم بیدار میمونن تا برگردم و بگم چی شد!

که فرق نداره ۱۸ ساعت پرواز فاصله داشته باشیم. یا ۷ ساعت! کنارمن! هستن و نزدیکن! نزدیک تر از هر آدم دیگه ای!

 دیدم دنیا چقده کوچیکه!

که دو سال چقد زمان کمیه!

که میشه بعد از دو سال برگردم و بازم ببینم که بیمکس رو دوست دارم عین همون روزی که دم در خونمون وایساده بود تا من و ناز بزنیم بیرون! با اون پیرهن لی آبیش!

که دنیا میچرخه و آدم ها روزهایی خوشحالن و روزهایی ناراحت و افسرده ولی چیزی که باعث میشه آدم ها رو دوست داشته باشی فراتر از استیتیه که الان توشن!

با صحبت هام با آدم ها به این نتیجه رسیدم که رابطه ها واقعا عین گیاه های تو خاکن! و تو باید بهشون بررسی! اگه نرسی خشک میشن! بعضی وقتا بهشون زیاد اب میدی که خراب میشن و بعضی وقتا کم!

تو باید گیاهتو بلد باشی!

و تو مسئولی ... در مقابل تموم اون ادم هایی که اوردی توی خاک خونه‌ات کاشتی...باید بهشون سر بزنی...باید ازشون مراقبت کنی....

و همین که هستن اون کنار خونه‌ات باعث میشه تو حس زندگی داشته باشی! و بهت آرامش بده! میگیری چی میگم؟

 

الان بعد از ۲۱ روز در ایران موندن میتونم بگم با وجود تموم اتفاقایی که افتاد و تموم اون فشارایی که باید تحمل میکردم خوشحالم که برگشتم و سر زدم به گل های تو باغچه ام

که من با همین گل هامه که تعریف میشم!
چه دور چه نزدیک...

 

و من تک تک تون رو حقیقتا دوست دارم و امروز قدرتون رو بیشتر از هر روز دیگه ای میدونم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۳ ، ۱۳:۱۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ تیر ۰۳ ، ۰۳:۲۵
پنگوئن